عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۹ - غره شدن آدمی به ذکاوت و تصویرات طبع خویشتن و طلب ناکردن علم غیب کی علم انبیاست
دیدم اندر خانه من نقش و نگار
بودم اندر عشق خانه بیقرار
بودم از گنج نهانی بیخبر
ورنه دستنبوی من بودی تبر
آه گر داد تبر را دادمی
این زمان غم را تبرا دادمی
چشم را بر نقش میانداختم
همچو طفلان عشقها میباختم
پس نکو گفت آن حکیم کامیار
که تو طفلی خانه پر نقش و نگار
در الهینامه بس اندرز کرد
که برآر دودمان خویش گرد
بس کن ای موسی بگو وعدهی سوم
که دل من ز اضطرابش گشت گم
گفت موسی آن سوم ملک دوتو
دو جهانی خالص از خصم و عدو
بیشتر زان ملک کاکنون داشتی
کان بد اندر جنگ و این در آشتی
آن که در جنگت چنان ملکی دهد
بنگر اندر صلح خوانت چون نهد؟
آن کرم کندر جفا آنهات داد
در وفا بنگر چه باشد افتقاد؟
گفت ای موسی چهارم چیست زود؟
بازگو صبرم شد و حرصم فزود
گفت چارم آن که مانی تو جوان
موی همچون قیر و رخ چون ارغوان
رنگ و بو در پیش ما بس کاسد است
لیک تو پستی سخن کردیم پست
افتخار از رنگ و بو و از مکان
هست شادی و فریب کودکان
بودم اندر عشق خانه بیقرار
بودم از گنج نهانی بیخبر
ورنه دستنبوی من بودی تبر
آه گر داد تبر را دادمی
این زمان غم را تبرا دادمی
چشم را بر نقش میانداختم
همچو طفلان عشقها میباختم
پس نکو گفت آن حکیم کامیار
که تو طفلی خانه پر نقش و نگار
در الهینامه بس اندرز کرد
که برآر دودمان خویش گرد
بس کن ای موسی بگو وعدهی سوم
که دل من ز اضطرابش گشت گم
گفت موسی آن سوم ملک دوتو
دو جهانی خالص از خصم و عدو
بیشتر زان ملک کاکنون داشتی
کان بد اندر جنگ و این در آشتی
آن که در جنگت چنان ملکی دهد
بنگر اندر صلح خوانت چون نهد؟
آن کرم کندر جفا آنهات داد
در وفا بنگر چه باشد افتقاد؟
گفت ای موسی چهارم چیست زود؟
بازگو صبرم شد و حرصم فزود
گفت چارم آن که مانی تو جوان
موی همچون قیر و رخ چون ارغوان
رنگ و بو در پیش ما بس کاسد است
لیک تو پستی سخن کردیم پست
افتخار از رنگ و بو و از مکان
هست شادی و فریب کودکان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۲ - مشورت کردن فرعون با ایسیه در ایمان آوردن به موسی علیهالسلام
باز گفت او این سخن با ایسیه
گفت جان افشان برین ای دلسیه
بس عنایتهاست متن این مقال
زود دریاب ای شه نیکو خصال
وقت کشت آمد زهی پر سود کشت
این بگفت و گریه کرد و گرم گشت
بر جهید از جا و گفتا بخ لک
آفتابی تاج گشتت ای کلک
عیب کل را خود بپوشاند کلاه
خاصه چون باشد کله خورشید و ماه
هم در آن مجلس که بشنیدی تو این
چون نگفتی آری و صد آفرین؟
این سخن در گوش خورشید ار شدی
سرنگون بر بوی این زیر آمدی
هیچ میدانی چه وعدهست و چه داد؟
میکند ابلیس را حق افتقاد
چون بدین لطف آن کریمت باز خواند
ای عجب چون زهرهات بر جای ماند
زهرهات ندرید تا زان زهرهات
بودی اندر هر دو عالم بهرهات
زهرهیی کز بهرهٔ حق بر درد
چون شهیدان از دو عالم بر خورد
غافلی هم حکمت است و این عمی
تا بماند لیک تا این حد چرا؟
غافلی هم حکمت است و نعمت است
تا نپرد زود سرمایه ز دست
لیک نی چندان که ناسوری شود
زهر جان و عقل رنجوری شود
خود که یابد این چنین بازار را؟
که به یک گل میخری گلزار را
دانهیی را صد درختستان عوض
حبهیی را آمدت صد کان عوض
کان لله دادن آن حبه است
تا که کانالله له آید به دست
زان که این هوی ضعیف بیقرار
هست شد زان هوی رب پایدار
هوی فانی چون که خود فا او سپرد
گشت باقی دایم و هرگز نمرد
همچو قطرهی خایف از باد و ز خاک
که فنا گردد بدین هر دو هلاک
چون به اصل خود که دریا بود جست
از تف خورشید و باد و خاک رست
ظاهرش گم گشت در دریا ولیک
ذات او معصوم و پا برجا و نیک
هین بده ای قطره خود را بیندم
تا بیابی در بهای قطره یم
هین بده ای قطره خود را این شرف
در کف دریا شو ایمن از تلف
خود که را آید چنین دولت به دست؟
قطره را بحری تقاضاگر شدهست
الله الله زود بفروش و بخر
قطرهیی ده بحر پر گوهر ببر
الله الله هیچ تاخیری مکن
که ز بحر لطف آمد این سخن
لطف اندر لطف این گم میشود
کاسفلی بر چرخ هفتم میشود
هین که یک بازی فتادت بوالعجب
هیچ طالب این نیابد در طلب
گفت با هامان بگویم ای ستیر
شاه را لازم بود رای وزیر
گفت با هامان مگو این راز را
کور کمپیری چه داند باز را؟
گفت جان افشان برین ای دلسیه
بس عنایتهاست متن این مقال
زود دریاب ای شه نیکو خصال
وقت کشت آمد زهی پر سود کشت
این بگفت و گریه کرد و گرم گشت
بر جهید از جا و گفتا بخ لک
آفتابی تاج گشتت ای کلک
عیب کل را خود بپوشاند کلاه
خاصه چون باشد کله خورشید و ماه
هم در آن مجلس که بشنیدی تو این
چون نگفتی آری و صد آفرین؟
این سخن در گوش خورشید ار شدی
سرنگون بر بوی این زیر آمدی
هیچ میدانی چه وعدهست و چه داد؟
میکند ابلیس را حق افتقاد
چون بدین لطف آن کریمت باز خواند
ای عجب چون زهرهات بر جای ماند
زهرهات ندرید تا زان زهرهات
بودی اندر هر دو عالم بهرهات
زهرهیی کز بهرهٔ حق بر درد
چون شهیدان از دو عالم بر خورد
غافلی هم حکمت است و این عمی
تا بماند لیک تا این حد چرا؟
غافلی هم حکمت است و نعمت است
تا نپرد زود سرمایه ز دست
لیک نی چندان که ناسوری شود
زهر جان و عقل رنجوری شود
خود که یابد این چنین بازار را؟
که به یک گل میخری گلزار را
دانهیی را صد درختستان عوض
حبهیی را آمدت صد کان عوض
کان لله دادن آن حبه است
تا که کانالله له آید به دست
زان که این هوی ضعیف بیقرار
هست شد زان هوی رب پایدار
هوی فانی چون که خود فا او سپرد
گشت باقی دایم و هرگز نمرد
همچو قطرهی خایف از باد و ز خاک
که فنا گردد بدین هر دو هلاک
چون به اصل خود که دریا بود جست
از تف خورشید و باد و خاک رست
ظاهرش گم گشت در دریا ولیک
ذات او معصوم و پا برجا و نیک
هین بده ای قطره خود را بیندم
تا بیابی در بهای قطره یم
هین بده ای قطره خود را این شرف
در کف دریا شو ایمن از تلف
خود که را آید چنین دولت به دست؟
قطره را بحری تقاضاگر شدهست
الله الله زود بفروش و بخر
قطرهیی ده بحر پر گوهر ببر
الله الله هیچ تاخیری مکن
که ز بحر لطف آمد این سخن
لطف اندر لطف این گم میشود
کاسفلی بر چرخ هفتم میشود
هین که یک بازی فتادت بوالعجب
هیچ طالب این نیابد در طلب
گفت با هامان بگویم ای ستیر
شاه را لازم بود رای وزیر
گفت با هامان مگو این راز را
کور کمپیری چه داند باز را؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۴ - گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا
من خلیل وقتم و او جبرئیل
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبک باری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهراین دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زان که هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان؟
گرچه او محو حق است و بیسر است
لیک کار من از آن نازکتر است
کردهٔ او کردهٔ شاه است لیک
پیش ضعفم بد نمایندهست نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج میباید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطهای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایانبینتر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دیدبر
زان که داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکریاش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وان فزونی هم پی طمع دگر
بیمعانی چاشنی ندهد صور
زان همیپرسی چرا این میکنی؟
که صور زیت است و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا؟ از بهر چیست؟
چون که صورت بهرعین صورتیست
این چرا گفتن سوآل از فایدهست
جز برای این چرا گفتن بداست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهرهمین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست؟
ور حکیمی هست چون فعلش تهیست؟
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبک باری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهراین دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زان که هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان؟
گرچه او محو حق است و بیسر است
لیک کار من از آن نازکتر است
کردهٔ او کردهٔ شاه است لیک
پیش ضعفم بد نمایندهست نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج میباید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطهای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایانبینتر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دیدبر
زان که داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکریاش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وان فزونی هم پی طمع دگر
بیمعانی چاشنی ندهد صور
زان همیپرسی چرا این میکنی؟
که صور زیت است و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا؟ از بهر چیست؟
چون که صورت بهرعین صورتیست
این چرا گفتن سوآل از فایدهست
جز برای این چرا گفتن بداست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهرهمین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست؟
ور حکیمی هست چون فعلش تهیست؟
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۵ - مطالبه کردن موسی علیهالسلام حضرت را کی خلقت خلقا اهلکتهم و جواب آمدن
گفت موسی ای خداوند حساب
نقش کردی باز چون کردی خراب؟
نر و ماده نقش کردی جانفزا
وان گهان ویران کنی این را چرا؟
گفت حق دانم که این پرسش تورا
نیست از انکار و غفلت وز هوا
ورنه تادیب و عتابت کردمی
بهر این پرسش تو را آزردمی
لیک میخواهی که در افعال ما
بازجویی حکمت و سر بقا
تا از آن واقف کنی مر عام را
پخته گردانی بدین هر خام را
قاصدا سایل شدی در کاشفی
بر عوام ار چه که تو زان واقفی
زان که نیم علم آمد این سؤال
هر برونی را نباشد آن مجال
هم سؤال از علم خیزد هم جواب
همچنان که خار و گل از خاک و آب
هم ضلال از علم خیزد هم هدی
همچنان که تلخ و شیرین از ندا
زآشنایی خیزد این بغض و ولا
وز غذای خویش بود سقم و قوی
مستفید اعجمی شد آن کلیم
تا عجمیان را کند زین سر علیم
ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش
خرفروشان خصم یکدیگر شدند
تا کلید قفل آن عقد آمدند
پس بفرمودش خدا ای ذولباب
چون بپرسیدی بیا بشنو جواب
موسیا تخمی بکار اندر زمین
تا تو خود هم وا دهی انصاف این
چون که موسی کشت و شد کشتش تمام
خوشههایش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آن را میبرید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت آن را میبری؟
گفت یا رب زان کنم ویران و پست
که دراین جا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست درانبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق واجب میکند در بیختن
گفت این دانش تو از کی یافتی
که به دانش بیدری بر ساختی؟
گفت تمییزم تو دادی ای خدا
گفت پس تمییز چون نبود مرا؟
در خلایق روحهای پاک هست
روحهای تیرهٔ گلناک هست
این صدفها نیست در یک مرتبه
در یکی دراست و در دیگر شبه
واجب است اظهار این نیک و تباه
همچنان که اظهار گندمها ز کاه
بهر اظهاراست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
کنت کنزا کنت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
نقش کردی باز چون کردی خراب؟
نر و ماده نقش کردی جانفزا
وان گهان ویران کنی این را چرا؟
گفت حق دانم که این پرسش تورا
نیست از انکار و غفلت وز هوا
ورنه تادیب و عتابت کردمی
بهر این پرسش تو را آزردمی
لیک میخواهی که در افعال ما
بازجویی حکمت و سر بقا
تا از آن واقف کنی مر عام را
پخته گردانی بدین هر خام را
قاصدا سایل شدی در کاشفی
بر عوام ار چه که تو زان واقفی
زان که نیم علم آمد این سؤال
هر برونی را نباشد آن مجال
هم سؤال از علم خیزد هم جواب
همچنان که خار و گل از خاک و آب
هم ضلال از علم خیزد هم هدی
همچنان که تلخ و شیرین از ندا
زآشنایی خیزد این بغض و ولا
وز غذای خویش بود سقم و قوی
مستفید اعجمی شد آن کلیم
تا عجمیان را کند زین سر علیم
ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش
خرفروشان خصم یکدیگر شدند
تا کلید قفل آن عقد آمدند
پس بفرمودش خدا ای ذولباب
چون بپرسیدی بیا بشنو جواب
موسیا تخمی بکار اندر زمین
تا تو خود هم وا دهی انصاف این
چون که موسی کشت و شد کشتش تمام
خوشههایش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آن را میبرید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت آن را میبری؟
گفت یا رب زان کنم ویران و پست
که دراین جا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست درانبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق واجب میکند در بیختن
گفت این دانش تو از کی یافتی
که به دانش بیدری بر ساختی؟
گفت تمییزم تو دادی ای خدا
گفت پس تمییز چون نبود مرا؟
در خلایق روحهای پاک هست
روحهای تیرهٔ گلناک هست
این صدفها نیست در یک مرتبه
در یکی دراست و در دیگر شبه
واجب است اظهار این نیک و تباه
همچنان که اظهار گندمها ز کاه
بهر اظهاراست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
کنت کنزا کنت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
همچو میل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوان بخت مجید
جزو عقل این از آن عقل کل است
جنبش این سایه زان شاخ گل است
سایهاش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو
سایهٔ شاخ دگر ای نیک بخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت؟
باز از حیوان سوی انسانیاش
میکشید آن خالقی که دانیاش
همچنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقلهای اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنیست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش؟
باز از آن خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریشخند
که چه غم بود آن که میخوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب؟
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خواب است و فریب است و خیال؟
همچنان دنیا که حلم نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خندهاش گیرد ازان غمهای خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
هرچه تو در خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان
تا نپنداری که این بد کردنیست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلکه این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
میدرانند از غضب اعضای تو
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص
این قصاص نقد حیلتسازی است
پیش زخم آن قصاص این بازی است
زین لعب خواندهست دنیا را خدا
کین جزا لعب است پیش آن جزا
این جزا تسکین جنگ و فتنهییست
آن چو اخصا است و این چون ختنهییست
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
همچو میل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوان بخت مجید
جزو عقل این از آن عقل کل است
جنبش این سایه زان شاخ گل است
سایهاش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو
سایهٔ شاخ دگر ای نیک بخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت؟
باز از حیوان سوی انسانیاش
میکشید آن خالقی که دانیاش
همچنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقلهای اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنیست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش؟
باز از آن خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریشخند
که چه غم بود آن که میخوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب؟
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خواب است و فریب است و خیال؟
همچنان دنیا که حلم نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خندهاش گیرد ازان غمهای خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
هرچه تو در خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان
تا نپنداری که این بد کردنیست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلکه این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
میدرانند از غضب اعضای تو
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص
این قصاص نقد حیلتسازی است
پیش زخم آن قصاص این بازی است
زین لعب خواندهست دنیا را خدا
کین جزا لعب است پیش آن جزا
این جزا تسکین جنگ و فتنهییست
آن چو اخصا است و این چون ختنهییست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴ - در حجره گشادن مصطفی علیهالسلام بر مهمان و خود را پنهان کردن تا او خیال گشاینده را نبیند و خجل شود و گستاخ بیرون رود
مصطفی صبح آمد و در را گشاد
صبح آن گم راه را او راه داد
در گشاد و گشت پنهان مصطفی
تا نگردد شرمسار آن مبتلا
تا برون آید رود گستاخ او
تا نبیند درگشا را پشت و رو
یا نهان شد در پس چیزی و یا
از وی ا ش پوشید دامان خدا
صبغة الله گاه پوشیده کند
پردهٔ بیچون بر آن ناظر تند
تا نبیند خصم را پهلوی خویش
قدرت یزدان ازان بیش است بیش
مصطفی میدید احوال شبش
لیک مانع بود فرمان ربش
تا که پیش از خبط بگشاید رهی
تا نیفتد زان فضیحت در چهی
لیک حکمت بود و امر آسمان
تا ببیند خویشتن را او چنان
بس عداوتها که آن یاری بود
بس خرابیها که معماری بود
جامه خواب پر حدث را یک فضول
قاصدا آورد در پیش رسول
که چنین کردهست مهمانت ببین
خندهیی زد رحمةللعالمین
که بیار آن مطهره این جا به پیش
تا بشویم جمله را با دست خویش
هر کسی میجست کز بهر خدا
جان ما و جسم ما قربان تو را
ما بشوییم این حدث را ،تو بهل
کار دست است این نمط نه کار دل
ای لعمرک مر ترا حق عمر خواند
پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند
ما برای خدمت تو میزییم
چون تو خدمت میکنی پس ما چهایم؟
گفت آن دانم ولیک این ساعتیست
که درین شستن به خویشم حکمتیست
منتظر بودند کین قول نبیست
تا پدید آید که این اسرار چیست؟
او به جد میشست آن احداث را
خاص زامر حق نه تقلید و ریا
که دلش میگفت کین را تو بشو
که درین جا هست حکمت تو بتو
صبح آن گم راه را او راه داد
در گشاد و گشت پنهان مصطفی
تا نگردد شرمسار آن مبتلا
تا برون آید رود گستاخ او
تا نبیند درگشا را پشت و رو
یا نهان شد در پس چیزی و یا
از وی ا ش پوشید دامان خدا
صبغة الله گاه پوشیده کند
پردهٔ بیچون بر آن ناظر تند
تا نبیند خصم را پهلوی خویش
قدرت یزدان ازان بیش است بیش
مصطفی میدید احوال شبش
لیک مانع بود فرمان ربش
تا که پیش از خبط بگشاید رهی
تا نیفتد زان فضیحت در چهی
لیک حکمت بود و امر آسمان
تا ببیند خویشتن را او چنان
بس عداوتها که آن یاری بود
بس خرابیها که معماری بود
جامه خواب پر حدث را یک فضول
قاصدا آورد در پیش رسول
که چنین کردهست مهمانت ببین
خندهیی زد رحمةللعالمین
که بیار آن مطهره این جا به پیش
تا بشویم جمله را با دست خویش
هر کسی میجست کز بهر خدا
جان ما و جسم ما قربان تو را
ما بشوییم این حدث را ،تو بهل
کار دست است این نمط نه کار دل
ای لعمرک مر ترا حق عمر خواند
پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند
ما برای خدمت تو میزییم
چون تو خدمت میکنی پس ما چهایم؟
گفت آن دانم ولیک این ساعتیست
که درین شستن به خویشم حکمتیست
منتظر بودند کین قول نبیست
تا پدید آید که این اسرار چیست؟
او به جد میشست آن احداث را
خاص زامر حق نه تقلید و ریا
که دلش میگفت کین را تو بشو
که درین جا هست حکمت تو بتو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۲ - تفسیر انی اری سبع بقرات سمان یاکلهن سبع عجاف آن گاوان لاغر را خدا به صفت شیران گرسنه آفریده بود تا آن هفت گاو فربه را به اشتها میخوردند اگر چه آن خیالات صور گاوان در آینهٔ خواب نمودند تو معنی بگیر
آن عزیز مصر میدیدی به خواب
چونک چشم غیب را شد فتح باب
هفت گاو فربه بس پروری
خوردشان آن هفت گاو لاغری
در درون شیران بدند آن لاغران
ورنه گاوان را نبودندی خوران
پس بشر آمد به صورت مرد کار
لیک در وی شیر پنهان مردخوار
مرد را خوش وا خورد فردش کند
صاف گردد دردش ار دردش کند
زان یکی درد او ز جمله دردها
وا رهد پا بر نهد او بر سها
چند گویی همچو زاغ پر نحوس
ای خلیل از بهر چه کشتی خروس؟
گفت فرمان حکمت فرمان بگو
تا مسبح گردم آن را مو به مو
چونک چشم غیب را شد فتح باب
هفت گاو فربه بس پروری
خوردشان آن هفت گاو لاغری
در درون شیران بدند آن لاغران
ورنه گاوان را نبودندی خوران
پس بشر آمد به صورت مرد کار
لیک در وی شیر پنهان مردخوار
مرد را خوش وا خورد فردش کند
صاف گردد دردش ار دردش کند
زان یکی درد او ز جمله دردها
وا رهد پا بر نهد او بر سها
چند گویی همچو زاغ پر نحوس
ای خلیل از بهر چه کشتی خروس؟
گفت فرمان حکمت فرمان بگو
تا مسبح گردم آن را مو به مو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۲ - بازگشتن نمامان از حجرهٔ ایاز به سوی شاه توبره تهی و خجل همچون بدگمانان در حق انبیا علیهمالسلام بر وقت ظهور برائت و پاکی ایشان کی یوم تبیض وجوه و تسود وجوه و قوله تری الذین کذبوا علی الله وجوههم مسودة
شاه قاصد گفت هین احوال چیست
که بغلتان از زر و همیان تهیست؟
ور نهان کردید دینار و تسو
فر شادی در رخ و رخسار کو؟
گرچه پنهان بیخ هر بیخ آوراست
برگ سیماهم وجوهم اخضراست
آنچه خورد آن بیخ از زهر و ز قند
نک منادی میکند شاخ بلند
بیخ اگر بیبرگ و از مایه تهیست
برگهای سبز اندر شاخ چیست؟
بر زبان بیخ گل مهری نهد
شاخ دست و پا گواهی میدهد
آن امینان جمله در عذر آمدند
همچو سایه پیش مه ساجد شدند
عذر آن گرمی و لاف و ما و من
پیش شه رفتند با تیغ و کفن
از خجالت جمله انگشتان گزان
هر یکی میگفت کی شاه جهان
گر بریزی خون حلالستت حلال
ور ببخشی هست انعام و نوال
کردهایم آنها که از ما میسزید
تا چه فرمایی تو ای شاه مجید
گر ببخشی جرم ما ای دلفروز
شب شبیها کرده باشد روز روز
گر ببخشی یافت نومیدی گشاد
ورنه صد چون ما فدای شاه باد
گفت شه نه این نواز و این گداز
من نخواهم کرد هست آن ایاز
که بغلتان از زر و همیان تهیست؟
ور نهان کردید دینار و تسو
فر شادی در رخ و رخسار کو؟
گرچه پنهان بیخ هر بیخ آوراست
برگ سیماهم وجوهم اخضراست
آنچه خورد آن بیخ از زهر و ز قند
نک منادی میکند شاخ بلند
بیخ اگر بیبرگ و از مایه تهیست
برگهای سبز اندر شاخ چیست؟
بر زبان بیخ گل مهری نهد
شاخ دست و پا گواهی میدهد
آن امینان جمله در عذر آمدند
همچو سایه پیش مه ساجد شدند
عذر آن گرمی و لاف و ما و من
پیش شه رفتند با تیغ و کفن
از خجالت جمله انگشتان گزان
هر یکی میگفت کی شاه جهان
گر بریزی خون حلالستت حلال
ور ببخشی هست انعام و نوال
کردهایم آنها که از ما میسزید
تا چه فرمایی تو ای شاه مجید
گر ببخشی جرم ما ای دلفروز
شب شبیها کرده باشد روز روز
گر ببخشی یافت نومیدی گشاد
ورنه صد چون ما فدای شاه باد
گفت شه نه این نواز و این گداز
من نخواهم کرد هست آن ایاز
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۱ - جواب دادن روبه خر را و تحریض کردن او خر را بر کسب
گفت روبه این حکایت را بهل
دستها بر کسب زن جهد المقل
دست دادستت خدا کاری بکن
مکسبی کن یاری یاری بکن
هر کسی در مکسبی پا مینهد
یاری یاران دیگر میکند
زان که جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حایکی
این به هنبازیست عالم بر قرار
هر کسی کاری گزیند زافتقار
طبلخواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنیست
دستها بر کسب زن جهد المقل
دست دادستت خدا کاری بکن
مکسبی کن یاری یاری بکن
هر کسی در مکسبی پا مینهد
یاری یاران دیگر میکند
زان که جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حایکی
این به هنبازیست عالم بر قرار
هر کسی کاری گزیند زافتقار
طبلخواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۶ - صید کردن شیر آن خر را و تشنه شدن شیر از کوشش رفت به چشمه تا آب خورد تا باز آمدن شیر جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود کی لطیفترست شیر طلب کرد دل و جگر نیافت از روبه پرسید کی کو دل و جگر روبه گفت اگر او را دل و جگر بودی آنچنان سیاستی دیده بود آن روز و به هزار حیله جان برده کی بر تو باز آمدی لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر
برد خر را روبهک تا پیش شیر
پارهپاره کردش آن شیر دلیر
تشنه شد از کوشش آن سلطان دد
رفت سوی چشمه تا آبی خورد
روبهک خورد آن جگربند و دلش
آن زمان چون فرصتی شد حاصلش
شیر چون وا گشت از چشمه به خور
جست در خر دل نه دل بد نه جگر
گفت روبه را جگر کو؟ دل چه شد؟
که نباشد جانور را زین دو بد
گفت گر بودی ورا دل یا جگر
کی بدین جا آمدی بار دگر؟
آن قیامت دیده بود و رستخیز
وان ز کوه افتادن و هول و گریز
گر جگر بودی ورا یا دل بدی
بار دیگر کی بر تو آمدی؟
چون نباشد نور دل دل نیست آن
چون نباشد روح جز گل نیست آن
آن زجاجی کو ندارد نور جان
بول و قارورهست قندیلش مخوان
نور مصباح است داد ذوالجلال
صنعت خلق است آن شیشه و سفال
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد
نور شش قندیل چون آمیختند
نیست اندر نورشان اعداد و چند
آن جهود از ظرفها مشرک شدهست
نور دید آن مؤمن و مدرک شدهست
چون نظر بر ظرف افتد روح را
پس دو بیند شیث را و نوح را
جو که آبش هست جو خود آن بود
آدمی آن است کو را جان بود
این نه مردانند اینها صورتند
مردهٔ نانند و کشتهی شهوتند
پارهپاره کردش آن شیر دلیر
تشنه شد از کوشش آن سلطان دد
رفت سوی چشمه تا آبی خورد
روبهک خورد آن جگربند و دلش
آن زمان چون فرصتی شد حاصلش
شیر چون وا گشت از چشمه به خور
جست در خر دل نه دل بد نه جگر
گفت روبه را جگر کو؟ دل چه شد؟
که نباشد جانور را زین دو بد
گفت گر بودی ورا دل یا جگر
کی بدین جا آمدی بار دگر؟
آن قیامت دیده بود و رستخیز
وان ز کوه افتادن و هول و گریز
گر جگر بودی ورا یا دل بدی
بار دیگر کی بر تو آمدی؟
چون نباشد نور دل دل نیست آن
چون نباشد روح جز گل نیست آن
آن زجاجی کو ندارد نور جان
بول و قارورهست قندیلش مخوان
نور مصباح است داد ذوالجلال
صنعت خلق است آن شیشه و سفال
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد
نور شش قندیل چون آمیختند
نیست اندر نورشان اعداد و چند
آن جهود از ظرفها مشرک شدهست
نور دید آن مؤمن و مدرک شدهست
چون نظر بر ظرف افتد روح را
پس دو بیند شیث را و نوح را
جو که آبش هست جو خود آن بود
آدمی آن است کو را جان بود
این نه مردانند اینها صورتند
مردهٔ نانند و کشتهی شهوتند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۳ - دادن شاه گوهر را میان دیوان و مجمع به دست وزیر کی این چند ارزد و مبالغه کردن وزیر در قیمت او و فرمودن شاه او را کی اکنون این را بشکن و گفت وزیر کی این را چون بشکنم الی آخر القصه
شاه روزی جانب دیوان شتافت
جمله ارکان را در آن دیوان بیافت
گوهری بیرون کشید او مستنیر
پس نهادش زود در کف وزیر
گفت چون است و چه ارزد این گهر؟
گفت به ارزد ز صد خروار زر
گفت بشکن گفت چونش بشکنم؟
نیکخواه مخزن و مالت منم
چون روا دارم که مثل این گهر
که نیاید در بها گردد هدر؟
گفت شاباش و بدادش خلعتی
گوهر از وی بستد آن شاه و فتی
کرد ایثار وزیر آن شاه جود
هر لباس و حله کو پوشیده بود
ساعتی شان کرد مشغول سخن
از قضیه ی تازه و راز کهن
بعد از آن دادش به دست حاجبی
که چه ارزد این به پیش طالبی؟
گفت ارزد این به نیمه ی مملکت
کش نگهدارا خدا از مهلکت
گفت بشکن گفت ای خورشیدتیغ
بس دریغ است این شکستن را دریغ
قیمتش بگذار بین تاب و لمع
که شدهست این نور روز او را تبع
دست کی جنبد مرا در کسر او؟
کی خزینه ی شاه را باشم عدو؟
شاه خلعت داد ادرارش فزود
پس دهان در مدح عقل او گشود
بعد یک ساعت به دست میر داد
در را آن امتحان کن باز داد
او همین گفت و همه میران همین
هر یکی را خلعتی داد او ثمین
جامگی هاشان همیافزود شاه
آن خسیسان را ببرد از ره به جاه
این چنین گفتند پنجه شصت امیر
جمله یک یک هم به تقلید وزیر
گرچه تقلید است استون جهان
هست رسوا هر مقلد ز امتحان
جمله ارکان را در آن دیوان بیافت
گوهری بیرون کشید او مستنیر
پس نهادش زود در کف وزیر
گفت چون است و چه ارزد این گهر؟
گفت به ارزد ز صد خروار زر
گفت بشکن گفت چونش بشکنم؟
نیکخواه مخزن و مالت منم
چون روا دارم که مثل این گهر
که نیاید در بها گردد هدر؟
گفت شاباش و بدادش خلعتی
گوهر از وی بستد آن شاه و فتی
کرد ایثار وزیر آن شاه جود
هر لباس و حله کو پوشیده بود
ساعتی شان کرد مشغول سخن
از قضیه ی تازه و راز کهن
بعد از آن دادش به دست حاجبی
که چه ارزد این به پیش طالبی؟
گفت ارزد این به نیمه ی مملکت
کش نگهدارا خدا از مهلکت
گفت بشکن گفت ای خورشیدتیغ
بس دریغ است این شکستن را دریغ
قیمتش بگذار بین تاب و لمع
که شدهست این نور روز او را تبع
دست کی جنبد مرا در کسر او؟
کی خزینه ی شاه را باشم عدو؟
شاه خلعت داد ادرارش فزود
پس دهان در مدح عقل او گشود
بعد یک ساعت به دست میر داد
در را آن امتحان کن باز داد
او همین گفت و همه میران همین
هر یکی را خلعتی داد او ثمین
جامگی هاشان همیافزود شاه
آن خسیسان را ببرد از ره به جاه
این چنین گفتند پنجه شصت امیر
جمله یک یک هم به تقلید وزیر
گرچه تقلید است استون جهان
هست رسوا هر مقلد ز امتحان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۵ - تشنیع زدن امرا بر ایاز کی چرا شکستش و جواب دادن ایاز ایشان را
گفت ایاز ای مهتران نامور
امر شه بهتر به قیمت یا گهر؟
امر سلطان به بود پیش شما
یا که این نیکو گهر بهر خدا
ای نظرتان بر گهر بر شاه نه
قبلهتان غول است و جاده ی راه نه
من ز شه بر مینگردانم بصر
من چو مشرک روی نارم با حجر
بیگهر جانی که رنگین سنگ را
برگزیند پس نهد شاه مرا
پشت سوی لعبت گلرنگ کن
عقل در رنگآورنده دنگ کن
اندر آ در جو سبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن
گر نهیی در راه دین از رهزنان
رنگ و بو مپرست مانند زنان
سر فرو انداختند آن مهتران
عذرجویان گشته زان نسیان به جان
از دل هر یک دو صد آه آن زمان
همچو دودی میشدی تا آسمان
کرد اشارت شه به جلاد کهن
که ز صدرم این خسان را دور کن
این خسان چه لایق صدر مناند؟
کز پی سنگ امر ما را بشکنند؟
امر ما پیش چنین اهل فساد
بهر رنگین سنگ شد خوار و کساد
امر شه بهتر به قیمت یا گهر؟
امر سلطان به بود پیش شما
یا که این نیکو گهر بهر خدا
ای نظرتان بر گهر بر شاه نه
قبلهتان غول است و جاده ی راه نه
من ز شه بر مینگردانم بصر
من چو مشرک روی نارم با حجر
بیگهر جانی که رنگین سنگ را
برگزیند پس نهد شاه مرا
پشت سوی لعبت گلرنگ کن
عقل در رنگآورنده دنگ کن
اندر آ در جو سبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن
گر نهیی در راه دین از رهزنان
رنگ و بو مپرست مانند زنان
سر فرو انداختند آن مهتران
عذرجویان گشته زان نسیان به جان
از دل هر یک دو صد آه آن زمان
همچو دودی میشدی تا آسمان
کرد اشارت شه به جلاد کهن
که ز صدرم این خسان را دور کن
این خسان چه لایق صدر مناند؟
کز پی سنگ امر ما را بشکنند؟
امر ما پیش چنین اهل فساد
بهر رنگین سنگ شد خوار و کساد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۴ - منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن
سید ترمد که آن جا شاه بود
مسخرهی او دلقک آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مهم
جستالاقی تا شود او مستتم
زد منادی هر که اندر پنج روز
آردم زان جا خبر بدهم کنوز
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
بر نشست و تا به ترمد میدوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زان نمط
پس به دیوان دردوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجی در جملهٔ دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدهست
یا عدوی قاهری در قصد ماست؟
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
که ز ده دلقک به سیران درشت
چند اسبی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق؟
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
آن یکی دو دست بر زانوزنان
وان دگر از وهم واویلیکنان
از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال
هر کسی فالی همیزد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس؟
راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمین بوسید گفتش هی چه بود؟
هرکه میپرسید حالی زان ترش
دست بر لب مینهاد او که خمش
وهم میافزود زین فرهنگ او
جمله در تشویش گشته دنگ او
کرد اشارت دلق کی شاه کرم
یکدمی بگذار تا من دم زنم
تا که باز آید به من عقلم دمی
که فتادم در عجایب عالمی
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که ندیده بود دلقک را چنین
که ازو خوشترنبودش همنشین
دایما دستان و لاغ افراشتی
شاه را او شاد و خندان داشتی
آن چنان خندانش کردی در نشست
که گرفتی شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوی کردی تنش
رو در افتادی ز خنده کردنش
باز امروز این چنین زرد و ترش
دست بر لب میزند کی شه خمش
وهم در وهم و خیال اندر خیال
شاه را تا خود چه آید از نکال؟
که دل شه با غم و پرهیز بود
زان که خوارمشاه بس خونریز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
این شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چیست؟
این چنین آشوب و شور تو ز کیست؟
گفت من در ده شنیدم آن که شاه
زد منادی بر سر هر شاهراه
که کسی خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت برین زودیت باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برای این قدر خامریش
آتش افکندی درین مرج و حشیش
همچو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعویکده
خانهٔ داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر
ولوله که کار نیمی راست شد
شرطهایی که ز سوی ماست شد
خانهها را روفتیم آراستیم
زین هوس سرمست و خوش برخاستیم
زان طرف آمد یکی پیغام؟ نی
مرغی آمد این طرف زان بام؟ نی
زین رسالات مزید اندر مزید
یک جوابی زان حوالیتان رسید؟
نی ولیکن یار ما زین آگه است
زان که از دل سوی دل لابد ره است
پس از آن یاری که اومید شماست
از جواب نامه ره خالی چراست؟
صد نشان است از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین دربرمدار
باز رو تا قصهٔ آن دلق گول
که بلا بر خویش آورد از فضول
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بندهی کمینه یک سخن
دلقک از ده بهر کاری آمدهست
رای او گشت و پشیمانش شدهست
ز آب و روغن کهنه را نو میکند
او به مسخرگی برونشو میکند
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مرو را بیدریغ
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نی بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
درنگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهم فی وجههم
زان که غمازاست سیما و منم
این معاین هست ضد آن خبر
که به شر بسرشته آمد این بشر
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون این مسکین مکوش
بس گمان و وهم آید در ضمیر
کان نباشد حق و صادق ای امیر
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر
شه نگیرد آن که میرنجاندش
از چه گیرد آن که میخنداندش؟
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد
گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید
میزنیدش چون دهل اشکم تهی
تا دهلوار او دهدمان آگهی
تر و خشک و پرو تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل
تا بگوید سر خود از اضطرار
آن چنان که گیرد این دلها قرار
چون طمانینهست صدق و با فروغ
دل نیارامد به گفتار دروغ
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا درو باشد زبانی میزند
تا بدانش از دهان بیرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کمخراش
تا بدین حد چیست تعجیل نقم؟
من نمیپرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وانچه باشد طبع و خشم و عارضی
میشتابد تا نگردد مرتضی
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخیر به
تا گواریده شود آن بیگره
تو پی دفع بلایم میزنی
تا ببینی رخنه را بندش کنی
تا از آن رخنه برون ناید بلا
غیر آن رخنه بسی دارد قضا
چارهٔ دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک بصدقه یا فتی
صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلماندیش را
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
موضع رخ شه نهی ویرانی است
موضع شه اسب هم نادانی است
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود؟ وضع اندر موضعش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموقعش
نیست باطل هر چه یزدان آفرید
از غضب وز حلم وز نصح و مکید
خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز
شر مطلق نیست زینها هیچ نیز
نفع و ضر هر یکی از موضع است
علم ازین رو واجب است و نافع است
ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
زان که حلوا بیاوان صفرا کند
سیلی اش از خبث مستنقا کند
سیلییی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنی فتد از خوی بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندان هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیم سودی باشد و پنجه زیان
گفت دلقک من نمیگویم گذار
من همیگویم تحرییی بیار
هین ره صبر و تانی در مبند
صبر کن اندیشه میکن روز چند
در تانی بر یقینی بر زنی
گوشمال من به ایقانی کنی
در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همیشاید شدن در استوا؟
مشورت کن با گروه صالحان
بر پیمبر امر شاورهم بدان
امرهم شوری برای این بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
این خردها چون مصابیح انوراست
بیست مصباح از یکی روشنتراست
بوک مصباحی فتد انور میان
مشتعل گشته ز نور آسمان
غیرت حق پردهیی انگیختهست
سفلی و علوی به هم آمیختهست
گفت سیروا میطلب اندر جهان
بخت و روزی را همیکن امتحان
در مجالس میطلب اندر عقول
آن چنان عقلی که بود اندر رسول
زان که میراث از رسول آن است و بس
که ببیند غیبها از پیش و پس
در بصرها میطلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر
بهر این کردهست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت این نوع التقا
کان نظر بخت است و اکسیر بقا
در میان صالحان یک اصلحیست
بر سر توقیعش از سلطان صحیست
کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مریاش آن که حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجت از میان بر داشتیم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهٔ هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم ساعت هم ز هم دردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
مسخرهی او دلقک آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مهم
جستالاقی تا شود او مستتم
زد منادی هر که اندر پنج روز
آردم زان جا خبر بدهم کنوز
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
بر نشست و تا به ترمد میدوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زان نمط
پس به دیوان دردوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجی در جملهٔ دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدهست
یا عدوی قاهری در قصد ماست؟
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
که ز ده دلقک به سیران درشت
چند اسبی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق؟
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
آن یکی دو دست بر زانوزنان
وان دگر از وهم واویلیکنان
از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال
هر کسی فالی همیزد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس؟
راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمین بوسید گفتش هی چه بود؟
هرکه میپرسید حالی زان ترش
دست بر لب مینهاد او که خمش
وهم میافزود زین فرهنگ او
جمله در تشویش گشته دنگ او
کرد اشارت دلق کی شاه کرم
یکدمی بگذار تا من دم زنم
تا که باز آید به من عقلم دمی
که فتادم در عجایب عالمی
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که ندیده بود دلقک را چنین
که ازو خوشترنبودش همنشین
دایما دستان و لاغ افراشتی
شاه را او شاد و خندان داشتی
آن چنان خندانش کردی در نشست
که گرفتی شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوی کردی تنش
رو در افتادی ز خنده کردنش
باز امروز این چنین زرد و ترش
دست بر لب میزند کی شه خمش
وهم در وهم و خیال اندر خیال
شاه را تا خود چه آید از نکال؟
که دل شه با غم و پرهیز بود
زان که خوارمشاه بس خونریز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
این شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چیست؟
این چنین آشوب و شور تو ز کیست؟
گفت من در ده شنیدم آن که شاه
زد منادی بر سر هر شاهراه
که کسی خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت برین زودیت باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برای این قدر خامریش
آتش افکندی درین مرج و حشیش
همچو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعویکده
خانهٔ داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر
ولوله که کار نیمی راست شد
شرطهایی که ز سوی ماست شد
خانهها را روفتیم آراستیم
زین هوس سرمست و خوش برخاستیم
زان طرف آمد یکی پیغام؟ نی
مرغی آمد این طرف زان بام؟ نی
زین رسالات مزید اندر مزید
یک جوابی زان حوالیتان رسید؟
نی ولیکن یار ما زین آگه است
زان که از دل سوی دل لابد ره است
پس از آن یاری که اومید شماست
از جواب نامه ره خالی چراست؟
صد نشان است از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین دربرمدار
باز رو تا قصهٔ آن دلق گول
که بلا بر خویش آورد از فضول
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بندهی کمینه یک سخن
دلقک از ده بهر کاری آمدهست
رای او گشت و پشیمانش شدهست
ز آب و روغن کهنه را نو میکند
او به مسخرگی برونشو میکند
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مرو را بیدریغ
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نی بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
درنگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهم فی وجههم
زان که غمازاست سیما و منم
این معاین هست ضد آن خبر
که به شر بسرشته آمد این بشر
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون این مسکین مکوش
بس گمان و وهم آید در ضمیر
کان نباشد حق و صادق ای امیر
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر
شه نگیرد آن که میرنجاندش
از چه گیرد آن که میخنداندش؟
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد
گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید
میزنیدش چون دهل اشکم تهی
تا دهلوار او دهدمان آگهی
تر و خشک و پرو تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل
تا بگوید سر خود از اضطرار
آن چنان که گیرد این دلها قرار
چون طمانینهست صدق و با فروغ
دل نیارامد به گفتار دروغ
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا درو باشد زبانی میزند
تا بدانش از دهان بیرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کمخراش
تا بدین حد چیست تعجیل نقم؟
من نمیپرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وانچه باشد طبع و خشم و عارضی
میشتابد تا نگردد مرتضی
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخیر به
تا گواریده شود آن بیگره
تو پی دفع بلایم میزنی
تا ببینی رخنه را بندش کنی
تا از آن رخنه برون ناید بلا
غیر آن رخنه بسی دارد قضا
چارهٔ دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک بصدقه یا فتی
صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلماندیش را
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
موضع رخ شه نهی ویرانی است
موضع شه اسب هم نادانی است
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود؟ وضع اندر موضعش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموقعش
نیست باطل هر چه یزدان آفرید
از غضب وز حلم وز نصح و مکید
خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز
شر مطلق نیست زینها هیچ نیز
نفع و ضر هر یکی از موضع است
علم ازین رو واجب است و نافع است
ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
زان که حلوا بیاوان صفرا کند
سیلی اش از خبث مستنقا کند
سیلییی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنی فتد از خوی بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندان هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیم سودی باشد و پنجه زیان
گفت دلقک من نمیگویم گذار
من همیگویم تحرییی بیار
هین ره صبر و تانی در مبند
صبر کن اندیشه میکن روز چند
در تانی بر یقینی بر زنی
گوشمال من به ایقانی کنی
در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همیشاید شدن در استوا؟
مشورت کن با گروه صالحان
بر پیمبر امر شاورهم بدان
امرهم شوری برای این بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
این خردها چون مصابیح انوراست
بیست مصباح از یکی روشنتراست
بوک مصباحی فتد انور میان
مشتعل گشته ز نور آسمان
غیرت حق پردهیی انگیختهست
سفلی و علوی به هم آمیختهست
گفت سیروا میطلب اندر جهان
بخت و روزی را همیکن امتحان
در مجالس میطلب اندر عقول
آن چنان عقلی که بود اندر رسول
زان که میراث از رسول آن است و بس
که ببیند غیبها از پیش و پس
در بصرها میطلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر
بهر این کردهست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت این نوع التقا
کان نظر بخت است و اکسیر بقا
در میان صالحان یک اصلحیست
بر سر توقیعش از سلطان صحیست
کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مریاش آن که حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجت از میان بر داشتیم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهٔ هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم ساعت هم ز هم دردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۷ - به خواب دیدن خسرو نیای خویش انوشیروان را
چو آمد زلف شب در عطر رسائی
به تاریکی فرو شد روشنائی
بُرون آمد زِ پرده سِحر سازی
شش اندازی بجای شیشه بازی
به طاعت خانه شد خسرو کمر بست
نیایش کرد یزدان را و بنشست
به برخورداری آمد خواب نوشین
که بر ناخورده بود از خواب دوشین
نیای خویشتن را دید در خواب
که گفت ای تازه خورشید جهان تاب
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت میدهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره زان ترشروئی نکردی
دلارامی تو را در بر نشیند
کزو شیرینتری دوران نبیند
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وزان بر خاطرت گردی ندیدند
به شبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر درنیابد گردگامش
سِیُم چون شه به دهقان داد تَختَت
وزان تندی نشد شوریده بختت
به دست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی
چهارم چون صبوری کردی آغاز
در آن پرده که مطرب گشت بیساز
نوا سازی دهندت بار بدنام
که بر یادش گوارد زهر در جام
به جای سنگ خواهی یافتن زر
به جای چار مهره چار گوهر
ملکزاده چو گشت از خواب بیدار
پرستش کرد یزدان را دگر بار
زبان را روز و شب خاموش میداشت
نمودار نیارا گوش میداشت
همه شب با خردمندان نخفتی
حکایت باز پرسیدی و گفتی
به تاریکی فرو شد روشنائی
بُرون آمد زِ پرده سِحر سازی
شش اندازی بجای شیشه بازی
به طاعت خانه شد خسرو کمر بست
نیایش کرد یزدان را و بنشست
به برخورداری آمد خواب نوشین
که بر ناخورده بود از خواب دوشین
نیای خویشتن را دید در خواب
که گفت ای تازه خورشید جهان تاب
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت میدهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره زان ترشروئی نکردی
دلارامی تو را در بر نشیند
کزو شیرینتری دوران نبیند
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وزان بر خاطرت گردی ندیدند
به شبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر درنیابد گردگامش
سِیُم چون شه به دهقان داد تَختَت
وزان تندی نشد شوریده بختت
به دست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی
چهارم چون صبوری کردی آغاز
در آن پرده که مطرب گشت بیساز
نوا سازی دهندت بار بدنام
که بر یادش گوارد زهر در جام
به جای سنگ خواهی یافتن زر
به جای چار مهره چار گوهر
ملکزاده چو گشت از خواب بیدار
پرستش کرد یزدان را دگر بار
زبان را روز و شب خاموش میداشت
نمودار نیارا گوش میداشت
همه شب با خردمندان نخفتی
حکایت باز پرسیدی و گفتی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۲ - به خشم رفتن خسرو از پیش شیرین و رفتن به روم و پیوند او با مریم
ملک را گرم کرد آن آتش تیز
چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز
به تندی گفت من رفتم شبت خوش
گرم دریا به پیش آید گر آتش
خدا داند کز آتش بر نگردم
ز دریا نیز موئی تر نگردم
چه پنداری که خواهم خفت ازین پس
به ترک خواب خواهم گفت ازین پس
زمین را پیل بالا کند خواهم
دبه دریای پیل افکند خواهم
شوم چون پیل و نارم سر به بالین
نه پیلی کو بود پیل سفالین
به نادانی خری بردم بر این بام
به دانائی فرود آرم سرانجام
سبوئی را که دانم ساخت آخر
توانم بر زمین انداخت آخر
مرا باید به چشم آتش برافروخت؟
به آتش سوختن باید در آموخت؟
گهی بر نامرادی بیم کردن
گهی مردانگی تعلیم کردن
مرا عشق تو از افسر برآورد
به ساتن را که عشق از سر برآورد
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بیافسر نبودی
فکندی چون فلک در سر کمندم
رها کردی چو کردی شهربندم
نخستم باده دادی مست کردی
به مستی در مرا پا بست کردی
چو گشتم مست میگوئی که برخیز
به بدخواهان هشیار اندر آویز
بلی خیزم در آویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه
بر آن عزمم که ره در پیش گیرم
شوم دنبال کار خویش گیرم
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
بکوشم هر چه بادا باد ازین بار
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
من اول بس همایون بخت بودم
که هم با تاج و هم با تخت بودم
بگرد عالم آوارم تو کردی
چنین بد روز و بیچارم تو کردی
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
کدامین بادم آوردی بدین خاک
بلی تا با منت خوش بود یک چند
حدیثت بود با من خوشتر از قند
کنون کز مهر خود دوریم دادی
بباید شد که دستوریم دادی
من از کار شدن غافل نبودم
که مهمانی چنان بد دل نبودم
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیکان لشگر به در برد
دل از شیرین غبارانگیز کرده
به عزم روم رفتن تیز کرده
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج
ز بیم تیغ رهداران بهرام
ز ره رفتن نبودش یکدم آرام
عقابی چار پر یعنی که در زیر
نهنگی در میان یعنی که شمشیر
فرس میراند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر
بر آن رهبان دیر افتاد راهش
که دانا خواند غیبآموز شاهش
زرایش روی دولت را برافروخت
و زو بسیار حکمتها در آموخت
وز آنجا تا در دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر
عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم
عظیمالروم را آن فال در روم
حساب طالع از اقبال گردش
به عون طالع استقبال کردش
چو قیصر دید کامد بر درش بخت
بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد
دوشه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه
حدیث آن عروس و شاه فرخ
که اهل روم را چون داد پاسخ
همان لشگر کشیدن با نیاطوس
جناح آراستن چون پر طاوس
نگویم چون دگر گوینهای گفت
که من بیدارم ار پویندهای خفت
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز
چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز
به تندی گفت من رفتم شبت خوش
گرم دریا به پیش آید گر آتش
خدا داند کز آتش بر نگردم
ز دریا نیز موئی تر نگردم
چه پنداری که خواهم خفت ازین پس
به ترک خواب خواهم گفت ازین پس
زمین را پیل بالا کند خواهم
دبه دریای پیل افکند خواهم
شوم چون پیل و نارم سر به بالین
نه پیلی کو بود پیل سفالین
به نادانی خری بردم بر این بام
به دانائی فرود آرم سرانجام
سبوئی را که دانم ساخت آخر
توانم بر زمین انداخت آخر
مرا باید به چشم آتش برافروخت؟
به آتش سوختن باید در آموخت؟
گهی بر نامرادی بیم کردن
گهی مردانگی تعلیم کردن
مرا عشق تو از افسر برآورد
به ساتن را که عشق از سر برآورد
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بیافسر نبودی
فکندی چون فلک در سر کمندم
رها کردی چو کردی شهربندم
نخستم باده دادی مست کردی
به مستی در مرا پا بست کردی
چو گشتم مست میگوئی که برخیز
به بدخواهان هشیار اندر آویز
بلی خیزم در آویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه
بر آن عزمم که ره در پیش گیرم
شوم دنبال کار خویش گیرم
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
بکوشم هر چه بادا باد ازین بار
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
من اول بس همایون بخت بودم
که هم با تاج و هم با تخت بودم
بگرد عالم آوارم تو کردی
چنین بد روز و بیچارم تو کردی
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
کدامین بادم آوردی بدین خاک
بلی تا با منت خوش بود یک چند
حدیثت بود با من خوشتر از قند
کنون کز مهر خود دوریم دادی
بباید شد که دستوریم دادی
من از کار شدن غافل نبودم
که مهمانی چنان بد دل نبودم
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیکان لشگر به در برد
دل از شیرین غبارانگیز کرده
به عزم روم رفتن تیز کرده
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج
ز بیم تیغ رهداران بهرام
ز ره رفتن نبودش یکدم آرام
عقابی چار پر یعنی که در زیر
نهنگی در میان یعنی که شمشیر
فرس میراند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر
بر آن رهبان دیر افتاد راهش
که دانا خواند غیبآموز شاهش
زرایش روی دولت را برافروخت
و زو بسیار حکمتها در آموخت
وز آنجا تا در دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر
عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم
عظیمالروم را آن فال در روم
حساب طالع از اقبال گردش
به عون طالع استقبال کردش
چو قیصر دید کامد بر درش بخت
بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد
دوشه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه
حدیث آن عروس و شاه فرخ
که اهل روم را چون داد پاسخ
همان لشگر کشیدن با نیاطوس
جناح آراستن چون پر طاوس
نگویم چون دگر گوینهای گفت
که من بیدارم ار پویندهای خفت
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۸ - آگهی خسرو از مرگ بهرام چوبین
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشگر زنگ
بر آمد یوسفی نارنج در دست
ترنج مه زلیخا وار بشکست
شد از چشم فلک نیرنگ سازی
گشاد ابرویها در دلنوازی
در پیروزه گون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند
زمانه ایمن از غوغا و فریاد
زمین آسوده از تشنیع و بیداد
به فال فرخ و پیرایه نو
نهاده خسروانی تخت خسرو
سراپرده به سدره سر کشیده
سماطینی به گردون بر کشیده
ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشکه دور
به هر گوشه مهیا کرده جائی
برو زانو زده کشور خدائی
طرفداران که صف در صف کشیدند
ز هیبت پشت پای خویش دیدند
کسی کش در دل آمد سر بریدن
نیارست از سیاست باز دیدن
ز بس گوهر کمرهای شبافروز
در گستاخ بینی بسته بر روز
قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل
در آن صف کاتش از بیم آب گشتی
سخن گر زر بدی سیماب گشتی
نشسته خسرو پرویز بر تخت
جوان فرو جوان طبع و جوان بخت
در رویه کرد تخت پادشائیش
کشیده صف غلامان سرائیش
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار
زمین را زیر تخت آرام داده
به رسم خاص بار عام داده
به فتحالباب دولت بامدادان
ز در پیکی در آمد سخت شادان
زمین بوسید و گفتا شادمان باش
همیشه در جهان شاه جهان باش
تو زرین بهره باش از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین
نشاط از خانه چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن به پرداخت
شهنشاه از دل سنگین ایام
مثل زد بر تن چوبین بهرام
که تا بر ما زمانه چوب زن بود
فلک چوبکزن چوبینه تن بود
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور
نه این بهرام اگر بهرام گور است
سرانجام از جهانش بهره گور است
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
جهان تا در جهان یاریش میکرد
تمنای جهانداریش میکرد
کجا آن شیر کز شمشیر گیری
چو مستان کرد با ما شیر گیری
کجا آن تیغ کاتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد
بسا فرزانه را کو شیرزاد است
فریب خاکیان بر باد داد است
بسا گرگ جوان کز روبه پیر
به افسون بسته شد در دام نخجیر
از آن بر گرگ روبه راست شاهی
که روبه دام بیند گرگ ماهی
بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بیوقت جویان
سرانجام از شتاب خام تدبیر
به جای پرنیان بر دل نهد تیر
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور
چراغ ارچه ز روغن نور گیرد
بسا باشد که از روغن بمیرد
خورشها را نمک رو تازه دارد
نمک باید که نیز اندازه دارد
مخور چندان که خرما خار گردد
گوارش در دهن مردار گردد
چنان خور کز ضرورتهای حالت
حرام دیگران باشد حلالت
مقیمی را که این دروازه باید
غم و شادیش را اندازه باید
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای
چو دریا بر مزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری
به قدر شغل خود باید زدن لاف
که زر دوزی نداند بوریا باف
چه نیکو داستانی زد هنرمند
هلیله با هلیله قند با قند
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان بر زدن چنگ
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد
نه هر تخمی درختی راست روید
نه هر رودی سرودی راست گوید
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ
تو خونریزی مبین کو شیر گیرد
که خونش گیرد ارچه دیر گیرد
از این ابلق سوار نیم زنگی
که در زیر ابلقی دارد دو رنگی
مباش ایمن که باخوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دو رنگ است
ستم در مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمگار آشنا نیست
خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
به انجیری غرابی چون توان کشت
به سیم دیگران زرین مکن کاخ
کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارج عطار
مشو خامش چو کار افتد به زاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری
شنیدستم که در زنجیر عامان
یکی بود است ازین آشفته نامان
چو با او سختی نابالغی جنگ
به بالغتر کسی برداشتی سنگ
بپرسیدند کز طفلان خوری خار
ز پیران کین کشی چون باشد این کار
بخنده گفت اگر پیران نخندند
کجا طفلان ستمکاری پسندند
چو دست از پای ناخشنود باشد
به جرم پای سر مأخوذ باشد
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش
ز عیب نیک مردم دیده بر دوز
هنر دیدن ز چشم بد میاموز
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاوس
ترا حرفی به صد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت
به عیب خویش یک دیده نمائی؟
به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
نه کم ز آیینهای در عیب جوئی
به آیینه رها کن سخت روئی
حفاظ آینه این یک هنر بس
که پیش کس نگوید غیبت کس
چو سایه رو سیاه آنکس نشیند
که واپس گوید آنچ از پیش بیند
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسام
که چون شیران بدان خنجر ستیزند
بدو خون بسی خرگوش ریزند
در آب نرم رو منگر به خواری
که تند آید گه زنهار خواری
بر آتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد
به گستاخی مبین در خنده شیر
که نه دندان نماید بلکه شمشیر
هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری
چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام
ز کین خسروان خسرو شدش نام
به ارباکم ز خود خود را نسنجی
کز افکندن وز افتادن برنجی
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد
نهنگ آن به که در دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد
چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب
فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ
سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
نه با تخت آشنا میشد و نه با جام
سپاه روم زد بر لشگر زنگ
بر آمد یوسفی نارنج در دست
ترنج مه زلیخا وار بشکست
شد از چشم فلک نیرنگ سازی
گشاد ابرویها در دلنوازی
در پیروزه گون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند
زمانه ایمن از غوغا و فریاد
زمین آسوده از تشنیع و بیداد
به فال فرخ و پیرایه نو
نهاده خسروانی تخت خسرو
سراپرده به سدره سر کشیده
سماطینی به گردون بر کشیده
ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشکه دور
به هر گوشه مهیا کرده جائی
برو زانو زده کشور خدائی
طرفداران که صف در صف کشیدند
ز هیبت پشت پای خویش دیدند
کسی کش در دل آمد سر بریدن
نیارست از سیاست باز دیدن
ز بس گوهر کمرهای شبافروز
در گستاخ بینی بسته بر روز
قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل
در آن صف کاتش از بیم آب گشتی
سخن گر زر بدی سیماب گشتی
نشسته خسرو پرویز بر تخت
جوان فرو جوان طبع و جوان بخت
در رویه کرد تخت پادشائیش
کشیده صف غلامان سرائیش
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار
زمین را زیر تخت آرام داده
به رسم خاص بار عام داده
به فتحالباب دولت بامدادان
ز در پیکی در آمد سخت شادان
زمین بوسید و گفتا شادمان باش
همیشه در جهان شاه جهان باش
تو زرین بهره باش از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین
نشاط از خانه چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن به پرداخت
شهنشاه از دل سنگین ایام
مثل زد بر تن چوبین بهرام
که تا بر ما زمانه چوب زن بود
فلک چوبکزن چوبینه تن بود
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور
نه این بهرام اگر بهرام گور است
سرانجام از جهانش بهره گور است
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
جهان تا در جهان یاریش میکرد
تمنای جهانداریش میکرد
کجا آن شیر کز شمشیر گیری
چو مستان کرد با ما شیر گیری
کجا آن تیغ کاتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد
بسا فرزانه را کو شیرزاد است
فریب خاکیان بر باد داد است
بسا گرگ جوان کز روبه پیر
به افسون بسته شد در دام نخجیر
از آن بر گرگ روبه راست شاهی
که روبه دام بیند گرگ ماهی
بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بیوقت جویان
سرانجام از شتاب خام تدبیر
به جای پرنیان بر دل نهد تیر
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور
چراغ ارچه ز روغن نور گیرد
بسا باشد که از روغن بمیرد
خورشها را نمک رو تازه دارد
نمک باید که نیز اندازه دارد
مخور چندان که خرما خار گردد
گوارش در دهن مردار گردد
چنان خور کز ضرورتهای حالت
حرام دیگران باشد حلالت
مقیمی را که این دروازه باید
غم و شادیش را اندازه باید
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای
چو دریا بر مزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری
به قدر شغل خود باید زدن لاف
که زر دوزی نداند بوریا باف
چه نیکو داستانی زد هنرمند
هلیله با هلیله قند با قند
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان بر زدن چنگ
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد
نه هر تخمی درختی راست روید
نه هر رودی سرودی راست گوید
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ
تو خونریزی مبین کو شیر گیرد
که خونش گیرد ارچه دیر گیرد
از این ابلق سوار نیم زنگی
که در زیر ابلقی دارد دو رنگی
مباش ایمن که باخوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دو رنگ است
ستم در مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمگار آشنا نیست
خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
به انجیری غرابی چون توان کشت
به سیم دیگران زرین مکن کاخ
کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارج عطار
مشو خامش چو کار افتد به زاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری
شنیدستم که در زنجیر عامان
یکی بود است ازین آشفته نامان
چو با او سختی نابالغی جنگ
به بالغتر کسی برداشتی سنگ
بپرسیدند کز طفلان خوری خار
ز پیران کین کشی چون باشد این کار
بخنده گفت اگر پیران نخندند
کجا طفلان ستمکاری پسندند
چو دست از پای ناخشنود باشد
به جرم پای سر مأخوذ باشد
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش
ز عیب نیک مردم دیده بر دوز
هنر دیدن ز چشم بد میاموز
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاوس
ترا حرفی به صد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت
به عیب خویش یک دیده نمائی؟
به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
نه کم ز آیینهای در عیب جوئی
به آیینه رها کن سخت روئی
حفاظ آینه این یک هنر بس
که پیش کس نگوید غیبت کس
چو سایه رو سیاه آنکس نشیند
که واپس گوید آنچ از پیش بیند
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسام
که چون شیران بدان خنجر ستیزند
بدو خون بسی خرگوش ریزند
در آب نرم رو منگر به خواری
که تند آید گه زنهار خواری
بر آتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد
به گستاخی مبین در خنده شیر
که نه دندان نماید بلکه شمشیر
هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری
چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام
ز کین خسروان خسرو شدش نام
به ارباکم ز خود خود را نسنجی
کز افکندن وز افتادن برنجی
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد
نهنگ آن به که در دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد
چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب
فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ
سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
نه با تخت آشنا میشد و نه با جام
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۱ - شفاعت کردن خسرو پیش مریم از شیرین
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو
چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم از غم تلخ گشتی
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او میخواند هر دم
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر
ولی دانم که دشمن کام گشتست
به گیتی در به من بدنام گشتست
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش
اجازت ده کزان قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم
نبینم روی او گر باز بینم
پر آتش باد چشم نازنینم
جوابش داد مریم که ای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمانگیر
خلافت را جهان بر در نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده
اگر حلوای تر شد نام شیرین
نخواهد شد فرود از کام شیرین
ترا بیرنج حلوائی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم
رطب خور خار نادیدن ترا سود
که بس شیرین بود حلوای بیدود
مرا با جادوئی هم حقهسازی
که بر سازد ز بابل حقهبازی
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد
ترا بفریبد و ما را کند دور
تو زو راضی شوی من از تو مهجور
من افسون های او را نیک دانم
چنین افسانه ها را نیک خوانم
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست
بسی کردند مردان چارهسازی
ندیدند از یکی زن راست بازی
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست
چه بندی دل در آن دور از خدائی
کزو حاصل نداری جز بلائی
اگر غیرت بری با درد باشی
و گر بیغیرتی نامرد باشی
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور
پس آنگه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به تاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
به گردن برنهم مشکین رسن را
بر آویزم ز جورت خویشتن را
همان به کو در آن وادی نشیند
که جغد آن به که آبادی نبیند
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز در نسازد جفت با جفت
سخن را از در دیگر به نی کرد
نوازش مینمود و صبر میکرد
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
به صد حیلت پیامی دادی از دور
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین
ولی دانست کان نه ز بیوفایی ست
شکیبش بر صلاح پادشایی ست
زمین عطف هلالی بر سر آورد
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو
چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم از غم تلخ گشتی
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او میخواند هر دم
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر
ولی دانم که دشمن کام گشتست
به گیتی در به من بدنام گشتست
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش
اجازت ده کزان قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم
نبینم روی او گر باز بینم
پر آتش باد چشم نازنینم
جوابش داد مریم که ای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمانگیر
خلافت را جهان بر در نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده
اگر حلوای تر شد نام شیرین
نخواهد شد فرود از کام شیرین
ترا بیرنج حلوائی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم
رطب خور خار نادیدن ترا سود
که بس شیرین بود حلوای بیدود
مرا با جادوئی هم حقهسازی
که بر سازد ز بابل حقهبازی
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد
ترا بفریبد و ما را کند دور
تو زو راضی شوی من از تو مهجور
من افسون های او را نیک دانم
چنین افسانه ها را نیک خوانم
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست
بسی کردند مردان چارهسازی
ندیدند از یکی زن راست بازی
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست
چه بندی دل در آن دور از خدائی
کزو حاصل نداری جز بلائی
اگر غیرت بری با درد باشی
و گر بیغیرتی نامرد باشی
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور
پس آنگه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به تاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
به گردن برنهم مشکین رسن را
بر آویزم ز جورت خویشتن را
همان به کو در آن وادی نشیند
که جغد آن به که آبادی نبیند
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز در نسازد جفت با جفت
سخن را از در دیگر به نی کرد
نوازش مینمود و صبر میکرد
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
به صد حیلت پیامی دادی از دور
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین
ولی دانست کان نه ز بیوفایی ست
شکیبش بر صلاح پادشایی ست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۶ - رای زدن خسرو در کار فرهاد
ز نزدیکان خود با محرمی چند
نشست و زد درین معنی دمی چند
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم
گرش مانم بدو کارم تباهست
و گر خونش بریزم بی گناهست
بسی کوشیدم اندر پادشائی
مگر عیدی کنم بیروستائی
کند بر من کنون عید آن مه نو
که کرد آشفتهای را یار خسرو
خردمندان چنین دادند پاسخ
که ای دولت به دیدار تو فرخ
کمین مولادی تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان
جهان اندازه ی عمر درازت
سعادت یار و دولت کار سازت
گر این آشفته را تدبیر سازیم
نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم
که سودا را مفرح زر بود زر
مفرح خود به زر گردد میسر
نخستش خواند باید با صد امید
زرافشانی بر او کردن چو خورشید
به زر نز دلستان کز دین بر آید
بدین شیرینی از شیرین بر آید
بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کو به زر بیزور گردد
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن
که تا آن روز کاید روز او تنگ
گذارد عمر در پیکار آن سنگ
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را
در آوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی به انبوه
نشان محنت اندر سر گرفته
رهی بیخویش اندر بر گرفته
ز رویش گشته پیدا بیقراری
بر او بگریسته دوران به زاری
نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت
چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت
غم شیرین چنان از خود ربودش
که پروای خود و خسرو نبودش
ملک فرمود تا بنواختندش
بهر گامی نثاری ساختندش
ز پای آن پیل بالا را نشاندند
به پایش پیل بالا زر فشاندند
چو گوهر در دل پاکش یکی بود
ز گوهرها زر و خاکش یکی بود
چو مهمان را نیامد چشم بر زر
ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر
به هر نکته که خسرو ساز میداد
جوابش هم به نکته باز میداد
نشست و زد درین معنی دمی چند
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم
گرش مانم بدو کارم تباهست
و گر خونش بریزم بی گناهست
بسی کوشیدم اندر پادشائی
مگر عیدی کنم بیروستائی
کند بر من کنون عید آن مه نو
که کرد آشفتهای را یار خسرو
خردمندان چنین دادند پاسخ
که ای دولت به دیدار تو فرخ
کمین مولادی تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان
جهان اندازه ی عمر درازت
سعادت یار و دولت کار سازت
گر این آشفته را تدبیر سازیم
نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم
که سودا را مفرح زر بود زر
مفرح خود به زر گردد میسر
نخستش خواند باید با صد امید
زرافشانی بر او کردن چو خورشید
به زر نز دلستان کز دین بر آید
بدین شیرینی از شیرین بر آید
بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کو به زر بیزور گردد
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن
که تا آن روز کاید روز او تنگ
گذارد عمر در پیکار آن سنگ
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را
در آوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی به انبوه
نشان محنت اندر سر گرفته
رهی بیخویش اندر بر گرفته
ز رویش گشته پیدا بیقراری
بر او بگریسته دوران به زاری
نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت
چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت
غم شیرین چنان از خود ربودش
که پروای خود و خسرو نبودش
ملک فرمود تا بنواختندش
بهر گامی نثاری ساختندش
ز پای آن پیل بالا را نشاندند
به پایش پیل بالا زر فشاندند
چو گوهر در دل پاکش یکی بود
ز گوهرها زر و خاکش یکی بود
چو مهمان را نیامد چشم بر زر
ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر
به هر نکته که خسرو ساز میداد
جوابش هم به نکته باز میداد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۳ - رسیدن نامه شیرین به خسرو
چو خسرو نامه ی شیرین فرو خواند
از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند
به خود گفتا جوابست این،نه جنگ است
کلوخانداز را پاداش سنگست
جواب آنچه بایستش دریدن
شنیدم آنچه میباید شنیدن
دگر باره شد از شیرین شکرخواه
که غوغای مگس برخاست از راه
ز کار آشوبی مریم بر آسود
رطب بیاستخوان شد شمع بی دود
چو مریم کرد دست از جشن کوتاه
جهان چون جشن مریم گشت بر شاه
چو دشمن شد همه کاری به کامست
یکی آب از پس دشمن تمام است
به شیرین چند چربیها فرستاد
به روغن نرم کرد آهن ز پولاد
بت فرمانبرش فرمان پذیرفت
که دردی داشت کان درمان پذیرفت
به خسرو پیش از آنش بود پندار
کزان نیکوترش باشد طلب کار
فرستد مهد و در کاوینش آورد
به مهد خود عروس آیینش آورد
به دفترها عتاب آغاز میکرد
عتابش بیش میشد ناز میکرد
متاع نیکوی بر کار میدید
بها میکرد چون بازار میدید
متاع از مشتری یابد روائی
به دیده قدر گیرد روشنائی
ز بهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کان بنخرند از تو مفروش
در آن دیدست دولت سودمندی
که چون یابی روائی در نبندی
ملک دم داد و شیرین دم نمیخورد
ز ناز خویش موئی کم نمیکرد
چو عاجز گشت از آن ناز به خروار
نهاد اندیشه را بر چاره کار
که یاری مهربان آرد فرا چنگ
به رهواری همی راند خر لنگ
سرو کاری ز بهر خویش گیرد
سر از کاری دگر در پیش گیرد
ز هر قومی حکایت باز میجست
نگیرد مرد زیرک کار خود سست
از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند
به خود گفتا جوابست این،نه جنگ است
کلوخانداز را پاداش سنگست
جواب آنچه بایستش دریدن
شنیدم آنچه میباید شنیدن
دگر باره شد از شیرین شکرخواه
که غوغای مگس برخاست از راه
ز کار آشوبی مریم بر آسود
رطب بیاستخوان شد شمع بی دود
چو مریم کرد دست از جشن کوتاه
جهان چون جشن مریم گشت بر شاه
چو دشمن شد همه کاری به کامست
یکی آب از پس دشمن تمام است
به شیرین چند چربیها فرستاد
به روغن نرم کرد آهن ز پولاد
بت فرمانبرش فرمان پذیرفت
که دردی داشت کان درمان پذیرفت
به خسرو پیش از آنش بود پندار
کزان نیکوترش باشد طلب کار
فرستد مهد و در کاوینش آورد
به مهد خود عروس آیینش آورد
به دفترها عتاب آغاز میکرد
عتابش بیش میشد ناز میکرد
متاع نیکوی بر کار میدید
بها میکرد چون بازار میدید
متاع از مشتری یابد روائی
به دیده قدر گیرد روشنائی
ز بهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کان بنخرند از تو مفروش
در آن دیدست دولت سودمندی
که چون یابی روائی در نبندی
ملک دم داد و شیرین دم نمیخورد
ز ناز خویش موئی کم نمیکرد
چو عاجز گشت از آن ناز به خروار
نهاد اندیشه را بر چاره کار
که یاری مهربان آرد فرا چنگ
به رهواری همی راند خر لنگ
سرو کاری ز بهر خویش گیرد
سر از کاری دگر در پیش گیرد
ز هر قومی حکایت باز میجست
نگیرد مرد زیرک کار خود سست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۱ - اندرز شیرین خسرو را در داد و دانش
به نزهت بود روزی با دلافروز
سخن در داد و دانش میشد آن روز
زمین بوسید شیرین کای خداوند
ز رامش سوی دانش کوش یک چند
بسی کوشیدهای در کامرانی
بسی دیگر به کام دل برانی
جهان را کردهای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد
چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد
لگد در شیر گیرد تا بریزد
حذر کن زانکه ناگه در کمینی
دعای بد کند خلوتنشینی
زنی پیر از نفسهای جوانه
زند تیری سحرگه بر نشانه
ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد
که نفرین داده باشد ملک بر باد
بسا آیینه کاندر دست شاهان
سیه گشت از نفیر داد خواهان
چو دولت روی برگرداند از راه
همه کاری نه بر موقع کند شاه
چو برگ باغ گیرد ناتوانی
خبر پیشین برد باد خزانی
چو دور از حاضران میرد چراغی
کشندش پیش از آن در دیده داغی
چو سیلی ریختن خواهد به انبوه
بغرد کوهه ابر از سر کوه
تگرگی کو زند گشنیز بر خاک
رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک
درختی کاول از پیوند کژ خاست
نشاید جز به آتش کردنش راست
جهانسوزی بد است و جور سازی
ترا به گر رعیت را نوازی
از آن ترسم که گرد این مثل راست
که آن شه گفت کو را کس نمیخواست
کهن دولت چو باشد دیر پیوند
رعیت را نباشد هیچ در بند
ز مثل خود جهان را طاق بیند
جهان خود را به استحقاق بیند
ز مغروری که در سر ناز گیرد
مراعات از رعیت باز گیرد
نو اقبالی بر آرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه
خلایق را چو نیکو خواه گردد
باجماع خلایق شاه گردد
خردمندی و شاهی هر دو داری
سپیدی و سیاهی هر دو داری
نجات آخرت را چارهگر باش
در این منزل ز رفتن با خبر باش
کسی کو سیم و زر ترکیب سازد
قیامت را کجا ترتیب سازد
ببین دور از تو شاهانی که مردند
ز مال و ملک و شاهی هیچ بردند؟
بمانی، مال بد خواه تو باشد
ببخشی، شحنه راه تو باشد
فرو خوان قصه دارا و جمشید
که با هر یک چه بازی کرد خورشید
در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز
که دانی پردهٔ پوشیده را راز
سخن در داد و دانش میشد آن روز
زمین بوسید شیرین کای خداوند
ز رامش سوی دانش کوش یک چند
بسی کوشیدهای در کامرانی
بسی دیگر به کام دل برانی
جهان را کردهای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد
چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد
لگد در شیر گیرد تا بریزد
حذر کن زانکه ناگه در کمینی
دعای بد کند خلوتنشینی
زنی پیر از نفسهای جوانه
زند تیری سحرگه بر نشانه
ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد
که نفرین داده باشد ملک بر باد
بسا آیینه کاندر دست شاهان
سیه گشت از نفیر داد خواهان
چو دولت روی برگرداند از راه
همه کاری نه بر موقع کند شاه
چو برگ باغ گیرد ناتوانی
خبر پیشین برد باد خزانی
چو دور از حاضران میرد چراغی
کشندش پیش از آن در دیده داغی
چو سیلی ریختن خواهد به انبوه
بغرد کوهه ابر از سر کوه
تگرگی کو زند گشنیز بر خاک
رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک
درختی کاول از پیوند کژ خاست
نشاید جز به آتش کردنش راست
جهانسوزی بد است و جور سازی
ترا به گر رعیت را نوازی
از آن ترسم که گرد این مثل راست
که آن شه گفت کو را کس نمیخواست
کهن دولت چو باشد دیر پیوند
رعیت را نباشد هیچ در بند
ز مثل خود جهان را طاق بیند
جهان خود را به استحقاق بیند
ز مغروری که در سر ناز گیرد
مراعات از رعیت باز گیرد
نو اقبالی بر آرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه
خلایق را چو نیکو خواه گردد
باجماع خلایق شاه گردد
خردمندی و شاهی هر دو داری
سپیدی و سیاهی هر دو داری
نجات آخرت را چارهگر باش
در این منزل ز رفتن با خبر باش
کسی کو سیم و زر ترکیب سازد
قیامت را کجا ترتیب سازد
ببین دور از تو شاهانی که مردند
ز مال و ملک و شاهی هیچ بردند؟
بمانی، مال بد خواه تو باشد
ببخشی، شحنه راه تو باشد
فرو خوان قصه دارا و جمشید
که با هر یک چه بازی کرد خورشید
در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز
که دانی پردهٔ پوشیده را راز