عبارات مورد جستجو در ۴۳۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند
صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند
نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
بوسهای زان دهن تنگ بده، یا بفروش
کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند
گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن
کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
توختایی بچهای، در تو خطا نیست عجب
کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند
اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج
ما که باشیم که اندیشهٔ ما نیز کنند؟
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند
صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند
نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
بوسهای زان دهن تنگ بده، یا بفروش
کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند
گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن
کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
توختایی بچهای، در تو خطا نیست عجب
کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند
اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج
ما که باشیم که اندیشهٔ ما نیز کنند؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
پاکبازان را چه خارا و چه خز؟
گر به رنگی قانعی در خرقه خز
جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه
جامه خود دانی، تو مردم را مرز
آخرت زندان تن خواهد شدن
این که بر خود میتنی چون کرم قز
گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت
نیک دور افتادهای، سودا مپز
چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟
گر منت مشروح گویم، یا لغز
محتسب گو: در پی رندان مرو
کین جماعت را نباشد سنگ و گز
عیب مستان کم کن و در مجلس آی
گر ننوشی بادهای، سیبی بگز
باده خوردن در بهار ار ظلم بود
در زمستان خود نمیجوشید رز
گوش داری گفتهای اوحدی
تا که لؤلؤ را بدانی از خرز
گر به رنگی قانعی در خرقه خز
جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه
جامه خود دانی، تو مردم را مرز
آخرت زندان تن خواهد شدن
این که بر خود میتنی چون کرم قز
گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت
نیک دور افتادهای، سودا مپز
چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟
گر منت مشروح گویم، یا لغز
محتسب گو: در پی رندان مرو
کین جماعت را نباشد سنگ و گز
عیب مستان کم کن و در مجلس آی
گر ننوشی بادهای، سیبی بگز
باده خوردن در بهار ار ظلم بود
در زمستان خود نمیجوشید رز
گوش داری گفتهای اوحدی
تا که لؤلؤ را بدانی از خرز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
تا برگذشت پیشم باز آن پری خرامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل به دامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمیگذارد
دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بیحاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمینشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل به دامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمیگذارد
دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بیحاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمینشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
ترا رسد گره مشک بر قمر بستن
به گاه شیوهگری لعل بر شکر بستن
کمر به کشتن ما گر ببستهای سهلست
بیا، که حلقه بکوبیم ازین کمر بستن
مرا که روی تو باید چه کار باد گری؟
چو پای درد کند شرط نیست سر بستن
دگر به پند من، ای مدعی، زبان مگشای
که لب نخواهم ازین ماجرا دگر بستن
ز من مدار صبوری طمع، که نتوانم
ز بهر سنگدلی سنگ بر جگر بستن
به چند وجه بکردم نصیحت دل خویش
میسرم نشد از روی او نظر بستن
گر اوحدی در خلوت به روی غیر ببست
به روی دوست مروت نبود دربستن
به گاه شیوهگری لعل بر شکر بستن
کمر به کشتن ما گر ببستهای سهلست
بیا، که حلقه بکوبیم ازین کمر بستن
مرا که روی تو باید چه کار باد گری؟
چو پای درد کند شرط نیست سر بستن
دگر به پند من، ای مدعی، زبان مگشای
که لب نخواهم ازین ماجرا دگر بستن
ز من مدار صبوری طمع، که نتوانم
ز بهر سنگدلی سنگ بر جگر بستن
به چند وجه بکردم نصیحت دل خویش
میسرم نشد از روی او نظر بستن
گر اوحدی در خلوت به روی غیر ببست
به روی دوست مروت نبود دربستن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن
جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن
با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان
گر پیش ازین میکردهای، اکنون که بیماری مکن
پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون
برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن
رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را
در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟
هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا
آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن
از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا
یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن
بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟
در طره پنهان کردهای، بنمای و طراری مکن
نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس
من دوست میدارم ترا، با دشمنان یاری مکن
ای اوحدی، از دست او سودت نمیدارد فغان
گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن
جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن
با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان
گر پیش ازین میکردهای، اکنون که بیماری مکن
پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون
برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن
رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را
در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟
هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا
آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن
از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا
یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن
بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟
در طره پنهان کردهای، بنمای و طراری مکن
نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس
من دوست میدارم ترا، با دشمنان یاری مکن
ای اوحدی، از دست او سودت نمیدارد فغان
گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
طبیبی با یکی از دردمندان
بگفت آن شب که بودش درد دندان
که: دندان چون به درد آرد دهانت
بکن ور خود بود شیرین چو جانت
رفیقی گر ز پیوندت گریزد
ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد
چو زین سر هست، زان سر نیز باید
که مهر از یکطرف دیری نپاید
هزیمت رفته را در پی نپویند
حدیث قلیه با سیران نگویند
چو بینی دوست را از مهر خالی
فرو خوان قصهٔ ملکی و مالی
چو عاشق ترک شد، معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی
به مثل خود بود هر جنس مایل
که قایم شد برین معنی دلایل
بگفت آن شب که بودش درد دندان
که: دندان چون به درد آرد دهانت
بکن ور خود بود شیرین چو جانت
رفیقی گر ز پیوندت گریزد
ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد
چو زین سر هست، زان سر نیز باید
که مهر از یکطرف دیری نپاید
هزیمت رفته را در پی نپویند
حدیث قلیه با سیران نگویند
چو بینی دوست را از مهر خالی
فرو خوان قصهٔ ملکی و مالی
چو عاشق ترک شد، معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی
به مثل خود بود هر جنس مایل
که قایم شد برین معنی دلایل
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
بپرسیدند از محمود غازی:
چرا چندین گرفتار ایازی؟
بگفتا: چون که از وی ناگزیرست
ازین پس ما غلامیم، او امیرست
به نرمی طبع تندان رام گردد
به سختی پخته دیگر خام گردد
اگر در عاشقی صد جان به پاشی
چو در بینی تو خود معشوق باشی
بر خوبان برعنایی نکوشند
که ایشان سال و مه عشوه فروشند
قبای وصل گل رویان نپوشی
چو بر خوبان جمال خود فروشی
خطا باشد چنانها با چنینها
به کرمان زیره بردن باشد اینها
چرا چندین گرفتار ایازی؟
بگفتا: چون که از وی ناگزیرست
ازین پس ما غلامیم، او امیرست
به نرمی طبع تندان رام گردد
به سختی پخته دیگر خام گردد
اگر در عاشقی صد جان به پاشی
چو در بینی تو خود معشوق باشی
بر خوبان برعنایی نکوشند
که ایشان سال و مه عشوه فروشند
قبای وصل گل رویان نپوشی
چو بر خوبان جمال خود فروشی
خطا باشد چنانها با چنینها
به کرمان زیره بردن باشد اینها
اوحدی مراغهای : جام جم
در جلوات حال شخص بعد از ولادت
باشدش کار از اول پایه
طلب شیر و جستن دایه
گه به دوشش کشند و گاه به مهد
گاه صبرش دهند و گاهی شهد
چون ز گهواره در کنار آید
در دگر گونه گیر و دار آید
باشدش خوف و بیم از آتش و آب
آفت خفت و خیز و گریه و خواب
چون چپ خود ز راست بشناسد
و آنچه خواهند خواست بشناسد
از سه حالش سخن بدر نبود:
هر سه بیرنج و درد سر نبود
یا به مکتب دهند و استادش
تا دهد فرض و سنتی یادش
باز در گریه و خروش افتد
در کف چوب و مار و موش افتد
شود آخر فقیه و دانشمند
راه یابد به خانقاهی چند
دل او را کند نژند و سیاه
راتب هفته و وظیفهٔ ماه
ای بسا! نان وقف کو به زیان
بدهد، تا رسد به حد بیان
بعد از آن یا شود مدرس عام
یا معید و خطیب شهر و امام
یا برون اوفتد به دقاقی
یا به تزویر و شید و زراقی
کم رسد زین میان یکی به وصول
زانکه غرقند در فروع و اصول
وگرش در سر این هوس نبود
به معانیش دسترس نبود
به دکانش برند و بنشانند
آتشی بر دماغش افشانند
ز غم و داغ حرفت و پیشه
گز و مقراض واره و تیشه
خوردنی بد، نشستنی غمناک
نان بیوقت و آب پر خاشاک
چو در آید به پایهٔ مردی
گرم گردد، رها کند سردی
افتدش زین سر سبک سایه
باد در بوق و آب در خایه
به کف حرص و آز در ماند
بازش آرند و باز در ماند
نشنود پند اوستاد و پدر
نه به دانش گراید و نه هنر
تا زرش هست میدهد بر باد
چون نماند شود به دزدی شاد
فاش و پنهان ز هوشیار و ز مست
ببرد هرچش اوفتد در دست
بلتش چند پی فگار کنند
دست آخر سرش به دار کنند
صد ازین بیهنر تلف گردد
تا یکی در هنر خلف گردد
و گرش بخت یارمند بود
نام بر دار و ارجمند بود
یا شود خواجهٔ گرامی بهر
یا سرافرازی ار اکابر شهر
یا امیری شود فروزنده
یا دبیری دیار سوزنده
رنج بسیار برده از هر باب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
سالها حاضر و کمر بسته
دل در اندوه و درد سر بسته
چون ز سودای قربت و پیشی
با سعادت دلش کند خویشی
جور و خواری کشد ز شاه و امیر
ناگهان بر نشانش آید تیر
از عمل برکند چراغی چند
خانه و آسیاب و باغی چند
مرکبی چند در طویله کشد
دست بر صورتی جمیله کشد
غم آنها بگیردش دامن
آز و حرص و نیاز پیرامن
محنت جامه و غم جو و کاه
خرج ده، ساز خانه، آلت راه
زر خر بنده و بهای ستور
نان دربان و اجرت مزدور
گر غلامش گریخت آه و دریغ
ور سقوط شد ستور، بارد میغ
حسد دشمنانش اندر پی
حاجت دوستان به جانب وی
بار صد کس به تن فرو گیرد
آتش دوزخ اندرو گیرد
دل مظلوم در دعای بدش
جان محکوم منکر خردش
در دل او ز هر طرف قلاب
بسته بر وی ز بیم دلها خواب
سالها کار این و آن سازد
که زمانی به خود نپردازد
نتواند دمی نشستن شاد
نکند مرگ و آخرت را یاد
دست منصب گرفته گوش او را
حب دنیا ربوده هوش او را
روز و شب هم چو باز دوخته چشم
شده با بینش و حضور به خشم
غافل و خط آگهان در مشت
که بخواهند ناگهانش کشت
عالمی گم شود درین سر و کار
تا ازیشان یکی رسد به کنار
طلب شیر و جستن دایه
گه به دوشش کشند و گاه به مهد
گاه صبرش دهند و گاهی شهد
چون ز گهواره در کنار آید
در دگر گونه گیر و دار آید
باشدش خوف و بیم از آتش و آب
آفت خفت و خیز و گریه و خواب
چون چپ خود ز راست بشناسد
و آنچه خواهند خواست بشناسد
از سه حالش سخن بدر نبود:
هر سه بیرنج و درد سر نبود
یا به مکتب دهند و استادش
تا دهد فرض و سنتی یادش
باز در گریه و خروش افتد
در کف چوب و مار و موش افتد
شود آخر فقیه و دانشمند
راه یابد به خانقاهی چند
دل او را کند نژند و سیاه
راتب هفته و وظیفهٔ ماه
ای بسا! نان وقف کو به زیان
بدهد، تا رسد به حد بیان
بعد از آن یا شود مدرس عام
یا معید و خطیب شهر و امام
یا برون اوفتد به دقاقی
یا به تزویر و شید و زراقی
کم رسد زین میان یکی به وصول
زانکه غرقند در فروع و اصول
وگرش در سر این هوس نبود
به معانیش دسترس نبود
به دکانش برند و بنشانند
آتشی بر دماغش افشانند
ز غم و داغ حرفت و پیشه
گز و مقراض واره و تیشه
خوردنی بد، نشستنی غمناک
نان بیوقت و آب پر خاشاک
چو در آید به پایهٔ مردی
گرم گردد، رها کند سردی
افتدش زین سر سبک سایه
باد در بوق و آب در خایه
به کف حرص و آز در ماند
بازش آرند و باز در ماند
نشنود پند اوستاد و پدر
نه به دانش گراید و نه هنر
تا زرش هست میدهد بر باد
چون نماند شود به دزدی شاد
فاش و پنهان ز هوشیار و ز مست
ببرد هرچش اوفتد در دست
بلتش چند پی فگار کنند
دست آخر سرش به دار کنند
صد ازین بیهنر تلف گردد
تا یکی در هنر خلف گردد
و گرش بخت یارمند بود
نام بر دار و ارجمند بود
یا شود خواجهٔ گرامی بهر
یا سرافرازی ار اکابر شهر
یا امیری شود فروزنده
یا دبیری دیار سوزنده
رنج بسیار برده از هر باب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
سالها حاضر و کمر بسته
دل در اندوه و درد سر بسته
چون ز سودای قربت و پیشی
با سعادت دلش کند خویشی
جور و خواری کشد ز شاه و امیر
ناگهان بر نشانش آید تیر
از عمل برکند چراغی چند
خانه و آسیاب و باغی چند
مرکبی چند در طویله کشد
دست بر صورتی جمیله کشد
غم آنها بگیردش دامن
آز و حرص و نیاز پیرامن
محنت جامه و غم جو و کاه
خرج ده، ساز خانه، آلت راه
زر خر بنده و بهای ستور
نان دربان و اجرت مزدور
گر غلامش گریخت آه و دریغ
ور سقوط شد ستور، بارد میغ
حسد دشمنانش اندر پی
حاجت دوستان به جانب وی
بار صد کس به تن فرو گیرد
آتش دوزخ اندرو گیرد
دل مظلوم در دعای بدش
جان محکوم منکر خردش
در دل او ز هر طرف قلاب
بسته بر وی ز بیم دلها خواب
سالها کار این و آن سازد
که زمانی به خود نپردازد
نتواند دمی نشستن شاد
نکند مرگ و آخرت را یاد
دست منصب گرفته گوش او را
حب دنیا ربوده هوش او را
روز و شب هم چو باز دوخته چشم
شده با بینش و حضور به خشم
غافل و خط آگهان در مشت
که بخواهند ناگهانش کشت
عالمی گم شود درین سر و کار
تا ازیشان یکی رسد به کنار
اوحدی مراغهای : جام جم
در آداب می خوردن
خوردن باده گر شود ناچار
کوش تا نگذرد حریف از چار
خادمی چست و صاحبی خوشخوی
ساقیی نغز و مطربی خوش گوی
تا زر و سیم و نقل داری و می
منه از جای خویش بیرون پی
گر خوری می به خانهٔ دگران
بر حریفان مباش سرد و گران
چشم در شاهد حریف مکن
هزل با مردم شریف مکن
نقل کم خور، که میخمار کند
نقل کم کن که سرفگار کند
به قبول کسان ز جای مشو
عندلیب سخن سرای مشو
وقت خوردن دو باده کمتر نوش
تا نباید به دست رفتن و دوش
تا بگردد خورش گوارنده
مشو، ای خواجه، می گسارنده
می بهل، تا که کار خود بکند
که به آخر شکار خود بکند
خورش و می چو در هم آمیزی
خون خود را به خوان خود ریزی
می خوری، اعتراف کن به گناه
تا نگردد حرام سرخ و سیاه
چند گویی که: باده غم ببرد؟
دین و دنیا نگر که هم ببرد
بیغمی شعبهای ز بینفسیست
بطر و خرمی ز ناجفسیست
آن که شیرین به غم سرور کند
از دل خویش غم چه دور کند؟
بهتر از غم کدام یار بود؟
که شب و روز برقرار بود
می چنان خور که او مباح شود
نه کزو خانه مستراح شود
هر چه مستی کند حرامست آن
گر شرابست و گر طعامست آن
مستی مال و جاه و زور و جمال
هم حرامست و نیست هیچ حلال
به ضرورت نجس حلال بود
بیضرورت نفس وبال بود
آب زمزم گرت کند سرمست
رو بشوی از حلال بودن دست
تو در آبی، چنین دلیر مرو
بر کنارش رسی، به زیر مرو
گر چه غم سوز و غصه کاهست او
زو برمن، آب زیر کاهست او
گر چه آبی تنک نماید و سهل
پای در وی منه تو از سر جهل
بر حذر باش ز آب آتش رنگ
که تفش اژدهاست و ناب نهنگ
آتش باده بر مکن زین پس
که ترا آتش جوانی بس
می که آتش ندیده جوش کند
چون به آتش رسد خروش کند
می چو آتش بر آتشت ریزد
می ندانی چه فتنه بر خیزد؟
زین دو آتش چو دیگ برجوشی
گر به یکباره خود سیاووشی
کاسهای کندرو خوشی نبود
چه شود گر دو آتشی نبود؟
بهل این آتش ار کمست، ار بیش
که درشت آتشیست اندر پیش
مکن، ای نفس و کار خود دریاب
روز شد برگشای چشم از خواب
چند راضی شوی به خورد و به خفت؟
ترک این بیخودی بباید گفت
باده نوشندگان جام الست
نشوند از شراب دنیا مست
ذوق پاکان زخم و مستی نیست
جاه نیکان به کبر و هستی نیست
هر کرا عشق او خراب کند
فارغ از بنگ و از شراب کند
از کف من چو جامجم داری
دیگر اندر جهان چه غم داری؟
گر چه اختر به اختیار تو شد
ور چه شیر فلک شکار تو شد
تو بیکبارگی ز دست مشو
وز شراب غرور مست مشو
بس ازین آب و خاک غارت کن
آب و خاکی دگر عمارت کن
گاه مستی و گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو؟
چون نکردی خرابی آبادان
بر خرابی چه میشوی شادان؟
خیز و آباد کن مقامی نیک
تا برآری به خیر نامی نیک
چند راحت بری ز ملک کسان؟
راحتی هم به ملک خود برسان
کوش تا نگذرد حریف از چار
خادمی چست و صاحبی خوشخوی
ساقیی نغز و مطربی خوش گوی
تا زر و سیم و نقل داری و می
منه از جای خویش بیرون پی
گر خوری می به خانهٔ دگران
بر حریفان مباش سرد و گران
چشم در شاهد حریف مکن
هزل با مردم شریف مکن
نقل کم خور، که میخمار کند
نقل کم کن که سرفگار کند
به قبول کسان ز جای مشو
عندلیب سخن سرای مشو
وقت خوردن دو باده کمتر نوش
تا نباید به دست رفتن و دوش
تا بگردد خورش گوارنده
مشو، ای خواجه، می گسارنده
می بهل، تا که کار خود بکند
که به آخر شکار خود بکند
خورش و می چو در هم آمیزی
خون خود را به خوان خود ریزی
می خوری، اعتراف کن به گناه
تا نگردد حرام سرخ و سیاه
چند گویی که: باده غم ببرد؟
دین و دنیا نگر که هم ببرد
بیغمی شعبهای ز بینفسیست
بطر و خرمی ز ناجفسیست
آن که شیرین به غم سرور کند
از دل خویش غم چه دور کند؟
بهتر از غم کدام یار بود؟
که شب و روز برقرار بود
می چنان خور که او مباح شود
نه کزو خانه مستراح شود
هر چه مستی کند حرامست آن
گر شرابست و گر طعامست آن
مستی مال و جاه و زور و جمال
هم حرامست و نیست هیچ حلال
به ضرورت نجس حلال بود
بیضرورت نفس وبال بود
آب زمزم گرت کند سرمست
رو بشوی از حلال بودن دست
تو در آبی، چنین دلیر مرو
بر کنارش رسی، به زیر مرو
گر چه غم سوز و غصه کاهست او
زو برمن، آب زیر کاهست او
گر چه آبی تنک نماید و سهل
پای در وی منه تو از سر جهل
بر حذر باش ز آب آتش رنگ
که تفش اژدهاست و ناب نهنگ
آتش باده بر مکن زین پس
که ترا آتش جوانی بس
می که آتش ندیده جوش کند
چون به آتش رسد خروش کند
می چو آتش بر آتشت ریزد
می ندانی چه فتنه بر خیزد؟
زین دو آتش چو دیگ برجوشی
گر به یکباره خود سیاووشی
کاسهای کندرو خوشی نبود
چه شود گر دو آتشی نبود؟
بهل این آتش ار کمست، ار بیش
که درشت آتشیست اندر پیش
مکن، ای نفس و کار خود دریاب
روز شد برگشای چشم از خواب
چند راضی شوی به خورد و به خفت؟
ترک این بیخودی بباید گفت
باده نوشندگان جام الست
نشوند از شراب دنیا مست
ذوق پاکان زخم و مستی نیست
جاه نیکان به کبر و هستی نیست
هر کرا عشق او خراب کند
فارغ از بنگ و از شراب کند
از کف من چو جامجم داری
دیگر اندر جهان چه غم داری؟
گر چه اختر به اختیار تو شد
ور چه شیر فلک شکار تو شد
تو بیکبارگی ز دست مشو
وز شراب غرور مست مشو
بس ازین آب و خاک غارت کن
آب و خاکی دگر عمارت کن
گاه مستی و گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو؟
چون نکردی خرابی آبادان
بر خرابی چه میشوی شادان؟
خیز و آباد کن مقامی نیک
تا برآری به خیر نامی نیک
چند راحت بری ز ملک کسان؟
راحتی هم به ملک خود برسان
اوحدی مراغهای : جام جم
در حالات زنان بد
زن به چشم تو گر چه خوب شود
زشت باشد چو خانه روب شود
زن مستور شمع خانه بود
زن شوخ آفت زمانه بود
پارسا مرد را سر افرازد
زن ناپارسا بر اندازد
چون تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه
پیش قاضی برد که: مهر بده
به خوشی نیستت به قهر بده
زن پرهیزگار طاعت دوست
با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن ناپارسا شکنج دلست
زود دفعش بکن، که رنج دلست
زن چو خامی کند بجوشانش
رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن بد را قلم به دست مده
دست خود را قلم کنی زان به
زان که شوهر شود سیه جامه
به که خاتون کند سیه نامه
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح، گو: به مرد بهل
بخت باشد، زن عطارد روی
چون قلم سر نهاده بر خط شوی
زن چو خطاط شد بگیرد هم
هم چو بلقیس عرش را به قلم
کاغذ او کفن، دواتش گور
بس بود گر کند به دانش زور
آنکه بینامه نامها بد کرد
نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟
دور دار از قلم لجاجت او
تو قلم میزنی، چه حاجت او؟
او که الحمد را نکرد درست
ویس و رامین چراش باید جست؟
زن و سوراخ مار و سوراخست
ور بود شوخ مار با شاخست
شخ او باش، بر شکن شاخش
مار خود را مهل به سوراخش
به جداییش چند روز بساز
چند شب نیز طاق و جفت مباز
طاق باید شد از چنان جفتی
که همین خیز داند و خفتی
وقت خواب از رخش مگردان پشت
که در انگشتری جهد انگشت
زن چو بیرون رود، بزن سختش
خود نمایی کند، بکن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن
آب رخ میبرد، به خاکش کن
چون به فرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر، به ننگ بمیر
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری مکن به فرمانش
راز خود بر زن آشکار مکن
خانه را بر زنان حصار مکن
زن بد را نگاه نتوان داشت
نیک زن را تباه نتوان داشت
عشق داری، بزن مگوی که: هست
که ز دستان او نشاید رست
زن بد کار خویش خواهد کرد
پس ببندی، ز پیش خواهد کرد
زن چو مارست، زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند
مارت ابلیس در بهشت کند
تا ترا پای بند کشت کند
چون بری در درون جنت بار؟
وز برون دوستی کنی با مار؟
مکنش پرورش به مهر و به مهر
زانکه نقشین بود ولی پر زهر
نرمی و نقش مار گرزه بهل
زهر دنبال بین و زهرهٔ دل
نه به حجت توان به راه آورد
نه به اقرار در گناه آورد
نه به سوگند راست کار شود
نه به پیمان و عهد یار شود
تا که باشی کشد در آغوشت
چون برفتی کند فراموشت
گر جوی خرج سازی از مالش
نرهی، تا تو باشی از، قالش
زن چو نیکوترست هیچ بود
زآنکه چون مار پیچ پیچ بود
مروش پی، تلف مکن مالت
که سبک در کشد به دنبالت
بگذر از مارگیر وسلهٔ او
که به جز زهر نیست زلهٔ او
جسم را بند و روح را بنده
چه روی از پی ششی گنده؟
غول خود را مدان به جز زن خود
بر منه پای او به گردن خود
زانکه چون غول در سرای شود
گردنت را دوال پای شود
زشت باشد چو خانه روب شود
زن مستور شمع خانه بود
زن شوخ آفت زمانه بود
پارسا مرد را سر افرازد
زن ناپارسا بر اندازد
چون تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه
پیش قاضی برد که: مهر بده
به خوشی نیستت به قهر بده
زن پرهیزگار طاعت دوست
با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن ناپارسا شکنج دلست
زود دفعش بکن، که رنج دلست
زن چو خامی کند بجوشانش
رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن بد را قلم به دست مده
دست خود را قلم کنی زان به
زان که شوهر شود سیه جامه
به که خاتون کند سیه نامه
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح، گو: به مرد بهل
بخت باشد، زن عطارد روی
چون قلم سر نهاده بر خط شوی
زن چو خطاط شد بگیرد هم
هم چو بلقیس عرش را به قلم
کاغذ او کفن، دواتش گور
بس بود گر کند به دانش زور
آنکه بینامه نامها بد کرد
نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟
دور دار از قلم لجاجت او
تو قلم میزنی، چه حاجت او؟
او که الحمد را نکرد درست
ویس و رامین چراش باید جست؟
زن و سوراخ مار و سوراخست
ور بود شوخ مار با شاخست
شخ او باش، بر شکن شاخش
مار خود را مهل به سوراخش
به جداییش چند روز بساز
چند شب نیز طاق و جفت مباز
طاق باید شد از چنان جفتی
که همین خیز داند و خفتی
وقت خواب از رخش مگردان پشت
که در انگشتری جهد انگشت
زن چو بیرون رود، بزن سختش
خود نمایی کند، بکن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن
آب رخ میبرد، به خاکش کن
چون به فرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر، به ننگ بمیر
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری مکن به فرمانش
راز خود بر زن آشکار مکن
خانه را بر زنان حصار مکن
زن بد را نگاه نتوان داشت
نیک زن را تباه نتوان داشت
عشق داری، بزن مگوی که: هست
که ز دستان او نشاید رست
زن بد کار خویش خواهد کرد
پس ببندی، ز پیش خواهد کرد
زن چو مارست، زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند
مارت ابلیس در بهشت کند
تا ترا پای بند کشت کند
چون بری در درون جنت بار؟
وز برون دوستی کنی با مار؟
مکنش پرورش به مهر و به مهر
زانکه نقشین بود ولی پر زهر
نرمی و نقش مار گرزه بهل
زهر دنبال بین و زهرهٔ دل
نه به حجت توان به راه آورد
نه به اقرار در گناه آورد
نه به سوگند راست کار شود
نه به پیمان و عهد یار شود
تا که باشی کشد در آغوشت
چون برفتی کند فراموشت
گر جوی خرج سازی از مالش
نرهی، تا تو باشی از، قالش
زن چو نیکوترست هیچ بود
زآنکه چون مار پیچ پیچ بود
مروش پی، تلف مکن مالت
که سبک در کشد به دنبالت
بگذر از مارگیر وسلهٔ او
که به جز زهر نیست زلهٔ او
جسم را بند و روح را بنده
چه روی از پی ششی گنده؟
غول خود را مدان به جز زن خود
بر منه پای او به گردن خود
زانکه چون غول در سرای شود
گردنت را دوال پای شود
اوحدی مراغهای : جام جم
در تربیت اولاد
شرم دار، ای پدر، ز فرزندان
ناپسندیده هیچ مپسند آن
با پسر قول زشت و فحش مگوی
تا نگردد لئیم و فاحشه گوی
تو بدارش به گفتها آزرم
تا بدارد ز کردههای تو شرم
بچهٔ خویش را به ناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار
چون به خواری برآید و سختی
نکشد محنت و زبون بختی
کارش آموز، تا شود بنده
جور کن، تا شود سر افگنده
مدهش دل، که پهلوان گردد
تو شوی پیر و او جوان گردد
گر کمانش خری، چو تیر شود
ور کمر یافت، خود اسیر شود
ننشیند، سفر کند ز برت
بگدازد ز هجر خود جگرت
هر دم آید به روی او خطری
هر زمان آورند ازو خبری
مادر از اشتیاق او میرد
پدر اندر فراق او میرد
چون هوس کرد پنجه و کشتیش
گر اجازت دهی همی کشتیش
یا به جنگیش برند و سر بدهد
یا شود دزد مال و زر بنهد
گر چه فرزند کشتهٔ تو بود
این بلا دسترشتهٔ تو بود
ناپسندیده هیچ مپسند آن
با پسر قول زشت و فحش مگوی
تا نگردد لئیم و فاحشه گوی
تو بدارش به گفتها آزرم
تا بدارد ز کردههای تو شرم
بچهٔ خویش را به ناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار
چون به خواری برآید و سختی
نکشد محنت و زبون بختی
کارش آموز، تا شود بنده
جور کن، تا شود سر افگنده
مدهش دل، که پهلوان گردد
تو شوی پیر و او جوان گردد
گر کمانش خری، چو تیر شود
ور کمر یافت، خود اسیر شود
ننشیند، سفر کند ز برت
بگدازد ز هجر خود جگرت
هر دم آید به روی او خطری
هر زمان آورند ازو خبری
مادر از اشتیاق او میرد
پدر اندر فراق او میرد
چون هوس کرد پنجه و کشتیش
گر اجازت دهی همی کشتیش
یا به جنگیش برند و سر بدهد
یا شود دزد مال و زر بنهد
گر چه فرزند کشتهٔ تو بود
این بلا دسترشتهٔ تو بود
اوحدی مراغهای : جام جم
در مذمت بخل و بخیلان
خوان اینان که خون دل پالود
ندهد لقمه جز که زهر آلود
زهر بر روی و زهر در کاسه
چون نگیرد خوردنده را تا سه؟
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنان لقمه داشت لقمان عار
کاسهٔ پر پیاز دوغینه
به ز صد منعم دروغینه
دستش ار شربت دگر دهدت
دوغ او داغ بر جگر نهدت
خوردن رزق خویش و منت خلق
زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟
آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ
روغنی بر کشیده دان از ریگ
تا به باغ تو آفتی نرسد
به کسی از تو رافتی نرسد
خون نظارگی بپالودی
لبش از میوهای نیالودی
با چنین لطف چشم بد ز تو دور
که بهشت آرزوت باشد و حور
بر درختی بدین برومندی
در باغ کرم چه میبندی؟
رو غریبانه سایهای بر ساز
یا بیفشان و حلقها ترساز
دو سه سیب ار بما فرو دوسد
به از آن کانچنان همی پوسد
میوه چون هست، مایهای برسان
هم به همسایه سایهای برسان
عنبت سرخ گشت و عنابی
رخ چرا چون بنفشه میتابی؟
خوشهای چونکه در نکردی باز
هم ز بالای در فرو انداز
چون مجال کرامتی باشد
بستن در غرامتی باشد
تا بهارست میوهای میده
هم زکوتی به بیوهای میده
جودکی خواند این صفت را دین؟
بخل را نیز عار باشد ازین
ندهد لقمه جز که زهر آلود
زهر بر روی و زهر در کاسه
چون نگیرد خوردنده را تا سه؟
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنان لقمه داشت لقمان عار
کاسهٔ پر پیاز دوغینه
به ز صد منعم دروغینه
دستش ار شربت دگر دهدت
دوغ او داغ بر جگر نهدت
خوردن رزق خویش و منت خلق
زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟
آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ
روغنی بر کشیده دان از ریگ
تا به باغ تو آفتی نرسد
به کسی از تو رافتی نرسد
خون نظارگی بپالودی
لبش از میوهای نیالودی
با چنین لطف چشم بد ز تو دور
که بهشت آرزوت باشد و حور
بر درختی بدین برومندی
در باغ کرم چه میبندی؟
رو غریبانه سایهای بر ساز
یا بیفشان و حلقها ترساز
دو سه سیب ار بما فرو دوسد
به از آن کانچنان همی پوسد
میوه چون هست، مایهای برسان
هم به همسایه سایهای برسان
عنبت سرخ گشت و عنابی
رخ چرا چون بنفشه میتابی؟
خوشهای چونکه در نکردی باز
هم ز بالای در فرو انداز
چون مجال کرامتی باشد
بستن در غرامتی باشد
تا بهارست میوهای میده
هم زکوتی به بیوهای میده
جودکی خواند این صفت را دین؟
بخل را نیز عار باشد ازین
اوحدی مراغهای : جام جم
در تحریص بر محافظت فرزندان از شر ناپاکان
ای پدر، خود پز این سرشتهٔ تو
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصهای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بیاسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بیمرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بیریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانستهای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصهای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بیاسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بیمرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بیریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانستهای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
شیخکی بر فسانه بود وگزاف
چشم بر هم نهاده میزد لاف
در حدیثی دلیل خواستمش
حرمت و آب رخ بکاستمش
از مریدان او مریدی خر
به غضب گفت: ازین سخن بگذر
او دلیلست ازو دلیل مخواه
شرح گردون ز جبرییل مخواه
هر چه گوید به گوش دل بشنو
ور جدل میکنی به مدرسه رو
چون نظر کردم آن غضب کوشی
تن نهادم به عجز و خاموشی
گر نه تسلیم کردمی در حال
مرغ ریش مرا نهشتی بال
چشم بر هم نهاده میزد لاف
در حدیثی دلیل خواستمش
حرمت و آب رخ بکاستمش
از مریدان او مریدی خر
به غضب گفت: ازین سخن بگذر
او دلیلست ازو دلیل مخواه
شرح گردون ز جبرییل مخواه
هر چه گوید به گوش دل بشنو
ور جدل میکنی به مدرسه رو
چون نظر کردم آن غضب کوشی
تن نهادم به عجز و خاموشی
گر نه تسلیم کردمی در حال
مرغ ریش مرا نهشتی بال
اوحدی مراغهای : جام جم
در حکمت
حکمت از فکر راستبین باشد
در مراعات سر دین باشد
نظر اندر صفات حق کردن
به دل اثبات ذات حق کردن
سخنی کان به دل فرو ناید
دان که از حکمتی نکو ناید
تا نخوانی حکیم دو نان را
گر چه دانند علم یونان را
حسن فعل حکیم و حالش را
بین و آنگه شنومقالش را
گر زبان حکیم خاموشست
فعل او بین که سربسر هوشست
نه ازین رو رسول با مردم
گفت: «منی خذوا مناسککم»
روی آن حکمتی ندارد نور
کز کتاب و ز سنت افتد دور
هر کرا این متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
دیدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکیم را پیداست
کانچه گوید به قدر گوید و راست
به هوا و مجاز دم نزند
در پی آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بربندد
آنچه داند نه هشتنی باشد
آنچه گوید نبشتنی باشد
سیرت رفتگان طریق او را
صفت صادقان رفیق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او به بازی صرف
ننهد بییقین قلم بر حرف
غم عمر گذشته گیرد پیش
دل ز بهر درم ندارد ریش
شفقت بر جوان و پیر کند
رحم بر منعم و فقیر کند
زو دل هیچ کس نیازارد
چون بیازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آید ز خام دانستن
پر به خواب و خورش هوس نکند
بیتواضع نظر به کس نکند
صورت اهل حکمت این باشد
حکما را صفت چنین باشد
گرنه آنی که در گمان افتی
هرخسی را حکیم چون گفتی؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را به نور واصل کن
گر به حکمت رسی سوار شوی
حکما را سپاسدار شوی
در مراعات سر دین باشد
نظر اندر صفات حق کردن
به دل اثبات ذات حق کردن
سخنی کان به دل فرو ناید
دان که از حکمتی نکو ناید
تا نخوانی حکیم دو نان را
گر چه دانند علم یونان را
حسن فعل حکیم و حالش را
بین و آنگه شنومقالش را
گر زبان حکیم خاموشست
فعل او بین که سربسر هوشست
نه ازین رو رسول با مردم
گفت: «منی خذوا مناسککم»
روی آن حکمتی ندارد نور
کز کتاب و ز سنت افتد دور
هر کرا این متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
دیدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکیم را پیداست
کانچه گوید به قدر گوید و راست
به هوا و مجاز دم نزند
در پی آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بربندد
آنچه داند نه هشتنی باشد
آنچه گوید نبشتنی باشد
سیرت رفتگان طریق او را
صفت صادقان رفیق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او به بازی صرف
ننهد بییقین قلم بر حرف
غم عمر گذشته گیرد پیش
دل ز بهر درم ندارد ریش
شفقت بر جوان و پیر کند
رحم بر منعم و فقیر کند
زو دل هیچ کس نیازارد
چون بیازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آید ز خام دانستن
پر به خواب و خورش هوس نکند
بیتواضع نظر به کس نکند
صورت اهل حکمت این باشد
حکما را صفت چنین باشد
گرنه آنی که در گمان افتی
هرخسی را حکیم چون گفتی؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را به نور واصل کن
گر به حکمت رسی سوار شوی
حکما را سپاسدار شوی
اوحدی مراغهای : جام جم
در سفر و فواید آن
چون ندانی ز خود سفر کردن
بایدت بر جهان گذر کردن
تا ببینی نشان قدرت او
با تو گوید زبان قدرت او
کای پسر خسروان که میبینی
اندرین خاکشان به مسکینی
همه بیش از تو بودهاند به زور
اینکه شان میروی تو بر سر گور
چون در آمد اجل زبون گشتند
ملک بگذاشتند و بگذشتند
بکن اندر زمان مستی خود
سفری در زمین هستی خود
تا بدانی که کیستی و کهای؟
در چه چیزی و چیستی و چهای؟
چون ندانی به پای روح سفر
بایدت در جهان چو نوح سفر
بدر آ، ای حکیم فرزانه
پر نشاید نشست در خانه
چند در خانه کاه دود کنی؟
سفری کن، مگر که سود کنی
نشود مرد پخته بیسفری
تا نکوشی، نباشدت ظفری
چون توان برد نقد درویشان؟
جز به دریوزه از در ایشان
پای خود پی کن و بسر میگرد
عجز پیش آر و در بدر میگرد
تا مگر بر تو اوفتد نظری
بربایی ازین میان گهری
سفر مال بیم دزد بود
سفر حال اجر و مزد بود
هر زمینی سعادتی دارد
هر دهی رسم و عادتی دارد
اختران گر ز سیر بنشینند
این نظرهای سعد کی بینند؟
تا نیابی تو از سفر ندبی
با تو همراه کی کند ادبی؟
در طلب گر تو پاک باشی و حر
همچودریا شوی ز معنی پر
هر دمی آزمایشی باشد
هر نگاهی نمایشی باشد
با ادب رو، که نیکخواه تو اوست
در سفرها دلیل راه تو اوست
بردباری کن وقناعت ورز
تا ز دلها قبول یابی و ارز
گر نهان میروی به راه، ار فاش
چون توکل به اوست خوش میباش
چون خرد با دلت خلیل شود
راه را بهترین دلیل شود
در مقامی که آشنایی نیست
بهتر از عقل روشنایی نیست
به سفر گر چه آب ودانه خوری
بیادب سیلی زمانه خوری
مکن اندر روش قدمهاسست
تا بیاری سبو ز آب درست
از پی آن مشو که زود آری
جد و جهدی بکن که سود آری
در سفر چون پی شکم گردی
از کجا صدر و محتشم گردی؟
چون قلندر مباش لوت پرست
کاسه از معده کرده، کفچه ز دست
سر و پا گر تهیست غم نخورد
شکم ار پر نشد شکم بدرد
کی بداند قلندر گنده؟
که به دوزخ همی برد کنده
گر شکر در دهان او ریزی
زهر قاتل شود چو برخیزی
سفر این کسان چه کرد کند؟
به جز از پا و سر که درد کند؟
پیش ازین هم روندگان بودند
عشق را پاک بندگان بودند
که به جز راه حق نرفتندی
در پی جرو دق نرفتندی
به مجاور فتوح دادندی
از نفس قوت روح دادندی
گوشه داران ز مقدم ایشان
شاد بودند از دم ایشان
ریختی پایشان بهر حرکت
بر زمینی ز یمن صد برکت
رنگ پوش دروغ چون پر شد
عقد خرمهره رشتهٔ در شد
خلق دریافت زرق سازیشان
حق نمایی و حقه بازیشان
نام تلبیسشان بسانی رفت
که کرامات ده بنانی رفت
به روش چون گناهگار شدند
همه در چشم خلق خوار شدند
تا که شد زین ملامت انگیزان
خون درویش پاک رو ریزان
گشت کار طریقت آشفته
شد جهان از مجردان رفته
از مسافر ادب نمیجویند
وینک از در بدر همیپویند
زین کچول کچل سری چندند
که به ریش جهان همی خندند
عسلی خرقه و عسل خواره
همچو زنبور بیشه آواره
موی خود را دراز کرده به زرق
کرده آونگشان چو مار از فرق
روز در کویها غزل خواندن
نیمشب نعره بر فلک راندن
روز در آفریدن و لادن
نیم شب نخره بر فلک دادن
رندو رقاص و مارگیر همه
زرق ساز و زنخ پذیر همه
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک همت آموزند
قرضشان آش پنج پی خوردن
وتر و سنت قدح تهی کردن
سربسر خانه سوز و آتش باز
آتش خویش را نکشته به آز
خاک ازیشان چگونه مشک شود؟
گر به دریا روند خشک شود
به هوس حلقه در ذکر چکنی؟
هر چه یابی به حلق در چکنی؟
نفست از حلقه کی پذیرد پند؟
در شهوت ز راه حلق ببند
حلقه درگیر و حقه پر معجون
این بود دیو و آن گزد در کون
این بدان گفتمت که قیدپرست
صاحب زرق و مکر و شیدپرست
تا بدانی و زر تلف نکنی
بیخبر سر درین علف نکنی
و گر او نیز را به یک دو درست
بنوازی، بزرگواری تست
تا ز کردار خود خجل نرود
وز سخای تو تنگدل نرود
نتوان ریختشان اگر دردند
که در آن زرق رنج پر بردند
گر چه در زرق نادرستانند
چیز کیشان بده، که چستانند
با کرامات نیست شعبده راست
تو همی کن تفرجی که رواست
پاک ده گر غلط پزد لادن
چون فروشد نشایدش گادن
بر گنهشان چو راست کردم چنگ
هم بخواهم به قدر عذری لنگ
مشک لولی نه لایق جیبست
روستایی که میخرد عیبست
از تو بود این خطا، نه از وی بود
چونپرسی که در خطا کی بود؟
ترکمان گول و کلبه پر سمسار
نخرد خام جز یکی در چار
صاحب زرق هم دکاندارست
هر مریدیش بیست سمسارست
آن یکی گویدت که: شیخ ولیست
وان دگر گویدت که: به ز علیست
وانکه یک لحظه خورد و خوابش نیست
وینکه در خانه نان و آبش نیست
وانکه دیشب به مکه برد نماز
وینکه تا شام رفت و آمد باز
میفروشند و میخرند او را
وین خران بین که چون خرند او را؟
این سخن چون بجاست میگویم
گر چه تلخست راست میگویم
گر به شیرینی شکر نبود
آخر از بنگ تلختر نبود
سخن راست گوش باید کرد
که گهی تلخ نوش باید کرد
بایدت بر جهان گذر کردن
تا ببینی نشان قدرت او
با تو گوید زبان قدرت او
کای پسر خسروان که میبینی
اندرین خاکشان به مسکینی
همه بیش از تو بودهاند به زور
اینکه شان میروی تو بر سر گور
چون در آمد اجل زبون گشتند
ملک بگذاشتند و بگذشتند
بکن اندر زمان مستی خود
سفری در زمین هستی خود
تا بدانی که کیستی و کهای؟
در چه چیزی و چیستی و چهای؟
چون ندانی به پای روح سفر
بایدت در جهان چو نوح سفر
بدر آ، ای حکیم فرزانه
پر نشاید نشست در خانه
چند در خانه کاه دود کنی؟
سفری کن، مگر که سود کنی
نشود مرد پخته بیسفری
تا نکوشی، نباشدت ظفری
چون توان برد نقد درویشان؟
جز به دریوزه از در ایشان
پای خود پی کن و بسر میگرد
عجز پیش آر و در بدر میگرد
تا مگر بر تو اوفتد نظری
بربایی ازین میان گهری
سفر مال بیم دزد بود
سفر حال اجر و مزد بود
هر زمینی سعادتی دارد
هر دهی رسم و عادتی دارد
اختران گر ز سیر بنشینند
این نظرهای سعد کی بینند؟
تا نیابی تو از سفر ندبی
با تو همراه کی کند ادبی؟
در طلب گر تو پاک باشی و حر
همچودریا شوی ز معنی پر
هر دمی آزمایشی باشد
هر نگاهی نمایشی باشد
با ادب رو، که نیکخواه تو اوست
در سفرها دلیل راه تو اوست
بردباری کن وقناعت ورز
تا ز دلها قبول یابی و ارز
گر نهان میروی به راه، ار فاش
چون توکل به اوست خوش میباش
چون خرد با دلت خلیل شود
راه را بهترین دلیل شود
در مقامی که آشنایی نیست
بهتر از عقل روشنایی نیست
به سفر گر چه آب ودانه خوری
بیادب سیلی زمانه خوری
مکن اندر روش قدمهاسست
تا بیاری سبو ز آب درست
از پی آن مشو که زود آری
جد و جهدی بکن که سود آری
در سفر چون پی شکم گردی
از کجا صدر و محتشم گردی؟
چون قلندر مباش لوت پرست
کاسه از معده کرده، کفچه ز دست
سر و پا گر تهیست غم نخورد
شکم ار پر نشد شکم بدرد
کی بداند قلندر گنده؟
که به دوزخ همی برد کنده
گر شکر در دهان او ریزی
زهر قاتل شود چو برخیزی
سفر این کسان چه کرد کند؟
به جز از پا و سر که درد کند؟
پیش ازین هم روندگان بودند
عشق را پاک بندگان بودند
که به جز راه حق نرفتندی
در پی جرو دق نرفتندی
به مجاور فتوح دادندی
از نفس قوت روح دادندی
گوشه داران ز مقدم ایشان
شاد بودند از دم ایشان
ریختی پایشان بهر حرکت
بر زمینی ز یمن صد برکت
رنگ پوش دروغ چون پر شد
عقد خرمهره رشتهٔ در شد
خلق دریافت زرق سازیشان
حق نمایی و حقه بازیشان
نام تلبیسشان بسانی رفت
که کرامات ده بنانی رفت
به روش چون گناهگار شدند
همه در چشم خلق خوار شدند
تا که شد زین ملامت انگیزان
خون درویش پاک رو ریزان
گشت کار طریقت آشفته
شد جهان از مجردان رفته
از مسافر ادب نمیجویند
وینک از در بدر همیپویند
زین کچول کچل سری چندند
که به ریش جهان همی خندند
عسلی خرقه و عسل خواره
همچو زنبور بیشه آواره
موی خود را دراز کرده به زرق
کرده آونگشان چو مار از فرق
روز در کویها غزل خواندن
نیمشب نعره بر فلک راندن
روز در آفریدن و لادن
نیم شب نخره بر فلک دادن
رندو رقاص و مارگیر همه
زرق ساز و زنخ پذیر همه
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک همت آموزند
قرضشان آش پنج پی خوردن
وتر و سنت قدح تهی کردن
سربسر خانه سوز و آتش باز
آتش خویش را نکشته به آز
خاک ازیشان چگونه مشک شود؟
گر به دریا روند خشک شود
به هوس حلقه در ذکر چکنی؟
هر چه یابی به حلق در چکنی؟
نفست از حلقه کی پذیرد پند؟
در شهوت ز راه حلق ببند
حلقه درگیر و حقه پر معجون
این بود دیو و آن گزد در کون
این بدان گفتمت که قیدپرست
صاحب زرق و مکر و شیدپرست
تا بدانی و زر تلف نکنی
بیخبر سر درین علف نکنی
و گر او نیز را به یک دو درست
بنوازی، بزرگواری تست
تا ز کردار خود خجل نرود
وز سخای تو تنگدل نرود
نتوان ریختشان اگر دردند
که در آن زرق رنج پر بردند
گر چه در زرق نادرستانند
چیز کیشان بده، که چستانند
با کرامات نیست شعبده راست
تو همی کن تفرجی که رواست
پاک ده گر غلط پزد لادن
چون فروشد نشایدش گادن
بر گنهشان چو راست کردم چنگ
هم بخواهم به قدر عذری لنگ
مشک لولی نه لایق جیبست
روستایی که میخرد عیبست
از تو بود این خطا، نه از وی بود
چونپرسی که در خطا کی بود؟
ترکمان گول و کلبه پر سمسار
نخرد خام جز یکی در چار
صاحب زرق هم دکاندارست
هر مریدیش بیست سمسارست
آن یکی گویدت که: شیخ ولیست
وان دگر گویدت که: به ز علیست
وانکه یک لحظه خورد و خوابش نیست
وینکه در خانه نان و آبش نیست
وانکه دیشب به مکه برد نماز
وینکه تا شام رفت و آمد باز
میفروشند و میخرند او را
وین خران بین که چون خرند او را؟
این سخن چون بجاست میگویم
گر چه تلخست راست میگویم
گر به شیرینی شکر نبود
آخر از بنگ تلختر نبود
سخن راست گوش باید کرد
که گهی تلخ نوش باید کرد
اوحدی مراغهای : جام جم
در حضور دل و احیای نفس
پر مذبذب مباش و سرگردان
که ثباتست سیرت مردان
خویشتن دار و راست باش و امین
کز یسار تو ناظرند و یمین
قدم اندر زمین منه جز رست
کاسمان را نظر به جانب تست
کوش تا بیحضور دم نزنی
بر زمین خدا قدم نزنی
چون روی نرم باش و آهسته
تا نگردند خاکیان خسته
از تو موری اگر بیزارد
پیشت آنرا به حشر باز آرد
چون صغیر و کبیر نیست معاف
در صغایر قدم منه به گزاف
خرده را کش تو خرد میخوانی
چون به پرسش رسد فرومانی
مکن آزار خلق و گور ببین
با سلیمان چه گفت مور ببین:
که سخن گفت مور دم بسته
که سلیمان شنیدش آهسته
لیک داند که مور بیتابست
هر کسی، جز کسیکه درخوابست
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟
چون حساب از نقیر خواهد بود
شاید ار مور میر خواهد بود
مرغ را دانه دادن از دینست
منطقالطیر عاقلان اینست
ای جوان، حاضر تو پیرانند
با ادب رو، که خرده گیرانند
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود به شرم داد کند
شرم دل را شکسته دارد و تن
شرم بستاندت ز ما و ز من
شرم با خود ترا به جنگ آرد
شرم رویت به نام و ننگ آرد
هر که را شرم کرد ازو دوری
بدرد پردههای مستوری
شرم باید، لاف نگرایی
به حدیث گزاف نگرایی
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند
یافت عثمان ز شرم و ایمان زین
کاتب وحی گشت و ذوالنورین
هر که داند خدای را حاضر
چشم او از حیا شود ناظر
نکند هر چه عقل نپسندد
در باطل به خود فرو بندد
شرمت از فکر عاقبت زاید
وز دوام مراقبت زاید
مردمی چیست؟ ستر پوشیدن
پهلوانی؟ به خیر کوشیدن
که ثباتست سیرت مردان
خویشتن دار و راست باش و امین
کز یسار تو ناظرند و یمین
قدم اندر زمین منه جز رست
کاسمان را نظر به جانب تست
کوش تا بیحضور دم نزنی
بر زمین خدا قدم نزنی
چون روی نرم باش و آهسته
تا نگردند خاکیان خسته
از تو موری اگر بیزارد
پیشت آنرا به حشر باز آرد
چون صغیر و کبیر نیست معاف
در صغایر قدم منه به گزاف
خرده را کش تو خرد میخوانی
چون به پرسش رسد فرومانی
مکن آزار خلق و گور ببین
با سلیمان چه گفت مور ببین:
که سخن گفت مور دم بسته
که سلیمان شنیدش آهسته
لیک داند که مور بیتابست
هر کسی، جز کسیکه درخوابست
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟
چون حساب از نقیر خواهد بود
شاید ار مور میر خواهد بود
مرغ را دانه دادن از دینست
منطقالطیر عاقلان اینست
ای جوان، حاضر تو پیرانند
با ادب رو، که خرده گیرانند
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود به شرم داد کند
شرم دل را شکسته دارد و تن
شرم بستاندت ز ما و ز من
شرم با خود ترا به جنگ آرد
شرم رویت به نام و ننگ آرد
هر که را شرم کرد ازو دوری
بدرد پردههای مستوری
شرم باید، لاف نگرایی
به حدیث گزاف نگرایی
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند
یافت عثمان ز شرم و ایمان زین
کاتب وحی گشت و ذوالنورین
هر که داند خدای را حاضر
چشم او از حیا شود ناظر
نکند هر چه عقل نپسندد
در باطل به خود فرو بندد
شرمت از فکر عاقبت زاید
وز دوام مراقبت زاید
مردمی چیست؟ ستر پوشیدن
پهلوانی؟ به خیر کوشیدن