عبارات مورد جستجو در ۱۵۳ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۱ - در طلب صلح حقیقی
کی شود در نغمه آید بلبل بستان صلح
خستگان جنک را شادان کند ز اعلان صلح
عمر ما بگذشت چون مریخ در دوران جنک
خرم آنکو مشتر یوش زیست در دوران صلح
زانزمان کز دامن ما در کشیدستیم پای
دست ما را کرده کوته چرخ از دامان صلح
تاکنون دیده است بس فاتح بخود میدان جنگ
پهلوانی کو که گردد فاتح میدان صلح
جنگ روز عالمی را چونشب دیجور کرد
ای خدا کی میدرخشد اختر تابان صلح
قحط آرامش بشر را قالب بیجان نمود
کو کریمی تا بگیتی گستراند خوان صلح
خضر راهی کو در این ظلمتسرا کز همتش
تشنگان یابند ره بر چشمهٔ حیوان صلح
شد مشام عالمی آشفته از بوی نفاق
از کدامین سو و زد تا باد مشگ افشان صلح
تا که را گردد وصال صلح بعد از ما نصیب
روزگار ما که طی گردید در هجران صلح
گر شمارا اوفتاد آن شاهد زیبا بدست
باری ای نوع بشر جان شما و جان صلح
لاف انسانیت و آنگاه پشتیبان جنگ
جان من آنسان کامل هست پشتیبان صلح
جنگ تا دوزخ کشاند صلح تا جنت برد
آن بود پایان جنگ و این بود پایان صلح
مادران و خواهران را مسئلت باید ز حق
تا مقدر گردد از بهر بشرام کان صلح
راستی جنگ جهانی نیست غیر از قهر حق
گردد از سیل معاصی منهدم ارکان صلح
بندگانرا باید اول صلح کردن با خدای
آری آری ترک عصیان خود بود بنیان صلح
گرچه از جنگست عالم بیسروسامان صغیر
هست امید اینکه یزدانش دهد سامان صلح
خستگان جنک را شادان کند ز اعلان صلح
عمر ما بگذشت چون مریخ در دوران جنک
خرم آنکو مشتر یوش زیست در دوران صلح
زانزمان کز دامن ما در کشیدستیم پای
دست ما را کرده کوته چرخ از دامان صلح
تاکنون دیده است بس فاتح بخود میدان جنگ
پهلوانی کو که گردد فاتح میدان صلح
جنگ روز عالمی را چونشب دیجور کرد
ای خدا کی میدرخشد اختر تابان صلح
قحط آرامش بشر را قالب بیجان نمود
کو کریمی تا بگیتی گستراند خوان صلح
خضر راهی کو در این ظلمتسرا کز همتش
تشنگان یابند ره بر چشمهٔ حیوان صلح
شد مشام عالمی آشفته از بوی نفاق
از کدامین سو و زد تا باد مشگ افشان صلح
تا که را گردد وصال صلح بعد از ما نصیب
روزگار ما که طی گردید در هجران صلح
گر شمارا اوفتاد آن شاهد زیبا بدست
باری ای نوع بشر جان شما و جان صلح
لاف انسانیت و آنگاه پشتیبان جنگ
جان من آنسان کامل هست پشتیبان صلح
جنگ تا دوزخ کشاند صلح تا جنت برد
آن بود پایان جنگ و این بود پایان صلح
مادران و خواهران را مسئلت باید ز حق
تا مقدر گردد از بهر بشرام کان صلح
راستی جنگ جهانی نیست غیر از قهر حق
گردد از سیل معاصی منهدم ارکان صلح
بندگانرا باید اول صلح کردن با خدای
آری آری ترک عصیان خود بود بنیان صلح
گرچه از جنگست عالم بیسروسامان صغیر
هست امید اینکه یزدانش دهد سامان صلح
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - ممدوح شناخته نیست
ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته
هر چه کرده آرزو از لطف یزدان یافته
وی ز رشک رونق ملکت، سلیمان از خدا
از تضرّع کردن مست پشیمان یافته
ملّت از رایت خطاب خطبه عالی ساخته
دولت از نامت دهان سکّه خندان یافته
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین
روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت فرمان تو کرد(کذا)
آسمان را حشمتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را
زیر سیلاب عرق در موج توفان یافته
پیش چوگان مرادت، گوی گردون را قضا
بیتصرّف سالها چون گوی چوگان یافته
کرده موزون حلّ و عقد آفرینش را قدر
تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
مُنهیان ربع مسکون ز آبروی عدل تو
فتنه را پنجاهساله نان در انبان یافته
بارها ... نسر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بد سگالت را حریف آب دندان یافته
زلفوارش سر ز تن ببریده جلّاد اجل
بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر، حیران مانده باز
وز ... نامهٔ تقدیر، عنوان یافته
هم ز بیم طعنهٔ تیغ تو، جاسوس ظفر(کذا)
مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس که چون خصمت خاسته (کذا)
ابلق ایّام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار
یک نشان از معجز موسیّ عمران یافته
سالها میدان رزم از میزبان تیغ تو
وحش و طیر و دام و دد را ... مهمان یافته
هرکجا طوطییران لعل است حاک بندم(کذا)
اژدهای رایت از باد ظفر، جان یافته
آسمان از سمت رزمت چون به مغرب آمده
چهره چون قوس قزح از اشک الوان یافته
وز گشادت، دور گیتی چون به خود پرداخته
دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
از بخار خون خصامت هوای معرکه
بیمزاج انجم استعداد باران یافته
بس به مدّتها ز خاک رزمگاهت سایلان
رُستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا! من بنده در اثنای این خدمت که هست
گوش هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت
عقل گفت ای خاطرت آسیب و نقصان یافته
چون بگویم هرچه ذوالقرنین ملک و مال داشت
هر غلامی از تو در هر مکرمت آن یافته
گوش کی بر گفتوگوی خرقهپوشان میکند
آنکه ذوق مستی و چاک گریبان یافته
دل میان آتش و آب است از بیم و امید
کز عتاب آشکارا، لطف پنهان یافته
وصل غر آشنا بادست اسک (کذا)
بر جراحتهای دل از تیغ هجران یافته
زندگان لعل جانان را ز انفاس مسیح
دیدهٔ دل زنگ بر آیینهٔ جان یافته
یوسف رایت چو در مرآت دل افکنده عکس
مصر عقل اندر سیاهی آب حیوان یافته
جان به عزم رحلت و من شاد زین معنی که تن
درد چندین ساله را امّید درمان یافته
آنکه کان را جسته از بهر نثار بزم تو
لعل را از خرّمی چون غنچه خندان یافته
بس که در ایّام تو تشریف توفیق است عام
بتپرست از سجدهٔ بت، بوی ایمان یافته
تا توان گفتن همین با حریر (کذا)
کای ز کیوان پاسبان، از ماه دربان یافته
یادت اندر خسروی سیار از فوج چشم (کذا)
ای مه منجوق فرقت قدر کیوان یافته
هرچه پنهان قضا، حزم تو کرده آشکار
هرچه دشوار قدر، عزم تو آسان یافته
هر چه کرده آرزو از لطف یزدان یافته
وی ز رشک رونق ملکت، سلیمان از خدا
از تضرّع کردن مست پشیمان یافته
ملّت از رایت خطاب خطبه عالی ساخته
دولت از نامت دهان سکّه خندان یافته
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین
روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت فرمان تو کرد(کذا)
آسمان را حشمتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را
زیر سیلاب عرق در موج توفان یافته
پیش چوگان مرادت، گوی گردون را قضا
بیتصرّف سالها چون گوی چوگان یافته
کرده موزون حلّ و عقد آفرینش را قدر
تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
مُنهیان ربع مسکون ز آبروی عدل تو
فتنه را پنجاهساله نان در انبان یافته
بارها ... نسر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بد سگالت را حریف آب دندان یافته
زلفوارش سر ز تن ببریده جلّاد اجل
بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر، حیران مانده باز
وز ... نامهٔ تقدیر، عنوان یافته
هم ز بیم طعنهٔ تیغ تو، جاسوس ظفر(کذا)
مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس که چون خصمت خاسته (کذا)
ابلق ایّام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار
یک نشان از معجز موسیّ عمران یافته
سالها میدان رزم از میزبان تیغ تو
وحش و طیر و دام و دد را ... مهمان یافته
هرکجا طوطییران لعل است حاک بندم(کذا)
اژدهای رایت از باد ظفر، جان یافته
آسمان از سمت رزمت چون به مغرب آمده
چهره چون قوس قزح از اشک الوان یافته
وز گشادت، دور گیتی چون به خود پرداخته
دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
از بخار خون خصامت هوای معرکه
بیمزاج انجم استعداد باران یافته
بس به مدّتها ز خاک رزمگاهت سایلان
رُستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا! من بنده در اثنای این خدمت که هست
گوش هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت
عقل گفت ای خاطرت آسیب و نقصان یافته
چون بگویم هرچه ذوالقرنین ملک و مال داشت
هر غلامی از تو در هر مکرمت آن یافته
گوش کی بر گفتوگوی خرقهپوشان میکند
آنکه ذوق مستی و چاک گریبان یافته
دل میان آتش و آب است از بیم و امید
کز عتاب آشکارا، لطف پنهان یافته
وصل غر آشنا بادست اسک (کذا)
بر جراحتهای دل از تیغ هجران یافته
زندگان لعل جانان را ز انفاس مسیح
دیدهٔ دل زنگ بر آیینهٔ جان یافته
یوسف رایت چو در مرآت دل افکنده عکس
مصر عقل اندر سیاهی آب حیوان یافته
جان به عزم رحلت و من شاد زین معنی که تن
درد چندین ساله را امّید درمان یافته
آنکه کان را جسته از بهر نثار بزم تو
لعل را از خرّمی چون غنچه خندان یافته
بس که در ایّام تو تشریف توفیق است عام
بتپرست از سجدهٔ بت، بوی ایمان یافته
تا توان گفتن همین با حریر (کذا)
کای ز کیوان پاسبان، از ماه دربان یافته
یادت اندر خسروی سیار از فوج چشم (کذا)
ای مه منجوق فرقت قدر کیوان یافته
هرچه پنهان قضا، حزم تو کرده آشکار
هرچه دشوار قدر، عزم تو آسان یافته
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
الایا ایها الساقی دع الدنیا و ما فیها
بده صوفیوشان را زان شراب ناب صافیها
طبیب حاذقی ای دوست بیماران هجران را
بیانت صحت عاجل میانت عین شافیها
میانش را، به مو نسبت نباشد لیک دانستم
جهان را بسته با یک مو چو کردم موشکافیها
غمت را بود با دلها شکایتها ز موج خون
لبت از یک تبسم کرد دلها را تلافیها
برو ای صوفی زاهد ببند این دکه حسرت
گذشت آن خرقهبازیها و عرفان کهنهبافیها
به «حاجب» امر شد تا صلح کل گیرد جهان لیکن
برنجد طبع جنگی زین مناهی وین منافیها
بده صوفیوشان را زان شراب ناب صافیها
طبیب حاذقی ای دوست بیماران هجران را
بیانت صحت عاجل میانت عین شافیها
میانش را، به مو نسبت نباشد لیک دانستم
جهان را بسته با یک مو چو کردم موشکافیها
غمت را بود با دلها شکایتها ز موج خون
لبت از یک تبسم کرد دلها را تلافیها
برو ای صوفی زاهد ببند این دکه حسرت
گذشت آن خرقهبازیها و عرفان کهنهبافیها
به «حاجب» امر شد تا صلح کل گیرد جهان لیکن
برنجد طبع جنگی زین مناهی وین منافیها
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
طالع به صبحدم شود، ار با تو آفتاب
پنهان کند ز شرم تو، رخساره در سحاب
مه را، ز خجلت تو بود، روی در محاق
وز شرم، آفتاب به رخ افکند نقاب
خورشید منکسف شود و ماه منخسف
بی نقص عارض تو درآید چو از حجاب
ساقی خراب کن تو خراباتیان ز می
کاباد از تو باد جهان گر شود خراب
ویران شدست کشور ایران ز عمر و زید
زیرا که عمر بد متعدی و کج حساب
تا صلح کل به مرکز عالم شود علم
خلق از جدال و جنگ به خوفند و اضطراب
تا پرچم عدالت حق سایه نفکند
خلقند پر، زبیم و جهانی پر انقلاب
ای صلح صبح صادقی از غیب کن طلوع
تا خاک را، ز خون نشود کف دگر خضاب
آرد هجوم لشگر غم گر، به ملک دل
حصنی به گرد خویش بکش از، خم شراب
گل گشت دشت گشت ز خون همچو لاله زار
بلبل شده است کرکس و صلصل شده غراب
ای مدعی فریب و فسونت رسد ز دور
از دور آب صاف نماید بلی سراب
رو، رو از آنکه «حاجب » درویش نیستی
کی پشه ضعیف بپرد شود عقاب
پنهان کند ز شرم تو، رخساره در سحاب
مه را، ز خجلت تو بود، روی در محاق
وز شرم، آفتاب به رخ افکند نقاب
خورشید منکسف شود و ماه منخسف
بی نقص عارض تو درآید چو از حجاب
ساقی خراب کن تو خراباتیان ز می
کاباد از تو باد جهان گر شود خراب
ویران شدست کشور ایران ز عمر و زید
زیرا که عمر بد متعدی و کج حساب
تا صلح کل به مرکز عالم شود علم
خلق از جدال و جنگ به خوفند و اضطراب
تا پرچم عدالت حق سایه نفکند
خلقند پر، زبیم و جهانی پر انقلاب
ای صلح صبح صادقی از غیب کن طلوع
تا خاک را، ز خون نشود کف دگر خضاب
آرد هجوم لشگر غم گر، به ملک دل
حصنی به گرد خویش بکش از، خم شراب
گل گشت دشت گشت ز خون همچو لاله زار
بلبل شده است کرکس و صلصل شده غراب
ای مدعی فریب و فسونت رسد ز دور
از دور آب صاف نماید بلی سراب
رو، رو از آنکه «حاجب » درویش نیستی
کی پشه ضعیف بپرد شود عقاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای فلک ببال امروز، وی زمین بناز امشب
زانکه باده شد مقصد زانکه ساده شد مطلب
شاه عشق پیدا شد رایتش هویدا شد
ای جهانگیری زد، رکاب بر مرکب
صلح در رکاب او عدل در جناب او
این بود، ورا مکسب آن بود، ورا مشرب
شیر بیشه ایمان حمله ور، شد از ایران
زهر ریزد از دندان خون چکاند از مخلب
زهر، او عدوی ظلم قهر او وبال کین
جان، ز زهر و قهر او هر دو را رسد بر لب
نور او کند روشن شرق و غرب عالم را
حبذا از این مصباح مرحبا بر این کوکب
هادی سبل آم د روز صلح کل آمد
مرد حاسد اندر تاب سوخت منکر اندر، تب
معنی ذهب داند هر که این غزل خواند
«حاجب » از وهب برخواست تا ذهب کند مذهب
زانکه باده شد مقصد زانکه ساده شد مطلب
شاه عشق پیدا شد رایتش هویدا شد
ای جهانگیری زد، رکاب بر مرکب
صلح در رکاب او عدل در جناب او
این بود، ورا مکسب آن بود، ورا مشرب
شیر بیشه ایمان حمله ور، شد از ایران
زهر ریزد از دندان خون چکاند از مخلب
زهر، او عدوی ظلم قهر او وبال کین
جان، ز زهر و قهر او هر دو را رسد بر لب
نور او کند روشن شرق و غرب عالم را
حبذا از این مصباح مرحبا بر این کوکب
هادی سبل آم د روز صلح کل آمد
مرد حاسد اندر تاب سوخت منکر اندر، تب
معنی ذهب داند هر که این غزل خواند
«حاجب » از وهب برخواست تا ذهب کند مذهب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
هست مرد را، ترک می بعید
ویژه روز وصل خاصه صبح عید
اهل جنگ را حکم صلح داد
خالق حمید قادر مجید
نقد صلح را، داد حق رواج
حبذا، از این سکه جدید
وجه کردگار گشت آشکار
گر، به غیب بود مدتی مدید
اهل صلح را، حق دم ممات
بر کفن نوشت مؤمن شهید
گشت بی فروغ آن چنان دروغ
کز جلو گریخت مرشد از مرید
تا سلاح حرب، کس نکرد چرب
رنگ و مشک را، هر چه بد جدید
اهل صلح را، «حاجبا» بگو
عمر کم طویل، عز کم مزید
ویژه روز وصل خاصه صبح عید
اهل جنگ را حکم صلح داد
خالق حمید قادر مجید
نقد صلح را، داد حق رواج
حبذا، از این سکه جدید
وجه کردگار گشت آشکار
گر، به غیب بود مدتی مدید
اهل صلح را، حق دم ممات
بر کفن نوشت مؤمن شهید
گشت بی فروغ آن چنان دروغ
کز جلو گریخت مرشد از مرید
تا سلاح حرب، کس نکرد چرب
رنگ و مشک را، هر چه بد جدید
اهل صلح را، «حاجبا» بگو
عمر کم طویل، عز کم مزید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
هیچ ملکی به شرف کشور ایران نشود
بیش از این درهم و آشفته و ویران نشود
اهل و نااهل وی ار متحد از جان نشوند
رنگ ویرانی از این روضه رضوان نشود
شهر شیراز که شیرازه علم است و ادب
مأمن و مسکن غولان بیابان نشود
ای که با خویش بجنگ هستی و با غیر بصلح
از چه رو خاطر جمع تو پریشان نشود
ملک جم قسمت اهریمن ریمن نشود
دیو، اگر خاتم دزدید سلیمان نشود
زینت حضرت انسان نگر، و انسان باش
زانکه جنس سبع از معرفت انسان نشود
ثابت ار، دعوی انسانیت خود نکنی
اصل حیوانی و دعوی تو برهان نشود
نتوان بیهوده زد، لاف بزرگی و کمال
خزف از فخر و شرف گوهر و مرجان نشود
رازداری نبود، راز خود ابراز مکن
محرم راز نبی جز شه مردان نشود
نخرند اهل یقین وسوسه بوالهوسان
نفس شیطان دغا مظهر رحمان نشود
صلح و وصل است مرا، مقصد و امید که باز
بدل از جنگ و جدل با غم و هجران نشود
هنری نیست به از علم و ادب در عالم
چه توان کرد که مستوجب حرمان نشود
نیست کس محرم اسرار حقیقت «حاجب »
چون گدا، خازن گنجینه سلطان نشود
بیش از این درهم و آشفته و ویران نشود
اهل و نااهل وی ار متحد از جان نشوند
رنگ ویرانی از این روضه رضوان نشود
شهر شیراز که شیرازه علم است و ادب
مأمن و مسکن غولان بیابان نشود
ای که با خویش بجنگ هستی و با غیر بصلح
از چه رو خاطر جمع تو پریشان نشود
ملک جم قسمت اهریمن ریمن نشود
دیو، اگر خاتم دزدید سلیمان نشود
زینت حضرت انسان نگر، و انسان باش
زانکه جنس سبع از معرفت انسان نشود
ثابت ار، دعوی انسانیت خود نکنی
اصل حیوانی و دعوی تو برهان نشود
نتوان بیهوده زد، لاف بزرگی و کمال
خزف از فخر و شرف گوهر و مرجان نشود
رازداری نبود، راز خود ابراز مکن
محرم راز نبی جز شه مردان نشود
نخرند اهل یقین وسوسه بوالهوسان
نفس شیطان دغا مظهر رحمان نشود
صلح و وصل است مرا، مقصد و امید که باز
بدل از جنگ و جدل با غم و هجران نشود
هنری نیست به از علم و ادب در عالم
چه توان کرد که مستوجب حرمان نشود
نیست کس محرم اسرار حقیقت «حاجب »
چون گدا، خازن گنجینه سلطان نشود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ما را نبود شکوه ز آلمان گله از روس
گر، روس زما برد بسی کشور محروس
لیکن همه ایران بود از مردم ایران
وز، یاد برفت آن همه عرض آن همه ناموس
روزی که بود صلح، جهان دار و جهانگیر
محروم شود ظالم مردم کش مأیوس
از میمنت صلح شود خاک بهم وصل
مردم همه مربوط و جوانان همه مأنوس
بهر خبر صلح چه زد صور سرافیل
نی طبل زند بر سر و نی سینه زند کوس
در جامه دیبا تنت ای مه به چه ماند
رخشنده چراغ است جهانتاب به فانوس
کی جنت شداد و بهشت عدن استی
آن باغ حیاتی که کند عشق تو مفروس
هر شیئی فزون است، بود قیمت او کم
بی شبهه خروس است و بد از طوطی و طاووس
درویش فزون است در این شهر و در این دهر
بی قدر از آنند ببین در همه محسوس
دجال خر لنگ به میدان جهان تاخت
از طالع میشوم خود و اختر منحوس
زد صیحه خروس سحر ای مرغ شب آهنگ
طالع شود از حق حق تو طلعت قدوس
در کعبه و در بتکده و دیر و کلیسا
شد نام تو تکبیر از آن نغمه ناقوس
آنان که ندانند تو را قدر و مراتب
زین پس همه سایند ز حسرت کف افسوس
«حاجب » مکن اسرار حقیقت پس از این فاش
کابلیس وشانند بر احوال تو جاسوس
گر، روس زما برد بسی کشور محروس
لیکن همه ایران بود از مردم ایران
وز، یاد برفت آن همه عرض آن همه ناموس
روزی که بود صلح، جهان دار و جهانگیر
محروم شود ظالم مردم کش مأیوس
از میمنت صلح شود خاک بهم وصل
مردم همه مربوط و جوانان همه مأنوس
بهر خبر صلح چه زد صور سرافیل
نی طبل زند بر سر و نی سینه زند کوس
در جامه دیبا تنت ای مه به چه ماند
رخشنده چراغ است جهانتاب به فانوس
کی جنت شداد و بهشت عدن استی
آن باغ حیاتی که کند عشق تو مفروس
هر شیئی فزون است، بود قیمت او کم
بی شبهه خروس است و بد از طوطی و طاووس
درویش فزون است در این شهر و در این دهر
بی قدر از آنند ببین در همه محسوس
دجال خر لنگ به میدان جهان تاخت
از طالع میشوم خود و اختر منحوس
زد صیحه خروس سحر ای مرغ شب آهنگ
طالع شود از حق حق تو طلعت قدوس
در کعبه و در بتکده و دیر و کلیسا
شد نام تو تکبیر از آن نغمه ناقوس
آنان که ندانند تو را قدر و مراتب
زین پس همه سایند ز حسرت کف افسوس
«حاجب » مکن اسرار حقیقت پس از این فاش
کابلیس وشانند بر احوال تو جاسوس
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۳ - سبب انقطاع ملک
ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب آلتونتاش رحمة اللّه علیهم
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العبّاس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکّد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ، و گفت: پس از آنکه من از جمله امیرم، مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد، چنانکه بد گمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت: من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرّر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سرّ گفت که این چه اندیشههای بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که میبندد؟ که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد، چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید . و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت: چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم: این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کلّ خطاب محوج الی جواب، و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «این بتبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت: این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بیفرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم، الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتّی باشد که نباید که کار بقهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.
و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی، شرّیری طمّاعی نادرستی، و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون بغزنین رسید، چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لافها زد و منتّها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی . چون نومید شد، بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند، این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند، فأین الرّبح اذا کان رأس المال خسران . و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامهها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی.
خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت، نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدّمان رعیّت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید، بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند: بهیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیّت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم: خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد، تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرونتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.
خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: این کار قرار نخواهد گرفت.
گفتم: همچنین است. گفت: پس روی چیست؟ گفتم: حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد. گفت: آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟
گفتم: نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر بازآیند. اگر، فالعیاذ باللّه، ما را یکره بشکست، کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البتّه، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه، اگر فرمان باشد، بگویم» گفت: بگوی. گفتم: خانان ترکستان از خداوند آزردهاند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند، کار دراز گردد، خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسّط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منّت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند، هرگز خلاف نکنند، و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد، ایشان از خداوند منّت دارند. گفت «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرّد درین نکته او را بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیههای بزرگ و مثالها داد تا بتوسّط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منّت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.
و چون این خبر بامیر محمود رسید، در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد، از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد، او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسّط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود . امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.
و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدّمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد؟ و درماند، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند، از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. امّا حجّت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید.
خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است، نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند، و سخت بیقرار و بیآرام بود، چون بر توسّط قرار گرفت. بیارامید . و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسّط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود، خبر داد که مقرّر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حقّ ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد، ولکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان- بردار، چه حاشیت و فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن، که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدّتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد، که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیهیی تمام باید فرستاد، چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمّه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا [ما] با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.
خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجّت وی قوی بود، جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. و اللّه اعلم .
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العبّاس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکّد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ، و گفت: پس از آنکه من از جمله امیرم، مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد، چنانکه بد گمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت: من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرّر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سرّ گفت که این چه اندیشههای بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که میبندد؟ که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد، چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید . و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت: چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم: این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کلّ خطاب محوج الی جواب، و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «این بتبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت: این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بیفرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم، الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتّی باشد که نباید که کار بقهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.
و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی، شرّیری طمّاعی نادرستی، و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون بغزنین رسید، چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لافها زد و منتّها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی . چون نومید شد، بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند، این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند، فأین الرّبح اذا کان رأس المال خسران . و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامهها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی.
خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت، نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدّمان رعیّت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید، بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند: بهیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیّت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم: خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد، تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرونتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.
خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: این کار قرار نخواهد گرفت.
گفتم: همچنین است. گفت: پس روی چیست؟ گفتم: حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد. گفت: آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟
گفتم: نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر بازآیند. اگر، فالعیاذ باللّه، ما را یکره بشکست، کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البتّه، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه، اگر فرمان باشد، بگویم» گفت: بگوی. گفتم: خانان ترکستان از خداوند آزردهاند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند، کار دراز گردد، خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسّط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منّت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند، هرگز خلاف نکنند، و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد، ایشان از خداوند منّت دارند. گفت «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرّد درین نکته او را بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیههای بزرگ و مثالها داد تا بتوسّط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منّت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.
و چون این خبر بامیر محمود رسید، در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد، از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد، او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسّط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود . امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.
و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدّمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد؟ و درماند، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند، از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. امّا حجّت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید.
خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است، نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند، و سخت بیقرار و بیآرام بود، چون بر توسّط قرار گرفت. بیارامید . و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسّط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود، خبر داد که مقرّر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حقّ ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد، ولکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان- بردار، چه حاشیت و فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن، که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدّتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد، که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیهیی تمام باید فرستاد، چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمّه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا [ما] با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.
خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجّت وی قوی بود، جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. و اللّه اعلم .
احمد شاملو : قطعنامه
سرود ِ بزرگ
به شنـچو، رفیقِ ناشناسِ کُرهیی
شن ــ چو!
کجاست جنگ؟
در خانهی تو
در کُره
در آسیای دور؟
اما تو
شن
برادرکِ زردْپوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبهی حصیرِ سفالینبام
بام و سرای من.
پیداست
شن
که دشمنِ تو دشمنِ من است
وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست
از خونِ تیرهی پسرانِ من
باری
به میلِ خویش
نَشویَد دست!
□
نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟
مردابهای ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟
شن ـ چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس
در مزرعِ نبرد؟
کوهِ بلندِ این طرفِ جنسان
شنزارهای پُرخطرِ چو ـ زن
یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو ـ وان؟
در کشتزار خواهی جنگید
یا زیرِ بامهای سفالین
که گوشههاش
مانندِ چشمِ تازهعروسَت مورب است؟
یا زیرِ آفتابِدرخشان؟
یا صبحدَم
که مرغکِ باران
بر شاخِ دارچینِ کهنسال
فریاد میزند؟
یا نیمهشب که در دلِ آتش
درختِ شونگ
در جنگلِ هه ـ ای ـ جو دَرانَد شکوفههاش؟
هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را
با توست قلبِ ما.
آن دَم که همچو پارچهسنگی به آسمان
از انفجارِ بمب
پرتاب میشوی،
وانگه که چون زباله به دریا میافکنی
بیگانهی پلیدِ بشرخوارِ پست را،
با توست قلبِ ما.
□
لیکن
رفیق!
شن ــ چو!
هرگز مبر ز یاد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
سرودِ بزرگ را:
آهنگِ زندهیی که رفیقانِ ناشناس
یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخهی آتش سرودهاند ــ
آهنگِ زندهیی که جوانانِ آتنی
با ضربِ تازیانهی دژخیم
قصابِ مُردهخوار، گریدی
خواندند پُرطنین ــ
آهنگِ زندهیی که به زندانها
زندانیانِ پُردل و آزادهی جنوب
با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش
پُرشور مینوازند ــ
آهنگِ زندهیی
کان در شکست و فتح
بایست خواند و رفت
بایست خواند و ماند!
□
شن ــ چو
بخوان!
بخوان!
آوازِ آن بزرگْدلیران را
آوازِ کارهای گِران را
آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آوازِ صلح را
آوازِ دوستانِ فراوانِ گمشده
آوازهای فاجعهی بلزن و داخاو
آوازهای فاجعهی وییون
آوازهای فاجعهی مون واله ریین
آوازِ مغزها که آدولف هیتلر
بر مارهای شانهی فاشیسم مینهاد،
آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح
کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت
حلوای مرگِ بَردهفروشانِ قرنِ ما را
آماده میکنند،
آوازِ حرفِ آخر را
نادیده دوستم
شن ــ چو
بخوان
برادرکِ زردْپوستام!
۱۶ تیرِ ۱۳۳۰
شن ــ چو!
کجاست جنگ؟
در خانهی تو
در کُره
در آسیای دور؟
اما تو
شن
برادرکِ زردْپوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبهی حصیرِ سفالینبام
بام و سرای من.
پیداست
شن
که دشمنِ تو دشمنِ من است
وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست
از خونِ تیرهی پسرانِ من
باری
به میلِ خویش
نَشویَد دست!
□
نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟
مردابهای ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟
شن ـ چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس
در مزرعِ نبرد؟
کوهِ بلندِ این طرفِ جنسان
شنزارهای پُرخطرِ چو ـ زن
یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو ـ وان؟
در کشتزار خواهی جنگید
یا زیرِ بامهای سفالین
که گوشههاش
مانندِ چشمِ تازهعروسَت مورب است؟
یا زیرِ آفتابِدرخشان؟
یا صبحدَم
که مرغکِ باران
بر شاخِ دارچینِ کهنسال
فریاد میزند؟
یا نیمهشب که در دلِ آتش
درختِ شونگ
در جنگلِ هه ـ ای ـ جو دَرانَد شکوفههاش؟
هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را
با توست قلبِ ما.
آن دَم که همچو پارچهسنگی به آسمان
از انفجارِ بمب
پرتاب میشوی،
وانگه که چون زباله به دریا میافکنی
بیگانهی پلیدِ بشرخوارِ پست را،
با توست قلبِ ما.
□
لیکن
رفیق!
شن ــ چو!
هرگز مبر ز یاد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
سرودِ بزرگ را:
آهنگِ زندهیی که رفیقانِ ناشناس
یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخهی آتش سرودهاند ــ
آهنگِ زندهیی که جوانانِ آتنی
با ضربِ تازیانهی دژخیم
قصابِ مُردهخوار، گریدی
خواندند پُرطنین ــ
آهنگِ زندهیی که به زندانها
زندانیانِ پُردل و آزادهی جنوب
با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش
پُرشور مینوازند ــ
آهنگِ زندهیی
کان در شکست و فتح
بایست خواند و رفت
بایست خواند و ماند!
□
شن ــ چو
بخوان!
بخوان!
آوازِ آن بزرگْدلیران را
آوازِ کارهای گِران را
آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آوازِ صلح را
آوازِ دوستانِ فراوانِ گمشده
آوازهای فاجعهی بلزن و داخاو
آوازهای فاجعهی وییون
آوازهای فاجعهی مون واله ریین
آوازِ مغزها که آدولف هیتلر
بر مارهای شانهی فاشیسم مینهاد،
آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح
کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت
حلوای مرگِ بَردهفروشانِ قرنِ ما را
آماده میکنند،
آوازِ حرفِ آخر را
نادیده دوستم
شن ــ چو
بخوان
برادرکِ زردْپوستام!
۱۶ تیرِ ۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
افق روشن
برای کامیار شاپور
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.
□
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست.
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل
افسانهییست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوستداشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
□
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
۱۳۳۴/۴/۵
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.
□
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست.
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل
افسانهییست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوستداشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
□
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
۱۳۳۴/۴/۵
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
در میدان
احمد شاملو : حدیث بیقراری ماهان
The Day After
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
به باغ میبرمت
اگر ترانهٔ از یاد رفتهٔ عاصی
دوباره زنده شد از خاطراتِ در خونش
به باغ میبرمت.
اگر درختِ لبِ رودخانه بازشکفت
وگر تبسّمِ سیمینِ نسترنزاران
از آنبلندیِ در انتظار جاری شد
به باغ میبرمت.
به باغِ بوسه
به باغِ نوازش و آغوش.
اگر که داسِ بلندِ دروگرانِ غریب
میانِ سنبلههایِ سهماهه در قنداق
برایِ فصلِ نکویی
به رقص باز آمد،
به باغ میبرمت.
به باغِ آزادی
به باغِ سبز و پرآوازهٔ همیشهبهار.
اگر که قافلهٔ عشق
شهد و ابریشم
ز شرِّ نکبتِ چاقوکشان به خیر گذشت
اگر بهار رسید
به باغ میبرمت.
به باغهایِ «سلام و علیک»
به باغِ«مانده نباشی»
به باغِ بنفشِ آسودن.
اگر که آه و دعایی به نامِ نیلوفر
از اینخرابهٔ فریاد و اشک
ریشه گرفت
و نسبتی به بر و دوشِ یار پیدا کرد
به باغ میبرمت.
کنون هوایِ درختانِ سروِ سرمایی است
کبوترانه به گلدستهها
پناه باید برد.
کبوترانه
به جنگل مقام باید کرد.
و پَر
به بامِ معبدِ اردیبهشت باید ریخت.
به باغ میبرمت.
به باغِ خوابِ سحرگاهیِ کبوترها
در انتظار بمان.
از انتظار به بیرونِ باغ
خیمه بزن.
دمی که جوی به جایِ سراب سیب آورد
و آبشار ز گلبرگِ سرخ دامن بست،
دمی که کاکلِ دوشیزهبید را
باران
به پیچ و تاب کشید
به سایهسایهٔ باغ
آشنات میسازم.
به باغ میبرمت.
به باغِ بوسه
به باغِ نوازش و آغوش.
۱۶ جوزا ۱۳۶۶ کابل
دوباره زنده شد از خاطراتِ در خونش
به باغ میبرمت.
اگر درختِ لبِ رودخانه بازشکفت
وگر تبسّمِ سیمینِ نسترنزاران
از آنبلندیِ در انتظار جاری شد
به باغ میبرمت.
به باغِ بوسه
به باغِ نوازش و آغوش.
اگر که داسِ بلندِ دروگرانِ غریب
میانِ سنبلههایِ سهماهه در قنداق
برایِ فصلِ نکویی
به رقص باز آمد،
به باغ میبرمت.
به باغِ آزادی
به باغِ سبز و پرآوازهٔ همیشهبهار.
اگر که قافلهٔ عشق
شهد و ابریشم
ز شرِّ نکبتِ چاقوکشان به خیر گذشت
اگر بهار رسید
به باغ میبرمت.
به باغهایِ «سلام و علیک»
به باغِ«مانده نباشی»
به باغِ بنفشِ آسودن.
اگر که آه و دعایی به نامِ نیلوفر
از اینخرابهٔ فریاد و اشک
ریشه گرفت
و نسبتی به بر و دوشِ یار پیدا کرد
به باغ میبرمت.
کنون هوایِ درختانِ سروِ سرمایی است
کبوترانه به گلدستهها
پناه باید برد.
کبوترانه
به جنگل مقام باید کرد.
و پَر
به بامِ معبدِ اردیبهشت باید ریخت.
به باغ میبرمت.
به باغِ خوابِ سحرگاهیِ کبوترها
در انتظار بمان.
از انتظار به بیرونِ باغ
خیمه بزن.
دمی که جوی به جایِ سراب سیب آورد
و آبشار ز گلبرگِ سرخ دامن بست،
دمی که کاکلِ دوشیزهبید را
باران
به پیچ و تاب کشید
به سایهسایهٔ باغ
آشنات میسازم.
به باغ میبرمت.
به باغِ بوسه
به باغِ نوازش و آغوش.
۱۶ جوزا ۱۳۶۶ کابل
فریدون مشیری : بهار را باورکن
کوچ
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
*
تو کودکانت را، بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!
*
خیال نیست عزیزم!...
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
و برقاسلحه، خورشید را خجل کرده ست!
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجهء خونین کودک عَدَنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
که در عزای عزیزان خویش می گریند،
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!
و یا به کشتنفرزند خلق برخیزیم!
و یا به کوه،
به جنگل،
به غار،
بگریزیم
*
ــ پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟
که دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یکقدم نتوانی به اختیار گذاشت.
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت!
که سیل آهن در رها ها خروشان است!
*
تو ای نخفته شب و روز، روی شانهء اسب،
ــ به روزگار جوانی ــ به کوه و دره و دشت،
تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ
کنون کنار خیابان در انتظار بسوز!
درون آتش بغضی که در گلو داری،
کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن!
حریم موی سپید ترا که دارد پاس؟
کسی که دست ترا یک قدم بگیرد، نیست
و من که ــ می دوم اندر پی تو ــ خوشحالم
که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما
به روی مردم نامهربان نمی افتد!
*
پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز!
اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست
چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است:
*
ـ «... هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز
به زیر آتش خمپاره ها هلاک شدند
و چند دهکدهء دوست راهواپیما،
به جای خانهء دشمن گلوله باران کرد!... »
*
گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست.
*
چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی!
و هر گلوله که بر سینه ای شرار افشاند
غنیمتی است که:دنیا بهشت!! خواهد شد.
*
پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما
غم بزرگتری می کند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
که ناله می چکد از برق تازیانه در او
به خانه های خراب
به کومه های خموش
به دشتهای به آتش کشیده متروک
که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او!
به خاکمزرعه هایی که جای گندم زرد
لهیب شعلهء سرخ
به چار سوی افق میکشد زبانه در او
به چشمهای گرسنه
به دستهای دراز
به نعش دهقان میان شالیزار
به زندگی که فرو مرده جاودانه در او!
*
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمی تواند زیست
چنین خجستهوجودی کجا تواند ماند؟!
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا:
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
*
تو کودکانت را، بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!
*
خیال نیست عزیزم!...
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
و برقاسلحه، خورشید را خجل کرده ست!
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجهء خونین کودک عَدَنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
که در عزای عزیزان خویش می گریند،
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!
و یا به کشتنفرزند خلق برخیزیم!
و یا به کوه،
به جنگل،
به غار،
بگریزیم
*
ــ پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟
که دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یکقدم نتوانی به اختیار گذاشت.
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت!
که سیل آهن در رها ها خروشان است!
*
تو ای نخفته شب و روز، روی شانهء اسب،
ــ به روزگار جوانی ــ به کوه و دره و دشت،
تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ
کنون کنار خیابان در انتظار بسوز!
درون آتش بغضی که در گلو داری،
کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن!
حریم موی سپید ترا که دارد پاس؟
کسی که دست ترا یک قدم بگیرد، نیست
و من که ــ می دوم اندر پی تو ــ خوشحالم
که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما
به روی مردم نامهربان نمی افتد!
*
پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز!
اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست
چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است:
*
ـ «... هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز
به زیر آتش خمپاره ها هلاک شدند
و چند دهکدهء دوست راهواپیما،
به جای خانهء دشمن گلوله باران کرد!... »
*
گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست.
*
چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی!
و هر گلوله که بر سینه ای شرار افشاند
غنیمتی است که:دنیا بهشت!! خواهد شد.
*
پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما
غم بزرگتری می کند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
که ناله می چکد از برق تازیانه در او
به خانه های خراب
به کومه های خموش
به دشتهای به آتش کشیده متروک
که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او!
به خاکمزرعه هایی که جای گندم زرد
لهیب شعلهء سرخ
به چار سوی افق میکشد زبانه در او
به چشمهای گرسنه
به دستهای دراز
به نعش دهقان میان شالیزار
به زندگی که فرو مرده جاودانه در او!
*
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمی تواند زیست
چنین خجستهوجودی کجا تواند ماند؟!
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا:
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
در آن جهان خوب...
آیا اجازه دارم،
از پای این حصار
در رنگ آن شکوفه ی شاداب بنگرم
وز لای این مُشبَّکِ خونینِ خارخار،
ــ این سیم خاردار ــ
یک جرعه آبِ چشمه بنوشم؟
« بیرون جلوی در ۱ »
چندان که مختصر رمقی آورم به دست،
در پای این درخت، بیاسایم،
آیا اجازه دارم؟!
یا همچنان غریب، ازین راه بگذرم،
وین بغض قرنها « نتوانی» را
چون دشنه در گلویِ صبورم فرو برم؟
در سایه زار پهنه ی این خیمه ی کبود،
خوش بود اگر درخت، زمین، آب، آفتاب،
مال کسی نبود!
یا خوبتر بگویم؟
مالِ تمامِ مردمِ دنیا بود!
دنیای آشنایان، دنیای دوستان،
یک خانهء بزرگ جهان و،
جهانیان،
یک خانواده،
بسته به هم تار و پود جان!
با هم، برای هم.
با دستهایِ کارگشا، پا به پای هم.
در آن جهانِ خوب،
در دشتهای سرسبز،
پرچین آن افق!
در باغهای پرگُل
دیوارِ آن نسیم،
با هر جوانه جوشش نور و سرورِ عشق،
در هر ترانه گرمی ناز و نوای مهر،
لبخند باغکاران تابنده چون چراغ،
گلبانگِ کشتورزان،
پوینده تا سپهر؛
ما کار می کنیم.
با سینههای پر شده از شوق زیستن.
با چهرههای شاداب چون باغ نسترن،
با دیدگان سرشار، از دوست داشتن!
ما عشق می فشانیم،
چون دانه در زمین.
ما شعر می سراییم،
چون غنچه بر درخت!
همتای دیگرانیم،
سرشار از سرود،
از بند رستگانیم
آزاد، نیک بخت...!
از پای این حصار
در رنگ آن شکوفه ی شاداب بنگرم
وز لای این مُشبَّکِ خونینِ خارخار،
ــ این سیم خاردار ــ
یک جرعه آبِ چشمه بنوشم؟
« بیرون جلوی در ۱ »
چندان که مختصر رمقی آورم به دست،
در پای این درخت، بیاسایم،
آیا اجازه دارم؟!
یا همچنان غریب، ازین راه بگذرم،
وین بغض قرنها « نتوانی» را
چون دشنه در گلویِ صبورم فرو برم؟
در سایه زار پهنه ی این خیمه ی کبود،
خوش بود اگر درخت، زمین، آب، آفتاب،
مال کسی نبود!
یا خوبتر بگویم؟
مالِ تمامِ مردمِ دنیا بود!
دنیای آشنایان، دنیای دوستان،
یک خانهء بزرگ جهان و،
جهانیان،
یک خانواده،
بسته به هم تار و پود جان!
با هم، برای هم.
با دستهایِ کارگشا، پا به پای هم.
در آن جهانِ خوب،
در دشتهای سرسبز،
پرچین آن افق!
در باغهای پرگُل
دیوارِ آن نسیم،
با هر جوانه جوشش نور و سرورِ عشق،
در هر ترانه گرمی ناز و نوای مهر،
لبخند باغکاران تابنده چون چراغ،
گلبانگِ کشتورزان،
پوینده تا سپهر؛
ما کار می کنیم.
با سینههای پر شده از شوق زیستن.
با چهرههای شاداب چون باغ نسترن،
با دیدگان سرشار، از دوست داشتن!
ما عشق می فشانیم،
چون دانه در زمین.
ما شعر می سراییم،
چون غنچه بر درخت!
همتای دیگرانیم،
سرشار از سرود،
از بند رستگانیم
آزاد، نیک بخت...!
فریدون مشیری : از دیار آتشی
با زبان اشک، اینک ...
من، از زبان آب، پرنده، نسیم، ماه
با مردم زمانه سخن ها سروده ام
من، از زبانِ برگ
درد درخت را
در زیر تازیانهء بیداد برق و باد
درپیش چشم مردمِ عالم گشوده ام
من از زبان باران،
غمنامه ءبلند،
بسیار خوانده ام
تا از زبان صبح
نور امید را به شما ارمغان کنم،
شب های بی ستاره
بیدار مانده ام!
*
اینک،
ــ خدای داند ــ دیریست، با شما
من، با همین زبانِ شما
با همین کلام
هر جا رسیده ام سخن از مهر گفته ام
آوخ ، که پاسخی به سزا کم شنفته ام
من، واژه واژه، مثل شما حرف میزنم
من، سال هاست بین شما، با همین زبان
فریاد میکنم :
ــ اینگونه یکدیگر را در خون میفکنید
پرهای یکدیگر را،
اینگونه مشکنید !
مرگ است این گلوله چرا می پراکنید؟
ننگ است...
برای چه میزنید ؟
*
آیا شما،
یک لحظه، یک نفس، نه، که یک بار ،
در طول زندگانیِ تان فکر می کنید؟
سوگند می خورم همه با هم برادرید،
در چهره ی برادر با مهر بنگرید!...
*
من، از زبان باران،
من، از زبان برگ،
من، از زبانِ باد، نمیگویم این سخن
من ،واژه واژه مثل شما حرف میزنم
من ،
با زبان اشک، اینک...
آیا شما، به خواهش من، پی نمی برید؟
با مردم زمانه سخن ها سروده ام
من، از زبانِ برگ
درد درخت را
در زیر تازیانهء بیداد برق و باد
درپیش چشم مردمِ عالم گشوده ام
من از زبان باران،
غمنامه ءبلند،
بسیار خوانده ام
تا از زبان صبح
نور امید را به شما ارمغان کنم،
شب های بی ستاره
بیدار مانده ام!
*
اینک،
ــ خدای داند ــ دیریست، با شما
من، با همین زبانِ شما
با همین کلام
هر جا رسیده ام سخن از مهر گفته ام
آوخ ، که پاسخی به سزا کم شنفته ام
من، واژه واژه، مثل شما حرف میزنم
من، سال هاست بین شما، با همین زبان
فریاد میکنم :
ــ اینگونه یکدیگر را در خون میفکنید
پرهای یکدیگر را،
اینگونه مشکنید !
مرگ است این گلوله چرا می پراکنید؟
ننگ است...
برای چه میزنید ؟
*
آیا شما،
یک لحظه، یک نفس، نه، که یک بار ،
در طول زندگانیِ تان فکر می کنید؟
سوگند می خورم همه با هم برادرید،
در چهره ی برادر با مهر بنگرید!...
*
من، از زبان باران،
من، از زبان برگ،
من، از زبانِ باد، نمیگویم این سخن
من ،واژه واژه مثل شما حرف میزنم
من ،
با زبان اشک، اینک...
آیا شما، به خواهش من، پی نمی برید؟
نهج البلاغه : خطبه ها
مشاوره نظامى برای نبرد با رومیان
و من كلام له عليهالسلام و قد شاوره عمر بن الخطاب في الخروج إلى غزو الروم
وَ قَدْ تَوَكَّلَ اَللَّهُ لِأَهْلِ هَذَا اَلدِّينِ بِإِعْزَازِ اَلْحَوْزَةِ وَ سَتْرِ اَلْعَوْرَةِ
وَ اَلَّذِي نَصَرَهُمْ وَ هُمْ قَلِيلٌ لاَ يَنْتَصِرُونَ
وَ مَنَعَهُمْ وَ هُمْ قَلِيلٌ لاَ يَمْتَنِعُونَ
حَيٌّ لاَ يَمُوتُ
إِنَّكَ مَتَى تَسِرْ إِلَى هَذَا اَلْعَدُوِّ بِنَفْسِكَ فَتَلْقَهُمْ فَتُنْكَبْ لاَ تَكُنْ لِلْمُسْلِمِينَ كَانِفَةٌ دُونَ أَقْصَى بِلاَدِهِمْ
لَيْسَ بَعْدَكَ مَرْجِعٌ يَرْجِعُونَ إِلَيْهِ
فَابْعَثْ إِلَيْهِمْ رَجُلاً مِحْرَباً
وَ اِحْفِزْ مَعَهُ أَهْلَ اَلْبَلاَءِ وَ اَلنَّصِيحَةِ
فَإِنْ أَظْهَرَ اَللَّهُ فَذَاكَ مَا تُحِبُّ
وَ إِنْ تَكُنِ اَلْأُخْرَى كُنْتَ رِدْءاً لِلنَّاسِ وَ مَثَابَةً لِلْمُسْلِمِينَ
وَ قَدْ تَوَكَّلَ اَللَّهُ لِأَهْلِ هَذَا اَلدِّينِ بِإِعْزَازِ اَلْحَوْزَةِ وَ سَتْرِ اَلْعَوْرَةِ
وَ اَلَّذِي نَصَرَهُمْ وَ هُمْ قَلِيلٌ لاَ يَنْتَصِرُونَ
وَ مَنَعَهُمْ وَ هُمْ قَلِيلٌ لاَ يَمْتَنِعُونَ
حَيٌّ لاَ يَمُوتُ
إِنَّكَ مَتَى تَسِرْ إِلَى هَذَا اَلْعَدُوِّ بِنَفْسِكَ فَتَلْقَهُمْ فَتُنْكَبْ لاَ تَكُنْ لِلْمُسْلِمِينَ كَانِفَةٌ دُونَ أَقْصَى بِلاَدِهِمْ
لَيْسَ بَعْدَكَ مَرْجِعٌ يَرْجِعُونَ إِلَيْهِ
فَابْعَثْ إِلَيْهِمْ رَجُلاً مِحْرَباً
وَ اِحْفِزْ مَعَهُ أَهْلَ اَلْبَلاَءِ وَ اَلنَّصِيحَةِ
فَإِنْ أَظْهَرَ اَللَّهُ فَذَاكَ مَا تُحِبُّ
وَ إِنْ تَكُنِ اَلْأُخْرَى كُنْتَ رِدْءاً لِلنَّاسِ وَ مَثَابَةً لِلْمُسْلِمِينَ