عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۶
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۹
کرده بپا قامت نشسته قیامت
تا چه کند در قیامت آن قدر و قامت
خیز و برافراز قامت ای بت چالاک
بین ز قیامت شود چگونه قیامت
بر دهن او مگر بحرف و تبسم
ره نبرد هیچکس بهیچ علامت
دل زد و عالم سفر نمود و بکویت
بیخبر از خود فکند رحل اقامت
توبه چه باک ار شکست و وسوسه شد کم
عمر خم افزون سر پیاله سلامت
لب چه غم ارتر نکرد ز آب خرابات
زاهد خشکی که خورده نان لئامت
از لب جان پرور تو زنده شدش دل
عیسی مریم که داد، دادکرامت
بر در رندان صفی بفقر و فنا رو
زانکه در آن حلقه نیست جای فخامت
خرقه بسوزان که میفروش نگیرد
بر گرو نیم جرعه دلق امامت
شیخ عبث میکند نصیحت رندان
او به ریا درخور است و ما به ملامت
تا چه کند در قیامت آن قدر و قامت
خیز و برافراز قامت ای بت چالاک
بین ز قیامت شود چگونه قیامت
بر دهن او مگر بحرف و تبسم
ره نبرد هیچکس بهیچ علامت
دل زد و عالم سفر نمود و بکویت
بیخبر از خود فکند رحل اقامت
توبه چه باک ار شکست و وسوسه شد کم
عمر خم افزون سر پیاله سلامت
لب چه غم ارتر نکرد ز آب خرابات
زاهد خشکی که خورده نان لئامت
از لب جان پرور تو زنده شدش دل
عیسی مریم که داد، دادکرامت
بر در رندان صفی بفقر و فنا رو
زانکه در آن حلقه نیست جای فخامت
خرقه بسوزان که میفروش نگیرد
بر گرو نیم جرعه دلق امامت
شیخ عبث میکند نصیحت رندان
او به ریا درخور است و ما به ملامت
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
برده عقل و هوش از من دلبری قدح نوشی
نازنین گل اندامی یاسمین بناگوشی
زیرکی زبر دستی چابکی قضا شستی
روز تا شب مستی پای تا به سر هوشی
رند حیلهپردازی شوخ فتنهاندازی
دلفریب طنازی بذلهگوی خاموشی
شاهدی کمان ابرو مهوشی مسلسل مو
ریخته فرو گیسو تا کمر گه از دوشی
هشته نی به کس جانی یا سری و سامانی
غیب مردمان دانی عیب عاشقان پوشی
هرکه بیند از دورش میشود به دستورش
پیش چشم مخمورش عبد حلقه در گوشی
نوبتی مرا آن مه آمدی به پیش از ره
چون بدیدمش ناگه بر گشودم آغوشی
گفتنمش نهان تنها چند میزنی صهبا
هم توان زدن با ما جام و همچو میجوشی
گفت شیخ و سجاده وانگهی کشد باده
با چو من بتی ساده اینت دلق مغشوشی
بشنوند گر خلقت برکشند از حلقت
بر در ندهم دلقت با هجوم و چاووشی
باشد از غلط رائی عشق و باده پیمائی
با بتان یغمائی بیحجاب و روپوشی
عاشقی و میخواری در لباس دینداری
نیست جز تبه کاری یا که خواب خرگوشی
گفتمش مکن پرخاش تو حریف و من قلاش
نیش را بهل خوش باش وه گرت بود نوشی
من نه خشک و خود خواهم اهل درد و آگاهم
من صفیعلیشاهم نی کجی غلط کوشی
با من آب میخانه بین شکوه شاهانه
آن نیم که از خانه گندمم برد موشی
گرچه رندم و سر خوش نیست زیر دلقم غش
بر گذشته از آتش با دمم سیاوشی
نیستم به تدبیری هر دم آشناگیری
زود شود ز کس سیری دوست کن فراموشی
من سر خراباتم فارغ از خرافاتم
نی زروی طاماتم زهد خشک بفروشی
خرقه پوشم از کیشی چون تو نی کج اندیشی
عاقبت نیندیشی حرف پیر ننیوشی
گفت با توأم زین پس یار نی بدیگر کس
سال و مه هم آئین بس روز و شب هم آغوشی
آمد و مکرم شد خرقه پوش و محرم شد
ره روی مسلم شد تند و یاوه بخروشی
این خود ار خردمندی بود طبیت و پندی
باش با صفی چندی ده به نصح او گوشی
نازنین گل اندامی یاسمین بناگوشی
زیرکی زبر دستی چابکی قضا شستی
روز تا شب مستی پای تا به سر هوشی
رند حیلهپردازی شوخ فتنهاندازی
دلفریب طنازی بذلهگوی خاموشی
شاهدی کمان ابرو مهوشی مسلسل مو
ریخته فرو گیسو تا کمر گه از دوشی
هشته نی به کس جانی یا سری و سامانی
غیب مردمان دانی عیب عاشقان پوشی
هرکه بیند از دورش میشود به دستورش
پیش چشم مخمورش عبد حلقه در گوشی
نوبتی مرا آن مه آمدی به پیش از ره
چون بدیدمش ناگه بر گشودم آغوشی
گفتنمش نهان تنها چند میزنی صهبا
هم توان زدن با ما جام و همچو میجوشی
گفت شیخ و سجاده وانگهی کشد باده
با چو من بتی ساده اینت دلق مغشوشی
بشنوند گر خلقت برکشند از حلقت
بر در ندهم دلقت با هجوم و چاووشی
باشد از غلط رائی عشق و باده پیمائی
با بتان یغمائی بیحجاب و روپوشی
عاشقی و میخواری در لباس دینداری
نیست جز تبه کاری یا که خواب خرگوشی
گفتمش مکن پرخاش تو حریف و من قلاش
نیش را بهل خوش باش وه گرت بود نوشی
من نه خشک و خود خواهم اهل درد و آگاهم
من صفیعلیشاهم نی کجی غلط کوشی
با من آب میخانه بین شکوه شاهانه
آن نیم که از خانه گندمم برد موشی
گرچه رندم و سر خوش نیست زیر دلقم غش
بر گذشته از آتش با دمم سیاوشی
نیستم به تدبیری هر دم آشناگیری
زود شود ز کس سیری دوست کن فراموشی
من سر خراباتم فارغ از خرافاتم
نی زروی طاماتم زهد خشک بفروشی
خرقه پوشم از کیشی چون تو نی کج اندیشی
عاقبت نیندیشی حرف پیر ننیوشی
گفت با توأم زین پس یار نی بدیگر کس
سال و مه هم آئین بس روز و شب هم آغوشی
آمد و مکرم شد خرقه پوش و محرم شد
ره روی مسلم شد تند و یاوه بخروشی
این خود ار خردمندی بود طبیت و پندی
باش با صفی چندی ده به نصح او گوشی
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۵
دمی به عمر نبودم از این خیال آزاد
که شد چگونه ستم بر حسین ز ابن زیاد
مخدرات پیمبر شکسته حال و اسیر
بنیامیه بعنف غلط امیر عباد
عجب نباشد از اینم که جای پیغمبر
عمر نشیند و نارد ز فضل حیدر یاد
نه ز اینکه ارث مسلمان رسد به بیگانه
ابا وجود دو فرزند و دختر و داماد
نه ار ثقیفه عجب باشد نه از شوراء
که از میانه شش تن که اولی از آحاد
و حال آنکه نمیبود مختفی بر کس
که چون علی نه در امکان بود نه در ایجاد
بجاست گر نشود باورم که آل رسول
شوند در بدر از کینه عدو ببلاد
خصوص آنکه حق اندر شئون ذوالقربا
نمود امر باسلامیان بمهرو وداد
مگر نبود در آنروزگار یک مسلم
که گوید از چه کنید این ستم بر اهل رشاد
بشصت یا که بصد سال سب و لعل علی
شود بمسجد و منبر بجای هر اوراد
بباقر و پسرش نسبت نصارائی
دهند و معتقد خلق گردد این اسناد
یکی نگفت که آینها شد از چه راه یقین
چه اعتماد بقول عوام و اهل فساد
یکی نگفت که ار جوفه است غیر شیاع
بود شیاع شهود ثقات نیک نهاد
بزاید اینکه مرا بود از این امور عجب
بدل نمودمی از جزء جزئش استبعاد
عجبتر از همه آنها که در کتب شده ضبط
بذم اهل تصوف ز اهل علم و سواد
قبایحی که ندارد وقوع در عالم
معایبی که از آن دارد انفعال جماد
چه جای آنکه بود عارفی بر آن آئین
چه جای آنکه کند عاقلی بدان ارشاد
بنا گه آمدم این امتحان که تا دانم
نباشد ایچ عجب در جهان کون و فساد
نفوس چند که خواهند مردمان دانند
صدیقشان بخبرها و در علوم عماد
پی مذمت و قدح صفی بهر محفل
دروغ چند بهم بافتند فکرت زاد
رسیده گفتند اینها باشتهار و شیاع
نو گو شیاع چرا گشت قول هر قواد
مگر شیاع نکردند حاسدان که علی
نه بر نمازش هست اعتقاد و نی بمعاد
کجا شنیده که از وی کلام نامشروع
جز اینکه قول عوام است و صحبت حساد
یکی بگفت که بدعت چسان نهد در دین
کسی که هست در اسلام قبله اوتاد
اگر که علت این جمله خواهی از تحقیق
باسم دین پی دنیا شدن باستبداد
بقتل زاده زهرا کسی کند اقدام
که حب دنیا زو برده نور استعداد
بهر زمان که نهد کس بحب دنیا دل
حسین وین خود او کشته باشد از الحاد
یکیست مایه و ماخذ اصول رسم و روش
بود بشرک و شرور ار چه شمر جز شدّاد
بمیل خاطر دیوان دین تبه گویند
جفا باهل حقیقت ددان دیو نژاد
بقتل سبط پیمبر گهی بود خرسند
بقصد گوشهنشینان گهی شود دلشاد
خدای نسبت قتل پیمبران به یهود
خود از چه تعقل کن ار توئی نقاد
نکشته بود نبیئی یهود عهد رسول
جز آنکه کردند آن کشتههای قبل حصاد
طمع بود جهه قتل انبیاء و رسل
حسد بود سبب سب حیدر و اولاد
زند به شاه ولایت بدوره ضربت
کند به پیر طریقت بنوبتی بیداد
وگرنه سب کسی را چرا کنند که بود
یگانه شخص جهان و نخست مرد جهاد
همیشه حرص و طمع بوده رهزن اشخاص
هماره بخل و حسد بوده آفت افراد
فضول نفس کجا میکند بترک حدیث
که گشته است بلذات دنیوی معتاد
بهانه بود که عثمان شهید گشته بظلم
کشندگان ورا میکند علی امداد
گر او نبود محرک یقتل ذوالنورین
چرا نمود از و اهل فته استمداد
چنین کنند هم ایراد بر صفی جهال
که پیروان و را از چه نیست رو بسداد
گر او نبود بر افعال آنکسان راضی
مرید فعل خطا چون کند بضد مراد
بیاد نارد کاندر زمان ختم رسل
ز صد هزار یکی بوذراست یا مقداد
ز مابقی نتوان کرد نفی ملت و دین
نه لازمست که باشند جمله از زهاد
ز نسل حیدر و زهرا بهر زمان اندک
کنند حفظ مقامات و رتبه اجداد
خطاست نفی سیادت نمودن از ایشان
که گفته است خود اولاد ماست چون اکباد
در این زمان پینسخ کتاب و دین حنیف
زهر گروه بود خود زیاده از تعداد
کسی بهیچ نگوید ز کافری غیبت
کسی بهیچ نگیرد ز فاسفی ایراد
بود شریعت و اسلام بهر سب خواص
نه بهر آنکه شود ملک معرفتآباد
شوند منکر تفسیر او ز بخل چنانک
شدند منکر قرآن و قائلش ز عناد
که نیست این ز محمد بود ز حبر و یسار
دو اعجمی که نمیداشتند تازی یاد
خدای گوید کای احمق این سخن تازیست
عجم ندارد از آن ربط تا کند انشاد
بیا ببین که صفی قلزمی است پهناور
بهر حدیث و هر آیت بیان کند هفتاد
یکی از آن همه تفسیر اوست که آن
برون چو گوهری از بحر بیکران افتاد
هنوز هست هزاران گهر در این مخزن
که باب دانش او را خدا بکس نگشاد
اگر که نیست ترا باور این بیا و ببین
که نور علم چسان تا بدت بصدر و فوآد
کسی که نبودش این ذوق نگرود بصفی
تو حلق خود مدران هیچ واعظ از فریاد
ملامت تو بر اهل یقین بدان ماند
که باز کوبند از پنبه آتشین فولاد
نموده صوفی بازار خویش را ویران
دگر نیاید بر یاد او رواج و کساد
نه هیچ در غم محراب و منبر است فقیر
نه آنکه بوسه بدستش دهند در اعیاد
نه مانده است ز مصر وجود او یک خشت
تو بر خلیفهگذار آنچه هست در بغداد
نه از کسی طمع ملک و مال و رشوه کند
نه بر تجری و تکفیر خالق استشهاد
ز علم بیخبران چون شنیدی از تحقیق
ز جهل بیخردان نیز بشنو از اشهاد
ز مردان غلطکار بیاصول که هیچ
زکودکی نه پدر دیدهاند و نه استاد
شده به مدرسه اما نه بهر خواندن درس
شده بخانقه اما نه بهر استرشاد
ببزم اهل طریقت موحد و حق جو
بجمع اهل طبیعت قدح کش و نراد
بسلک فقر شدند از ره هوس داخل
ولی چه سود که آتش نبودشان به رماد
ز قصد خویش ندیدند حاصلی جز آنک
شدند منهی از هر خلاف و هر افساد
نداشتند بمنظور حق سفره و نان
که دارد آن بنظر دزد و رهزن و جلاد
بقدح پیر طریقت بذم اهل طریق
بسی نمودند اقوال ناسزا بنیاد
ولیک بیخبر از آنکه خود معرف خود
بعیب گشته به نزدیک هر بخیل و جواد
کنیم ختم سخن بر نبی ز حق صلوات
دگر بحیدر و اولاد و عترت و امجاد
که شد چگونه ستم بر حسین ز ابن زیاد
مخدرات پیمبر شکسته حال و اسیر
بنیامیه بعنف غلط امیر عباد
عجب نباشد از اینم که جای پیغمبر
عمر نشیند و نارد ز فضل حیدر یاد
نه ز اینکه ارث مسلمان رسد به بیگانه
ابا وجود دو فرزند و دختر و داماد
نه ار ثقیفه عجب باشد نه از شوراء
که از میانه شش تن که اولی از آحاد
و حال آنکه نمیبود مختفی بر کس
که چون علی نه در امکان بود نه در ایجاد
بجاست گر نشود باورم که آل رسول
شوند در بدر از کینه عدو ببلاد
خصوص آنکه حق اندر شئون ذوالقربا
نمود امر باسلامیان بمهرو وداد
مگر نبود در آنروزگار یک مسلم
که گوید از چه کنید این ستم بر اهل رشاد
بشصت یا که بصد سال سب و لعل علی
شود بمسجد و منبر بجای هر اوراد
بباقر و پسرش نسبت نصارائی
دهند و معتقد خلق گردد این اسناد
یکی نگفت که آینها شد از چه راه یقین
چه اعتماد بقول عوام و اهل فساد
یکی نگفت که ار جوفه است غیر شیاع
بود شیاع شهود ثقات نیک نهاد
بزاید اینکه مرا بود از این امور عجب
بدل نمودمی از جزء جزئش استبعاد
عجبتر از همه آنها که در کتب شده ضبط
بذم اهل تصوف ز اهل علم و سواد
قبایحی که ندارد وقوع در عالم
معایبی که از آن دارد انفعال جماد
چه جای آنکه بود عارفی بر آن آئین
چه جای آنکه کند عاقلی بدان ارشاد
بنا گه آمدم این امتحان که تا دانم
نباشد ایچ عجب در جهان کون و فساد
نفوس چند که خواهند مردمان دانند
صدیقشان بخبرها و در علوم عماد
پی مذمت و قدح صفی بهر محفل
دروغ چند بهم بافتند فکرت زاد
رسیده گفتند اینها باشتهار و شیاع
نو گو شیاع چرا گشت قول هر قواد
مگر شیاع نکردند حاسدان که علی
نه بر نمازش هست اعتقاد و نی بمعاد
کجا شنیده که از وی کلام نامشروع
جز اینکه قول عوام است و صحبت حساد
یکی بگفت که بدعت چسان نهد در دین
کسی که هست در اسلام قبله اوتاد
اگر که علت این جمله خواهی از تحقیق
باسم دین پی دنیا شدن باستبداد
بقتل زاده زهرا کسی کند اقدام
که حب دنیا زو برده نور استعداد
بهر زمان که نهد کس بحب دنیا دل
حسین وین خود او کشته باشد از الحاد
یکیست مایه و ماخذ اصول رسم و روش
بود بشرک و شرور ار چه شمر جز شدّاد
بمیل خاطر دیوان دین تبه گویند
جفا باهل حقیقت ددان دیو نژاد
بقتل سبط پیمبر گهی بود خرسند
بقصد گوشهنشینان گهی شود دلشاد
خدای نسبت قتل پیمبران به یهود
خود از چه تعقل کن ار توئی نقاد
نکشته بود نبیئی یهود عهد رسول
جز آنکه کردند آن کشتههای قبل حصاد
طمع بود جهه قتل انبیاء و رسل
حسد بود سبب سب حیدر و اولاد
زند به شاه ولایت بدوره ضربت
کند به پیر طریقت بنوبتی بیداد
وگرنه سب کسی را چرا کنند که بود
یگانه شخص جهان و نخست مرد جهاد
همیشه حرص و طمع بوده رهزن اشخاص
هماره بخل و حسد بوده آفت افراد
فضول نفس کجا میکند بترک حدیث
که گشته است بلذات دنیوی معتاد
بهانه بود که عثمان شهید گشته بظلم
کشندگان ورا میکند علی امداد
گر او نبود محرک یقتل ذوالنورین
چرا نمود از و اهل فته استمداد
چنین کنند هم ایراد بر صفی جهال
که پیروان و را از چه نیست رو بسداد
گر او نبود بر افعال آنکسان راضی
مرید فعل خطا چون کند بضد مراد
بیاد نارد کاندر زمان ختم رسل
ز صد هزار یکی بوذراست یا مقداد
ز مابقی نتوان کرد نفی ملت و دین
نه لازمست که باشند جمله از زهاد
ز نسل حیدر و زهرا بهر زمان اندک
کنند حفظ مقامات و رتبه اجداد
خطاست نفی سیادت نمودن از ایشان
که گفته است خود اولاد ماست چون اکباد
در این زمان پینسخ کتاب و دین حنیف
زهر گروه بود خود زیاده از تعداد
کسی بهیچ نگوید ز کافری غیبت
کسی بهیچ نگیرد ز فاسفی ایراد
بود شریعت و اسلام بهر سب خواص
نه بهر آنکه شود ملک معرفتآباد
شوند منکر تفسیر او ز بخل چنانک
شدند منکر قرآن و قائلش ز عناد
که نیست این ز محمد بود ز حبر و یسار
دو اعجمی که نمیداشتند تازی یاد
خدای گوید کای احمق این سخن تازیست
عجم ندارد از آن ربط تا کند انشاد
بیا ببین که صفی قلزمی است پهناور
بهر حدیث و هر آیت بیان کند هفتاد
یکی از آن همه تفسیر اوست که آن
برون چو گوهری از بحر بیکران افتاد
هنوز هست هزاران گهر در این مخزن
که باب دانش او را خدا بکس نگشاد
اگر که نیست ترا باور این بیا و ببین
که نور علم چسان تا بدت بصدر و فوآد
کسی که نبودش این ذوق نگرود بصفی
تو حلق خود مدران هیچ واعظ از فریاد
ملامت تو بر اهل یقین بدان ماند
که باز کوبند از پنبه آتشین فولاد
نموده صوفی بازار خویش را ویران
دگر نیاید بر یاد او رواج و کساد
نه هیچ در غم محراب و منبر است فقیر
نه آنکه بوسه بدستش دهند در اعیاد
نه مانده است ز مصر وجود او یک خشت
تو بر خلیفهگذار آنچه هست در بغداد
نه از کسی طمع ملک و مال و رشوه کند
نه بر تجری و تکفیر خالق استشهاد
ز علم بیخبران چون شنیدی از تحقیق
ز جهل بیخردان نیز بشنو از اشهاد
ز مردان غلطکار بیاصول که هیچ
زکودکی نه پدر دیدهاند و نه استاد
شده به مدرسه اما نه بهر خواندن درس
شده بخانقه اما نه بهر استرشاد
ببزم اهل طریقت موحد و حق جو
بجمع اهل طبیعت قدح کش و نراد
بسلک فقر شدند از ره هوس داخل
ولی چه سود که آتش نبودشان به رماد
ز قصد خویش ندیدند حاصلی جز آنک
شدند منهی از هر خلاف و هر افساد
نداشتند بمنظور حق سفره و نان
که دارد آن بنظر دزد و رهزن و جلاد
بقدح پیر طریقت بذم اهل طریق
بسی نمودند اقوال ناسزا بنیاد
ولیک بیخبر از آنکه خود معرف خود
بعیب گشته به نزدیک هر بخیل و جواد
کنیم ختم سخن بر نبی ز حق صلوات
دگر بحیدر و اولاد و عترت و امجاد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۲ - الرعونه
رعونت چیست حظ از خویش بردن
توقف در حظوظ نفس کردن
رعونت عبد را دامی بود سخت
خوش آنمردی کز او بیرون بر درخت
مشو رعنا گرت عقلی بود زه
مخنث بودن از رعنائیت به
بزیر نفس عیب استت فتادن
بکس یعنی که خود را جلوه دادن
بتحقیق این بود رعنائی عام
نه خاص آنکو بود بر رهروان دام
بود رعنائی خاص آنکه محظوظ
شوی از هر چه کان شد در تو ملحوظ
توقف در حظوظ نفس کردن
رعونت عبد را دامی بود سخت
خوش آنمردی کز او بیرون بر درخت
مشو رعنا گرت عقلی بود زه
مخنث بودن از رعنائیت به
بزیر نفس عیب استت فتادن
بکس یعنی که خود را جلوه دادن
بتحقیق این بود رعنائی عام
نه خاص آنکو بود بر رهروان دام
بود رعنائی خاص آنکه محظوظ
شوی از هر چه کان شد در تو ملحوظ
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۸ - المکر
کنم تفسیر مکر از بهر عارف
وی ارداف نعمر شد با مخالف
ابا سوءادب ابقاء حالات
دگر اظهار آیات و کرامات
که آن نه از امر باشد هم نه حدش
کند سوءادب ز اندازه ردش
کنم توضیح تا معنای مکرت
نماند مختفی بر چشم فکرت
بود مکر آنکه جای حق گذاری
مخالف بر ردیف نعمت آری
اگر ترک ادب بالا تصالت
زند سر ز اتصال سوء حالت
بقول و فلع با حقت ادب نیست
از آنرو هیچ در حالت طرب نیست
دگر اظهار اجاز و کرامت
بمیل خود ز مکر آمد علامت
کرامت حد آن باشد که نابود
بود از خود هم از هر میل و مقصود
خود آنهم لایق آمد در مقامی
که امر حق شود بر نیک نامی
بدون امر حق مکر است و مرتد
ندارد اینچنین کس اینچنین حد
کند بر خلق حق پس مکر او فاش
که این نه راهرو مردیست قلاش
چو خیرالماکرین شاه قلوبست
در آن عینی که ستارالعیوبست
بپوشد او ز غیرت پرده بر راز
کند مکرت ز عیبت پردهها باز
ندرد پرده خلق او با هلاک
ولی تخمی که کشتی روید از خاک
هزاران پرده حق پوشید و یکبار
که افتد پرده از کارت ز تکرار
دلت آزرده و جانت غمین شد
بخود پیچی چرا یعنی چنین شد
چرا صد بار دزیدم نهان ماند
کنون شد فاش و از من داستان ماند
تو مینالی که چون شد کار من فاش
یکی نالد که یارب کن تو رسواش
تو اینجا نالی آنجا صاحب مال
تو و او هر دو زین دلگیر و بدحال
نه تنها منحصر سرقت بمال است
که او را قسمها در احتمال است
مراد از حالت مکر و دغل بود
بیان سرقت از بهر مثل بود
هر آن مکار حیلت پیشه دزد است
نه او مایه در کار و نه مزد است
کنی غیبت ز مسکین فقیری
تو را غیبت کند صاحب سریری
برنجی کو چرا این ناساز گفت
تکافی بدمرنج از او جفا گفت
کنی اظهار حالتها باقسام
که آری ساده لوحی را تو در دام
نخواهد با تو کرد آنکس وفائی
نماند بر تو جز رنج و عنائی
شکایتها کنی کو بیوفا بود
ندانی کان ز تبدیل خدا بود
گر او بد بیوفا تو عار بودی
ز دامت رست چون مکار بودی
ز دام تو نه او با عقل خود رست
که مکر و حیلتت راهش چنین بست
شکایت کن ز خود کاندر مه و سال
نمائی آب را پابند غربال
طلسمی را نمودی پر ز اسمی
خود از نکبت فتادی در طلسمی
نگردد حاصل از وی مدعایت
به پیچد نکبتش بر دست و پایت
دهی خرج آنکه صاحب قدرتم من
نه تنها مستجاب الدعوتم من
زم من گر بر نیامد حاجت تو
یقین بوده است فاسد نیت تو
و یا بختت ز فعل بد بخوابست
دعای من و گرنه مستجابست
قضا را ور شود کار یکی راست
بخرج او دهی کز همت ماست
دهی بس وعدها کامسال نیکو
شود کارت بمن گر باشدت رو
اگر شد کرده است آقا کرامت
وگر نه کس نیاید بر ملامت
وگر هم مرد گوئی خیرش این بود
بما شد بیارادت اینچنین شد
دگر هر جا که بینی احمقی هست
تو را زان احتمال رونقی هست
ز هر کس پرسی احوالش بتدبیر
که میلش چیست از تسخیر واکسیر
کین پس پیره زالی را روانه
بسوی اهل بیتش بافسانه
که آقا از چه نشناسد فلان را
که آورده بتسخیر آسمان را
سپهر الا بمیل او نگردد
جز از وی کار کس نیکو نگردد
فرستی هم ز بیرون واسطه پس
که اوصاف تو گوید نزد آنکس
ز بیرون و درون گویند حالت
رود تا احتمالش بر کمالت
بخواهد مر تو را وقتی بخلوت
فتد ز افسونت اندر دام حیلت
زهر جا صحبت آری خاصه زاکسیر
ز نیر نجات و رمل و جفر و تسخیر
خود از احظار ارواح و اجنه
ز کارآگه توان شد بیمظنه
علاج هر مرض ز احضار نیکو
توان پرسید از روح ارسطو
تو خواهی شاه شد پرسیدهام من
ز کشف احوال خلقان دیدهام من
شوی یا خود و زیر و صدر و سالار
ولی خصمت شکست آرد بهر کار
مراحرزیست نیکو در مطالب
بخصم از وی توان گردید غالب
دگر دارم طلسمی بهر اهلاک
خواهم داشت آنرا از تو امساک
که بر دفع عدو باشد مجرب
بود هم موجب اقبال و منصب
دگر تا چیست مشی و مشرب او
مراد و عقل و قدر و مطلب او
اگر بینی ز اهل فقر و حالش
دروغ و راست گوئی از رجالش
که من بس دیدهام اهل ریاضات
شده ز اقطاب و اوتادم افاضات
نکردم خود قبول ار نه باسناد
مرا هست از مشایخ اذن ارشاد
بسی از بهر تشویق و نویدم
بسیر آید جنید و با یزیدم
اما عصر را بینم مکرر
نیوشم ز و سخنها در برابر
شود زانحضرتم حل مشاکل
ازو پرسم بهر وقتی مسائل
خبر داد آن فلان از وقت فوتش
بحس دیدم من او را بعد موتش
و گر ذکری رود از شیخ و پیری
بنفیش آری از هر جا نظیری
که او را دیدهام من مست دوغ است
زویگر گفته کس چیزی دروغست
مگر کان مرده باشد یا که غایب
که نفی او نگردد بر تو واجب
زنی پا بر حقوق خلق و خالق
نمائی خویش را کاذب و فاسق
بنصب باطلی حق را کنی عزل
بپوشی چشم از ستار ذوالفضل
که هر آنت دهد صدگونه نعمت
کشتی بیآنکه از مخلوق منت
خود این شخصی که بر وی بدفسونت
شود واقف گر از حال درونت
که هستی اینچنین زراق و شیاد
دهد خاکت به پیش خلق بر باد
تقرب جو بستارالعیوبی
که پوشد عیبت از هر زشت و خوبی
یکی ناری زستاری حق یاد
گمانت کز عیوبی جمله آزاد
بهر روزی دو صد عیب از تو ظاهر
شود وانرا بپوشد حق ساتر
وگر زان مکرهای بیشمارت
یکی پیدا شود در روزگارت
شوی غمگین که این چون برملا شد
بهشتم زی فضیحت کربلا شد
شود گر مکرها از پرده پیدا
همه اسرار مکتومت هویدا
مجسم گردد آنحال و فعالت
که میپوشد ز رحمت ذوالجلالت
قباحتها که باشد قاف تا قاف
دهی آن لحظه بر نفس خود انصاف
که اینها جمله در من مکتتم بود
اگر پوشید ستار از کرم بود
یکی را هم بحکمت کرد واضح
که گردد بنده نادم از قبایح
حقیقت آنهم از ستاریش بود
نشان یاری و غفاریش بود
تو پنداری که با این جمله عیبت
بود اخلاق نیکو بیزریبت
خود این عیبی است اعظم زانکه جهل است
نپنداری که عیب جهل سهل است
بود نادر که علام الغیوبت
کند ظاهر یکی از صد عیوبت
مگریابی تنبه وز رذائل
نمائی رو بخیرات و فضائل
بترس از آنکه خیرالما کرینت
بخود دایم نماید نازنینت
نیاید در خیالت کین طلسم است
فساد جان در این اصلاح جسم است
ببندد چشم قلبت تا که محجوب
بمانی از عیوب نفس معیوب
یکی اندر حساب نفس خود باشد
بنیکوئی بفکر نیک و بد باش
حساب جزء و کل را موبمو کن
ره اندر مکرهای تو بتو کن
ز بره سالکان اندر نهانی
بود فرض انتقال این معانی
وی ارداف نعمر شد با مخالف
ابا سوءادب ابقاء حالات
دگر اظهار آیات و کرامات
که آن نه از امر باشد هم نه حدش
کند سوءادب ز اندازه ردش
کنم توضیح تا معنای مکرت
نماند مختفی بر چشم فکرت
بود مکر آنکه جای حق گذاری
مخالف بر ردیف نعمت آری
اگر ترک ادب بالا تصالت
زند سر ز اتصال سوء حالت
بقول و فلع با حقت ادب نیست
از آنرو هیچ در حالت طرب نیست
دگر اظهار اجاز و کرامت
بمیل خود ز مکر آمد علامت
کرامت حد آن باشد که نابود
بود از خود هم از هر میل و مقصود
خود آنهم لایق آمد در مقامی
که امر حق شود بر نیک نامی
بدون امر حق مکر است و مرتد
ندارد اینچنین کس اینچنین حد
کند بر خلق حق پس مکر او فاش
که این نه راهرو مردیست قلاش
چو خیرالماکرین شاه قلوبست
در آن عینی که ستارالعیوبست
بپوشد او ز غیرت پرده بر راز
کند مکرت ز عیبت پردهها باز
ندرد پرده خلق او با هلاک
ولی تخمی که کشتی روید از خاک
هزاران پرده حق پوشید و یکبار
که افتد پرده از کارت ز تکرار
دلت آزرده و جانت غمین شد
بخود پیچی چرا یعنی چنین شد
چرا صد بار دزیدم نهان ماند
کنون شد فاش و از من داستان ماند
تو مینالی که چون شد کار من فاش
یکی نالد که یارب کن تو رسواش
تو اینجا نالی آنجا صاحب مال
تو و او هر دو زین دلگیر و بدحال
نه تنها منحصر سرقت بمال است
که او را قسمها در احتمال است
مراد از حالت مکر و دغل بود
بیان سرقت از بهر مثل بود
هر آن مکار حیلت پیشه دزد است
نه او مایه در کار و نه مزد است
کنی غیبت ز مسکین فقیری
تو را غیبت کند صاحب سریری
برنجی کو چرا این ناساز گفت
تکافی بدمرنج از او جفا گفت
کنی اظهار حالتها باقسام
که آری ساده لوحی را تو در دام
نخواهد با تو کرد آنکس وفائی
نماند بر تو جز رنج و عنائی
شکایتها کنی کو بیوفا بود
ندانی کان ز تبدیل خدا بود
گر او بد بیوفا تو عار بودی
ز دامت رست چون مکار بودی
ز دام تو نه او با عقل خود رست
که مکر و حیلتت راهش چنین بست
شکایت کن ز خود کاندر مه و سال
نمائی آب را پابند غربال
طلسمی را نمودی پر ز اسمی
خود از نکبت فتادی در طلسمی
نگردد حاصل از وی مدعایت
به پیچد نکبتش بر دست و پایت
دهی خرج آنکه صاحب قدرتم من
نه تنها مستجاب الدعوتم من
زم من گر بر نیامد حاجت تو
یقین بوده است فاسد نیت تو
و یا بختت ز فعل بد بخوابست
دعای من و گرنه مستجابست
قضا را ور شود کار یکی راست
بخرج او دهی کز همت ماست
دهی بس وعدها کامسال نیکو
شود کارت بمن گر باشدت رو
اگر شد کرده است آقا کرامت
وگر نه کس نیاید بر ملامت
وگر هم مرد گوئی خیرش این بود
بما شد بیارادت اینچنین شد
دگر هر جا که بینی احمقی هست
تو را زان احتمال رونقی هست
ز هر کس پرسی احوالش بتدبیر
که میلش چیست از تسخیر واکسیر
کین پس پیره زالی را روانه
بسوی اهل بیتش بافسانه
که آقا از چه نشناسد فلان را
که آورده بتسخیر آسمان را
سپهر الا بمیل او نگردد
جز از وی کار کس نیکو نگردد
فرستی هم ز بیرون واسطه پس
که اوصاف تو گوید نزد آنکس
ز بیرون و درون گویند حالت
رود تا احتمالش بر کمالت
بخواهد مر تو را وقتی بخلوت
فتد ز افسونت اندر دام حیلت
زهر جا صحبت آری خاصه زاکسیر
ز نیر نجات و رمل و جفر و تسخیر
خود از احظار ارواح و اجنه
ز کارآگه توان شد بیمظنه
علاج هر مرض ز احضار نیکو
توان پرسید از روح ارسطو
تو خواهی شاه شد پرسیدهام من
ز کشف احوال خلقان دیدهام من
شوی یا خود و زیر و صدر و سالار
ولی خصمت شکست آرد بهر کار
مراحرزیست نیکو در مطالب
بخصم از وی توان گردید غالب
دگر دارم طلسمی بهر اهلاک
خواهم داشت آنرا از تو امساک
که بر دفع عدو باشد مجرب
بود هم موجب اقبال و منصب
دگر تا چیست مشی و مشرب او
مراد و عقل و قدر و مطلب او
اگر بینی ز اهل فقر و حالش
دروغ و راست گوئی از رجالش
که من بس دیدهام اهل ریاضات
شده ز اقطاب و اوتادم افاضات
نکردم خود قبول ار نه باسناد
مرا هست از مشایخ اذن ارشاد
بسی از بهر تشویق و نویدم
بسیر آید جنید و با یزیدم
اما عصر را بینم مکرر
نیوشم ز و سخنها در برابر
شود زانحضرتم حل مشاکل
ازو پرسم بهر وقتی مسائل
خبر داد آن فلان از وقت فوتش
بحس دیدم من او را بعد موتش
و گر ذکری رود از شیخ و پیری
بنفیش آری از هر جا نظیری
که او را دیدهام من مست دوغ است
زویگر گفته کس چیزی دروغست
مگر کان مرده باشد یا که غایب
که نفی او نگردد بر تو واجب
زنی پا بر حقوق خلق و خالق
نمائی خویش را کاذب و فاسق
بنصب باطلی حق را کنی عزل
بپوشی چشم از ستار ذوالفضل
که هر آنت دهد صدگونه نعمت
کشتی بیآنکه از مخلوق منت
خود این شخصی که بر وی بدفسونت
شود واقف گر از حال درونت
که هستی اینچنین زراق و شیاد
دهد خاکت به پیش خلق بر باد
تقرب جو بستارالعیوبی
که پوشد عیبت از هر زشت و خوبی
یکی ناری زستاری حق یاد
گمانت کز عیوبی جمله آزاد
بهر روزی دو صد عیب از تو ظاهر
شود وانرا بپوشد حق ساتر
وگر زان مکرهای بیشمارت
یکی پیدا شود در روزگارت
شوی غمگین که این چون برملا شد
بهشتم زی فضیحت کربلا شد
شود گر مکرها از پرده پیدا
همه اسرار مکتومت هویدا
مجسم گردد آنحال و فعالت
که میپوشد ز رحمت ذوالجلالت
قباحتها که باشد قاف تا قاف
دهی آن لحظه بر نفس خود انصاف
که اینها جمله در من مکتتم بود
اگر پوشید ستار از کرم بود
یکی را هم بحکمت کرد واضح
که گردد بنده نادم از قبایح
حقیقت آنهم از ستاریش بود
نشان یاری و غفاریش بود
تو پنداری که با این جمله عیبت
بود اخلاق نیکو بیزریبت
خود این عیبی است اعظم زانکه جهل است
نپنداری که عیب جهل سهل است
بود نادر که علام الغیوبت
کند ظاهر یکی از صد عیوبت
مگریابی تنبه وز رذائل
نمائی رو بخیرات و فضائل
بترس از آنکه خیرالما کرینت
بخود دایم نماید نازنینت
نیاید در خیالت کین طلسم است
فساد جان در این اصلاح جسم است
ببندد چشم قلبت تا که محجوب
بمانی از عیوب نفس معیوب
یکی اندر حساب نفس خود باشد
بنیکوئی بفکر نیک و بد باش
حساب جزء و کل را موبمو کن
ره اندر مکرهای تو بتو کن
ز بره سالکان اندر نهانی
بود فرض انتقال این معانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۸ - علامت النفس بالفساد
نشانی گویمت تا باز دانی
که نفست چون برد از ره نهانی
ببزمی مردمی ار دیدی خطا گفت
سؤالی را جوابی ناروا گفت
کمربندی بجد در انفعالش
فزائی تا توانی بر ملالش
تو میگفتی شفیقم بر خلایق
بطبعم صلح کل آمد موافق
چه شد کز عهد خود بیگانه گشتی
عدو بردت ز ره دیوانه گشتی
خود این بود از غرور و خشم و شهوت
نمود نفس و اظهار منیت
نپنداری که بحث علم و دین بود
ره عقلت زد آن کت در کمین بود
که نفست چون برد از ره نهانی
ببزمی مردمی ار دیدی خطا گفت
سؤالی را جوابی ناروا گفت
کمربندی بجد در انفعالش
فزائی تا توانی بر ملالش
تو میگفتی شفیقم بر خلایق
بطبعم صلح کل آمد موافق
چه شد کز عهد خود بیگانه گشتی
عدو بردت ز ره دیوانه گشتی
خود این بود از غرور و خشم و شهوت
نمود نفس و اظهار منیت
نپنداری که بحث علم و دین بود
ره عقلت زد آن کت در کمین بود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۹ - التنبیه
یکی هیچ اندرین سیر و جهادت
ز اخلاص علی نامد بیادت
جواب سائلی شایسته فمرود
باو بیندانشی گفت این خطا بود
ز بهر آنکه از مردم خسارت
بر او ناید بپاداش جسارت
دگر از بهر آن کورا بحالی
نباشد افتضاح و انفعالی
فتوت کرد و گفتش راست گفتی
حق این بود آنچه حق میخواست گفتی
بظاهر نفی خویش و مدح او کرد
خلاف نفس و ترک آرزو کرد
بدست نفس کی هرگز عنان داد
خیوسویش فکند آن یک امان داد
اگر مردی امان ده نی خجالت
تفقد کن نه اظهار اصالت
که من از خاندان عز و شأنم
کریم و دلنواز و مهربانم
بیمراث از علی دارم فتوت
ز مردان یادگارم در مروت
علی گر جود بر درویش میکرد
نه بهر حظ نفس خویش میکرد
اگر خوشنود از خود در عطا بود
کجا از حق سزایش هل اتی بود
خود آن مردان که صاحب سیر بودند
بخلقان رهنمای خیر بودند
بخق ایثارشان بود از فنائی
نه از خود بینی و عجب و ریائی
بود حکم شریعت جود و ایثار
دگر حکم طریقت ترک پندار
از آن نفس تو راضی بر سخا شد
که فرعونی از آن بذل و عطا شد
نشاطی آیدش زان بذل و اکرام
چو اظهار خدائی باشدش کام
و گر نه بس خسیس و بس بخیل است
ز ایثاری که الله شد علیل است
سخای الله از عجز و نیاز است
سخای للهوا مکر و مجاز است
ببزم اهل ذکرت میبرد نفس
بغیبت پردهات را تا درد نفس
که ما رفتیم و دیدیم از تمیزی
ز عارف هم نفهمیدیم چیزی
بود این غیبتی بر لفظ معقول
از و سر بسته تکذیبی است معمول
تو از خود گو بعمری غیر تقلید
چه فهمیدی که فهمی ز اهل توحید
همه عمرت بخوردن رفت و خفتن
دگر بر لهو و لعب و یاوه گفتن
چه میزانی بدستت بود خالص
که کامل را شناسی زان زناقص
خود این حرفت هم از تقلید و وهمست
یکی گفت این فضولش بر تو سهمست
گرت نور فتوت بود و انصاف
نگفتی حرفی از تقلید و اجحاف
کمند اینگونه نفست محکم انداخت
ز بهر غسل بردت دریم انداخت
بجای آنکه کوشی در علاجش
بطعن اولیا گفتی مزاجش
نشستی کور در جمع ستوران
سخن گفتی بمیل و طبع کوران
که ما رندیم کز مستی دوغی
نیفتادیم در دام دروغی
فرو گر میشدی در خویش یکدم
ندیدی از خود احمقتر بعالم
بزیر خصم خفتن افتخار است
ولی پند عزیزان بر تو عار است
ز اخلاص علی نامد بیادت
جواب سائلی شایسته فمرود
باو بیندانشی گفت این خطا بود
ز بهر آنکه از مردم خسارت
بر او ناید بپاداش جسارت
دگر از بهر آن کورا بحالی
نباشد افتضاح و انفعالی
فتوت کرد و گفتش راست گفتی
حق این بود آنچه حق میخواست گفتی
بظاهر نفی خویش و مدح او کرد
خلاف نفس و ترک آرزو کرد
بدست نفس کی هرگز عنان داد
خیوسویش فکند آن یک امان داد
اگر مردی امان ده نی خجالت
تفقد کن نه اظهار اصالت
که من از خاندان عز و شأنم
کریم و دلنواز و مهربانم
بیمراث از علی دارم فتوت
ز مردان یادگارم در مروت
علی گر جود بر درویش میکرد
نه بهر حظ نفس خویش میکرد
اگر خوشنود از خود در عطا بود
کجا از حق سزایش هل اتی بود
خود آن مردان که صاحب سیر بودند
بخلقان رهنمای خیر بودند
بخق ایثارشان بود از فنائی
نه از خود بینی و عجب و ریائی
بود حکم شریعت جود و ایثار
دگر حکم طریقت ترک پندار
از آن نفس تو راضی بر سخا شد
که فرعونی از آن بذل و عطا شد
نشاطی آیدش زان بذل و اکرام
چو اظهار خدائی باشدش کام
و گر نه بس خسیس و بس بخیل است
ز ایثاری که الله شد علیل است
سخای الله از عجز و نیاز است
سخای للهوا مکر و مجاز است
ببزم اهل ذکرت میبرد نفس
بغیبت پردهات را تا درد نفس
که ما رفتیم و دیدیم از تمیزی
ز عارف هم نفهمیدیم چیزی
بود این غیبتی بر لفظ معقول
از و سر بسته تکذیبی است معمول
تو از خود گو بعمری غیر تقلید
چه فهمیدی که فهمی ز اهل توحید
همه عمرت بخوردن رفت و خفتن
دگر بر لهو و لعب و یاوه گفتن
چه میزانی بدستت بود خالص
که کامل را شناسی زان زناقص
خود این حرفت هم از تقلید و وهمست
یکی گفت این فضولش بر تو سهمست
گرت نور فتوت بود و انصاف
نگفتی حرفی از تقلید و اجحاف
کمند اینگونه نفست محکم انداخت
ز بهر غسل بردت دریم انداخت
بجای آنکه کوشی در علاجش
بطعن اولیا گفتی مزاجش
نشستی کور در جمع ستوران
سخن گفتی بمیل و طبع کوران
که ما رندیم کز مستی دوغی
نیفتادیم در دام دروغی
فرو گر میشدی در خویش یکدم
ندیدی از خود احمقتر بعالم
بزیر خصم خفتن افتخار است
ولی پند عزیزان بر تو عار است
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آن کس که روز را به فراق تو شب کند
گر در غم تو زنده بماند عجب کند
از تف و تاب عشق دل من به جان رسید
راحت کجا بود بدنی را که تب کند
زاهد اگر به خواب ببیند لب ترا
در کنج صومعه، می حمرا طلب کند
عیشی که عاشقان به غمش در جهان کنند
خسرو کجا به مجلس خود آن طرب کند
دوشینه هر که لاف زد از تار زلف او
زآنش به گوشمال، مغنی ادب کند
از شوق چشم مست تو کان عین فتنه است
شیخ زمانه میل به آب عنب کند
صوفی مستمند ز سودای لعل یار
عناب را ببوسد و میل رطب کند
گر در غم تو زنده بماند عجب کند
از تف و تاب عشق دل من به جان رسید
راحت کجا بود بدنی را که تب کند
زاهد اگر به خواب ببیند لب ترا
در کنج صومعه، می حمرا طلب کند
عیشی که عاشقان به غمش در جهان کنند
خسرو کجا به مجلس خود آن طرب کند
دوشینه هر که لاف زد از تار زلف او
زآنش به گوشمال، مغنی ادب کند
از شوق چشم مست تو کان عین فتنه است
شیخ زمانه میل به آب عنب کند
صوفی مستمند ز سودای لعل یار
عناب را ببوسد و میل رطب کند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گر کاتب قدرت به سر من ننوشتی
از صومعه دل میل نکردی به کنشتی
خرم دل آن کس که میسر شود او را
یاری و صراحی شراب و لب کشتی
گو بر سر خم می گلنار بمانید
سازید چو ا زخاک من غمزده خشتی
گر ره به سر کوی تو بردی دل زاهد
سودای بهشت و هوس حور بهشتی
ما را نرسیدی شرف عشق به عالم
کردست قضا در گل آدم نسرشتی
بر مهر تو دارم دل و غمهای رقیبان
حیف است که همخانه خوبی شده زشتی
جز نقش خیال تو نبودی به ضمیرش
هر شعر که صوفی ستم دیده نوشتی
از صومعه دل میل نکردی به کنشتی
خرم دل آن کس که میسر شود او را
یاری و صراحی شراب و لب کشتی
گو بر سر خم می گلنار بمانید
سازید چو ا زخاک من غمزده خشتی
گر ره به سر کوی تو بردی دل زاهد
سودای بهشت و هوس حور بهشتی
ما را نرسیدی شرف عشق به عالم
کردست قضا در گل آدم نسرشتی
بر مهر تو دارم دل و غمهای رقیبان
حیف است که همخانه خوبی شده زشتی
جز نقش خیال تو نبودی به ضمیرش
هر شعر که صوفی ستم دیده نوشتی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱
مرا ز پیر خرابات نکته ای یادست
بنوش باده که بنیاد عمر بر بادست
در جواب او
مرا ز پیر کلیچه نصیحتی یادست
منوش قرته که بنیاد قرته بر بادست
چوپیه و دنبه گدازان شود ز آتش جوع
کسی هریسه چو پیش از غروب ننهادست
به سر معنی گیپا نمی رسد هر کس
کجا رسد به معما کسی که نگشادست
بسوخت چلبک بیچاره را به روغن دل
دوید و بر سرش آمد که این چه فریادست
ز چوبها که همی خورد شب هریسه به دیگ
فغان فتاد به روغن که این چه بیدادست
به قصر و پنجره زلبیا چه می نازی
منه تو دل به بنائی که سست بنیادست
مکن به لوت زدن این زمان تو تعلیمش
از آن که صوفی سرگشته نیک استادست
بنوش باده که بنیاد عمر بر بادست
در جواب او
مرا ز پیر کلیچه نصیحتی یادست
منوش قرته که بنیاد قرته بر بادست
چوپیه و دنبه گدازان شود ز آتش جوع
کسی هریسه چو پیش از غروب ننهادست
به سر معنی گیپا نمی رسد هر کس
کجا رسد به معما کسی که نگشادست
بسوخت چلبک بیچاره را به روغن دل
دوید و بر سرش آمد که این چه فریادست
ز چوبها که همی خورد شب هریسه به دیگ
فغان فتاد به روغن که این چه بیدادست
به قصر و پنجره زلبیا چه می نازی
منه تو دل به بنائی که سست بنیادست
مکن به لوت زدن این زمان تو تعلیمش
از آن که صوفی سرگشته نیک استادست
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۸ - گاه سخن
الا ای که هرگز به گاه سخن!
نه بشنیده کس از تو غیر از نقیض
نه از نظم تو کس شد بهره مند
نه از نثر تو کس شده مستفیض
حکایات نثر تو یکسر سقیم
عبارات نظم تو یکسر مریض
گرفتی به کف خامه بس طویل
نهادی ببر کاغذی بس عریض
جواب یکی شعر من بنده را
نگفتی و شد اوج طبعت حضیض
به کنجی خزیدی زشرمندگی
تو در خانه همچون نساء محیض
نه بشنیده کس از تو غیر از نقیض
نه از نظم تو کس شد بهره مند
نه از نثر تو کس شده مستفیض
حکایات نثر تو یکسر سقیم
عبارات نظم تو یکسر مریض
گرفتی به کف خامه بس طویل
نهادی ببر کاغذی بس عریض
جواب یکی شعر من بنده را
نگفتی و شد اوج طبعت حضیض
به کنجی خزیدی زشرمندگی
تو در خانه همچون نساء محیض
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۶۱ - محبوب القلوب
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۸۳ - لباس میش
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵
خواهی ار، روشن کنی ای ماه سیما جمع را
از حجاب و هم بیرون آی و بنشان شمع را
شمع عالم پرتو استی کافتابی آفتاب
روز روشن کن شب تاریک هجران جمع را
فرد، هر جمعی و جمع فردها سر جمع کل
جمع کن افراد و از هر جمع بگشا سمع را
فتنه بیدار است و امنیت بخواب و عدل مات
بر طبیعت واگذار امروز قلع و قمع را
«حاجبا» ویران شد ایران از چه؟ از کردار زشت
آستین از چشم خونین گیر و بفشان دمع را
از حجاب و هم بیرون آی و بنشان شمع را
شمع عالم پرتو استی کافتابی آفتاب
روز روشن کن شب تاریک هجران جمع را
فرد، هر جمعی و جمع فردها سر جمع کل
جمع کن افراد و از هر جمع بگشا سمع را
فتنه بیدار است و امنیت بخواب و عدل مات
بر طبیعت واگذار امروز قلع و قمع را
«حاجبا» ویران شد ایران از چه؟ از کردار زشت
آستین از چشم خونین گیر و بفشان دمع را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸
سیمرغ بهر دانه ای کی صید گردد خام را
بر چین ز راه مرغ دل صیاد نادان دام را
ای عقل دور اندیش رو، هم قانع و درویش باش
از بهر انعامی چرا، در پی روی انعام را
ز اسرار جام جم دهد پیر خراباتم خبر
چون جم اگر پر می کنی از روی حکمت جام را
زلف و بیاض و عارضت صبحی توان آورد شام
هم شام تیره صبح را، هم صبح روشن شام را
کعبه چرا پوشد به تن هر ساله زرین پیرهن
بهر طواف کوی تو بندد، به خود احرام را
هر دم تبسم می کنی بر چشم گریان خلق را
از پسته خندان کشی روغن عجب بادام را
ز اصنام بی حس هرکسی دارد، به پنهانی بسی
با قدرت حسن ای صنم بشکن همه اصنام را
دردی کش میخانه را بعد از سلام ما بگو
کز جوششش یارآورد پیران درد آشام را
ای صلح کل از جنگ و کین مردم همه سرسامیند
با حکمت کامل ز سر بیرون کن این سرسام را
پیغمبران بت ز تو، سرمشق قانون می کنند
سرمشق را تجدید ده یکسان کن این پیغام را
جنس سلامت نادر است اندر دیار مسلمین
آن کیست تا معنی کند «حاجب » چنین اسلام را
بر چین ز راه مرغ دل صیاد نادان دام را
ای عقل دور اندیش رو، هم قانع و درویش باش
از بهر انعامی چرا، در پی روی انعام را
ز اسرار جام جم دهد پیر خراباتم خبر
چون جم اگر پر می کنی از روی حکمت جام را
زلف و بیاض و عارضت صبحی توان آورد شام
هم شام تیره صبح را، هم صبح روشن شام را
کعبه چرا پوشد به تن هر ساله زرین پیرهن
بهر طواف کوی تو بندد، به خود احرام را
هر دم تبسم می کنی بر چشم گریان خلق را
از پسته خندان کشی روغن عجب بادام را
ز اصنام بی حس هرکسی دارد، به پنهانی بسی
با قدرت حسن ای صنم بشکن همه اصنام را
دردی کش میخانه را بعد از سلام ما بگو
کز جوششش یارآورد پیران درد آشام را
ای صلح کل از جنگ و کین مردم همه سرسامیند
با حکمت کامل ز سر بیرون کن این سرسام را
پیغمبران بت ز تو، سرمشق قانون می کنند
سرمشق را تجدید ده یکسان کن این پیغام را
جنس سلامت نادر است اندر دیار مسلمین
آن کیست تا معنی کند «حاجب » چنین اسلام را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
پادشاهان را خبر از عالم درویش نیست
پادشاهی جز خیال و خواب و مستی بیش نیست
شکوه از دشمن مکن رو، با جهانی دوست باش
دشمنی بدتر تو را، از نفس کافر کیش نیست
صبر من تلخی ز صبر بیش بردارد خواص
گرچه دشمن را، به لب زهریست کاندر نیش نیست
دست کی شوید عدو چون زاهدان از صید عام
گرگ را، بر سر خیالی جز شکار میش نیست
ای مفتش هر چه خواهی عرضه کن در نزد شاه
من اناالحق فاش گویم حاجت تفتیش نیست
جود و همت عصمت و غیرت نشان مردی است
مردی از کفش و کلاه و از سبیل و ریش نیست
بیضه ها بشکست چرخ حقه بازت در کلاه
روی عالم حقه بازی چون تو نادرویش نیست
جاهل ار، نوشت دهدنیش است مستان نوش نیست
کامل ار، نیشت دهد نوش است بستان نیش نیست
رو، به ایران آر کامروز است اندر شهر فارس
طرفه دلداری که در آمریک و در اطریش نیست
قدسیانت طرقو گویند «حاجب » پیش و پس
دور باش نخوتت گر، از پس و از پیش نیست
پادشاهی جز خیال و خواب و مستی بیش نیست
شکوه از دشمن مکن رو، با جهانی دوست باش
دشمنی بدتر تو را، از نفس کافر کیش نیست
صبر من تلخی ز صبر بیش بردارد خواص
گرچه دشمن را، به لب زهریست کاندر نیش نیست
دست کی شوید عدو چون زاهدان از صید عام
گرگ را، بر سر خیالی جز شکار میش نیست
ای مفتش هر چه خواهی عرضه کن در نزد شاه
من اناالحق فاش گویم حاجت تفتیش نیست
جود و همت عصمت و غیرت نشان مردی است
مردی از کفش و کلاه و از سبیل و ریش نیست
بیضه ها بشکست چرخ حقه بازت در کلاه
روی عالم حقه بازی چون تو نادرویش نیست
جاهل ار، نوشت دهدنیش است مستان نوش نیست
کامل ار، نیشت دهد نوش است بستان نیش نیست
رو، به ایران آر کامروز است اندر شهر فارس
طرفه دلداری که در آمریک و در اطریش نیست
قدسیانت طرقو گویند «حاجب » پیش و پس
دور باش نخوتت گر، از پس و از پیش نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
خود را، ز قید هستی، آزاد کرد باید
زین خوبتر بنائی، بنیاد کرد باید
ویران شده است ایران از ظلم و جور عدوان
بازش ز عدل و احسان آباد کرد باید
از دست رفت کشور، درهم شکست لشگر
از شاه و از رعیت فریاد کرد باید
معزول گشت فرعون مفعول گشت هامان
نمرود را، ز حسرت شداد کرد باید
ای شیخ مستبد کیش مشروطه باش و درویش
یک ملت از خود ای شیخ دلشاد کرد باید
علم و بیان عروسیست خوش با جهیز و حکمت
خود را، به حجله طبع داماد کرد باید
فریاد اهل ایران هر دم رسد به کیوان
رفع از چنین ضعیفان بیداد کرد باید
توپ شربنل ار کرد بنیاد عدل ویران
محکم تر، از نخستین آباد کرد باید
در مدرسی که ادریس یک عمر کرده تدریس
شاگرد شو که خود را استاد کرد باید
در صبحگه بکوشید گر، دال ذال گردد
از، یک سخن جهانی ارشاد کرد باید
«حاجب » بگو، به پرویز رو، با شکر درآویز
مست از، وصال شیرین فرهاد کرد باید
زین خوبتر بنائی، بنیاد کرد باید
ویران شده است ایران از ظلم و جور عدوان
بازش ز عدل و احسان آباد کرد باید
از دست رفت کشور، درهم شکست لشگر
از شاه و از رعیت فریاد کرد باید
معزول گشت فرعون مفعول گشت هامان
نمرود را، ز حسرت شداد کرد باید
ای شیخ مستبد کیش مشروطه باش و درویش
یک ملت از خود ای شیخ دلشاد کرد باید
علم و بیان عروسیست خوش با جهیز و حکمت
خود را، به حجله طبع داماد کرد باید
فریاد اهل ایران هر دم رسد به کیوان
رفع از چنین ضعیفان بیداد کرد باید
توپ شربنل ار کرد بنیاد عدل ویران
محکم تر، از نخستین آباد کرد باید
در مدرسی که ادریس یک عمر کرده تدریس
شاگرد شو که خود را استاد کرد باید
در صبحگه بکوشید گر، دال ذال گردد
از، یک سخن جهانی ارشاد کرد باید
«حاجب » بگو، به پرویز رو، با شکر درآویز
مست از، وصال شیرین فرهاد کرد باید