عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - در وصف شمشیر
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
آن نه زلفیست که پیچیده بدور ذقن است
چنبر لاله و نسرین و گل و یاسمن است
آن نه چشمست و نه ابرو و نه مژگان دراز
آفت جان و بلای سر و آزار تن است
بسر زلف تو سوگند که پیمان تو من
نشکنم گرچه سر زلف تو پیمان شکن است
دوش گفتا دهمت بوسه چو آید خط سبز
ای دریغا که سر وعده شب مرگ من است
بجز از عهد وفائی که ندارد بدوام
اندرین لب نتوان گفت که جای سخن است
یارب این قصه که با شاه بگوید که بشهر
هست شوخی که سراپا همه سحر است و فن است
فتنه کاشغر آشوب ختا شور تتار
شوخ چین آفت کشمیر و بلای ختن است
گوئی آن غبغب دلجوی ببالای سهی
کوی سیبی است که آویخته بر نارون است
دل ز زلفت بتغافل نشکیبد که غریب
رو بهر سو که کند باز دلش در وطن است
چکنم گر نکنم چاک گریبان فراق
شب تنهائیم آزادگی از پیرهن است
دل زبد عهدی این تازه جوانان بگرفت
بعد از اینم هوس صحبت پیری کهن است
دامن از صحبت نیر مکش ای خسرو حسن
سبب شهرت شیرین بجهان کوهکن است
چنبر لاله و نسرین و گل و یاسمن است
آن نه چشمست و نه ابرو و نه مژگان دراز
آفت جان و بلای سر و آزار تن است
بسر زلف تو سوگند که پیمان تو من
نشکنم گرچه سر زلف تو پیمان شکن است
دوش گفتا دهمت بوسه چو آید خط سبز
ای دریغا که سر وعده شب مرگ من است
بجز از عهد وفائی که ندارد بدوام
اندرین لب نتوان گفت که جای سخن است
یارب این قصه که با شاه بگوید که بشهر
هست شوخی که سراپا همه سحر است و فن است
فتنه کاشغر آشوب ختا شور تتار
شوخ چین آفت کشمیر و بلای ختن است
گوئی آن غبغب دلجوی ببالای سهی
کوی سیبی است که آویخته بر نارون است
دل ز زلفت بتغافل نشکیبد که غریب
رو بهر سو که کند باز دلش در وطن است
چکنم گر نکنم چاک گریبان فراق
شب تنهائیم آزادگی از پیرهن است
دل زبد عهدی این تازه جوانان بگرفت
بعد از اینم هوس صحبت پیری کهن است
دامن از صحبت نیر مکش ای خسرو حسن
سبب شهرت شیرین بجهان کوهکن است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
عمری که بی تو ای مه نوشاد میرود
سر داده خرمنی است که بر باد میرود
دور از کنار یار ز دریای چشم من
رودیست دجلۀ که به بغداد میرود
شیرین بکام جوئی و پرویز در نشاط
غافل ز خون که از دل فرهاد میرود
جز من بهر که مینگری در حضور تو
افسرده خاطرآمد و دلشاد میرود
مستانه میخرامد و دل از پیش دوان
آهو نگر که از پی صیاد میرود
خلقی بدام بسته و خود همچو سروناز
بنگر چگونه سر خوش و آزاد میرود
سر داده خرمنی است که بر باد میرود
دور از کنار یار ز دریای چشم من
رودیست دجلۀ که به بغداد میرود
شیرین بکام جوئی و پرویز در نشاط
غافل ز خون که از دل فرهاد میرود
جز من بهر که مینگری در حضور تو
افسرده خاطرآمد و دلشاد میرود
مستانه میخرامد و دل از پیش دوان
آهو نگر که از پی صیاد میرود
خلقی بدام بسته و خود همچو سروناز
بنگر چگونه سر خوش و آزاد میرود
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۱ - نوحهٔ ترکی زبانحال مادر جناب قاسم علیه السلام
ایتدی غم طغیان سرور قلب ناشادیم اویان
اود دو توب جلم چخوب قلا که فریادم اویان
آچیلوب قان چشمه ساری آلدی دور چشممی
اولدی سیل اویناقی کنج محنت آبادیم اویان
طرفه لاله ستان اولوب دورون سرشک آلدن
باشلیوب قمربار افغان سرو آزادیم اویان
کاکلون بادیله یاتوب گورمشم خواب مخوف
اولموشام دیوانه وش ماه پریزادیم اویان
یاوریم غم لشگری قیلدی مسخر گوگلیمی
ضعف تایدی قوّت الدن گیتدی بنیادیم اویان
دامه دو شموش صیدتک یول گوزامکدن گوزاریم
دولدی قان یاشیله آهوگوزلو صیادیم اویان
گورمسون تا گل بوزون گون باشون اوسته نوعروس
ایلیوب زلفین پریشان تازه دامادیم اویان
اود دو توب جلم چخوب قلا که فریادم اویان
آچیلوب قان چشمه ساری آلدی دور چشممی
اولدی سیل اویناقی کنج محنت آبادیم اویان
طرفه لاله ستان اولوب دورون سرشک آلدن
باشلیوب قمربار افغان سرو آزادیم اویان
کاکلون بادیله یاتوب گورمشم خواب مخوف
اولموشام دیوانه وش ماه پریزادیم اویان
یاوریم غم لشگری قیلدی مسخر گوگلیمی
ضعف تایدی قوّت الدن گیتدی بنیادیم اویان
دامه دو شموش صیدتک یول گوزامکدن گوزاریم
دولدی قان یاشیله آهوگوزلو صیادیم اویان
گورمسون تا گل بوزون گون باشون اوسته نوعروس
ایلیوب زلفین پریشان تازه دامادیم اویان
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
چگونه پیش تو آیم فسانهای که ندارم
چطور دور تو گردم بهانهای که ندارم
همیشه خاطر من جمع از فشار حوادث
چرا ز سیل گریزم ز خانهای که ندارم
هنوز بیضه من بود خون که سوخته شد پر
چرا به باد دهم آشیانهای که ندارم
رقیب محرم و محروم بنده پیش دو زلفت
چه دم ز عشق زنم قدر شانهای که ندارم
به بزم محرم و بیگانه غیر عشق چه گویم
به جز حکایت هجران ترانهای که ندارم
چو قصد خال تو کردم به دام دانه فتادم
کجا روم به جز آن دام دانهای که ندارم
کجا روم من و قصاب حاجت از که بخواهم
به غیر خاک درش آستانهای که ندارم
چطور دور تو گردم بهانهای که ندارم
همیشه خاطر من جمع از فشار حوادث
چرا ز سیل گریزم ز خانهای که ندارم
هنوز بیضه من بود خون که سوخته شد پر
چرا به باد دهم آشیانهای که ندارم
رقیب محرم و محروم بنده پیش دو زلفت
چه دم ز عشق زنم قدر شانهای که ندارم
به بزم محرم و بیگانه غیر عشق چه گویم
به جز حکایت هجران ترانهای که ندارم
چو قصد خال تو کردم به دام دانه فتادم
کجا روم به جز آن دام دانهای که ندارم
کجا روم من و قصاب حاجت از که بخواهم
به غیر خاک درش آستانهای که ندارم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۷ - آمدن فصل بهار
چو یک چندی گذشت از روزگاران
در آمد در شکفتن نو بهاران
علم زد بر هوا ابرِ بهاری
به عشق لاله و گل کرد زاری
شکوفه تاج زر زد بر سر شاخ
نسیم صبح شد بر غنچه گستاخ
ز بس گلها نوای بلبل آمیز
می عشق از ایاغ ۳حسن لبریز
عروس غنچه خورده بادهٔ باد
حجاب از دل، نقاب از روی بگشاد
درختان مست گشتند از میِ ناز
ز مستیها چو می بار آورد باز
صبا می دید چون مستوفی گل
حساب حسن و عشق از دفتر گل
برون آورد پس یکساله باقی
ز گل خنده ز بلبل ناله باقی
مگر معشوق گل عاشق مزاجست
که چاک جیب او بس بی علاجست
چمن را از لطافت آب در جوی
ز شرم خویش گل را بر جبین خوی
نگارستان چین شد هفت کشور
جمال آفرینش گشت زیور
گل باد سحر آورده شبگیر
دوان اب روان و پا به زنجیر
وزان بر گل نسیم افتاد و خیزان
دمان ابر از هوا در دانه ریزان
نمودندی هوا را بسته آذین
جمال خویش برجسته ریاحین
دریده گل ز مستی جیب ناموس
مغنی بلبلان در رقص طاو وس
هلاک رقص طاووسان رعنا
نگارین کرد چون دم پا به گلها
نسیم از غنچه بوی مشک تر برد
غزال از لاله برگ پان همی خورد
به شوق لعبتان غیرت حور
سراپا مردمک گردیده زنبور
ندانم بر چه غنچه دیده بگماشت
که نتواند تبسم زان نگهداشت
به رسم هندوان نامداران
چمن نو کرده حسن نوبهاران
ازان چون شاهدان در جلوه سازی
به رنگ و بوی گلها کرده بازی
ز شادی بسکه گشته راحت آگند
نگنجد در دهان گل شکر خند
شمال ار نه ازو شد ساغر آشام
چرا افتان و خیزان می زند گام؟
شراب گل ندانم از چه جامست
که بویش مست کار خاص و عا مست
نه تنها زو چمن با گلستان مست
فلک مست و زمین مست و زمان مست
صبا مستانه می رقصد که این بار
چمن را حسن و عشق آمد گل و بار
بهاران عرض جیش جیش بین شد
گلستان بر ارم صد نکته چین شد
چو عطاران چینی ساده رو جای
ز خلق خوش بهر دل ساخته جای
به بلبل کرده قمری این نوا زار
که بوی دوست می آید به گلزار
نوای بلبلان بر گل شکر ریز
چو ساز باربد در بزم پرویز
اگر چه نغمۀ بلبل اثر داشت
نوای کوکلا سوزی دگر داشت
گر او بر آ ت ش گل زند می خواند
چو هندو این حدیث بید می راند
به پیشش جمله مرغان خوش الحان
ز درس علم موسیقی سبق خوان
به آهنگ جگر، خوبان دلتنگ
شکسته ساز هر دم زخمۀ چنگ
هزارن در چمن کرده منادی
که رود آب زد گلبانگ شادی
بهار آمد دلا افسردگی چند
چو گل بشکفت این پژمردگی چند؟
ز شادی نرگس بیمار مست است
نه خود مست است کو هشیارمست است
اگر می نیست آب جویبارش
چرا بی تشنه شد رنج خمارش؟
ز شاخ موج ریزان آب کافور
چو دهن و باده از بلسان و انگور
نهالش نونهال صندل و عود
مشام روح کرده عنبر اندود
ز گلها شد پری زاری در و دشت
چو جمع شاهدان با هم به گلگشت
نه خط دوست سر برزد دران حال
که سر سبزی گرفته دانۀ خال
چو مانی نام ۀ نقش آفرین شد
چمن را خلد در زیر نگین شد
بتان آذر و ارژنگ مانی ۳
خجل زان شکلهای بوستانی
بسا مرغان به انواع ترانه
غزلخوانان و لیکن عاشقانه
ز پیراهن هزاران یوسفستان
برآرد غنچه از گلهای خندان
گرو برده بهاران جاودانه
ز رنگ آمیزی کار زمانه
به دم نازک بتان شاهد و شنگ
مشعبدشان نمودندی به صد رنگ
تبسم از لب غنچه چکیدی
گل از گلبن شکفته بر دمیدی
فراز شاخ نرگس ماند ح یران
همه تن دیده همچون دیده بانان
بنفشه گوش بر افشای راز است
که سوسن را زبان بر وی دراز است
لب گل فال زن بر بوسۀ خویش
ولیک از شرم بلبل سر فرا پیش
ز بس خود بر شکفتن دشت جاوید
گل سایه ز منت های خورشید
اگر چه غنچۀ لب داشت مستور
نشان بوسه پیدا می شد از دور
هوا زانسان به کامِ ساغر آشام
که سوی لب شتابد باده بی جام
ز تأثیر هوا و جذبۀ دل
بتانِ سنگدل بر عشق مایل
هوایش کز هوای دل سرشته
دهد فتوای می خوردن فرشته
ز نیرنگی که زو جادوگری باد
درِ حیرت بر روی عقل بگشاد
به افسون از پی حیرت فزایی
نموده خوش جهانی، سیمیایی
تماشا را به یک دم بی تگ و دو
فکنده عقل را در عالم نو
طراوت وافر و شادابی ارزان
شکفتن بی حد و بالش فراوان
خوش آن عالم که عشرت هم قرین بود
بهشت آسمانی در زمین بود
شبیه نطفه اندر بطن مادر
ببالیدی چو باغ سیمیاگر
ریاحین را سحاب از مهربانی
چشاندی شیر ز آب زندگانی
مگر اعجاز شد نشو و نما را
که حسن حور می بخشد گیا را
جهان خندان و گریان رام بیدل
به خاک و خون طپان چون مرغ بسمل
فراق اندر بهار افزون کند غم
که باشد پر خنک در عید ماتم
نه ذوق آن که بیند جلوهٔ گ ل
نه تاب آنکه گیرد زلف سنبل
مقابل بود هر دم روی ماهش
به رنگ گل ن یالودی نگاهش
خیال روی جانان داشت با خویش
خجل ساز گلستان داشت در پیش
به هر یک زان گل اندامان گلزار
خجالت را نموده جلوهٔ یار
به خونین لاله هرجا دیده بگشود
به داغ خویشتن داغش بپیمود
تعالی الله، چسان بودش جگر داغ
که نو می شد ز داغش داغ بر داغ
نه شبنم بود بر لاله که از شرم
عرق می ریخت آتش زان دل گرم
تب هجران اثر کردی به جانش
که تبخاله بر آوردی دهانش
به گل گفتی منم بی دوست غمناک
تو باری چون گریبان کرده ای چاک
گهش گفتی که خارت بی تمیز است
که جسم آخ ر به دامانم عزیز است
چو گلبن را ز درد خود خبر کرد
به گل بیماری نر گس اثر کرد
نهادی پیش سوسن گه سر خویش
که بر من کار فرما خنجر خویش
گهی در خواست از نرگس به ناکام
که جانم را بده رنجوری وام
دل از رنگ بنفشه شاد بی قیل
که بهر ماتمش زد جامه در نیل
گهی بر گل چو بلبل ناله کردی
گه از خون سبزه ها را لاله کردی
گهی دادی به زاری یاری ابر
که نوبت ده به من و ز گریه کن صبر
دلش با صد جنون دست و گریبان
کزینسان خویش سازد چاک دامان
رخ بی رنگ و بو چون گلبن درد
شکست صد خزان خورده گل زرد
ز سوز نالۀ زارش به گلگشت
متاع حسرت ارزان در در و دشت
ز اشک دانه دانه با دل تن گ
محبت کاشتی در سین ۀ سنگ
ز افغانش که بر دلها نمک سود
نصیب بلبلان شرمندگی بود
به صد شوریده جانی، بی قراری
به سر می برد زینسان روزگاری
چو در صحرا به تنگ آمد ز اندوه
زد آخر دست دل در دامن کوه
در آمد در شکفتن نو بهاران
علم زد بر هوا ابرِ بهاری
به عشق لاله و گل کرد زاری
شکوفه تاج زر زد بر سر شاخ
نسیم صبح شد بر غنچه گستاخ
ز بس گلها نوای بلبل آمیز
می عشق از ایاغ ۳حسن لبریز
عروس غنچه خورده بادهٔ باد
حجاب از دل، نقاب از روی بگشاد
درختان مست گشتند از میِ ناز
ز مستیها چو می بار آورد باز
صبا می دید چون مستوفی گل
حساب حسن و عشق از دفتر گل
برون آورد پس یکساله باقی
ز گل خنده ز بلبل ناله باقی
مگر معشوق گل عاشق مزاجست
که چاک جیب او بس بی علاجست
چمن را از لطافت آب در جوی
ز شرم خویش گل را بر جبین خوی
نگارستان چین شد هفت کشور
جمال آفرینش گشت زیور
گل باد سحر آورده شبگیر
دوان اب روان و پا به زنجیر
وزان بر گل نسیم افتاد و خیزان
دمان ابر از هوا در دانه ریزان
نمودندی هوا را بسته آذین
جمال خویش برجسته ریاحین
دریده گل ز مستی جیب ناموس
مغنی بلبلان در رقص طاو وس
هلاک رقص طاووسان رعنا
نگارین کرد چون دم پا به گلها
نسیم از غنچه بوی مشک تر برد
غزال از لاله برگ پان همی خورد
به شوق لعبتان غیرت حور
سراپا مردمک گردیده زنبور
ندانم بر چه غنچه دیده بگماشت
که نتواند تبسم زان نگهداشت
به رسم هندوان نامداران
چمن نو کرده حسن نوبهاران
ازان چون شاهدان در جلوه سازی
به رنگ و بوی گلها کرده بازی
ز شادی بسکه گشته راحت آگند
نگنجد در دهان گل شکر خند
شمال ار نه ازو شد ساغر آشام
چرا افتان و خیزان می زند گام؟
شراب گل ندانم از چه جامست
که بویش مست کار خاص و عا مست
نه تنها زو چمن با گلستان مست
فلک مست و زمین مست و زمان مست
صبا مستانه می رقصد که این بار
چمن را حسن و عشق آمد گل و بار
بهاران عرض جیش جیش بین شد
گلستان بر ارم صد نکته چین شد
چو عطاران چینی ساده رو جای
ز خلق خوش بهر دل ساخته جای
به بلبل کرده قمری این نوا زار
که بوی دوست می آید به گلزار
نوای بلبلان بر گل شکر ریز
چو ساز باربد در بزم پرویز
اگر چه نغمۀ بلبل اثر داشت
نوای کوکلا سوزی دگر داشت
گر او بر آ ت ش گل زند می خواند
چو هندو این حدیث بید می راند
به پیشش جمله مرغان خوش الحان
ز درس علم موسیقی سبق خوان
به آهنگ جگر، خوبان دلتنگ
شکسته ساز هر دم زخمۀ چنگ
هزارن در چمن کرده منادی
که رود آب زد گلبانگ شادی
بهار آمد دلا افسردگی چند
چو گل بشکفت این پژمردگی چند؟
ز شادی نرگس بیمار مست است
نه خود مست است کو هشیارمست است
اگر می نیست آب جویبارش
چرا بی تشنه شد رنج خمارش؟
ز شاخ موج ریزان آب کافور
چو دهن و باده از بلسان و انگور
نهالش نونهال صندل و عود
مشام روح کرده عنبر اندود
ز گلها شد پری زاری در و دشت
چو جمع شاهدان با هم به گلگشت
نه خط دوست سر برزد دران حال
که سر سبزی گرفته دانۀ خال
چو مانی نام ۀ نقش آفرین شد
چمن را خلد در زیر نگین شد
بتان آذر و ارژنگ مانی ۳
خجل زان شکلهای بوستانی
بسا مرغان به انواع ترانه
غزلخوانان و لیکن عاشقانه
ز پیراهن هزاران یوسفستان
برآرد غنچه از گلهای خندان
گرو برده بهاران جاودانه
ز رنگ آمیزی کار زمانه
به دم نازک بتان شاهد و شنگ
مشعبدشان نمودندی به صد رنگ
تبسم از لب غنچه چکیدی
گل از گلبن شکفته بر دمیدی
فراز شاخ نرگس ماند ح یران
همه تن دیده همچون دیده بانان
بنفشه گوش بر افشای راز است
که سوسن را زبان بر وی دراز است
لب گل فال زن بر بوسۀ خویش
ولیک از شرم بلبل سر فرا پیش
ز بس خود بر شکفتن دشت جاوید
گل سایه ز منت های خورشید
اگر چه غنچۀ لب داشت مستور
نشان بوسه پیدا می شد از دور
هوا زانسان به کامِ ساغر آشام
که سوی لب شتابد باده بی جام
ز تأثیر هوا و جذبۀ دل
بتانِ سنگدل بر عشق مایل
هوایش کز هوای دل سرشته
دهد فتوای می خوردن فرشته
ز نیرنگی که زو جادوگری باد
درِ حیرت بر روی عقل بگشاد
به افسون از پی حیرت فزایی
نموده خوش جهانی، سیمیایی
تماشا را به یک دم بی تگ و دو
فکنده عقل را در عالم نو
طراوت وافر و شادابی ارزان
شکفتن بی حد و بالش فراوان
خوش آن عالم که عشرت هم قرین بود
بهشت آسمانی در زمین بود
شبیه نطفه اندر بطن مادر
ببالیدی چو باغ سیمیاگر
ریاحین را سحاب از مهربانی
چشاندی شیر ز آب زندگانی
مگر اعجاز شد نشو و نما را
که حسن حور می بخشد گیا را
جهان خندان و گریان رام بیدل
به خاک و خون طپان چون مرغ بسمل
فراق اندر بهار افزون کند غم
که باشد پر خنک در عید ماتم
نه ذوق آن که بیند جلوهٔ گ ل
نه تاب آنکه گیرد زلف سنبل
مقابل بود هر دم روی ماهش
به رنگ گل ن یالودی نگاهش
خیال روی جانان داشت با خویش
خجل ساز گلستان داشت در پیش
به هر یک زان گل اندامان گلزار
خجالت را نموده جلوهٔ یار
به خونین لاله هرجا دیده بگشود
به داغ خویشتن داغش بپیمود
تعالی الله، چسان بودش جگر داغ
که نو می شد ز داغش داغ بر داغ
نه شبنم بود بر لاله که از شرم
عرق می ریخت آتش زان دل گرم
تب هجران اثر کردی به جانش
که تبخاله بر آوردی دهانش
به گل گفتی منم بی دوست غمناک
تو باری چون گریبان کرده ای چاک
گهش گفتی که خارت بی تمیز است
که جسم آخ ر به دامانم عزیز است
چو گلبن را ز درد خود خبر کرد
به گل بیماری نر گس اثر کرد
نهادی پیش سوسن گه سر خویش
که بر من کار فرما خنجر خویش
گهی در خواست از نرگس به ناکام
که جانم را بده رنجوری وام
دل از رنگ بنفشه شاد بی قیل
که بهر ماتمش زد جامه در نیل
گهی بر گل چو بلبل ناله کردی
گه از خون سبزه ها را لاله کردی
گهی دادی به زاری یاری ابر
که نوبت ده به من و ز گریه کن صبر
دلش با صد جنون دست و گریبان
کزینسان خویش سازد چاک دامان
رخ بی رنگ و بو چون گلبن درد
شکست صد خزان خورده گل زرد
ز سوز نالۀ زارش به گلگشت
متاع حسرت ارزان در در و دشت
ز اشک دانه دانه با دل تن گ
محبت کاشتی در سین ۀ سنگ
ز افغانش که بر دلها نمک سود
نصیب بلبلان شرمندگی بود
به صد شوریده جانی، بی قراری
به سر می برد زینسان روزگاری
چو در صحرا به تنگ آمد ز اندوه
زد آخر دست دل در دامن کوه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۲ - در صفت فصل بهار برسات و فراق رام
هوای عشق آمد فصل برسات
که فردوس برین را می کند مات
ز بس آب و هوایش جان نوایست
به خوبی پادشاه هر هوایست
بهار عاشقان برسات هند است
ز دلها خون فشان برسات هند است
ز رنگ و بوی پرکاریست در وی
سراپا ناله و زاریست در وی
هوایش بیدلان را سینه کاود
که از هر ذره عشق نو تراود
به وصفش مخزن گوهر گشایم
چو چشم ابر در ریزی نمایم
چو بنشسته پس از سالی به میعاد
سلیمان فلک بر مسند باد
از آن باد آتش او گشت پر تیز
بخار آب دریا یافت انگیز
به گریه ابر را نو شد اجازه
که سازد سن ت عشّاق تازه
فلک عاشق زمین معشوق زارست
که آن را گریه وین را خنده کار است
به خنده ابر همچون زنگی مست
به بازی کرده تیغ برق در دست
به تیغ برق ابر تیره رو تُند
ز تیزی خنجر زرین خود کُند
مقلد پیشه گشته ابر آذار
کند تقلید دشت شاه دز بار
به روی آسمان ابر غریوان
سپاه انگیخته از تیره دیوان
نه دیو است او که نازل شد فرشته
به رحمت باری از رحمت سرشته
به سقایی چه شخص بی بدیل است
که آب زندگیش آب سبیل است
دگر شد شیر خواره عالم پیر
که ابر از شیره جان می دهد شیر
ز رنگ آمیزی از ابر درافشان
گشاده رنگ ریز چرخ دوکان
هوا چون نشره اطفال رنگین
که هر یک ابر دارد رنگ چندین
زمانه غیرت نشو و نما را
نموده گلشن رنگین هوا را
کشیده مانی از سیمرغ تمثال
گشاده بر افق رنگین پر و بال
کفش رنگ زمانه بیخت گویی
شفق با روز و شب آمیخت گویی
یقین ابر است بازاری چو قصاب
که در یک کلبه دارد آتش و آب
ز بس هر پیشگی هست آن هنرور
گهی خنجر فروش و گه کمانگر
نقاب شعله دود آه عشق است
در افشان کاویان شاه عشق است
چو غم تیره بلای آتش افشان
به دم چون اژدهای آتش افشان
فلک موسی و ابر سرمه سان طور
تجلّی های برقش کرده پر نور
نهنگان سرزده زین موج ۀ نیل
شکسته بند آهن حلقۀ پیل
به فرق نیل گر در خوشاب است
یقین کان نیل نیسانی سحاب است
به گلشن بر ریاحین سایه گستر
چو پیلان پیش پیش از فوج لشکر
خدایی سایبانها بر کشیده
ز نو خور آسمانها آفریده
همانا گشت چرخ بی کناره
ز صور آه عاشق پاره پاره
فلک دیر است ابر تیره رهبان
چو دین مصطفی خورشید پنهان
ز چشم ابر اشک شادمانی
چکان هر دم چو آب زندگانی
هوا گو یی گشاد از دست اعجاز
سر صندوق مروارید تر باز
ز قطره دائره بر آب سی ار
زهی نقطه که داند کار پرگار
ز صلب ابر ریزان نطفۀ پاک
رحم تازه بدو آبستنی خاک
ز شاخ خشک بار آرد گل تر
هم از موز و صدف کافور و گوهر
فلک نوبت زده عیش و طرب را
زمین نو سبزه کرده پشت لب را
ز سبزه شخص گیتی پرنیان پوش
فکنده طیلسان خضر بر دوش
نشاط و انبساط از حد شد افزون
زمین زنگ دل خود داده بیرون
ز سبزه خاک را میناست دربار
گرفته آسمان زو وام زنگار
به سر سبزی جهان چون بخت شاهان
به شادابی زمین چون روی ماهان
ز سبزه کوری غم نیست د شوار
چو از رنگ زمرد دیده مار
شکسته موسی الواج ز برجد
از آن سبزی فراوان داشت بیحد
خروش انگیز هر سوتازه سیلی
چو دیوانه به صحرا کرده میلی
دل مرغان ز بند دام آزاد
که دانه سبز شد در دام صیاد
تراویده صفا از پیکر خاک
فلک می گشت بر گرد سر خاک
ز اقسام ریاحین بس گل هند
ش کفت و کوکلا شد بلبل هند
ز عشق قطره چاتک بادم سرد
رقابت با صدف چون مور می کرد
دل طاووس را از مستی جوش
شده معزولی جنّت فراموش
به یک آیینه نازیدی سکندر
هزار آیینه دارد این به هر پر
به پیش طوطی آن آیینه بنهاد
که تعلیم شکر گفتن دهد یاد
جهان حسن را آیینه دار است
از آن آیینه هایش پرنگار است
کمال حسن دارد اندک ی نقص
که گرید در غمش در شادی رقص
ز طعن عیبجویان می هراسد
که عیب خویش نیکو می شناسد
ز یک عیبی که داری گو میندیش
که باشد هر هنر را عیب زان بیش
در آن موسم ز غم رام جگر خون
شکسته دل چو شاخ بید مجنون
اگر چه ابر هر س و سیلها راند
دلش را آتش غم سیخ بنشاند
ز ابر در فشان آسمان وش
به هرکس آب باران بردی آتش
بگو سرو از چه گردد آتش من
که آب افشاند بر وی نفط روغن
مگر نامت از ان شد ابرِ آذار
که بر عاشق نباری غیر آزار
دلش غیرت نما سنگ و سبو را
دمش چون صبح خنجر زن گلو را
چو شمع از آتش دل چهره افروخت
چو مشک اندر دلش خون جگر سوخت
ز بس بی شمع خود با سوز می زیست
برو خاکستر پروانه بگریست
گرو برده به جانکاهی ز مهتاب
نشسته چون گل اندر آتش و آب
ز بس آزار جان شرمنده شد عشق
وفایش دیده از جان بنده شد عشق
به صد جان کندن آن مدت بسر برد
به صد حسرت دلش خون جگر خورد
به صد غم آمد آن فصلش به پایان
در آمد اول فصل زمستان
که فردوس برین را می کند مات
ز بس آب و هوایش جان نوایست
به خوبی پادشاه هر هوایست
بهار عاشقان برسات هند است
ز دلها خون فشان برسات هند است
ز رنگ و بوی پرکاریست در وی
سراپا ناله و زاریست در وی
هوایش بیدلان را سینه کاود
که از هر ذره عشق نو تراود
به وصفش مخزن گوهر گشایم
چو چشم ابر در ریزی نمایم
چو بنشسته پس از سالی به میعاد
سلیمان فلک بر مسند باد
از آن باد آتش او گشت پر تیز
بخار آب دریا یافت انگیز
به گریه ابر را نو شد اجازه
که سازد سن ت عشّاق تازه
فلک عاشق زمین معشوق زارست
که آن را گریه وین را خنده کار است
به خنده ابر همچون زنگی مست
به بازی کرده تیغ برق در دست
به تیغ برق ابر تیره رو تُند
ز تیزی خنجر زرین خود کُند
مقلد پیشه گشته ابر آذار
کند تقلید دشت شاه دز بار
به روی آسمان ابر غریوان
سپاه انگیخته از تیره دیوان
نه دیو است او که نازل شد فرشته
به رحمت باری از رحمت سرشته
به سقایی چه شخص بی بدیل است
که آب زندگیش آب سبیل است
دگر شد شیر خواره عالم پیر
که ابر از شیره جان می دهد شیر
ز رنگ آمیزی از ابر درافشان
گشاده رنگ ریز چرخ دوکان
هوا چون نشره اطفال رنگین
که هر یک ابر دارد رنگ چندین
زمانه غیرت نشو و نما را
نموده گلشن رنگین هوا را
کشیده مانی از سیمرغ تمثال
گشاده بر افق رنگین پر و بال
کفش رنگ زمانه بیخت گویی
شفق با روز و شب آمیخت گویی
یقین ابر است بازاری چو قصاب
که در یک کلبه دارد آتش و آب
ز بس هر پیشگی هست آن هنرور
گهی خنجر فروش و گه کمانگر
نقاب شعله دود آه عشق است
در افشان کاویان شاه عشق است
چو غم تیره بلای آتش افشان
به دم چون اژدهای آتش افشان
فلک موسی و ابر سرمه سان طور
تجلّی های برقش کرده پر نور
نهنگان سرزده زین موج ۀ نیل
شکسته بند آهن حلقۀ پیل
به فرق نیل گر در خوشاب است
یقین کان نیل نیسانی سحاب است
به گلشن بر ریاحین سایه گستر
چو پیلان پیش پیش از فوج لشکر
خدایی سایبانها بر کشیده
ز نو خور آسمانها آفریده
همانا گشت چرخ بی کناره
ز صور آه عاشق پاره پاره
فلک دیر است ابر تیره رهبان
چو دین مصطفی خورشید پنهان
ز چشم ابر اشک شادمانی
چکان هر دم چو آب زندگانی
هوا گو یی گشاد از دست اعجاز
سر صندوق مروارید تر باز
ز قطره دائره بر آب سی ار
زهی نقطه که داند کار پرگار
ز صلب ابر ریزان نطفۀ پاک
رحم تازه بدو آبستنی خاک
ز شاخ خشک بار آرد گل تر
هم از موز و صدف کافور و گوهر
فلک نوبت زده عیش و طرب را
زمین نو سبزه کرده پشت لب را
ز سبزه شخص گیتی پرنیان پوش
فکنده طیلسان خضر بر دوش
نشاط و انبساط از حد شد افزون
زمین زنگ دل خود داده بیرون
ز سبزه خاک را میناست دربار
گرفته آسمان زو وام زنگار
به سر سبزی جهان چون بخت شاهان
به شادابی زمین چون روی ماهان
ز سبزه کوری غم نیست د شوار
چو از رنگ زمرد دیده مار
شکسته موسی الواج ز برجد
از آن سبزی فراوان داشت بیحد
خروش انگیز هر سوتازه سیلی
چو دیوانه به صحرا کرده میلی
دل مرغان ز بند دام آزاد
که دانه سبز شد در دام صیاد
تراویده صفا از پیکر خاک
فلک می گشت بر گرد سر خاک
ز اقسام ریاحین بس گل هند
ش کفت و کوکلا شد بلبل هند
ز عشق قطره چاتک بادم سرد
رقابت با صدف چون مور می کرد
دل طاووس را از مستی جوش
شده معزولی جنّت فراموش
به یک آیینه نازیدی سکندر
هزار آیینه دارد این به هر پر
به پیش طوطی آن آیینه بنهاد
که تعلیم شکر گفتن دهد یاد
جهان حسن را آیینه دار است
از آن آیینه هایش پرنگار است
کمال حسن دارد اندک ی نقص
که گرید در غمش در شادی رقص
ز طعن عیبجویان می هراسد
که عیب خویش نیکو می شناسد
ز یک عیبی که داری گو میندیش
که باشد هر هنر را عیب زان بیش
در آن موسم ز غم رام جگر خون
شکسته دل چو شاخ بید مجنون
اگر چه ابر هر س و سیلها راند
دلش را آتش غم سیخ بنشاند
ز ابر در فشان آسمان وش
به هرکس آب باران بردی آتش
بگو سرو از چه گردد آتش من
که آب افشاند بر وی نفط روغن
مگر نامت از ان شد ابرِ آذار
که بر عاشق نباری غیر آزار
دلش غیرت نما سنگ و سبو را
دمش چون صبح خنجر زن گلو را
چو شمع از آتش دل چهره افروخت
چو مشک اندر دلش خون جگر سوخت
ز بس بی شمع خود با سوز می زیست
برو خاکستر پروانه بگریست
گرو برده به جانکاهی ز مهتاب
نشسته چون گل اندر آتش و آب
ز بس آزار جان شرمنده شد عشق
وفایش دیده از جان بنده شد عشق
به صد جان کندن آن مدت بسر برد
به صد حسرت دلش خون جگر خورد
به صد غم آمد آن فصلش به پایان
در آمد اول فصل زمستان
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
پیکان غمزه را چو بتان آب میدهند
اول نشان به سینه احباب میدهند
خاک رهش به مردم آسوده کی رسد
کاین توتیا به دیده بیخواب میدهند
سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست
صد خار را ز بهر گلی آب میدهند
مژگان تو که یاری آن چشم میکنند
تیغی کشیده در کف قصاب میدهند
شاهی به مجلس غم از آن میرود ز دست
کش ساقیان دیده می ناب میدهند
اول نشان به سینه احباب میدهند
خاک رهش به مردم آسوده کی رسد
کاین توتیا به دیده بیخواب میدهند
سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست
صد خار را ز بهر گلی آب میدهند
مژگان تو که یاری آن چشم میکنند
تیغی کشیده در کف قصاب میدهند
شاهی به مجلس غم از آن میرود ز دست
کش ساقیان دیده می ناب میدهند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢ - ایضاً قصیده در مدح امیر تاج الدین علی سربداری
منت ایزد را که دیگر باره بی هیچ انقلاب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب
تا ابد نتوان ادای شکر این کردن که باز
مسند عزت مشرف شد بشاه کامیاب
خسرو آفاق تاج ملک و دین کز رأی او
ذره نازلترین است آفتاب تبر تاب
آن سکندر مملکت کز لطف حق گر بایدش
چشمه آب خضر گردد ز بهر او شراب
از شب قدرست نقش فرخی بر روز عید
آنچه کلکش میکشد از مشک بر یاقوت ناب
آفتاب عدل او چون سایه بر گیتی فکند
کرد کوتاه از کتان دست تعدی ماهتاب
هم ز عدل شاملش بینم که از تأثیر چرخ
شیر میجوید ز قصد گاو شیری اجتناب
بر سپهر مردمی در خشکسال مکرمت
از کفش باشد بهر فصلی خزانرا فتح باب
گوهری شهوار گردد هر یکی از قطره هاش
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
چشم حزم او چو از خواب عدم بیدار شد
فتنه بیداری نبیند در وجود الا بخواب
برفکند آئین مستی در جهان حزمش چنانک
بهر هشیاری خورند اکنون خردمندان شراب
میکند با جان خصمان رمح او در روز رزم
آنچه در شب میکند با پیکر دیوان شهاب
دشمنش چون دید بر دل با رغم نالید و گفت
وای من با اینچنین مشکل خراجی از خراب
تا بپوشد حاسدش زردی روی خویش را
میکند رخسار خود دایم بخون دل خضاب
لطف و عنف او چو دید ابن یمین در بزم و رزم
آنچنان با روح و راحت اینچنین با سوز و تاب
خاطر وقاد او از گفته های خویش کرد
حسب حالش این دو بیت از بهر تضمین انتخاب
گر نسیم لطف او بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد زکام شیر غاب
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
خسروا مهر و سپهر از بدو فطرت آمدند
زیر دستت چون عنان و پایبوست چون رکاب
نور رأی عالم آرای ترا خورشید دید
رخ نهان کرد از حیا حنی تورات بالحجاب
تا نگردد خاطر عاطر ملول این مدح را
ختم خواهم کرد ازین پس با دعای مستجاب
تا نماید صبح سیمین پیکر از مشرق جمال
تا کند خورشید زرین تن سوی مغرب شتاب
از برای بارگاه جاه تو آماده باد
زان یکی سیمین عمود و زین دگر زرین طناب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب
تا ابد نتوان ادای شکر این کردن که باز
مسند عزت مشرف شد بشاه کامیاب
خسرو آفاق تاج ملک و دین کز رأی او
ذره نازلترین است آفتاب تبر تاب
آن سکندر مملکت کز لطف حق گر بایدش
چشمه آب خضر گردد ز بهر او شراب
از شب قدرست نقش فرخی بر روز عید
آنچه کلکش میکشد از مشک بر یاقوت ناب
آفتاب عدل او چون سایه بر گیتی فکند
کرد کوتاه از کتان دست تعدی ماهتاب
هم ز عدل شاملش بینم که از تأثیر چرخ
شیر میجوید ز قصد گاو شیری اجتناب
بر سپهر مردمی در خشکسال مکرمت
از کفش باشد بهر فصلی خزانرا فتح باب
گوهری شهوار گردد هر یکی از قطره هاش
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
چشم حزم او چو از خواب عدم بیدار شد
فتنه بیداری نبیند در وجود الا بخواب
برفکند آئین مستی در جهان حزمش چنانک
بهر هشیاری خورند اکنون خردمندان شراب
میکند با جان خصمان رمح او در روز رزم
آنچه در شب میکند با پیکر دیوان شهاب
دشمنش چون دید بر دل با رغم نالید و گفت
وای من با اینچنین مشکل خراجی از خراب
تا بپوشد حاسدش زردی روی خویش را
میکند رخسار خود دایم بخون دل خضاب
لطف و عنف او چو دید ابن یمین در بزم و رزم
آنچنان با روح و راحت اینچنین با سوز و تاب
خاطر وقاد او از گفته های خویش کرد
حسب حالش این دو بیت از بهر تضمین انتخاب
گر نسیم لطف او بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد زکام شیر غاب
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
خسروا مهر و سپهر از بدو فطرت آمدند
زیر دستت چون عنان و پایبوست چون رکاب
نور رأی عالم آرای ترا خورشید دید
رخ نهان کرد از حیا حنی تورات بالحجاب
تا نگردد خاطر عاطر ملول این مدح را
ختم خواهم کرد ازین پس با دعای مستجاب
تا نماید صبح سیمین پیکر از مشرق جمال
تا کند خورشید زرین تن سوی مغرب شتاب
از برای بارگاه جاه تو آماده باد
زان یکی سیمین عمود و زین دگر زرین طناب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٧ - وله ایضاً
ترک من بر سطح مه خطی مدور میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
آمد آنسرو سهی بر گل نشان سنبلش
شد دلم آشفته تر از سنبل او بر گلش
روز روشن بود گوئی همنشین تیره شب
بر فراز تخته کافور مشکین کاکلش
گر نه شوریدست و سودائی چرا میافکند
همچو نیلوفر سپر بر آب شاخ سنبلش
میزد آب خرمی بر آتش اندوه من
بر هوا لعلی که میافشاند نعل دلدلش
در خمار عشق چشمش ز آن بود دایم دلم
کآنچنان سرمست بیند گاه و بیگه بی ملش
مردم چشمم چو خون افشان شود در عشق تو
هندوئی بینی که دندان سرخ کرد از تنبلش
در شکنج زلف مشکینش دل مسکین من
هست چون کبکی که شهبازی کشد در چنگلش
تا خیال او ز رو و چشم من کردی گذر
کاشکی از خواب بستی مردم چشمم پلش
آنچنان گلشن که او بر سرو سیمین ساخته است
در جهان جز من کسی دیگر نزیبد بلبلش
بلبل گلزار حسن ار هستیش ابن یمین
پس چرا در عالم افتادست ازینسان غلغلش
شد دلم آشفته تر از سنبل او بر گلش
روز روشن بود گوئی همنشین تیره شب
بر فراز تخته کافور مشکین کاکلش
گر نه شوریدست و سودائی چرا میافکند
همچو نیلوفر سپر بر آب شاخ سنبلش
میزد آب خرمی بر آتش اندوه من
بر هوا لعلی که میافشاند نعل دلدلش
در خمار عشق چشمش ز آن بود دایم دلم
کآنچنان سرمست بیند گاه و بیگه بی ملش
مردم چشمم چو خون افشان شود در عشق تو
هندوئی بینی که دندان سرخ کرد از تنبلش
در شکنج زلف مشکینش دل مسکین من
هست چون کبکی که شهبازی کشد در چنگلش
تا خیال او ز رو و چشم من کردی گذر
کاشکی از خواب بستی مردم چشمم پلش
آنچنان گلشن که او بر سرو سیمین ساخته است
در جهان جز من کسی دیگر نزیبد بلبلش
بلبل گلزار حسن ار هستیش ابن یمین
پس چرا در عالم افتادست ازینسان غلغلش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۶٣
مرا که طوطی شکر فشان گلشن قدس
چو پیش بلبل نطق اوفتد پر اندازد
عروس این تتق سبز زرنگار ز شرم
چو بکر فکر مرا دید زیور اندازد
فریب و ریو ز سودائیان بیمایه
بدان رسید که سود و زیان بر اندازد
ولی مهابت ان افضل زمین و زمان
که منشی فلکش زیر پا سر اندازد
غیاث دولت و ملت که بحر خاطر او
گه تلاطم امواج گوهر اندازد
فلک شود همه تن آفتاب اگر رایش
بلطف سایه بر این سبز منظر اندازد
چنان ببست زبانشان که پیش کس پس ازین
که راست زهره که رمزی از آن در اندازد
همیشه تا دم باد خزان چو اهل کرم
بروی خاک پر از شاخها زر اندازد
مباد حاسد جاهت جز آنچنان که ز جزع
فراز صفحه زر گوهر تر اندازد
چو پیش بلبل نطق اوفتد پر اندازد
عروس این تتق سبز زرنگار ز شرم
چو بکر فکر مرا دید زیور اندازد
فریب و ریو ز سودائیان بیمایه
بدان رسید که سود و زیان بر اندازد
ولی مهابت ان افضل زمین و زمان
که منشی فلکش زیر پا سر اندازد
غیاث دولت و ملت که بحر خاطر او
گه تلاطم امواج گوهر اندازد
فلک شود همه تن آفتاب اگر رایش
بلطف سایه بر این سبز منظر اندازد
چنان ببست زبانشان که پیش کس پس ازین
که راست زهره که رمزی از آن در اندازد
همیشه تا دم باد خزان چو اهل کرم
بروی خاک پر از شاخها زر اندازد
مباد حاسد جاهت جز آنچنان که ز جزع
فراز صفحه زر گوهر تر اندازد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - قصیده
ایکه خورشید زشرم دل تو آب شود
هفت دریا زسرانگشت تو غرقاب شود
حاکم مشرق و مغرب که همی بهر شرف
باغ اقبال ترا چرخ چو دولاب شود
کلک دین پرور تو واهب ارزاق شدست
رای روشنگر تو ملهم الباب شود
جرم خورشید اگر عکس پذیرد زدلت
در هوا ذره چو گاورسه زرناب شود
کان و در یاز دل و دستت اراندیشه کنند
دل دریا بچکد زهره کان آب شود
عقل هرگه که کند رای تو تعلیم گری
لوح زیر بغل آورده بکتاب شود
باد لطف تو اگر بردل افعی گذرد
قطره زهر در او شربت جلاب شود
حزمت ارحصن شود دافع تقدیر بود
عزمت ارتیغ شود قاطع انساب شود
کوه اگر از گره ابروی تو یاد کند
آهن اندر دل او قطره سیماب شود
گرگ از انصاف تو همخوابه میشان گردد
قصب از عدل تو پیرایه مهتاب شود
جرم خوشخندد چو ن لطف تو عفو اندیشد
مرک خون گرید چو نقهر تو در تاب شود
هر کجا پرتورای تو کند جلوه گری
صبح روشنگر ازودر پس جلباب شود
خرج یکروزه خوانت نه همانا که بود
گر زمین زر شود و نامیه ضراب شود
عقل اگر شرح دهد جزوی از اخلاق ترا
صفحه نه ورق چرخ درین باب شود
چونکه من دست ترا دریا خوانم زشرف
قطره در حلق صدف لؤلؤ خوشاب شود
خم این قوس قزح چیست برین روی سحاب
گرنه از دست تو هر وقت بمحراب شود
چرخ اعدای ترا بهر چه فربه دراد
بهر روزی که در او خشم تو قصاب شود
هرکه او قصد بجاه تو کند زودنه دیر
کسوه حجر او جامه حجاب شود
خصم از قلعه پیروزه حصار ار سازد
قهر بارو فکنت معول و نقاب شود
دم خلق تو اگر روی بصحرا آرد
خار پشت از اثر لطفش سنجاب شود
باد قهر تو اگر بر جگر دهر وزد
لعل دل کان قطره خوناب شود
هرکه در خدمت تو پشت نکردست کمان
سرش از دوش چنان تیر بپرتاب شود
پیش خطت چو شود خازن اسرار تو کلک
مقله خواهد که ترا نایب بواب شود
ای بزرگی که مباهات کند تیر فلک
گر ترا روزی از زمره نواب شود
همه صاحب هنران بنده این در گاهند
چه شود بنده گر از جمله اصحاب شود
سخن من به ازین گردد در مدحت تو
غوره گویند بتدریج که دوشاب شود
گوهر از لفظ تو دزدیم و فروشیم بتو
کاب دریا بهمه حال بدریاب شود
تا ببستان زسحاب کرم و شبنم جود
کشت امید کسی تازه و سیراب شود
خیمه دولت و جاه تو چنان ثابت باد
کش ازل میخ عمود و ابد اطناب شود
هفت دریا زسرانگشت تو غرقاب شود
حاکم مشرق و مغرب که همی بهر شرف
باغ اقبال ترا چرخ چو دولاب شود
کلک دین پرور تو واهب ارزاق شدست
رای روشنگر تو ملهم الباب شود
جرم خورشید اگر عکس پذیرد زدلت
در هوا ذره چو گاورسه زرناب شود
کان و در یاز دل و دستت اراندیشه کنند
دل دریا بچکد زهره کان آب شود
عقل هرگه که کند رای تو تعلیم گری
لوح زیر بغل آورده بکتاب شود
باد لطف تو اگر بردل افعی گذرد
قطره زهر در او شربت جلاب شود
حزمت ارحصن شود دافع تقدیر بود
عزمت ارتیغ شود قاطع انساب شود
کوه اگر از گره ابروی تو یاد کند
آهن اندر دل او قطره سیماب شود
گرگ از انصاف تو همخوابه میشان گردد
قصب از عدل تو پیرایه مهتاب شود
جرم خوشخندد چو ن لطف تو عفو اندیشد
مرک خون گرید چو نقهر تو در تاب شود
هر کجا پرتورای تو کند جلوه گری
صبح روشنگر ازودر پس جلباب شود
خرج یکروزه خوانت نه همانا که بود
گر زمین زر شود و نامیه ضراب شود
عقل اگر شرح دهد جزوی از اخلاق ترا
صفحه نه ورق چرخ درین باب شود
چونکه من دست ترا دریا خوانم زشرف
قطره در حلق صدف لؤلؤ خوشاب شود
خم این قوس قزح چیست برین روی سحاب
گرنه از دست تو هر وقت بمحراب شود
چرخ اعدای ترا بهر چه فربه دراد
بهر روزی که در او خشم تو قصاب شود
هرکه او قصد بجاه تو کند زودنه دیر
کسوه حجر او جامه حجاب شود
خصم از قلعه پیروزه حصار ار سازد
قهر بارو فکنت معول و نقاب شود
دم خلق تو اگر روی بصحرا آرد
خار پشت از اثر لطفش سنجاب شود
باد قهر تو اگر بر جگر دهر وزد
لعل دل کان قطره خوناب شود
هرکه در خدمت تو پشت نکردست کمان
سرش از دوش چنان تیر بپرتاب شود
پیش خطت چو شود خازن اسرار تو کلک
مقله خواهد که ترا نایب بواب شود
ای بزرگی که مباهات کند تیر فلک
گر ترا روزی از زمره نواب شود
همه صاحب هنران بنده این در گاهند
چه شود بنده گر از جمله اصحاب شود
سخن من به ازین گردد در مدحت تو
غوره گویند بتدریج که دوشاب شود
گوهر از لفظ تو دزدیم و فروشیم بتو
کاب دریا بهمه حال بدریاب شود
تا ببستان زسحاب کرم و شبنم جود
کشت امید کسی تازه و سیراب شود
خیمه دولت و جاه تو چنان ثابت باد
کش ازل میخ عمود و ابد اطناب شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
بتی کز غایت خوبی زند با مهر و مه پهلو
بیکجا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو
چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد
چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو
به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری
جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو
تو ای نازک بدن از لاله و گل ساز جای خود
که می سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو
دلم از خنجر بیداد او پهلو تهی می کرد
کنون بر خاک ره دارد بجرم این گنه پهلو
ز پهلوی من مجنون چه آسایش بود دل را
که بیند هر زمان از سنگ طفلانم سیه پهلو
دل صد پاره کندم چون فغانی از گل این باغ
نهادم بر گل محنت سرای خود چو که پهلو
بیکجا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو
چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد
چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو
به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری
جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو
تو ای نازک بدن از لاله و گل ساز جای خود
که می سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو
دلم از خنجر بیداد او پهلو تهی می کرد
کنون بر خاک ره دارد بجرم این گنه پهلو
ز پهلوی من مجنون چه آسایش بود دل را
که بیند هر زمان از سنگ طفلانم سیه پهلو
دل صد پاره کندم چون فغانی از گل این باغ
نهادم بر گل محنت سرای خود چو که پهلو
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - قصیده در ملک فخرالملک
چون کبک شسته لب بشراب مروقی
کبکی از آن بطوق معنبر مطوقی
در بزم خوبتر ز تذر و ملوّنی
و اندر مصاف چیره تر از بازار ازرقی
بر آفتاب، طنز کنی و مسلّمی
بر مشتری و ماه بخندی و بر حقی
گر ماه در لباس کبود منقط است
تو شاه در لباس بسیج مفرقی
ماند همی بروشنی ماهتاب از آن
سیمین برت بزیر بغلطاق فستقی
بر آب دیده پیش تو زورق روان کنم
گر ز آنکه بینمت که تو مایل بزروقی
گر حور عین بیند، عنّاب شکرت
آیا که چون گزند سر انگشت فندقی
گر شاه ملک حسنی اندر بساط دهر
در صدر خواجه به بودت جای بیدقی
تاج امم، خدیو جهان، فخر ملک و دین
کز آدم اوست گوهر و سنگند، ما بقی
چون نزد سروران بکرم نام او برند
تن در دمد زمانه باسم مطابقی
فرزین ملک شاه که بر عرصه خرد
با او رخ کمال در آید به بیدقی
دعوی همی کنم بزمان کرم که من
بی مثلم از کرام و جهان مصدقی
ای آنکه عز و جاه بزرگان کشوری
وی آنکه صدر و بدر وزیران مطلقی
محضول کارگاه نجوم مزینی
مقصود گرد گشتن چرخ مطبقی
اندر بهار فضل نسیم معطری
وندر نسیم خلق بهار خور نقی
پیش حصار خرم تو حصن دولتست
بحر محیط پای ندارد بخندقی
بی مجلس تو طبع ندارد معاشرت
بی ساغر تو می بگذارد مروقی
موضوع کردی از کف بخشنده اسم جود
تو صدر کز مصادر اقبال مشتقی
فضل تو بخردان حقیقت بدیده اند
زان در هنر بنزد بزرگان محققی
آن دل که شد معلق مهر و هوای تو
چون زلف دوست رنج ندید از معلقی
این شعر داشت قافیتی مغلق آنچنانک
بر بستمش که کس نتواند ز مغلقی
من پارسی زبانم از آن کردم احتراز
ز آن تازئی که خنده زند از مربقی
گردم همی بگرد سخنهای دلفریب
در آرزوی شعر شعر معزی و ازرقی
ناید بدین قوافی زین خوبتر سخن
گرچه سخن تر از نماید فرزدقی
احمق بود که عرضه کند فضل پیش تو
خرما ببصره بردن باشد ز احمقی
تا زین چرخ اشهب و کره ی زمین بود
از مرکب زمانه نیاید جز ابلقی
بر هر مراد و کام که داری مظفری
وز هر سپهر هر چه بخواهی موفقی
کبکی از آن بطوق معنبر مطوقی
در بزم خوبتر ز تذر و ملوّنی
و اندر مصاف چیره تر از بازار ازرقی
بر آفتاب، طنز کنی و مسلّمی
بر مشتری و ماه بخندی و بر حقی
گر ماه در لباس کبود منقط است
تو شاه در لباس بسیج مفرقی
ماند همی بروشنی ماهتاب از آن
سیمین برت بزیر بغلطاق فستقی
بر آب دیده پیش تو زورق روان کنم
گر ز آنکه بینمت که تو مایل بزروقی
گر حور عین بیند، عنّاب شکرت
آیا که چون گزند سر انگشت فندقی
گر شاه ملک حسنی اندر بساط دهر
در صدر خواجه به بودت جای بیدقی
تاج امم، خدیو جهان، فخر ملک و دین
کز آدم اوست گوهر و سنگند، ما بقی
چون نزد سروران بکرم نام او برند
تن در دمد زمانه باسم مطابقی
فرزین ملک شاه که بر عرصه خرد
با او رخ کمال در آید به بیدقی
دعوی همی کنم بزمان کرم که من
بی مثلم از کرام و جهان مصدقی
ای آنکه عز و جاه بزرگان کشوری
وی آنکه صدر و بدر وزیران مطلقی
محضول کارگاه نجوم مزینی
مقصود گرد گشتن چرخ مطبقی
اندر بهار فضل نسیم معطری
وندر نسیم خلق بهار خور نقی
پیش حصار خرم تو حصن دولتست
بحر محیط پای ندارد بخندقی
بی مجلس تو طبع ندارد معاشرت
بی ساغر تو می بگذارد مروقی
موضوع کردی از کف بخشنده اسم جود
تو صدر کز مصادر اقبال مشتقی
فضل تو بخردان حقیقت بدیده اند
زان در هنر بنزد بزرگان محققی
آن دل که شد معلق مهر و هوای تو
چون زلف دوست رنج ندید از معلقی
این شعر داشت قافیتی مغلق آنچنانک
بر بستمش که کس نتواند ز مغلقی
من پارسی زبانم از آن کردم احتراز
ز آن تازئی که خنده زند از مربقی
گردم همی بگرد سخنهای دلفریب
در آرزوی شعر شعر معزی و ازرقی
ناید بدین قوافی زین خوبتر سخن
گرچه سخن تر از نماید فرزدقی
احمق بود که عرضه کند فضل پیش تو
خرما ببصره بردن باشد ز احمقی
تا زین چرخ اشهب و کره ی زمین بود
از مرکب زمانه نیاید جز ابلقی
بر هر مراد و کام که داری مظفری
وز هر سپهر هر چه بخواهی موفقی
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۷۹
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
گر فهم کند طوطی شیرین سخنش را
بر تنک شکر نیک گزیند دهنش را
آن لب که در او هیچ مجال سخنی نیست
کس را چه دهن تا که بگوید سخنش را
ترسم که کند رنجه تنش را ورق گل
از نکهت گل گر بکند پیرهنش را
از سلطنت مصر کند میل تک چاه
یوسف نگرد باز چو چاه ذقنش را
آئی چه مسیح ار بسر خاک شهیدان
از شوق تو مرده بدراند کفنش را
شیرین که دریدی شکم از خنجر خسرو
میخواست ملاقات کند کوهکنش را
از نی شکر آرد بهوای لب نوشت
آشفته به بین خامه شکر شکنش را
نخلش ندهد بار بجز میوه مدحت
کز مهر تو داد آب همه بیخ و بنش را
بر تنک شکر نیک گزیند دهنش را
آن لب که در او هیچ مجال سخنی نیست
کس را چه دهن تا که بگوید سخنش را
ترسم که کند رنجه تنش را ورق گل
از نکهت گل گر بکند پیرهنش را
از سلطنت مصر کند میل تک چاه
یوسف نگرد باز چو چاه ذقنش را
آئی چه مسیح ار بسر خاک شهیدان
از شوق تو مرده بدراند کفنش را
شیرین که دریدی شکم از خنجر خسرو
میخواست ملاقات کند کوهکنش را
از نی شکر آرد بهوای لب نوشت
آشفته به بین خامه شکر شکنش را
نخلش ندهد بار بجز میوه مدحت
کز مهر تو داد آب همه بیخ و بنش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
فتنه کی از قد موزون تو چالاک تر است
باده کی از لب نوش تو طربناک تر است
گرچه اهریمن جادوی بسی ناپاکست
نتوان گفت زجادوی تو ناپاکتر است
گرچه هر جامه که پوشی ببر تو زیباست
کسوت ناز ببالای تو چالاکتر است
گرچه آلوده بود دامن ما بوالهوسان
عشق را دامن تقدیس از این پاکتر است
گفتی ای برق جهان سوز بسوزم خاشاک
نخل خشکیده ما از همه خاشاکتر است
گفتی آشفته اگر خاک شدی اکسیری
وه که اکسیر بخاک در تو خاکتر است
خاک راه علیم فخر کنم بر افلاک
کاستان درش از نه فلک افلاکتر است
باده کی از لب نوش تو طربناک تر است
گرچه اهریمن جادوی بسی ناپاکست
نتوان گفت زجادوی تو ناپاکتر است
گرچه هر جامه که پوشی ببر تو زیباست
کسوت ناز ببالای تو چالاکتر است
گرچه آلوده بود دامن ما بوالهوسان
عشق را دامن تقدیس از این پاکتر است
گفتی ای برق جهان سوز بسوزم خاشاک
نخل خشکیده ما از همه خاشاکتر است
گفتی آشفته اگر خاک شدی اکسیری
وه که اکسیر بخاک در تو خاکتر است
خاک راه علیم فخر کنم بر افلاک
کاستان درش از نه فلک افلاکتر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
با تیغ بر سرم تاخت آن ترک ماه منظر
ماهی هلال بر کف مهری کشیده خنجر
چشمان دو ترک خوانخوار ابروی چون دم مار
عقرب دو زلف جرار آکنده خوی بمنظر
بگشوده چین گیسو کرده گره بر ابرو
خائیده لب بدندان بر لعل سوده گوهر
برجسته از شکر خواب وز خشم در تب و تاب
پر از عتاب عناب آلوده زهر و شکر
پوشیده ترک مستش از خط سبز خفتان
زلف زره مثالش داودوش زره گر
مشکینه درغ گیسو پوشیده دوش بر دوش
از کاکل معنبر مغفر نهاده بر سر
لشکر کشیده مژگان غمزه بر او سپهبد
با این سپه همی کرد تسخیر هفت کشور
زآن ساعد بلورین و آن پنجه نگارین
بس خون روان زدیده بس دستها به داور
خال و خط نگاهش با چشم دل سیاهش
بهر شکست اسلام پیوسته خیل کافر
تن بود سیم خام و آهن در او نهفته
دل بود سنگ خارا رخ آینه سکندر
ماهی هلال بر کف مهری کشیده خنجر
چشمان دو ترک خوانخوار ابروی چون دم مار
عقرب دو زلف جرار آکنده خوی بمنظر
بگشوده چین گیسو کرده گره بر ابرو
خائیده لب بدندان بر لعل سوده گوهر
برجسته از شکر خواب وز خشم در تب و تاب
پر از عتاب عناب آلوده زهر و شکر
پوشیده ترک مستش از خط سبز خفتان
زلف زره مثالش داودوش زره گر
مشکینه درغ گیسو پوشیده دوش بر دوش
از کاکل معنبر مغفر نهاده بر سر
لشکر کشیده مژگان غمزه بر او سپهبد
با این سپه همی کرد تسخیر هفت کشور
زآن ساعد بلورین و آن پنجه نگارین
بس خون روان زدیده بس دستها به داور
خال و خط نگاهش با چشم دل سیاهش
بهر شکست اسلام پیوسته خیل کافر
تن بود سیم خام و آهن در او نهفته
دل بود سنگ خارا رخ آینه سکندر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
یاد باد آنکه گلستان پر از گل بودم
زیب دامان و کنار از گل و سنبل بودم
جلوه گر تازه گلی هر طرفی زینت باغ
من نواسنج در آن باغ چو بلبل بودم
گاه بر گوش و دلم حلقه زگیسو میکرد
گاه درکش مکش طره و کاکل بودم
گاه از گریه مینا زدمی خنده چو جام
گاه خاموش چو خم گاه بغلغل بودم
زیر زلفش گاه رخسار و لبش میخانه
اندر آن حلقه فراغت زگل مل بودم
گاهی از لعل لبی باده خلر در جام
گاهی از چهره بتی بس گل کابل بودم
گاه زافسونگری غمزه بخوابم میکرد
سرخوش از وصل و گهی مست تغافل بودم
گیسویش داد کمندم بکف ابروش کمان
از کمند و زکمان رستم زابل بودم
خواست تا بار سفر بندد و از ذوق وصال
صبر میکردم و امکان تحمل بودم
آتشی بود برافروخته گرچه عشقش
چون خلیلش همه در باغ توکل بودم
از پی رفتن اغیار و پی خفتن یار
گاه تعجیل و بگه گاه تعلل بودم
گه چو خالش شدم آشفته بر آتش ساکن
گاه در حلقه زلفش بتزلزل بودم
گرچه بد سلسله زلف بتان زنارم
لیک بر دست خدا دست توسل بودم
شافع حشر علی قاسم نیران و نعیم
که ولایش بصف محشر چون پل بودم
زیب دامان و کنار از گل و سنبل بودم
جلوه گر تازه گلی هر طرفی زینت باغ
من نواسنج در آن باغ چو بلبل بودم
گاه بر گوش و دلم حلقه زگیسو میکرد
گاه درکش مکش طره و کاکل بودم
گاه از گریه مینا زدمی خنده چو جام
گاه خاموش چو خم گاه بغلغل بودم
زیر زلفش گاه رخسار و لبش میخانه
اندر آن حلقه فراغت زگل مل بودم
گاهی از لعل لبی باده خلر در جام
گاهی از چهره بتی بس گل کابل بودم
گاه زافسونگری غمزه بخوابم میکرد
سرخوش از وصل و گهی مست تغافل بودم
گیسویش داد کمندم بکف ابروش کمان
از کمند و زکمان رستم زابل بودم
خواست تا بار سفر بندد و از ذوق وصال
صبر میکردم و امکان تحمل بودم
آتشی بود برافروخته گرچه عشقش
چون خلیلش همه در باغ توکل بودم
از پی رفتن اغیار و پی خفتن یار
گاه تعجیل و بگه گاه تعلل بودم
گه چو خالش شدم آشفته بر آتش ساکن
گاه در حلقه زلفش بتزلزل بودم
گرچه بد سلسله زلف بتان زنارم
لیک بر دست خدا دست توسل بودم
شافع حشر علی قاسم نیران و نعیم
که ولایش بصف محشر چون پل بودم