عبارات مورد جستجو در ۱۶۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴۷ - السمسمه
عباراتی که ذکرش بس ادق است
بعرفان سمسمه گویند و حق است
در انگشتان ترا باشد عظامی
که از خوردی نیاید در نظامی
بود آن سمسمه نزد اطبا
که چون کنجد بود در چشم بینا
از آنرو سمسمه اندر معارف
عبارات ادق را خواند عارف
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶
هر که او لعل جانفزای تو دید
گشت آزاد از فراق شدید
در جواب او
دوش دیدم به خواب لحم قدید
وه، چنین جز به خواب نتوان دید
روز عید و کلیچه و حلوا
هست بر طالعی که یافت سعید
چون خروسم به ناله و فریاد
تا به من بوی خایگینه رسید
هر که از بوی قلیه جان بدهد
هست در دین لوت خواره شهید
هست واقف ز سر سنبوسه
هر که لبها ز جوش بره گزید
بوی مرغ مسمن آمد دوش
مرغ روحم روان ز تن پرید
دست در سفره چون به نان نرسد
نزد صوفی زهی عذاب شدید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۱
بیار باده گلرنگ ساقیا حالی
که تا دل خود را کنم ز غم خالی
در جواب او
اگر به دست تو افتد طغار چنگالی
محقرست ز بهر چه دست بر مالی
دو گرده باید و یک کله ای به نیمشبان
که تا دل پر خود را به او کنم خالی
نهار ماست چو یک گوسفند پارینه
چهار باید از این بره های امسالی
به پیش گرسنه مسکین که سوخت ز آتش جوع
خوش است صحنک بغرا اگر بود حالی
مشام جان تو گردد ز بوی نان تازه
چو رویمال خود او را اگر به رو مالی
علی الصباح که مخمور دیده بگشاید
خوش است خربزه های لطیف ابدالی
کشیده مطبخیم صحنک مزعفر و گفت
بنوش صوفی بیچاره، چند می نالی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۱
اگر به جانب غربت کشد دلم شاید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۰
جان، بی جمال جانان میل جنان ندارد
آن کس که این ندارد حقا که جان ندارد
در جواب او
هر گرسنه که این دم در سفره نان ندارد
حقا که می توان گفت او را که جان ندارد
با کله های بریان می کرد عذرخواهی
این کله های قندی اما زبان ندارد
رازی که جوش بوره دارد درون سینه
سنبوسه را بفرما کز ما نهان ندارد
گلها شکفته دیدم از زلبیا به بازار
کامروز هیچ خلقی در بوستان ندارد
دیوانه گشته خلقی در اشتیاق زناج
این سرو سایه پرور چون باغبان ندارد
می خواند دوش شعری گریان کباب از سوز
در پیش نان فروماند گویا روا ن ندارد
آرام جان مشتاق باشد برنج و حلوا
با نان خشک سازد صوفی چو آن ندارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۳
یارب این درد جگر سوز مرا درمان کن
چاره کار من بیدل سرگردان کن
در جواب او
یارب این سفره چرمین مرا پر نان کن
معده سوخته ام را تو پر از بریان کن
بهتر از نان و برنج و عسلم چیزی نیست
آنچه بهبود بود از کرم خود آن کن
گشنگی پیش من دلشده دشوار بود
تو کریمی، به کرم فکر من حیران کن
درد جوع است نهان در دل بیچاره من
یارب از نان و عسل درد مرا درمان کن
مطبخی تا بچشم من نمک دیگ ترا
طبق چند پر از قلیه بادنجان کن
گوسفندی بپز از بهر نهاری، زنهار
صوفی دلشده را بار دگر مهمان کن
جان به لب آمده یارب به تمنای کباب
از کرم جمله دشوار مرا آسان کن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۷
نصیب ما ز می لعل دوست گشته خمار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
خوش است صحنک بغرا و قلیه بسیار
اگر به دست تو افتد زهی سعادت یار
زبس که برده ز دزدی ز خلق دل بریان
کشیده اند چو دزدان از آتش بر سر دار
بسوزد ار کشم آهی ز شوق نان و کباب
ز آتش دل مجروح من در و دیوار
گه انتظار و گهی آه سرد در غم نان
دلی که گرسنه باشد کشد ازین بسیار
چو هست مایه عمر شریف من بریان
هزار آه، نگشتم ز عمر برخوردار
بیار بره، اگر ماس نیست با کنگر
که خوش بود به کف در آید این گل بیخار
بگوید این به تو صوفی کسی که سیر شدم
ز بهر او بکن این دم هزار استغفار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۳
آه ازین درد جدائی که مرا بر جگرست
آه ازین آتش جانسوز که هردم به برست
در جواب او
مرض جوع زانواع مرضها بترست
تو چه دانی که ازین درد، دلت بی خبرست
سخنی با تو بگویم بشنو از سر صدق
مرهم سینه هر گرسنه حلوای ترست
قلیه گر بر سر بغرا نبود بد باشد
لیک همکاسه چو افتاد از آن بد، بتر ست
به روی سفره که مانند سماء دوارست
کاسه ها اختر و آن صحن مزعفر قمرست
آن که او قوت دل باشد و آسایش جان
تنک میده و آن شیر برنج شکرست
از گلستان ارم به بود اندر همه حال
طبقی نرگسی آن لحظه که اندر نظرست
صوفیا گر چه بلائی بود این گرسنگی
با تو همکاسه پرخوار بلائی دگرست
این چه بوی است که بازار معطر گشته
مشک را قوت این نیست کباب جگرست
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱۲ - حکایت
حکیمی با حذ اقترا شنیدم که باب طبابت گشاده بود و مریضه حامله را مداوا مینمود اتفاقاروزی با دم روح افزا از دارالشفاء درآمده بعزم زیارت اهل قبور در کوچه عبور میکرد جمعی را دید دست پریشانی در حلقه ماتم زده تابوتی بر دوش دارند و گریبان شکیبائی را دریده شاهد عزارا درآغوش پرسید اینهمه نوحه و زاری از چیست و میتی که دراین تابوتست کیست زن قابله گفت همان مریضه حامله حکیم گفت وی زنده است هنوز وقت مردن او نیست باری نبضش بمن رسانید تا بیابم مرض چیست تابوت را در گشادند و میت را درآورده پیش طبیب نهادند با حکمت انگشت حذاقترا گشوده نبضش سنجید و دیده بصارت باز کرده گونه گلگونه اش دید سوزنی در دست گرفته بر پهلوی میت فرو نمود و گریبان صد چاک مماتش برشته رفو پس رایت کرامت در عرصه لطافت افراخته و نفس عیسوی را با لب معجز بیان آشناساخته فرمود برخیز و سجده شکری بجای آور که بی هنگام جام اجل نخوردی وحسرت زندگی در دل خاک نبردی
آب حیوان ریختی در کام جان
بار دیگر زنده گشتی درجهان
نوش کردی از شراب زندگی
خویش افکندی درآب زندگی
بی سبب برجان نکردی جامه چاک
حسرتی در دل نبردی زیر خاک
ازدم عیسی وشی جان یافتی
جان فدا ناکرده جانان یافتی
عاقبت میت را جان رفته بتن بازگشت و باعمر گرانمایه دمساز از گلخن ممات درآمده در گلشن حیات خرامیده و از فراش مرض برخاسته در بستر صحت آرمید معلوم شد که طفل از دست رحم دست دراز کرده راه نفس را حائل شده بود و شاید اجل معلقی را مقابل سوزن جور بانگشت وی رسیده متألم شده دست جانب خود کشید سد از میانه برداشته شد و راه نفس باز رشته اجل کوتاه گشت و سلسله عمر دراز
یافته بس مرده جان از نفس کاملان
از نفس کاملان یافته بس مرده جان
مرده دلی تا بکی خیز و بجو کاملی
کامل صاحب نفس مالک ملک روان
کیست زن حامله طالب دنیای دون
نفس دنی همچو طفل در رحم او نهان
در طمع آورده دست راه نفس کرده تنگ
سوزن حکمت کجاست تا بکند دفع آن
ای بطمع گشته مع دست بکش از طمع
تا نزنی بی سبب دست بدامان جان
الهی نفس اماره را که دشمن خونخواره است در بطن ما جا دادی و انگشت طمع را که نتیجه حرص و حسد است بعقد نفس گشادی حکم محکم رای عقل را بفرست تا از سوزن حکمت نشتری بسازد و سده گلوگیر حرص را که غده دل مردگی و افسردگیست از سینه براندازد تا از پله افراط و تفریط برخاسته شاهنگ میزان عدالت بگیریم و از غرقاب هلاکت و ضلالت به سفینه نجات درآمده بجهالت نمیریم ملکا پادشاها از خزانه معرفتمان انعامی ده و از ترانه عدالت پیغامی تا از استماع آن مدهوش شویم و از هرزه درائی خاموش شیشه شک و گمان را شکسته باده ایقان بپوشیم و سیاهی نامه اعمال را شسته جامه رو سفیدی بنور افعال بپوشیم
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۴
اشون باختمه، خود دیمه دَیْ بیامو
مشک و مشکه دون، بعد عنبر بیامو
آمل، [اشرف] انار، ساریِ سه بیامو
طلای خسرو، نقره‌ی خوم بیامو
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴۰
ته روشن چلا سوکنّه سون نیر بو!
چشم بدو کوتاه نظر، با ته دیر بو!
زَوَرْدَستونِ عالمْ به ته چنگ اسر بو!
خانِ او کَشْچی، ته مطبخِ مِزیّر بو!
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۱
امیر گنه: گشت «لیته کُوه» خجیره
گشتِ «لیته کوهْ»، «پَرندهْ کُوهْ» خجیره
شاهْ موزی ینِ وارنگه بُو خجیره
پنج روزه ییلاقْ، هر کجه بو خجیره
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴
چَمِنْ بِهْ چَمِنْ، گِلْ بِهْ گِلْ، خٰالْ بِهْ خٰالْ کِتْ
قَمِرْ بِهْ قَمِرْ، رُخْ بِهْ رُخْ، آلْ بِهْ آلْ کِتْ
خِتٰا بِهْ خِتٰا، چَمْ بِهْ چَمْ، دٰالْ بِهْ دٰالْ کِتْ
گِرِهْ بِهْ گِرِهْ، بَنْدْ بِهْ بَنْدْ، مٰالْ بِهْ مٰالْ کِتْ
گِرْدِنْ بِهْ گِرْدِنْ، کَشْ بِهْ کَشْ، بٰالْ بِهْ بٰالْ کِتْ
صَدِفْ بِهْ صَدِفْ، دُرْ بِهْ دُرْ، لٰالْ بِهْ لٰالْ کِتْ
فُزُونْ بِهْ فُزُونْ، مَهْ بِهْ مَهْ، سٰالْ بِهْ سٰالْ کِتْ
اَمیرْ بِهْ جَفٰا، دَمْبِدَمْ، حٰالْ بِهْ حٰالْ کِتْ
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
زندگی
بر زمین افتاده پخشیده ست
دست و پا گسترده تا هر جا
از کجا؟
کی؟
کس نمی‌داند
و نمی‌داند چرا حتی
سال‌ها زین پیش
این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست
وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هیچ جز بیهوده نشنیده ست
کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده
وز کدامین سینهٔ بیمار
عنکبوتی پیر را ماند، شکم پر زهر و پر احشا
مانده، مسکین، زیر پای عابری گمنام و نابینا
پخش مرده بر زمین، هموار
دیگر آیا هیچ
کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی
به چنین پیسی
تواند بود؟
من پرسم
کیست تا پاسخ بگوید
از محیط فضل خلوت یا شلوغی
کیست؟
چیست؟
من می‌پرسم
این بیهوده
ای تاریک ترس آور
چیست؟
امام خمینی : غزلیات
آواز سروش
بر در میکده، پیمانه زدم خرقه به دوش
تا شود از کفم آرام و رَوَد از سر هوش
از دم شیخ، شفای دل من حاصل نیست
بایدم، شکوه برم پیش بت باده فروش
نه محقق خبری داشت، نه عارف اثری
بعد از این، دست من و دامن پیری خاموش
عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش
ما و کوی بت حیرت‏زده خانه به دوش
از در مدرسه و دیر و خرابات شدم
تا شوم بر در میعادگهش حلقه به گوش
گوش از عربده صوفی و درویش ببند
تا به جانت رسد از کوی دل، آواز سروش
زرتشت : جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان
یسنه، هات 42-35 هفت هات
قرآن کریم : با ترجمه مهدی الهی قمشه‌ای
سورة الماعون
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
أَرَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ﴿۱﴾
فَذَٰلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ﴿۲﴾
وَلَا يَحُضُّ عَلَىٰ طَعَامِ الْمِسْكِينِ﴿۳﴾
فَوَيْلٌ لِّلْمُصَلِّينَ﴿۴﴾
الَّذِينَ هُمْ عَن صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ﴿۵﴾
الَّذِينَ هُمْ يُرَاءُونَ﴿۶﴾
وَيَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ﴿۷﴾
نهج البلاغه : خطبه ها
هشدار به عثمان نسبت به شکایت مردم
و من كلام له عليه‌السلام لما اجتمع الناس إليه و شكوا ما نقموه على عثمان و سألوه مخاطبته لهم و استعتابه لهم فدخل عليه فقال
إِنَّ اَلنَّاسَ وَرَائِي وَ قَدِ اِسْتَسْفَرُونِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ
وَ وَ اَللَّهِ مَا أَدْرِي مَا أَقُولُ لَكَ
مَا أَعْرِفُ شَيْئاً تَجْهَلُهُ
وَ لاَ أَدُلُّكَ عَلَى أَمْرٍ لاَ تَعْرِفُهُ
إِنَّكَ لَتَعْلَمُ مَا نَعْلَمُ
مَا سَبَقْنَاكَ إِلَى شَيْءٍ فَنُخْبِرَكَ عَنْهُ وَ لاَ خَلَوْنَا بِشَيْءٍ فَنُبَلِّغَكَهُ
وَ قَدْ رَأَيْتَ كَمَا رَأَيْنَا وَ سَمِعْتَ كَمَا سَمِعْنَا
وَ صَحِبْتَ رَسُولَ اَللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله كَمَا صَحِبْنَا
وَ مَا اِبْنُ أَبِي قُحَافَةَ وَ لاَ اِبْنُ اَلْخَطَّابِ بِأَوْلَى بِعَمَلِ اَلْحَقِّ مِنْكَ
وَ أَنْتَ أَقْرَبُ إِلَى أَبِي رَسُولِ اَللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وَشِيجَةَ رَحِمٍ مِنْهُمَا
وَ قَدْ نِلْتَ مِنْ صِهْرِهِ مَا لَمْ يَنَالاَ
فَاللَّهَ اَللَّهَ فِي نَفْسِكَ
فَإِنَّكَ وَ اَللَّهِ مَا تُبَصَّرُ مِنْ عَمًى وَ لاَ تُعَلَّمُ مِنْ جَهْلٍ
وَ إِنَّ اَلطُّرُقَ لَوَاضِحَةٌ وَ إِنَّ أَعْلاَمَ اَلدِّينِ لَقَائِمَةٌ
فَاعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ عِبَادِ اَللَّهِ عِنْدَ اَللَّهِ إِمَامٌ عَادِلٌ هُدِيَ وَ هَدَى
فَأَقَامَ سُنَّةً مَعْلُومَةً وَ أَمَاتَ بِدْعَةً مَجْهُولَةً
وَ إِنَّ اَلسُّنَنَ لَنَيِّرَةٌ لَهَا أَعْلاَمٌ
وَ إِنَّ اَلْبِدَعَ لَظَاهِرَةٌ لَهَا أَعْلاَمٌ
وَ إِنَّ شَرَّ اَلنَّاسِ عِنْدَ اَللَّهِ إِمَامٌ جَائِرٌ ضَلَّ وَ ضُلَّ بِهِ
فَأَمَاتَ سُنَّةً مَأْخُوذَةً وَ أَحْيَا بِدْعَةً مَتْرُوكَةً
وَ إِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اَللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله يَقُولُ يُؤْتَى يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ بِالْإِمَامِ اَلْجَائِرِ وَ لَيْسَ مَعَهُ نَصِيرٌ وَ لاَ عَاذِرٌ
فَيُلْقَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَيَدُورُ فِيهَا كَمَا تَدُورُ اَلرَّحَى ثُمَّ يَرْتَبِطُ فِي قَعْرِهَا
وَ إِنِّي أَنْشُدُكَ اَللَّهَ أَلاَّ تَكُونَ إِمَامَ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ اَلْمَقْتُولَ
فَإِنَّهُ كَانَ يُقَالُ يُقْتَلُ فِي هَذِهِ اَلْأُمَّةِ إِمَامٌ يَفْتَحُ عَلَيْهَا اَلْقَتْلَ وَ اَلْقِتَالَ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ
وَ يَلْبِسُ أُمُورَهَا عَلَيْهَا وَ يَبُثُّ اَلْفِتَنَ فِيهَا
فَلاَ يُبْصِرُونَ اَلْحَقَّ مِنَ اَلْبَاطِلِ
يَمُوجُونَ فِيهَا مَوْجاً وَ يَمْرُجُونَ فِيهَا مَرْجاً
فَلاَ تَكُونَنَّ لِمَرْوَانَ سَيِّقَةً يَسُوقُكَ حَيْثُ شَاءَ بَعْدَ جَلاَلِ اَلسِّنِّ وَ تَقَضِّي اَلْعُمُرِ
فَقَالَ لَهُ عُثْمَانُ رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُ كَلِّمِ اَلنَّاسَ فِي أَنْ يُؤَجِّلُونِي حَتَّى أَخْرُجَ إِلَيْهِمْ مِنْ مَظَالِمِهِمْ
فَقَالَ عليه‌السلام مَا كَانَ بِالْمَدِينَةِ فَلاَ أَجَلَ فِيهِ وَ مَا غَابَ فَأَجَلُهُ وُصُولُ أَمْرِكَ إِلَيْهِ
نهج البلاغه : خطبه ها
دلیل عدم مشورت با طلحه و زبير
و من كلام له عليه‌السلام كلم به طلحة و الزبير بعد بيعته بالخلافة و قد عتبا عليه من ترك مشورتهما و الاستعانة في الأمور بهما
لَقَدْ نَقَمْتُمَا يَسِيراً وَ أَرْجَأْتُمَا كَثِيراً أَ لاَ تُخْبِرَانِي أَيُّ شَيْءٍ كَانَ لَكُمَا فِيهِ حَقٌّ دَفَعْتُكُمَا عَنْهُ أَمْ أَيُّ قَسْمٍ اِسْتَأْثَرْتُ عَلَيْكُمَا بِهِ أَمْ أَيُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إِلَيَّ أَحَدٌ مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ ضَعُفْتُ عَنْهُ أَمْ جَهِلْتُهُ أَمْ أَخْطَأْتُ بَابَهُ
وَ اَللَّهِ مَا كَانَتْ لِي فِي اَلْخِلاَفَةِ رَغْبَةٌ وَ لاَ فِي اَلْوِلاَيَةِ إِرْبَةٌ وَ لَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِي إِلَيْهَا وَ حَمَلْتُمُونِي عَلَيْهَا فَلَمَّا أَفْضَتْ إِلَيَّ نَظَرْتُ إِلَى كِتَابِ اَللَّهِ وَ مَا وَضَعَ لَنَا وَ أَمَرَنَا بِالْحُكْمِ بِهِ فَاتَّبَعْتُهُ
وَ مَا اِسْتَنَّ اَلنَّبِيُّ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فَاقْتَدَيْتُهُ فَلَمْ أَحْتَجْ فِي ذَلِكَ إِلَى رَأْيِكُمَا وَ لاَ رَأْيِ غَيْرِكُمَا وَ لاَ وَقَعَ حُكْمٌ جَهِلْتُهُ فَأَسْتَشِيرَكُمَا وَ إِخْوَانِي مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ وَ لَوْ كَانَ ذَلِكَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْكُمَا وَ لاَ عَنْ غَيْرِكُمَا
وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ اَلْأُسْوَةِ فَإِنَّ ذَلِكَ أَمْرٌ لَمْ أَحْكُمْ أَنَا فِيهِ بِرَأْيِي وَ لاَ وَلِيتُهُ هَوًى مِنِّي بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَ أَنْتُمَا مَا جَاءَ بِهِ رَسُولُ اَللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قَدْ فُرِغَ مِنْهُ فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَيْكُمَا فِيمَا قَدْ فَرَغَ اَللَّهُ مِنْ قَسْمِهِ وَ أَمْضَى فِيهِ حُكْمَهُ
فَلَيْسَ لَكُمَا وَ اَللَّهِ عِنْدِي وَ لاَ لِغَيْرِكُمَا فِي هَذَا عُتْبَى أَخَذَ اَللَّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى اَلْحَقِّ وَ أَلْهَمَنَا وَ إِيَّاكُمُ اَلصَّبْرَ
ثم قال عليه‌السلام رَحِمَ اَللَّهُ رَجُلاً رَأَى حَقّاً فَأَعَانَ عَلَيْهِ أَوْ رَأَى جَوْراً فَرَدَّهُ وَ كَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلَى صَاحِبِهِ
نهج البلاغه : خطبه ها
بازداشتن امام حسن ع از رفتن به میدان جنگ
و من كلام له عليه‌السلام في بعض أيام صفين و قد رأى الحسن ابنه عليه‌السلام يتسرع إلى الحرب
اِمْلِكُوا عَنِّي هَذَا اَلْغُلاَمَ لاَ يَهُدَّنِي فَإِنَّنِي أَنْفَسُ بِهَذَيْنِ يَعْنِي اَلْحَسَنَ وَ اَلْحُسَيْنَ عليهماالسلام عَلَى اَلْمَوْتِ لِئَلاَّ يَنْقَطِعَ بِهِمَا نَسْلُ رَسُولِ اَللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم
قال السيد الشريف قوله عليه‌السلام املكوا عني هذا الغلام من أعلى الكلام و أفصحه