عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۹ - صحبت غنی در وقت فوت با ملک الموت
مالداری بود در عهد قدیم
داشت افزون مال و ملک و زر و سیم
با همه دارایی آن مرد غنی
بد بخیل و پست و بیخبر و دنی
ساخت در شکل غریبی در بدر
قابض الارواح سوی او گذر
کرد دق الباب در درگاه او
خواست تا گردد به خواجه راهجو
حاجیان از در براندندش که رو
خواجه بیرون مینیاید باز شو
خواجه ما چون بود قدرش فزون
از برای چون تویی ناید برون
رفت عزرائیل و برگردید باز
زد بدر تا در نمایندش فراز
باز دربانان براندندش ز در
پس به تندی کرد بر ایشان نظر
گفت سوی خواجه بردارید صوت
کامد عزرائیل و باشد وقت موت
خادمان خواجه را از این وعید
پا و سر در لرزه شد مانند بید
چون سوی خواجه ببردند این خبر
مرتعش گردید از پا تا بسر
گفت بشتابید و بنمائید باز
در بروی وی به صد عجز و نیاز
پس بگوئیدیش که ای پیک اله
گوئیا فرموده تو اشتباه
دیگری را کرده گویا طلب
میکنی بر ما به جای وی غضب
خادمان خواجه بردند این پیام
نزد عزرائیل با صد احترام
گفت نی نی این همه افسانه است
کار من با صاحب این خانه است
پس نهاد اندر سریر خواجه گام
گفت برخیز و وصیت کن تمام
خواجه بدبخت با صد اضطراب
خواست کار و مال خود اندر حساب
برگشود از گنجهای بسته در
تا که بنماید حساب سیم و زر
چاکران میریختند از بیش و کم
آن طلا و نقرهها بر روی هم
خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه
میکشیدی از دل پردرد آه
پس بگفتی لعن برمال جهان
اف به حال و مال و احوال جهان
کندی ای مال جهان بنیاد من
تا ببردی یاد حق از یاد من
روز و شب گشتم به جان مشغول تو
خوردم از بدبختی خود گول تو
مال و اموالش به امر کردگار
گشت گویا کسی پلید زشتکار
لعن حق بر تو که کج میباختی
قدر نعمتهای حق نشناختی
تو در اول بودی اندر روزگار
نزد عالم مفلس و بیاعتبار
کردگار بنده پرور از و داد
بر تو از مال جهان منت نهاد
تا ز استغنا شدی ای بیتمیز
نزد ابنای زمان یکسر عزیز
مینمودندی ز هر شهر و بلوک
پوزش تو همچو ابناء ملوک
در مجالس از جلال و شان و قدر
مینشاندندی تو را بر خویش صدر
از سلاطین جهان گر دختری
بد که بودندی جهانی مشتری
جمله را کردندی از درگاه دور
تا تو را آرند دختر در حضور
با چنین عزت چرا ای بیهنر
بستی از هنگامه محشر نظر
زین همه دولت چراغی پیش پیش
از چه نفرستادی اندر گور خویش
از چه ننمودی ایا گمگشته راه
جانب حال تهیدستان نگاه
گر گدایی داشت بر دست تو چشم
چشم او را کور میکردی ز خشم
نی خودت خوردی و نی دادی به خلق
تا اجل اکنون تو را بگرفت حلق
این زمان با حسرت من دل بگیر
جمله را میراث بگذار و بمیر
(صامتا) زین پندهای نو بنو
رو بگیر از مکنت دنیا گرو
داشت افزون مال و ملک و زر و سیم
با همه دارایی آن مرد غنی
بد بخیل و پست و بیخبر و دنی
ساخت در شکل غریبی در بدر
قابض الارواح سوی او گذر
کرد دق الباب در درگاه او
خواست تا گردد به خواجه راهجو
حاجیان از در براندندش که رو
خواجه بیرون مینیاید باز شو
خواجه ما چون بود قدرش فزون
از برای چون تویی ناید برون
رفت عزرائیل و برگردید باز
زد بدر تا در نمایندش فراز
باز دربانان براندندش ز در
پس به تندی کرد بر ایشان نظر
گفت سوی خواجه بردارید صوت
کامد عزرائیل و باشد وقت موت
خادمان خواجه را از این وعید
پا و سر در لرزه شد مانند بید
چون سوی خواجه ببردند این خبر
مرتعش گردید از پا تا بسر
گفت بشتابید و بنمائید باز
در بروی وی به صد عجز و نیاز
پس بگوئیدیش که ای پیک اله
گوئیا فرموده تو اشتباه
دیگری را کرده گویا طلب
میکنی بر ما به جای وی غضب
خادمان خواجه بردند این پیام
نزد عزرائیل با صد احترام
گفت نی نی این همه افسانه است
کار من با صاحب این خانه است
پس نهاد اندر سریر خواجه گام
گفت برخیز و وصیت کن تمام
خواجه بدبخت با صد اضطراب
خواست کار و مال خود اندر حساب
برگشود از گنجهای بسته در
تا که بنماید حساب سیم و زر
چاکران میریختند از بیش و کم
آن طلا و نقرهها بر روی هم
خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه
میکشیدی از دل پردرد آه
پس بگفتی لعن برمال جهان
اف به حال و مال و احوال جهان
کندی ای مال جهان بنیاد من
تا ببردی یاد حق از یاد من
روز و شب گشتم به جان مشغول تو
خوردم از بدبختی خود گول تو
مال و اموالش به امر کردگار
گشت گویا کسی پلید زشتکار
لعن حق بر تو که کج میباختی
قدر نعمتهای حق نشناختی
تو در اول بودی اندر روزگار
نزد عالم مفلس و بیاعتبار
کردگار بنده پرور از و داد
بر تو از مال جهان منت نهاد
تا ز استغنا شدی ای بیتمیز
نزد ابنای زمان یکسر عزیز
مینمودندی ز هر شهر و بلوک
پوزش تو همچو ابناء ملوک
در مجالس از جلال و شان و قدر
مینشاندندی تو را بر خویش صدر
از سلاطین جهان گر دختری
بد که بودندی جهانی مشتری
جمله را کردندی از درگاه دور
تا تو را آرند دختر در حضور
با چنین عزت چرا ای بیهنر
بستی از هنگامه محشر نظر
زین همه دولت چراغی پیش پیش
از چه نفرستادی اندر گور خویش
از چه ننمودی ایا گمگشته راه
جانب حال تهیدستان نگاه
گر گدایی داشت بر دست تو چشم
چشم او را کور میکردی ز خشم
نی خودت خوردی و نی دادی به خلق
تا اجل اکنون تو را بگرفت حلق
این زمان با حسرت من دل بگیر
جمله را میراث بگذار و بمیر
(صامتا) زین پندهای نو بنو
رو بگیر از مکنت دنیا گرو
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۰ - حکایت ابراهیم ادهم با ردویش
داشت ابراهیم ادهم چون مکان
بر سریر شهریاری در جهان
روزی اندر پیشگاه عدل و داد
داشت جا بر روی او رنگ و داد
خیل خاصان از برای بار عام
سر به کف استاده در صف سلام
ناگهان درویش دل را رستهای
بر شکم سنگ قناعت بستهای
رسته از کثرت به وحدت کرده خو
مو به موی وی زبان در ذکر هو
گیسوی تجرید پیدا بر تنش
رشته توحید طوق گردنش
خلق را در پشت سر انداخته
ماسوا را از نظر انداخته
فقر را شحنه صفت در چار سوق
مکنت و اسباب وی کشکول و بوق
کرده از «عبدی اطعنی» در بگوش
پا و سر در عین گویایی خموش
از لباس خود سری بیرون شده
پوست پوشی کرده و مجنون شده
سر خوشانه درحقیقت گشته غرق
در گدایی تاج سلطانی به فرق
باری آن درویش از درگاه شاه
گشت داخل در میان بارگاه
اعتنا ننموده بر شاه خدم
زد سوی دولت سرای شه قدم
حاجیان شاه از بالا و پست
بهر آزارش برآوردند دست
گفت چبود کارتان با کار من؟
با چه تقصیری دهید آزار من
میزدند او را که ای آزاده حال
تو کجا؟ اینجا کجا؟ چشمی بمال!
زینبتر دیگر مگر باشد گناه
کاین چنین بیرخصت دربار شاه
دست را بر چشم بینا مینهی
بر بساط خسروان پا مینهی
خنده زد درویش گفتا با نشاط
من مسافر هستم و اینجا رباط
واگذاریدم تا که لحنی بگاه
استراحت کرده رو آرم به راه
باز گفتندش که ای آسیمهسر
بیش از این از هرزهگویی در گذر
درگهی را کز پی عزت مدام
خسروان بنهاده سر از احترام
با رباطش میدهی نسبت چرا
رو دگر این هرزهگویی کن رها
گفت پس شاه شما این بارگاه
از کجا آورده با این دستگاه
پیشتر از وی در او ماوا که داشت
پای صاحب دولتی جای که داشت
باز گفتندش رسیده از پدر
ارث بر این شاه با گنج گهر
گفت پیش از باب شاه تاجدار
پس که را بوده در این منزل قرار
گفتنش بس کن دگر گفت و شنود
جد او را اندرین جا جای بود
گفت پیش از جد و باب و پادشاه
از که بوده این اساس و دستگاه
پاسخ آوردند کز اجداد او
وز نیاکان نکو بنیاد او
دست بر دست از همه مانده بجای
این بساط دولت و صحن و سرای
گفت جایی را که هر کس یک دو روزه
اندر او برده بسر با آه و ز سوز
آمده تا اندرو سازد مکان
رفته بر بانک رحیل کاروان
گر رباطش من بخوانم عیب نیست
ابن سخن را جای شک و ریب نیست
ای که هستی دائماً درروزگار
در پی تعبیر قصر زرنگار
قصر و باغ تو بود زندان گور
فرش خشت و خاک و مونس مار و مور
جهد کن آن خانه را تعمیر کن
آب غفلت کمتر اندر شیر کن
کاندر ین غمخانه تاریک و تنگ
آن زمان خواهی زدن سر را به سنگ
(صامتا) لختی بکار خود برس
کز پشیمانی ندیده سود کس
بر سریر شهریاری در جهان
روزی اندر پیشگاه عدل و داد
داشت جا بر روی او رنگ و داد
خیل خاصان از برای بار عام
سر به کف استاده در صف سلام
ناگهان درویش دل را رستهای
بر شکم سنگ قناعت بستهای
رسته از کثرت به وحدت کرده خو
مو به موی وی زبان در ذکر هو
گیسوی تجرید پیدا بر تنش
رشته توحید طوق گردنش
خلق را در پشت سر انداخته
ماسوا را از نظر انداخته
فقر را شحنه صفت در چار سوق
مکنت و اسباب وی کشکول و بوق
کرده از «عبدی اطعنی» در بگوش
پا و سر در عین گویایی خموش
از لباس خود سری بیرون شده
پوست پوشی کرده و مجنون شده
سر خوشانه درحقیقت گشته غرق
در گدایی تاج سلطانی به فرق
باری آن درویش از درگاه شاه
گشت داخل در میان بارگاه
اعتنا ننموده بر شاه خدم
زد سوی دولت سرای شه قدم
حاجیان شاه از بالا و پست
بهر آزارش برآوردند دست
گفت چبود کارتان با کار من؟
با چه تقصیری دهید آزار من
میزدند او را که ای آزاده حال
تو کجا؟ اینجا کجا؟ چشمی بمال!
زینبتر دیگر مگر باشد گناه
کاین چنین بیرخصت دربار شاه
دست را بر چشم بینا مینهی
بر بساط خسروان پا مینهی
خنده زد درویش گفتا با نشاط
من مسافر هستم و اینجا رباط
واگذاریدم تا که لحنی بگاه
استراحت کرده رو آرم به راه
باز گفتندش که ای آسیمهسر
بیش از این از هرزهگویی در گذر
درگهی را کز پی عزت مدام
خسروان بنهاده سر از احترام
با رباطش میدهی نسبت چرا
رو دگر این هرزهگویی کن رها
گفت پس شاه شما این بارگاه
از کجا آورده با این دستگاه
پیشتر از وی در او ماوا که داشت
پای صاحب دولتی جای که داشت
باز گفتندش رسیده از پدر
ارث بر این شاه با گنج گهر
گفت پیش از باب شاه تاجدار
پس که را بوده در این منزل قرار
گفتنش بس کن دگر گفت و شنود
جد او را اندرین جا جای بود
گفت پیش از جد و باب و پادشاه
از که بوده این اساس و دستگاه
پاسخ آوردند کز اجداد او
وز نیاکان نکو بنیاد او
دست بر دست از همه مانده بجای
این بساط دولت و صحن و سرای
گفت جایی را که هر کس یک دو روزه
اندر او برده بسر با آه و ز سوز
آمده تا اندرو سازد مکان
رفته بر بانک رحیل کاروان
گر رباطش من بخوانم عیب نیست
ابن سخن را جای شک و ریب نیست
ای که هستی دائماً درروزگار
در پی تعبیر قصر زرنگار
قصر و باغ تو بود زندان گور
فرش خشت و خاک و مونس مار و مور
جهد کن آن خانه را تعمیر کن
آب غفلت کمتر اندر شیر کن
کاندر ین غمخانه تاریک و تنگ
آن زمان خواهی زدن سر را به سنگ
(صامتا) لختی بکار خود برس
کز پشیمانی ندیده سود کس
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۱ - حکایت شخص مسافر
بود مسافر یکی اندر به راه
توشه کم و راه فزون بیپناه
سی حُضر داشت شتاب از سفر
ایمن و وارسته زخفو و خطر
نه نگهش جانب طی طریق
نی بلدی تا شود او را رفیق
تا به بیابان ز قضا شد دچار
در کف دزدان برون از شمار
هر چه که بودش زر و سیم و لباس
پای کش و توسه و نقد و اساس
داد بدان راهزنان رایگان
تا ببرد سالم از آن ورطه جان
فارغ از آن سو چه شد اندیشهاش
بخت کشانید به یک بیشهاش
خیل و حوش از همه سو تاختند
از پی آن طعمه طمع آختند
گرگ و گراز آمد و شیر و پلنگ
تیز به خونش همه دندان و چنگ
گشته بدان مرد ز هر سو دلیر
گرگ ز دندان و به چنگال شیر
مرد مسافر ز همه بیخبر
نی خبر از پای بدش نی ز سر
غصه جان برده ر سر هوش او
زخم بدن گشته فراموش او
عاقبت الامر به رنج فزون
برد از آن مهلکه هم جان برون
خسته و رنجو برنج و محن
نیمه جان برد به سوی وطن
دیده چه از زحمت ره باز کرد
زخم بدن سرکشی آغاز کرد
دیده چو برپا و سر خویشتن
غرقه به خون یافت تمام بدن
عائده و فائده و نقد و سود
تحفه و سوغات ز بود و نبود
رفته و عریان تن گریان ز درد
داغ به دل پای به گل آه سرد
نیک مثالی است همین داستان
سر به سر از حالت اهل جهان
جای چه در دار بنا میکند
ترک ره دین هدا میکند
عقل که در ملک بدن کدخداست
راه روان به خدا رهنما است
کس نکند گوش به گفتار او
یک نفس از نفس نگیرند رو
فیالمثل از خضر گریزان شوند
بارکش غول بیابان شوند
مانده عزاریلبره در کمین
منتظر بردن کالای دین
حرص زر و مال شود پیشرو
طول امل جلوه کند نو به نو
لهو و لعب طرح نفاق افکند
دل ز حجازت به عراق افکند
دیو طمع با تو محبت کند
گرم دمادم به تو الفت کند
شهوت بیدادگر آید به بیش
تا بردت از ره آئین و کیش
کبر در آویخته بر دامنت
عجب کمندی شده در گردنت
بسته دو صد سد زالوف و کرور
در ره تو لشگر فخر و غرور
جور و جفا ناظر و منظور تو
ظلم و ستم آمده دستور تو
شیر شرارت کندت تیز چنگ
تا که شوی چیره به میدان جنگ
حب جهان دست درازی کند
با تو به وجد آمده بازی کند
از ره وسواس ر راهت برد
وز گذر جاه به چاهت برد
بخل تو را سینه به جوش آورد
همچو حسد تا به خروش آورد
صبر چو دید آن سپه بیشمار
میکند از جنگ به یک سو فرار
یک و تنها چو شدی در مصاف
تیغ تلاش تو رود در غلاف
این همه دشمن که تو را بود دوست
زنده درآند برونت ز پوست
جمله درآیند به فرمان تو
در طمع گوهر ایمان تو
لشکر طغیان چو گرفتند زور
تن شود از کسوت توفیق دور
کز طرف پیشه ملک فنا
گرگ اجل راست شود از قفا
کرد به حسرت چو تنت چاک چاک
میکندت طعمه موران خاک
جای تو چون خوابگه گور شد
شمع امیدت ز اجل کور شد
دیده عبرت سوی خود وا کنی
عاقبت خویش تماشا کنی
(صامت) اگر جانب خود بنگری
خود ز همه اهل هوس بدتری
بهر نصیحت همه تن گوش باش
دم ز سخن در کشو خاموش باش
توشه کم و راه فزون بیپناه
سی حُضر داشت شتاب از سفر
ایمن و وارسته زخفو و خطر
نه نگهش جانب طی طریق
نی بلدی تا شود او را رفیق
تا به بیابان ز قضا شد دچار
در کف دزدان برون از شمار
هر چه که بودش زر و سیم و لباس
پای کش و توسه و نقد و اساس
داد بدان راهزنان رایگان
تا ببرد سالم از آن ورطه جان
فارغ از آن سو چه شد اندیشهاش
بخت کشانید به یک بیشهاش
خیل و حوش از همه سو تاختند
از پی آن طعمه طمع آختند
گرگ و گراز آمد و شیر و پلنگ
تیز به خونش همه دندان و چنگ
گشته بدان مرد ز هر سو دلیر
گرگ ز دندان و به چنگال شیر
مرد مسافر ز همه بیخبر
نی خبر از پای بدش نی ز سر
غصه جان برده ر سر هوش او
زخم بدن گشته فراموش او
عاقبت الامر به رنج فزون
برد از آن مهلکه هم جان برون
خسته و رنجو برنج و محن
نیمه جان برد به سوی وطن
دیده چه از زحمت ره باز کرد
زخم بدن سرکشی آغاز کرد
دیده چو برپا و سر خویشتن
غرقه به خون یافت تمام بدن
عائده و فائده و نقد و سود
تحفه و سوغات ز بود و نبود
رفته و عریان تن گریان ز درد
داغ به دل پای به گل آه سرد
نیک مثالی است همین داستان
سر به سر از حالت اهل جهان
جای چه در دار بنا میکند
ترک ره دین هدا میکند
عقل که در ملک بدن کدخداست
راه روان به خدا رهنما است
کس نکند گوش به گفتار او
یک نفس از نفس نگیرند رو
فیالمثل از خضر گریزان شوند
بارکش غول بیابان شوند
مانده عزاریلبره در کمین
منتظر بردن کالای دین
حرص زر و مال شود پیشرو
طول امل جلوه کند نو به نو
لهو و لعب طرح نفاق افکند
دل ز حجازت به عراق افکند
دیو طمع با تو محبت کند
گرم دمادم به تو الفت کند
شهوت بیدادگر آید به بیش
تا بردت از ره آئین و کیش
کبر در آویخته بر دامنت
عجب کمندی شده در گردنت
بسته دو صد سد زالوف و کرور
در ره تو لشگر فخر و غرور
جور و جفا ناظر و منظور تو
ظلم و ستم آمده دستور تو
شیر شرارت کندت تیز چنگ
تا که شوی چیره به میدان جنگ
حب جهان دست درازی کند
با تو به وجد آمده بازی کند
از ره وسواس ر راهت برد
وز گذر جاه به چاهت برد
بخل تو را سینه به جوش آورد
همچو حسد تا به خروش آورد
صبر چو دید آن سپه بیشمار
میکند از جنگ به یک سو فرار
یک و تنها چو شدی در مصاف
تیغ تلاش تو رود در غلاف
این همه دشمن که تو را بود دوست
زنده درآند برونت ز پوست
جمله درآیند به فرمان تو
در طمع گوهر ایمان تو
لشکر طغیان چو گرفتند زور
تن شود از کسوت توفیق دور
کز طرف پیشه ملک فنا
گرگ اجل راست شود از قفا
کرد به حسرت چو تنت چاک چاک
میکندت طعمه موران خاک
جای تو چون خوابگه گور شد
شمع امیدت ز اجل کور شد
دیده عبرت سوی خود وا کنی
عاقبت خویش تماشا کنی
(صامت) اگر جانب خود بنگری
خود ز همه اهل هوس بدتری
بهر نصیحت همه تن گوش باش
دم ز سخن در کشو خاموش باش
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۲ - حکایت عابد با کور
عابدی صومعه هفتاد سال
داشت در شغل عبادت اشتغال
نام وی مشهور خاص و عام بود
مستجاب الدعوه ایام بود
شد شبی در خانقاه وی زنی
نزد عابد خواست آن زن مسکنی
عابد سن زن را ز نزد خود براند
زن برفت و عقل عابد را بخواند
کای به ملک حق پرستی همه گام
پختههای خویش را منمای خام
شاید این زن رفت و در ای نشام تار
در کف حقناشناسی شد دچار
عصمت این زن اگر رفتی به باد
وای بر حال تو در روز معاد
با نهیب عقل از جا جست زود
در بروی آن زن از رحمت گشود
داد اندر کنج معبد جای او
تا نگردد واله و شیدای او
نیمه شب ابلیس از روی حسد
زد بطاس عصمت عابد لگد
طشت عابد زان لگد آواز کرد
مشت عابد را به کلی باز کرد
از پس یک عمر طاعت روزگار
با زنا بنمود عابد را دچار
هفت نوبت عابد نا پارسا
اندر آن شب کرد با آن زن زنا
توسن نفسش چو از جولان فتاد
دید داده خرمن دین را بباد
رو به صحرا بر نهاد آسیمه سر
وز ندامت کوفت سر را بر حجر
گشت از دنبال چشمش زین غلط
بر زمین اشک پشیمانی چه شط
زین طرف بر آن طرف پویان براه
برد اندر روزن غاری پناه
یک طرف با حق ز عصیان در خضوع
یک طرف بیصبر و تاب از درد جوع
دید در آن غار ده تن را مقر
جملگی محروماز نور بصر
چشم حق بینشان سوی حق وا شده
بسته چشم از خلق و نابینا شده
کرد عابد در بر ایشان وطن
شد چو وقت شام از حی ز من
بهر کوران جملگی ده قرص نان
از پی رزق مقرر شد عیان
مرد عابد دست را آورد پیش
قرص نانی برگرفت از بهر خویش
یک نفر زان کورها بینان بماند
اشک بیتابی به دامن برفشاند
گفت ای رازق چه بدتقصیر من
کاندرین شب گشت دامنگیر من
بس که نیران شهادت بر فروخت
مرد عابد را به حالش دل بسوخت
اوفتاد اندر دل وی التهاب
کرد با نفس از سر عبرت خطاب
کی بزیر بار عصیان گشته خم
تابکی سازی به جان خود ستم
تو گنهکاری و در خورد تعب
چیست جرم مرد کور ای بیادب
او گرسنه مانده و قلب تو سیر
مرگ باشد لایق تو رو بمیر
دادن آن نان را به کور و کور خورد
عابد مسکین ز درد جوع مرد
بر ملایک از خدا آمد خطاب
بعد مردن کامدش وقت حساب
طاعت او را بسنجیدند چون
از عباداتش زنا آمد فزون
پس زنای وی بسنجیدند باز
با همان یک نان به حکم بینیاز
اجر یک نان از زنا آمد زیاد
حق در رحمت بر وی وی گشاد
رو عزیزا تا که داری دسترس
گه گهی بر حال مسکینان برس
کز عبادت قامتت گر خم شود
یاز گریه نور چشمت کم شود
با یک لغزش که افتادت ز دست
اوفتد بر کشتی دینت شکست
(صامتا) گر میتوانی نان بده
گر نداری نان برو پس جان بده
داشت در شغل عبادت اشتغال
نام وی مشهور خاص و عام بود
مستجاب الدعوه ایام بود
شد شبی در خانقاه وی زنی
نزد عابد خواست آن زن مسکنی
عابد سن زن را ز نزد خود براند
زن برفت و عقل عابد را بخواند
کای به ملک حق پرستی همه گام
پختههای خویش را منمای خام
شاید این زن رفت و در ای نشام تار
در کف حقناشناسی شد دچار
عصمت این زن اگر رفتی به باد
وای بر حال تو در روز معاد
با نهیب عقل از جا جست زود
در بروی آن زن از رحمت گشود
داد اندر کنج معبد جای او
تا نگردد واله و شیدای او
نیمه شب ابلیس از روی حسد
زد بطاس عصمت عابد لگد
طشت عابد زان لگد آواز کرد
مشت عابد را به کلی باز کرد
از پس یک عمر طاعت روزگار
با زنا بنمود عابد را دچار
هفت نوبت عابد نا پارسا
اندر آن شب کرد با آن زن زنا
توسن نفسش چو از جولان فتاد
دید داده خرمن دین را بباد
رو به صحرا بر نهاد آسیمه سر
وز ندامت کوفت سر را بر حجر
گشت از دنبال چشمش زین غلط
بر زمین اشک پشیمانی چه شط
زین طرف بر آن طرف پویان براه
برد اندر روزن غاری پناه
یک طرف با حق ز عصیان در خضوع
یک طرف بیصبر و تاب از درد جوع
دید در آن غار ده تن را مقر
جملگی محروماز نور بصر
چشم حق بینشان سوی حق وا شده
بسته چشم از خلق و نابینا شده
کرد عابد در بر ایشان وطن
شد چو وقت شام از حی ز من
بهر کوران جملگی ده قرص نان
از پی رزق مقرر شد عیان
مرد عابد دست را آورد پیش
قرص نانی برگرفت از بهر خویش
یک نفر زان کورها بینان بماند
اشک بیتابی به دامن برفشاند
گفت ای رازق چه بدتقصیر من
کاندرین شب گشت دامنگیر من
بس که نیران شهادت بر فروخت
مرد عابد را به حالش دل بسوخت
اوفتاد اندر دل وی التهاب
کرد با نفس از سر عبرت خطاب
کی بزیر بار عصیان گشته خم
تابکی سازی به جان خود ستم
تو گنهکاری و در خورد تعب
چیست جرم مرد کور ای بیادب
او گرسنه مانده و قلب تو سیر
مرگ باشد لایق تو رو بمیر
دادن آن نان را به کور و کور خورد
عابد مسکین ز درد جوع مرد
بر ملایک از خدا آمد خطاب
بعد مردن کامدش وقت حساب
طاعت او را بسنجیدند چون
از عباداتش زنا آمد فزون
پس زنای وی بسنجیدند باز
با همان یک نان به حکم بینیاز
اجر یک نان از زنا آمد زیاد
حق در رحمت بر وی وی گشاد
رو عزیزا تا که داری دسترس
گه گهی بر حال مسکینان برس
کز عبادت قامتت گر خم شود
یاز گریه نور چشمت کم شود
با یک لغزش که افتادت ز دست
اوفتد بر کشتی دینت شکست
(صامتا) گر میتوانی نان بده
گر نداری نان برو پس جان بده
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۳ - وفات اسکندر
شنیدستم که اسکندر چه شد وقت
که از دنیا سوی عقبی کشید رخت
وصیت کرد با یاران همراه
که چون شد جانم از قیدغم آزاد
ز تاج و تخت جویم چون کناره
شوم بر مرک چوبین سواره
به تابوتم چو جا دادید محزون
نهیدم دست از تابوت بیرون
تنم را همچنان اندر عماری
بگردانید اندر هر دیاری
کسی چون گشت پیدا تا بر دوی
بسر دست بیرون ماندیم پی
یقین دانید کانجا هست خاکم
در آنجا جا دهید اندر مغاکم
پس آنگه پشت پا بر بیش و کم زد
ز دنیا جانب عقبی قدم زد
پی فرموده آن شاه دانا
به تابوتش نهادند و از آنجا
ندیدمانش به صد افغان و شیون
همه شال عزا بسته به گردن
به پیرامون تابوت سکندر
نور دیدند گیتی را سراسر
ز دانایان اسرار نهفته
نشد این گوهر ناسفته سفته
به یک شهری رسیدند آخر کار
یکی از نکهت سنجان هشیار
در آن کشور شکست او قفل این گنج
که کرد آن خلق را آسوده از رنج
به گفت اسکندر این حکمی که فرمود
بجز تنبیه خلقش نیست مقصود
که تا انجام کار خود بدانید
از این دفتر خط خود را بخوانید
که اسکندر از آن کشور ستانی
وز آن طبل و نفیر کاویانی
از آن آوازه و لشگر کشیدن
وز آن صفهای دشمن را دریدن
از آن سیم و زر و گنج و خزینه
از آن لعل و گهرهای ثمینه
چو دست او ز دنیا گشت کوتاه
نبرد از سلطنت چیزی به همراه
چنین بر خلق عالم کرد حالی
که رفتم از جهان با دست خالی
خوش آن آزاد مردم تهیدست
کز این صهبا نگردیدند سر مست
به سوی اوج رفعت پرگشادند
قدم اندر سر عالم نهادند
به مثل (صامت) از دنیای فانی
شدند عازم به ملک جاودانی
که از دنیا سوی عقبی کشید رخت
وصیت کرد با یاران همراه
که چون شد جانم از قیدغم آزاد
ز تاج و تخت جویم چون کناره
شوم بر مرک چوبین سواره
به تابوتم چو جا دادید محزون
نهیدم دست از تابوت بیرون
تنم را همچنان اندر عماری
بگردانید اندر هر دیاری
کسی چون گشت پیدا تا بر دوی
بسر دست بیرون ماندیم پی
یقین دانید کانجا هست خاکم
در آنجا جا دهید اندر مغاکم
پس آنگه پشت پا بر بیش و کم زد
ز دنیا جانب عقبی قدم زد
پی فرموده آن شاه دانا
به تابوتش نهادند و از آنجا
ندیدمانش به صد افغان و شیون
همه شال عزا بسته به گردن
به پیرامون تابوت سکندر
نور دیدند گیتی را سراسر
ز دانایان اسرار نهفته
نشد این گوهر ناسفته سفته
به یک شهری رسیدند آخر کار
یکی از نکهت سنجان هشیار
در آن کشور شکست او قفل این گنج
که کرد آن خلق را آسوده از رنج
به گفت اسکندر این حکمی که فرمود
بجز تنبیه خلقش نیست مقصود
که تا انجام کار خود بدانید
از این دفتر خط خود را بخوانید
که اسکندر از آن کشور ستانی
وز آن طبل و نفیر کاویانی
از آن آوازه و لشگر کشیدن
وز آن صفهای دشمن را دریدن
از آن سیم و زر و گنج و خزینه
از آن لعل و گهرهای ثمینه
چو دست او ز دنیا گشت کوتاه
نبرد از سلطنت چیزی به همراه
چنین بر خلق عالم کرد حالی
که رفتم از جهان با دست خالی
خوش آن آزاد مردم تهیدست
کز این صهبا نگردیدند سر مست
به سوی اوج رفعت پرگشادند
قدم اندر سر عالم نهادند
به مثل (صامت) از دنیای فانی
شدند عازم به ملک جاودانی
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱ - تاریخ مرحوم نوائی
جهانا میجهانی رخش کین تا کی در این پیدا
عجب بیدادها بینم در این ببدا ز تو پیدا
کنی تا کی به یک کاسه دهی تا کی به یک کیسه
عسل با زهر حنظل باطبر زد خار با خرما
خرا شد صورت دل چند از دستت بهر محفل
غریب و بومی و مجنون و عاقل بنده و مولا
بپا شد تا کی از جودت به دامان اشک از دیده
زن و مرد و بزرگ و کوچک و فرزانه و شیدا
نکرده نونهالی تا ببستان ریشه را محکم
تو زود از تیشه بیداد او را افکنی از پا
نرسته نوگلی خندان هنوز از گلشن کیهان
که چون ترکان یغمایی تو راو را میکنی بغما
نه بینم دودمانی را نگشته تیره از دودت
نه در مشرق نه در مرغب نه جا بلقا نه جا بلسا
قدم اندر قدم باشد نهان اندر کف خاکت
چو گوهرهای پرقیمت چو لولوهای بس لالا
بدستان اجل مهر خموشی مینهی برلب
همه دستان سراشیرین اداره مرغان خوش آوا
قصب پیراهنان و پرنیان پوشان بسا کز تو
دل صد چاک زیر خاکشان شد منزل و ماموا
همه با سینه سینیم همه با چهره رنگین
همه با طلعت نیکو همه با صورت زیبا
چهدانایان معنی سنج و حکمت پیشه و بخرد
چه زیرک مردمان معرفت پرورده دانا
چو طبی و ریاضی دیدگان ملت عالم
چو صرف و نحو و منطق خواندگان مدرس دنیا
همه طی گشت طومار حساب عمرشان در هم
همه افتاده نخل نو بر امیدشان از پا
همه مخمور از صهبای «کل من علیها فان»
همه مست شراب «یوم تجزون بما تسعی»
همه شیر ارژن و نبود به جنگ مورشان طاقت
همه پیل افکن و نبود به دفع مارشان یارا
به زیر خاک غم اعصاب ایشان منفصل یکسر
زشمشیر اجل او داج یک یک منفصل یک جا
فکندی چون نوائی از نوا مرغ حقش الحانی
که چون سوسن در آن گلزار بده باده زبان گویا
ز شمع الفت او بود شمع جمع ما روشن
به شوق صحبت او بود چشم ذوق ما بینا
به مجد و نجد و فضل و بذل و حلم و جاه و فر
به توفیق و به ایمان و به زهد و طاعت و تقوی
نیارد دیده در دوران برایش دیگری همسر
نشاید جست در کیهان برایش دیگری همتا
همه دیوان او رنگین به وصف دوحه یاسین
همه اشعار او شیرین به مدح دوده طه
ندیده باغبان نظم چون وی نوگلی خوشبو
نیابد گلستان نثر چون او بلبلی شیدا
چو آمد وقت تا بدرود سازد دار فانی را
چمد زین وادی محنت به عشرتخانه عقبی
صلای هاتف غیبی رسید او را به گوش جان
که ای طاوس باغ جنت ای مرغ جنان پیما
تو باید نغمه سنج اندر گلستان جنان باشی
نه با زاغ و زغن پری و چری بر در دلها
بنه این آشیان پست را بر جا و بیرون کن
سری از زیر پر از بهر سیر عالم بالا
طلسم تن شکست و بست رخت رحلت از عالم
به مهمانخانه درالسلامش گشت چون ماوا
رقم زد خامه (صامت) به تاریخ وفات او
نوایی در بهشت و جای او در سایه طوبی
عجب بیدادها بینم در این ببدا ز تو پیدا
کنی تا کی به یک کاسه دهی تا کی به یک کیسه
عسل با زهر حنظل باطبر زد خار با خرما
خرا شد صورت دل چند از دستت بهر محفل
غریب و بومی و مجنون و عاقل بنده و مولا
بپا شد تا کی از جودت به دامان اشک از دیده
زن و مرد و بزرگ و کوچک و فرزانه و شیدا
نکرده نونهالی تا ببستان ریشه را محکم
تو زود از تیشه بیداد او را افکنی از پا
نرسته نوگلی خندان هنوز از گلشن کیهان
که چون ترکان یغمایی تو راو را میکنی بغما
نه بینم دودمانی را نگشته تیره از دودت
نه در مشرق نه در مرغب نه جا بلقا نه جا بلسا
قدم اندر قدم باشد نهان اندر کف خاکت
چو گوهرهای پرقیمت چو لولوهای بس لالا
بدستان اجل مهر خموشی مینهی برلب
همه دستان سراشیرین اداره مرغان خوش آوا
قصب پیراهنان و پرنیان پوشان بسا کز تو
دل صد چاک زیر خاکشان شد منزل و ماموا
همه با سینه سینیم همه با چهره رنگین
همه با طلعت نیکو همه با صورت زیبا
چهدانایان معنی سنج و حکمت پیشه و بخرد
چه زیرک مردمان معرفت پرورده دانا
چو طبی و ریاضی دیدگان ملت عالم
چو صرف و نحو و منطق خواندگان مدرس دنیا
همه طی گشت طومار حساب عمرشان در هم
همه افتاده نخل نو بر امیدشان از پا
همه مخمور از صهبای «کل من علیها فان»
همه مست شراب «یوم تجزون بما تسعی»
همه شیر ارژن و نبود به جنگ مورشان طاقت
همه پیل افکن و نبود به دفع مارشان یارا
به زیر خاک غم اعصاب ایشان منفصل یکسر
زشمشیر اجل او داج یک یک منفصل یک جا
فکندی چون نوائی از نوا مرغ حقش الحانی
که چون سوسن در آن گلزار بده باده زبان گویا
ز شمع الفت او بود شمع جمع ما روشن
به شوق صحبت او بود چشم ذوق ما بینا
به مجد و نجد و فضل و بذل و حلم و جاه و فر
به توفیق و به ایمان و به زهد و طاعت و تقوی
نیارد دیده در دوران برایش دیگری همسر
نشاید جست در کیهان برایش دیگری همتا
همه دیوان او رنگین به وصف دوحه یاسین
همه اشعار او شیرین به مدح دوده طه
ندیده باغبان نظم چون وی نوگلی خوشبو
نیابد گلستان نثر چون او بلبلی شیدا
چو آمد وقت تا بدرود سازد دار فانی را
چمد زین وادی محنت به عشرتخانه عقبی
صلای هاتف غیبی رسید او را به گوش جان
که ای طاوس باغ جنت ای مرغ جنان پیما
تو باید نغمه سنج اندر گلستان جنان باشی
نه با زاغ و زغن پری و چری بر در دلها
بنه این آشیان پست را بر جا و بیرون کن
سری از زیر پر از بهر سیر عالم بالا
طلسم تن شکست و بست رخت رحلت از عالم
به مهمانخانه درالسلامش گشت چون ماوا
رقم زد خامه (صامت) به تاریخ وفات او
نوایی در بهشت و جای او در سایه طوبی
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۵ - تاریخ زلزله عجیبه سیلاخور
به گوش خلق ز بس شد ز باد غفلت پر
نهیب مرگ بود چون نوای زنگ شتر
چنان نجاست طول عمر سرایت کرد
که قلب شسته نگردد ز آب جاری و کر
هر آنچه آیت تنبیه حق کند ظاهر
بود حکایت گاو و خر و جو و آخر
رست چون «کذبت قوم لوط بالنذر» است
مشاهدات پیا پی و بینات زیر
چون در زمان محمدعلی شه قاجار
جریده عمل خلق شد ز عصیان پر
به گوش مردم سیلاخوری ز زلزله شد
پی نصیحت و ارشاد حلقه زد بر در
که از خرابی او تا هزار سال دگر
کنند یاد چه هنگامه ثمود و نذر
رقم نمود به تاریخ این بلا (صامت)
بود ز زلزله ویرانه کل سیلاخور
نهیب مرگ بود چون نوای زنگ شتر
چنان نجاست طول عمر سرایت کرد
که قلب شسته نگردد ز آب جاری و کر
هر آنچه آیت تنبیه حق کند ظاهر
بود حکایت گاو و خر و جو و آخر
رست چون «کذبت قوم لوط بالنذر» است
مشاهدات پیا پی و بینات زیر
چون در زمان محمدعلی شه قاجار
جریده عمل خلق شد ز عصیان پر
به گوش مردم سیلاخوری ز زلزله شد
پی نصیحت و ارشاد حلقه زد بر در
که از خرابی او تا هزار سال دگر
کنند یاد چه هنگامه ثمود و نذر
رقم نمود به تاریخ این بلا (صامت)
بود ز زلزله ویرانه کل سیلاخور
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۹ - و برای او
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۲۰ - دو بیت دیگر
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۲ - در تنبیه و گریز به مصیبت حضرت علی اصغر
تا توانی ای دل از وضع جهان بنما کنار
کاین عجوز دهر هر دم فتنه آرد بکار
چون عروسان خویش را ر جلوه میدارد ولی
کینه جوزالی بود مکار و زشت و نابکار
تو گمان داری که این شهد است نوشی روز و شب
نی بود شهد و نه شکر بلکه باشد سم فار
تابکی جان عزیز خویش را سازی هدف
تیر مکروهات بارد از کمان روزگار
وزو شب در خوابی و از حب دنیا گشته مست
یک دمی بیدار باش و لحظه شو هوشیار
مال و اولاد و عیالت بر تو یکسر فتنهاند
رو بخوان مصداق این قول از کلام کردگار
چشم بینایی گشا و کن نظر بر حال خویش
عاقبت باشد تو را زیندار بر آندر گذار
رو به قبرستان و یک دم از سر عبرت نگر
بین چسان شاهان به زیر خاک خفته خوار و زار
تازه دامادان عروس مرگ بگرفتند تنگ
نوعروسان جای گیسو زیب گردن کرده مار
پا بر این خاکی که با عجب و تکبر مینهی
سروقدانند سمین پیکر و نسرین عذار
تا توانی با خلایق نرد نیکویی به باز
کز تو ماندر در جهان نام نکویی یادگار
خلق فرموده تو را خلاق بر وجه حسن
باش نیکو خلق و نیکو خصلت و نیکوشعار
ای برادر جز رضای حق مکن کاردگر
زانکه کاری جز رضای حق تو را ناید بکار
من که کاری جز رضای حق نکردم تاکنون
هستم از سوء عمل در پیش یزدان شرمسار
میزنم دست توسل بر ولای آن شهی
کاو بدادی جان و سر را در رضای کردگار
سبط دوم حجت سوم شه دنیا و دین
خامس آل عبا و عرش حق را گوشوار
مظهر یکتا و صاحبمنصب ثارالهی
دین حق آئین احمد از وجودش پایدار
از کدامین ماتمش گویم که در تاب آورد
چون زبان گوید ز سوزش بر جگر افتد شرار
یاد آمد آن زمان کان کودک ششماهه را
نزد او بردند با تاب قلب فکار
گفتنش ای شاه این طفل رضیع مستمند
رفته است از تشنگی او را ز دل صبر و قرار
نی بود شیر و نه آبی تا که تسکینش دهیم
از عطش صبر و قرار از جان او کرده فرار
دیده شاه تشنه لب کانطفل میپیچید به هم
از دو مژگان اشک ریزد همچو در شاهوار
برگرفت آن غنچه پرمژده را با صد فغان
زیب آغوشش نمود و کرد رود در کارزار
گفت ای بیرحم مردم آخر از بهر خدا
رحم بنمائید بر ما بیکسان در این دیار
از من مظلوم اگر جرم و گناهی دیدهاید
پس چه تقصیری بود بر این صغیر شیر خوار
قطره آبی دهید این کودک ششماه را
کز عطش از زندگی بگذشته کار او از کار
یک گروه این اصغر است و رحم بر جانش کنید
بر شما این حجت کبری بود روزشمار
یا دهیم جرعه آبی که تسکینش دهم
یا کسی او را برد بنشاندش از دل شرار
ناگهان تیر سه شعبه حرمله از دست داد
گفت سیر آبش نمایم من ز تیر آب دار
پرزنان تیر آمد و بر حنجر اصغر نشست
کرد روز زندگانی پیش چشمش شام تار
سر بسو ببرید آن حلقوم و بگذشت و نشست
تا بپر بر بازوی شاهنشه بیخیل و یار
از حدیث لحمک لحمی» اگر داری خبر
رفت و بگرفت از جفا بر قلب پیغمبر قرار
شد ز تاب تیر جای گریه آن طفل صغیر
در تبسم بر سر دوش پدر با اضطرار
از الم بگشود چشمان و بهم بنهاد و خفت
کرد دارالملک باقی راز فانی اختیار
ریخت (حاجب) از غم فرزند شاه تشنه لب
اشک خونین از دو چشمان همچو ابر نوبهار
کاین عجوز دهر هر دم فتنه آرد بکار
چون عروسان خویش را ر جلوه میدارد ولی
کینه جوزالی بود مکار و زشت و نابکار
تو گمان داری که این شهد است نوشی روز و شب
نی بود شهد و نه شکر بلکه باشد سم فار
تابکی جان عزیز خویش را سازی هدف
تیر مکروهات بارد از کمان روزگار
وزو شب در خوابی و از حب دنیا گشته مست
یک دمی بیدار باش و لحظه شو هوشیار
مال و اولاد و عیالت بر تو یکسر فتنهاند
رو بخوان مصداق این قول از کلام کردگار
چشم بینایی گشا و کن نظر بر حال خویش
عاقبت باشد تو را زیندار بر آندر گذار
رو به قبرستان و یک دم از سر عبرت نگر
بین چسان شاهان به زیر خاک خفته خوار و زار
تازه دامادان عروس مرگ بگرفتند تنگ
نوعروسان جای گیسو زیب گردن کرده مار
پا بر این خاکی که با عجب و تکبر مینهی
سروقدانند سمین پیکر و نسرین عذار
تا توانی با خلایق نرد نیکویی به باز
کز تو ماندر در جهان نام نکویی یادگار
خلق فرموده تو را خلاق بر وجه حسن
باش نیکو خلق و نیکو خصلت و نیکوشعار
ای برادر جز رضای حق مکن کاردگر
زانکه کاری جز رضای حق تو را ناید بکار
من که کاری جز رضای حق نکردم تاکنون
هستم از سوء عمل در پیش یزدان شرمسار
میزنم دست توسل بر ولای آن شهی
کاو بدادی جان و سر را در رضای کردگار
سبط دوم حجت سوم شه دنیا و دین
خامس آل عبا و عرش حق را گوشوار
مظهر یکتا و صاحبمنصب ثارالهی
دین حق آئین احمد از وجودش پایدار
از کدامین ماتمش گویم که در تاب آورد
چون زبان گوید ز سوزش بر جگر افتد شرار
یاد آمد آن زمان کان کودک ششماهه را
نزد او بردند با تاب قلب فکار
گفتنش ای شاه این طفل رضیع مستمند
رفته است از تشنگی او را ز دل صبر و قرار
نی بود شیر و نه آبی تا که تسکینش دهیم
از عطش صبر و قرار از جان او کرده فرار
دیده شاه تشنه لب کانطفل میپیچید به هم
از دو مژگان اشک ریزد همچو در شاهوار
برگرفت آن غنچه پرمژده را با صد فغان
زیب آغوشش نمود و کرد رود در کارزار
گفت ای بیرحم مردم آخر از بهر خدا
رحم بنمائید بر ما بیکسان در این دیار
از من مظلوم اگر جرم و گناهی دیدهاید
پس چه تقصیری بود بر این صغیر شیر خوار
قطره آبی دهید این کودک ششماه را
کز عطش از زندگی بگذشته کار او از کار
یک گروه این اصغر است و رحم بر جانش کنید
بر شما این حجت کبری بود روزشمار
یا دهیم جرعه آبی که تسکینش دهم
یا کسی او را برد بنشاندش از دل شرار
ناگهان تیر سه شعبه حرمله از دست داد
گفت سیر آبش نمایم من ز تیر آب دار
پرزنان تیر آمد و بر حنجر اصغر نشست
کرد روز زندگانی پیش چشمش شام تار
سر بسو ببرید آن حلقوم و بگذشت و نشست
تا بپر بر بازوی شاهنشه بیخیل و یار
از حدیث لحمک لحمی» اگر داری خبر
رفت و بگرفت از جفا بر قلب پیغمبر قرار
شد ز تاب تیر جای گریه آن طفل صغیر
در تبسم بر سر دوش پدر با اضطرار
از الم بگشود چشمان و بهم بنهاد و خفت
کرد دارالملک باقی راز فانی اختیار
ریخت (حاجب) از غم فرزند شاه تشنه لب
اشک خونین از دو چشمان همچو ابر نوبهار
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۳ - در تنبیه و گریز به مصیبت حضرت عباس(ع)
دلا نبود ثباتی پایه این چرخ کیهان را
چو خوش بگرفته سخت این بنای سست بنیان را
از این سوادی بیسود جهان صرف نظر بنما
کز این سودا در آخر کس ندیده غیر خسران را
مده سرمایه نقد حیات خویش را از کف
مخور جانا فریب نفس و تسویلات شیطان را
بود سرمایه عمرت پی آمال روز و شب
کند سرقت ز تو هر دم متاع دین و ایمان را
مشو پایند این قید تعلقهای جسمانی
ازین آب و گل هستی بیفشان دست و دامان را
مجرد شو که تا اسزی مقام قرب حق حاصل
بزن این شاخ هجران و بکن این بیخ حرمان را
به زندان جهالت از ضلالت داده ماوا
تو آن عقلی کز او باید عبادت کرد رحمان را
کمال آدمی جو کز ملک دادت شرف یزدان
چو بر تشریف کرمنا مشرف کرد انسان را
به شکر اینکه اندر سفره داری لقمه نانی
به هنگام توانایی بجو حال ضعیفان را
ز (یوماً کان شر امستطیرا) گرامان خواهی
پذیر از «یطعمون» ایتام و مسکین و اسیران را
نخواهی برد زین دنیای فانی جز عمل چیزی
اگر باشد تو را تخت جم و ملک سیلمان را
خوری مال حرام خلق را آخر نمی بینی
که گرگ مرگ کرده بهر جانت تیز دندان را
دمی از روی عبرت سوی قبرستان نظر بنما
ببین در خاک ذلت پیکر پاک عزیزان را
چسان کرده اجل پامال خاک حسرت و محنت
قد سرو جوانان ماه روی نوعروسان را
تو را بس دردها باشد چرا بنشسته غافل
برای چاره دردت مهیا ساز درمان را
بزن دست توسل بر ولای شبل شیر حق
که شست از دست دست و داد در راه خدا جان را
ابوالفضل که باشد در لقب ماه بنیهاشم
که نورش کرده روشن شمع بزم آل عمران را
بود ماه دو هفته خوشه چین خرمن حسنش
دهد فیض تجلی از جمالش مهر رخشان را
جهان فضل و بحر علم و حلم و معدن بخشش
که ز کمتر سخایش داده رونق ملک امکان را
سپهر معرفت را طلعت وی نیز اعظم
ز نور چهر خود تابان نموه ماه تابان را
ز فرط رتبه و جاه و جلال و عز و زیب و فر
به کمتر پایه قدرش خود بنشاند کیوان را
کند سطح زمین را تنگ از بس دست و سر ریزد
بره روز رزم گر گیرد یه کف شمشیر بران را
چنان در وعده روز الستش بود پابرجا
که سر داد از وفا و برد بر سر عهد و پیمان را
نمود از جان قبول یاری فرزند پیغمبر
علمداری و سقائی و سرداری طفلان را
چو دید از چار سو بر شاهدین بستند و بگشودند
ره آب و در کفر و نفاق و بغی و عدوان را
جهان چو نچشم دشمن تنگ شد بر چشم حقبینش
چو بشنید از عطش فریاد و افغان یتیمان را
به کف بگرفت تیغ آبدار و مشک خشکیده
چو گردون خمش دوزد بوسه پای شاه خوبان را
که ای جان برادر زندگی دشوار شد بر من
نظر کن خاطر افسرده و حال پریشان را
دگر مپسند بر عباس درد و محنت دنیا
که نتوانم کشم بار غم هجران یاران را
بده ذانم که شاید گیرم از این قوم دون آبی
نشانم از عطش سوز دل اطفال عطشان را
گرفت اذن جهاد از اشه و روآورد در میدان
زبان پند بگشود و بگفت آن کفر کیشان را
که ای بیرحم مردم بر حریم مصطفیرحمی
نوازید از وفا در این دیار غم غریبان را
حدیث اکرم الضیف از نبی گر هست بر خاطر
چشد پس حق اکرام و کجا شد رسم احسان را
شما را دعوی اسلام و آل مصطی مهمان
مسلمان بر لب دریا کشد کی تشبه مهمان را
بود لب تشنه سبط احمد مرسل شهنشاهی
که جوید خضر از جوی وصالش آب حیوان را
حسینی را که روی بال بردش جبرئیل از فرش
منور ساخت از قنداقه خود عرش یزدان را
بدل داغی نهادید از غم مرگ جوانانش
که سوزد آه دلسوزدش دل گبر و مسلمان را
دهید آبی که از سوز عطش غش کرده اطفالش
که تا تسکین دهد از تشنگی اطفال گریان را
چو دید از حرف حق نبود اثر بر قلب دور از حق
به آه دل بود حرف نصیحت مشت و سند آن را
زبان از پبند بست و همچو شیران پور شیر حق
کشید از قهر تیغ آبدار شعله افشان را
ز بس افکند مرد و مرکب و بس ریخت دست و سر
که توسن کرد گم از فرط کشته راه جولان را
چو زور بازوش را دید خسم اندر صف هیجا
دو اسبه کردطی از ضرب تیغش راه نیران را
صفوف کفر را از هم درید و سوی شط آمد
نظر بر آب افکند و کشید از سینه افغان را
کفی پر آب کرد و خواست تر سازد لب خشکش
به یاد آورد کام تشنه شاه شهیدان را
نخورد آب ولی پر کرد مشک و شد ز شط بیرون
که بارید از عدو تیر بلا چو ابر باران را
برای حفظ مشک آب پیش حمله عدوان
خریداری به جان میکرد نوک تیر و پیکان را
تنش چو نبرک شد چاک چاک از ناوک دشمن
ز پیکر مرغ روحش کرد میل کوی جانان را
فکندند از یسار و از یمین آخر به تیغ کین
ز جسم نازنینش دست همچون شاخ مرجان را
تنش خالی ز خون گشت و ولی بدمشک پرآبش
به شکر آب میکردی سپاس حی سبحان را
که ناگه از کمانگاه قدرتیری ز کین آمد
قضا بر مشک بنشانید تا پر تیر پران را
چو آبش ریخت افتاد و ندا زد سوی شاهدین
که دریاب ای برادر این شهید زار و نالان را
در این هنگام رفتن بر سر این کشته راهت
بنه پایی که تا سازم نثار مقدمت جان را
مبر در خیمهام تا جان بود برجسم بیتابم
که نتوانم ز شرم آب ببینم روی طفلان
گذشت از این جهان و از غم بیدستش (حاجب)
مجدد کرد در عالم ز سیل اشک طوفان را
چو خوش بگرفته سخت این بنای سست بنیان را
از این سوادی بیسود جهان صرف نظر بنما
کز این سودا در آخر کس ندیده غیر خسران را
مده سرمایه نقد حیات خویش را از کف
مخور جانا فریب نفس و تسویلات شیطان را
بود سرمایه عمرت پی آمال روز و شب
کند سرقت ز تو هر دم متاع دین و ایمان را
مشو پایند این قید تعلقهای جسمانی
ازین آب و گل هستی بیفشان دست و دامان را
مجرد شو که تا اسزی مقام قرب حق حاصل
بزن این شاخ هجران و بکن این بیخ حرمان را
به زندان جهالت از ضلالت داده ماوا
تو آن عقلی کز او باید عبادت کرد رحمان را
کمال آدمی جو کز ملک دادت شرف یزدان
چو بر تشریف کرمنا مشرف کرد انسان را
به شکر اینکه اندر سفره داری لقمه نانی
به هنگام توانایی بجو حال ضعیفان را
ز (یوماً کان شر امستطیرا) گرامان خواهی
پذیر از «یطعمون» ایتام و مسکین و اسیران را
نخواهی برد زین دنیای فانی جز عمل چیزی
اگر باشد تو را تخت جم و ملک سیلمان را
خوری مال حرام خلق را آخر نمی بینی
که گرگ مرگ کرده بهر جانت تیز دندان را
دمی از روی عبرت سوی قبرستان نظر بنما
ببین در خاک ذلت پیکر پاک عزیزان را
چسان کرده اجل پامال خاک حسرت و محنت
قد سرو جوانان ماه روی نوعروسان را
تو را بس دردها باشد چرا بنشسته غافل
برای چاره دردت مهیا ساز درمان را
بزن دست توسل بر ولای شبل شیر حق
که شست از دست دست و داد در راه خدا جان را
ابوالفضل که باشد در لقب ماه بنیهاشم
که نورش کرده روشن شمع بزم آل عمران را
بود ماه دو هفته خوشه چین خرمن حسنش
دهد فیض تجلی از جمالش مهر رخشان را
جهان فضل و بحر علم و حلم و معدن بخشش
که ز کمتر سخایش داده رونق ملک امکان را
سپهر معرفت را طلعت وی نیز اعظم
ز نور چهر خود تابان نموه ماه تابان را
ز فرط رتبه و جاه و جلال و عز و زیب و فر
به کمتر پایه قدرش خود بنشاند کیوان را
کند سطح زمین را تنگ از بس دست و سر ریزد
بره روز رزم گر گیرد یه کف شمشیر بران را
چنان در وعده روز الستش بود پابرجا
که سر داد از وفا و برد بر سر عهد و پیمان را
نمود از جان قبول یاری فرزند پیغمبر
علمداری و سقائی و سرداری طفلان را
چو دید از چار سو بر شاهدین بستند و بگشودند
ره آب و در کفر و نفاق و بغی و عدوان را
جهان چو نچشم دشمن تنگ شد بر چشم حقبینش
چو بشنید از عطش فریاد و افغان یتیمان را
به کف بگرفت تیغ آبدار و مشک خشکیده
چو گردون خمش دوزد بوسه پای شاه خوبان را
که ای جان برادر زندگی دشوار شد بر من
نظر کن خاطر افسرده و حال پریشان را
دگر مپسند بر عباس درد و محنت دنیا
که نتوانم کشم بار غم هجران یاران را
بده ذانم که شاید گیرم از این قوم دون آبی
نشانم از عطش سوز دل اطفال عطشان را
گرفت اذن جهاد از اشه و روآورد در میدان
زبان پند بگشود و بگفت آن کفر کیشان را
که ای بیرحم مردم بر حریم مصطفیرحمی
نوازید از وفا در این دیار غم غریبان را
حدیث اکرم الضیف از نبی گر هست بر خاطر
چشد پس حق اکرام و کجا شد رسم احسان را
شما را دعوی اسلام و آل مصطی مهمان
مسلمان بر لب دریا کشد کی تشبه مهمان را
بود لب تشنه سبط احمد مرسل شهنشاهی
که جوید خضر از جوی وصالش آب حیوان را
حسینی را که روی بال بردش جبرئیل از فرش
منور ساخت از قنداقه خود عرش یزدان را
بدل داغی نهادید از غم مرگ جوانانش
که سوزد آه دلسوزدش دل گبر و مسلمان را
دهید آبی که از سوز عطش غش کرده اطفالش
که تا تسکین دهد از تشنگی اطفال گریان را
چو دید از حرف حق نبود اثر بر قلب دور از حق
به آه دل بود حرف نصیحت مشت و سند آن را
زبان از پبند بست و همچو شیران پور شیر حق
کشید از قهر تیغ آبدار شعله افشان را
ز بس افکند مرد و مرکب و بس ریخت دست و سر
که توسن کرد گم از فرط کشته راه جولان را
چو زور بازوش را دید خسم اندر صف هیجا
دو اسبه کردطی از ضرب تیغش راه نیران را
صفوف کفر را از هم درید و سوی شط آمد
نظر بر آب افکند و کشید از سینه افغان را
کفی پر آب کرد و خواست تر سازد لب خشکش
به یاد آورد کام تشنه شاه شهیدان را
نخورد آب ولی پر کرد مشک و شد ز شط بیرون
که بارید از عدو تیر بلا چو ابر باران را
برای حفظ مشک آب پیش حمله عدوان
خریداری به جان میکرد نوک تیر و پیکان را
تنش چو نبرک شد چاک چاک از ناوک دشمن
ز پیکر مرغ روحش کرد میل کوی جانان را
فکندند از یسار و از یمین آخر به تیغ کین
ز جسم نازنینش دست همچون شاخ مرجان را
تنش خالی ز خون گشت و ولی بدمشک پرآبش
به شکر آب میکردی سپاس حی سبحان را
که ناگه از کمانگاه قدرتیری ز کین آمد
قضا بر مشک بنشانید تا پر تیر پران را
چو آبش ریخت افتاد و ندا زد سوی شاهدین
که دریاب ای برادر این شهید زار و نالان را
در این هنگام رفتن بر سر این کشته راهت
بنه پایی که تا سازم نثار مقدمت جان را
مبر در خیمهام تا جان بود برجسم بیتابم
که نتوانم ز شرم آب ببینم روی طفلان
گذشت از این جهان و از غم بیدستش (حاجب)
مجدد کرد در عالم ز سیل اشک طوفان را
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۱۱ - در شکرگذاری از خدمتگزاری این کتاب از جنابان حاج اسدالله و حاج سید حسن زید توفیقها
هزار شکر که از لطف حضرت دادار
بگشت نخل امیدم در این جهان پادار
چو کرد صامت از ین وادی فنا رحلت
به قرب خویش خدایش بداد قرب جوار
ز صالحات ریاض الشهاده بنهاده
که مخزنیست پر از در و لولو شهوار
همه ز مدح نبی و علی و اولادش
همه مصائب جانسوز عترت اطهار
ز لوح سینه غلمان بیاض او بهتر
گرفته طره حور از سواد او معیار
خدای خواست که این نسخه منطبع گردد
شوند منتفع از فیض واوصغار و کبار
گزید از اهل صفاهان یکی جوانمردی
بلندهمت و پاک اعتقاد و نیک شعار
گلی بود به حقیقت ز گلستان صفا
که کردن خطه دارالسرور را گلزار
چراغ ضوء وفا در ضمیر او روشن
کمال صدق و صفا در متون او متوار
جهان مجد و محیط سخا وجود و کرم
به عصر خویش چوقا آن معن در گفتار
سمی شیر خداوند حاجی اسدالله
که اوست زبده ابرار و نخبه التّجار
ز دست جودش این فیض عام جاری شد
خدایا جر جمیلیش دهد بروز شمار
نخست خواست یکی از ملازمان درش
کند حقوق نمک بر موالیش اظهار
چو دید فیض بزرگی است بهر مولایش
روای داشت که از وی بماند این آثار
عجب جوان نکواعتقاد و خوش رائیست
به حسن نیت او میکند خرد اقراز
صفات او همه مستحسن و پسندیده
خجسته طینت و پاکیزه خوی و خوشرفتار
ز فرط حسن مسمی شده به حاج حسن
ز حسن خلق مزکا برای ز عیب و عوار
برای نشر چنین فیض عام طبع کتاب
نمود سعی فراوان و کوشش بسیار
سبب نمود خدا این وجود را به جهان
به نزد همت والای قدوه الاخیار
دهد خدای جهان در جهان به این دو وجود
دوام دولت و اقبال و عمر و عز و وقار
ز لطف خویش کند هر دو را خدا محشور
به حشر و نشر بحب ولای هشت و چهار
امان دهد ز بلا دوستان ایشان را
عدویشان همه خوار و ذلیل و زار و نزار
بود وظیفه (حاجب) همیشه بگشاید
زبان به ذکر و دعا ال و ماه و لیل و نهار
بگشت نخل امیدم در این جهان پادار
چو کرد صامت از ین وادی فنا رحلت
به قرب خویش خدایش بداد قرب جوار
ز صالحات ریاض الشهاده بنهاده
که مخزنیست پر از در و لولو شهوار
همه ز مدح نبی و علی و اولادش
همه مصائب جانسوز عترت اطهار
ز لوح سینه غلمان بیاض او بهتر
گرفته طره حور از سواد او معیار
خدای خواست که این نسخه منطبع گردد
شوند منتفع از فیض واوصغار و کبار
گزید از اهل صفاهان یکی جوانمردی
بلندهمت و پاک اعتقاد و نیک شعار
گلی بود به حقیقت ز گلستان صفا
که کردن خطه دارالسرور را گلزار
چراغ ضوء وفا در ضمیر او روشن
کمال صدق و صفا در متون او متوار
جهان مجد و محیط سخا وجود و کرم
به عصر خویش چوقا آن معن در گفتار
سمی شیر خداوند حاجی اسدالله
که اوست زبده ابرار و نخبه التّجار
ز دست جودش این فیض عام جاری شد
خدایا جر جمیلیش دهد بروز شمار
نخست خواست یکی از ملازمان درش
کند حقوق نمک بر موالیش اظهار
چو دید فیض بزرگی است بهر مولایش
روای داشت که از وی بماند این آثار
عجب جوان نکواعتقاد و خوش رائیست
به حسن نیت او میکند خرد اقراز
صفات او همه مستحسن و پسندیده
خجسته طینت و پاکیزه خوی و خوشرفتار
ز فرط حسن مسمی شده به حاج حسن
ز حسن خلق مزکا برای ز عیب و عوار
برای نشر چنین فیض عام طبع کتاب
نمود سعی فراوان و کوشش بسیار
سبب نمود خدا این وجود را به جهان
به نزد همت والای قدوه الاخیار
دهد خدای جهان در جهان به این دو وجود
دوام دولت و اقبال و عمر و عز و وقار
ز لطف خویش کند هر دو را خدا محشور
به حشر و نشر بحب ولای هشت و چهار
امان دهد ز بلا دوستان ایشان را
عدویشان همه خوار و ذلیل و زار و نزار
بود وظیفه (حاجب) همیشه بگشاید
زبان به ذکر و دعا ال و ماه و لیل و نهار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
وصل او مانده چرا دولت دنیا طلبید
دولتی را که به از دینی و عقبی طلبد
دوستداران به جز از دوست خواهید ز دوست
که نباشد به ازو هر چه ازو میطلبید
می کنید از سر هستی هوس خاک درش
از پس خاک شدن جنت اعلى طلبید
پیش بالا و لب او خنکیهاست همه
سایه و آب که از کوثر و طوبی طلبید
نوش داروست لبش درد ندارید دریغ
چند شربت ز شفاخانه عیسی طلبید
پسر تربت مجنون چو بسوزید عبیر
شکر و عود ز خال و لب لیلى طلبید
دگر از میکده پرسید خبرهای کمال
تا کی اش بر سر سجاده تقوی طلبید
دولتی را که به از دینی و عقبی طلبد
دوستداران به جز از دوست خواهید ز دوست
که نباشد به ازو هر چه ازو میطلبید
می کنید از سر هستی هوس خاک درش
از پس خاک شدن جنت اعلى طلبید
پیش بالا و لب او خنکیهاست همه
سایه و آب که از کوثر و طوبی طلبید
نوش داروست لبش درد ندارید دریغ
چند شربت ز شفاخانه عیسی طلبید
پسر تربت مجنون چو بسوزید عبیر
شکر و عود ز خال و لب لیلى طلبید
دگر از میکده پرسید خبرهای کمال
تا کی اش بر سر سجاده تقوی طلبید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
مرد تا روی نیارد ز دو عالم به خدای
مصطفی وار گزین همه عالم نشود
قلعه دین نکنی بی مدد دلها فتح
لشکرت گر نبود ملک مسلم نشود
تا مشرق نشود بنده به سلطان صفتان
هرگر اندر نظر خلق مکرم نشود
دل عشاق بازار و به جان عذر مخواه
که مداوای چنین ریش بمرهم نشود
گر شکست نو کند حاسد بدگوی کمال
دلت از جا نرود دانم و درهم نشود
سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
مرد تا روی نیارد ز دو عالم به خدای
مصطفی وار گزین همه عالم نشود
قلعه دین نکنی بی مدد دلها فتح
لشکرت گر نبود ملک مسلم نشود
تا مشرق نشود بنده به سلطان صفتان
هرگر اندر نظر خلق مکرم نشود
دل عشاق بازار و به جان عذر مخواه
که مداوای چنین ریش بمرهم نشود
گر شکست نو کند حاسد بدگوی کمال
دلت از جا نرود دانم و درهم نشود
سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
هرگز ز زلف خویان بوی وفا نباید
گر تو شنیدی این بو باری مرا نیاید
مشتاق پای بوسم زآن بر سرم نباتی
منعم ز بیم خواهش پیش گدا نیاید
دی گفته ای به تحفه آرید سر بر این د
عاشق به سر بیابه آنجا اما به پا نیاید
پیش تو بهر نام است آمده شد رقیبان
دور از خدا، به کعبه بهر خدا نباید
گر خرمیم و خندان از عمر نشریم آن
روزی که از تو ما را درد و بلا نباید
عاشق نخواست دنی از دوست بلکه عقبی
حرص و لئیم طبعی از پادشاه نیاید
نطع کمال خوشتر از فرش پادشاهان
کز پوریای رندان بوی ریا نیاید
گر تو شنیدی این بو باری مرا نیاید
مشتاق پای بوسم زآن بر سرم نباتی
منعم ز بیم خواهش پیش گدا نیاید
دی گفته ای به تحفه آرید سر بر این د
عاشق به سر بیابه آنجا اما به پا نیاید
پیش تو بهر نام است آمده شد رقیبان
دور از خدا، به کعبه بهر خدا نباید
گر خرمیم و خندان از عمر نشریم آن
روزی که از تو ما را درد و بلا نباید
عاشق نخواست دنی از دوست بلکه عقبی
حرص و لئیم طبعی از پادشاه نیاید
نطع کمال خوشتر از فرش پادشاهان
کز پوریای رندان بوی ریا نیاید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
بار غروری به حسن خویش ندارد
شیوه و ناز و کرشمه پیش ندارد
یا نکند التفات خاطر مجروح
با خبری از درون ریش ندارد
عاشق اگر زخم او معاینه بیند
را دیده ندارد که دیده بیش ندارد
گر نکند دل نشانه تیر بلا را
کافر عشقش شمر که کیش ندارد
صحبت نوشین لبان حلال مبادش
هرکه تحمل به زخم نیش ندارد
اگر سگان درش کمال رفیق است
بیش سر آشنا و خویش ندارد
شیوه و ناز و کرشمه پیش ندارد
یا نکند التفات خاطر مجروح
با خبری از درون ریش ندارد
عاشق اگر زخم او معاینه بیند
را دیده ندارد که دیده بیش ندارد
گر نکند دل نشانه تیر بلا را
کافر عشقش شمر که کیش ندارد
صحبت نوشین لبان حلال مبادش
هرکه تحمل به زخم نیش ندارد
اگر سگان درش کمال رفیق است
بیش سر آشنا و خویش ندارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
خوش نسیمی است بوی صحبت یار
خوش نعیمی است وصل بی اغیار
وصل جانان خوشست همواره
گر نبودی رقیب ناهموار
ای گل از بهر خاطر بلبل
دامن خود کشید دار ز خار
تو خداوند گاری و مخدوم
ما همه بندگان خدمتکار
از گدایان مستمند غریب
نظر مرحمت دریغ مدار
گفتمش رخ نما ستان جان گفت
رایگان رخ نمی نماید یار
جای آنست کز کمال حقیر
داری از غایت بزرگی عار
خوش نعیمی است وصل بی اغیار
وصل جانان خوشست همواره
گر نبودی رقیب ناهموار
ای گل از بهر خاطر بلبل
دامن خود کشید دار ز خار
تو خداوند گاری و مخدوم
ما همه بندگان خدمتکار
از گدایان مستمند غریب
نظر مرحمت دریغ مدار
گفتمش رخ نما ستان جان گفت
رایگان رخ نمی نماید یار
جای آنست کز کمال حقیر
داری از غایت بزرگی عار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
عاشق کند مشاهده حق بروی یار
باری چنان طلب کن و عشقی چنین بیار
بیچاره غافلان که ندارند درد عشق
مشغول گشته اند به تضییع روز گار
گر نیست در درون تو سوزی بسان شمع
باری برون ربا بود این اشک را میار
تو جان خود بخود نتوانی نگاهداشت
دلدار خود بجوی و روانی بدو سپار
چون صبح در هوای تو جان میدهم بصدق
با همدم چنین بصفت همدمی بیار
گویند کشتگان محبت نمرده اند
من میرم از برای تو روزی هزار بار
بویی چو برده ای ز گلستان معرفت
زنهار ای کمال قناعت مکن به خار
باری چنان طلب کن و عشقی چنین بیار
بیچاره غافلان که ندارند درد عشق
مشغول گشته اند به تضییع روز گار
گر نیست در درون تو سوزی بسان شمع
باری برون ربا بود این اشک را میار
تو جان خود بخود نتوانی نگاهداشت
دلدار خود بجوی و روانی بدو سپار
چون صبح در هوای تو جان میدهم بصدق
با همدم چنین بصفت همدمی بیار
گویند کشتگان محبت نمرده اند
من میرم از برای تو روزی هزار بار
بویی چو برده ای ز گلستان معرفت
زنهار ای کمال قناعت مکن به خار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
چه گفت با تو شنیدی رباب و عود به گوش
ز کس مترس و به بانگ بلند باده بنوش
سروش عاطفت از نو نوید رحمت داد
معاشران همه دادند بوسه بر سر و روش
به خواب شیخ حرم دید دوش مستی را
نشسته بر در کعبه به خضر دوش به دوش
چو جم به جام قناعت کن و سکندر وار
به هرزه در طلب رزق نانهاده مکوش
به چشم بی هنران باده ساقیا عیب است
چو زاهدی گذرد عیب ما بیا و بپوش
از آن زمان که به خمخانه ها حدیث نو رفت
شراب و چنگ نمی ایستد ز جوش و خروش
کمال با به ساقی زمی مکن پرهیز
حریف قلب شناس است زاهدی مفروش
ز کس مترس و به بانگ بلند باده بنوش
سروش عاطفت از نو نوید رحمت داد
معاشران همه دادند بوسه بر سر و روش
به خواب شیخ حرم دید دوش مستی را
نشسته بر در کعبه به خضر دوش به دوش
چو جم به جام قناعت کن و سکندر وار
به هرزه در طلب رزق نانهاده مکوش
به چشم بی هنران باده ساقیا عیب است
چو زاهدی گذرد عیب ما بیا و بپوش
از آن زمان که به خمخانه ها حدیث نو رفت
شراب و چنگ نمی ایستد ز جوش و خروش
کمال با به ساقی زمی مکن پرهیز
حریف قلب شناس است زاهدی مفروش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
دلا نسیم عنایت وزید حاضر باش
رسید مژده که دلبر رسید حاضر باش
به خفته شب محنت برو خبر برسان
بگو که صبح سعادت دمید حاضر باش
ز خاک پاش غباری کز آن طرف برخاست
به دیده روشننی شد پدید حاضر باش
ز جام وصل از آن قطرهها که جان افزاست
به کام جان تو خواهد چکیده حاضر باش
به شهر عشق شب و روز عید باشد و سور
مباش غافل ازین سوره و عبد حاضر باش
مکن ز پیر و مرید گذشت چندین یاد
تو پیری و همه عالم مرید حاضر باش
کلید قل دل از هر دری مجری کمال
ز دیرباز نیست این کلید حاضر باش
رسید مژده که دلبر رسید حاضر باش
به خفته شب محنت برو خبر برسان
بگو که صبح سعادت دمید حاضر باش
ز خاک پاش غباری کز آن طرف برخاست
به دیده روشننی شد پدید حاضر باش
ز جام وصل از آن قطرهها که جان افزاست
به کام جان تو خواهد چکیده حاضر باش
به شهر عشق شب و روز عید باشد و سور
مباش غافل ازین سوره و عبد حاضر باش
مکن ز پیر و مرید گذشت چندین یاد
تو پیری و همه عالم مرید حاضر باش
کلید قل دل از هر دری مجری کمال
ز دیرباز نیست این کلید حاضر باش