عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیگر از گریه به دل رسم فغان یاد آمد
رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
دل در افروختنش منت دامن نکشید
شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد
تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست
تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد
داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم
همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد
خیز و در ماتم ما سرمه فرو شوی ز چشم
وقت مشاطگی حسن خداداد آمد
رفته بودی دگر از جا به سخن سازی غیر
منت از بخت که خاموشی ما یاد آمد
خشک و تر سوزی این شعله تماشا داد
عشق یکرنگ کن بنده و آزاد آمد
دید پر ریخته و از قفسم کرد آزاد
رحم در طینت ظالم ستم ایجاد آمد
بر در یار چه غوغاست عزیزان بروید
خونبها مزد سبکدستی جلاد آمد
داده خونین نفسی درس خیالم غالب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آمد
رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
دل در افروختنش منت دامن نکشید
شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد
تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست
تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد
داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم
همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد
خیز و در ماتم ما سرمه فرو شوی ز چشم
وقت مشاطگی حسن خداداد آمد
رفته بودی دگر از جا به سخن سازی غیر
منت از بخت که خاموشی ما یاد آمد
خشک و تر سوزی این شعله تماشا داد
عشق یکرنگ کن بنده و آزاد آمد
دید پر ریخته و از قفسم کرد آزاد
رحم در طینت ظالم ستم ایجاد آمد
بر در یار چه غوغاست عزیزان بروید
خونبها مزد سبکدستی جلاد آمد
داده خونین نفسی درس خیالم غالب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آمد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
داغم از پرده دل رو به قفا می آید
تا ببینم که ازین پرده چه ها می آید
همچو رازی که به مستی ز دل آید بیرون
در بهاران همه بویت ز صبا می آید
جلوه ای داغ که ذوقم ز نمک می خیزد
مژده ای درد که ننگم ز دوا می آید
سود غارت زدگی های غمت را نازم
که نفس می رود و آه رسا می آید
زیستم بی تو و زین ننگ نکشتم خود را
جان فدای تو میا کز تو حیا می آید
دعوی گمشدگی محضر رسوایی هاست
کز پی مور به ویرانه ما می آید
راز از سینه به مضراب نریزم بیرون
ساز عاشق ز شکستن به صدا می آید
برگ گل پرده سازست تمنای ترا
بو که دریافته باشی چه نوا می آید
در هم افشردن اندام تو چون ما می خواست
خنده بر تنگی آغوش قبامی آید
رفته در حسرت نقش قدمی عمر به سر
جاده ای را که به سر منزل ما می آید
اتفاق سفر افتاد به پیری غالب
آنچه از پای نیامد ز عصا می آید
تا ببینم که ازین پرده چه ها می آید
همچو رازی که به مستی ز دل آید بیرون
در بهاران همه بویت ز صبا می آید
جلوه ای داغ که ذوقم ز نمک می خیزد
مژده ای درد که ننگم ز دوا می آید
سود غارت زدگی های غمت را نازم
که نفس می رود و آه رسا می آید
زیستم بی تو و زین ننگ نکشتم خود را
جان فدای تو میا کز تو حیا می آید
دعوی گمشدگی محضر رسوایی هاست
کز پی مور به ویرانه ما می آید
راز از سینه به مضراب نریزم بیرون
ساز عاشق ز شکستن به صدا می آید
برگ گل پرده سازست تمنای ترا
بو که دریافته باشی چه نوا می آید
در هم افشردن اندام تو چون ما می خواست
خنده بر تنگی آغوش قبامی آید
رفته در حسرت نقش قدمی عمر به سر
جاده ای را که به سر منزل ما می آید
اتفاق سفر افتاد به پیری غالب
آنچه از پای نیامد ز عصا می آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
صد بادیه در قالب دیوار و درم ریز
از مهر جهانتاب امید نظرم نیست
این تشت پر از آتش سوزان به سرم ریز
دل را ز غم گریه بیرنگ به جوش آر
اجزای جگر حل کن و در چشم ترم ریز
هر برق که نظاره گدازست نهادش
بگداز و به پیمانه ذوق نظرم ریز
سرمست می لذت دردم به خرام آر
وین شیشه دل بشکن و در رهگذرم ریز
هر خون که عبث گرم شود در دلم افگن
هر برق که بی صرفه جهد بر اثرم ریز
هر جا نم آبی ست به مژگان ترم بخش
از قلزم و جیحون کف خاکی به سرم ریز
از شیشه گر آیین نتوان بست شبم را
باری گل پیمانه به جیب سحرم ریز
گیرم که به افشاندن الماس نیرزم
مشتی نمک سوده به زخم جگرم ریز
این سوز طبیعی نگدازد نفسم را
صد شعله بیفشار و به مغز شررم ریز
مسکین خبر از لذت آزار ندارد
خارم کن و در رهگذر چاره گرم ریز
وجهی که به پامزد توان داد ندارم
آبم کن و اندر قدم نامه برم ریز
دارم سر هم طرحی غالب چه جنونست؟
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
صد بادیه در قالب دیوار و درم ریز
از مهر جهانتاب امید نظرم نیست
این تشت پر از آتش سوزان به سرم ریز
دل را ز غم گریه بیرنگ به جوش آر
اجزای جگر حل کن و در چشم ترم ریز
هر برق که نظاره گدازست نهادش
بگداز و به پیمانه ذوق نظرم ریز
سرمست می لذت دردم به خرام آر
وین شیشه دل بشکن و در رهگذرم ریز
هر خون که عبث گرم شود در دلم افگن
هر برق که بی صرفه جهد بر اثرم ریز
هر جا نم آبی ست به مژگان ترم بخش
از قلزم و جیحون کف خاکی به سرم ریز
از شیشه گر آیین نتوان بست شبم را
باری گل پیمانه به جیب سحرم ریز
گیرم که به افشاندن الماس نیرزم
مشتی نمک سوده به زخم جگرم ریز
این سوز طبیعی نگدازد نفسم را
صد شعله بیفشار و به مغز شررم ریز
مسکین خبر از لذت آزار ندارد
خارم کن و در رهگذر چاره گرم ریز
وجهی که به پامزد توان داد ندارم
آبم کن و اندر قدم نامه برم ریز
دارم سر هم طرحی غالب چه جنونست؟
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
به خون تپم به سر رهگذر دروغ دروغ
نشان دهم به رهت صد خطر دروغ دروغ
مرو به گفت بدآموز و بیمناک مباش
من و ز ناله تلاش اثر دروغ دروغ
فریب وعده بوس و کنار یعنی چه؟
دهن دروغ دروغ و کمر دروغ دروغ
طراوت شکن جیب و آستینت کو
ز نامه دم مزن ای نامه بر دروغ دروغ
من و به ذوق قدم ترک سر درست درست
تو و ز مهر به خاکم گذر دروغ دروغ
تو و ز بیکسییم این همه شگفت شگفت
من و به بندگیت این قدر دروغ دروغ
اگر به مهر نخواندی به ناز خواهی کشت
نه هر چه وعده کنی سر به سر دروغ دروغ
دگر کرشمه در ایجاد شیوه نگهی ست
تو و ز عربده قطع نظر دروغ دروغ
درین ستیزه ظهوری گواه غالب بس
«من و ز کوی تو عزم سفر دروغ دروغ »
نشان دهم به رهت صد خطر دروغ دروغ
مرو به گفت بدآموز و بیمناک مباش
من و ز ناله تلاش اثر دروغ دروغ
فریب وعده بوس و کنار یعنی چه؟
دهن دروغ دروغ و کمر دروغ دروغ
طراوت شکن جیب و آستینت کو
ز نامه دم مزن ای نامه بر دروغ دروغ
من و به ذوق قدم ترک سر درست درست
تو و ز مهر به خاکم گذر دروغ دروغ
تو و ز بیکسییم این همه شگفت شگفت
من و به بندگیت این قدر دروغ دروغ
اگر به مهر نخواندی به ناز خواهی کشت
نه هر چه وعده کنی سر به سر دروغ دروغ
دگر کرشمه در ایجاد شیوه نگهی ست
تو و ز عربده قطع نظر دروغ دروغ
درین ستیزه ظهوری گواه غالب بس
«من و ز کوی تو عزم سفر دروغ دروغ »
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۰ - پیمان بستن ورقه و گلشاه
بشد سوی کانه دو تا کرده پشت
جگر سوخته دل گرفته به مشت
بنالید پیش وی از داغ و درد
ببارید خون آبه بر روی زرد
بزاری چنین گفت: ای بنت عم
قضامان جدا کرد خواهد زهم
همی تازیم در وفای توم
اسیر تو و خاک پای توم
گر از مهر من بر دلت باک نیست
مرا جایگاه بهتر از خاک نیست
وگر با منت هست پیوند مهر
مبر دل ز مهر من ای خوب چهر
که من بی تو چون ماهیی بر شخم
بسان گنه کار در دوزخم
بگفت این سخن را و بر تخت زر
فروریخت از چشم لؤلوی تر
چو گلشه زورقه شنید این سخن
بنالید آن سر و تن سیم بن
چنین گفت کای نزهت کام من
ز نامت مبادا جدا نام من
به مهرم دل و جانت پیوسته باد
ببند وفا جان من بسته باد
میان من و تو جدایی مباد
ز چرخ فلک بی وفایی مباد
گر از روی من می بتابی توروی
مجویم، وگر جویی از خاک جوی
بگفت این سخن را و بر ارغوان
ز مژگان ببارید سیل روان
گرفت آنگهی دست ورقه به دست
تن خود به سوگند و پیمان ببست
کی گر بی تو هرگز بوم شاد کام
وگر بینم از هیچ کس جز تو کام
و گر با شگونه شود چرخ پیر
به دست بداندیش مانم اسیر
کنم مسکن خویشتن تیره خاک
از آن پس کجا گشته باشم هلاک
بگفت این و از هر دو ببرید هوش
بهٔک ره برآمد ز هر دو خروش
ببستند پیمان و عهد و وفا
کزیشان کسی پیش نارد جفا
بورقه چنین گفت گلشه کی خیر
سوی مامک و بابکم شو تو نیز
به سوگند مر هر دوان بسته کن
دل هر دو با عهد پیوسته کن
کی بر تو دگر کس به دل ناورند
بجز راه عهد و وفا نسپرند
بدو گفت ورقه ز گفتار تو
نتابم سر از مهر و دیدار تو
سوی باب گلشاه شد برده دل
سراسیمه و زار و آزرده دل
أبا هر و پیمان ببست استوار
ز بهر سفر را بسیجید کار
جگر سوخته دل گرفته به مشت
بنالید پیش وی از داغ و درد
ببارید خون آبه بر روی زرد
بزاری چنین گفت: ای بنت عم
قضامان جدا کرد خواهد زهم
همی تازیم در وفای توم
اسیر تو و خاک پای توم
گر از مهر من بر دلت باک نیست
مرا جایگاه بهتر از خاک نیست
وگر با منت هست پیوند مهر
مبر دل ز مهر من ای خوب چهر
که من بی تو چون ماهیی بر شخم
بسان گنه کار در دوزخم
بگفت این سخن را و بر تخت زر
فروریخت از چشم لؤلوی تر
چو گلشه زورقه شنید این سخن
بنالید آن سر و تن سیم بن
چنین گفت کای نزهت کام من
ز نامت مبادا جدا نام من
به مهرم دل و جانت پیوسته باد
ببند وفا جان من بسته باد
میان من و تو جدایی مباد
ز چرخ فلک بی وفایی مباد
گر از روی من می بتابی توروی
مجویم، وگر جویی از خاک جوی
بگفت این سخن را و بر ارغوان
ز مژگان ببارید سیل روان
گرفت آنگهی دست ورقه به دست
تن خود به سوگند و پیمان ببست
کی گر بی تو هرگز بوم شاد کام
وگر بینم از هیچ کس جز تو کام
و گر با شگونه شود چرخ پیر
به دست بداندیش مانم اسیر
کنم مسکن خویشتن تیره خاک
از آن پس کجا گشته باشم هلاک
بگفت این و از هر دو ببرید هوش
بهٔک ره برآمد ز هر دو خروش
ببستند پیمان و عهد و وفا
کزیشان کسی پیش نارد جفا
بورقه چنین گفت گلشه کی خیر
سوی مامک و بابکم شو تو نیز
به سوگند مر هر دوان بسته کن
دل هر دو با عهد پیوسته کن
کی بر تو دگر کس به دل ناورند
بجز راه عهد و وفا نسپرند
بدو گفت ورقه ز گفتار تو
نتابم سر از مهر و دیدار تو
سوی باب گلشاه شد برده دل
سراسیمه و زار و آزرده دل
أبا هر و پیمان ببست استوار
ز بهر سفر را بسیجید کار
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۱ - بازگشتن ورقه به حی بنی شیبه
نبد ورقه را ز آن حدیث آگهی
که چونست احوال سرو سهی
چو انگشتری و زره سوی اوی
رسید از بر گلشه خوب روی
چو بشنید پیغام او از غلام
که نالنده گشتست ماه تمام
دل ورقه آمد زانده به جوش
ز بس غم نیارست بودن خموش
بنالید و بگریست از هجر دوست
همی بر تنش عشق بدرید پوست
برون آمد از شهر آراسته
ابا مال و با نعمت و خواسته
شه شهریار و وزیر و سپاه
هر آن کس که بودند از پیشگاه
ابا شادی و خرمی هم قرین
برفتند با وی سه منزل زمین
بخشنودی او را به کردش گسی
وزو عدرها خواست خسرو بسی
چو آن شاه و لشکر ز نزدش برفت
چو باد صبا ورقه ره برگرفت
بر باب و آن بی کران عز و ناز
به حی بنی شیبه آمد فراز
نیارست پرسید کس را خبر
ز گلشاه گل عارض و سیم بر
بترسید از آن آنسر سرکشان
که گر از کسی باز پرسد نشان
مگر زو خبر به بدی گسترند
دل شاد او را به غم بسپرند
طیان بود زین روی دل در برش
که تا چه خبر یابد از دلبرش
بد او پیش و مال و غلامان ز پس
همی بر نیامدش زانده نفس
چو از ره سوی خیمهٔ عم رسید
ز دیدار عم، بر دلش غم رسید
عمش، باب گلشاه، چون روی اوی
بدیدش دوید از عنا سوی اوی
برفت او به حیلت گرفتش ببر
همی گفت: نخلت نیامد ببر!
چو سودست زین نعمت و مال تو
که نیکو نبد کار و احوال تو
چو سودست این گنج تو مر مرا
که رنجت نیاورد اکنون برا!
بپرسید ورقه کی گلشه کجاست
که بی او مرا زنده بودن خطاست
به ورقه عمش گفت کای جان عم
مدار ایچ انده مدار ایچ غم
که هرچ از خداوند باشد قضا
قضای ورا داد باید رضا
شکیبایی و صبر کاری نکوست
کسی را که تنها بماند ز دوست
جهانیست این پرفسون و فریب
نشیبش فراز و فرازش نشیب
ندارد برو بر خردمند مهر
که شیطان به فعلست و حورا به چهر
بر آید چو ضرغام مرگ از کمین
زند مرد را ناگهان برزمین
نیابد رهایی ازو جانور
ز دیو و ملک جن و انس ای پسر
ایا ورقهٔ بخرد نیک بخت
ز مرگست بر ما همه بند سخت
خداوند مزدت دهاد اندرین
که رفت آن گران مایه گل در زمین
قرین تو گلشاه فرخ نژاد
روان آن ستد کو بدو باز داد
چو گفتار او ورقه بشنید پاک
بیفتاد چون مرده بر روی خاک
زمانی زهش رفت و آنگاه باز
بهش باز آمد یل سرفراز
پراگند بر زرد گل ارغوان
رخش زرد شدراست چون زعفران
دگر باره بر زد یکی باد سرد
ز تیمار وز انده و داغ و درد
بیفتاد بر جای چون مردگان
سراسیمه همچون دل آزردگان
برآمدش هوش و فرورفت دم
تو گفتی دلش خون شد اندرشکم
بهٔک روز و یک شب نیامد بهوش
بهٔک ره برآمد ز هر کس خروش
زدند آب بر روی دل خسته مرد
بجنبید و برزد یکی باد سرد
نگه کرد هر سو چو دل خفتگان
سراسیمه برسان آشفتگان
چو از عم خود مهربانی ندید
ز گلشه بدانجا نشانی ندید
بزد دست بر تن سلب را درید
بنالید وز چشم خون می دوید
بنالید و بر سر پراگند خاک
به خاک اندر آلود رخسار پاک
همی گفت: یا قوم یاری کنید
به من بر بگریید و زاری کنید!
که ماندم ز دل دارو ز آرام فرد
دلم جای عشق و تنم جای درد
همی گفت وزدیدگان سیل بار
یکی شعر گفت از غم عشق یار
بگفتا دریغا دریغا دریغ
که شد ماه تابان من زیر میغ
که چونست احوال سرو سهی
چو انگشتری و زره سوی اوی
رسید از بر گلشه خوب روی
چو بشنید پیغام او از غلام
که نالنده گشتست ماه تمام
دل ورقه آمد زانده به جوش
ز بس غم نیارست بودن خموش
بنالید و بگریست از هجر دوست
همی بر تنش عشق بدرید پوست
برون آمد از شهر آراسته
ابا مال و با نعمت و خواسته
شه شهریار و وزیر و سپاه
هر آن کس که بودند از پیشگاه
ابا شادی و خرمی هم قرین
برفتند با وی سه منزل زمین
بخشنودی او را به کردش گسی
وزو عدرها خواست خسرو بسی
چو آن شاه و لشکر ز نزدش برفت
چو باد صبا ورقه ره برگرفت
بر باب و آن بی کران عز و ناز
به حی بنی شیبه آمد فراز
نیارست پرسید کس را خبر
ز گلشاه گل عارض و سیم بر
بترسید از آن آنسر سرکشان
که گر از کسی باز پرسد نشان
مگر زو خبر به بدی گسترند
دل شاد او را به غم بسپرند
طیان بود زین روی دل در برش
که تا چه خبر یابد از دلبرش
بد او پیش و مال و غلامان ز پس
همی بر نیامدش زانده نفس
چو از ره سوی خیمهٔ عم رسید
ز دیدار عم، بر دلش غم رسید
عمش، باب گلشاه، چون روی اوی
بدیدش دوید از عنا سوی اوی
برفت او به حیلت گرفتش ببر
همی گفت: نخلت نیامد ببر!
چو سودست زین نعمت و مال تو
که نیکو نبد کار و احوال تو
چو سودست این گنج تو مر مرا
که رنجت نیاورد اکنون برا!
بپرسید ورقه کی گلشه کجاست
که بی او مرا زنده بودن خطاست
به ورقه عمش گفت کای جان عم
مدار ایچ انده مدار ایچ غم
که هرچ از خداوند باشد قضا
قضای ورا داد باید رضا
شکیبایی و صبر کاری نکوست
کسی را که تنها بماند ز دوست
جهانیست این پرفسون و فریب
نشیبش فراز و فرازش نشیب
ندارد برو بر خردمند مهر
که شیطان به فعلست و حورا به چهر
بر آید چو ضرغام مرگ از کمین
زند مرد را ناگهان برزمین
نیابد رهایی ازو جانور
ز دیو و ملک جن و انس ای پسر
ایا ورقهٔ بخرد نیک بخت
ز مرگست بر ما همه بند سخت
خداوند مزدت دهاد اندرین
که رفت آن گران مایه گل در زمین
قرین تو گلشاه فرخ نژاد
روان آن ستد کو بدو باز داد
چو گفتار او ورقه بشنید پاک
بیفتاد چون مرده بر روی خاک
زمانی زهش رفت و آنگاه باز
بهش باز آمد یل سرفراز
پراگند بر زرد گل ارغوان
رخش زرد شدراست چون زعفران
دگر باره بر زد یکی باد سرد
ز تیمار وز انده و داغ و درد
بیفتاد بر جای چون مردگان
سراسیمه همچون دل آزردگان
برآمدش هوش و فرورفت دم
تو گفتی دلش خون شد اندرشکم
بهٔک روز و یک شب نیامد بهوش
بهٔک ره برآمد ز هر کس خروش
زدند آب بر روی دل خسته مرد
بجنبید و برزد یکی باد سرد
نگه کرد هر سو چو دل خفتگان
سراسیمه برسان آشفتگان
چو از عم خود مهربانی ندید
ز گلشه بدانجا نشانی ندید
بزد دست بر تن سلب را درید
بنالید وز چشم خون می دوید
بنالید و بر سر پراگند خاک
به خاک اندر آلود رخسار پاک
همی گفت: یا قوم یاری کنید
به من بر بگریید و زاری کنید!
که ماندم ز دل دارو ز آرام فرد
دلم جای عشق و تنم جای درد
همی گفت وزدیدگان سیل بار
یکی شعر گفت از غم عشق یار
بگفتا دریغا دریغا دریغ
که شد ماه تابان من زیر میغ
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۲ - رباعی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۹ - نامه ی شاه چین به ضحاک در کشتن پسر آتبین
همان گه نویسنده را پیش خواند
وزاین داستان چند با او براند
چو بر پرنیان بر گذر کرد نی
یکی مژده را شادی افگند پی
که شاه جهان تا جهان شاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
کمرگاه او سخت باد و تنش
همه ساله پیروز بر دشمنش
بدان، شهریارا، که این روزگار
شگفتی فراوان نهد در کنار
گرامی یکی پور من دور شد
دل من ز دوریش رنجور شد
به کامم در آمد سرِ شست او
سپاهم شکسته شد از دست او
همی تاخت بر دشمنان چون همای
سپاهم همی برد هر یک ز جای
یکی نامور پور ما را بکشت
به زوبین پولاد و زخم درشت
زمانه کنون روشنایی نمود
مرا با پسر آشنایی نمود
به من باز بخشیدش این روزگار
به کام جهاندار گشته ست کار
از این ناسپاسان همه کین کشید
سر دشمن شاه گیتی بُرید
فرستادم اینک برِ شهریار
بریده سر نامبرده سُوار
چنان شد ستوه آتبین با گروه
که بیرون نیامد شد از پیش کوه
نه بیرون توان شد به راهی دگر
نه فریادش آید سپاهی دگر
از آن پس به فرّ جهان کدخدای
من آن کوه را اندر آرم ز پای
فرستم به درگاه شاهش اسیر
به دست گرامی یل شیر گیر
گزین کرد صد مرد را زآن سپاه
گزینان رزم و دلیران گاه
بدادند یک ساله شان برگ و ساز
همان گه گرفتند راه دراز
وزاین داستان چند با او براند
چو بر پرنیان بر گذر کرد نی
یکی مژده را شادی افگند پی
که شاه جهان تا جهان شاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
کمرگاه او سخت باد و تنش
همه ساله پیروز بر دشمنش
بدان، شهریارا، که این روزگار
شگفتی فراوان نهد در کنار
گرامی یکی پور من دور شد
دل من ز دوریش رنجور شد
به کامم در آمد سرِ شست او
سپاهم شکسته شد از دست او
همی تاخت بر دشمنان چون همای
سپاهم همی برد هر یک ز جای
یکی نامور پور ما را بکشت
به زوبین پولاد و زخم درشت
زمانه کنون روشنایی نمود
مرا با پسر آشنایی نمود
به من باز بخشیدش این روزگار
به کام جهاندار گشته ست کار
از این ناسپاسان همه کین کشید
سر دشمن شاه گیتی بُرید
فرستادم اینک برِ شهریار
بریده سر نامبرده سُوار
چنان شد ستوه آتبین با گروه
که بیرون نیامد شد از پیش کوه
نه بیرون توان شد به راهی دگر
نه فریادش آید سپاهی دگر
از آن پس به فرّ جهان کدخدای
من آن کوه را اندر آرم ز پای
فرستم به درگاه شاهش اسیر
به دست گرامی یل شیر گیر
گزین کرد صد مرد را زآن سپاه
گزینان رزم و دلیران گاه
بدادند یک ساله شان برگ و ساز
همان گه گرفتند راه دراز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بی غم نفسی نیست دل باخبر ما
زخمی است که سوزد به دل ما جگر ما
دیدیم که این چشم به آن روی سزا نیست
برخاسته منظور ز پیش نظر ما
ما شعله نماییم ولی تشنه نوازیم
چون ابر چکد آب ز برق شرر ما
شمشیر خجالت که کشد لاف درونان
بی رنگ برآید ز جگر نیشتر ما
می گفت به جان دوش سعیدا دل محزون
زینهار که از خود نروی بی خبر ما
زخمی است که سوزد به دل ما جگر ما
دیدیم که این چشم به آن روی سزا نیست
برخاسته منظور ز پیش نظر ما
ما شعله نماییم ولی تشنه نوازیم
چون ابر چکد آب ز برق شرر ما
شمشیر خجالت که کشد لاف درونان
بی رنگ برآید ز جگر نیشتر ما
می گفت به جان دوش سعیدا دل محزون
زینهار که از خود نروی بی خبر ما
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
دل ز من برداشت یار مهربان، واحسرتی
دشمنی کردند با من دوستان، واحسرتی!
عهد من بشکست، جانم سوخت، مهر از من برید
با من این کرد او بقول دشمنان، واحسرتی!
آستین بر من فشاند آن دلبر پیمان شکن
رخت ما را مینهد بر آستان، واحسرتی!
درد آن دارم که: چون دلبر کند از ما کنار
با که خواهد کرد دست اندر میان؟، واحسرتی!
راست میگویم: چو با من شیوه کج می رود
راستش ناید بحق راستان، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، از بخت بد
این حکایت در جهان شد داستان، واحسرتی!
قاسمی را آه سرد از دل برآمد، کان نگار
میل دل دارد بمهر دیگران، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، واحسرتی!
عهد من بشکست، جانم سوخت، مهر از من برید
با من این کرد او بقول دشمنان، واحسرتی!
آستین بر من فشاند آن دلبر پیمان شکن
رخت ما را مینهد بر آستان، واحسرتی!
درد آن دارم که: چون دلبر کند از ما کنار
با که خواهد کرد دست اندر میان؟، واحسرتی!
راست میگویم: چو با من شیوه کج می رود
راستش ناید بحق راستان، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، از بخت بد
این حکایت در جهان شد داستان، واحسرتی!
قاسمی را آه سرد از دل برآمد، کان نگار
میل دل دارد بمهر دیگران، واحسرتی!
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
هر چند تپید بسمل ما
خندان تر گشت قاتل ما
گر برق ز آبرو نیفتد
خجلت زدگی است حاصل ما
در سینه دگر سخن نمانده است
جای دل اوست یا دل ما
دیوانه آن نزاکت خو
شد زلف پری سلاسل ما
می جوشد خنده از گل او
می روید لاله از گل ما
گوشی نکشید گوش دردی
فریاد ز حسرت دل ما
در سینه گلستان نگنجد
زخمی که شکفته در دل ما
بر دوری ما چرا نخندد
جامی زده حسرت از دل ما
از زخم نهان که بیشتر باد
گل کرد بهار در گل ما
کس را به سخن نمی گذارد
گر قاتل ماست قاتل ما
چندانکه اسیر درد دیدیم
آسان تر گشت مشکل ما
خندان تر گشت قاتل ما
گر برق ز آبرو نیفتد
خجلت زدگی است حاصل ما
در سینه دگر سخن نمانده است
جای دل اوست یا دل ما
دیوانه آن نزاکت خو
شد زلف پری سلاسل ما
می جوشد خنده از گل او
می روید لاله از گل ما
گوشی نکشید گوش دردی
فریاد ز حسرت دل ما
در سینه گلستان نگنجد
زخمی که شکفته در دل ما
بر دوری ما چرا نخندد
جامی زده حسرت از دل ما
از زخم نهان که بیشتر باد
گل کرد بهار در گل ما
کس را به سخن نمی گذارد
گر قاتل ماست قاتل ما
چندانکه اسیر درد دیدیم
آسان تر گشت مشکل ما