عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۱ - تعزیت‌نامه خسرو به شیرین به افسوس
سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد
دل شیرین به درد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش
بر آن آزاد سرو جویباری
بسی بگریست چون ابر بهاری
به رسم مهترانش حله بر بست
به خاکش داد و آمد باد در دست
ز خاکش گنبدی عالی برافراخت
وز آن گنبد زیارتخانه‌ای ساخت
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست
پشیمان گشت شاه از کرده ی خویش
وز آن آزار گشت آزرده ی خویش
در اندیشید و بود اندیشه را جای
که بادافراه را چون دارد او پای
کسی که او با کسی بدساز گردد
به دو روزی همان بد باز گردد
در این غم روز و شب اندیشه می‌کرد
وزاین اندیشه هم روزی قفا خورد
دبیر خاص را نزدیک خود خواند
که برکاغذ جواهر داند افشاند
گلش فرمود در شکر سرشتن
به شیرین، نامه ای شیرین نوشتن
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تولا کرده بر نام خداوند
به نام روشنائی بخش بینش
که روشن چشم از او گشت آفرینش
پدید آرنده انسی و جانی
اثرهای زمینی و آسمانی
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را کرده گردشگاه افلاک
پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند
شنیدم کز پی یاری هوسناک
به ماتم نوبتی زد بر سر خاک
ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیماب ریزی
دو تا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را
سمن را از بنفشه طرف بر بست
رطب‌ها را به زخم استخوان خست
به لاله تخته ی گل را تراشید
به لولو گوشه ی مه را خراشید
پرند ماه را پیوند بگشاد
ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد
جهان را سوخت از فریاد کردن
به زاری دوستان را یاد کردن
چنین آید ز یاران شرط یاری
همین باشد نشان دوستداری
بر آن حمال کوه‌افکن ببخشود
به سر زانو، به زانو کوه پیمود
غریبی کشته بیش ارزد فغانی
جهان گو تا بر او گرید جهانی
بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟
چون او باد آنکه زاو عبرت نگیرد!
حساب از کار او دورست ما را
دل از بهر تو رنجورست ما را
چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش
که مرد و هم نمی‌گوئی به ترکش
چرا بایستش اول کشتن از درد
چو کشتی، چند خواهی اندهش خورد؟
غمش می خور که خونش هم تو خوردی
عزیزش کن که خوارش هم تو کردی
اگر صدسال بر خاکش نشینی
ازو خاکی‌تری کس را نبینی
چو خاک ارصد جگر داری به دستی
نیابی مثل او شیرین پرستی
ولیکن چون ندارد گریه سودی
چه باید بی کباب انگیخت دودی
به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر
چه شاید کرد با تاراج تقدیر
بنا بر مرگ دارد زندگانی
نخواهد زیستن کس جاودانی
تو روزی، او ستاره‌، ای دل‌افروز!
فرو میرد ستاره چون شود روز
تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد
چراغ آن به که پیش از صبح میرد
تو هستی شمع و او پروانه ی مست
چو شمع آید رود پروانه از دست
تو باغی، او گیاهی که از تو خیزد
گیاه آن به که هم در باغ ریزد
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش
اگر مرغی پرید از گلستانت
پرستد نسر طایر زآسمانت
و گر شد قطره‌ای آب از سبویت
بسا دجله که سر دارد به جویت
چو ماند بدر، گو بشکن هلالی
چو خوبی هست ازو کم گیر خالی
اگر فرهاد شد، شیرین بماناد
چه باک از زرد گل نسرین بماناد
نویسنده چو از نامه به پرداخت
زمین بوسید و پیش خسرو انداخت
به قاصد داد خسرو نامه را زود
ستد قاصد، ببرد آنجا که فرمود
چو شیرین دید که آمد نامه ی شاه
رخ از شادی فروزان کرد چون ماه
سه جا بوسید و مهر نامه برداشت
وز او یک حرف را ناخوانده نگذاشت
جگرها دید مشک اندود کرده
طبرزدهای زهرآلود کرده
قصب‌هائی در او پیچیده صد مار
رطب‌هائی در او پوشیده صد خار
همه مقراضه‌های پرنیان پوش
همه زهراب های خوش تر از نوش
نه صبر آن که این شریت بنوشد
نه جای آنکه از تندی بجوشد
به سختی و به رنج آن رنج و سختی
فرو خورد از سر بیداربختی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۲ - مردن مریم و تعزیت‌نامه شیرین به خسرو از راه باد افراه
در اندیش ای حکیم از کار ایام
که پاداش عمل باشد سرانجام
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
کمر بسته بدین کار است گردون
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
به شیرین آن چنان تلخی فرستاد
چنان افتاد تقدیر الهی
که بر مریم سر آمد پادشاهی
چنین گویند شیرین تلخ زهری
به خوردش داد از آن کو خورد بهری
و گر می راست خواهی بگذر از زهر
به زهرآلود همت بردش از دهر
به همت هندوان چون بر ستیزند
ز شاخ خشک برگ‌تر بریزند
فسون سازان که از مه مهره سازند
به چشم افسای همت حقه بازند
چو مریم روزه ی مریم نگه داشت
دهان در بست از آن شکر که شه داشت
برست از چنگ مریم شاه عالم
چنانک آبستنان از چنگ مریم
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد
ولیک از بهر جاه و احترامش
ز ماتم داشت آیینی تمامش
نرفت از حرمتش بر تخت ماهی
نپوشید از سلب‌ها جز سیاهی
چو شیرین را خبر دادند ازین کار
همش گل در حساب افتاد هم خار
به نوعی شادمان گشت از هلاکش
که رست از رشک بردن جان پاکش
به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز
که عاقل بود و می‌ترسید از آن روز
ز بهر خاطر خسرو یکی ماه
ز شادی کرد دست خویش کوتاه
پس از ماهی که خار از ریش برخاست
جهان را این غبار از پیش برخاست
دلش تخم هوس فرمود کشتن
جواب نامه خسرو نوشتن
سخن‌هائی که او را بود در دل
فشاند از طیرگی چون دانه در گل
نویسنده چو بر کاغذ قلم زد
به ترتیب آن سخن‌ها را رقم زد
سخن را از حلاوت کرد چون قند
سرآغاز سخن را داد پیوند
بنام پادشاه پادشاهان
گناه آمرز مشتی عذرخواهان
خداوندی که مار کار سازست
ز ما و خدمت ما بی‌نیازست
نه پیکر خالق پیکرنگاران
به حیرت زین شمار اختر شماران
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه
دهد بی حق خدمت خلق را قوت
نگارد بی‌قلم در سنگ یاقوت
ز مرغ و مور در دریا و در کوه
نماند جاودان کس را در اندوه
گه نعمت دهد نقصان پذیری
کند هنگام حیرت دستگیری
چو از شکرش فرامش کار گردیم
بمالد گوش تا بیدار گردیم
به حکم اوست در قانون بینش
تغیرهای حال آفرینش
گهی راحت کند قسمت گهی رنج
گهی افلاس پیش آرد گهی گنج
جهان را نیست کاری جز دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
گه از بیداد این آن را دهد داد
گه از تیمار آن این را کند شاد
چه خوش گفتا لهاوری به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیر افتد بساطست
چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد
خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
جهاندار مهین خورشید آفاق
که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق
جهان دارد به زیر پادشاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
بهشت از حضرتش میعادگاهی است
ز باغ دولتش طوبی گیاهی است
درین دوران که مه تا ماهی اوراست
ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست
خبر دارد که روز و شب دو رنگ است
نوالش گه شکرگاهی شرنگ است
درین صندل سرای آبنوسی
گهی ماتم بود گاهی عروسی
عروس شاه اگر در زیر خاکست
عروسان دگر دارد چه باکست
فلک زان داد بر رفتن دلیرش
که بود آگه ز شاه و زود سیریش
از او به گرچه شه را همدمی نیست
شهنشه زود سیر آمد غمی نیست
نظر بر گلستانی دیگر آرد
و زو به دلستانی در بر آرد
دریغ آنست کان لعبت نماند
وگرنه هر که ماند عیش راند
مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج
که گنج است آن صنم در خاک به گنج
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد
برنجد نازنین از غم کشیدن
نسازد نازکان را غم چشیدن
عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی
اگر در تخته رفت آن نازنین جفت
به ترک تخت شاهی چون توان گفت
به می بنشین ز مژگان می چه ریزی
غمت خیزد گر از غم برنخیزی
نه هر کش پیش میری پیش میرد
بدین سختی غمی در پیش گیرد
تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
به مرگش تن بباید داد روزی
به نالیدن مکن بر مرده بیداد
که مرده صابری خواهد نه فریاد
چو کار کالبد گیرد تباهی
نه درویشی به کار آید نه شاهی
ز بهر چشمه‌ای مخروش و مخراش
ز فیض دجله گو یک قطره کم باش
به شادی بر لب شط جام‌جم گیر
کهن زنبیلی از بغداد کم گیر
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت
اگر سروی شد از بستان عالم
تو باقی مان که هستی جان عالم
مخور غم تا توانی باده خور شاد
مبادا کز سرت موئی برد باد
اگر هستی شود دور از تو از دست
بحمدالله چو تو هستی همه هست
تو در قدری و در تنها نکوتر
تو لعلی لعل بی‌همتا نکوتر
به تنهائی قناعت کن چو خورشید
که همسر شرک شد در راه جمشید
اگر با مرغ باید مرغ را خفت
تو سیمرغی بود سیمرغ بی‌جفت
مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی کان ز گوهر در نماند
سر آن بهتر که او همسر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد
گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار
که در صحرا بود زین جنس بسیار
و گر یک دانه رفت از خرمن شاه
فدا بادش فلک با خرمن ماه
گلی گر شد چه باید دید خاری
عوض باشد گلی را نوبهاری
بتی گر کسر شد کسری بماناد
غم مریم مخور عیسی بماناد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۹ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
جوابش داد سرو لاله رخسار
که دایم باد دولت بر جهاندار
فلک بند کمر شمشیر بادت
تن پیل و شکوه شیر بادت
سری کز طوق تو جوید جدائی
مباد از بند بیدادش رهائی
به چشم نیک بینادت نکو خواه
مبادا چشم بد را سوی تو راه
مزن طعنه که بر بالا زدی تخت
کنیزان ترا بالا بود رخت
علم گشتم به تو در مهربانی
علم بالای سر بهتر تو دانی
من آن گردم که از راه تو آید
اگر گرد تو بالا رفت شاید
تو هستی از سر صاحب کلاهی
نشسته بر سریر پادشاهی
من ار عشقت بر آورده فغانی
به بامی بر چو هندو پاسبانی
جهانداران که ترکان عام دارند
به خدمت هندوئی بر بام دارند
من آن ترک سیه چشمم بر این بام
که هندوی سپیدت شد مرا نام
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیر دستم
دگر گفتی که آنان کار جمندند
چنین بر روی مهمان در نبندند
نه مهمانی توئی باز شکاری
طمع داری به کبک کوهساری
و گر مهمانی اینک دادمت جای
من اینک چون کنیزان پیش بر پای
به صاحب ردی و صاحب قبولی
نشاید کرد مهمان را فضولی
حدیث آنکه در بستم روا بود
که سرمست آمدن پیشم خطا بود
چو من خلوت نشین باشم تو مخمور
ز تهمت رای مردم کی بود دور
ترا بایست پیری چند هشیار
گزین کردن فرستادن بدین کار
مرا بردن به مهد خسرو آیین
شبستان را به من کردن نو آیین
چو من شیرین سواری زینی ارزد
عروسی چون شکر کاوینی ارزد
تو می‌خواهی مگر کز راه دستان
به نقلانم خوری چون نقل مستان
به دست آری مرا چون غافلان مست
چو گل بوئی کنی اندازی از دست
مکن پرده دری در مهد شاهان
ترا آن بس که کردی در سپاهان
تو با شکر توانی کرد این شور
نه با شیرین که بر شکر کند زور
شکر ریز ترا شکر تمام است
که شیرین شهد شد وین شهد خام است
دو لختی بود در یک لخت بستند
ز طاووس دو پر یک پر شکستند
دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
دو دل بودن طریق عاقلی نیست
سزاوار عطارد شد دو پیکر
تو خورشیدی تو را یک برج بهتر
رها کن نام شیرین از لب خویش
که شیرینی دهانت را کند ریش
تو از عشق من و من بی‌نیازی
به من بازی کنی در عشقبازی
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
ترا آن بس که بردی نیزه در روم
چو سلطان شو که با یک گوی سازد
نه چون هندو که باده گوی بازد
زده گوئی بده سوئیست ناورد
ز یک گوئی به یک گوئی رسد مرد
مرا از روی تو یک قبله در پیش
ترا قبله هزار از روی من بیش
اگر زیبا رخی رفت از کنارت
ازو زیباتر اینک ده هزارت
ترا مشگوی مشگین پر غزالان
میفکن سگ بر این آهوی نالان
ز دور اندازی مشکوی شاهم
که در زندان این دیر است چاهم
شوم در خانه غمناکی خویش
نگه دارم چو گوهر پاکی خویش
گل سر شوی ازین معنی که پاکست
بسر برمی‌کنندش گرچه خاکست
بیاساید همه شب مرغ و ماهی
ثنیاسایم من از جانم چه خواهی
منم چون مرغ در دامی گرفته
دری در بسته و بامی گرفته
چو طوطی ساخته با آهنین بند
به تنهائی چو عنقا گشته خرسند
تو در خرگاه و من در خانه تنگ
ترا روزی بهشت آمد مرا سنگ
چو من با زخم خو کردم درین خار
نه مرهم باد در عالم نه گلزار
دور روز عمر اگر داد است اگر دود
چنان کش بگذرانی بگذرد زود
بلی چون رفت باید زین گذرگاه
ز خارا به بریدن تا ز خرگاه
برین تن گو حمایل بر فلک بست
به سرهنگی حمایل چون کنی دست
به گوری چون بری شیر از کنارم
که شیرینم نه آخر شیر خوارم
نه آن طفلم که از شیرین زبانی
به خرمائی کلیجم را ستانی
درین خرمن که تو بر تو عتابست
به یک جو با منت سالی حسابست
چو زهره ارغنونی را که سازم
بیازارم نخست آنگه نوازم
چو آتش گرچه آخر نور پاکم
به اول نوبت آخر دودناکم
نخست آتش دهد چرخ آنگهی آب
به حال تشنگان در بین و دریاب
به فیاضی که بخشد با رطب خار
که بی‌خارم نیابد کس رطب‌وار
رطب بی‌استخوان آبی ندارد
چو مه بی‌شب و من شیرینم ای شاه
بسی هم صحبتت باشد درین پوست
ولیکن استخوان من مغزم ای دوست
تو در عشق من از مالی و جاهی
چه دیدی جز خداوندی و شاهی
کدامین ساعت از من یاد کردی
کدامین روزم از خود شاد کردی
کدامین جامه بر یادم دریدی
کدامین خواری از بهرم کشیدی
کدامین پیک را دادی پیامی
کدامین شب فرستادی سلامی
تو ساغر می‌زدی با دوستان شاد
قلم شاپور می‌زد تیشه فرهاد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۰ - پاسخ دادن خسرو شیرین را
دگر باره جهاندار از سر مهر
به گلرخ گفت کای سرو سمن چهر
طبر خون با سهی سروت قرین باد
طبرزد با طبر خون همنشین باد
دهان جز من از جام لبت دور
سر جز من ز طوق غبغبت دور
عتابت گرچه زهر ناب دارد
گذر بر چشمه نوشاب دارد
نمی‌گویم که بر بالا چرائی
بلا منمای چون بالا نمائی
سهی سرو ترا بالا بلند است
به بالاتر شدن نادلپسند است
نثاری را که چشمم می‌فشاند
کدامین منجنیق آنجا رساند
مرا بر قصر کش یک میل بالا
نثار اشک بین یک پیل بالا
چو بر من گنج قارون میفشاندی
چو قارونم چرا در خاک ماندی
دل اینجا در کجا خواهم گشادن
تن اینجا سر کجا خواهم نهادن
ثچو حلقه گر بیابم بر درت بار
درت را حلقه می‌بوسم فلک‌وار
شوم چون حلقه در طرق بر دوش
خطا گفتم که چون در حلقه در گوش
مکن بر من جفا کز هیچ راهی
ندارم جز وفاداری گناهی
و گر دارم گناه آن دل رحیم است
گناه آدمی رسم قدیم است
همه تندی مکن لختی بیارام
رها کن توسنی چون من شدم رام
شبانی پیشه کن بگذار گرگی
مکن با سر بزرگان سر بزرگی
نشاید خوی بد را مایه کردن
بزرگان را چنین بی‌پایه کردن
چو خاک انداختی بر آستانم
نه آنگاهیت خاک‌انداز خوانم؟
مگو کز راه من چون فتنه برخیز
چو برخیزم تو باشی فتنه‌انگیز
مکن کاین ظلم را پرواز بینی
گر از من نی ز گیتی باز بینی
نه هر خوانی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد
نه هر دستی که تیغ نیز دارد
به خون خلق دست آویز دارد
من این خواری ز خود بیم نه از تو
گناه از بخت بد بینم نه از تو
جرس بی‌وقت جنبانید کوسم
دهل بی وقت زد بانگ خروسم
وگرنه در دمه سوزم که دیدی
چنین روزی بدین روزم که دیدی
غلط گفتم که عشقست این نه شاهی
نباشد عشق بی‌فریاد خواهی
بکن چندان که خواهی ناز بر من
مزن چون راندگان آواز بر من
اگر بر من به سلطانی کنی ناز
بگو تا خط به مولائی دهم باز
اگر گوشم بگیری تا فروشی
کنم در بیعت بیعت خموشی
و گر چشمم کنی سر پیش دارم
پس این چشم دگر در پیش آرم
کمر بندیت را بینم به خونم
کله داریت را دانم که چونم
اگر گردم سرم بر خنجر از تو
به سر گردم نگردانم سر از تو
مرا هم جان توئی هم زندگانی
گر آخر کس نمی‌داند تو دانی
به هشیاری و مستی گاه و بیگاه
نکردم جز خیالت را نظرگاه
کسی جز من گر این شربت چشیدی
سر و کارش به رسوائی کشیدی
به خلوت جامه از غم می‌دریدم
به زحمت جامه نو می‌بریدم
بدان تا لشگر از من برنگردد
بنای پادشاهی در نگردد
نه رندی بوده‌ام در عشق رویت
که طنبوری به دست آیم به کویت
جهانداور منم در کار سازی
جهاندار از کجا و عشق بازی
ولی چون نام زلفت می‌شنیدم
به تاج و تخت بوئی می‌خریدم
به تن با دیگری خرسند بودم
ز دل تا جان ترا دربند بودم
به فتوای کژی آبی نخوردم
برون از راستی کاری نکردم
اگر گامی زدم در کامرانی
جوان بودم چنین باشد جوانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۲ - پاسخ خسرو شیرین را
ملک بار دگر گفت از دل افروز
به گفتن گفتن از ما می‌رود روز
مکن با من حساب خوبروئی
که صد ره خوبتر زانی که گوئی
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور
به دریا مانی از گوهر فشانی
ولی آب تو آب زندگانی
تو در آیینه دیدی صورت خویش
به چشم من دری صدبار ازان بیش
ترا گر بر زبان گویم دلارام
دهانم پر شکر گردد بدین نام
گرت خورشید خوانم نیز هستی
که مه را بر فلک رونق شکستی
دل شکر دران تاریخ شد تنگ
که یاقوت تو بیرون آمد از سنگ
سهی سرو آن زمان شد در چمن سست
که سیمین نار تو بر نارون رست
رطب و استخوان آن شب شکستند
که خرمای لبت را نخل بستند
ارم را سکه رویت کلید است
وصالت چون ارم زان ناپدید است
قمر در نیکوی دل داده توست
شکر مولای مولا زاده توست
گلت چون با شکر هم خواب گردد
طبرزد را دهان پر آب گردد
به هر مجلس که شهدت خوان درارد
به صورتهای مومین جان در آرد
صدف چون بر گشاید کامراکام
کند در وام از آن دندان در فام
گر از یک موی خود نیمی فروشی
بخرم گر به اقلیمی فروشی
بدین خوبی که رویت رشک ما هست
مبین در خود که خودبینی گناهست
مبادا چشم کس بر خوبی خویش
که زخم چشم خوبی را کند ریش
مریز آخر چو بر من پادشاهی
بدین سان خون من در بی گناهی
اگر شاهی نشان گوهرت کو
و گر شیرینی آخر شکرت کو
رها کن جنگ و راه صلح بگشای
نفاق‌آمیز عذری چند بنمای
نه بد گفتم نه بد گوئیست کارم
و گر گفتم یکی را صد هزارم
اگر چه رسم خوبان تند خوئیست
نکوئی نیز هم رسم نکوئیست
خداوندان اگر تندی نمایند
به رحمت نیز هم لختی گرایند
مکن بیداد با یار قدیمی
که گر تندی نگارا هم رحیمی
چو باد از آتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام؟ آبم چه ریزی
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم
همه دانندگان را هست معلول
که باشد مستحق پیوسته محروم
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جان‌پرور تو باشی
گر از بند تو خود جویم جدائی
ز بند دل کجا یابم رهائی
بس این اسب جفا بر من دواندن
گهم در خاک و گه در خون نشاندن
به شیرینی صلا در شهر دادن
به تلخی پاسخی چون زهر دادن
مرا سهل است کین بار آزمودم
مبارک باد بسیار آزمودم
بسا رخنه که اصل محکمی‌هاست
بسا انده که در وی خرمی‌هاست
جفا کردن نه بس فرخنده فالیست
مکن کامشب شبی آخر نه سالیست
دلم خوش کن که غمخوار آمدستم
ترا خواهم بدین کار آمدستم
چو شمع از پای ننشینم بدین کار
که چون من هست شیرین جوی بسیار
همانا شمع از آن با آب دیده است
که او نیز از لب شیرین بریده‌است
گره بر دل چرا دارد نی قند
مگر کو نیز شیرین راست در بند
چرا نخل رطب بر دل خورد خار
مگر کو هم به شیرین شد گرفتار
همیدون شیر اگر شیرین نبودی
به طفلی خلق را تسکین نبودی
به شیرینی روند این یک دو مسکین
تو شیرینی و ایشان نیز شیرین؟
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۴ - رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی
چون راه دیار دوست بستند
بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدائی
کردی همه شب غزل‌سرائی
هردم ز دیار خویش پویان
بر نجد شدی سرود گویان
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده
سودا زده زمانه گشته
در رسوائی فسانه گشته
خویشان همه در شکایت او
غمگین پدر از حکایت او
پندش دادند و پند نشیند
گفتند فسانه چند نشیند
پند ار چه هزار سودمند است
چون عشق آمد چه جای پند است
مسکین پدرش بمانده در بند
رنجور دل از برای فرزند
در پرده آن خیال بازی
بیچاره شده ز چاره‌سازی
پرسید ز محرمان خانه
گفتند یکایک این فسانه
کو دل به فلان عروس دادست
کز پرده چنین به در فتادست
چون قصه شنید قصد آن کرد
کز چهره گل فشاند آن گرد
آن در که جهان بدو فروزد
بر تاج مراد خود بدوزد
وآن زینت قوم را به صد زین
خواهد ز برای قره‌العین
پیران قبیله نیز یک سر
بستند برآن مراد محضر
کان در نسفته را درآن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت
یکرویه شد آن گروه را رای
کاهنگ سفر کنند از آنجای
از راه نکاح اگر توانند
آن شیفته را به مه رسانند
چون سید عامری چنان دید
از گریه گذشت و باز خندید
با انجمنی بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست
آراسته با چنان گروهی
می‌رفت به بهترین شکوهی
چون اهل قبیله دل آرام
آگاه شدند خاص تا عام
رفتند برون به میزبانی
ار راه وفا و مهربانی
در منزل مهر پی فشردند
وآن نزل که بود پیش بردند
با سید عامری به یک بار
گفتند چه حاجت است پیش‌آر
مقصود بگو که پاس داریم
در دادن آن سپاس داریم
گفتا که مرادم آشنائیست
آنهم ز پی دو روشنائیست
وانگه پدر عروس را گفت
کاراسته باد جفت با جفت
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزند ترا ز بهر فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است
بر چشمه تو نظر نهاده است
هر چشمه که آب لطف دارد
چون تشنه خورد به جان گوارد
زینسان که من این مراد جویم
خجلت نبرم برآنچه گویم
معروف‌ترین این زمانه
دانی که منم درین میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم
هم آلت مهر و کینه دارم
من در خرم و تو در فروشی
بفروش متاع اگر به هوشی
چندان که بها کنی پدیدار
هستم به زیادتی خریدار
هر نقد که آن بود بهائی
بفروش چو آمدش روائی
چون گفته شد این حدیث فرخ
دادش پدر عروس پاسخ
کاین گفته نه برقرار خویش است
میگو تو فلک به کار خویش است
گرچه سخن آبدار بینم
با آتش تیزکی نشینم
گردوستپی درین شمار است
دشمن کامیش صدهزار است
فرزند تو گر چه هست بدرام
فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید
دیوانه حریف ما نشاید
اول به دعا عنایتی کن
وانگه ز وفا حکایتی کن
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان
در رشته خلل کشید نتوان
دانی که عرب چه عیب جویند
این کار کنم مرا چه گویند
با من بکن این سخن فراموش
ختم است برین و گشت خاموش
چون عامریان سخن شنیدند
جز باز شدن دری ندیدند
نومید شده ز پیش رفتند
آزرده به جای خویش رفتند
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زبان ستم رسیده
مشغول بدانکه گنج بازند
وان شیفته را علاج سازند
وانگه به نصیحتش نشاندند
بر آتش خار می‌فشاندند
کاینجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور
یاقوت لبان در بناگوش
هم غالیه پاش و هم قصب پوش
هر یک به قیاس چون نگاری
آراسته‌تر ز نو بهاری
در پیش صد آشنا که هستی
بیگانه چرا همی پرستی
بگذار کزین خجسته نامان
خواهیم ترا بتی خرامان
یاری که دل ترا نوازد
چون شکر و شیر با تو سازد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۵ - زاری کردن مجنون در عشق لیلی
مجنون چو شنید پند خویشان
از تلخی پند شد پریشان
زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه می‌کند کفن را
آن کز دو جهان برون زند تخت
در پیرهنی کجا کشد رخت
چون وامق از آرزوی عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست
دراعه درید و درع می‌دوخت
زنجیر برید و بند می‌سوخت
می‌گشت ز دور چون غریبان
دامن بدریده تا گریبان
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول ازو به هر حوالی
دیوانه صفت شده به هر کوی
لیلی لیلی زنان به هر سوی
احرام دریده سر گشاده
در کوی ملامت او فتاده
با نیک و بدی که بود در ساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت
می‌خواند نشید مهربانی
بر شوق ستاره یمانی
هر بیت که آمد از زبانش
بر یاد گرفت این و آتش
حیران شده هر کسی در آن پی
می‌دید و همی گریست بر وی
او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست
حرف از ورق جهان سترده
می‌بود نه زنده و نه مرده
بر سنگ فتاده خوار چون گل
سنگ دگرش فتاده بر دل
صافی تن او چو درد گشته
در زیر دو سنگ خرد گشته
چون شمع جگر گداز مانده
یا مرغ ز جفت باز مانده
در دل همه داغ دردناکی
بر چهره غبارهای خاکی
چون مانده شد از عذاب و اندوه
سجاده برون فکند از انبوه
بنشست و به هایهای بگریست
کاوخ چکنم دوای من چیست
آواره ز خان و مان چنانم
کز کوی به خانه ره ندانم
نه بر در دیر خود پناهی
نه بر سر کوی دوست راهی
قرابه نام و شیشه ننگ
افتاد و شکست بر سر سنگ
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده
ترکی که شکار لنگ اویم
آماجگه خدنگ اویم
یاری که ز جان مطیعم او را
در دادن جان شفیعم او را
گر مستم خواند یار مستم
ور شیفته گفت نیز هستم
چون شیفتگی و مستیم هست
در شیفته دل مجوی و در مست
آشفته چنان نیم به تقدیر
کاسوده شوم به هیچ زنجیر
ویران نه چنان شد است کارم
کابادی خویش چشم دارم
ای کاش که بر من اوفتادی
خاکی که مرا به باد دادی
یا صاعقه‌ای درآمدی سخت
هم خانه بسوختی و هم رخت
کس نیست که آتشی در آرد
دود از من و جان من برآرد
اندازد در دم نهنگم
تا باز رهد جهان ز ننگم
از ناخلفی که در زمانم
دیوانه خلق و دیو خانم
خویشان مرا ز خوی من خار
یاران مرا ز نام من عار
خونریز من خراب خسته
هست از دیت و قصاص رسته
ای هم نفسان مجلس ورود
بدرود شوید جمله بدرود
کان شیشه می که بود در دست
افتاده شد آبگینه بشکست
گر در رهم آبگینه شد خورد
سیل آمد و آبگینه را برد
تا هر که به من رسید رایش
نازارد از آبگینه پایش
ای بی‌خبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم
من گم شده‌ام مرا مجوئید
با گم شدگان سخن مگوئید
تا کی ستم و جفا کنیدم
با محنت خود رها کنیدم
بیرون مکنید از این دیارم
من خود به گریختن سوارم
از پای فتاده‌ام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیر
این خسته که دل سپرده تست
زنده به توبه که مرده تست
بنواز به لطف یک سلامم
جان تازه نما به یک پیامم
دیوانه منم به رای و تدبیر
در گردن تو چراست زنجیر
در گردن خود رسن میفکن
من به باشم رسن به گردن
زلف تو درید هر چه دل دوخت
این پرده‌دری ورا که آموخت
دل بردن زلف تو نه زور است
او هندو و روزگار کور است
کاری بکن ای نشان کارم
زین چه که فرو شدم برآرم
یا دست بگیر از این فسوسم
یا پای بدار تا ببوسم
بی کار نمی‌توان نشستن
در کنج خطاست دست بستن
بی‌رحمتم این چنین چه ماندی
(ارحم ترحم) مگر نخواندی
آسوده که رنج بر ندارد
از رنجوران خبر ندارد
سیری که به گرسنه نهد خوان
خردک شکند به کاسه در نان
آن راست خبر از آتش گرم
کو دست درو زند بی‌آزرم
ای هم من و هم تو آدمیزاد
من خار خسک تو شاخ شمشاد
زرنیخ چو زر کجا عزیز است
زان یک من ازین به یک پشیز است
ای راحت جان من کجائی
در بردن جان من چرائی
جرم دل عذر خواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست
یکشب ز هزار شب مرا باش
یک رای صواب گو خطا باش
گردن مکش از رضای اینکار
در گردن من خطای اینکار
این کم زده را که نام کم نیست
آزرم تو هست هیچ غم نیست
صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است
گر خشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشک من بر او ریز
ای ماه نوم ستاره تو
من شیفته نظاره تو
به گر به توام نمی‌نوازند
کاشفته و ماه نو نسازند
از سایه نشان تو نه پرسم
کز سایه خویشتن می‌بترسم
من کار ترا به سایه دیده
تو سایه ز کار من بریده
بردی دل و جانم این چه شور است
این بازی نیست دست زور است
از حاصل تو که نام دارم
بی‌حاصلی تمام دارم
بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم
گر بیند طفل تشنه در خواب
کورا به سبوی زر دهند آب
لیکن چو ز خواب خوش براید
انگشت ز تشنگی بخاید
پایم چو دولام خم‌پذیر است
دستم چو دو یا شکنج گیر است
نام تو مرا چو نام دارد
کو نیز دویا دولام دارد
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس گشادنی نیست
با شیر به تن فرو شد این راز
با جان به در آید از تنم باز
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظارگیان شدند غمناک
گشتند به لطف چاره سازش
بردند به سوی خانه بازش
عشقی که نه عشق جاودانیست
بازیچه شهوت جوانیست
عشق آن باشد که کم نگردد
تا باشد از این قدم نگردد
آن عشق نه سرسری خیالست
کورا ابد الابد زوالست
مجنون که بلند نام عشقست
از معرفت تمام عشقست
تا زنده به عشق بارکش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود
واکنون که گلش رحیل یابست
این قطره که ماند ازو گلابست
من نیز بدان گلاب خوشبوی
خوش می‌کنم آب خود درین جوی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۶ - بردن پدر مجنون را به خانه کعبه
چون رایت عشق آن جهانگیر
شد چون مه لیلی آسمان گیر
هرروز خمیده نام تر گشت
در شیفتگی تمامتر گشت
هر شیفتگی کز آن نورداست
زنجیر بر صداع مرد است
برداشته دل ز کار او بخت
درمانده پدر به کار او سخت
می‌کرد نیایش از سر سوز
تازان شب تیره بردمد روز
حاجت گاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چاره‌ساز با او
بیچارگی ورا چو دیدند
در چاره‌گری زبان کشیدند
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
پذرفت که موسم حج آید
ترتیب کند چنانکه باید
چون موسم حج رسید برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یکی مهد
آمد سوی کعبه سینه پرجوش
چون کعبه نهاد حلقه بر گوش
گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ می‌ریخت
شد در رهش از بسی خزانه
آن خانه گنج گنج خانه
آندم که جمال کعبه دریافت
دریافتن مراد بشتافت
بگرفت به رفق دست فرزند
در سایه کعبه داشت یکچند
گفت ای پسر این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست
در حلقه کعبه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست
گو یارب از این گزاف کاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
می‌گفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بی‌حلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی
من قوت ز عشق می‌پذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق‌تر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلی‌طلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شده‌ام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی
بی‌باده او مباد جامم
بی‌سکه او مباد نامم
جانم فدی جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد
می‌داشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دوا پذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید پیش ایشان
کاین سلسله‌ای که بند بشکست
چون حلقه کعبه دید در دست
زو زمزمه‌ای شنید گوشم
کاورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلیش رهاند
او خود همه کام ورای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت
چون گشت به عالم این سخن فاش
افتاد ورق به دست اوباش
کز غایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی
هر نیک و بدی کزو شنیدند
در نیک و بدی زبان کشیدند
لیلی ز گزاف یاوه‌گویان
در خانه غم نشست مویان
شخصی دو زخیل آن جمیله
گفتند به شاه آن قبیله
کاشفته جوانی از فلان دشت
بدنام کن دیار ما گشت
آید همه روز سرگشاده
جوقی چو سگ از پی اوفتاده
در حله ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس
هردم غزلی دگر کند ساز
هم خوش غزلست و هم خوش آواز
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا به باد گیرند
در هر غزلی که می‌سراید
صد پرده‌دری همی‌نماید
لیلی ز نفیر او به داغست
کاین باد هلاک آن چراغست
بنمای به قهر گوشمالش
تا باز رهد مه از وبالش
چون آگه گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای ز شحنه قتال
شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش
از عامریان یکی خبر داشت
این قصه بحی خویش برداشت
با سید عامری در آن باب
گفت آفت نارسیده دریاب
کان شحنه جانستان خونریز
آبی تند است و آتشی تیز
ترسم مجنون خبر ندارد
آنگه دارد که سر ندارد
زآن چاه گشاده سر که پیش است
دریافتنش به جای خویش است
سرگشته پدر ز مهربانی
برجست بشفقتی که دانی
فرمود به دوستان همزاد
تا بر پی او روند چون باد
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چاره‌سازی
هرسو بطلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
گفتند مگر کاجل رسیدش
یا چنگ درنده‌ای دریدش
هر دوستی از قبیله گاهی
می‌خورد دریغ و می‌زد آهی
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانه او
وآن گوشه‌نشین گوش سفته
چون گنج به گوشه‌ای نهفته
از مشغله‌های جوش بر جوش
هم گوشه گرفته بود و هم گوش
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی
گرگی که به زور شیر باشد
روبه به ازو چو سیر باشد
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج
خشگار گرسنه را کلیچ است
باسیری نان میده هیچ است
چون طبع به اشتها شود گرم
گاورس درشت را کند نرم
حلوا که طعام نوش بهر است
در هیضه‌خوری به جای زهر است
مجنون که ز نوش بود بی‌بهر
می‌خورد نوالهای چون زهر
می‌داد ز راه بینوائی
کالای کساد را روائی
نه نه غم او نه آنچنان بود
کز غایت او غمی توان بود
کان غم که بدو برات می‌داد
از بند خودش نجات می‌داد
در جستن گنج رنج می‌برد
بی‌آنکه رهی به گنج می‌برد
شخصی ز قبیله بنی‌سعد
بگذشت بر او چو طالع سعد
دیدش به کناره سرابی
افتاده خراب در خرابی
چون لنگر بیت خویشتن لنگ
معنیش فراخ و قافیت تنگ
یعنی که کسی ندارم از پس
بی‌فافیت است مرد بی کس
چون طالع خویشتن کمان گیر
در سجده کمان و در وفا تیر
یعنی که وبالش آن نشانداشت
کامیزش تیر در کمان داشت
جز ناله کسی نداشت همدم
جز سایه کسی نیافت محرم
مرد گذرنده چون در او دید
شکلی و شمایلی نکو دید
پرسید سخن زهر شماری
جز خامشیش ندید کاری
چون از سخنش امید برداشت
بگذشت و ورا به جای بگذاشت
زآنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد
کاینک به فلان خرابی تنگ
می‌پیچد همچو مار بر سنگ
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغزن استخوانش
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت
می‌گشت چو دیو گرد هر غار
دیوانه خویش در طلب کار
دیدش به رفاق گوشه‌ای تنگ
افتاده و سر نهاده بر سنگ
با خود غزلی همی سگالید
گه نوجه نمود و گاه نالید
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان
از باده بیخودی چنان مست
کاگه نه که در جهان کسی هست
چون دید پدر سلام دادش
پس دلخوشیی تمام دادش
مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید
کی تاج سرو سریر جانم
عذرم بپذیر ناتوانم
می‌بین و مپرس حالتم را
میکن به قضا حوالتم را
چون خواهم چون که در چنین روز
چشم تو ببیندم بدین روز
از آمدن تو روسیاهم
عذرت به کدام روی خواهم
دانی که حساب کار چونست
سررشته ز دست ما برونست
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۷ - پند دادن پدر مجنون را
چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند
نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چو شبی شد از سیاهی
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری
چشم که رسید در جمالت
نفرین که داد گوشمالت
خون که گرفت گردنت را
خار که خلید دامنت را
از کار شدی چه کارت افتاد
در دیده کدام خارت افتاد
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختیش رسد نه این چنین سخت
مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن
دل سیر نگستی از ملامت؟
زنده نشدی بدین قیامت؟
بس کن هوسی که پیش بردی
کاب من و سنگ خویش بردی
در خرگه کار خرده کاری
عیبی است بزرگ بی‌قراری
عیب ارچه درون پوست بهتر
آیینه دوست دوست بهتر
آیینه ز روی راستگوئی
بنماید عیب تا بشوئی
آیینه ز خوب و زشت پاکست
این تعبیه خانه زای خاکست
بنشین وز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد
گیرم که نداری آن صبوری
کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی
آیی و به ما کنی نگاهی
هرکس به هوای دل تکی راند
وز بهر گریختن تکی ماند
بی‌باده کفایتست مستی
بی آرزو آرزو پرستی
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن
تا در من و در تو سکه‌ای هست
این سکه بد رها کن از دست
تو رود زنی و من زنم ران
تو جامه دری و من درم جان
عشق ارز تو آتشی برافروخت
دل سوخت ترا مرا جگر سوخت
نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امیدداری
باشد سبب امیدواری
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پای بگریز
آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست کام دل هست
دولت سبب گره گشائیست
پیروزه خاتم خدائیست
فتحی که بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بی‌شک
دولت به تو آید اندک اندک
دریا که چنین فراخ رویست
پالایش قطرهای جویست
وان کوه بلند کابرناکست
جمع آمده ریزه‌های خاکست
هان تانشوی به صابری سست
گوهر به درنگ می‌توان جست
بیرای مشوی که مرد بی‌رای
بی‌پای بود چو کرم بی‌پای
روباه ز گرگ بهره زان برد
کین رای بزرگ دارد آن خرد
دل را به کسی چه بایدت داد
کو ناوردت به سالها یاد
او بی‌تو چو گل تو پای در گل
او سنگ دل و تو سنگ بر دل
گر با تو حدیث او بگویند
رسوائی کار تو بجویند
زهریست به قهر نفس دادن
کژدم زده را کرفس دادن
مشغول شو ای پسر به کاری
تا بگذری از چنین شماری
هندو ز چه مغز پیل خارد؟
تا هندوستان به یاد نارد
جانی و عزیزتر ز جانی
در خانه بمان که خان و مانی
از کوه گرفتنت چه خیزد
جز آب که آن ز روی ریزد
هم سنگ درین رهست و هم چاه
می‌دار ز هر دو چشم بر راه
مستیز که شحنه در کمین است
زنجیر مبر که آهنین است
تو طفل رهی و فتنه رهدار
شمشیر ببین و سر نگه‌دار
پیش‌آر ز دوستان تنی چند
خوش باش به رغم دشمنی چند
مجنون به جواب آن شکرریز
بگشاد لب طبرزد انگیز
گفت ای فلک شکوه‌مندی
بالاترت از فلک بلندی
شاه دمن و رئیس اطلال
روی عرب از تو عنبربن خال
درگاه تو قبله سجودم
زنده به وجود تو وجودم
خواهم که همیشه زنده مانی
خود بی‌تو مباد زندگانی
زین پند خزینه‌ای که دادی
بر سوخته مرهمی نهادی
لیکن چه کنم من سیه روی
کافتاده بخودنیم در این کوی
زین ره که نه برقرار خویشم
دانی نه باختیار خویشم
من بسته و بندم آهنین است
تدبیر چه سود قسمت اینست
این بند به خود گشاد نتوان
واین بار زخود نهاد نتوان
تنها نه منم ستم رسیده
کودیده که صد چو من ندیده
سایه نه به خود فتاد در چاه
بر اوج به خویشتن نشد ماه
از پیکر پیل تا پرمور
کس نیست که نیست بر وی این زور
سنگ از دل تنگ من بکاهد
دلتنگی خویشتن که خواهد
بخت بد من مرا بجوید
بدبختی را زخود که شوید
گر دست رسی بدی در این راه
من بودمی آفتاب یا ماه
چون کار به اختیار ما نیست
به کردن کار کار ما نیست
خوشدل نزیم من بلاکش
وان کیست که دارد او دل خوش
چون برق ز خنده لب ببندم
ترسم که بسوزم ار بخندم
گویند مرا چرا نخندی
گریه است نشان دردمندی
ترسم چو نشاط خنده خیزد
سوز از دهنم برون گریزد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۸ - حکایت
کبکی به دهن گرفت موری
می‌کرد بر آن ضعیف زوری
زد قهقهه مور بیکرانی
کی کبک تو این چنین ندانی
شد کبک دری ز قهقهه سست
کاین پیشه ی من نه پیشه ی تست
چون قهقهه کرد کبک حالی
منقار زمور کرد خالی
هر قهقهه کاین چنین زند مرد
شک نه که شکوه ازو شود فرد
خنده که نه در مقام خویش است
در خورد هزار گریه بیش است
چون من ز پی عذاب و رنجم
راحت به کدام عشوه سنجم
آن پیر خری که می‌کشد بار
تا جانش هست می‌کند کار
آسودگی آنگهی پذیرد
کز زیستن چنین بمیرد
در عشق چه جای بیم تیغ است
تیغ از سر عاشقان دریغ است
عاشق ز نهیب جان نترسد
جانان طلب از جهان نترسد
چون ماه من اوفتاد در میغ
دارم سر تیغ کو سر تیغ
سر کو ز فدا دریغ باشد
شایسته ی تشت و تیغ باشد
زین جان که بر آتش اوفتادست
با ناخوشیم خوش اوفتادست
جانیست مرا بدین تباهی
بگذار ز جان من چه خواهی
مجنون چو حدیث خود فرو گفت
بگریست پدر بدانچه او گفت
زین گوشه پدر نشسته گریان
زانسو پسر اوفتاده عریان
پس بار دگر به خانه بردش
بنواخت به دوستان سپردش
وان شیفته دل به شوربختی
می‌کرد صبوری ای به سختی
روزی دو سه در شکنجه می‌زیست
زانگونه که هر که دید بگریست
پس پرده درید و آه برداشت
سوی در و دشت راه برداشت
می‌زیست به رنج و ناتوانی
می‌مرد کدام زندگانی
چون گرم شدی به عشق وجدش
بردی به نشاط گاه نجدش
برنجد شدی چو شیر سرمست
آهن بر پای و سنگ بر دست
چون برزدی از نفیر جوشی
گفتی غزلی به هر خروشی
از هر طرفی خلایق انبوه
نظاره شدی به گرد آن کوه
هر نادره‌ای کز او شنیدند
در خاطر و در قلم کشیدند
بردند به تحفه‌ها در آفاق
زان غنیه غنی شدند عشاق
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۹ - در احوال لیلی
سر دفتر آیت نکوئی
شاهنشه ملک خوبروئی
فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگی خوار
رشک رخ ماه آسمانی
رنج دل سرو بوستانی
منصوبه گشای بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بت‌پرستان
قندیل سرای و سرو بستان
هم خوابه عشق و هم سرناز
هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شکر فروشان
دل‌بند هزار در مکنون
زنجیر بر هزار مجنون
لیلی که بخوبی آیتی بود
وانگشت کش ولایتی بود
سیراب گلشن پیاله در دست
از غنچه نوبری برون جست
سرو سهیش کشیده‌تر شد
میگون رطبش رسیده‌تر شد
می‌رست به باغ دل فروزی
می‌کرد به غمزه خلق سوزی
از جادوئی که در نظر داشت
صد ملک بنیم غمزه برداشت
می‌کرد بوقت غمزه سازی
برتازی و ترک ترکتازی
صیدی ز کمند او نمی‌رست
غمزش بگرفت و زلف می‌بست
از آهوی چشم نافه‌وارش
هم نافه هم آهوان شکارش
وز حلقه زلف وقت نخجیر
بر گردن شیر بست زنجیر
از چهره گل از لب انگبین کرد
کان دید طبرزد آفرین کرد
دلداده هزار نازنینش
در آرزوی گل انگبینش
زلفش ره بوسه خواه می‌رفت
مژگانش خدادهاد می‌گفت
زلفش به کمند پیش می‌خواند
مژگانش به دور باش می‌راند
برده بدو رخ ز ماه بیشی
گل را دو پیاده داده پیشی
قدش چو کشیده زاد سروی
رویش چو به سرو بر تذروی
لبهاش که خنده بر شکرزد
انگشت کشیده بر طبرزد
لعلش که حدیث بوس می‌کرد
بر تنگ شکر فسوس می‌کرد
چاه زنخش که سر گشاده
صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنی فکنده در راه
تا هر که فتد برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی
در پرده که راه بود بسته
می‌بود چو پرده بر شکسته
می‌رفت نهفته بر سر بام
نظاره‌کنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند
با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده بنیم شب زدی آه
چون شمع به زهر خنده می‌زیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشک می‌خراشید
وز چوب رفیق می‌تراشید
می‌سوخت به آتش جدائی
نه دود در او نه روشنائی
آیینه درد پیش می‌داشت
مونس ز خیال خویش می‌داشت
پیدا شغبی چو باد می‌کرد
پنهان جگری چو خاک می‌خورد
جز سایه نبود پرده‌دارش
جز پرده کسی نه غمگسارش
از بس که به سایه راز می‌گفت
همسایه او به شب نمی‌خفت
می‌ساخت میان آب و آتش
گفتی که پریست آن پریوش
خنیاگر زن صریر دوک است
تیر آلت جعبه ملوکست
او دوک دو سرفکنده از چنگ
برداشته تیر یکسر آهنگ
از یک سر تیر کارگر شد
سرگردان دوک از آن دو سر شد
دریا دریا گهر بر آهیخت
کشتی کشتی زدیده می‌ریخت
می‌خورد غمی به زیر پرده
غم خورده ورا و غم نخورده
در گوش نهاده به زیر پرده
چون حلقه نهاده گوش بر در
با حلقه گوش خویش می‌ساخت
وان حلقه به گوش کس نینداخت
در جستن نور چشمه ماه
چون چشمه بمانده چشم بر راه
تا خود که بدو پیامی آرد
زآرام دلش سلامی آرد
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی
وابری که از آن طرف گشادی
جز آب لطف بدو ندادی
هرجا که ز کنج خانه می‌دید
بر خود غزلی روانه می‌دید
هر طفل که آمدی ز بازار
بیتی گفتی نشانده‌بر کار
هرکس که گذشت زیر بامش
می‌داد به بیتکی پیامش
لیلی که چنان ملاحتی داشت
در نظم سخن فصاحتی داشت
ناسفته دری و در همی سفت
چون خود همه بیت بکر می‌گفت
بیتی که ز حسب حال مجنون
خواندی به مثل چو در مکنون
آنرا دگری جواب گفتی
آتش بشنیدی آب گفتی
پنهان ورقی به خون سرشتی
وان بیتک را بر او نوشتی
بر راهگذر فکندی از بام
دادی ز سمن به سرو پیغام
آن رقعه کسی که بر گرفتی
برخواندی و رقص در گرفتی
بردی و بدان غریب دادی
کز وی سخن غریب زادی
او نیز بدیهه‌ای روانه
گفتی به نشان آن نشانه
زین گونه میان آن دو دلبند
می‌رفت پیام گونه‌ای چند
زاوازه آن دو بلبل مست
هر بلبله‌ای که بود بشکست
زان هردو بریشم خوش آواز
بر ساز بسی بریشم ساز
بر رورد رباب و ناله چنگ
یک رنگ نوای آن دو آهنگ
زایشان سخنی به نکته راندن
وز چنگ زدن ز نای خواندن
از نغمه آن دو هم ترانه
مطرب شده کودکان خانه
خصمان در طعنه باز کردند
در هر دو زبان دراز کردند
وایشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشک دیده شویان
بودند بر این طریق سالی
قانع به خیال و چون خیالی
چون پرده کشید گل به صحرا
شد خاک به روی گل مطرا
خندید شکوفه بر درختان
چون سکه روی نیکبختان
از لاله سرخ و از گل زرد
گیتی علم دو رنگ بر کرد
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزار دستان
سیرابی سبزه‌های نوخیز
از لولو تر زمرد انگیز
لاله ز ورق فشانده شنگرف
کافتاده سیاهیش بر آن حرف
زلفین بنفشه از درازی
در پای فتاده وقت بازی
غنچه کمر استوار می‌کرد
پیکان کشیی ز خار می‌کرد
گل یافت ستبرق حریری
شد باد به گوشواره‌گیری
نیلوفر از آفتاب گلرنگ
بر آب سپر فکند بی جنگ
سنبل سر نافه باز کرده
گل دست بدو دراز کرده
شمشاد به جعد شانه کردن
گلنار به نار دانه کردن
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب
خورشید ز قطره‌های باده
خون از رگ ارغوان گشاده
زان چشمه سیم کز سمن رست
نسرین ورقی که داشت می‌شست
گل دیده ببوس باز می‌کرد
چون مثل ندید ناز می‌کرد
سوسن نه زبان که تیغ در بر
نی نی غلطم که تیغ بر سر
مرغان زبان گرفته چون زاغ
بگشاده زبان مرغ در باغ
دراج زدل کبابی انگیخت
قمری نمکی ز سینه می‌ریخت
هر فاخته بر سر چناری
در زمزمه حدیث یاری
بلبل ز درخت سرکشیده
مجنون صفت آه برکشیدی
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری
در فصل گلی چنین همایون
لیلی ز وثاق رفت بیرون
بند سر زلف تاب داده
گلراز بنفشه آب داده
از نوش لبان آن قبیله
گردش چو گهر یکی طویله
ترکان عرب نشینشان نام
خوش باشد ترک‌تازی اندام
در حلقه آن بتان چون حور
می‌رفت چنانکه چشم به دور
تا سبزه باغ را به بیند
در سایه سرخ گل نشیند
با نرگس تازه جام گیرد
با لاله نبید خام گیرد
از زلف دهد بنفشه را تاب
وز چهره گل شکفته را آب
آموزد سرو را سواری
شوید ز سمن سپید کاری
از نافه غنچه باج خواهد
وز ملک چمن خراج خواهد
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر صورت سرو و گل بخندد
نه‌نه غرضش نه این سخن بود
نه سرو و گل و نه نسترن بود
بودس غرض آنکه در پناهی
چون سوختگان برآرد آهی
با بلبل مست راز گوید
غمهای گذشته باز گوید
یابد ز نسیم گلستانی
از یار غریب خود نشانی
باشد که دلش گشاده گردد
باری ز دلش فتاده گردد
نخلستانی بدان زمین بود
کارایش نقشبند چین بود
از حله به حله نخل گاهش
در باغ ارم گشاده راهش
نزهت گاهی چنان گزیده
در بادیه چشم کس ندیده
لیلی و دگر عروس نامان
رفتند بدان چمن خرامان
چون گل به میان سبزه بنشست
بر سبزه ز سایه گل همی‌بست
هرجا که نسیم او درآمد
سوسن بشکفت و گل برآمد
بر هر چمنی که دست می‌شست
شمشاد دمید و سرو می‌رست
با سرو بنان لاله رخسار
آمد به نشاط و خنده در کار
تا یک چندی نشاط می‌ساخت
آخر ز نشاطگه برون تاخت
تنها بنشست زیر سروی
چون بر پر طوطیی تذروی
بر سبزه نشسته خرمن گل
نالید چو در بهار بلبل
نالید و بناله در نهانی
می‌گفت ز روی مهربانی
کای یار موافق وفادار
وی چون من وهم به من سزاوار
ای سرو جوانه جوانمرد
وی با دل گرم و با دم سرد
آی از در آنکه در چنین باغ
آیی و زدائی از دلم داغ
با من به مراد دل نشینی
من نارون و تو سرو بینی
گیرم ز منت فراغ من نیست
پروای سرای و باغ من نیست
آخر به زبان نیکنامی
کم زآنکه فرستیم پیامی؟
ناکرده سخن هنوز پرواز
کز رهگذری برآمد آواز
شخصی غزلی چو در مکنون
می‌خواند ز گفتهای مجنون
کی پرده در صلاح کارم
امید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خونست
لیلی به حساب کار چونست
مجنون جگری همی‌خراشد
ثلیلی نمک از که می‌تراشد
مجنون به خدنگ خار سفته است
لیلی به کدام ناز خفته است
مجنون به هزار نوحه نالد
لیلی چه نشاط می‌سکالد
مجنون همه درد و داغ دارد
لیلی چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نیاز بندد
لیلی به رخ که باز خندد
مجنون ز فراق دل رمیداست
لیلی به چه راحت آرمید است
لیلی چو سماع این غزل کرد
بگریست وز گریه سنگ حل کرد
زانسرو بنان بوستانی
می‌دید در او یکی نهانی
کز دوری دوست بر چه سانست
بر دوست چگونه مهربانست
چون باز شدند سوی خانه
شد در صدف آن در یگانه
داننده راز راز ننهفت
با مادرش آنچه دید بر گفت
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد
مادر ز پی عروس ناکام
سرگشته شده چو مرغ در دام
می‌گفت گرش گذارم از دست
آن شیفته گشت و این شود مست
ور صابریی بدو نمایم
بر ناید ازو وزو برآیم
بر حسرت او دریغ می‌خورد
می‌خورد دریغ و صبر می‌کرد
لیلی که چو گنج شد حصاری
می‌بود چو ماه در عماری
می‌زد نفسی گرفته چون میغ
می‌خورد غمی نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانکه بود می‌زیست
بی‌تنگ دلی به عشق در کیست
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۷ - بردن پیرزن مجنون را در خرگاه لیلی
چون نور چراغ آسمان گرد
از پرده ی صبح سر به در کرد
در هر نظری شگفت باغی
شد هر بصری چو شب چراغی
مجنون چو پرنده زاغ پویان
پروانه صفت چراغ جویان
از راه رحیل خار برداشت
هنجار دیار یار برداشت
چون بوی دمن شنید بنشست
یک لحظه نهاد بر جگر دست
باز از نفسش برآمد آواز
چون مرده که جان بدو رسد باز
شد پیر زنی ز دور پیدا
با او شخصی به شکل شیدا
سر تا قدمش کشیده در بند
وان شخص به بند گشته خرسند
زن می‌شد در شتاب کردن
می‌برد ورا رسن به گردن
مجنون چو اسیر دید در بند
زن را به خدای داد سوگند
کاین مرد به بند کیست با تو
در بند ز بهر چیست با تو
زن گفت سخن چو راست خواهی
مردیست نه بندی و نه چاهی
من بیوه‌ام این رفیق درویش
در هر دو ضرورتی ز حد بیش
از درویشی بدان رسیدم
کاین بند و رسن در او کشیدم
تا گردانم اسیروارش
توزیع کنم به هر دیارش
گرد آورم از چنین بهانه
مشتی علف از برای خانه
بینیم کزان میان چه برخاست
دو نیمه کنیم راستا راست
نیمی من و نیمی او ستاند
گردی به میانه در نماند
مجنون ز سر شکسته بالی
در پای زن اوفتاد حالی
کاین سلسله و طناب و زنجیر
بر من نه از این رفیق برگیر
کاشفته و مستمند مائیم
او نیست سزای بند مائیم
می‌گردانم به روسیاهی
اینجا و به هر کجا که خواهی
هر چه آن بهم آید از چنین کار
بی شرکت من تراست بردار
چون دید زن اینچنین شکاری
شد شاد به این چنین شماری
زان یار بداشت در زمان دست
آن بند و رسن همه در این بست
بنواخت به بند کردن او را
می‌برد رسن به گردن او را
او داده رضا به زخم خوردن
زنجیر به پای و غل به گردن
چون بر در خیمه‌ای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی
لیلی گفتی و سنگ خوردی
در خوردن سنگ رقص کردی
چون چند جفاش برسرآورد
گرد در لیلیش برآورد
چون بادی از آن چمن بر او جست
بر خاک چمن چو سبزه بنشست
بگریست بر آن چمن به زاری
چون دیده ی ابر نوبهاری
سر می‌زد بر زمین و می‌گفت
کی من ز تو طاق و با غمت جفت
مجرم‌تر از آن شدم درین راه
کازاد شوم ز بند و از چاه
اینک سروپای هر دو در بند
گشتم به عقوبت تو خرسند
گر زانکه نموده‌ام گناهی
معذور نیم به هیچ راهی
من حکم کش وتر حکم رانی
تأدیب کنم چنان که دانی
منگر به مصاف تیغ و تیرم
در پیش تو بین که چون اسیرم
گر تاختنی به لطمه کردم
از لطمه خویش زخم خوردم
گر دی گنهی نمود پایم
امروز رسن به گردن آیم
گر دست شکسته شد کمانگیر
اینک به شکنجه زیر زنجیر
زان جرم که پیش ازین نمودم
بسیار جنایت آزمودم
مپسند مرا چنین به خواری
گر می‌کشیم بکش چه داری
گر جز به تو محکم است بیخم
برکش چو صلیب چارمیخم
ای کز تو وفاست بی‌وفائی
پیش تو خطاست بی‌خطائی
من با تو چو نیستم خطاکار
خود را به خطا کنم گرفتار
باشد که وفائی آید از تو
یا تیر خطائی آید از تو
در زندگیم درود تاری
دستی به سرم فرود ناری
در کشتگیم امید آن هست
کاری به بهانه بر سرم دست
گر تیغ روان کنی بدین سر
قربان خودم کنی بدین در
اسماعیلی ز خود بسنجم
اسماعیلیم اگر برنجم
چون شمع دلم فروغناکست
گر باز بری سرم چه باکست
شمع از سر درد سرکشیدن
به گردد وقت سر بریدن
در پای تو به که مرده باشم
تا زنده و بی‌تو جان خراشم
چون نیست مرا بر تو راهی
زین پس من و گوشه‌ای و آهی
سر داده و آه بر نیارم
تا پیش تو درد سر نیارم
گوئی ز تو دردسر جدا باد
درد آن منست سر تو را باد
این گفت وز جای جست چون تیر
دیوانه شد و برید زنجیر
از کوهه غم شکوه بگرفت
چون کوهه گرفته کوه بگرفت
بر نجد شد و نفیر می‌زد
بر خود ز طپانچه تیر می‌زد
خویشان چو ازو خبر شنیدند
رفتند و ندیدنی بدیدند
هم مادر و هم پدر در آن کار
نومید شدند ازو به یکبار
با کس چو نمی‌شد آرمیده
گفتند به ترک آن رمیده
و او را شده در خراب و آباد
جز نام و نشان لیلی از یاد
هر کس که بدو جز این سخن گفت
یا تن زد، یا گریخت، یا خفت
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۹ - آگاهی مجنون از شوهر کردن لیلی
فرزانه سخن سرای بغداد
از سر سخن چنین خبر داد
کان شیفته‌ی رسن بریده
دیوانه‌ی ماه نو ندیده
مجنون جگر کباب گشته
دهقان ده خراب گشته
می‌گشت به هر بسیچ گاهی
مونس نه به جز دریغ و آهی
بوئی که ز سوی یارش آمد
خوشبوی‌تر از بهارش آمد
زان بوی خوش دماغ پرور
اعضاش گرفته رنگ عنبر
آن عنبر تر ز بهر سودا
می‌کرد مفرحی مهیا
بر خاک فتاده چون ذلیلان
در زیر درختی از مغیلان
زانروی که روی کار نشناخت
خار از گل و گل ز خار نشناخت
ناگه سیهی شتر سواری
بگذشت بر او چو گرزه ماری
چون دید در آن اسیر بی‌رخت
بگرفت زمام ناقه را سخت
غرید به شکل نره دیوی
برداشت چو غافلان غریوی
کی بی‌خبر از حساب هستی
مشغول به کار بت‌پرستی
به گرز بتان عنان بتابی
کز هیچ بتی وفا نیابی
این کار که هست نیست با نور
وان یار که نیست هست ازین دور
بیکار کسی تو با چنین کار
بی‌یار بهی تو از چنین یار
آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی
شد دشمن تو ز بی‌وفائی
خود باز برید از آشنائی
چون خرمن خود به باد دادت
بد عهد شد و نکرد یادت
دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش
و او خدمت شوی را بسیچید
پیچید در اوی و سر نه‌پیچید
باشد همه روزه گوش در گوش
با شوهر خویشتن هم آغوش
کارش همه بوسه و کنار است
تو در غم کارش این چه کار است
چون او ز تو دور شد به فرسنگ
تو نیز بزن قرابه بر سنگ
چون ناوردت به سالها یاد
زو یاد مکن چه کارت افتاد
زن گر نه یکی هزار باشد
در عهد کم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند
زن دوست بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی
چون در بر دیگری نشیند
خواهد که دگر ترا نه‌بیند
زن میل ز مرد بیش دارد
لیکن سوی کام خویش دارد
زن راست نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
بسیار جفای زن کشیدند
وز هیچ زنی وفا ندیدند
مردی که کند زن آزمائی
زن بهتر از او به بی‌وفائی
زن چیست نشانه گاه نیرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنی آفت جهانست
چون دوست شود هلاک جانست
گوئی که بکن نمی‌نیوشد
گوئی که مکن دو مرده کوشد
چون غم خوری او نشاط گیرد
چون شاد شوی ز غم بمیرد
این کار زنان راست باز است
افسون زنان بد دراز است
مجنون ز گزاف آن سیه کوش
برزد ز دل آتشی جگر جوش
از درد دلش که در برافتاد
از پای چو مرغ در سر افتاد
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه‌پاره پاره
آن دیو که آن فسون بر او خواند
از گفته خویشتن خجل ماند
چندان نگذشت از آن بلندی
کان دل شده یافت هوشمندی
آمد به هزار عذر در پیش
کای من خجل از حکایت خویش
گفتم سخنی دروغ و بد رفت
عفوم کن کانچه رفت خود رفت
گر با تو یکی مزاح کردم
بر عذر تو جان مباح کردم
آن پرده‌نشین روی بسته
هست از قبل تو دلشکسته
شویش که ورا حریف و جفتست
سر با سر او شبی نخفت‌ست
گرچه دگری نکاح بستش
ار عهد تو دور نیست دستش
جز نام تو بر زبان نیارد
غیر تو کس از جهان ندارد
یکدم نبود که آن پریزاد
صد بار نیاورد ترا یاد
سالیست که شد عروس و بیشست
با مهر تو و به مهر خویشست
گر بی تو هزار سال باشد
بر خوردن از او محال باشد
مجنون که در آن دروغگوئی
دید آینه‌ای بدان دوروئی
اندک‌تر از آنچه بود غم خورد
کم مایه از آنچه کرد کم کرد
می‌بود چو مراغ پر شکسته
زان ضربه که خورد سرشکسته
از جزع پر آب لعل می‌سفت
بر عهد شکسته بیت می‌گفت
سامان و سری نداشت کارش
کز وی خبری نداشت یارش
مشاطه این عروس نو عهد
در جلوه چنان کشیدش از مهد
کان مهدنشین عروس جماش
رشگ قلم هزار نقاش
چون گشت به شوی پای بسته
بود از پی دوست دل شکسته
غمخواره او غمی دگر یافت
کز کردن شوی او خبر یافت
گشته خرد فرشته فامش
مجنون‌تر از آنکه بود نامش
افتاده چو مرغ پر فشانده
بیش از نفسی در او نمانده
در جستن آب زندگانی
برجست به حالتی که دانی
شد سوی دیار آن پریروی
باریک شده ز مویه چون موی
با او به زبان باد می‌گفت
کی جفت نشاط گشته با جفت
کو آن دو به دو بهم نشستن
عهدی به هزار عهده بستن
کو آن به وصال امید دادن
سر بر خط خاضعی نهادن
دعوی کردن به دوستاری
دادن به وفا امیدواری
و امروز به ترک عهد گفتن
رخ بی گنهی ز من نهفتن
گیرم دلت از سر وفا شد
آن دعوی دوستی کجا شد
من با تو به کار جان فروشی
کار تو همه زبان فروشی
من مهر ترا به جان خریده
تو مهر کسی دگر گزیده
کس عهد کسی چنین گذارد؟
کو را نفسی به یاد نارد؟
با یار نو آنچنان شدی شاد
کز یار قدیم ناوری یاد
گر با دگری شدی هم‌آغوش
ما را به زبان مکن فراموش
شد در سر باغ تو جوانیم
آوخ همه رنج باغبانیم
این فاخته رنج برد در باغ
چون میوه رسید می‌خورد زاغ
خرمای تو گرچه سازگار است
با هر که به جز منست خار است
با آه چو من سموم داغی
کس بر نخورد ز چون تو باغی
چون سرو روانی ای سمنبر
از سرو نخورده هیچکس بر
برداشتی اولم به یاری
بگذاشتی آخرم به خواری
آن روز که دل به تو سپردم
هرگز به تو این گمان نبردم
بفریفتیم به عهد و سوگند
کان تو شوم به مهر و پیوند
سوگند نگر چه راست خوردی!
پیوند نگر چه راست کردی!
کردی دل خود به دیگری گرم
وز دیده من نیامدت شرم
تنها نه من و توئیم در دور
کازرم یکی کنیم با جور
دیگر متعرفان بکارند
کایشان بد و نیکها شمارند
بینند که تا غم تو خوردم
با من تو و با تو من چه کردم
گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند
چون عهده عهد باز جویند
جز عهد شکن ترا چه گویند
فرخ نبود شکستن عهد
اندیشه کن از شکستن مهد
گل تا نشکست عهد گلزار
نشکست زمانه در دلش خار
می تا نشکست روی اوباش
در نام شکستگی نشد فاش
شب تا نشکست ماه را جام
با روی سیه نشد سرانجام
در تو به چه دل امید بندم
وز تو به چه روی باز خندم
کان وعده که پی در او فشردی
عمرم شد و هم به سر نبردی
تو آن نکنی که من شوم شاد
وانکس نه منم که نارمت یاد
با اینهمه رنج کز تو سنجم
رنجیده شوم گر از تو رنجم
غم در دل من چنان نشاندی
کازرم در آن میان نماندی
آن روی نه کاشنات خوانم
وان دل نه که بی‌وفات دانم
عاجز شده‌ام ز خوی خامت
تا خود چه توان نهاد نامت
با اینهمه جورها که رانی
هم قوت جسم و قوت جانی
بیداد تو گر چه عمر کاهست
زیبائی چهره عذر خواهست
آنرا که چنان جمال باشد
خون همه کس حلال باشد
روزی تو و من چراغ دل ریش
به زان نبود که می‌رمت پیش
مه گر شکرین بود تو ماهی
شه گر به دو رخ بود تو شاهی
گل در قصبی و لاله در خز
شیرین ورزین چو شیره رز
گر آتش بیندت بدان نور
آبش به دهان درآید از دور
باغ ارچه گل و گلاله دارست
از عکس رخت نواله خوارست
اطلس که قبای لعل شاهیست
با قرمزی رخ تو کاهیست
ز ابروی تو هر خمی خیالیست
هر یک شب عید را هلالیست
گر عود نه صندل سپید است
با سرخ گل تو سرخ بید است
سلطان رخت به چتر مشگین
هم ملک حبش گرفت و هم چین
از خوبی چهره چنین یار
دشوار توان برید دشوار
تدبیر دگر جز این ندانم
کین جان به سر تو برفشانم
آزرم وفای تو گزینم
در جور و جفای تو نبینم
هم با تو شکیب را دهم ساز
تا عمر کجا عنان کشد باز
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۸ - دیدن مادر مجنون را
مادر چو ز دور در پسر دید
الماس شکسته در جگر دید
دید آن گل سرخ زرد گشته
وآن آینه زنگ خورد گشته
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشه او به دست و پا مرد
گه شست به آب دیده رویش
گه کرد به شانه جعد مویش
سر تا قدمش به مهر مالید
بر هر ورمی به درد نالید
می‌برد به هر کناره‌ای دست
گه آبله سود و گه ورم بست
گه شست سر پر از غبارش
گه کند ز پای خسته خارش
چون کرد ز روی مهربانی
با او ز تلطف آنچه دانی
گفت ای پسر این چه ترک تازیست
بازیست چه جای عشق بازیست
تیغ اجل این چنین دو دستی
وانگه تو کنی هنوز مستی
بگذشت پدر شکایت‌آلود
من نیز گذشته گیر هم زود
برخیز و بیا به خانه خویش
برهم مزن آشیانه خویش
گر زانکه وحوش یا طیورند
تا شب همه زآشیانه دورند
چون شب به نشانه خود آید
هر مرغ به خانه خود آید
از خلق نهفته چند باشی
ناسوده نخفته چند باشی
روزی دو که عمر هست بر جای
بر بستر خود دراز کن پای
چندین چه نهی به گرد هر غار
پا بر سر مور یا دم مار
ماری زده گیر بی‌امانت
موری شده گیر میهمانت
جانست نه سنگریزه بنشین
با جان مکن این ستیزه بنشین
جان و دل خود به غم مرنجان
نه سنگ دلی نه آهنین جان
مجنون ز نفیرهای مادر
افروخت چه شعله‌های آذر
گفت ای قدم تو افسر من
رنج صدف تو گوهر من
گر زانکه مرا به عقل ره نیست
دانی که مرا در این گنه نیست
کار من اگر چنین بد افتاد
اینکار مرا نه از خود افتاد
کوشیدن ما کجا کند سود
کاین کار فتاده بودنی بود
عشقی به چنین بلا و زاری
دانی که نباشد اختیاری
تو در پی آنکه مرغ جانم
از قالب این قفس رهانم
در دام کشی مرا دگربار
تا در دو قفس شوم گرفتار
دعوت مکنم به خانه بردن
ترسم ز وبال خانه مردن
در خانه من ز ساز رفته
باز آمده گیر و باز رفته
گفتی که ز خانه ناگزیر است
این نرد نه نرد خانه گیر است
بگذار مرا تو در چنین درد
من درد زدم تو باز پس گرد
این گفت و چو سایه در سر افتاد
در بوسه پای مادر افتاد
زانجا که نداشت پاس رایش
بوسید به عذر خاک پایش
کردش به وداع و شد در آن دشت
مادر بگرست و باز پس گشت
همچون پدرش جهان بسر برد
او نیز در آرزوی او مرد
این عهدشکن که روزگارست
چون برزگران تخم کارست
کارد دو سه تخم را باغاز
چون کشته رسید بدرود باز
افروزد هر شبی چراغی
بر جان نهدش ز دود داغی
چون صبح دمد بر او دمد باد
تا میرد ازو چنانکه زو زاد
گردون که طلسم داغ سازیست
با ما به همان چراغ بازیست
تا در گره فلک بود پای
هرجا که روی گره بود جای
آنگه شود این گره گشاده
گز چار فرس سوی پیاده
چون رشته جان شو از گره پاک
چون رشته تب مشو گره ناک
گر عود کند گره‌نمائی
تو نافه شو از گره‌گشائی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۴۵ - وفات مجنون بر روضه لیلی
انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد به پایان
کان سوخته خرمن زمانه
شد خرمنی از سرشک دانه
دستاس فلک شکست خردش
چون خرد شکست باز بردش
زانحال که بود زارتر گشت
بی‌زورتر و نزارتر گشت
جانی ز قدم رسیده تا لب
روزی به ستم رسیده تا شب
نالنده ز روی دردناکی
آمد سوی آن عروس خاکی
در حلقه ی آن حظیره افتاد
کشتیش در آب تیره افتاد
غلطید چو مور خسته کرده
پیچید چو مار زخم خورده
بیتی دو سه زارزار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
برداشت به سوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست
کای خالق هرچه آفرید است
سوگند به هرچه برگزیداست
کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم
آزاد کنم ز سخت جانی
واباد کنم به سخت رانی
این گفت و نهاد بر زمین سر
وان تربت را گرفت در بر
چون تربت دوست در برآورد
ای دوست بگفت و جان برآورد
او نیز گذشت از این گذرگاه
وان کیست که نگذرد بر این راه
راهیست عدم که هر چه هستند
از آفت قطع او نرستند
ریشی نه که غورگاه غم نیست
خاریده ناخن ستم نیست
ای چون خر آسیا کهن لنگ
کهتاب نو روی کهربا رنگ
دوری کن از این خراس گردان
کو دور شد از خلاص مردان
در خانه سیل ریز منشین
سیل آمد، سیل، خیز، منشین
تا پل نشکست بر تو گردون
زین پل به جهان جمازه بیرون
در خاک مپیچ کو غباریست
با طبع مساز کو شراریست
بر تارک قدر خویش نه پای
تا بر سر آسمان کنی جای
دایم به تو بر جهان نماند
آنرا مپرست کان نماند
مجنون ز جهان چو رخت بر بست
از سرزنش جهانیان رست
بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده
ناسود درین سرای پر دود
چون خفت مع‌الغرامه آسود
افتاده بماند هم بر آن حال
یک ماه و شنیده‌ام که یک سال
وان یاوگیان رایگان گرد
پیرامن او گرفته ناورد
او خفته چو شاه در عماری
وایشان همه در یتاق داری
بر گرد حظیره خانه گردند
زان گور گه آشیانه گردند
از بیم درندگان چپ و راست
آمد شد خلق جمله برخاست
نظارگیی که دیدی از دور
شوریدن آن ددان چو زنبور
پنداشتی آن غریب خسته
آنجاست به رسم خود نشسته
وان تیغ زنان به قهرمانی
بر شاه کنند پاسبانی
آگاه نه زانکه شاه مرد است
بادش کمر و کلاه برداست
وان جیفه خون به خرج کرده
دری به غبار درج کرده
از زلزلهای دور افلاک
شد ریخته و فشانده بر خاک
در هیئت او ز هر نشانی
نامانده به جا جز استخوانی
زان گرگ سگان استخوانخوار
کس را نه به استخوان او کار
چندان که ددان بدند بر جای
ننهاد در آن حرم کسی پای
مردم ز حفاظ با نصیب است
این مردمی از ددان غریب است
شد سال گذشته وان دد و دام
آواره شدند کام و ناکام
دوران چو طلسم گنج بربود
وان قفل خزینه بند فرسود
گستاخ روان آن گذرگاه
کردند درون آن حرم راه
دیدند فتاده مهربانی
مغزی شده مانده استخوانی
چون محرم دیده ساختندش
از راه وفا شناختندش
آوازه روانه شد به هر بوم
شد در عرب این فسانه معلوم
خویشان و گزیدگان و پاکان
جمع آمده جمله دردناکان
رفتند و در او نظاره کردند
تن خسته و جامه پاره کردند
وان کالبد گهر فشانده
همچون صدف سپید مانده
گرد صدفش چو در زدودند
بازش چو صدف عبیر سودند
او خود چو غبار مشگوش داشت
از نافه عشق بوی خوش داشت
در گریه شدند سوکواران
کردند بر او سرشک باران
شستند به آب دیده پاکش
دادند ز خاک هم به خاکش
پهلوگه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند
خفتند به ناز تا قیامت
برخاست ز راهشان ملامت
بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد
کردند چنانکه داشت راهی
بر تربت هردو روضه گاهی
آن روضه که رشک بوستان بود
حاجتگه جمله دوستان بود
هرکه آمدی از غریب و رنجور
در حال شدی ز رنج و غم دور
زان روضه کسی جدا نگشتی
تا حاجت او روا نگشتی
سعدی : غزلیات
غزل ۸
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را
فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»
ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶
ما را همه شب نمی‌برد خواب
ای خفته ی روزگار دریاب
در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه می‌رود آب
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب
خار است به زیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب
ای دیده ی عاشقان به رویت
چون روی مجاوران به محراب
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کتاب
زهر از کف دست نازنینان
در حلق چنان رود که جلاب
دیوانه ی کوی خوب رویان
دردش نکند جفای بواب
سعدی نتوان به هیچ کشتن
الا به فراق روی احباب
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده‌ست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریده‌ست
گر مدعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوانه چرا جامه دریده‌ست
آن کیست که پیرامن خورشید جمالش
از مشک سیه دایرهٔ نیمه کشیده‌ست
ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید
فرهاد بدانی که چرا سنگ بریده‌ست
رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیده‌ست
از دست کمان مهرهٔ ابروی تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیده‌ست
در وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس از این میوه نچیده‌ست
سر قلم قدرت بی چون الهی
در روی تو چون روی در آیینه پدید است
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده‌ست
با این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت اگرش خانهٔ چشم آب چکیده‌ست
سعدی : غزلیات
غزل ۸۴
ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ازو بپرس که انگشت‌هاش در خونست
وگر حدیث کنم تندرست را چه خبر
که اندرون جراحت رسیدگان چونست
به حسن طلعت لیلی نگاه می‌نکند
فتاده در پی بیچاره‌ای که مجنونست
خیال روی کسی در سرست هر کس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرونست
خجسته روز کسی کز درش تو بازآیی
که بامداد به روی تو فال میمونست
چنین شمایل موزون و قد خوش که تو راست
به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست
اگر کسی به ملامت ز عشق برگردد
مرا به هر چه تو گویی ارادت افزونست
نه پادشاه منادی زده‌ست می مخورید
بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست
کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد
از آب دیده تو گویی کنار جیحونست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۰۲
تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست
بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان منست و میان دوست
خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت
خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست
دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست
روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست
هیهات کام من که برآید در این طلب
این بس که نام من برود بر زبان دوست
چون جان سپردنیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست
با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست
فریاد مردمان همه از دست دشمنست
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست