عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۶ - حکایت آن مداح کی از جهت ناموس شکر ممدوح میکرد و بوی اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او مینمود کی آن شکرها لافست و دروغ
آن یکی با دلق آمد از عراق
باز پرسیدند یاران از فراق
گفت آری بد فراق الا سفر
بود بر من بس مبارک مژدهور
که خلیفه داد ده خلعت مرا
که قرینش باد صد مدح و ثنا
شکرها و مدحها بر میشمرد
تا که شکر از حد و اندازه ببرد
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی میدهند
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته
کو نشان شکر و حمد میر تو
بر سر و بر پای بی توفیر تو؟
گر زبانت مدح آن شه میتند
هفت اندامت شکایت میکند
در سخای آن شه و سلطان جود
مر تورا کفشی و شلواری نبود؟
گفت من ایثار کردم آنچه داد
میر تقصیری نکرد از افتقاد
بستدم جمله عطاها از امیر
بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
مال دادم بستدم عمر دراز
در جزا زیرا که بودم پاک باز
پس بگفتندش مبارک مال رفت
چیست اندر باطنت این دود نفت؟
صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده نشان ابتشار؟
کو نشان عشق و ایثار و رضا؟
گر درست است آنچه گفتی مامضی
خود گرفتم مال گم شد میل کو
سیل اگر بگذشت جای سیل کو؟
چشم تو گر بد سیاه و جانفزا
گر نماند او جانفزا ازرق چرا؟
کو نشان پاکبازی ای ترش؟
بوی لاف کژ همیآید خمش
صد نشان باشد درون ایثار را
صد علامت هست نیکوکار را
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف
در زمین حق زراعت کردنی
تخمهای پاک آن گه دخل نی؟
گر نروید خوشه از روضات هو
پس چه واسع باشد ارض الله؟ بگو
چون که این ارض فنا بیریع نیست
چون بود ارض الله؟ آن مستوسعیست
این زمین را ریع او خود بیحداست
دانهیی را کمترین خود هفصدست
حمد گفتی کو نشان حامدون؟
نه برونت هست اثر نه اندرون
حمد عارف مر خدا را راست است
که گواه حمد او شد پا و دست
از چه تاریک جسمش بر کشید
وز تک زندان دنیایش خرید
اطلس تقوی و نور مؤتلف
آیت حمداست او را بر کتف
وارهیده از جهان عاریه
ساکن گلزار و عین جاریه
بر سریر سر عالیهمتش
مجلس و جا و مقام و رتبتش
مقعد صدقی که صدیقان درو
جمله سر سبزند و شاد و تازهرو
حمدشان چون حمد گلشن از بهار
صد نشانی دارد و صد گیر و دار
بر بهارش چشمه و نخل و گیاه
وآن گلستان و نگارستان گواه
شاهد شاهد هزاران هر طرف
در گواهی همچو گوهر بر صدف
بوی سر بد بیاید از دمت
وز سر و رو تابد ای لافی غمت
بوشناسانند حاذق در مصاف
تو به جلدی های هو کم کن گزاف
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو میکند مکشوف راز
گلشکر خوردم همیگویی و بوی
میزند از سیر که یافه مگوی
هست دل مانندهٔ خانه یٔ کلان
خانهٔ دل را نهان همسایگان
از شکاف روزن و دیوارها
مطلع گردند بر اسرارها
از شکافی که ندارد هیچ وهم
صاحب خانه و ندارد هیچ سهم
از نبی بر خوان که دیو و قوم او
میبرند از حال انسی خفیه بو
از رهی که انس از آن آگاه نیست
زان که زین محسوس و زین اشباه نیست
در میان ناقدان زرقی متن
با محک ای قلب دون لافی مزن
مر محک را ره بود در نقد و قلب
که خدایش کرد امیر جسم و قلب
چون شیاطین با غلیظیهای خویش
واقفاند از سر ما و فکر و کیش
مسلکی دارند دزدیده درون
ما ز دزدیهای ایشان سرنگون
دم به دم خبط و زیانی میکنند
صاحب نقب و شکاف روزن اند
پس چرا جانهای روشن در جهان
بیخبر باشند از حال نهان؟
در سرایت کمتر از دیوان شدند
روحها که خیمه بر گردون زدند؟
دیو دزدانه سوی گردون رود
از شهاب محرق او مطعون شود
سرنگون از چرخ زیر افتد چنان
که شقی در جنگ از زخم سنان
آن زرشک روحهای دلپسند
از فلکشان سرنگون میافکنند
تو اگر شلی و لنگ و کور و کر
این گمان بر روحهای مه مبر
شرم دار و لاف کم زن جان مکن
که بسی جاسوس هست آن سوی تن
باز پرسیدند یاران از فراق
گفت آری بد فراق الا سفر
بود بر من بس مبارک مژدهور
که خلیفه داد ده خلعت مرا
که قرینش باد صد مدح و ثنا
شکرها و مدحها بر میشمرد
تا که شکر از حد و اندازه ببرد
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی میدهند
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته
کو نشان شکر و حمد میر تو
بر سر و بر پای بی توفیر تو؟
گر زبانت مدح آن شه میتند
هفت اندامت شکایت میکند
در سخای آن شه و سلطان جود
مر تورا کفشی و شلواری نبود؟
گفت من ایثار کردم آنچه داد
میر تقصیری نکرد از افتقاد
بستدم جمله عطاها از امیر
بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
مال دادم بستدم عمر دراز
در جزا زیرا که بودم پاک باز
پس بگفتندش مبارک مال رفت
چیست اندر باطنت این دود نفت؟
صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده نشان ابتشار؟
کو نشان عشق و ایثار و رضا؟
گر درست است آنچه گفتی مامضی
خود گرفتم مال گم شد میل کو
سیل اگر بگذشت جای سیل کو؟
چشم تو گر بد سیاه و جانفزا
گر نماند او جانفزا ازرق چرا؟
کو نشان پاکبازی ای ترش؟
بوی لاف کژ همیآید خمش
صد نشان باشد درون ایثار را
صد علامت هست نیکوکار را
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف
در زمین حق زراعت کردنی
تخمهای پاک آن گه دخل نی؟
گر نروید خوشه از روضات هو
پس چه واسع باشد ارض الله؟ بگو
چون که این ارض فنا بیریع نیست
چون بود ارض الله؟ آن مستوسعیست
این زمین را ریع او خود بیحداست
دانهیی را کمترین خود هفصدست
حمد گفتی کو نشان حامدون؟
نه برونت هست اثر نه اندرون
حمد عارف مر خدا را راست است
که گواه حمد او شد پا و دست
از چه تاریک جسمش بر کشید
وز تک زندان دنیایش خرید
اطلس تقوی و نور مؤتلف
آیت حمداست او را بر کتف
وارهیده از جهان عاریه
ساکن گلزار و عین جاریه
بر سریر سر عالیهمتش
مجلس و جا و مقام و رتبتش
مقعد صدقی که صدیقان درو
جمله سر سبزند و شاد و تازهرو
حمدشان چون حمد گلشن از بهار
صد نشانی دارد و صد گیر و دار
بر بهارش چشمه و نخل و گیاه
وآن گلستان و نگارستان گواه
شاهد شاهد هزاران هر طرف
در گواهی همچو گوهر بر صدف
بوی سر بد بیاید از دمت
وز سر و رو تابد ای لافی غمت
بوشناسانند حاذق در مصاف
تو به جلدی های هو کم کن گزاف
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو میکند مکشوف راز
گلشکر خوردم همیگویی و بوی
میزند از سیر که یافه مگوی
هست دل مانندهٔ خانه یٔ کلان
خانهٔ دل را نهان همسایگان
از شکاف روزن و دیوارها
مطلع گردند بر اسرارها
از شکافی که ندارد هیچ وهم
صاحب خانه و ندارد هیچ سهم
از نبی بر خوان که دیو و قوم او
میبرند از حال انسی خفیه بو
از رهی که انس از آن آگاه نیست
زان که زین محسوس و زین اشباه نیست
در میان ناقدان زرقی متن
با محک ای قلب دون لافی مزن
مر محک را ره بود در نقد و قلب
که خدایش کرد امیر جسم و قلب
چون شیاطین با غلیظیهای خویش
واقفاند از سر ما و فکر و کیش
مسلکی دارند دزدیده درون
ما ز دزدیهای ایشان سرنگون
دم به دم خبط و زیانی میکنند
صاحب نقب و شکاف روزن اند
پس چرا جانهای روشن در جهان
بیخبر باشند از حال نهان؟
در سرایت کمتر از دیوان شدند
روحها که خیمه بر گردون زدند؟
دیو دزدانه سوی گردون رود
از شهاب محرق او مطعون شود
سرنگون از چرخ زیر افتد چنان
که شقی در جنگ از زخم سنان
آن زرشک روحهای دلپسند
از فلکشان سرنگون میافکنند
تو اگر شلی و لنگ و کور و کر
این گمان بر روحهای مه مبر
شرم دار و لاف کم زن جان مکن
که بسی جاسوس هست آن سوی تن
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۱ - آشفتن آن غلام از نارسیدن جواب رقعه از قبل پادشاه
این بیابان خود ندارد پا و سر
بیجواب نامه خستهست آن پسر
کی عجب چونم نداد آن شه جواب
با خیانت کرد رقعهبر ز تاب؟
رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه
رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذو فنون
بر امیر و مطبخی و نامهبر
عیب بنهاده ز جهل آن بیخبر
هیچ گرد خود نمیگردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن
بیجواب نامه خستهست آن پسر
کی عجب چونم نداد آن شه جواب
با خیانت کرد رقعهبر ز تاب؟
رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه
رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذو فنون
بر امیر و مطبخی و نامهبر
عیب بنهاده ز جهل آن بیخبر
هیچ گرد خود نمیگردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۸ - تفسیر یا حسرة علی العباد
او همیگوید که از اشکال تو
غره گشتم دیر دیدم حال تو
شمع مرده باده رفته دلربا
غوطه خورد از ننگ کژبینی ما
ظلت الارباح خسرا مغرما
نشتکی شکوی الی الله العمی
حبذا ارواح اخوان ثقات
مسلمات مؤمنات قانتات
هر کسی رویی به سویی بردهاند
وان عزیزان رو به بیسو کردهاند
هر کبوتر میپرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بیجانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانهٔ ما دانهٔ بیدانگی
زان فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن شد قبادوزی ما
غره گشتم دیر دیدم حال تو
شمع مرده باده رفته دلربا
غوطه خورد از ننگ کژبینی ما
ظلت الارباح خسرا مغرما
نشتکی شکوی الی الله العمی
حبذا ارواح اخوان ثقات
مسلمات مؤمنات قانتات
هر کسی رویی به سویی بردهاند
وان عزیزان رو به بیسو کردهاند
هر کبوتر میپرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بیجانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانهٔ ما دانهٔ بیدانگی
زان فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن شد قبادوزی ما
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۰ - صفت طاوس و طبع او و سبب کشتن ابراهیم علیهالسلام او را
آمدیم اکنون به طاووس دورنگ
کو کند جلوه برای نام و ننگ
همت او صید خلق از خیر و شر
وز نتیجه و فایدهی آن بیخبر
بیخبر چون دام میگیرد شکار
دام را چه علم از مقصود کار؟
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت؟
زین گرفت بیهدهش دارم شگفت
ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و بگذاشتی
کارت این بودهست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد
زان شکار و انبهی و باد و بود
دست در کن هیچ یابی تار و پود؟
بیشتر رفتهست و بیگاه است روز
تو به جد در صید خلقانی هنوز
آن یکی میگیر وان میهل ز دام
وین دگر را صید میکن چون لئام
باز این را میهل و میجو دگر
اینت لعب کودکان بیخبر
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی
پس تو خود را صید میکردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند؟
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بیحد لقمه خوردن زو حرام
آن که ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس؟
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بیخانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه در جهان
تختهبندان را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار
همچو گور کافران بیرون حلل
اندرون قهر خدا عزوجل
چون قبور آن را مجصص کردهاند
پردهٔ پندار پیش آوردهاند
طبع مسکینت مجصص از هنر
همچو نخل موم بیبرگ و ثمر
کو کند جلوه برای نام و ننگ
همت او صید خلق از خیر و شر
وز نتیجه و فایدهی آن بیخبر
بیخبر چون دام میگیرد شکار
دام را چه علم از مقصود کار؟
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت؟
زین گرفت بیهدهش دارم شگفت
ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و بگذاشتی
کارت این بودهست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد
زان شکار و انبهی و باد و بود
دست در کن هیچ یابی تار و پود؟
بیشتر رفتهست و بیگاه است روز
تو به جد در صید خلقانی هنوز
آن یکی میگیر وان میهل ز دام
وین دگر را صید میکن چون لئام
باز این را میهل و میجو دگر
اینت لعب کودکان بیخبر
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی
پس تو خود را صید میکردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند؟
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بیحد لقمه خوردن زو حرام
آن که ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس؟
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بیخانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه در جهان
تختهبندان را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار
همچو گور کافران بیرون حلل
اندرون قهر خدا عزوجل
چون قبور آن را مجصص کردهاند
پردهٔ پندار پیش آوردهاند
طبع مسکینت مجصص از هنر
همچو نخل موم بیبرگ و ثمر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۱ - صاحبدلی دید سگ حامله در شکم آن سگبچگان بانگ میکردند در تعجب ماند کی حکمت بانگ سگ پاسبانیست بانگ در اندرون شکم مادر پاسبانی نیست و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره و آنجا هیچ این فایدهها نیست چون به خویش آمد با حضرت مناجات کرد و ما یعلم تاویله الا الله جواب آمد کی آن صورت حال قومیست از حجاب بیرون نیامده و چشم دل باز ناشده دعوی بصیرت کنند و مقالات گویند از آن نی ایشان را قوتی و یاریی رسد و نه مستمعان را هدایتی و رشدی
آن یکی میدید خواب اندر چله
در رهی ماده سگی بد حامله
ناگهان آواز سگبچگان شنید
سگبچه اندر شکم بد ناپدید
بس عجب آمد ورا آن بانگها
سگبچه اندر شکم چون زد ندا؟
سگبچه اندر شکم ناله کنان
هیچکس دیدهست این اندر جهان؟
چون بجست از واقعه آمد به خویش
حیرت او دم به دم میگشت بیش
در چله کس نی که گردد عقده حل
جز که درگاه خدا عز و جل
گفت یا رب زین شکال و گفت و گو
در چله وا ماندهام از ذکر تو
پر من بگشای تا پران شوم
در حدیقهی ذکر و سیبستان شوم
آمدش آواز هاتف در زمان
کان مثالی دان ز لاف جاهلان
کز حجاب و پرده بیرون نامده
چشم بسته بیهده گویان شده
بانگ سگ اندر شکم باشد زیان
نه شکارانگیز و نه شب پاسبان
گرگ نادیده که منع او بود
دزد نادیده که دفع او شود
از حریصی وز هوای سروری
در نظر کند و به لافیدن جری
از هوای مشتری و گرمدار
بیبصیرت پا نهاده در فشار
ماه نادیده نشانها میدهد
روستایی را بدان کژ مینهد
از برای مشتری در وصف ماه
صد نشان نادیده گوید بهر جاه
مشتری کو سود دارد خود یکیست
لیک ایشان را درو ریب و شکیست
از هوای مشتری بیشکوه
مشتری را باد دادند این گروه
مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشترییی جو که جویان تواست
عالم آغاز و پایان تواست
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بد است
زو نیابی سود و مایه گر خرد
نبودش خود قیمت عقل و خرد
نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل؟
حرص کورت کرد و محرومت کند
دیو همچون خویش مرجومت کند
همچنانک اصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط
مشتری را صابران در یافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند
آن که گردانید رو زان مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بری
ماند حسرت بر حریصان تا ابد
همچو حال اهل ضروان در حسد
در رهی ماده سگی بد حامله
ناگهان آواز سگبچگان شنید
سگبچه اندر شکم بد ناپدید
بس عجب آمد ورا آن بانگها
سگبچه اندر شکم چون زد ندا؟
سگبچه اندر شکم ناله کنان
هیچکس دیدهست این اندر جهان؟
چون بجست از واقعه آمد به خویش
حیرت او دم به دم میگشت بیش
در چله کس نی که گردد عقده حل
جز که درگاه خدا عز و جل
گفت یا رب زین شکال و گفت و گو
در چله وا ماندهام از ذکر تو
پر من بگشای تا پران شوم
در حدیقهی ذکر و سیبستان شوم
آمدش آواز هاتف در زمان
کان مثالی دان ز لاف جاهلان
کز حجاب و پرده بیرون نامده
چشم بسته بیهده گویان شده
بانگ سگ اندر شکم باشد زیان
نه شکارانگیز و نه شب پاسبان
گرگ نادیده که منع او بود
دزد نادیده که دفع او شود
از حریصی وز هوای سروری
در نظر کند و به لافیدن جری
از هوای مشتری و گرمدار
بیبصیرت پا نهاده در فشار
ماه نادیده نشانها میدهد
روستایی را بدان کژ مینهد
از برای مشتری در وصف ماه
صد نشان نادیده گوید بهر جاه
مشتری کو سود دارد خود یکیست
لیک ایشان را درو ریب و شکیست
از هوای مشتری بیشکوه
مشتری را باد دادند این گروه
مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشترییی جو که جویان تواست
عالم آغاز و پایان تواست
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بد است
زو نیابی سود و مایه گر خرد
نبودش خود قیمت عقل و خرد
نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل؟
حرص کورت کرد و محرومت کند
دیو همچون خویش مرجومت کند
همچنانک اصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط
مشتری را صابران در یافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند
آن که گردانید رو زان مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بری
ماند حسرت بر حریصان تا ابد
همچو حال اهل ضروان در حسد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۵ - تعجیل فرمودن پادشاه ایاز را کی زود این حکم را به فیصل رسان و منتظر مدار و ایام بیننا مگو کی الانتظار موت الاحمر و جواب گفتن ایاز شاه را
گفت ای شه جملگی فرمان توراست
با وجود آفتاب اختر فناست
زهره که بود یا عطارد یا شهاب
کو برون آید به پیش آفتاب؟
گر زدلق و پوستین بگذشتمی
کی چنین تخم ملامت کشتمی؟
قفل کردن بر در حجره چه بود
در میان صد خیالی حسود؟
دست در کرده درون آب جو
هر یکی زایشان کلوخ خشکجو
پس کلوخ خشک در جو کی بود؟
ماهییی با آب عاصی کی شود؟
بر من مسکین جفا دارند ظن
که وفا را شرم میآید ز من
گر نبودی زحمت نامحرمی
چند حرفی از وفا واگفتمی
چون جهانی شبهت و اشکالجوست
حرف میرانیم ما بیرون پوست
گر تو خود را بشکنی مغزی شوی
داستان مغز نغزی بشنوی
جوز را در پوستها آوازهاست
مغز و روغن را خود آوازی کجاست؟
دارد آوازی نه اندر خورد گوش
هست آوازش نهان در گوش نوش
گرنه خوشآوازی مغزی بود
ژغژغ آواز قشری که شنود؟
ژغژغ آن زان تحمل میکنی
تا که خاموشانه بر مغزی زنی
چند گاهی بیلب و بیگوش شو
وان گهان چون لب حریف نوش شو
چند گفتی نظم و نثر و راز فاش
خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش
با وجود آفتاب اختر فناست
زهره که بود یا عطارد یا شهاب
کو برون آید به پیش آفتاب؟
گر زدلق و پوستین بگذشتمی
کی چنین تخم ملامت کشتمی؟
قفل کردن بر در حجره چه بود
در میان صد خیالی حسود؟
دست در کرده درون آب جو
هر یکی زایشان کلوخ خشکجو
پس کلوخ خشک در جو کی بود؟
ماهییی با آب عاصی کی شود؟
بر من مسکین جفا دارند ظن
که وفا را شرم میآید ز من
گر نبودی زحمت نامحرمی
چند حرفی از وفا واگفتمی
چون جهانی شبهت و اشکالجوست
حرف میرانیم ما بیرون پوست
گر تو خود را بشکنی مغزی شوی
داستان مغز نغزی بشنوی
جوز را در پوستها آوازهاست
مغز و روغن را خود آوازی کجاست؟
دارد آوازی نه اندر خورد گوش
هست آوازش نهان در گوش نوش
گرنه خوشآوازی مغزی بود
ژغژغ آواز قشری که شنود؟
ژغژغ آن زان تحمل میکنی
تا که خاموشانه بر مغزی زنی
چند گاهی بیلب و بیگوش شو
وان گهان چون لب حریف نوش شو
چند گفتی نظم و نثر و راز فاش
خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۲ - جواب گفتن خر روباه را کی توکل بهترین کسبهاست کی هر کسبی محتاجست به توکل کی ای خدا این کار مرا راست آر و دعا متضمن توکلست و توکل کسبی است کی به هیچ کسبی دیگر محتاج نیست الی آخره
گفت من به از توکل بر ربی
میندانم در دو عالم مکسبی
کسب شکرش را نمیدانم ندید
تا کشد شکر خدا رزق و مزید
بحثشان بسیار شد اندر خطاب
مانده گشتند از سؤال و از جواب
بعد از آن گفتش بدان در مملکه
نهی لا تلقوا بایدی تهلکه
صبر در صحرای خشک و سنگلاخ
احمقی باشد جهان حق فراخ
نقل کن زین جا به سوی مرغزار
میچر آن جا سبزه گرد جویبار
مرغزاری سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آن جا تا میان
خرم آن حیوان که او آن جا شود
اشتر اندر سبزه ناپیدا شود
هر طرف در وی یکی چشمه ی روان
اندرو حیوان مرفه در امان
از خری او را نمیگفت ای لعین
تو از آنجایی چرا زاری چنین؟
کو نشاط و فربهی و فر تو؟
چیست این لاغر تن مضطر تو؟
شرح روضه گر دروغ و زور نیست
پس چرا چشمت ازو مخمور نیست؟
این گدا چشمی و این نادیدگی
از گدایی توست نزبگلربگی
چون ز چشمه آمدی چونی تو خشک؟
ور تو ناف آهویی کو بوی مشک؟
زان که میگویی و شرحش میکنی
چون نشانی در تو نامد ای سنی؟
میندانم در دو عالم مکسبی
کسب شکرش را نمیدانم ندید
تا کشد شکر خدا رزق و مزید
بحثشان بسیار شد اندر خطاب
مانده گشتند از سؤال و از جواب
بعد از آن گفتش بدان در مملکه
نهی لا تلقوا بایدی تهلکه
صبر در صحرای خشک و سنگلاخ
احمقی باشد جهان حق فراخ
نقل کن زین جا به سوی مرغزار
میچر آن جا سبزه گرد جویبار
مرغزاری سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آن جا تا میان
خرم آن حیوان که او آن جا شود
اشتر اندر سبزه ناپیدا شود
هر طرف در وی یکی چشمه ی روان
اندرو حیوان مرفه در امان
از خری او را نمیگفت ای لعین
تو از آنجایی چرا زاری چنین؟
کو نشاط و فربهی و فر تو؟
چیست این لاغر تن مضطر تو؟
شرح روضه گر دروغ و زور نیست
پس چرا چشمت ازو مخمور نیست؟
این گدا چشمی و این نادیدگی
از گدایی توست نزبگلربگی
چون ز چشمه آمدی چونی تو خشک؟
ور تو ناف آهویی کو بوی مشک؟
زان که میگویی و شرحش میکنی
چون نشانی در تو نامد ای سنی؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۱ - جواب گفتن خر روباه را
گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو
تا نبینم روی تو ای زشترو
آن خدایی که تورا بدبخت کرد
روی زشتت را کریه و سخت کرد
با کدامین روی میآیی به من؟
این چنین سغری ندارد کرگدن
رفتهیی در خون جانم آشکار
که ترا من رهبرم تا مرغزار
تا بدیدم روی عزرائیل را
باز آوردی فن و تسویل را
گرچه من ننگ خرانم یا خرم
جانورم جان دارم این را کی خرم؟
آنچه من دیدم ز هول بیامان
طفل دیدی پیر گشتی در زمان
بیدل و جان از نهیب آن شکوه
سرنگون خود را در افکندم ز کوه
بسته شد پایم در آن دم از نهیب
چون بدیدم آن عذاب بیحجاب
عهد کردم با خدا کی ذوالمنن
برگشا زین بستگی تو پای من
تا ننوشم وسوسهی کس بعد ازین
عهد کردم نذر کردم ای معین
حق گشاده کرد آن دم پای من
زان دعا و زاری و ایمای من
ورنه اندر من رسیدی شیر نر
چون بدی در زیر پنجه ی شیر خر؟
باز بفرستادت آن شیر عرین
سوی من از مکر ای بئس القرین؟
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
از قرین بیقول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
چون که او افکند بر تو سایه را
دزدد آن بیمایه از تو مایه را
عقل تو گر اژدهایی گشت مست
یار بد او را زمرد دان که هست
دیدهٔ عقلت بدو بیرون جهد
طعن اوت اندر کف طاعون نهد
تا نبینم روی تو ای زشترو
آن خدایی که تورا بدبخت کرد
روی زشتت را کریه و سخت کرد
با کدامین روی میآیی به من؟
این چنین سغری ندارد کرگدن
رفتهیی در خون جانم آشکار
که ترا من رهبرم تا مرغزار
تا بدیدم روی عزرائیل را
باز آوردی فن و تسویل را
گرچه من ننگ خرانم یا خرم
جانورم جان دارم این را کی خرم؟
آنچه من دیدم ز هول بیامان
طفل دیدی پیر گشتی در زمان
بیدل و جان از نهیب آن شکوه
سرنگون خود را در افکندم ز کوه
بسته شد پایم در آن دم از نهیب
چون بدیدم آن عذاب بیحجاب
عهد کردم با خدا کی ذوالمنن
برگشا زین بستگی تو پای من
تا ننوشم وسوسهی کس بعد ازین
عهد کردم نذر کردم ای معین
حق گشاده کرد آن دم پای من
زان دعا و زاری و ایمای من
ورنه اندر من رسیدی شیر نر
چون بدی در زیر پنجه ی شیر خر؟
باز بفرستادت آن شیر عرین
سوی من از مکر ای بئس القرین؟
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
از قرین بیقول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
چون که او افکند بر تو سایه را
دزدد آن بیمایه از تو مایه را
عقل تو گر اژدهایی گشت مست
یار بد او را زمرد دان که هست
دیدهٔ عقلت بدو بیرون جهد
طعن اوت اندر کف طاعون نهد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۰ - سبب دانستن ضمیرهای خلق
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۶ - حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسلام تاج بلخ به غایت کوتاه بالا بود و این شیخ اسلام از برادرش ضیا ننگ داشتی ضیا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضیا خدمتی کرد و بگذشت شیخ اسلام او را نیم قیامی کرد سرسری گفت آری سخت درازی پارهای در دزد
آن ضیاء دلق خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود
تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ
بود کوتهقد و کوچک همچو فرخ
گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون
این ضیا اندر ظرافت بد فزون
او بسی کوته ضیا بیحد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز
زین برادر عار و ننگش آمدی
آن ضیا هم واعظی بد با هدی
روز محفل اندر آمد آن ضیا
بارگه پر قاضیان و اصفیا
کرد شیخ اسلام از کبر تمام
این برادر را چنین نصف القیام
گفت او را بس درازی بهر مزد
اندکی زان قد سروت هم بدزد
پس ترا خود هوش کو؟ یا عقل کو؟
تا خوری می ای تو دانش را عدو
روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضحکه باشد نیل بر روی حبش
در تو نوری کی درآمد ای غوی؟
تا تو بی هوشی و ظلمتجو شوی؟
سایه در روز است جستن قاعده
در شب ابری تو سایهجو شده؟
گر حلال آمد پی قوت عوام
طالبان دوست را آمد حرام
عاشقان را باده خون دل بود
چشمشان بر راه و بر منزل بود
در چنین راه بیابان مخوف
این قلاووز خرد با صد کسوف
خاک در چشم قلاوزان زنی
کاروان را هالک و گمره کنی
نان جو حقا حرام است و فسوس
نفس را در پیش نه نان سبوس
دشمن راه خدا را خوار دار
دزد را منبر منه بر دار دار
دزد را تو دست ببریدن پسند
از بریدن عاجزی دستش ببند
گر نبندی دست او دست تو بست
گر تو پایش نشکنی پایت شکست
تو عدو را می دهی و نیشکر
بهر چه؟ گو زهر خند و خاک خور
زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست
او سبو انداخت و از زاهد بجست
رفت پیش میر و گفتش باده کو؟
ماجرا را گفت یک یک پیش او
دادر آن تاج شیخ اسلام بود
تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ
بود کوتهقد و کوچک همچو فرخ
گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون
این ضیا اندر ظرافت بد فزون
او بسی کوته ضیا بیحد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز
زین برادر عار و ننگش آمدی
آن ضیا هم واعظی بد با هدی
روز محفل اندر آمد آن ضیا
بارگه پر قاضیان و اصفیا
کرد شیخ اسلام از کبر تمام
این برادر را چنین نصف القیام
گفت او را بس درازی بهر مزد
اندکی زان قد سروت هم بدزد
پس ترا خود هوش کو؟ یا عقل کو؟
تا خوری می ای تو دانش را عدو
روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضحکه باشد نیل بر روی حبش
در تو نوری کی درآمد ای غوی؟
تا تو بی هوشی و ظلمتجو شوی؟
سایه در روز است جستن قاعده
در شب ابری تو سایهجو شده؟
گر حلال آمد پی قوت عوام
طالبان دوست را آمد حرام
عاشقان را باده خون دل بود
چشمشان بر راه و بر منزل بود
در چنین راه بیابان مخوف
این قلاووز خرد با صد کسوف
خاک در چشم قلاوزان زنی
کاروان را هالک و گمره کنی
نان جو حقا حرام است و فسوس
نفس را در پیش نه نان سبوس
دشمن راه خدا را خوار دار
دزد را منبر منه بر دار دار
دزد را تو دست ببریدن پسند
از بریدن عاجزی دستش ببند
گر نبندی دست او دست تو بست
گر تو پایش نشکنی پایت شکست
تو عدو را می دهی و نیشکر
بهر چه؟ گو زهر خند و خاک خور
زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست
او سبو انداخت و از زاهد بجست
رفت پیش میر و گفتش باده کو؟
ماجرا را گفت یک یک پیش او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۷ - رفتن امیر خشمآلود برای گوشمال زاهد
میر چون آتش شد و برجست راست
گفت بنما خانهٔ زاهد کجاست
تا بدین گرز گران کوبم سرش
آن سر بیدانش مادرغرش
او چه داند امر معروف از سگی؟
طالب معروفی است و شهرگی
تا بدین سالوس خود را جا کند
تا به چیزی خویشتن پیدا کند
کو ندارد خود هنر الا همان
که تسلس میکند با این و آن
او اگر دیوانه است و فتنهکاو
داروی دیوانه باشد کیر گاو
تا که شیطان از سرش بیرون رود
بیلت خربندگان خر چون رود؟
میر بیرون جست دبوسی به دست
نیم شب آمد به زاهد نیممست
خواست کشتن مرد زاهد را ز خشم
مرد زاهد گشت پنهان زیر پشم
مرد زاهد میشنود از میر آن
زیر پشم آن رسنتابان نهان
گفت در رو گفتن زشتی مرد
آینه تاند که رو را سخت کرد
روی باید آینهوار آهنین
تات گوید روی زشت خود ببین
گفت بنما خانهٔ زاهد کجاست
تا بدین گرز گران کوبم سرش
آن سر بیدانش مادرغرش
او چه داند امر معروف از سگی؟
طالب معروفی است و شهرگی
تا بدین سالوس خود را جا کند
تا به چیزی خویشتن پیدا کند
کو ندارد خود هنر الا همان
که تسلس میکند با این و آن
او اگر دیوانه است و فتنهکاو
داروی دیوانه باشد کیر گاو
تا که شیطان از سرش بیرون رود
بیلت خربندگان خر چون رود؟
میر بیرون جست دبوسی به دست
نیم شب آمد به زاهد نیممست
خواست کشتن مرد زاهد را ز خشم
مرد زاهد گشت پنهان زیر پشم
مرد زاهد میشنود از میر آن
زیر پشم آن رسنتابان نهان
گفت در رو گفتن زشتی مرد
آینه تاند که رو را سخت کرد
روی باید آینهوار آهنین
تات گوید روی زشت خود ببین
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۲ - باز جواب گفتن آن امیر ایشان را
گفت نه نه من حریف آن میام
من به ذوق این خوشی قانع نیام
من چنان خواهم که همچون یاسمین
کژ همیگردم چنان گاهی چنین
وارهیده از همه خوف و امید
کژ همیگردم به هر سو همچو بید
همچو شاخ بید گردان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقصهاست
آن که خو کردهست با شادی می
این خوشی را کی پسندد خواجه کی؟
انبیا زان زین خوشی بیرون شدند
که سرشته در خوشی حق بدند
زان که جانشان آن خوشی را دیده بود
این خوشیها پیششان بازی نمود
با بت زنده کسی چون گشت یار
مرده را چون در کشد اندر کنار؟
من به ذوق این خوشی قانع نیام
من چنان خواهم که همچون یاسمین
کژ همیگردم چنان گاهی چنین
وارهیده از همه خوف و امید
کژ همیگردم به هر سو همچو بید
همچو شاخ بید گردان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقصهاست
آن که خو کردهست با شادی می
این خوشی را کی پسندد خواجه کی؟
انبیا زان زین خوشی بیرون شدند
که سرشته در خوشی حق بدند
زان که جانشان آن خوشی را دیده بود
این خوشیها پیششان بازی نمود
با بت زنده کسی چون گشت یار
مرده را چون در کشد اندر کنار؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۴ - نکته گفتن آن شاعر جهت طعن شیعه حلب
گفت آری لیک کو دور یزید؟
کی بدهست این غم؟ چه دیر این جا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا؟
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست؟
چون که ایشان خسرو دین بودهاند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند
روز ملک است و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی
ور نهیی آگه برو بر خود گری
زان که در انکار نقل و محشری
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمیبیند جز این خاک کهن
ور همیبیند چرا نبود دلیر؟
پشت دار و جان سپار و چشم سیر؟
در رخت کو از می دین فرخی؟
گر بدیدی بحر کو کف سخی؟
آن که جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
کی بدهست این غم؟ چه دیر این جا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا؟
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست؟
چون که ایشان خسرو دین بودهاند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند
روز ملک است و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی
ور نهیی آگه برو بر خود گری
زان که در انکار نقل و محشری
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمیبیند جز این خاک کهن
ور همیبیند چرا نبود دلیر؟
پشت دار و جان سپار و چشم سیر؟
در رخت کو از می دین فرخی؟
گر بدیدی بحر کو کف سخی؟
آن که جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۰ - خندیدن جهود و پنداشتن کی صدیق مغبونست درین عقد
قهقهه زد آن جهود سنگدل
از سر افسوس و طنز و غش و غل
گفت صد یقش که این خنده چه بود؟
در جواب پرسش او خنده فزود
گفت اگر جدت نبودی و غرام
در خریداری این اسود غلام
من ز استیزه نمیجوشیدمی
خود به عشر اینش بفروشیدمی
کو به نزد من نیرزد نیم دانگ
تو گران کردی بهایش را به بانگ
پس جوابش داد صدیق ای غبی
گوهری دادی به جوزی چون صبی
کو به نزد من همیارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو به لون
زر سرخ است او سیه تاب آمده
از برای رشک این احمقکده
دیدهیی این هفت رنگ جسم ها
در نیابد زین نقاب آن روح را
گر مکیسی کردهیی در بیع بیش
دادمی من جمله ملک و مال خویش
ور مکاس افزودییی من ز اهتمام
دامنی زر کردمی از غیر وام
سهل دادی زان که ارزان یافتی
در ندیدی حقه را نشکافتی
حقه سربسته جهل تو بداد
زود بینی که چه غبنت اوفتاد
حقهٔ پر لعل را دادی به باد
همچو زنگی در سیه رویی تو شاد
عاقبت وا حسرتا گویی بسی
بخت ودولت را فروشد خود کسی؟
بخت با جامهی غلامانه رسید
چشم بدبختت به جز ظاهر ندید
او نمودت بندگی خویشتن
خوی زشتت کرد با او مکر و فن
این سیهاسرار تن اسپید را
بتپرستانه بگیر ای ژاژخا
این ترا و آن مرا بردیم سود
هین لکم دین ولی دین ای جهود
خود سزای بتپرستان این بود
جلش اطلس اسب او چوبین بود
همچو گور کافران پر دود و نار
وز برون بر پشته صد نقش و نگار
همچو مال ظالمان بیرون جمال
وز درونش خون مظلوم و وبال
چون منافق از برون صوم و صلات
وز درون خاک سیاه بینبات
همچو ابری خالییی پر قر و قر
نه درو نفع زمین نه قوت بر
همچو وعدهی مکر و گفتار دروغ
آخرش رسوا و اول با فروغ
بعد از آن بگرفت او دست بلال
آن ز زخم ضرس محنت چون خلال
شد خلالی در دهانی راه یافت
جانب شیرینزبانی میشتافت
چون بدید آن خسته روی مصطفی
خر مغشیا فتاد او بر قفا
تا به دیری بیخود و بیخویش ماند
چون به خویش آمد ز شادی اشک راند
مصطفیاش در کنار خود کشید
کس چه داند بخششی کو را رسید؟
چون بود مسی که بر اکسیر زد
مفلسی بر گنج پر توفیر زد
ماهی پژمرده در بحر اوفتاد
کاروان گم شده زد بر رشاد
آن خطاباتی که گفت آن دم نبی
گر زند بر شب بر آید از شبی
روز روشن گردد آن شب چون صباح
من نتوانم باز گفت آن اصطلاح
خود تو دانی که آفتابی در حمل
تا چه گوید با نبات و با دقل
خود تو دانی هم که آن آب زلال
می چه گوید با ریاحین و نهال
صنع حق با جمله اجزای جهان
چون دم و حرف است از افسونگران
جذب یزدان با اثرها و سبب
صد سخن گوید نهان بیحرف و لب
نه که تاثیر از قدر معمول نیست
لیک تاثیرش ازو معقول نیست
چون مقلد بود عقل اندر اصول
دان مقلد در فروعش ای فضول
گر بپرسد عقل چون باشد مرام؟
گو چنان که تو ندانی والسلام
از سر افسوس و طنز و غش و غل
گفت صد یقش که این خنده چه بود؟
در جواب پرسش او خنده فزود
گفت اگر جدت نبودی و غرام
در خریداری این اسود غلام
من ز استیزه نمیجوشیدمی
خود به عشر اینش بفروشیدمی
کو به نزد من نیرزد نیم دانگ
تو گران کردی بهایش را به بانگ
پس جوابش داد صدیق ای غبی
گوهری دادی به جوزی چون صبی
کو به نزد من همیارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو به لون
زر سرخ است او سیه تاب آمده
از برای رشک این احمقکده
دیدهیی این هفت رنگ جسم ها
در نیابد زین نقاب آن روح را
گر مکیسی کردهیی در بیع بیش
دادمی من جمله ملک و مال خویش
ور مکاس افزودییی من ز اهتمام
دامنی زر کردمی از غیر وام
سهل دادی زان که ارزان یافتی
در ندیدی حقه را نشکافتی
حقه سربسته جهل تو بداد
زود بینی که چه غبنت اوفتاد
حقهٔ پر لعل را دادی به باد
همچو زنگی در سیه رویی تو شاد
عاقبت وا حسرتا گویی بسی
بخت ودولت را فروشد خود کسی؟
بخت با جامهی غلامانه رسید
چشم بدبختت به جز ظاهر ندید
او نمودت بندگی خویشتن
خوی زشتت کرد با او مکر و فن
این سیهاسرار تن اسپید را
بتپرستانه بگیر ای ژاژخا
این ترا و آن مرا بردیم سود
هین لکم دین ولی دین ای جهود
خود سزای بتپرستان این بود
جلش اطلس اسب او چوبین بود
همچو گور کافران پر دود و نار
وز برون بر پشته صد نقش و نگار
همچو مال ظالمان بیرون جمال
وز درونش خون مظلوم و وبال
چون منافق از برون صوم و صلات
وز درون خاک سیاه بینبات
همچو ابری خالییی پر قر و قر
نه درو نفع زمین نه قوت بر
همچو وعدهی مکر و گفتار دروغ
آخرش رسوا و اول با فروغ
بعد از آن بگرفت او دست بلال
آن ز زخم ضرس محنت چون خلال
شد خلالی در دهانی راه یافت
جانب شیرینزبانی میشتافت
چون بدید آن خسته روی مصطفی
خر مغشیا فتاد او بر قفا
تا به دیری بیخود و بیخویش ماند
چون به خویش آمد ز شادی اشک راند
مصطفیاش در کنار خود کشید
کس چه داند بخششی کو را رسید؟
چون بود مسی که بر اکسیر زد
مفلسی بر گنج پر توفیر زد
ماهی پژمرده در بحر اوفتاد
کاروان گم شده زد بر رشاد
آن خطاباتی که گفت آن دم نبی
گر زند بر شب بر آید از شبی
روز روشن گردد آن شب چون صباح
من نتوانم باز گفت آن اصطلاح
خود تو دانی که آفتابی در حمل
تا چه گوید با نبات و با دقل
خود تو دانی هم که آن آب زلال
می چه گوید با ریاحین و نهال
صنع حق با جمله اجزای جهان
چون دم و حرف است از افسونگران
جذب یزدان با اثرها و سبب
صد سخن گوید نهان بیحرف و لب
نه که تاثیر از قدر معمول نیست
لیک تاثیرش ازو معقول نیست
چون مقلد بود عقل اندر اصول
دان مقلد در فروعش ای فضول
گر بپرسد عقل چون باشد مرام؟
گو چنان که تو ندانی والسلام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۸ - داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه میساخت و ساخته نمیشد و پذیرا نمیآمد
بود کمپیری نودساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پارهپاره گشته دام
مرغ بیهنگام و راه بیرهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقییی که خداش این حرص داد
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگینگیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلسپوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایهی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
میشود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پارهپاره گشته دام
مرغ بیهنگام و راه بیرهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقییی که خداش این حرص داد
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگینگیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلسپوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایهی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
میشود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۰ - صفت آن عجوز
چون که مجلس بیچنین پیغاره نیست
از حدیث پست نازل چاره نیست
واستان هین این سخن را از گرو
سوی افسانهی عجوزه باز رو
چون مسن گشت و درین ره نیست مرد
تو بنه نامش عجوز سالخورد
نه مرو را راس مال و پایهیی
نه پذیرای قبول مایهیی
نه دهنده نه پذیرندهی خوشی
نه درو معنی و نه معنیکشی
نه زبان نه گوش نه عقل و بصر
نه هش و نه بیهشی و نه فکر
نه نیاز و نه جمالی بهر ناز
توبه تویش گنده مانند پیاز
نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه
از حدیث پست نازل چاره نیست
واستان هین این سخن را از گرو
سوی افسانهی عجوزه باز رو
چون مسن گشت و درین ره نیست مرد
تو بنه نامش عجوز سالخورد
نه مرو را راس مال و پایهیی
نه پذیرای قبول مایهیی
نه دهنده نه پذیرندهی خوشی
نه درو معنی و نه معنیکشی
نه زبان نه گوش نه عقل و بصر
نه هش و نه بیهشی و نه فکر
نه نیاز و نه جمالی بهر ناز
توبه تویش گنده مانند پیاز
نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۲ - رجوع به داستان آن کمپیر
چون عروسی خواست رفتن آن خریف
موی ابرو پاک کرد آن مستخیف
پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز
تا بیاراید رخ و رخسار و پوز
چند گلگونه بمالید از بطر
سفرهٔ رویش نشد پوشیدهتر
عشرهای مصحف از جا میبرید
میبچفسانید بر رو آن پلید
تا که سفرهی روی او پنهان شود
تا نگین حلقهٔ خوبان شود
عشرها بر روی هرجا مینهاد
چون که برمیبست چادر میفتاد
باز او آن عشرها را با خدو
میبچفسانید بر اطراف رو
باز چادر راست کردی آن تکین
عشرها افتادی از رو بر زمین
چون بسی میکرد فن و آن میفتاد
گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد
شد مصور آن زمان ابلیس زود
گفت ای قحبهی قدید بیورود
من همه عمر این نیندیشیدهام
نه ز جز تو قحبهیی این دیدهام
تخم نادر در فضیحت کاشتی
در جهان تو مصحفی نگذاشتی
صد بلیسی تو خمیس اندر خمیس
ترک من گوی ای عجوزهی درد بیس
چند دزدی عشر از علم کتاب
تا شود رویت ملون همچو سیب؟
چند دزدی حرف مردان خدا
تا فروشی و ستانی مرحبا؟
رنگ بر بسته تورا گلگون نکرد
شاخ بربسته فن عرجون نکرد
عاقبت چون چادر مرگت رسد
از رخت این عشرها اندر فتد
چون که آید خیزخیز آن رحیل
گم شود زان پس فنون قال و قیل
عالم خاموشی آید پیش بیست
وای آن که در درون انسیش نیست
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفتر خود ساز آن آیینه را
که ز سایهی یوسف صاحبقران
شد زلیخای عجوز از سر جوان
میشود مبدل به خورشید تموز
آن مزاج بارد برد العجوز
میشود مبدل به سوز مریمی
شاخ لب خشکی به نخلی خرمی
ای عجوزه چند کوشی با قضا؟
نقد جو اکنون رها کن ما مضی
چون رخت را نیست در خوبی امید
خواه گلگونه نه و خواهی مداد
موی ابرو پاک کرد آن مستخیف
پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز
تا بیاراید رخ و رخسار و پوز
چند گلگونه بمالید از بطر
سفرهٔ رویش نشد پوشیدهتر
عشرهای مصحف از جا میبرید
میبچفسانید بر رو آن پلید
تا که سفرهی روی او پنهان شود
تا نگین حلقهٔ خوبان شود
عشرها بر روی هرجا مینهاد
چون که برمیبست چادر میفتاد
باز او آن عشرها را با خدو
میبچفسانید بر اطراف رو
باز چادر راست کردی آن تکین
عشرها افتادی از رو بر زمین
چون بسی میکرد فن و آن میفتاد
گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد
شد مصور آن زمان ابلیس زود
گفت ای قحبهی قدید بیورود
من همه عمر این نیندیشیدهام
نه ز جز تو قحبهیی این دیدهام
تخم نادر در فضیحت کاشتی
در جهان تو مصحفی نگذاشتی
صد بلیسی تو خمیس اندر خمیس
ترک من گوی ای عجوزهی درد بیس
چند دزدی عشر از علم کتاب
تا شود رویت ملون همچو سیب؟
چند دزدی حرف مردان خدا
تا فروشی و ستانی مرحبا؟
رنگ بر بسته تورا گلگون نکرد
شاخ بربسته فن عرجون نکرد
عاقبت چون چادر مرگت رسد
از رخت این عشرها اندر فتد
چون که آید خیزخیز آن رحیل
گم شود زان پس فنون قال و قیل
عالم خاموشی آید پیش بیست
وای آن که در درون انسیش نیست
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفتر خود ساز آن آیینه را
که ز سایهی یوسف صاحبقران
شد زلیخای عجوز از سر جوان
میشود مبدل به خورشید تموز
آن مزاج بارد برد العجوز
میشود مبدل به سوز مریمی
شاخ لب خشکی به نخلی خرمی
ای عجوزه چند کوشی با قضا؟
نقد جو اکنون رها کن ما مضی
چون رخت را نیست در خوبی امید
خواه گلگونه نه و خواهی مداد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۸ - طیره شدن قاضی از سیلی درویش و سرزنش کردن صوفی قاضی را
گشت قاضی طیره صوفی گفت هی
حکم تو عدل است لاشک نیست غی
آنچه نپسندی به خود ای شیخ دین
چون پسندی بر برادر ای امین؟
این ندانی که پی من چه کنی
هم در آن چه عاقبت خود افکنی؟
من حفر بئرا نخواندی از خبر؟
آنچه خواندی کن عمل جان پدر
این یکی حکمت چنین بد در قضا
که تورا آورد سیلی بر قفا
وای بر احکام دیگرهای تو
تا چه آرد بر سر و بر پای تو
ظالمی را رحم آری از کرم
که برای نفقه بادت سه درم
دست ظالم را ببر چه جای آن
که به دست او نهی حکم و عنان؟
تو بدان بز مانی ای مجهولداد
که نژاد گرگ را او شیر داد
حکم تو عدل است لاشک نیست غی
آنچه نپسندی به خود ای شیخ دین
چون پسندی بر برادر ای امین؟
این ندانی که پی من چه کنی
هم در آن چه عاقبت خود افکنی؟
من حفر بئرا نخواندی از خبر؟
آنچه خواندی کن عمل جان پدر
این یکی حکمت چنین بد در قضا
که تورا آورد سیلی بر قفا
وای بر احکام دیگرهای تو
تا چه آرد بر سر و بر پای تو
ظالمی را رحم آری از کرم
که برای نفقه بادت سه درم
دست ظالم را ببر چه جای آن
که به دست او نهی حکم و عنان؟
تو بدان بز مانی ای مجهولداد
که نژاد گرگ را او شیر داد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۱ - پرسیدن آن وارد از حرم شیخ کی شیخ کجاست کجا جوییم و جواب نافرجام گفتن حرم
اشکش از دیده بجست و گفت او
با همه آن شاه شیریننام کو؟
گفت آن سالوس زراق تهی؟
دام گولان و کمند گمرهی؟
صد هزاران خام ریشان همچو تو
اوفتاده از وی اندر صد عتو
گر نبینیش و سلامت وا روی
خیر تو باشد نگردی زو غوی
لافکیشی کاسهلیسی طبلخوار
بانگ طبلش رفته اطراف دیار
سبطی اند این قوم و گوسالهپرست
در چنین گاوی چه میمالند دست؟
جیفة اللیل است و بطال النهار
هر که او شد غرهٔ این طبلخوار
هشتهاند این قوم صد علم و کمال
مکر و تزویری گرفته کینست حال
آل موسی کو دریغا تاکنون
عابدان عجل را ریزند خون؟
شرع و تقوی را فکنده سوی پشت
کو عمر؟ کو امر معروف درشت
کین اباحت زین جماعت فاش شد
رخصت هر مفسد قلاش شد
کو ره پیغامبری و اصحاب او؟
کو نماز و سبحه و آداب او؟
با همه آن شاه شیریننام کو؟
گفت آن سالوس زراق تهی؟
دام گولان و کمند گمرهی؟
صد هزاران خام ریشان همچو تو
اوفتاده از وی اندر صد عتو
گر نبینیش و سلامت وا روی
خیر تو باشد نگردی زو غوی
لافکیشی کاسهلیسی طبلخوار
بانگ طبلش رفته اطراف دیار
سبطی اند این قوم و گوسالهپرست
در چنین گاوی چه میمالند دست؟
جیفة اللیل است و بطال النهار
هر که او شد غرهٔ این طبلخوار
هشتهاند این قوم صد علم و کمال
مکر و تزویری گرفته کینست حال
آل موسی کو دریغا تاکنون
عابدان عجل را ریزند خون؟
شرع و تقوی را فکنده سوی پشت
کو عمر؟ کو امر معروف درشت
کین اباحت زین جماعت فاش شد
رخصت هر مفسد قلاش شد
کو ره پیغامبری و اصحاب او؟
کو نماز و سبحه و آداب او؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۲ - مقالت برادر بزرگین
آن بزرگین گفت ای اخوان خیر
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر؟
از حشم هر که به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله
ما همیگفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
این کلید صبر را اکنون چه شد؟
ای عجب منسوخ شد قانون؟ چه شد؟
ما نمیگفتیم که اندر کش مکش
اندر آتش همچو زر خندید خوش؟
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هین مگردانید رنگ
آن زمان که بود اسبان را وطا
جمله سرهای بریده زیر پا
ما سپاه خویش را هی هی کنان
که به پیش آیید قاهر چون سنان
جمله عالم را نشان داده به صبر
زان که صبر آمد چراغ و نور صدر
نوبت ما شد چه خیره سر شدیم
چون زنان زشت در چادر شدیم؟
ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی؟
ای خرد کو پند شکرخای تو؟
دور توست این دم چه شد هیهای تو؟
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
از غری ریش ار کنون دزدیدهیی
پیش ازین بر ریش خود خندیدهیی
وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای
چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی؟
بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو؟
آنچه پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش
از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش
سر بدی پیوسته خود را دم مکن
پا و دست و ریش و سبلت گم مکن
بازی آن توست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر؟
از حشم هر که به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله
ما همیگفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
این کلید صبر را اکنون چه شد؟
ای عجب منسوخ شد قانون؟ چه شد؟
ما نمیگفتیم که اندر کش مکش
اندر آتش همچو زر خندید خوش؟
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هین مگردانید رنگ
آن زمان که بود اسبان را وطا
جمله سرهای بریده زیر پا
ما سپاه خویش را هی هی کنان
که به پیش آیید قاهر چون سنان
جمله عالم را نشان داده به صبر
زان که صبر آمد چراغ و نور صدر
نوبت ما شد چه خیره سر شدیم
چون زنان زشت در چادر شدیم؟
ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی؟
ای خرد کو پند شکرخای تو؟
دور توست این دم چه شد هیهای تو؟
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
از غری ریش ار کنون دزدیدهیی
پیش ازین بر ریش خود خندیدهیی
وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای
چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی؟
بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو؟
آنچه پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش
از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش
سر بدی پیوسته خود را دم مکن
پا و دست و ریش و سبلت گم مکن
بازی آن توست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط