عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۶۱
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۴۳
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق مراتب نفس
چو میخواهی بدانی نفس و شیطان
تو شیطان کفر نفس خویش میدان
اگر نفس تو اماره است شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان
چو باشد تند اماره است نامش
بود لوامه چون کردند رامش
نه آخر مصطفی گفته چنین است
که با هر نفس یک شیطان قرینست
مرا هم بود اندر نفس شیطان
ولیکن شد به دست من مسلمان
ز تو گر عقل و دانایی پذیرد
کند ترک بدی تقوا بگیرد
پس آنکه چون نماند هیچ کاری
بگیرد اندر آن منزل قراری
رسد اندر مقام ملهمه نفس
بیابد عقل دور از واهمه نفس
در آن منزل که حاصل گشت کامش
به معنی مطمئنه گشت نامش
چو نفست مطمئنه شد به ایمان
بدو پیوند وانگه رو به ایقان
حیاتی باشد آنجا جاودانی
چنین است ای پسر مولود ثانی
رها گردد در ایقان لهو و لعبش
ندای ارجعی آید ز ربش
بدان رای رجوع آن رای روح است
چو دریابی به جان و دل فتوح است
معانی بس عزیز است و رقیق است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است
اگر حالی ندانی این معانی
توقف دار هم روزی بدانی
تو شیطان کفر نفس خویش میدان
اگر نفس تو اماره است شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان
چو باشد تند اماره است نامش
بود لوامه چون کردند رامش
نه آخر مصطفی گفته چنین است
که با هر نفس یک شیطان قرینست
مرا هم بود اندر نفس شیطان
ولیکن شد به دست من مسلمان
ز تو گر عقل و دانایی پذیرد
کند ترک بدی تقوا بگیرد
پس آنکه چون نماند هیچ کاری
بگیرد اندر آن منزل قراری
رسد اندر مقام ملهمه نفس
بیابد عقل دور از واهمه نفس
در آن منزل که حاصل گشت کامش
به معنی مطمئنه گشت نامش
چو نفست مطمئنه شد به ایمان
بدو پیوند وانگه رو به ایقان
حیاتی باشد آنجا جاودانی
چنین است ای پسر مولود ثانی
رها گردد در ایقان لهو و لعبش
ندای ارجعی آید ز ربش
بدان رای رجوع آن رای روح است
چو دریابی به جان و دل فتوح است
معانی بس عزیز است و رقیق است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است
اگر حالی ندانی این معانی
توقف دار هم روزی بدانی
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رفتن گرشاسب به زمین سرندیب
دگر روز مهراج گردنفراز
بسی کشتی آورد هر سو فراز
به ایرانیان داد کشتی چو شست
دگر کشتی او با سپه بر نشست
ز کشتی شد آن آب ژرف از نهاد
چو دشتی در آن کوه تازان ز باد
تو گفتی که کیمخت هامون چو نیل
به حمله بدرّد همی زنده پیل
چو پیلی به میدان تک زودیاب
ورا پیلبان با دو میدانش آب
تکش تیز و رفتنش بی دست و پای
نه خوردنش کام و نه خفتنش رای
فزون خم خرطومش از سی کمند
ز دندانش بر پشت ماهی گزند
به رفتن برآورده پر مرغ وار
همی ره به سینه خزیده چو مار
گهی حلقه خرطومش اندر شکم
گهی بسته با گاو و ماهی به هم
یکی دشتش از پیش سیماب رنگ
سراسر چو پولاد بزدوده زنگ
زمینی بمانند گردان سپهر
درو چون در آیینه دیدار چهر
بیابانی آشفته بی سنگ و خاک
مغاکش گهی کوه و گه کُه مغاک
یکی دشت سیمین بی آتش به جوش
گه آسوده از نعره گه با خروش
بدیدن چنان کابگینه درنگ
ز شورش چو کوبند بر سنگ سنگ
دوان او در آن دشت و راه دراز
گهی شیب تازنده گاهی فراز
گهی چون یکی خانه در ژرف غار
گهی چون دژی از بر کوهسار
بسی کشتی آورد هر سو فراز
به ایرانیان داد کشتی چو شست
دگر کشتی او با سپه بر نشست
ز کشتی شد آن آب ژرف از نهاد
چو دشتی در آن کوه تازان ز باد
تو گفتی که کیمخت هامون چو نیل
به حمله بدرّد همی زنده پیل
چو پیلی به میدان تک زودیاب
ورا پیلبان با دو میدانش آب
تکش تیز و رفتنش بی دست و پای
نه خوردنش کام و نه خفتنش رای
فزون خم خرطومش از سی کمند
ز دندانش بر پشت ماهی گزند
به رفتن برآورده پر مرغ وار
همی ره به سینه خزیده چو مار
گهی حلقه خرطومش اندر شکم
گهی بسته با گاو و ماهی به هم
یکی دشتش از پیش سیماب رنگ
سراسر چو پولاد بزدوده زنگ
زمینی بمانند گردان سپهر
درو چون در آیینه دیدار چهر
بیابانی آشفته بی سنگ و خاک
مغاکش گهی کوه و گه کُه مغاک
یکی دشت سیمین بی آتش به جوش
گه آسوده از نعره گه با خروش
بدیدن چنان کابگینه درنگ
ز شورش چو کوبند بر سنگ سنگ
دوان او در آن دشت و راه دراز
گهی شیب تازنده گاهی فراز
گهی چون یکی خانه در ژرف غار
گهی چون دژی از بر کوهسار
اسدی توسی : گرشاسپنامه
جنگ شاه کابل با زابلیان وشکسته شدن اثرط
چوباز سپیده بزد پرّ باز
ازاو زاغ شب شد گریزنده باز
شه کابل آورد لشکر به جنگ
برابر دو صد برکشیدند تنگ
بپیوست رزمی گران کز سپهر
گریزنده شد ماه و، گم گشت مهر
برآورد ده ودار وگیر وگریز
زهرسو سرافشان بُد وترگ ریز
جهان جوش گردان سرکش گرفت
به دریا زتیغ آب آتش گرفت
همه دشت تابان ز الماس بود
همه کوه در بانگ سر پاس بود
فکنده سر نیزه ی جان ستان
یکی را نگون ویکی را ستان
زبس خون خسته زمی لاله زار
وز آن خستگان خاسته ناله زار
تن پیل پرخون وپرتیر وخشت
چوزآب بقم رسته بر کوه کشت
به تیغ وسنان و به گرز گران
بکشتند چندان ز یکدیگران
که شدمرگ از آن خواربرچشم خویش
سته گشت ونفرید بر خشم خویش
دل جنگیان شد زکوشش ستوه
شکست اندر آمد به زاول گروه
ز پیش سپه نوشیار دلیر
درآمد بغرید چون تند شیر
کزین غرچگان چیست چندین گریغ
بکوشید هم پشت با گرز وتیغ
همان لشکرست این که در کارزار
گریزان شدند از شما چند بار
سپه را به یک بار پس باز برد
به نیزه فکند از یلان چند گرد
تنوره زد از گردش اندر سپاه
زهرسو به زخمش گرفتند راه
بینداختندش به شمشیر دست
فکندند بی جانش بر خاک پست
پسرش از دلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای
نخست از یلان پنج بفکند تفت
پدر را ببست از بر زین ورفت
دلیران زاول همه ترگ وتیغ
فکندند وجستند راه گریغ
از ایشان همه دشت سربود ودست
گرفتند بسیاروکشتند وخست
چوشب خیمه زد از پرند سیاه
درو فرش سیمین بگسترد ماه
شه کابل آنجا که پیروز گشت
بزد با سپه پرخون وپرخاک وگرد
گریزندگان نزد اثر ط به درد
رسیدند پرخون وپرخاک وگرد
بدادندش از هر چه بُد آگهی
بماند از هش ورای مغزش تهی
زدرد سپه وز غم نوشیار
به دل درش با زهر شد نوش یار
ازاو زاغ شب شد گریزنده باز
شه کابل آورد لشکر به جنگ
برابر دو صد برکشیدند تنگ
بپیوست رزمی گران کز سپهر
گریزنده شد ماه و، گم گشت مهر
برآورد ده ودار وگیر وگریز
زهرسو سرافشان بُد وترگ ریز
جهان جوش گردان سرکش گرفت
به دریا زتیغ آب آتش گرفت
همه دشت تابان ز الماس بود
همه کوه در بانگ سر پاس بود
فکنده سر نیزه ی جان ستان
یکی را نگون ویکی را ستان
زبس خون خسته زمی لاله زار
وز آن خستگان خاسته ناله زار
تن پیل پرخون وپرتیر وخشت
چوزآب بقم رسته بر کوه کشت
به تیغ وسنان و به گرز گران
بکشتند چندان ز یکدیگران
که شدمرگ از آن خواربرچشم خویش
سته گشت ونفرید بر خشم خویش
دل جنگیان شد زکوشش ستوه
شکست اندر آمد به زاول گروه
ز پیش سپه نوشیار دلیر
درآمد بغرید چون تند شیر
کزین غرچگان چیست چندین گریغ
بکوشید هم پشت با گرز وتیغ
همان لشکرست این که در کارزار
گریزان شدند از شما چند بار
سپه را به یک بار پس باز برد
به نیزه فکند از یلان چند گرد
تنوره زد از گردش اندر سپاه
زهرسو به زخمش گرفتند راه
بینداختندش به شمشیر دست
فکندند بی جانش بر خاک پست
پسرش از دلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای
نخست از یلان پنج بفکند تفت
پدر را ببست از بر زین ورفت
دلیران زاول همه ترگ وتیغ
فکندند وجستند راه گریغ
از ایشان همه دشت سربود ودست
گرفتند بسیاروکشتند وخست
چوشب خیمه زد از پرند سیاه
درو فرش سیمین بگسترد ماه
شه کابل آنجا که پیروز گشت
بزد با سپه پرخون وپرخاک وگرد
گریزندگان نزد اثر ط به درد
رسیدند پرخون وپرخاک وگرد
بدادندش از هر چه بُد آگهی
بماند از هش ورای مغزش تهی
زدرد سپه وز غم نوشیار
به دل درش با زهر شد نوش یار
اسدی توسی : گرشاسپنامه
نشستن گرشاسب بر تخت کابل
به ایوان کابل شه آورد روی
بیامد نشست از بر تخت اوی
گهر یافت چندان زهرگونه ساز
که گر بشمری عمر باید دراز
چه بر پیل و اشتر چه بر گاومیش
به اثرط فرستاد از اندازه بیش
یکی کاروان بُد همه سیم و زر
به کابل سری زو به زابل دگر
از آن پس به تخت مهی بر نشست
به شادی به نخچیر و می برد دست
کنیزان گلرخ فزون از هزار
به دست آمدش هر یکی چون بهار
میانشان یکی ماه دلخواه بود
که دخت شه و بربتان شاه بود
نگاری که گر چهرش از چرخ مهر
بدیدی، بدادی بر آن چهر مهر
به رخسار خوبش بر از هر نگار
مشاطه شده ماه را روزگار
ز ره برده رفتار سرو روان
ز عنبر زده نقطه بر ارغوان
دو سوسنش پر پیکر نیکوی
دو بادام پر سرمهً جادوی
به خنده لبش لالهً می سرشت
چو بر لاله ژاله به باغ بهشت
هزارش گره سنبل پر شکن
به هم بر زره ساز و چنبرفکن
سر هر شکن مشک را مایه دار
خم هر گره بر گلی سایه دار
به مهرش دل پهلوان گشت راست
ز مادرش در حال وی را بخواست
چنان شیفته شد بدان دلفریب
که بی او زمانی نکردی شکیب
ز نخچیر چون باز پرداختی
همه بزم با ماهرخ ساختی
کنیزک همی تشنهً خون اوی
به درد پدر زو شده کینه جوی
چنان ساخت با مادر آن شوم بهر
که بکشد جهان پهلوان را به زهر
هویدا همی بود خاموش و نرم
همی کرد باز از نهان داغ گرم
به گاهی که آمد ز نخچیر باز
جهان پهلوان، دیده رنج دراز
به هم دختر و مادر زشت رأی
ستادند پیشش پرستش نمای
گرفته پری چهره جام بلور
پُر از لعل می چون درفشنده هور
چو نخچیر کردی کنون سور کن
به می ماندگی از تنت دور کن
جهان پهلوان کرد زی می نگاه
همه جامِ می دید گشته سیاه
به یاد آمدش گفتهً برهمن
گرفتش به خور گفت بر یاد من
دو گلنار دختر چو دینار شد
دو جزعش ز لؤلؤ صدف وار شد
به ناکام ازو بستد و هم به جای
بخورد و بیفتاد بی جان ز پای
دل مادر از درد شد ناتوان
بجوشید با خشم دل پهلوان
به خنجر تن هر دو را پاره کرد
سرانشان ز تن کند و بر باره کرد
هر آن کاو نترسد ز دستان زن
ازو در جهان رأی دانش مزن
زن نیک در خانه ناز ست و گنج
زن بد چو دیوست و مار شکنج
ز دستان زن هر که ناترس کار
روان با خرد نیستش سازگار
زنان چون درختند سبز آشکار
ولیک از نهان زهر دارند بار
هنرشان همینست کاندر گهر
به گاه زهه مردم آرند بر
چو پرداخت از آن هر دو زن پهلوان
یکی را گزید از میان گوان
مرو را به کابل به شاهی نشاند
به زوال شد و یک مه آنجا بماند
اسیران که بگرفت در کارزار
فرستاد زی سیستان سی هزار
که سوگند بودش به یزدان پاک
که آنجا به خونشان کند گِل ز خاک
بیامد نشست از بر تخت اوی
گهر یافت چندان زهرگونه ساز
که گر بشمری عمر باید دراز
چه بر پیل و اشتر چه بر گاومیش
به اثرط فرستاد از اندازه بیش
یکی کاروان بُد همه سیم و زر
به کابل سری زو به زابل دگر
از آن پس به تخت مهی بر نشست
به شادی به نخچیر و می برد دست
کنیزان گلرخ فزون از هزار
به دست آمدش هر یکی چون بهار
میانشان یکی ماه دلخواه بود
که دخت شه و بربتان شاه بود
نگاری که گر چهرش از چرخ مهر
بدیدی، بدادی بر آن چهر مهر
به رخسار خوبش بر از هر نگار
مشاطه شده ماه را روزگار
ز ره برده رفتار سرو روان
ز عنبر زده نقطه بر ارغوان
دو سوسنش پر پیکر نیکوی
دو بادام پر سرمهً جادوی
به خنده لبش لالهً می سرشت
چو بر لاله ژاله به باغ بهشت
هزارش گره سنبل پر شکن
به هم بر زره ساز و چنبرفکن
سر هر شکن مشک را مایه دار
خم هر گره بر گلی سایه دار
به مهرش دل پهلوان گشت راست
ز مادرش در حال وی را بخواست
چنان شیفته شد بدان دلفریب
که بی او زمانی نکردی شکیب
ز نخچیر چون باز پرداختی
همه بزم با ماهرخ ساختی
کنیزک همی تشنهً خون اوی
به درد پدر زو شده کینه جوی
چنان ساخت با مادر آن شوم بهر
که بکشد جهان پهلوان را به زهر
هویدا همی بود خاموش و نرم
همی کرد باز از نهان داغ گرم
به گاهی که آمد ز نخچیر باز
جهان پهلوان، دیده رنج دراز
به هم دختر و مادر زشت رأی
ستادند پیشش پرستش نمای
گرفته پری چهره جام بلور
پُر از لعل می چون درفشنده هور
چو نخچیر کردی کنون سور کن
به می ماندگی از تنت دور کن
جهان پهلوان کرد زی می نگاه
همه جامِ می دید گشته سیاه
به یاد آمدش گفتهً برهمن
گرفتش به خور گفت بر یاد من
دو گلنار دختر چو دینار شد
دو جزعش ز لؤلؤ صدف وار شد
به ناکام ازو بستد و هم به جای
بخورد و بیفتاد بی جان ز پای
دل مادر از درد شد ناتوان
بجوشید با خشم دل پهلوان
به خنجر تن هر دو را پاره کرد
سرانشان ز تن کند و بر باره کرد
هر آن کاو نترسد ز دستان زن
ازو در جهان رأی دانش مزن
زن نیک در خانه ناز ست و گنج
زن بد چو دیوست و مار شکنج
ز دستان زن هر که ناترس کار
روان با خرد نیستش سازگار
زنان چون درختند سبز آشکار
ولیک از نهان زهر دارند بار
هنرشان همینست کاندر گهر
به گاه زهه مردم آرند بر
چو پرداخت از آن هر دو زن پهلوان
یکی را گزید از میان گوان
مرو را به کابل به شاهی نشاند
به زوال شد و یک مه آنجا بماند
اسیران که بگرفت در کارزار
فرستاد زی سیستان سی هزار
که سوگند بودش به یزدان پاک
که آنجا به خونشان کند گِل ز خاک
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رسیدن گرشاسب به میل سنگ
رسید از پس هفته ای شاد و کش
به شهری دلارام و پدرام و خوش
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی برسرش بیشهٔ زعفران
بر آن کوه بر میلی افراخته
ز مس و آهن و روی بگداخته
نبشته ز گردش خطی پارسی
که بد عمر من شاه ده بار سی
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
به گنج و به لشکر همالم نبود
در این کوه صد سال بودم نشست
بسی رسته زر آوریدم به دست
همه زیر این میل کردم نهان
برفتم سرانجام کار از جهان
نه زو شاد بودم بدین سر به نیز
نخواهم بدان سربدَن شاد نیز
ندانم که یابد بدو دسترس
مرا بهره باری شمارست و بس
چو دستت به چیز تو نبودرسان
چه چیز تو باشد چه آن کسان
غم و رنج من هر که آرد به یاد
نباشد به آکندن گنج شاد
به نیکی برد رنج هر روز بیش
که فرجام هم نیکی آیدش پیش
گر از کوه داریم زر بیش ما
توانگرخدایستو درویش ما
ایا آنکه این گنجت آیدبه دست
ز روی خرد بر به کار آنچه هست
همه ساله ایدر توانا نیی
که امروز اینجا وفردا نیی
تن از گنجدنیا میفکن به رنج
ز نیکیو نام نکوساز گنج
که بردن توان گنج زر، گرچه بس
ز کس گنج نیکینبردست کس
جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز
ازاو کوش تا تن کشی بر فراز
فژه گنده پیرسیت شوریده هش
بداندیش و فرزندخور، شوی کش
به هرگونه فرزند آبستن است
تو فرزند را دوست و او دشمن است
پناهت بداد آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس
دل پهلوان خیره شد کآن بخواند
بسی در ز دو جزع روشن براند
سپه را بفرمود تاهمگروه
فکندندآن میلو کندند کوه
چهی بود زیرش چو تاری مغاک
پر از زرّ رسته بیاکنده پاک
سراسر فراز چَه انبار کرد
صد و بیست اشتر همه بار کرد
بی اندازه زآن کاسه و خوان و جام
بسازید وزین کرد و زرین ستام
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندر نشاخت
ز یک روی آن جام جمشید شاه
نگاریده دربزم باتاج وگاه
ز روی دگر پیکر خویش کرد
چو در صف چه با اژدهای برد
هر آنگه که بزمی نو آراستی
بدان ده منی جام می خواستی
چو برداشت آن گنج از آن مرز و بوم
به نزد خسو شد که بد شاه روم
به عمورّیه بود شه را نشست
چوبشنید کآمد یل چیر دست
به شهری دلارام و پدرام و خوش
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی برسرش بیشهٔ زعفران
بر آن کوه بر میلی افراخته
ز مس و آهن و روی بگداخته
نبشته ز گردش خطی پارسی
که بد عمر من شاه ده بار سی
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
به گنج و به لشکر همالم نبود
در این کوه صد سال بودم نشست
بسی رسته زر آوریدم به دست
همه زیر این میل کردم نهان
برفتم سرانجام کار از جهان
نه زو شاد بودم بدین سر به نیز
نخواهم بدان سربدَن شاد نیز
ندانم که یابد بدو دسترس
مرا بهره باری شمارست و بس
چو دستت به چیز تو نبودرسان
چه چیز تو باشد چه آن کسان
غم و رنج من هر که آرد به یاد
نباشد به آکندن گنج شاد
به نیکی برد رنج هر روز بیش
که فرجام هم نیکی آیدش پیش
گر از کوه داریم زر بیش ما
توانگرخدایستو درویش ما
ایا آنکه این گنجت آیدبه دست
ز روی خرد بر به کار آنچه هست
همه ساله ایدر توانا نیی
که امروز اینجا وفردا نیی
تن از گنجدنیا میفکن به رنج
ز نیکیو نام نکوساز گنج
که بردن توان گنج زر، گرچه بس
ز کس گنج نیکینبردست کس
جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز
ازاو کوش تا تن کشی بر فراز
فژه گنده پیرسیت شوریده هش
بداندیش و فرزندخور، شوی کش
به هرگونه فرزند آبستن است
تو فرزند را دوست و او دشمن است
پناهت بداد آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس
دل پهلوان خیره شد کآن بخواند
بسی در ز دو جزع روشن براند
سپه را بفرمود تاهمگروه
فکندندآن میلو کندند کوه
چهی بود زیرش چو تاری مغاک
پر از زرّ رسته بیاکنده پاک
سراسر فراز چَه انبار کرد
صد و بیست اشتر همه بار کرد
بی اندازه زآن کاسه و خوان و جام
بسازید وزین کرد و زرین ستام
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندر نشاخت
ز یک روی آن جام جمشید شاه
نگاریده دربزم باتاج وگاه
ز روی دگر پیکر خویش کرد
چو در صف چه با اژدهای برد
هر آنگه که بزمی نو آراستی
بدان ده منی جام می خواستی
چو برداشت آن گنج از آن مرز و بوم
به نزد خسو شد که بد شاه روم
به عمورّیه بود شه را نشست
چوبشنید کآمد یل چیر دست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا الأثواب و الأوانی
جامهٔ کهنه رنج و اندوه است
جامهٔ نو ز دولت انبوه است
بهترین جامهای بود هنگفت
مر مرا اوستاد چونین گفت
مر زنان راست جامهٔ رنگین
اصل شادی و راحت و تزیین
جامهٔ سرخ مایهٔ شادیست
سال و مه بخت از او به آزادیست
جامهٔ هیبت است رنگ سیاه
ور بود زرد درد و محنت و آه
جامههای کبود اندوهست
رنج بر دل فزونتر از کوهست
طیلسان و ردا کمال بُوَد
کیسه و صره اصل مال بُوَد
نردبان اصل و مایهٔ سفرست
لیک زان مرد را همه خطرست
آسیا مردم امین باشد
آنکه در خانه به گزین باشد
دام باشد به خواب بستن کار
آینه زن بُوَد نکو هُش دار
بستگی آیدت ز قفل پدید
چون گشایش که آیدت ز کلید
جامهٔ نو ز دولت انبوه است
بهترین جامهای بود هنگفت
مر مرا اوستاد چونین گفت
مر زنان راست جامهٔ رنگین
اصل شادی و راحت و تزیین
جامهٔ سرخ مایهٔ شادیست
سال و مه بخت از او به آزادیست
جامهٔ هیبت است رنگ سیاه
ور بود زرد درد و محنت و آه
جامههای کبود اندوهست
رنج بر دل فزونتر از کوهست
طیلسان و ردا کمال بُوَد
کیسه و صره اصل مال بُوَد
نردبان اصل و مایهٔ سفرست
لیک زان مرد را همه خطرست
آسیا مردم امین باشد
آنکه در خانه به گزین باشد
دام باشد به خواب بستن کار
آینه زن بُوَد نکو هُش دار
بستگی آیدت ز قفل پدید
چون گشایش که آیدت ز کلید
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
من زَهَد فیالدّنیا وَجَد مُلکا لایبلی
بود پیری به بصره در زاهد
که نبود آن زمان چنو عابد
گفت هر بامداد برخیزم
تا از این نفسِ شوم بگریزم
نفس گوید مرا که هان ای پیر
چه خوری بامداد کن تدبیر
بازگو مر مرا که تا چه خورم
منش گویم که مرگ و در گذرم
گوید آنگاه نفسِ من با من
که چه پوشم بگویمش که کفن
بعد از آن مر مرا سؤال کند
آروزهای بس محال کند
که کجا رفت خواهی ای دل کور
منش گویم خموش تا لب گور
تا مگر بر خلاف نفس نَفَس
بتوانم زدن ز بیم عسس
بخ بخ آنکس که نفس را دارد
خوار و در پیش خویش نگذارد
که نبود آن زمان چنو عابد
گفت هر بامداد برخیزم
تا از این نفسِ شوم بگریزم
نفس گوید مرا که هان ای پیر
چه خوری بامداد کن تدبیر
بازگو مر مرا که تا چه خورم
منش گویم که مرگ و در گذرم
گوید آنگاه نفسِ من با من
که چه پوشم بگویمش که کفن
بعد از آن مر مرا سؤال کند
آروزهای بس محال کند
که کجا رفت خواهی ای دل کور
منش گویم خموش تا لب گور
تا مگر بر خلاف نفس نَفَس
بتوانم زدن ز بیم عسس
بخ بخ آنکس که نفس را دارد
خوار و در پیش خویش نگذارد
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
در ذکر قوای حاسّه و حافظه
نفس کو مر ترا چو جان دارست
بی تو در جسم تو بسی کارست
گرچه آن پنج شحنه بیکارند
سه وکیل از درونت بیدارند
آن کند هضم و این کند قسمت
آن برد ثفل و این نهد نعمت
آن نماید ره این کند تدبیر
این شود حافظ آن کند تعبیر
آن نبینی که چون به خواب شوی
فارغ از زحمت و عذاب شوی
از برای فراغت و خوابت
وز برای صلاح و اسبابت
اندرین خاکدان ز آتش و باد
ز آب روی تو برد خاک نژاد
تا ترا بر سریر سرِّ خرد
بنشاند ز بهرِ راحت خود
تو بر آسوده و خرد بر کار
تو بخفته درونت او بیدار
بی تو در جسم تو بسی کارست
گرچه آن پنج شحنه بیکارند
سه وکیل از درونت بیدارند
آن کند هضم و این کند قسمت
آن برد ثفل و این نهد نعمت
آن نماید ره این کند تدبیر
این شود حافظ آن کند تعبیر
آن نبینی که چون به خواب شوی
فارغ از زحمت و عذاب شوی
از برای فراغت و خوابت
وز برای صلاح و اسبابت
اندرین خاکدان ز آتش و باد
ز آب روی تو برد خاک نژاد
تا ترا بر سریر سرِّ خرد
بنشاند ز بهرِ راحت خود
تو بر آسوده و خرد بر کار
تو بخفته درونت او بیدار
هجویری : مقدمات
بسْمِ اللّه الرّحمنِ الرّحیم
اَلْحَمدُللّهِ الّذی کَشَفَ لِأولیائِه بَواطِنَ مَلکوتِهِ، وَقَشَعَ لِأَصفیائِهِ سَرائرَ جبروتِهِ، وَأراقَ دَمَ المحبّینَ بِسَیفِ جَلالِه، وأذاقَ سِرَّ المشتاقینَ رَوْحَ وِصالِه. هو الْمُحیی لِمَواتِ الْقُلوبِ بأنوارِ إدراکه، وَالمُنعِشُ لها بِراحَةِ رَوْحِ الْمَعْرِفَةِ بَنَشْرِ أسمائه. وَالصَّلوةُ علی رَسولِهِ مُحمَّدٍ و عَلی آله و أصحابه.
من بعده، قال الشیخ ابوالحسن علی بن عثمان بن ابی علی الجلابی، ثُمَ الهجویری، رضی اللّه عنه: طریق استخارت سپردم و اغراضی که به نفس میبازگشت از دل ستردم و به حکم استدعای تو اسعدک اللّه قیام کردم و بر تمام کردن مراد تو از این کتاب عزمی تمام کردم، و مر این را کشف المحجوب نام کردم، و مقصود تو معلوم گشت و سخن اندر غرض تو در این کتاب مقسوم گشت و من از خداوند تعالی استعانت خواهم و توفیق اندر اتمام این کتاب، و از حول و قوت خود تبرا کنم اندر گفت و کردار و باللّه العونُ و التّوفیقُ.
من بعده، قال الشیخ ابوالحسن علی بن عثمان بن ابی علی الجلابی، ثُمَ الهجویری، رضی اللّه عنه: طریق استخارت سپردم و اغراضی که به نفس میبازگشت از دل ستردم و به حکم استدعای تو اسعدک اللّه قیام کردم و بر تمام کردن مراد تو از این کتاب عزمی تمام کردم، و مر این را کشف المحجوب نام کردم، و مقصود تو معلوم گشت و سخن اندر غرض تو در این کتاب مقسوم گشت و من از خداوند تعالی استعانت خواهم و توفیق اندر اتمام این کتاب، و از حول و قوت خود تبرا کنم اندر گفت و کردار و باللّه العونُ و التّوفیقُ.
هجویری : باب التصوّف
فصل
ذو النون مصری رحمةاللّه علیه گوید: «الصُّوفیّ إذا نَطَقَ أبانَ نُطقُه مِنَ الحَقائقِ، و إنْ سَکَتَ نَطَقَتْ عَنْه الجوارحُ بِقَطْعِ العَلائقِ.»
صوفی آن بود که چون بگوید بیان نطقش حقایق حال وی بود؛ یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد، معاملتش معبر حال وی باشد و به قطع علایق حال وی ناطق شود؛ یعنی گفتارش همه بر اصل صحیح باشد و کردارش بجمله تجرید صرف. چون میگوید قولش همه حق بود و چون خاموش باشد فعلش همه فقر.
جنید گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف نعتٌ أُقیمَ العبدُ فیه.» قیلَ: «نعتٌ لِلْعَبدِ، أم نعتٌ للحقِّ؟» فقال: «نعتُ الحقِّ حقیقةً و نعتُ العَبْدِ رَسْماً.» :«تصوّف نعتی است که اقامت بنده در آن است.» گفتند: «نعت حق است یا نعت خلق؟» گفت:«حقیقتش نعت حق است و رسمش نعت خلق.» یعنی حقیقتش فنای صفت بنده تقاضا کند و فنای صفت بنده به بقای صفت حق بود و این نعت حق بود و رسمش دوام مجاهدت بنده اقتضا کند و دوام مجاهدت صفت بنده بود.
و چون به معنی دیگر رانی چنان بود که اندر حقیقت توحید، بنده را هیچ نعت درست نیاید؛ از آنچه نعوت خلق مر ایشان را دایم نیست و نعت خلق بهجز رسم نیست؛ که نعت وی باقی نبود و مُلک و فعل حق باشد. پس بهحقیقت از آن حق باشد و معنی آن این بود که خداوند عزّ و جلّ بنده را فرمود که: «روزهدار». و به روزه داشتن بنده اسم صایمی بنده را دادند و از روی رسم، آن صوم بنده را باشد؛ و باز از روی حقیقت از آن خداوند؛ چنانکه خداوند گفت و رسول خبر داد، علیه السّلام:«الصّومُ لی وَاَنَا اُجْزی بِهِ.» روزه از آن من است؛ از آنچه مفعولات وی جمله ملک وی است، و نسبت و اضافت همه خلق مر هر چیزی را به خود رسم و مجاز بود نه حقیقت.
ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف تَرْکُ کُلِّ حَظِّ النَّفْسِ.»
تصوّف دست بداشتن جمله حظوظ نفسانی بود و این بر دو گونه باشد: یکی رسم ودیگر حقیقت. و این ان بود که اگر وی تارک حظ است ترک حظ هم حظی بودو این رسم باشد و اگر حظ تارک وی است این فنای حظ بود و تعلق این به حقیقت مشاهدت بود. پس ترک حظ فعل بنده بود و فنای حظ فعل خدای، جل جلاله. فعل بنده رسم و مجاز بود و فعل حق حقیقت. و بدین قول مبین شد قول جنید رحمةاللّه که پیش از این قول است.
و هم ابوالحسن نور رحمةاللّه علیه گوید: «الصّوفیّةُ هُمُ الّذینَ صَفَتْ أرواحُهُم، فصاروا فی الصّفِّ الأوّل بَیْنَ یَدَیِ الْحَقِّ.»
صوفیان آناناند که جانهای ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوی خلاص یافته تا اندر صف اول و درجهٔ اعلی با حق بیارامیدهاند و از غیر وی اندر رمیده.
و همو گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیّ الّذی لایُمْلِکُ ولایُمْلَکُ.»
صوفی آن بود که هیچ چیز اندر بند وی ناید، و وی اندر بند هیچ چیز نشود و این عبارت از عین فنا بود؛ که فانی صفت، مالک نبود و مملوک نه؛ از آنچه صحت ملک بر موجودات درست افتد و مراد از این آن است که صوفی هیچ چیز را، از متاع دنیا و زینت عقبی، ملک نکند و خود اندر تحت حکم و ملک نفس خود نیاید. سلطان ارادت خود را از غیر بگسلد تا غیر طمع بندگی از وی بگسلد. و این قول لطیف است مر آن گروه را که به فنای کلی گویند، و ما غلطگاه ایشان در این کتاب بیاریم تا تو را معلوم شود، ان شاءاللّه، عزو جل.
ابن الجلاء رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف حقیقةٌ لارسمَ له.»
تصوّف حقیقتی است که وی را رسم نیست، و آنچه رسم است نصیب خلق باشد اندر معاملات، و حقیقت خاصهٔ حق بود. چون تصوّف از خلق اعراض کردن بود، لامحاله مر او را رسم نبود.
ابوعمرو دمشقی رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف رؤیَةُ الکَوْنِ بِعَیْنِ النَّقْصِ، بل غَضُّ الطَّرْفِ عَنِ الْکَوْنِ.»
تصوّف آن بود که اندر کون ننگری جز به عین نقص، و این دلیل بقای صفت بود، بل که چشم فراز کنی از کون و این دلیل فنای صفت بود؛ از آنچه نظر از کون باشد چون کون نماند نظر هم نماند و غض طرف از کون بقای بصیرت ربانی بود، یعنی هر که به خود نابینا شود به حق بینا گردد؛ از آنچه کون طالب هم طالب بود و کار وی از وی به وی باشد، وی را از خود بیرون راهی نباشد. پس یکی خود را بیند ولیکن ناقص بیند و یکی چشم از خود فراکند و نبیند و آن که میبیند اگرچه ناقص بیند دیدهٔ وی حجاب است و آن که مینبیند بینایی حجاب نیاید. و این اصلی قوی است اندر طریق تصوّف و ارباب معانی، اما این، جایگاه شرح این نیست.
ابوبکر شبلی رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف شِرکٌ، لانَّهُ صِیانةُ الْقَلْبِ عَنْ رُؤْیَةِ الغیرِ ولاغیرَ.»
تصوّف شرک است؛ از آنچه آن صیانت دل بود از رؤیت غیر، و خود غیر نیست؛ یعنی اندر اثبات توحید رؤیت غیر شرک باشد و چون اندر دل غیر نبود صیانت کردن مر او را از ذکر غیر محال باشد.
حُصری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف صَفاءُ السِّرِّ من کُدورات المُخالفاتِ.»
تصوّف صفای سر بود از کدورات مخالفت و معنی این آن بود که سر را از مخالفت حق نگاه دارد؛ از آنچه دوستی موافقت بود و موافقت ضد مخالفت باشد. و دوست را اندر همه عالم بهجز حفظ فرمان دوست نباشد، و چون مراد یکی باشد، خالفت از کجا صورت گیرد؟
محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه گوید: «التصوّف خُلُقٌ، مَن زادَ علیکَ فی الخُلُقِ، زادَ علیک فِی التصوّف.»
تصوّف نیکوخویی باشد، هر که نیکو خوتر، وی صوفیتر. و خوی نیکو بر دو گونه باشد: یکی با خلق و دیگر با حق. نیکوخویی با حق رضا باشد به قضای وی و نیکوخویی با خلق حمل ثقل صحبت ایشان برای حق و این هر دو خود به طالب آن باز گردد. حق را تعالی صفت استغناست از رضای طالب و سخط طالب و این هر دو صفت اندر نظارهٔ وحدانیت وی بسته است.
مرتعش رحمةاللّه علیه گوید: «اَلصّوفیُّ لایَسبِقُ هِمَّتُه خُطْوَتَه البتّة.»
صوفی آن بود که اندیشهٔ وی با قدم وی برابر بود البته. ای جمله حاضر بود دل آنجا که تن، و تن آنجا که دل، قول آنجا که قدم، قدم آنجا که قول. و این نشان حضوری بود بی غیبت بر خلاف آن که گویند: «از خود غایب به حق حاضر.» لا، بل که «به حق حاضر و به خود حاضر.» و این، عبارت از جمع الجمع باشد؛ از آنچه تا رؤیت نبود به خود، غیبت نبود از خود و چون رؤیت برخاست حضوری بی غیبت است. و تعلق این معنی به قول شبلی است، رحمة اللّه علیه: «اَلصّوفیُّ لایَری فی الدّارینِ مَعَ اللّهِ غَیْرَ اللّهِ.» صوفی آن بود که اندر دو جهان هیچ نبیند بهجز خدای عزّ و جلّ. و در جمله هستی بنده غیر بود و چون غیر نبیند خود را نبیند. و از خود بکلیت فارغ شود اندر حال نفی و اثبات خود.
جنید رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف مبنیٌّ علی ثمانِ خصالٍ: السَّخاءِ، و الرِّضاءِ، و الصّبرِ و الإشارةِ و الغربةِ، و لُبْسِ الصُّوفِ و السّیاحةِ و الفقرِ. امّا السّخاءُ فلاِبراهیمَ و امّا الرّضاءُ فَلاِء سحقَ و امّاالصّبر فلأیّوبَ، و اما الإشارةِ فلِزَکریّا و اما الغربةِ فَلِیحیی، و امّا لُبسُ الصّوف فلِموسی، و امّا السّیاحةُ فلِعیسی و امّا الفقرُ فَلِحمّدٍ، صلواتُ اللّهِ علیهم اجمعینَ.»
گفت: بنای تصوّف بر هشت خصلت است اقتدا به هشت پیغمبر، علیهم السّلام: به سخاوت به ابراهیم، و آن چندان بود که پسر فدا کرد؛ و به رضا به اسحاق که وی سر فدا کرد و به ترک جان عزیز خود بگفت؛ و به صبر به ایوب که اندر بلای کرمان صبر کرد؛ و به اشارت به زکریا که خداوند گفت: «اذنادی ربَّهُ نداءً خفیّاً(۳/مریم)»؛ و به غربت به یحیی که اندر وطن خود غریب بودو اندر میان خویشان از ایشان بیگانه؛ و به سیاحت به عیسی که اندر سیاحت خود چنان مجرد بود که جز کاسهای و شانهای نداشت چون بدید که کسی به دو مشت آب میخورد کاسه بینداخت و چون بدید که به انگشتان تخلیل میکرد شانه بینداخت؛ و به لُبس صوف به موسی که همه جامههای وی پشمین بود؛ و به فقر به محمد علیهم السّلام که خدای عزّ و جلّ کلید همه گنجهای روی زمین بدو فرستاد و گفت: «محنت برخود منه و از این گنجها خود را تجمل ساز.» گفت:: «نخواهم. بارخدایا، مرا یک روز سیردار و یک روز گرسنه.»و این اصول اند رمعاملت سخت نیکوست.
حصری گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیُّ لا یوجَدُ بعدَ عَدَمِه ولایُعْدَمُ بعدَ وُجودِه.»
صوفی آن بود که هستی وی را نیستی نباشد و نیستی وی را هستی نه؛ یعنی آنچه بیابد مر آن را هرگز گم نکند و آنچه گم کند مر آن را هرگز نیابد. و دیگر معنیش آن بود که یافتش را هرگز نایافت نباشد و نایافتش را هرگز یافت نه. یا اثباتی بود بی نفی و یا نفیی بود بی اثبات. و مراد از جملهٔ این عبارات آن است که تا حال بشریت از کسی ساقط شود و شواهد جسمان از حق وی فایت گردد و نسبتش از کل منقطع گردد و یا سر بشریت اندر حق کسی ظاهر شود تا تفاریق وی اندر عین خود جمع گردد، از خود به خود قیام یابد وصورت این اندر دو پیغامبر علیهما السّلام ظاهر توان کرد: یکی موسی صلوات اللّه علیه که اندر وجودش عدم نبود، تا گفت: «ربِّ اشرَحْ لی صَدْری و یَسِّرْلی امری (۲۵و ۲۶/طه)»، و دیگر رسول ما صلّی اللّه علیه که اندر عدمش وجود نبود، تا گفتند: «ألَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ (۱/الإنشراح).» یکی آرایش خواست و زینت طلب کرد و دیگر را بیاراستند و وی را خود خواست نه.
علی بن بُندار الصیرفی النّیسابوری گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف إسقاطُ الرُّؤیَةِ لِلْحَقِّ ظاهراً و باطناً.»
تصوّف آن بود که صاحب آن، ظاهراً و باطناً، خود را نبیند و جمله حق را بیند؛ از آنچه اگر به ظاهرنگری بر ظاهر نشان توفیق یابی چون نگاه کنی معاملت ظاهر اندر جنب توفیق حق تعالی به پر پشهای نسنجد به ترک رؤیت ظاهر بگویی؛ و اگر به باطن نگری بر باطن نشان تأیید یابی چون نگاه کنی معاملت باطن اندر جنب تأیید حق به ذرهای نسنجد به ترک باطن بگویی، جمله مر حق را بینی. پس همه حق را بینی، خود را هیچ نبینی.
محمدبن احمد المُقری رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف اسْتِقامَةُ الأحوال مَعَ الحقِّ.»
تصوّف استقامت احوال است با حق؛ یعنی احوال مر سر صوفی را از حال نگرداند و به اعوجاج اندر نیفکند؛ از آنچه کسی را که دل صید محول احوال باشد احوال او را از درجهٔ استقامت بنیفکند و از حق تعالی بازندارد.
صوفی آن بود که چون بگوید بیان نطقش حقایق حال وی بود؛ یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد، معاملتش معبر حال وی باشد و به قطع علایق حال وی ناطق شود؛ یعنی گفتارش همه بر اصل صحیح باشد و کردارش بجمله تجرید صرف. چون میگوید قولش همه حق بود و چون خاموش باشد فعلش همه فقر.
جنید گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف نعتٌ أُقیمَ العبدُ فیه.» قیلَ: «نعتٌ لِلْعَبدِ، أم نعتٌ للحقِّ؟» فقال: «نعتُ الحقِّ حقیقةً و نعتُ العَبْدِ رَسْماً.» :«تصوّف نعتی است که اقامت بنده در آن است.» گفتند: «نعت حق است یا نعت خلق؟» گفت:«حقیقتش نعت حق است و رسمش نعت خلق.» یعنی حقیقتش فنای صفت بنده تقاضا کند و فنای صفت بنده به بقای صفت حق بود و این نعت حق بود و رسمش دوام مجاهدت بنده اقتضا کند و دوام مجاهدت صفت بنده بود.
و چون به معنی دیگر رانی چنان بود که اندر حقیقت توحید، بنده را هیچ نعت درست نیاید؛ از آنچه نعوت خلق مر ایشان را دایم نیست و نعت خلق بهجز رسم نیست؛ که نعت وی باقی نبود و مُلک و فعل حق باشد. پس بهحقیقت از آن حق باشد و معنی آن این بود که خداوند عزّ و جلّ بنده را فرمود که: «روزهدار». و به روزه داشتن بنده اسم صایمی بنده را دادند و از روی رسم، آن صوم بنده را باشد؛ و باز از روی حقیقت از آن خداوند؛ چنانکه خداوند گفت و رسول خبر داد، علیه السّلام:«الصّومُ لی وَاَنَا اُجْزی بِهِ.» روزه از آن من است؛ از آنچه مفعولات وی جمله ملک وی است، و نسبت و اضافت همه خلق مر هر چیزی را به خود رسم و مجاز بود نه حقیقت.
ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف تَرْکُ کُلِّ حَظِّ النَّفْسِ.»
تصوّف دست بداشتن جمله حظوظ نفسانی بود و این بر دو گونه باشد: یکی رسم ودیگر حقیقت. و این ان بود که اگر وی تارک حظ است ترک حظ هم حظی بودو این رسم باشد و اگر حظ تارک وی است این فنای حظ بود و تعلق این به حقیقت مشاهدت بود. پس ترک حظ فعل بنده بود و فنای حظ فعل خدای، جل جلاله. فعل بنده رسم و مجاز بود و فعل حق حقیقت. و بدین قول مبین شد قول جنید رحمةاللّه که پیش از این قول است.
و هم ابوالحسن نور رحمةاللّه علیه گوید: «الصّوفیّةُ هُمُ الّذینَ صَفَتْ أرواحُهُم، فصاروا فی الصّفِّ الأوّل بَیْنَ یَدَیِ الْحَقِّ.»
صوفیان آناناند که جانهای ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوی خلاص یافته تا اندر صف اول و درجهٔ اعلی با حق بیارامیدهاند و از غیر وی اندر رمیده.
و همو گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیّ الّذی لایُمْلِکُ ولایُمْلَکُ.»
صوفی آن بود که هیچ چیز اندر بند وی ناید، و وی اندر بند هیچ چیز نشود و این عبارت از عین فنا بود؛ که فانی صفت، مالک نبود و مملوک نه؛ از آنچه صحت ملک بر موجودات درست افتد و مراد از این آن است که صوفی هیچ چیز را، از متاع دنیا و زینت عقبی، ملک نکند و خود اندر تحت حکم و ملک نفس خود نیاید. سلطان ارادت خود را از غیر بگسلد تا غیر طمع بندگی از وی بگسلد. و این قول لطیف است مر آن گروه را که به فنای کلی گویند، و ما غلطگاه ایشان در این کتاب بیاریم تا تو را معلوم شود، ان شاءاللّه، عزو جل.
ابن الجلاء رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف حقیقةٌ لارسمَ له.»
تصوّف حقیقتی است که وی را رسم نیست، و آنچه رسم است نصیب خلق باشد اندر معاملات، و حقیقت خاصهٔ حق بود. چون تصوّف از خلق اعراض کردن بود، لامحاله مر او را رسم نبود.
ابوعمرو دمشقی رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف رؤیَةُ الکَوْنِ بِعَیْنِ النَّقْصِ، بل غَضُّ الطَّرْفِ عَنِ الْکَوْنِ.»
تصوّف آن بود که اندر کون ننگری جز به عین نقص، و این دلیل بقای صفت بود، بل که چشم فراز کنی از کون و این دلیل فنای صفت بود؛ از آنچه نظر از کون باشد چون کون نماند نظر هم نماند و غض طرف از کون بقای بصیرت ربانی بود، یعنی هر که به خود نابینا شود به حق بینا گردد؛ از آنچه کون طالب هم طالب بود و کار وی از وی به وی باشد، وی را از خود بیرون راهی نباشد. پس یکی خود را بیند ولیکن ناقص بیند و یکی چشم از خود فراکند و نبیند و آن که میبیند اگرچه ناقص بیند دیدهٔ وی حجاب است و آن که مینبیند بینایی حجاب نیاید. و این اصلی قوی است اندر طریق تصوّف و ارباب معانی، اما این، جایگاه شرح این نیست.
ابوبکر شبلی رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف شِرکٌ، لانَّهُ صِیانةُ الْقَلْبِ عَنْ رُؤْیَةِ الغیرِ ولاغیرَ.»
تصوّف شرک است؛ از آنچه آن صیانت دل بود از رؤیت غیر، و خود غیر نیست؛ یعنی اندر اثبات توحید رؤیت غیر شرک باشد و چون اندر دل غیر نبود صیانت کردن مر او را از ذکر غیر محال باشد.
حُصری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف صَفاءُ السِّرِّ من کُدورات المُخالفاتِ.»
تصوّف صفای سر بود از کدورات مخالفت و معنی این آن بود که سر را از مخالفت حق نگاه دارد؛ از آنچه دوستی موافقت بود و موافقت ضد مخالفت باشد. و دوست را اندر همه عالم بهجز حفظ فرمان دوست نباشد، و چون مراد یکی باشد، خالفت از کجا صورت گیرد؟
محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه گوید: «التصوّف خُلُقٌ، مَن زادَ علیکَ فی الخُلُقِ، زادَ علیک فِی التصوّف.»
تصوّف نیکوخویی باشد، هر که نیکو خوتر، وی صوفیتر. و خوی نیکو بر دو گونه باشد: یکی با خلق و دیگر با حق. نیکوخویی با حق رضا باشد به قضای وی و نیکوخویی با خلق حمل ثقل صحبت ایشان برای حق و این هر دو خود به طالب آن باز گردد. حق را تعالی صفت استغناست از رضای طالب و سخط طالب و این هر دو صفت اندر نظارهٔ وحدانیت وی بسته است.
مرتعش رحمةاللّه علیه گوید: «اَلصّوفیُّ لایَسبِقُ هِمَّتُه خُطْوَتَه البتّة.»
صوفی آن بود که اندیشهٔ وی با قدم وی برابر بود البته. ای جمله حاضر بود دل آنجا که تن، و تن آنجا که دل، قول آنجا که قدم، قدم آنجا که قول. و این نشان حضوری بود بی غیبت بر خلاف آن که گویند: «از خود غایب به حق حاضر.» لا، بل که «به حق حاضر و به خود حاضر.» و این، عبارت از جمع الجمع باشد؛ از آنچه تا رؤیت نبود به خود، غیبت نبود از خود و چون رؤیت برخاست حضوری بی غیبت است. و تعلق این معنی به قول شبلی است، رحمة اللّه علیه: «اَلصّوفیُّ لایَری فی الدّارینِ مَعَ اللّهِ غَیْرَ اللّهِ.» صوفی آن بود که اندر دو جهان هیچ نبیند بهجز خدای عزّ و جلّ. و در جمله هستی بنده غیر بود و چون غیر نبیند خود را نبیند. و از خود بکلیت فارغ شود اندر حال نفی و اثبات خود.
جنید رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف مبنیٌّ علی ثمانِ خصالٍ: السَّخاءِ، و الرِّضاءِ، و الصّبرِ و الإشارةِ و الغربةِ، و لُبْسِ الصُّوفِ و السّیاحةِ و الفقرِ. امّا السّخاءُ فلاِبراهیمَ و امّا الرّضاءُ فَلاِء سحقَ و امّاالصّبر فلأیّوبَ، و اما الإشارةِ فلِزَکریّا و اما الغربةِ فَلِیحیی، و امّا لُبسُ الصّوف فلِموسی، و امّا السّیاحةُ فلِعیسی و امّا الفقرُ فَلِحمّدٍ، صلواتُ اللّهِ علیهم اجمعینَ.»
گفت: بنای تصوّف بر هشت خصلت است اقتدا به هشت پیغمبر، علیهم السّلام: به سخاوت به ابراهیم، و آن چندان بود که پسر فدا کرد؛ و به رضا به اسحاق که وی سر فدا کرد و به ترک جان عزیز خود بگفت؛ و به صبر به ایوب که اندر بلای کرمان صبر کرد؛ و به اشارت به زکریا که خداوند گفت: «اذنادی ربَّهُ نداءً خفیّاً(۳/مریم)»؛ و به غربت به یحیی که اندر وطن خود غریب بودو اندر میان خویشان از ایشان بیگانه؛ و به سیاحت به عیسی که اندر سیاحت خود چنان مجرد بود که جز کاسهای و شانهای نداشت چون بدید که کسی به دو مشت آب میخورد کاسه بینداخت و چون بدید که به انگشتان تخلیل میکرد شانه بینداخت؛ و به لُبس صوف به موسی که همه جامههای وی پشمین بود؛ و به فقر به محمد علیهم السّلام که خدای عزّ و جلّ کلید همه گنجهای روی زمین بدو فرستاد و گفت: «محنت برخود منه و از این گنجها خود را تجمل ساز.» گفت:: «نخواهم. بارخدایا، مرا یک روز سیردار و یک روز گرسنه.»و این اصول اند رمعاملت سخت نیکوست.
حصری گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیُّ لا یوجَدُ بعدَ عَدَمِه ولایُعْدَمُ بعدَ وُجودِه.»
صوفی آن بود که هستی وی را نیستی نباشد و نیستی وی را هستی نه؛ یعنی آنچه بیابد مر آن را هرگز گم نکند و آنچه گم کند مر آن را هرگز نیابد. و دیگر معنیش آن بود که یافتش را هرگز نایافت نباشد و نایافتش را هرگز یافت نه. یا اثباتی بود بی نفی و یا نفیی بود بی اثبات. و مراد از جملهٔ این عبارات آن است که تا حال بشریت از کسی ساقط شود و شواهد جسمان از حق وی فایت گردد و نسبتش از کل منقطع گردد و یا سر بشریت اندر حق کسی ظاهر شود تا تفاریق وی اندر عین خود جمع گردد، از خود به خود قیام یابد وصورت این اندر دو پیغامبر علیهما السّلام ظاهر توان کرد: یکی موسی صلوات اللّه علیه که اندر وجودش عدم نبود، تا گفت: «ربِّ اشرَحْ لی صَدْری و یَسِّرْلی امری (۲۵و ۲۶/طه)»، و دیگر رسول ما صلّی اللّه علیه که اندر عدمش وجود نبود، تا گفتند: «ألَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ (۱/الإنشراح).» یکی آرایش خواست و زینت طلب کرد و دیگر را بیاراستند و وی را خود خواست نه.
علی بن بُندار الصیرفی النّیسابوری گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف إسقاطُ الرُّؤیَةِ لِلْحَقِّ ظاهراً و باطناً.»
تصوّف آن بود که صاحب آن، ظاهراً و باطناً، خود را نبیند و جمله حق را بیند؛ از آنچه اگر به ظاهرنگری بر ظاهر نشان توفیق یابی چون نگاه کنی معاملت ظاهر اندر جنب توفیق حق تعالی به پر پشهای نسنجد به ترک رؤیت ظاهر بگویی؛ و اگر به باطن نگری بر باطن نشان تأیید یابی چون نگاه کنی معاملت باطن اندر جنب تأیید حق به ذرهای نسنجد به ترک باطن بگویی، جمله مر حق را بینی. پس همه حق را بینی، خود را هیچ نبینی.
محمدبن احمد المُقری رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف اسْتِقامَةُ الأحوال مَعَ الحقِّ.»
تصوّف استقامت احوال است با حق؛ یعنی احوال مر سر صوفی را از حال نگرداند و به اعوجاج اندر نیفکند؛ از آنچه کسی را که دل صید محول احوال باشد احوال او را از درجهٔ استقامت بنیفکند و از حق تعالی بازندارد.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۵- ابوالحسن علی بن محمد الاصفهانی، رضی اللّه عنه
و منهم: شاهد محققان، و دلیل مریدان، ابوالحسن علی بن محمد الاصفهانی، رضی اللّه عنه
و نیز علی بن سهل گویند.
وی از کبار مشایخ بود. جنید را بدو مکاتبت لطیف است و عمرو بن عثمان به زیارت وی به اصفهان شد و وی صاحب ابوتراب بود وقرین جنید. مخصوص است وی به طریق ستوده اندر تصوّف به رضا و ریاضت و محفوظ از فِتن و آفت و زبانی نیکو اندر حقایق و معاملت و بیانی لطیف اندر دقایق و اشارت.
از وی میآید که گفت: «الحُضورُ أَفْضَلُ مِنَ الیقینِ، لأنَّ الْحُضورَ وَطَناتٌ و الیقینَ خَطراتٌ.» حضور به حق فاضلتر از یقین از حق؛ از آن که حضور اندر دل متوطن باشد و غفلت بر آن روا نباشد، و یقین خاطری بود که گه بیاید و گه بشود. پس حاضران اندر پیشگاه باشند و موقنان بر درگاه و اندر غیبت و حضور بابی مفرد بیاریم اندر این کتاب.
وی گفت، رحمةاللّه علیه: «مِنْ وَقتِ آدَمَ إلی قِیام السّاعَةِ، النّاسُ یقولونَ: القَلْبُ، القَلْبُ، و أنا أحِبُّ أن أری رجلاً یصفُ أیْشٍ الْقَلْبُ، أوکیفَ القَلْبُ، فلاأری.»
از وقت آدم علیه السّلام باز، مردمان میگویند: دل، دل، و من دوست میدارم که مردی بینم که مرا بگوید که دل چیست و یا چگونه است، و نمیبینم. و عوام آن گوشت پاره را دل خوانند، و آن مر مجانین و صبیان را و اطفال و مغلوبان را باشد؛ اما بی دل باشند. پس دل چه باشد که ازدل بهجز عبارت نمیشنویم؟ یعنی اگر عقل را دل خوانیم آن نه دل است، و اگر روح را دل گوییم آن نه دل است، و اگر علم را دل گوییم آن نه دل است. پس همه شواهد حق را قیام به دل و ازوی بهجز عبارتی موجود نه.
و نیز علی بن سهل گویند.
وی از کبار مشایخ بود. جنید را بدو مکاتبت لطیف است و عمرو بن عثمان به زیارت وی به اصفهان شد و وی صاحب ابوتراب بود وقرین جنید. مخصوص است وی به طریق ستوده اندر تصوّف به رضا و ریاضت و محفوظ از فِتن و آفت و زبانی نیکو اندر حقایق و معاملت و بیانی لطیف اندر دقایق و اشارت.
از وی میآید که گفت: «الحُضورُ أَفْضَلُ مِنَ الیقینِ، لأنَّ الْحُضورَ وَطَناتٌ و الیقینَ خَطراتٌ.» حضور به حق فاضلتر از یقین از حق؛ از آن که حضور اندر دل متوطن باشد و غفلت بر آن روا نباشد، و یقین خاطری بود که گه بیاید و گه بشود. پس حاضران اندر پیشگاه باشند و موقنان بر درگاه و اندر غیبت و حضور بابی مفرد بیاریم اندر این کتاب.
وی گفت، رحمةاللّه علیه: «مِنْ وَقتِ آدَمَ إلی قِیام السّاعَةِ، النّاسُ یقولونَ: القَلْبُ، القَلْبُ، و أنا أحِبُّ أن أری رجلاً یصفُ أیْشٍ الْقَلْبُ، أوکیفَ القَلْبُ، فلاأری.»
از وقت آدم علیه السّلام باز، مردمان میگویند: دل، دل، و من دوست میدارم که مردی بینم که مرا بگوید که دل چیست و یا چگونه است، و نمیبینم. و عوام آن گوشت پاره را دل خوانند، و آن مر مجانین و صبیان را و اطفال و مغلوبان را باشد؛ اما بی دل باشند. پس دل چه باشد که ازدل بهجز عبارت نمیشنویم؟ یعنی اگر عقل را دل خوانیم آن نه دل است، و اگر روح را دل گوییم آن نه دل است، و اگر علم را دل گوییم آن نه دل است. پس همه شواهد حق را قیام به دل و ازوی بهجز عبارتی موجود نه.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۹- ابوعلی احمدبن محمّد بن القاسم الرّودباری، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ محمود، و معدن جود، ابوعلی احمد بن محمد بن القاسم الرّودباری، رضی اللّه عنه
از جوانمردان متصوّفه بود و سرهنگان ایشان و از ابنای ملوک بود. اندر فنون معاملات شأنی عظیم داشت. و وی را آیات و مناقب بسیار است و کلام لطیف اندر دقایق این طریقت.
از وی میآید که گفت: «المُریدُ لایُریدُ لِنَفْسِهِ إلّا ما أرادَ اللّهُ لَهُ و المرادُ لا یریدُ مِنَ الکَوْنَیْن شَیئاً غَیْرَه.» مرید آن بود که هیچ چیز نخواهد مر خود را الا آن که حق تعالی وی را خواسته باشد و مراد آن که هیچ چیز نخواهد از کونین بهجز حق، تعالی. پس راضی به ارادت حق، تارک ارادت باید تا وی مرید باشد و محب را خود ارادت نباید تا مراد باشد. آن که حق را خواهد جز آن نخواهد که او خواهد و آن که حق ورا خواهد وی جز حق را نخواهد. پس رضا از مقامات ابتدا بود و محبت از احوال انتها. و نسبت مقامات به تحقیق عبودیت است و مشرب درجات به تأیید ربوبیت. و چون چنین باشد مرید به خود قایم بود و مراد به حق قایم بود. واللّه اعلم.
از جوانمردان متصوّفه بود و سرهنگان ایشان و از ابنای ملوک بود. اندر فنون معاملات شأنی عظیم داشت. و وی را آیات و مناقب بسیار است و کلام لطیف اندر دقایق این طریقت.
از وی میآید که گفت: «المُریدُ لایُریدُ لِنَفْسِهِ إلّا ما أرادَ اللّهُ لَهُ و المرادُ لا یریدُ مِنَ الکَوْنَیْن شَیئاً غَیْرَه.» مرید آن بود که هیچ چیز نخواهد مر خود را الا آن که حق تعالی وی را خواسته باشد و مراد آن که هیچ چیز نخواهد از کونین بهجز حق، تعالی. پس راضی به ارادت حق، تارک ارادت باید تا وی مرید باشد و محب را خود ارادت نباید تا مراد باشد. آن که حق را خواهد جز آن نخواهد که او خواهد و آن که حق ورا خواهد وی جز حق را نخواهد. پس رضا از مقامات ابتدا بود و محبت از احوال انتها. و نسبت مقامات به تحقیق عبودیت است و مشرب درجات به تأیید ربوبیت. و چون چنین باشد مرید به خود قایم بود و مراد به حق قایم بود. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی السُّکر و الصَحْو
بدان اعزّک اللّه که: سُکْر و غلبه عبارتی است که ارباب معانی کردهاند از غلبهٔ محبت حق تعالی و صَحْو عبارتی از حصول مراد و اهل معانی را اندر این معنی سخن بسیار است، گروهی این را بر آن فضل مینهند و گروهی بر خلاف.
آنان که سُکْر را بر صَحْو فضل نهند و آن ابویزید است، رضی اللّه عنه، و متابعان او گویند که: صَحْو بر تمکین و اعتدال صفت آدمیت صورت گیرد و آن حجاب اعظم بود ازحق تعالی و سُکْر بر زوال آفت و نقص صفات بشریت و ذهاب تدبیر و اختیار وی، و فنای تصرفش اندر خود به بقای قوتی که اندر او موجود است به خلاف جنس وی، و این ابلغ و اتم و اکمل بود؛ چنانکه داود علیه السّلام اندر حال صَحْو بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به وی اضافت کرد و گفت: «و قتلَ داودُ جالوتَ (۲۵۱/البقره)، و مصطفی صلی اللّه علیه اندر حال سُکْر بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به خود اضافت کرد؛ قولُه، تعالی: «وَما رَمَیْتَ اذ رَمَیْتَ وَلکنَّ اللّهَ رَمی (۱۷/الأنفال).» فشتّانَ ما بینَ عبدٍ و عبدٍ! آن که به خود قایم بود و به صفات خود ثابت، گفتند: «تو کردی»، بر وجه کرامت و آن که به حق قایم بود و از صفات خود فانی، گفتند: «ما کردیم، آنچه کردیم.» پس اضافت فعل بنده به حق نیکوتر از اضافت فعل حق به بنده؛ که چون فعل حق به بنده مضاف بود بنده به خود قایم بود و چون فعل بنده به حق مضاف بود به حق قایم بود؛ که چون بنده به خود قایم بود، چنان بود که داود را صلی اللّه علیه یک نظر به جایی افتاد که مینبایست، تا دید آنچه دید و چون به حق قایم بود چنان بود که مصطفی را صلی اللّه علیه یک نظر افتاد هم از آن جنس، زن بر مرد حرام شد؛ از آنچه آن در محل صَحْو بود و این در محل سُکْر.
و باز آنان که صَحْو را فضل نهند بر سُکْر و آن جنید است، رضی اللّه عنه و متابعان وی گویند: سُکْر محل آفت است؛ از آنچه آن تشویش احوال است و ذهاب صحت و گم کردن سر رشتهٔ خویش و چون قاعدهٔ همه معانی طالب باشد یا از روی فنای وی، یا از روی بقای وی، یا از روی محوش یا از روی اثباتش چون صحیح الحال نباشد فایدهٔ تحقیق حاصل نشود؛ از آنچه دل اهل حق مجرد میباید از کل مُثبَتات، و به نابنایی هرگز از بند اشیا راحت نباشد و از آفت آن رستگاری نه.
و ماندن خلق اندر چیزها بدون حق، بدان است که چیزها را چنان که هست مینبینند، و اگر بینندی برهندی. و دیدار درست بر دو گونه باشد: یکی آن که ناظر اندر شیء به چشم بقای آن نگرد و دیگر آن که به چشم فنای آن. اگر به چشم بقا نگرد مر کل را اندر بقای خود ناقص یابد؛ که به خود باقی نیاند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، کل موجودات اندر جنب بقای حق فانی یابد و این هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرماید. و آن آن بود که پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم اندر حال دعای خود که: «اللّهمَّ أرِنَا الأَشْیاءَ کَماهیَ.» از آنچه هر که دید آسود و این معنی قول خدای است، عزّ وجل: «فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الأبْصارِ (۲/الحشر)» و تا ندید آزاد نگردد.
پس این جمله جز اندر حال صَحْو درست نیاید، و مر اهل سُکْر را از این معنی هیچ آگاهی نه؛ چنانکه موسی علیه السّلام اندر حال سُکْر بود، طاقت اظهار یک تجلی نداشت از هوش بشد؛ و رسول صلی اللّه علیه اندر حال صَحْو بود، از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود و هر زمان هشیارتر و بیدارتر.
شَرِبتُ الرّاحَ کَأْساً بَعْدَ کأسٍ
فما نَفِدَ الشَّرابُ وَما رَوِیتُ
و شیخ من گفتی و وی جنیدی مذهب بود که: سُکْر، بازیگاه کودکان است و صَحْو، فناگاه مردان.و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم بر موافقت شیخم رحمة اللّه علیه که: کمال حال صاحب سُکْر صَحْو باشد و کمترین درجه اندر صَحْو، رؤیت بازماندگی بشریت بود. پس صَحْوی که آفت نماید، بهتر ازسکری که عین آن آفت بود.
و از ابوعثمان مغربی رحمةاللّه علیه حکایت آرند که: اندر ابتدای حالش بیست سال عزلت کرد اندر بیابانها؛ چنانکه حس آدم نشنید تا از مشقت، بِنیت وی بگداخت، و چشمهایش به مقدار گذرگاه جوال دوزی ماند، و از صورت آدمیان بگشت. از بعد بیست سال، فرمان صحبت آمد و گفت: «با خلق صحبت کن.» با خود گفت: «ابتدا صحبت با اهل خدای و مجاوران خانهٔ وی کنم تا مبارکتر بود.» قصد مکه کرد. مشایخ را به دل از آمدن وی آگاهی بود، به استقبال وی بیرون شدند. وی را یافتند به صورت مبدل شده و به حالی که بهجز رمق خلقت بر وی چیزی نامانده. گفتند: «یا باعثمان، بیست سال بر این صفت زیستی که آدم و ذریاتش اندر روزگار تو عاجز شدند. ما را بگوی، تا چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا باز آمدی؟» گفت: «به سکری رفتم و آفت سُکْر دیدم، و نومیدی یافتم و به عجز باز آمدم.» جملهٔ مشایخ گفتند: «یا با عثمان حرام است از پس تو بر معبران، عبارت صَحْو و سُکْر کردن؛ که تو انصاف جمله بدادی و آفت سُکْر باز نمودی.»
پس سُکْر جمله پنداشت فناست در عین بقای صفت، و این حجاب باشد و صَحْو جمله دیدار بقا در فنای صفت و این عین کشف باشد.
و درجمله اگر کسی را صورت بندد که سُکْر به فنا نزدیکتر بود از صَحْو، محال باشد؛ از آنچه سُکْر صفتی است زیادت بر صَحْو، و تا اوصاف بنده روی به زیادتی دارد بیخبر بود، و چون روی به نقصان نهد آنگاه طالب را بدو امیدی باشد.
و این غایت مقال ایشان است اندر صَحْو و سُکْر.
و از ابویزید رضی اللّه عنه حکایتی آرند مقلوب، و آن آن است که: یحیی ابن مُعاذ رضی اللّه عنه بدو نامهای نبشت که: «چه گویی اندر کسی که به یک قطره از بحر محبت مست گردد؟» بایزید رضی اللّه عنه جواب نبشت که: «چه گویی در کسی که جملهٔ دریاهای عالم، شربت محبت گردد همه را درآشامد و هنوز از تشنگی میخروشد؟»
و مردمان را صورت بندد که یحیی از سُکْر عبارت کرده است و بایزید از صَحْو، و برخلاف این است؛ که صاحب صَحْو آن باشد که طاقت قطرهای ندارد و صاحب سُکْر آن که به مستی همه بخورد و هنوز دیگرش باید؛ از آنچه شُرب آلت سُکْر باشد، جنس به جنس اولی تر و صَحْو به ضد آن باشد با مشرب نیارامد.
اما سُکْر بر دو گونه باشد: یکی به شراب مودت ودیگر به کاس محبت و سُکْر مودتی معلول باشد؛ که تولد آن از رؤیت نعمت بود و سُکْر محبتی بی علت بود؛ که تولد آن از رؤیت منعم بود. پس هرکه نعمت بیند، بر خود بیند خود را دیده باشد و هر که منعم بیند به وی بیند، خود را ندیده باشد، اگرچه اندر سُکْر باشد سکرش صَحْو باشد.
و صَحْو نیز بر دو گونه است: یکی صَحْو به غفلت، و دیگر اقامت بر محبت.
و صَحْوی که غفلتی بود آن حجاب اعظم بود و صَحْوی که محبتی بود آن کشف اَبْیَن بود. پس آن که مقرون غفلت بود اگرچه صَحْو باشد سُکْر بود و آن که موصول محبت بود اگرچه سُکْر بود صَحْو باشد. چون اصل مستحکم بود صَحْو چون سُکْر بود و سُکْر چون صَحْو و چون بی اصل بود همچنان.
و فی الجلمه صَحْو سُکْر اندر قدمگاه مردان به علت اختلاف معلول باشد، و چون سلطان حقیقت روی بنماید، صَحْو و سُکْر هر دو طفیلی نماید؛ از آنچه اطراف این هردو معانی به یکدیگر موصول است و نهایت یکی بدایت دیگر یک باشد ونهایت و بدایت جز اندر تفاریق صورت نگیرد و آنچه نسبت آن به تفرقه باشد،اندر حکم متساوی باشد و جمع نفی تفاریق بود. و اندر این معنی گوید:
إذا طَلَعَ الصَّباحُ بِنَجْمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکْرانُ وَصاحِ
و اندر سرخس دو پیر بودند: یکی لقمان و دیگر ابوالفضل حسن، رحمة اللّه علیهما. روزی لقمان به نزدیک ابوالفضل اندر آمد، وی را یافت جزوی اندر دست. گفت: «یا اباالفضل، اندر جزو چه جویی؟» گفت: «همان که تو اندر ترک وی.» گفت: «پس خلاف چراست؟» گفتا: «خلاف تو میبینی که از من میبپرسی که چه میجویی. از مستی هشیار شو و از هشیاری بیزار گرد، تا خلاف برخیزدت، بدانی که من و تو چه میطلبیم.»
پس طیفوریان را با جنیدیان این مقدار خلاف رود که یاد کردیم، و اندر معاملات، مطلق، مذهب وی ترک صحبت و اختیار عزلت بود و مریدان را جمله این فرماید و این طریقی محمود و سیرتی ستوده است اگر به سر شود. و هواعلم.
آنان که سُکْر را بر صَحْو فضل نهند و آن ابویزید است، رضی اللّه عنه، و متابعان او گویند که: صَحْو بر تمکین و اعتدال صفت آدمیت صورت گیرد و آن حجاب اعظم بود ازحق تعالی و سُکْر بر زوال آفت و نقص صفات بشریت و ذهاب تدبیر و اختیار وی، و فنای تصرفش اندر خود به بقای قوتی که اندر او موجود است به خلاف جنس وی، و این ابلغ و اتم و اکمل بود؛ چنانکه داود علیه السّلام اندر حال صَحْو بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به وی اضافت کرد و گفت: «و قتلَ داودُ جالوتَ (۲۵۱/البقره)، و مصطفی صلی اللّه علیه اندر حال سُکْر بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به خود اضافت کرد؛ قولُه، تعالی: «وَما رَمَیْتَ اذ رَمَیْتَ وَلکنَّ اللّهَ رَمی (۱۷/الأنفال).» فشتّانَ ما بینَ عبدٍ و عبدٍ! آن که به خود قایم بود و به صفات خود ثابت، گفتند: «تو کردی»، بر وجه کرامت و آن که به حق قایم بود و از صفات خود فانی، گفتند: «ما کردیم، آنچه کردیم.» پس اضافت فعل بنده به حق نیکوتر از اضافت فعل حق به بنده؛ که چون فعل حق به بنده مضاف بود بنده به خود قایم بود و چون فعل بنده به حق مضاف بود به حق قایم بود؛ که چون بنده به خود قایم بود، چنان بود که داود را صلی اللّه علیه یک نظر به جایی افتاد که مینبایست، تا دید آنچه دید و چون به حق قایم بود چنان بود که مصطفی را صلی اللّه علیه یک نظر افتاد هم از آن جنس، زن بر مرد حرام شد؛ از آنچه آن در محل صَحْو بود و این در محل سُکْر.
و باز آنان که صَحْو را فضل نهند بر سُکْر و آن جنید است، رضی اللّه عنه و متابعان وی گویند: سُکْر محل آفت است؛ از آنچه آن تشویش احوال است و ذهاب صحت و گم کردن سر رشتهٔ خویش و چون قاعدهٔ همه معانی طالب باشد یا از روی فنای وی، یا از روی بقای وی، یا از روی محوش یا از روی اثباتش چون صحیح الحال نباشد فایدهٔ تحقیق حاصل نشود؛ از آنچه دل اهل حق مجرد میباید از کل مُثبَتات، و به نابنایی هرگز از بند اشیا راحت نباشد و از آفت آن رستگاری نه.
و ماندن خلق اندر چیزها بدون حق، بدان است که چیزها را چنان که هست مینبینند، و اگر بینندی برهندی. و دیدار درست بر دو گونه باشد: یکی آن که ناظر اندر شیء به چشم بقای آن نگرد و دیگر آن که به چشم فنای آن. اگر به چشم بقا نگرد مر کل را اندر بقای خود ناقص یابد؛ که به خود باقی نیاند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، کل موجودات اندر جنب بقای حق فانی یابد و این هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرماید. و آن آن بود که پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم اندر حال دعای خود که: «اللّهمَّ أرِنَا الأَشْیاءَ کَماهیَ.» از آنچه هر که دید آسود و این معنی قول خدای است، عزّ وجل: «فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الأبْصارِ (۲/الحشر)» و تا ندید آزاد نگردد.
پس این جمله جز اندر حال صَحْو درست نیاید، و مر اهل سُکْر را از این معنی هیچ آگاهی نه؛ چنانکه موسی علیه السّلام اندر حال سُکْر بود، طاقت اظهار یک تجلی نداشت از هوش بشد؛ و رسول صلی اللّه علیه اندر حال صَحْو بود، از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود و هر زمان هشیارتر و بیدارتر.
شَرِبتُ الرّاحَ کَأْساً بَعْدَ کأسٍ
فما نَفِدَ الشَّرابُ وَما رَوِیتُ
و شیخ من گفتی و وی جنیدی مذهب بود که: سُکْر، بازیگاه کودکان است و صَحْو، فناگاه مردان.و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم بر موافقت شیخم رحمة اللّه علیه که: کمال حال صاحب سُکْر صَحْو باشد و کمترین درجه اندر صَحْو، رؤیت بازماندگی بشریت بود. پس صَحْوی که آفت نماید، بهتر ازسکری که عین آن آفت بود.
و از ابوعثمان مغربی رحمةاللّه علیه حکایت آرند که: اندر ابتدای حالش بیست سال عزلت کرد اندر بیابانها؛ چنانکه حس آدم نشنید تا از مشقت، بِنیت وی بگداخت، و چشمهایش به مقدار گذرگاه جوال دوزی ماند، و از صورت آدمیان بگشت. از بعد بیست سال، فرمان صحبت آمد و گفت: «با خلق صحبت کن.» با خود گفت: «ابتدا صحبت با اهل خدای و مجاوران خانهٔ وی کنم تا مبارکتر بود.» قصد مکه کرد. مشایخ را به دل از آمدن وی آگاهی بود، به استقبال وی بیرون شدند. وی را یافتند به صورت مبدل شده و به حالی که بهجز رمق خلقت بر وی چیزی نامانده. گفتند: «یا باعثمان، بیست سال بر این صفت زیستی که آدم و ذریاتش اندر روزگار تو عاجز شدند. ما را بگوی، تا چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا باز آمدی؟» گفت: «به سکری رفتم و آفت سُکْر دیدم، و نومیدی یافتم و به عجز باز آمدم.» جملهٔ مشایخ گفتند: «یا با عثمان حرام است از پس تو بر معبران، عبارت صَحْو و سُکْر کردن؛ که تو انصاف جمله بدادی و آفت سُکْر باز نمودی.»
پس سُکْر جمله پنداشت فناست در عین بقای صفت، و این حجاب باشد و صَحْو جمله دیدار بقا در فنای صفت و این عین کشف باشد.
و درجمله اگر کسی را صورت بندد که سُکْر به فنا نزدیکتر بود از صَحْو، محال باشد؛ از آنچه سُکْر صفتی است زیادت بر صَحْو، و تا اوصاف بنده روی به زیادتی دارد بیخبر بود، و چون روی به نقصان نهد آنگاه طالب را بدو امیدی باشد.
و این غایت مقال ایشان است اندر صَحْو و سُکْر.
و از ابویزید رضی اللّه عنه حکایتی آرند مقلوب، و آن آن است که: یحیی ابن مُعاذ رضی اللّه عنه بدو نامهای نبشت که: «چه گویی اندر کسی که به یک قطره از بحر محبت مست گردد؟» بایزید رضی اللّه عنه جواب نبشت که: «چه گویی در کسی که جملهٔ دریاهای عالم، شربت محبت گردد همه را درآشامد و هنوز از تشنگی میخروشد؟»
و مردمان را صورت بندد که یحیی از سُکْر عبارت کرده است و بایزید از صَحْو، و برخلاف این است؛ که صاحب صَحْو آن باشد که طاقت قطرهای ندارد و صاحب سُکْر آن که به مستی همه بخورد و هنوز دیگرش باید؛ از آنچه شُرب آلت سُکْر باشد، جنس به جنس اولی تر و صَحْو به ضد آن باشد با مشرب نیارامد.
اما سُکْر بر دو گونه باشد: یکی به شراب مودت ودیگر به کاس محبت و سُکْر مودتی معلول باشد؛ که تولد آن از رؤیت نعمت بود و سُکْر محبتی بی علت بود؛ که تولد آن از رؤیت منعم بود. پس هرکه نعمت بیند، بر خود بیند خود را دیده باشد و هر که منعم بیند به وی بیند، خود را ندیده باشد، اگرچه اندر سُکْر باشد سکرش صَحْو باشد.
و صَحْو نیز بر دو گونه است: یکی صَحْو به غفلت، و دیگر اقامت بر محبت.
و صَحْوی که غفلتی بود آن حجاب اعظم بود و صَحْوی که محبتی بود آن کشف اَبْیَن بود. پس آن که مقرون غفلت بود اگرچه صَحْو باشد سُکْر بود و آن که موصول محبت بود اگرچه سُکْر بود صَحْو باشد. چون اصل مستحکم بود صَحْو چون سُکْر بود و سُکْر چون صَحْو و چون بی اصل بود همچنان.
و فی الجلمه صَحْو سُکْر اندر قدمگاه مردان به علت اختلاف معلول باشد، و چون سلطان حقیقت روی بنماید، صَحْو و سُکْر هر دو طفیلی نماید؛ از آنچه اطراف این هردو معانی به یکدیگر موصول است و نهایت یکی بدایت دیگر یک باشد ونهایت و بدایت جز اندر تفاریق صورت نگیرد و آنچه نسبت آن به تفرقه باشد،اندر حکم متساوی باشد و جمع نفی تفاریق بود. و اندر این معنی گوید:
إذا طَلَعَ الصَّباحُ بِنَجْمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکْرانُ وَصاحِ
و اندر سرخس دو پیر بودند: یکی لقمان و دیگر ابوالفضل حسن، رحمة اللّه علیهما. روزی لقمان به نزدیک ابوالفضل اندر آمد، وی را یافت جزوی اندر دست. گفت: «یا اباالفضل، اندر جزو چه جویی؟» گفت: «همان که تو اندر ترک وی.» گفت: «پس خلاف چراست؟» گفتا: «خلاف تو میبینی که از من میبپرسی که چه میجویی. از مستی هشیار شو و از هشیاری بیزار گرد، تا خلاف برخیزدت، بدانی که من و تو چه میطلبیم.»
پس طیفوریان را با جنیدیان این مقدار خلاف رود که یاد کردیم، و اندر معاملات، مطلق، مذهب وی ترک صحبت و اختیار عزلت بود و مریدان را جمله این فرماید و این طریقی محمود و سیرتی ستوده است اگر به سر شود. و هواعلم.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۷
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۳
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۷
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۹
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۳۹