عبارات مورد جستجو در ۱۶۷ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳۱
شیخ گفت وقت تو این نَفَس تست در میان دو نَفَس یکی گذشته و یکی ناآمده و شرح این گفته آمده است.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
بار ناموسی نداریم از پی دل می رویم
از تهی پائی چه بی اندیشه در گل می رویم
هرگز از سرگشتگی راهی بسر ناورده ایم
مضطرب هر سو چو مرغ نیم بسمل می رویم
طالع وارون ما از بس به سستی مایلست
پا اگر بر سنگ بگذاریم در گل می رویم
چون خس و خاشاک سیلاب ایمنیم از گمرهی
پا بدوش راهبر دائم بمنزل می رویم
یاد ما میکن گهی پربار خاطر نیستیم
با همه دیر آمدنها زود از دل می رویم
نیست خاشاک وجود ما جدا از سیل غم
ما خس و خاریم، اما کم بساحل می رویم
فیض کوی میفروش این بس کز آسیب خمار
بر درش دیوانه می آئیم و عاقل می رویم
جوشن تدبیر از تن کنده و آسوده ایم
راه اگر دارد خطر ما نیز غافل می رویم
رنگ خون ما نخواهد رفت از دستش کلیم
این حنا تا هست کی از یاد قاتل می رویم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠۶
بر بساط امیر عز الدین
قصه ئی راست میکنم تقریر
بنده مانند مهره یکتا
مانده در ششدر خمار اسیر
بزیادت نمیدهم زحمت
بسه تائی بیا و دستم گیر
ده هزارت غلام باد چو من
خانه گیر مساکن تسخیر
حل منصوبه خمارم کن
سخن اینست از طویل و قصیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣۴
شکرها میکنم در این ایام
که تهیدست گشته ام چو چنار
ز آنکه چون گل اگر زرم بودی
دست گیتی مرا نهادی خار
بستدندی بصد شکنجه و چوب
بقیاس جماعت زر دارد
من چنین گشتمی که اکنونم
مفلس و با هزار عیب و عوار
شکر ایزد بر آن همیگویم
که درین فترت و تغلب کار
گرچه اندک بضاعتم باری
سودم آمد شکنجه بسیار
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۱ - قاروره بیمار
پاره می بخواستم ز نجیب
زان می ناب کز زبیب برند
روز دیگر غلامکش آورد
پاره می که از نجیب برند
شیشه خرد بود و آبی زرد
گنده تر زانکه از قضیب برند
گفتی آن زن بمزد بیمارست
کاب چونین بر طبیب برند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۹ - انقلاب اصفهان
دیدی تو اصفهانرا آنشهر خلد پیکر
آن سدره مقدس آن عدن روح پرور
آن بارگاه ملت وان تختگاه دولت
آن روی هفت عالم وانچشم هفت کشور
هر کوچه جویباری محکم بمهر عصمت
هر خانه سایه سایه با یکدگر مجاور
از غایت سخاوت زردار او تهی دست
وزمایه قناعت درویش او توانگر
اکنون ببین در آنخلد طوبی بیخ کنده
ولدان مو بریده حوران کشته شوهر
شهری چو چشم خوبان آراسته بمردم
خالی شده ز مردم حالی چو چشم عبهر
همچون صباح کاذب خطی ولی مبتر
همچون سراب شوره حظی ولی مزور
لطف خدای دیدی اکنون سیاستش بین
انواع لطف دیدی آثار قهربنگر
مشک از عنابچین در شد قار همچو کافور
لؤلؤ ز غصه در بحر شد قیر همچو عنبر
نحل اربداندی این ممکن که گردد از سهم
شهد شچو شحم حنظل مومشچو سنگمرمر
آتش پرست را گو برگیر نار و زنار
کایدر نماند اصلا نه مسجد و نه منبر
بنگر بدین عجایب طوفان و کوه جودی
دجال و مهد مهدی غرقاب و بیت مشعر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
قدح بیار که من خانه سوز و دیر پرستم
ز جام جرعه چه خیزد سرقرابه شکستم
گهی شکایت مستی و گاه طعنه ی توبه
نرسته ام ز زبانها بهر طریق که هستم
بمجلسی که رسیدم سپند بودم و آتش
کدام روز ببزمی برای عیش نشستم
هزار خار کشیدم ز دیده بر سر کویش
که هیچ کس ز ترحم گلی نداد به دستم
نه در طریقه ی مستی و آفتاب پرستی
به هیچ مرتبه پیدا نشد ستاره پرستم
هزار جام جم اینجا بجرعه ییست فغانی
چنانکه بود ادا کردم این ترانه، نه مستم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۵۵ - الطریقة
سودای توم سر به جهان اندر داد
نه مست و نه هشیار و نه غمگین و نه شاد
سر در سر سودای تو خواهم کردن
صد چون سر من فدای سودای تو باد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کسی کآشفتهٔ سودای آن زنجیر مو آمد
به هرجا رفت چون مجنون نمون شهر و کو آمد
به باغ از نکهت زلفت شبی سنبل صلا درداد
صبا عمری در این سودا برفت و مشگبو آمد
به اشک این بود دی عهدم که ننهد پا به روی من
ز عین بیرهی عهدم دگر کرد و به رو آمد
مرا حاصل همین بس از سرشک خویش ای مردم
که بار دیگر آب رفتهٔ بختم به جو آمد
پس از چندین سخن رمزی ز می گفتم به مخموران
صراحی را ز گفتارم همی در دل فرو آمد
اگرچه رفت بر باطل خیالی حاصل عمرت
چه غم چون در دل شیدا خیال روی او آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
یاد باد آنکه گلستان پر از گل بودم
زیب دامان و کنار از گل و سنبل بودم
جلوه گر تازه گلی هر طرفی زینت باغ
من نواسنج در آن باغ چو بلبل بودم
گاه بر گوش و دلم حلقه زگیسو میکرد
گاه درکش مکش طره و کاکل بودم
گاه از گریه مینا زدمی خنده چو جام
گاه خاموش چو خم گاه بغلغل بودم
زیر زلفش گاه رخسار و لبش میخانه
اندر آن حلقه فراغت زگل مل بودم
گاهی از لعل لبی باده خلر در جام
گاهی از چهره بتی بس گل کابل بودم
گاه زافسونگری غمزه بخوابم میکرد
سرخوش از وصل و گهی مست تغافل بودم
گیسویش داد کمندم بکف ابروش کمان
از کمند و زکمان رستم زابل بودم
خواست تا بار سفر بندد و از ذوق وصال
صبر میکردم و امکان تحمل بودم
آتشی بود برافروخته گرچه عشقش
چون خلیلش همه در باغ توکل بودم
از پی رفتن اغیار و پی خفتن یار
گاه تعجیل و بگه گاه تعلل بودم
گه چو خالش شدم آشفته بر آتش ساکن
گاه در حلقه زلفش بتزلزل بودم
گرچه بد سلسله زلف بتان زنارم
لیک بر دست خدا دست توسل بودم
شافع حشر علی قاسم نیران و نعیم
که ولایش بصف محشر چون پل بودم
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
با من بخت سیاه در بدمهری ست
زهری ست، اگرچه رنگ او پازهری ست
از حال خراب من خبر می گوید
رنگم که چو زعفران ویران شهری ست
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
امشب که فلک در پی عشرت سازی ست
از رقص بتان به بزم آتشبازی ست
قامت ز ادا رقص روانی دارد
گردن ز اصول در صراحی بازی ست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
با صاحب حسن دیده حس باشد
قطع نظرش ز اهل مجلس باشد
تا از گل رخ بنفشه اش بر ندمد
چشمش بزمین چو چشم نرگس باشد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۲ - از قطعه ای
همان که بودی ازین پیش شاد گونه من
کنون شدست دواج تو ای بدولی فاش
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۳
گاه با خود نشسته ام ز بدی
گاه برخاسته ز فکر خودی
من درویش زار بی دل و یار
مدتی در هوای آن دلدار
بوده ام گه ز خاست،گه ز نشست
ماه در سی و ماهی اندر شست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
داروی هوش و هوش ربایی خوشا دلت
آیینه ساز عربده هایی خوشا دلت
پیوسته در هوای جنون بال می زنی
منت پرست بال همایی خوشا دلت
یک مصرع از سفینه همت نخوانده ای
در بند چند و چون و چرایی خوشا دلت
روشن سواد دفتر بینش نگشته ای
پیوسته محو آینه هایی خوشا دلت
غافل دچار گلشن عالم نگشته ای
آیینه صید خاطر مایی خوشا دلت
چشمت تمام مستی و خوابت تمام ناز
خرسند از اینکه در دل مایی خوشا دلت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
مستم پیاله بر سر افسانه می زنم
سنگ صنم به شیشه بتخانه می زنم
در آتشم به یاد رخی نوبهار کیست
برگل تپانچه از پر پروانه می زنم
گر دم ز سایه گل و خاشاک می رمد
حرفی ز آشنایی بیگانه می زنم
حرفی به گوش ساغر آیینه می کشم
دستی به دامن دل دیوانه می زنم
دارم دلی خرابی عالم دماغ نیست
جامی به یاد گریه مستانه می زنم
نازم به مشرب دل پاک اعتقاد اسیر
از توبه روزه دارم و پیمانه می زنم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
رنگ زمین زرد گشت و طبع هوا سرد
رطل می سرخ گیر بر بهی زرد
چرخ پر از دود گشت ز ابر سیه فام
و ابر بآب از رزان بشست سیه گرد
زاغ گرفته براغ مسکن بلبل
نار گرفته بباغ جایگه ورد
باد ز گلبن پرند سرخ بیاویخت
و ابر بصحرا حریر زرد بگسترد
باد خزان بر چمن ز بدره فشانی
شاخ بهی را چو دست شاه جهان کرد
میر زمین لشگری که از کف رادش
از گهر زر و سیم گرد برآورد
از سر یاران او مباد جدا ناز
از تن خصمان او مباد بری درد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
ای دل کدام قوم بملکی در آمده
کان قوم را همیشه نتیجه سر آمده
گه مرده گاه زنده شده هر یکی ازان
هر دم چو اهل سحر برنگی بر آمده
فردی ازان میان کم و فردی زیاد نه
در مرتبه قرینه یکدیگر آمده
بعضی فتاده جانب خاور ز ملک هند
بعضی ز ملک هند سوی خاور آمده
از روم و زنگبار رسیده دو فرقه اند
هر فرقه ای بچار صف لشگر آمده
وقت نبرد آن همه در بند دفع هم
هنگام خواب آن همه هم بستر آمده
بعضی درون خانه خود کرده حبس خصم
بعضی بحبس خانه دشمن درآمده
از غایت ملا عبد و نقشهای نغز
مقبول طبع هر بت صد پیکر آمده
دوزخ بهفت در شده مشهور در جهان
این قوم بین که دوزخشان ششدر آمده
جاری حساب بر همه ابواب آن گروه
بهر حساب معرکه شان محشر آمده
شهریست پر ز خانه مقام مصافشان
هر خانه چو گنج بصد زیور آمده
بر هر گروه گشته مقرر ده و دو برج
در سیر هر یکی چو یکی اختر آمده
حاکم سه تن همیشه بر ایشان ز غیر نوع
سی تن بران سه تن همه فرمان بر آمده
وآن هر سه تن نشسته ببالای هر یکی
مرکب میان معرکه بازی گر آمده
هم راکب از تحرک مرکب در اضطراب
هم مرکب از دگر اثری مضطر آمده
زان هر دو سر زده حرکتهای مختلف
تعریف انجم و فلکش در خور آمده
این طرفه تر که هست ز خارج محرکی
ذاتش فعال واقعه را مضطر آمده
با آنکه نیست حاصل این جمله جز فساد
احوال کون را بمثل مظهر آمده
هستند بت پرست همانا که در جهان
غیر ره شریعت پیغمبر آمده
آن سیدی که سرور سر خیل انبیاست
پاکیزه جوهریست ز اقران سر آمده
آن بحر دل که نقش کمال عدالتش
تزیین هر ولایت و هر لشکر آمده
با فیض جود مشفق هر پاک دین شده
با ضرب تیغ قاتل هر کافر آمده
هر سینه که نیست پر از نقش مهر او
چون لوح نزد مستحق آذر آمده
سعیش ز بهر قوت دین آمده مدام
نه بازی چو نرد برای زر آمده
در محضر نکو همه مغلوب او شده
برده گرو ز هر که نکو محضر آمده
ای فاش در زمانه که با دولت زیاد
اندیشه تو ناظم بحر و بر آمده
هر نقش کز ستای موالید سر زده
در مدت طویل بکامت بر آمده
هر کس که گشته بر سر کوی تو خانه گیر
بادا هزار زیب و تجمل بر آمده
طبع تو هست مطرح منصوبه هنر
هستی درین بساط هنرپرور آمده
شا منم فضولی مسکین که حال من
از مهرهای نرد پریشان تر آمده
جسته ز کعبتین قضا نقش کام لیک
نقش نداردم ز قضا اکثر آمده
دارم ز خاک پای تو امید مرحمت
هستم بدرگه تو ثناگستر آمده
یارب مباد نقش تو حالی ز لوح دل
کان نقش لوح جان مرا زیور آمده
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
منم که بی تو گرفتار صد بلا شده ام
بصد بلا ز فراق تو مبتلا شده ام
مگر بقوت ضعف بدن رسم جایی
چنین که در طلبت همره صبا شده ام
بدرد و محنت بسیار من وسیله مپرس
نه اندکست که از چون تویی جدا شده ام
طبیب را چه دهم درد سر ز بهر دوا
چو من بدرد تو مستغنی از دوا شده ام
هوای چشم سیاه تو در سرست مرا
که خاکسارتر از میل توتیا شده ام
ز بس که مست می حیرتم نمی دانم
که چیست حال من و این چنین چرا شده ام
فضولی از من بیچاره عقل و دین مطلب
که مبتلای بتان پری لقا شده ام