عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان مسعود ثانی
ای بتاج و تخت شاهی وارث افراسیاب
گرد فتح و نصرت از نعل سم افراسیاب
از تجمل نعل زرین ساز مر افراس را
کز تجمل نعل زرین ساختی افراسیاب
عکس ماه نو فلک بر آب دریا افکند
تا بمه منعل شوند از بهر تو افراس آب
چشمه آب حیات دشمنانت خشک شد
زآب دریا رنگ تیغ تو که خون دارد حباب
پادشاه مشرقی تیغ جهانگیر تو هست
خونفشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب
آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست
بیگمان باری توئی از خسروان مالک رقاب
تیغ بر که آزماید وی تو بر که پیکران
وی کند لعل از دل سنگ و تو از روی تراب
دست فرمان تو نافرمانبرانرا دور کرد
سر زگردن جان زتن دست از عنان پا از رکاب
خسرو مسعود ثانی شاه مسعود اختری
اختر و نام ترا با سعد اکبر فتح باب
چون تو شاهی از نژاد شاه و خاتون جهان
آدم و حوا نزاد از هیچ مام و هیچ باب
منصف و عادل شهی ذات ترا ایزد سرشت
زآفرین محض و از انصاف صرف و عدل ناب
گر بعدل تو زیوز آهو بنالد برکند
کلبتین شاخ آهو از دهان یوز ناب
خلق را زایزد عطائی گر عطاهای ترا
خلق بر خود بشمرند الحق نیاید در حساب
هم تو بر حقی و هم خاطب اگر در حق تو
از بر منبر کند بر تو عطاء الله خطاب
بخت بیدار تو دارد مر رعیت را چنانک
دایه طفل نازنین را شیرخوار و شیرخواب
سوزنی را سوزن خاطر بسلک مدح تو
گر بهر حرفی درآرد دانه در خوشاب
در خجالت باشد از طبع سخن پیرای خویش
تا خوش آید یا نیاید شعر او بر شیخ و شاب
در ثناش و در دعاش ارچند نسیانست و سهو
هم ثنا و هم دعا مسموع باد و مستجاب
کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد
این مشبک خیمه سیماب رنگ بی طناب
دشمنان ملک تو زین خیمه سیماب رنگ
همچو بر آئینه سیمابند اندر اضطراب
طاق درگاه سرای تست محراب ملوک
هرکه روی آرد برین محراب روی از وی متاب
دیده دریا با دو دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم بیاب
عالم از عدل تو آباد است و شاه عالمی
تا تو باشی شاه عالم کی شود عالم خراب
خلق عالم زآفرینش همچنان چون بود و هست
تا بباد و خاک و آب و نار دارند انتساب
آنرا لطفست و صفوت نار را نور و ضیا
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
تا نباشد در عبارت منقلب چون مستوی
مستوی باب فتحت را مبادا انقلاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سعدالملک وزیر
رسیده ماه محرم بسال پانصد و شصت
ببارگاه وزیر خدایگان بنشست
که تا نظر کند اندر جمال طلعت او
که هیچ شه را مانند او وزیری هست
خجسته رأی و همایون لقا و فرخ فال
دراز عمر بعدل و ز ظلم کوته دست
ستوده سیرت و پاک اعتقاد و نیکو ظن
بدل خدای شناس و بتن خدای پرست
سر وزیران صدر بزرگ سعد الملک
که سعد اکبر ناظر بود بوی پیوست
در سعادت نام خدایگان مسعود
گشاد بروی بخت آنچنانکه نتوان بست
اگر نه عدل شهستی و نیک رائی او
شدی سراسر کار جهان تباه و تبست
ز باغ دولت شاه جهان بخلق جهان
گل سعادت او بوی داد و خار نخست
زخار غم دل و جان کسی که در دل او
درخت دوستی و مهر او نرست نرست
هر آنکه جست مراد وی از جهان حاصل
ز چنگ جور و عنا جست ور نجست نجست
بلند همت صدری که همچو جرم زمین
بجنب همت او آسمان نمایت پست
بگوهر از همه آزادگان شریفتر است
بر آن قیاس که یاقوت ناروان زجست
ز باده کرده کرم و لطف نوش لذت او
سران روی زمین اند خرم و سرمست
به کام حاسد او چون کیست باد انوش
به کام ناصح او همچو نوش باد کیست
به سال پانصد و شصت این قصیده گفتم و خواست
بقای عمر ورا شش هزار و ششصد و شصت
جهان بکام و مرادش رفاه تا ماهی
بکام حاسد او چون بکام ماهی شست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح عثمان اغل
ای عارض و قد تو از سرو وز مه نشان
سرو تو طرب فزای ماه تو نشاط جان
بر عارض و قد تو مداح ثنا گوید
ماه فلکی بر این سرو چمنی بر آن
تیره است ز شرم این کوژاست زرشک آن
هم ماه بر آسمان هم سرو ببوستان
ای قامت تو چو سرو بی روی چو ماه تو
کردم ز طپانچه رخ همگونه آسمان
از نیمه ناردان داری دهنی و هست
دو رسته در ناب در نیمه ناردان
زان نیمه ناردان کاورده ای از دهن
در سینه عاشقان صد شعله ناردان
گر بوسککی دهی از دو لب تو رسند
بیدل شدگان بدل بیجان شدن گان بجان
یک بوسه ز تو همی با جان چوبها کنند
آن بوسه بنزد ماست بخشیده برایگان
عاشق که ترا بدید از جان خبرش نبود
او را چه خبر بود با عشق تو از دو جهان
کس راز چنان حمال جان باشد و دل دریغ
بر عاشق خود همی تا این نبری گمان
ایشاه بتان چین از بهر چرا چنین
افراخته قامت چون رایت کاویان
از عارض چون گل سیر وز مشک زره ز دو زلف
مژگان چو خلنده تیر ابرو چو زه کمان
گوئی که بامر شاه آرایش رزمی ساخت
عثمان اغل ارسل بن تکش ارسلان
قطب دول آنکه او در مردی و مردمی
بنمود بخاص و عام فرزندی پدر عیان
فرزانه سپهبدی کز وی بمحاربت
خواهند باضطرار شیران ژیان امان
روزی که بود بنبرد حمله ور و جنگ آور
از تیرش نشان گیرند اعدای . . . نشان
بر خیر منه برکشید ورا شاه شرق و چین
بر لشکر خویش کرد لشکر کش و پهلوان
صد صف ز مبارزان بر هم شکند سبک
تنها بگه نبرد چون حمله برد گران
از بازوی و کف او اندر گه بزم و رزم
احباب ورا سود اعدای ورا زیان
با صفوت رای او خورشید بود خجل
با قوت زور او که را نبود توان
گر کوه شود خصمش آسان کندش ز جای
آسان بکند ز جای که را بسر سنان
بر ران براق او داغی است چنان بختی
آرد بگه نبرد بختی بزیر ران
تا لاجرم این براق بر پاردم عدوش
بر بند و گره زند چون راست کشد عنان
اخبار گذشتگان کم خواند هرکه او
مر مرد تمامی را زو دیده بود عیان
بنگر بقتال او در روز محاربت
واخبار گذشتگان خواهی خوان خواهی نخوان
در دهر کسی ندید انعام ورا قیاس
وز خلق کسی ندید اکرام ور اکران
طوقی است زبر او بر گردن خاص و عام
هرچند که بسته اند در خدمت او میان
در خدمت او میان بندم ز دل و بطبع
بر مدحت او برش بگشاده مرا زبان
چندانکه زمین و چرخ پاینده خوهد بود
وز بودن این و آن پاینده بود زمان
بر اهل زمانه باد فرمانش روان و باد
روز و شب و سال و مه خرم دل و شادمان
اقبال و بقاش باد در خرمی و خوشی
در نعمت پایدار در دولت جاودان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسام الدین
سران ملک سمرقند را چو تن را جان
جمال داده سپه پهلوان ترکستان
حسام دین که بهیجا حسام قاطع او
کند دو نیمه عدو را ز فرق تا بمیان
چنان دو نیمه کند خصم را که نیم از نیم
بذره ای نپذیرد زیاده و نقصان
چو بر براق سبک سیر او بگاه بزد
عنان سبک شود اندر تک و رکاب گران
شود سنانش چون بابزن ز آتش حرب
بجای مرغ مبارز در او شده گردان
بشست و قبضه او بر کمان و تیر فلک
شوند فتنه چو گیرد بدست تیر و کمان
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه آن
برزمگه ز صریر کمان کشیدن او
بگوش خصم رسد کل من علیها فان
اگر برستم دستان ورا قیاس کنم
قیاس راست نیاید برستم دستان
از آنکه رستم دستان بدست مردم کرد
گهی مبارزت و گه بحیلت و دستان
همه مبارزت او بدست مردی اوست
چنان شناس مرانرا ورا چنین میدان
بهیبت از در جنیانج تا بچین نگرد
شود ز زلزله از تنگ مانوی ویران
بپشت آینه چین بر آرزوی مثل
نهاد و هیئت جنبان چون کنند نشان
بروی آینه بر شاه چین نگه نکند
ز پشت آینه ناخواسته پناه و امان
انار پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان بفسفان
ز شرم رای تو در وقت نیمروز شود
چو سایه از پس دیوار آفتاب نهان
بنور رای خود اربنگری توانی دید
همه نهان جهانرا به پیش دیده عیان
مهابت تو بیک دم جهان خراب کند
مواهب تو خراب جهان کند عمران
جهان اگر نرود بر مراد تو یکدم
بقهر نام جهانی بیفکنی ز جهان
نهاد قلعه جیتانج تو بعقل تو است
چنانکه شهر مداین بعدل نوشروان
در آن دیار و . . . ز بس سیاست تو
پناه گرگ بود زیر پوستین شبان
بروز بزم ز کف تو زر چنان بارد
که از شجر ورق زرنشان ز باد خزان
همیشه بزم تو بادا چو بوستان ببهار
پر از گل طرب و بلبل مدایح خوان
مراد تو ز جهان چیست آن محصل باد
هرآنچه داری کام و هوا مباد جز آن
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - دو نرگس او
بسم ز نرگس سیراب و لاله خودروی
که نرگس بت من لاله درکشید بروی
سیاه و لعل چو لاله است نرگس بت من
سیه چو روز من از عشق و لعل چون رخ اوی
بآینه نگرید آن یگار و دید در انو
بنور نرگس سیراب و لاله خود روی
شد آن دو نرگس او فتنه بر دو عارض او
چو من بر آن صنم سرو قد مشکین موی
ز جوی نرگس بر لاله راند او بر جزع
چنانکه گشت هان لاله را و نرگس موی
ستاره نامی و مه عارضی و غالیه موی
مه و ستاره گرفت از تو نور و غالیه بوی
ستاره بارم خویش از غم آن
که تو بفالیه مه را بپوشی ای مه روی
منجمی را گفتم که هیچ نجم فلک
بود چو نجم کله دوز پیش من بر گوی
جوابداد که بر آستان حسن و جمال
یکیست نجم کله دوز و تو منجم اوی
منجم توام ای نجم آسمان جلال
همیشه از نظر وصل تو سعادت جوی
بچشم دل نظری کن بمن بین که مرا
ز چشم سر بدو رخ بر روان شدست دو جوی
بآب دیده چو من خویشتن همی شویم
تو دل ز مهر و وفای من ای دو دیده مشوی
بمن نویس یکی نامه پیش از آنکه رخت
ز خط مشگین چوگان بزد بسیمین گوی
بیاد رویه نخشب دو زلف بر رخ زن
که تا دهد همه را عبده گل خود روی
بپیش باد نه آن نامه تا بمن برسد
که هیچ خنک نیابی چو باد با تک و پوی
بکوی و صافی آن نامه را بزن عنوان
به پیش نامه تو با خواره بندم گوی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در هجو بوبکر اعجمی و فرزند او
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمردی ممتو بادسار
ماخولیا گرفته و مصروع و کنده مغز
زرداب خورد چون عسلی پیش چون زمار
ریشش زداء ثعلب ریزیده جای جای
چون یوز گشته از ره پیسی بآشکار
شد جای جای ریخته از رشک روی او
ریشی که ننگ دارد از ورومه زهار
بر جای موی ریخته پیسی شده پدید
وز آب غازه کرد چو گلبرگ کامکار
بر روی او زغازه و از موی بر شده
یکجای گل گل است و دگر جای خار خار
چون بوم بام چشم برد ز خشم
وز کینه گشته پره بینیش پیل وار
گوید منم امین سرطاق وصانیه
آن در چه درخور است سرطاق پایدار
از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند
آنرا چنان کجا سرخر در خنار زار
بر سیرت کبار کند طنز و مسخره
آن از کبار خورده بسی خورده کبار
گوید بمهتری و بزرگی و سروری
از اعجمی دگر منم امروز یادگار
آغاج اعجمی به . . . س مادرت درون
کان لاف بیهده است و سراسر همه عوار
آن سیم سعد دولت بوبکر بلخی است
نزد پدرش بود در آنوقت زینهار
خوردند زینهار بر اموال خویش و برد
اموال خویش را بر آن زینهار خوار
ناقد بود که سیم بدل برنهد بمهر
زو بر چند عوض سره در حال اضطرار
تا اندکی موافق ناید ز ناقدی
بوبکر اعجمی ز چنان خرده داشت عار
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زان اوست بیک وزن و یک عیار
پس کیسه کیسه رانده ز راه و خره خره
آن ناقد خیاره کزو ده بیک خیار
سر در کفن کشید و بدین سرزده بماند
تا میکفد نهان پدر را بآشکار
امروز از آن مرام که دمی ماندش از پدر
با برگ اگر چه هست چو گل درگه بهار
فردا چه حق خویش بخواهند این و آن
بی برگ ماند از همه چون در خزان بهار
زین پایه برتر آید و گوید بما برند
خویشی همی کنم ز پی غارت حصار
گوید بمستی اندر صد ژاژ و آنگهی
باشد بدان سیر چو شود باز هوشیار
در روز گوید ار که وزیری مرابدی
من بودمی ز خواسته قارون روزگار
با آنکه من وزیر نیم باشدم بسی
از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار
چندانکه مال سلطان دارد وزیر هم
من مال خویش دارم میراث از کبار
از پاچه ازار من افزون خلق را
بوی وزارت آید و هستم بزرگوار
سیم وزیر مرده بوبکر چون خورد
بوی وزارتش زند از پاچه ازار
بیچاره آنکه میر منم زد بگرد شهر
بی شهریار من زند آن روسبی تبار
روزی و روزها بسر کوی او گذر
کردم برسم و سیرت بر مرده رهگذار
او مست بود و دست بریشم دراز کرد
برکند تاه تاه پراکند تار تار
چون روی او ز ریش شد از روی ریش من
او گشته خشم خواه و مرا کرده خشم خوار
گویند خورده بود می آن عیب او نبود
بر من چه جرم باشد اگر خورد زهرمار
مهمان گرفته ریش مرا برد خان خویش
آن میزبان نغز بآئین برد بار
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
خمرش ز جای دیگر و با من همه خمار
بنشست گرد پای و حریفان و فرو نشاند
پیشش کنیزکان و غلامان بر قطار
تو . . . ن بنام ترکی آورد ماه روی
. . . نی چو برج باره همی مانده پاره پار
مویش گرفت و برد که تو بنده منی
یکره بجای حق خداوندیم بیار
زانو بزن به پیش و زمین بوس کن مرا
چونانکه سجده آری در پیش کردگار
از غایت تنعم آن گنده مغز را
چو اعجمی برآمد اندر درین هزار
صد گونه ژاژ و بیخردی گفت و راست کرد
با هر کسی بآرورو بند و گیرودار
آن قاضی فغندره دستار برگرفت
از سر مراو افکند آنگه میان نار
گفتم که ای زن تو جلب نیک یافتی
ما را بمذهب پل کوثر چو تیر و تار
وی آن مهتر است و من آن صفی دین
خاص خدایگان و جهانگیر و شهریار
ما راد و مهتراست که از کاح درخوهم
بیرنج دست تو برسانند بی شمار
از من صفی دین را صلت دریغ نیست
سیلی دریغ هم نبود تو نئی بکار
. . . نی بدم نوازد و کرنا بدم زند
تو قلبتان بکار نئی . . . ن خویش خوار
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۶ - ای کودکان
. . . ر من ای کودکان ز کار فرو ماند
زار بگریم بر او که زار فرو ماند
. . . ر نگویم ز کار ماند، چگویم
رستم دستان ز کار زار فرو ماند
. . . ر نبد، شیر بد که از فزع او
شیر شکاری بمرغزار فرو ماند
سال برآمد مرا به پنجه و او را
پنجه فرو ریخت، وز شکار فرو ماند
بود مرا خر زه ای چنانکه نیارست
خر بمری پیش او ز هار فرو ماند
ماده خری تنگ بسته را بنهادم
چنبر بگسست و در نوار فرو ماند
باز بر آنگونه سست گشت که گوئی
ماده خری زیر تنگ بار فرو ماند
کره سوی ماده خر برد ببیابان
مژده که آن کنگ خر فشار فرو ماند
آنکه سر از نیفه برفروخت چو برخاست
خفت و سر از پاچه ازار فرو ماند
آنکه ز بیگانگان نفیر برآورد
اکنون از خفت و خیز یار فرو ماند
رنج میان پای کف و . . . ن و . . . س از وی
خاست که از کار هر چهار فرو ماند
دل نکنم تنگ از آن سبب که در اینکار
بهتر ازین کس دو صد هزار فرو ماند
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - شنیدست از کسی کز سنگ سیم آید همی بیرون
بچشم عاشقان آید سرین گردگلرنگش
زهی خفتنگه نرمش زهی خارشگه تنگش
صفات . . . ن آن کودک چگویم خود، که آن کودک
همه . . . نست و . . . ن و . . . ن زپایش تا شتا لنگش
ندانم تا چه خواهد شد بسال بیست کاندر ده
نگوید آخ، اگر تا . . . یه بفشارد خر غنگش
شنیداست از کسی، کز سنگ سیم آید همی بیرون
ز بهر سیم ورزیدن خوش آمد بوق چون سنگش
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۹ - بد دل و بد طلعت و بد روی و بد دیدار
ای کل رواسک کند و سرسر خار
دیو با دیدار تو چو لعبت فرخار
کنگی گنده دهان و گنده ریش و کور
بد دل و بد طلعت و بد روی و بد دیدار
دیگهای مایه تو پر غدد و کرم
وقیهای روغن تو پر گهین و هار
بر کران ریش تو و اندر میان . . . ون
یله یله هار بینی سله سله مار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
بهرزه سلسله بر هم نمی‌زند آن زلف
به جمع کردن دل می‌کند پریشان زلف
که ضبط دل کند اکنون که با کمال غرور
دو اسبه تاخته در دلبری به میدان زلف؟
سیه گلیمی چون من چه گل تواند چید
که آتش از رخ او می‌برد به دامان زلف
برای شورشم اسباب جمع می‌گردد
گهی که بر رخ او می‌شود پریشان زلف
به بخت تیره امیدم فزود تا دیدم
که از عذار تو گل کرده در گریبان زلف
پی شکستن دل‌های ما گرفتاران
به هر شکنج جداگانه بسته پیمان زلف
چو زلف نیست در اقلیم حسن دلچسی
اگر چه هست خوشاینده خط ولی جان زلف
ز صید، دام نهان می‌کنند صیّادان
پی فریب کند گاه جلوه پنهان زلف
چنان که چارة دیوانه می‌کند زنجیر
علاج این دل شوریده می‌کند آن زلف
اگرچه سلسله جنبان کفرها همه اوست
ولی به مصحف روی تو دارد ایمان زلف
به پاسبانی حسن تو شب نمی‌خوابد
چو مار بر سر این گنج شد نگهبان زلف
میان ما و تو سودا بهم رسید ولی
درین معامله ترسم شود پشیمان زلف
چو مو که بر سر آتش نهی به خود پیچد
ز تاب آتش روی تو گشت پیچان زلف
ندیده بازی چوگان او کسی در خواب
که گوی او دل سرگشته است و چوگان زلف
چه سان ز دست تو فیّاض جان تواند برد
که هست خال تو بیرحم و نامسلمان زلف
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
ای شده سر تا به پا چو گلبن پر گل
طرّة دستار کرده دستة کاکل
کار کمر تنگ کرده تاب کمربند
طرف کله برشکسته طرز تغافل
خنده برانگیخته ز لعل چو غنچه
ژاله برآمیخته به چهرة چون گل
برگ سمن سبز کرده طرف بناگوش
چشمة خضر آب داده سبزة سنبل
زلف به ابطال امتناع تناهی
خم به خم اثبات کرده حکم تسلسل
گوشة دنباله زیب چشم سیه مست
سرمه فشان در گلوی نالة بلبل
ناوک مژگان آب خورده ز شوخی
نشتر شریان گشای تاب و تحمّل
وعده فرامش تبسّم لب مژگان
می‌فکند در بنای صبر تزلزل
با همه خواری به پشت گرمی لطفت
هیچ نکردیم از رقیب تنزّل
دادن کام دلی به هیچ، تسلّی
این همه بی‌رحم من نداشت تأمّل
کرده در ایّام نکته سنجی طبعت
فکرت فیّاض ختم طرز تغزّل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
سر فدای جانانست، کام افتخارست این
تن به خاک یکسانست اوج اعتبارست این
قد چو سرو بستانست چهره چون گلستانست
لب شراب مستانست مایة بهارست این
رخ چو ماه تابانست خط چو موج ریحانست
لب چو آب حیوانست طرفه شهریارست این
خط لعل می‌نوشت سبزة بناگوشت
چشمة سیه پوشت خضر آشکارست این
آن دو ماه رخسارست یا دو عکس گلزارست
وین دو زلف دلدارست یا دو حلقه مارست این
این دو شاخ مرجانست یا دو پارة جانست
خود نه این و نه آنست لعل آبدارست این
جسم زار فیّاض است یا خیال اَعراض است
خاک چشم اغراض است یک کف غبارست این
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳ - ماده تاریخ سیل قم
داد از دست سیل حادثه، داد
که ازو شد گُل بلا سیراب
سیلی از کوه غم فرود آمد
که ازو چشم فتنه شد بی‌خواب
وه چه سیل؛ آسمان سیّالی
برده از عمرها گرو ز شتاب
بسته بر دوش کوه‌های گران
کرده سیراب موج‌های سراب
دیر از سر بدر روی چو خمار
زود از پا درافکنی، چو شراب
چرخِ میدان فراخِ پهن آغوش
بر سرش چرخ‌زن چو قصرِ حباب
فتنه‌اش چنگ بر زده به عنان
اجلس دست بر زده به رکاب
این جهان درشت ازو هموار
فلک بی‌حساب ازو به حساب
شهر قم کابروی عالم بود
شد ازو خشک لب چو موج سراب
در روانی و بی‌ثباتی زد
در دروازه تخته بر سر آب
خانه‌ها از شکستگی‌ها کرد
خاک دیوار بر سر اسباب
مدرسه غسل ارتماسی کرد
رفت در سجده مسجد و محراب
حرف دیوار، سست در هر جا
سخن در، شکسته در هر باب
کشتی عمر را ز موج بلا
جای امنی نبود جز گرداب
شهر قم را که رشک عالم بود
کرد سیلاب همچو نقش بر آب
اشک عشّاق بود شورانگیز
بر دمیده ز کورة سیماب
با که دست قضا به آتش قهر
از گُلِ این زمین گرفت گلاب
من چه گویم چه کرد با قم سیل؟
قم کتان بود و سیل چون مهتاب
بر لب بام اگر زنی انگشت
با تو گوید حکایت سیلاب
بهر تاریخ فکر می‌کردم
جمعی از دوستان برای صواب
دوستی آه آتشین زد و گفت
خاک قم را به باد داد این آب
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
چون جبهه‌اش از ناز گرهگیر شود
وز غمزه تبسم آشتی سیر شود
تیر نگهش بال غضب بگشاید
جوهر گرة ابروی شمشیر شود
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وله
خورشید وش شود سوار آن نگار اسب
رقص آید از لطافت او ذره وار اسب
حسرت برم زمخمل زین پوش اسب او
چون زیر ران خویش کشد آن نگار اسب
گیرد قرار چونکه براسب آن سپید ساق
یکجا دگر ز وجد نگیرد قرار اسب
گوئی فراز اسب ز رخسار و زلف او
دارد ببار گردش لیل و نهار اسب
با ما ناز حسن او خبری دارد اسب او
ورنه نبندد این همه برخود وقار اسب
گر چه پی شکار باسب اندرآمده است
لیکن بنقد کرده ازآن شکار اسب(؟)
هر مرده زندگی کند از سم اسب او
تازد بدین لطا فت اگر بر مزار اسب
هی گنج سیم خود سپرد پشت است وآه
کز آدمی فزون بودش اعتبار اسب
اسبی که زین وی شد از او یکدقیقه گرم
حیف است اگر دهند بسیصد هزار اسب
تازد چو اسب خو یش براو نازد آنچنان
کز رتبه رکاب خداوندگار اسب
میر آخور فلک سپر اسبان شهریار
کز پیکرش بچرخ کند افتخار اسب
تازان اسب احسان شهزاده محسن آن
کز فضل رانده سوی یمین ویسار اسب
چون او بر اسب با فلکی فرکند مقام
گویند زمانه کآمد گردون مدار اسب
هر چند جبر اسب بود حمل آسمان
لیکن بشوکتش شده بی اختیار اسب
تا از رشید اسب رشادت بود بزین
زآنگونه شعر ساختن اندر هزار اسب
احباب او سوار زیزدان براسب قدر
خضم ورا همیشه رود بی سوار اسب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح کنزالامجاد و فخرالاوتاد مروج الادباء آقا علی آقا زید عزه
بسکه شیرین حرکات آن پسر سیمبر است
پای تا سر همه قند است و سراپا شکر است
گنجی از نقره نهان کرده به پیراهن خویش
بنگرید آن پسر از حسن عجب معتبر است
برکمر تازده آن موی میان دست غرور
هر کرا دست بود از غم او بر کمر است
تازه رخساره تر از لاله نباشد در باغ
گل رخسار وی از لاله بسی تازه تر است
بشکفد لاله و پژمرده شود دیگر روز
گل او تازه بهر روز ز روز دگر است
خطر عشق ورا بین که مرا در پی او
پای اندر گل وگل بر سر و سر در خطر است
از زبر تا که بریز آمده زلف کج او
خانه فکرتم از وی همه زیر و زبر است
بشر این گونه ندیدم بلباس ملکی
او همانا ملک اندر بلباس بشراست
تیر مژگان ورا دیده عشاق هدف
تیغ ابروی ورا سینه رندان سپر است
لیک صد حیف که آن خوب رخ از بدخوئی
در عیان همچو بهشت و بنهان چون سقر است
خاصه اکنون که رسد موکب نوروز از راه
وین کهن دهر پی رنگی و بوئی دگر است
طفلها بینی با جامه الوان و حریر
راست چون نغز معانی که به نیکو صور است
پیرها یابی اندر قصب تازه نورد
راست چون عقل که از جیب جنون جلوه گر است
گیرم ابنا زمان ازهم تقلید کنند
هر درختی نگری رخت نوش زیب براست
لعبت سرو قدم نیز زمن خواهد رخت
کادمی را نتوان گفت که کم از شجر است
هم دلش در طلب تخت مرصع پایه
هم سرش در هوس تاج مشعشع گهر است
کرته گر جوید زآن برد که اندر یمن است
جامه گر خواهد زآن دیبه که در شوشتر است
وعده ها داده ام او را بدروغ از پی آن
کز من ار پای کشد خاک جهانم بسراست
گاه گویم که در این سال نو و جشن کهن
مرقبایت را خور ابره و مه آستر است
گاه گویم که دراین جشن جم و عید عجم
کفش و دستار تو آراسته از سیم و زر است
ولی اینگونه مواعید من او را در عید
زاعتمادی است که بر خواجه نیکو سیر است
علی آقای فلک فر ملک العرش هنر
که جهان در نظر همت او مختصر است
دهر را پایه او منتی از ذوالمنن است
خلق را سایه او نعمتی از دادگر است
همچو برجیس در اصناف ملل مستعد است
همچو خورشید در اکناف دول مشتهر است
آنچه یکروزه کند خرج مساکین کف او
دخل صد سال سلاطین فلک فال و فر است
چون بنالد بفزونی برابناء ملوک
کش چو رکن الامرا ایده الله پدر است
حاجی اسماعیل آن پیر جوان بخت کز او
نخل آمال امم را بموائد ثمر است
یزد را مظهر سلمان بود آن زبده فارس
که زخیرش دل هر طایفه ایمن ز شر است
اندر آن ملک که دانائی او عقده گشاست
آنچه خیزد ز میان حکم قضا و قدر است
واندر آن مرز که آگاهی او کار نماست
آنچه آید بزبان مژده فتح وظفر است
صاحبا هیچ نپرسی که بجیحون چه رسد
اندر این بوم که هر مفتخوری مفتخر است
اهل فهمش دو سه مخمور سری (؟) از تلبیس
اهل ذوقش دو سه واپو کشی بی بصر است
مرمرا نیز ازین فرقه بی شور و شعور
شهد سم عیش ستم بلکه تبر زد تبر است
می انگور چو هست ازنی وافور چه سود
مرد تا کم نه ز تریاک کزو جان کدر است
هم مگر گنج نوالت بردم رنج ملال
ورنه هر مویم از این قوم بتن نیشتر است
تاکه پاینده زتاثیر نجوم است ارکان
تا که تابنده براطباق فلک ماه و خور است
قایم محفل تو هر که بدولت مشهور
زیور حضرت تو هر چه به نیکی سمر است
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - وله
مرا ترکیست مشکین موی و نسرین بوی و سیمین بر
سهالب مشتری غبغب هلال ابروی و مه پیکر
چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ
بود گلبیز و حالت خیز و سحر انگیز و غارتگر
دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مهرش کین
بقد تیر و بموقیر و برخ شیر و بلب شکر
چه بر ایوان چه در میدان چه بامستان چه در بستان
نشیند ترش وگوید تلخ و آرد شور و سازد شر
چو آید رقص ودزدد ساق وگردد دور نشناسم
ترنج ازشست و شست ازدست و دست از پا و پا ازسر
همانا طلعتش این خلعت پیروزی وکیشی
گرفت از حال و اقبال و جمال شاه گردون فر
غیاث المک و المله جم اختر ناصرالدوله
کزو نازد نگین و تخت و طوق و یاره و افسر
زتمکین و صفا و سطوت و عزمش سبق برده
هم از خاک و هم از آب و هم از آتش هم از صرصر
سمند و صارم و سهم و سنانش را گه هیجا
سما بیدا هنر شیدا ظفر پیدا خطر مضمر
ایا شاهی که شد کف و بنان و سکه و نامت
پناه سیف و عون کلک و فخر سیم و ذخرزر
پر است ازعزم و حزم و رایت جیش تو کیهانرا
ز پست و برز وفوق و تحت و شرق و غرب و بحر و بر
فتد گاه تک خنگ قلل کوب تلل برت
پلنگ از پای و شیر از پی نهنگ از پوی و مرغ از پر
یک از صد گونه اوصاف تو ننویسد کس ارگردد
مداد ابحار و کلک اشجار و هفتم آسمان دفتر
بدزدد بال و ناف و مشک و ناخن از صهیل او
عقاب چرخ وگاو ارض و پیل مست و شیرنر
شمارد پا و دست و سم و ساق و ساعدش یکسان
پل و شط و حصار و خندق و کهسار و خشک و تر
نداند گرم و سرد و رعد و برق و آب و برف و نم
چه در تیر و چه در قوس و چه در آبان چه در آذر
الا تا فرقها دارند نزد فکرت دانا
صور از ذات و حادث از قدیم اعراض از جوهر
در و بام و سر و پای و رگ و چشم و دل خصمت
به کند و کوب و بند و چوب و تیر و ناخج و نشتر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
ای بروی و خوی تو برج مه و چرخ اثیر
وی بخوبی زهره ات مزدور خورشیدت اجیر
چهر تو شیریکه از آن شیر پیدا رنگ خون
لعل تو خونیکه درآن خون نهفته بوی شیر
کوته اندر پیش دلجو قامتت سرو بلند
تیره اندر نزد نیکو عارضت بدر منیر
این رخست اندر نقابت یا که ماه اندر قصب
این قداست اندر قبایت یا که سرو اندرحریر
ها برافشان دست و شو ما را بکامی پایمرد
هابرون نه گام و شو ما را بجامی دستگیر
هی چه کوشی با عزیزان و مرا بینی ذلیل
می چه نوشی با بزرگان و مرا دانی حقیر
زافتقار شاه برکوی من از گردون حصار
زاهتمام میر درکاخ من از سندس حصیر
باده دارم که نشنیده است بویش هیچ شاه
ساده دارم که نادیده است رویش هیچ میر
هر شب از نور شرابم صحن گیتی همچو قار
هردم از دود کبابم سقف گردون همچو قیر
مطربان دارم که دل از صوتشان یابد قرار
ساقیان دارم که چشم از حسنشان گردد قریر
در میان محلفم گردنده از خورشید جام
برکنار مجلسم بنهاده از گردون سریر
گر تو ای ابرو کمان یکروزم آئی میهمان
دیگر از بزمم نپیچی رخ زنندت گر به تیر
خانه بینی شریف و خلوتی یا بی نظیف
درگشاده خوان نهاده نقل نیکو می هژیر
میگسار اندر یمیمنت دلبری خدمت گزین
نی نوا زاندر یسارت شاهدی منت پذیر
مستهائی با ادب خنیاگرانی نوش لب
آن بزیر آراسته بم آن ز بم رفته به زیر
زینهمه نیکوتر است آنگه که از بهجت مرا
کلک بر دفتر ترنم راند از مدح امیر
مایه بحر عمیق اندر بر طبعش تباه
پایه چرخ بلند اندر بر قصرش قصیر
حسن تقریرش سماعت داده بر گوش صمیم
لطف تحریرش بصارت هشته در چشم ضریر
پیش فرش موج خشکد بر رخ بحر محیط
نزد بذلش رعد نالد بردل ابر مطیر
ز امتزاج اختر و ارکان چو آمد این خلف
از جمال روز افزونش جوان شد چرخ پیر
بس غناخیز است عهد ز انواع نعم
صد منادی یافت نتواند بملکش یک فقیر
برق صمصامش چو گردد اخگر انگیز نبرد
چشم سردی دارد از دوزخ روان زمهریر
ای امیربا دل باذل که باندبیر تو
وقت هیجا کار شمشیر آید از کلک دبیر
برمیانت یک پرند و از یلان فوجی گشن
برکمانت یک خدنگ و از گوان جمی غفیر
بانگ کوس اندر صماخت خوشتر از بانگ رباب
بوی خون اندر مشامت بهتر از بوی عبیر
بفکنی پهلو ز پشت اسب چون برگ از درخت
برکشی اژدر زغار کوه چون موی از خمیر
تیر آتش بارت اندر سینه کند آوران
چون ستاره ذو ذنب اندر دل چرخ اثیر
پشت خم تیغ تو اندر کله بد اختران
راست مانند هلال اندر سپهر مستدیر
کین دشمن در دل تو رعب تو در قلب خصم
چون منافق در بهشت و چون موافق درسعیر
تا وصال دوستان باشد روان را بوستان
یارت اندر عیش و نوش و حاسدت دروای و ویر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - وله
کیست آن خسرو شیرین سخن و شور افکن
که بمو غارت مرد است و برو فتنه زن
دل صد شام سر زلف ورا در دنبال
خون صد صبح بناگوش ورا برگردن
طره و رخ بودش برق زن اندر برقع
سینه و تن بودش جلوه گر از پیراهن
ای همه سلسله ام برخی آن طره و رخ
وی همه طا یفه ام بنده آن سینه و تن
چشمش از مژه چو مریخ که گیرد خنجر
چهره از طره چو خورشیدکه پوشد جوشن
نه چمد سرو چو افراخته قدش در باغ
نه دمد لاله چو افروخته خدش بدمن
مشتری دلشده عارض آن ماه جبین
ماه نوشیفته ابروی آن زهره ذقن
تا که دیدم بسیه طره اش آن روی سپید
این مثل گشت مجرب که شب است آبستن
تاکه روئید خط سبزش ازآن گونه سرخ
این سخن گشت مسلم که برد سبزه حزن
دوش هی خورد می وگفت بمن کو مستی
پس چرا هیچ گهی مست نمیگردم من
گفتم آری بر چشمان تو ای تازه جوان
مستی از وی ببرد گرچه بود صاف وکهن
تنگ سازد دل بگشاده ام اندرگه وصل
چون کنم جهد که بوسم مگرش تنگ دهن
دل من با دل او جنگد و بس بوالعجب است
شیشه را که کند سینه سپر با آهن
داند از رندی گویا که منش شیفته ام
که بمی خوردن و خلوت نشود پیرو من
با همه کودکی آن گونه بعقل است بزرگ
که کس از دبه او برد نیارد روغن
دی ورا دیدم در باغ که خوش خفته بناز
وزسمن ساخته دور بر بستر خرمن
بارها گه بسمن گه برخش سودم دست
رخ او بود بسی نرم تر از برگ سمن
کارها داند در شاهدی و دلداری
که ندانسته بت خلخ و شوخ ارمن
شب چو می نوشد و بر زینت مجلس کوشد
یکدام از سحر کند خلق دوصد گونه سخن
گه نهد زلف بدستم که شنیدی هرگز
با چنین بوی کسی مشک بیارد زختن
گه بلب آورد انگشت که دیدی هرگز
با چنین رنگ عقیقی رسد از کان یمن
دلبرم سخت بود زیرک و زیرک باید
دلبر چاکر درگاه خداوند زمن
آصف جم حشم پاک گهر سعدالملک
کز قبولش ز پری باج ستد اهریمن
آن هنر خوی درستی طلب نیکی خواه
که بتدبیرر باید ز رخ بحر شکن
پدر چرخ بآوردن چون او عنین
مادر دهر بتولید چو او استرون
نه عجب آنکه سخنهای شگرفش شنود
بر گریبان ز شعف چاک زند تا دامن
گر سخن برلحد مرده صد ساله کند
زندگی یابد و برتن درد از وجد کفن
طایر فکرت او را چه غم از کید نجوم
کاین نه مرغیست که دردام فتد ازارزن
همت عالی او را چه طمع بر دنیا
کاین نه مردیست که از ره رود از عشوه زن
او در اصلاب گرامی پدران بد ورنه
کی مثل شد علم کاوه و تیغ قارن
دور عدل وی اگر زنده شوند آن مردم
بدهانش نرسد دست دراز از بهمن
رازها داند زین کارگه کون و فساد
رمزها بیند در آینه سر و علن
آنچه در حوصله اوست ودیعت زخدای
گر بجبریل کنی قصه برآرد شیون
ای مهین میر که در محفل تو پیر خرد
همچو طفلی است که ناشسته لبان را زلبن
هرکجا چامه سرائی شود از در دریا
هرکجا بدره فشانی شود از زر معدن
مشک بیزنده خطت بر ورق کافوری
شب تاریست کزو چشم کواکب روشن
برغریبی که زند دایر حسن تو خط
پای چون نقطه بدامن کشد از یاد وطن
نظم عمان بتو بخشید شه و گفت بوی
نگر این بحر و عبث آب مسا در هاون
کشتی حزم تو لنگر چو بعمان افکند
دیگر از باد مخالف نپذیرفت فتن
تو بعمان شدی و چرخ نوشتش کای بحر
یم ببین خوش بنشین تند مرو جوش مزن
گر گهر پروری این گونه بپرور که بود
جای او برسر و دیگر گهران برگرزن
اگر ای عمان مسکن بتو کرده است نهنگ
این نهنگیست که دارد دل عمان مسکن
باری اندازه نگهدار وز پهنات ملاف
خود مبادا که بگیرد دهنت را بلجن
لیک چون گشت ورا ساحل عمان مخیم
گفت باید زگهر ذیل جهان پر مخزن
یکدو غواص باقبال شه انگیخت به یم
بحر دل موج گسل سنگ جگر سیم بدن
صدفی چند برآورد زدریا چو سپهر
وندر او سلک لئالی عوض عقد پرن
گوئیا گوش صدف بد برهش برآواز
کز گهر کرد پر از ایسر او تا ایمن
بلکه نیل آنچه گهر داشت زریش فرعون
اندر آویخشش از مهر بدم توسن
پس گهرهای ثمین را همه بر یاد ملک
ریخت بر مقدم هر دوست به رغم دشمن
آصفا رانده اورنگ تو تاج الشعراست
که نجوئیش دل سوخته مهما امکن
یاد جیحون بتوشد برآب از عمان
دل قلزم گهرت را نبد اینگونه سنن
یار نو دیدی و یارکهنت رفت ز یاد
مکن این کز تو نبد دیدن واینسان دیدن
تازد اید محن از دل رخ وگیسوی نگار
لطف شاهت زره و حفظ خداوند مجن
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - وله
از شه بوالی حکم نو در نصب دیگر سال بین
تاکشته میسازد در و دولت نگر اقبال بین
حکمی بخلعت توامان روحی بقالب همعنان
پیرو جوانرا زین و آن سرگرم وجد و حال بین
ترک مرا زین جشن کل کز خلدگوئی داشت گل
از ساتکینی سرخ مل در رقص با اطفال بین
افکنده از مستی کله بر سر نهاده بلبله
در پای کوبش زلزله در احسن الاشکال بین
شد در دهان مار اگر برخلد شیطان را گذر
تصویر این را زآن پسر در زلف و چهر و خال بین
هرگه که آن سیماب بر بندد سقایت را کمر
خورشید طوبی قدنگر غلمان مه تمثال بین
بزمی که سازد زمزمه وزخلق برد همهمه
خوبان عالم را همه چون نقش بردیوال بین
چون نغمه زن گیرد بکف مرغ صراحی جای دف
برجسم رندان از شعف هی پر نگرهی بال بین
رویش چو نقش مانوی مویش چو مشک معنوی
نی مغز مهد عیسوی در دامن دجال بین
زین خلعت سال دگر کز شاه والی را ببر
او را زمی شوری بسر افتاده از امسال بین
میری که هستی مهد او بر طاعت حق جهد او
آفاق را در عهد او موصول بر آمال بین
دشمن بسهم از برز وی گرز آهن است اسپرز وی
البرز با گرزوی در معرض زلزال بین