عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میرد
طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد
جوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بندد
و آندم که قبا پوشی پیش کمرت میرد
مشک ختنی هر دم در زلف تو آویزد
شمع فلکی هر شب پیش قمرت میرد
کو زنده دلی تا جان در پای تو افشاند
کانرا که بود جانی برخاک درت میرد
ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد
صاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میرد
هر زندهٔ صاحب دل کز جان خبری دارد
چون از تو خبر یابد پیش خبرت میرد
ای خسرو بت رویان بگشا لب شیرین تا
فرهاد صفت خواجو پیش شکرت میرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
مرغ در راه او پر اندازد
شمع در پای او سر اندازد
پستهٔ شور شکر افشانش
شور در تنگ شکر اندازد
هر که چون افعیش کمر گیرد
خویش را از کمر در اندازد
گرد مه جادویش فسون در باغ
خواب در چشم عبهر اندازد
چون لبش عکس در قدح فکند
تاب در جان ساغر اندازد
نیم شب راه نیمروز زند
چون ز شب سایه بر خور اندازد
سیم پالای چشم ما هر دم
سیم پالوده بر زر اندازد
مردم بحر از آب دیدهٔ ما
جامهٔ موج در براندازد
در هوای تو چون پرد خواجو
که عقاب فلک پر اندازد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
چون طوطی خط تو پر بر شکر اندازد
مرغ دل من آتش در بال و پر اندازد
صوفی ز می لعلت گر نوش کند جامی
تسبیح برافشاند سجاده براندازد
چون تیر زند چشمت سیاره هدف گردد
چون تیغ کشد مهرت گردون سپر اندازد
چون غمزهٔ خونخوارت برقلب کمین سازد
بس کشته که هر لحظه بر یکدگر اندازد
آنکس که دلی دارد جان در رهت افشاند
وانرا که سری باشد در پات سر اندازد
در مهر تو چون لاله رخساره بخون شویم
از بسکه دلم هر دم خون در جگر اندازد
عقل از سر نادانی با عشق نیامیزد
با شیر ژیان آهو کی پنجه در اندازد
آن لحظه که باز آید پیش نظرش میرم
کاخر چو مرا بیند برمن نظر اندازد
فرهاد صفت خواجو دور از لب شیرینت
فریاد و فغان هر دم در کوه و در اندازد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
تا برآید نفس از عشق دمی باید زد
بر سر کوی محبت قدمی باید زد
چهره برخاک در سیمبری باید سود
بوسه برصحن سرای صنمی باید زد
هر دم از کعبهٔ قربت خبری باید جست
خیمه برطرف حریم حرمی باید زد
هر شب از دفتر سودا ورقی باید خواند
وز جفا بر دل پر خون رقمی باید زد
هر نفس ز آتش دل خاک رهی باید شد
هر دم از سوز جگر ساز غمی باید زد
گر نخواهد که برآشفته شود کار جهان
دست در حلقه زلف تو کمی باید زد
کام جان جز ز برای تو نمی‌شاید خواست
راه دل جز بهوای تو نمی‌باید زد
گر چه ما را نبود یک درم اما هر دم
سکه مهر ترا بر در می‌باید زد
خیز خواجو که چو افلاس شود دامن گیر
دست در دامن صاحب کرمی باید زد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
وصل آن ترک ختا ملکت خاقان ارزد
کفر زلف سیهش عالم ایمان ارزد
خاتم لعل گهر پوش پری رخساران
پیش ارباب نظر ملک سلیمان ارزد
ای عزیزان ز رخ یوسف مصری نظری
ملکت مصر و همه خطهٔ کنعان ارزد
پیش فرهاد ز لعل لب شیرین شکری
حشمت و مملکت خسرو ایران ارزد
بگذر از گنج قدر خان که بر پیر مغان
کنج میخانه همه گنج قدر خان ارزد
زین سپس ما و گدایان سر کوی غمت
که گدائی درت ملکت سلطان ارزد
با لبت دست ز سر چشمهٔ حیوان شستم
زانکه یاقوت تو صد چشمهٔ حیوان ارزد
با وجود قد رعنای تو گو سرو مروی
زانکه بالای تو صد سرو خرامان ارزد
از سر کوی تو خواجو بگلستان نرود
که سر کوی تو صد باغ و گلستان ارزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
صحبت جان جهان جان و جهان می‌ارزد
لعل جان پرور او جوهر جان می‌ارزد
گوشهٔ دیر مغان گیر که در مذهب عشق
کنج میخانه طربخانهٔ خان می‌ارزد
با چنان نادرهٔ دور زمان می خوردن
یک زمان حاصل دوران زمان می‌ارزد
شاید ار ملک جهان در طلبش در بازی
که دمی صحبت او ملک جهان می‌ارزد
برلب آب روان تشنه چرا باید بود
ساقی آن آب روان کو که روان می‌ارزد
با جمالت بتماشای چمن حاجت نیست
که گل روی تو صد لاله ستان می‌ارزد
سر کوی تو که از روضهٔ رضوان بابیست
پیش صاحب‌نظران باغ جنان می‌ارزد
هر که را هیچ بدستست نمی‌ارزد هیچ
که همانش که بود خواجه همان می‌ارزد
پیش خواجو قدحی باده به از ملکت کی
زانکه لعلیست که صد تاج کیان می‌ارزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
چو ترک مهوشم از خواب مست برخیزد
خروش و ناله ز اهل نشست برخیزد
خیال بادهٔ صافی ز سر برون کردن
کجا ز دست من می پرست برخیزد
چنین که شمع سر افشاند و از قدم ننشست
گمان مبر که کسی را ز دست برخیزد
گهی که شست گشاید هزار نعره زند
نگار صف شکنم را ز شست برخیزد
معینست که آنماه پیکر از سر مهر
کنون که عهد مودت شکست برخیزد
شبی دراز بسا نالهٔ دل مجروح
کزان دو زلف دلاویز پست برخیزد
کسی که خاک شود در لحد پس از صد سال
ببوی آن سر زلف چو شست برخیزد
ز رشک آنک تو با هرکه هست بنشینی
روان من ز سر هر چه هست برخیزد
چو چشم مست تو خواجو به حشر یاد کند
ز خوابگاه عدم نیمه مست برخیزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
کسی کزان سر زلف دو تا نمی‌ترسد
معینست که از اژدها نمی‌ترسد
مرا ز طعن ملامت گران مترسانید
که برگ بید ز باد هوا نمی‌ترسد
مریض شوق ز تیر ستم نمی‌رنجد
قتیل عشق ز تیغ جفا نمی‌ترسد
از آن دو جادوی عاشق کش تو می‌ترسم
کزان بترس که او از خدا نمی‌ترسد
چنین که خون اسیران بظلم می‌ریزد
گر ز هیبت روز جزا نمی‌ترسد
هزار جان گرامی فدای بالایت
بیا که کشتهٔ عشق از بلا نمی‌ترسد
گر از عتاب تو ترسم تفاوتی نکند
کدام بنده که از پادشا نمی‌ترسد
از آن ز چشم خوشت خائفم که هندوئیست
که از سیاست ترک ختا نمی‌ترسد
کسی که تیر جفا می‌زند برین دل ریش
مگر ز ضربت تیغ قضا نمی‌ترسد
مرا بزخم قفا گفتمش ز پیش مران
که زخم خوردهٔ هجر از قفا نمی‌ترسد
بطیره گفت که خواجو چنین که می‌بینیم
ز نوک غمزهٔ خونریز ما نمی‌ترسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد
وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد
از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه
مترصد که پیامم ز بر او چه رسد
شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست
تا من دلشده را از سفر او چه رسد
خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم
بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد
جز غبار دل شوریده من خاکی را
نیست معلوم که از خاک در او چه رسد
آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش
کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد
چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک
تا بملک دل ما از نظر او چه رسد
چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل
بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد
گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن
تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
این ترک زنگاری کمان از خیل خاقان می‌رسد
وین مرغ فردوس آشیان از باغ رضوان می‌رسد
مجنون صاحب درد را لیلی عیادت می‌کند
فرهاد شورانگیز را شیرین بمهمان می‌رسد
امروز دیگر ذره را خور مهربانی می‌کند
وین لحظه گوئی بنده را تشریف سلطان می‌رسد
آید سوی بین الحزن از مصر بوی پیرهن
جان عزیز من مگر دیگر به کنعان می‌رسد
دل می‌دهد جان را خبر کارام جان می‌پرسدت
جان مژدگانی می‌دهد دل را که جانان می‌رسد
مرغان نگر باز از هوا مانند بلبل در نوا
گوئی که بلقیس از سبا سوی سلیمان می‌رسد
شاه بتان بربری نوئین ملک دلبری
با احتشام قیصری از حضرت خان می‌رسد
ای بلبل گلبانگ زن خاموش منشین در چمن
بنواز راه خار کن چون گل ببستان می‌رسد
خواجو که می‌آید که جان قربان راهش می‌شود
گوئی ز کرمان قاصدی سوی سپاهان می‌رسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد
بنفشه نسخهٔ آن نوبهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در باب اشک ما دریا
بدیده بر گهر آبدار بنویسد
بروزگار تواند اسیر قید فراق
که شمه‌ئی ز غم روزگار بنویسد
بیاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
برین دو جلد جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب بخط غبار بنویسد
حدیث خون دلم هر دم ابن مقلهٔ چشم
روان بگرد لب جویبار بنویسد
فلک حکایت خوناب دیدهٔ فرهاد
بلعل بر کمر کوهسار بنویسد
کسی که قصهٔ منصور بشنود خواجو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
گر سر صحبت این بی سر و پایت باشد
بر سر و چشم من دلشده جایت باشد
پای اگر بر سر من مینهی اینک سر و چشم
سرم آنجا بود ایدوست که پایت باشد
بنده چون زان تو و بنده سراخانهٔ تست
هر زمان از چه سبب عزم سرایت باشد
بیگهست امشب و وقتی خوش و یاران سرمست
در چنین وقت تمنای کجایت باشد
چون وصالت بتضرع ز خدا خواسته‌ام
نروی امشب اگر ترس خدایت باشد
خواب اگر می‌بردت حاجت پرسیدن نیست
تکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشد
ور حجابی کنی از همنفسان شرم مدار
خانه خالی کنم ار زانکه هوایت باشد
ور دگر رای شرابت نبود باکی نیست
آنقدر نوش کن از باده که رایت باشد
دل بجور تو نهادم چو روا می‌داری
که روانم هدف تیر بلایت باشد
گر سر وصل گدائی چو منت نیست رواست
پادشاهی تو چه پروای گدایت باشد
گوش کن نغمهٔ خواجو و سرائیدن مرغ
گر سر زمزمهٔ نغمه سرایت باشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
مردان این قدم را باید که سر نباشد
مرغان این چمن را باید که پر نباشد
آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی
وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد
در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی
زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد
تیر بلای او را جز دل هدف نشاید
تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد
هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد
وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد
گر وصل پادشاهی حاصل کند گدائی
با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشد
جز روی ویس رامین گل در چمن نبیند
پیش عقیق شیرین قدر شکر نباشد
چون طرهٔ تو یارا دور از رخ تو ما را
آمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشد
از بنده زر چه خواهی زآنرو که عاشقانرا
بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد
هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید
وانکو کمر ببیند در بند زر نباشد
افتاده‌ئی چو خواجو بیچاره‌تر نخیزد
و آشفته‌ئی ز زلفت آشفته‌تر نباشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
کی طرف گلستان چو سر کوی تو باشد
یا سرو روان چون قد دلجوی تو باشد
مانند کمان شد قد چون تیر خدنگم
لیکن نه کمانی که ببازوی تو باشد
در تاب مرو گر دل گمگشتهٔ ما را
گویند که در حلقهٔ گیسوی تو باشد
بیروی تو از هر دو جهان روی بتابم
کز هر دو جهان قبلهٔ من روی تو باشد
در دیده کشم خاک کف پای کسی را
کو خاک کف پای سرکوی تو باشد
گر روی سوی کعبه کنم یا بخرابات
از هر دو طرف میل دلم سوی تو باشد
صیاد من آنست که نخجیر تو گردد
سلطان من آنست که هندوی تو باشد
هر کس که بابروی دوتای تو دهد دل
پیوسته دلش چون خم ابروی تو باشد
وانکس که چو خواجو بخرد موی شکافد
سودا زدهٔ سلسلهٔ موی تو باشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ز حال بی‌خبرانت خبر نمی‌باشد
بکوی خسته دلانت گذر نمی‌باشد
ز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصل
ولیک چشم تو بر سیم و زر نمی‌باشد
سری بکلبهٔ احزان ما فرود آور
گرت ز نالهٔ ما دردسر نمی‌باشد
دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد
مه دو هفته ازین خوبتر نمی‌باشد
نه ز آب و خاک مجسم که روح پاکی از آنکه
بدین لطافت و خوبی بشر نمی‌باشد
بشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیک
شب فراق تو گوئی سحر نمی‌باشد
توام جگر مخور ارزانکه من خورم شاید
که قوت خسته دلان جز جگر نمی‌باشد
بحسن خویش ترا چون نظر بود چه عجب
گرت بجانب خواجو نظر نمی‌باشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
تا چین آن دو زلف سمن‌سا پدید شد
در چین هزار حلقهٔ سودا پدید شد
دیشب نگار مهوش خورشید روی من
بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد
زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد
روی چو مه نمود و ثریا پدید شد
اشکم ز دیده قصهٔ طوفان سوال کرد
چشمم جواب داد که از ما پدید شد
هست آن شرار سینهٔ فرهاد کوهکن
آن آتشی که از دل خارا پدید شد
آدم هنوز خاک وجودش غبار بود
کو را هوای جنت اعلی پدید شد
از آفتاب طلعت یوسف ظهور یافت
نوری که در درون زلیخا پدید شد
گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست
مانند باد برسر صحرا پدید شد
از دود آه ماست که ابرآشکار گشت
و زسیل اشک ماست که دریا پدید شد
جانم شکنج زلف ترا عقد می‌شمرد
ناگه دل شکسته‌ام آنجا پدید شد
خواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیست
بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد
بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد
نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش
دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد
شکنج افعی زلفش که با من مهره می‌بازد
بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد
من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید
ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد
صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان می‌کش
که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شد
مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید
که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد
می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد
گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
گر دلم روز وداع از پی محمل می‌شد
تو مپندار که آن دلبرم از دل می‌شد
هیچ منزل نشود قافله از آب جدا
زانکه پیش از همه سیلاب بمنزل می‌شد
گفتم از محمل آن جان جهان برگردم
پایم از خون دل سوخته در گل می‌شد
راستی هر که در آن سرو خرامان می‌دید
همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل می‌شد
ساربان خیمه برون می‌زد و اینم عجبست
که قیامت نشد آنروز که محمل می‌شد
قاتلم می‌شد و چون خون ز جراحت می‌رفت
جان من نعره زنان از پی قاتل می‌شد
همچو بید از غم هجران دل من می‌لرزید
کان سهی سرو خرامان متمایل می‌شد
پند عاقل نکند سود که در بند فراق
دل دیوانه ندیدیم که عاقل می‌شد
بگذر از خویش که بی قطع مسالک خواجو
هیچ سالک نشنیدیم که واصل می‌شد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
ایکه از شرمت خوی از رخسارهٔ خور می‌چکد
چون سخن می‌گوئی از لعل تو گوهر می‌چکد
زان لب شیرین چو می‌آرم حدیثی در قلم
از نی کلکم نظر کن کاب شکر می‌چکد
دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح
بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر می‌چکد
چون عقیق گوهر افشان تو می‌آرم بیاد
در دمم سیم مذاب از دیده بر زر می‌چکد
بسکه می‌ریزد ز چشمم اشک میگون شمع‌وار
ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر می‌چکد
عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم
راه می‌گیرم برآب چشم و دیگر می‌چکد
آستین بردیده می‌بندم ولی در دامنم
خون دل چندانکه می‌بینم فزونتر می‌چکد
خامه چون احوال دردم بر زبان می‌آورد
اشک خونینش روان بر روی دفتر می‌چکد
تشنه می‌میرم چو خواجو برلب دریا و لیک
برلب خشکم سرشک از دیدهٔ تر می‌چکد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
نی ز دود دل پرآتش ما می‌نالد
تو مپندار که از باد هوا می‌نالد
عندلیبیست که در باغ نوا می‌سازد
خوش سرائیست که در پرده‌سرا می‌نالد
بیزبانست و ندانم که کرا می‌خواند
در فغانست و ندانم که چرا می‌نالد
من دلخسته اگر زانکه ز دل می‌نالم
باری آن خستهٔ بیدل ز کجا می‌نالد
می‌فتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش
بسکه آن غمزدهٔ بی سر و پا می‌نالد
می زنندش نتواند که ننالد نفسی
زخم دارد نه به تزویر و ریا می‌نالد
بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است
ظاهر آنست که در راه خدا می‌نالد
نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست
هر کرا می‌نگرم هم ز هوا می نالد
هیچکس همدم ما نیست به جز نی و او نیز
چون بدیدیم هم از صحبت ما می‌نالد
ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست
او چه دیدست که هردم ز نوا می‌نالد