عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶ - مدح شاه صفی
ز پرده ساز جهان نوا برخاست
که فر شاه صفی تخت و تاج را آراست
دهان سکه چو نامش گرفت پرزر شد
زبان خطبه ثنایش سرود کامرواست
به نیم موجه دلش آز را کریم کند
سپهر الحق دریادلی چنین میخواست
مرض ز ملک طبیعت گریخت از بیمش
همین عقیم به دورش سپهر حادثهزاست
بهار حلقش عطری فشاند بر عالم
که هر کجا خس و خاریست همچو گل بویاست
شکفت در جگر لاله نیز غنچه داغ
اگر سیاهدلی نشکفد گل سوداست
چو اوست قبله شاهان زبان ثنایش گفت
به راستی که زبانم به کام قبلهنماست
ستم به عهدش همچون دفینه در خاکست
جهان به دستش همچون سفینه بر دریاست
شهنشها تو جوان بخت و دولت تو جوان
به عیش کوش که وقت جوانی دنیاست
تراست غره سال شباب و میدانم
که ملک دولت و دین را بهار نشو و نماست
به ذوق عهد تو عمر گذشته برگردد
به کشوری که تویی در حساب دی فرداست
سپهر را تو به غایت عزیز مهمانی
که بیشتر ز چهل سال خانه میآراست
ز گونه گونه نعم هر چه بود در عالم
برای مصلحت دولت تو میپیراست
کنون که آمدهای میزبان عالم باش
که نعمت خوش خوان سپهر عدل و سخاست
شها چو جد تو آن شاه آسمان خرگاه
به عزم سیر بهشت از سر جهان برخاست
جهان چو مردم چشم بتان سیه پوشید
سپهر چون مژه صفهای فتنه میآراست
به نیم لحظه تو گفتی که آفتاب منیر
خمیر مایه شام و شب غم و یلداست
ز باد حادثه بنشست آسمان به زمین
زموج اشک زمین همچو آسمان برخاست
ز بس رمیدی از سایه شخص میدیدند
که سایه کسی از کس هزار گام جداست
جهانیان را شد سر این سخن روشن
که سایه در ره ناامن دشمنی ز قفاست
که ناگه از افق غیب صبح دولت تو
طلوع (کرد و) جهان را به عدل و داد آراست
هنوز فتنه خوابیده چشم میمالید
که تیغ فتنه نشان تو کرد قامت راست
کنون ز عدل تو عالم چنان شد امن آباد
که سرخ رویی شمع از طپانچههای صباست
همیشه تا گل نوروز بر سر سالست
مدام تا ز سحاب آبروی نشو و نماست
ترا به سیر گل اقبال سایهگستر باد
کز آن شمیم نسیم وجود غالیهساست
از آن زمان که دعای تو گشت ما را ورد
کلیدداری درهای آسمان با ماست
ترا حیات طبیعی دهد خدای جهان
سخا و جود تو بر طول مدت تو گواست
اگر حیات ابد نیز آرزو داری
به عدل کوش که آب خضر درین صحراست
که فر شاه صفی تخت و تاج را آراست
دهان سکه چو نامش گرفت پرزر شد
زبان خطبه ثنایش سرود کامرواست
به نیم موجه دلش آز را کریم کند
سپهر الحق دریادلی چنین میخواست
مرض ز ملک طبیعت گریخت از بیمش
همین عقیم به دورش سپهر حادثهزاست
بهار حلقش عطری فشاند بر عالم
که هر کجا خس و خاریست همچو گل بویاست
شکفت در جگر لاله نیز غنچه داغ
اگر سیاهدلی نشکفد گل سوداست
چو اوست قبله شاهان زبان ثنایش گفت
به راستی که زبانم به کام قبلهنماست
ستم به عهدش همچون دفینه در خاکست
جهان به دستش همچون سفینه بر دریاست
شهنشها تو جوان بخت و دولت تو جوان
به عیش کوش که وقت جوانی دنیاست
تراست غره سال شباب و میدانم
که ملک دولت و دین را بهار نشو و نماست
به ذوق عهد تو عمر گذشته برگردد
به کشوری که تویی در حساب دی فرداست
سپهر را تو به غایت عزیز مهمانی
که بیشتر ز چهل سال خانه میآراست
ز گونه گونه نعم هر چه بود در عالم
برای مصلحت دولت تو میپیراست
کنون که آمدهای میزبان عالم باش
که نعمت خوش خوان سپهر عدل و سخاست
شها چو جد تو آن شاه آسمان خرگاه
به عزم سیر بهشت از سر جهان برخاست
جهان چو مردم چشم بتان سیه پوشید
سپهر چون مژه صفهای فتنه میآراست
به نیم لحظه تو گفتی که آفتاب منیر
خمیر مایه شام و شب غم و یلداست
ز باد حادثه بنشست آسمان به زمین
زموج اشک زمین همچو آسمان برخاست
ز بس رمیدی از سایه شخص میدیدند
که سایه کسی از کس هزار گام جداست
جهانیان را شد سر این سخن روشن
که سایه در ره ناامن دشمنی ز قفاست
که ناگه از افق غیب صبح دولت تو
طلوع (کرد و) جهان را به عدل و داد آراست
هنوز فتنه خوابیده چشم میمالید
که تیغ فتنه نشان تو کرد قامت راست
کنون ز عدل تو عالم چنان شد امن آباد
که سرخ رویی شمع از طپانچههای صباست
همیشه تا گل نوروز بر سر سالست
مدام تا ز سحاب آبروی نشو و نماست
ترا به سیر گل اقبال سایهگستر باد
کز آن شمیم نسیم وجود غالیهساست
از آن زمان که دعای تو گشت ما را ورد
کلیدداری درهای آسمان با ماست
ترا حیات طبیعی دهد خدای جهان
سخا و جود تو بر طول مدت تو گواست
اگر حیات ابد نیز آرزو داری
به عدل کوش که آب خضر درین صحراست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۴
ای آصف جم قدر که حسن گهر تو
مشاطه دوشیزه هر معدن و کانست
چون آینه دیده تو یکرویی و یکدل
کلک تو ندانم ز چه معنی دوزبانست
نینی چو تویی ضامن ارزاق بد و نیک
این واهب روزی دو زبان از پی آنست
گر خود نه چنینست چرا بر ورق نظم
خوناب معانی ز رگ لفظ روانست
سنگی که به من تحفه فرستاد به جایت
گویی که مرا تیزگر تیغ زبانست
این سنگ فسان نیست مرا درخور زیراک
مجنون ترا تیزی شمشیر زبانست
تیغ اجل خصم ترا تیز سزا نیست
کان را دل سخت ملکالموت فسانست
این خشک رگ از زشتی چون ساعد مرگست
اما چو ز دست تو رگ و ریشه جانست
بی باد دم تیغ تمامش به هوا رفت
این سنگ سبک روح مگر ریگ روانست
از نرمی جوهر چو زر دست فشارست
هم نزد تو نیکوست که میراث کسانست
گردد ز لبم باز سوی سینه دعایت
کاین گوهر شب تاب چراغ دل کانست
تا هست به میزان خرد جهل سبک سنگ
دانم که ترا کفه اقبال گرانست
مشاطه دوشیزه هر معدن و کانست
چون آینه دیده تو یکرویی و یکدل
کلک تو ندانم ز چه معنی دوزبانست
نینی چو تویی ضامن ارزاق بد و نیک
این واهب روزی دو زبان از پی آنست
گر خود نه چنینست چرا بر ورق نظم
خوناب معانی ز رگ لفظ روانست
سنگی که به من تحفه فرستاد به جایت
گویی که مرا تیزگر تیغ زبانست
این سنگ فسان نیست مرا درخور زیراک
مجنون ترا تیزی شمشیر زبانست
تیغ اجل خصم ترا تیز سزا نیست
کان را دل سخت ملکالموت فسانست
این خشک رگ از زشتی چون ساعد مرگست
اما چو ز دست تو رگ و ریشه جانست
بی باد دم تیغ تمامش به هوا رفت
این سنگ سبک روح مگر ریگ روانست
از نرمی جوهر چو زر دست فشارست
هم نزد تو نیکوست که میراث کسانست
گردد ز لبم باز سوی سینه دعایت
کاین گوهر شب تاب چراغ دل کانست
تا هست به میزان خرد جهل سبک سنگ
دانم که ترا کفه اقبال گرانست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۱
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۴ - عبدالحکم
میان بندگان عبدالحکم را
بدان حاکم بحکم الله شیم را
بحکم از حق بود بر خلق مأمور
زریب وظن و اوهام و ریا دور
نه تنها حکم او در امر شرعست
که حکمش جاری اندر اصل و فرعست
نشان حکم او باشد که بادی
کند در کاه و گندم افتقادی
ز حکمش شد شکار گربه عصفور
که کرمی خورده بود از ملک معمور
ز حکمش باد برد آرامش از گل
چو او بر باد بر باد داد آرام بلبل
ز حکمش خورد قاضی چوب رشوت
بحکم حق چو قاضی کرد حیلت
ز حکمش زاهدی شد همدم خلق
که او را بس دغلها بود در دلق
بدینسان حکم او جاریست مطلق
شکافد موی در احقاق هر حق
بدان حاکم بحکم الله شیم را
بحکم از حق بود بر خلق مأمور
زریب وظن و اوهام و ریا دور
نه تنها حکم او در امر شرعست
که حکمش جاری اندر اصل و فرعست
نشان حکم او باشد که بادی
کند در کاه و گندم افتقادی
ز حکمش شد شکار گربه عصفور
که کرمی خورده بود از ملک معمور
ز حکمش باد برد آرامش از گل
چو او بر باد بر باد داد آرام بلبل
ز حکمش خورد قاضی چوب رشوت
بحکم حق چو قاضی کرد حیلت
ز حکمش زاهدی شد همدم خلق
که او را بس دغلها بود در دلق
بدینسان حکم او جاریست مطلق
شکافد موی در احقاق هر حق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۵ - عبدالعدل
ز عبدالعدل گویم با تو حالی
تو هم بشنو بگوش اعتدالی
بود او مظهر عدل الهی
بزیر عدلش از مه تا بماهی
تجلی کرد ذات ذوالجلالش
باسم عدل در عین کمالش
پس او بالحق کند تعدیل در خلق
چو غرق بحر ذوالعدل است تا حلق
ز حق دارد وفا در حکم مطلق
بحق هر چه ذی حق است از حق
رساندن حق جلوه بربساتین
رساندن حق سبزی بر ریاحین
رساندن حق بریدن بخنجر
رساندن حق جنبیدن بصرصر
رساندن حق آب و رنگ بر گل
دگر هم حق شیدایی به بلبل
دگر برانگبین حق حلاوت
دگر بر یاسمن حق لطافت
دگر بر روز حق روشنائی
دگر برلیل حق تیره رائی
ادای حق هر شئی بدینسان
عدالت باشد اریابی تو آسان
تفاوتها باستحقاق اشیاءست
نه جبر است این حقوق جمله بر جاست
تو هم بشنو بگوش اعتدالی
بود او مظهر عدل الهی
بزیر عدلش از مه تا بماهی
تجلی کرد ذات ذوالجلالش
باسم عدل در عین کمالش
پس او بالحق کند تعدیل در خلق
چو غرق بحر ذوالعدل است تا حلق
ز حق دارد وفا در حکم مطلق
بحق هر چه ذی حق است از حق
رساندن حق جلوه بربساتین
رساندن حق سبزی بر ریاحین
رساندن حق بریدن بخنجر
رساندن حق جنبیدن بصرصر
رساندن حق آب و رنگ بر گل
دگر هم حق شیدایی به بلبل
دگر برانگبین حق حلاوت
دگر بر یاسمن حق لطافت
دگر بر روز حق روشنائی
دگر برلیل حق تیره رائی
ادای حق هر شئی بدینسان
عدالت باشد اریابی تو آسان
تفاوتها باستحقاق اشیاءست
نه جبر است این حقوق جمله بر جاست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۲ - عبدالمقسط
کمال عبد مقسط نیز بشناس
بود او در عدالت اقوم ناس
بمقداری که حق غیر از خویش
نماید اخذ بیتعطیل و تشویش
چو او خود مظهر عدل اله است
خلایق را بحق داری پناهست
کند در حق هر کس کنجکاوی
بدارد خلق را با خود مساوی
هر آنجوری ز عدلش در زوال است
چه پاید کان خلاف اعتدالت
نشسته روز و شب بر کرسی نور
بخفض و رفع از حق است مأمور
نماید منخفض آنرا که باید
دهد هم ارتفاع آنرا که شاید
بود او در عدالت اقوم ناس
بمقداری که حق غیر از خویش
نماید اخذ بیتعطیل و تشویش
چو او خود مظهر عدل اله است
خلایق را بحق داری پناهست
کند در حق هر کس کنجکاوی
بدارد خلق را با خود مساوی
هر آنجوری ز عدلش در زوال است
چه پاید کان خلاف اعتدالت
نشسته روز و شب بر کرسی نور
بخفض و رفع از حق است مأمور
نماید منخفض آنرا که باید
دهد هم ارتفاع آنرا که شاید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۲ - المناصفه
مناصف با اضافه تا است انصاف
بخلق و حق و خود بینقص و اجحاف
خود این بر حسن اعمال و سلوک است
چنین حسن عمل کار ملوک است
خود انصافی که با حق در یقین است
رضای عبد از نعمالمعین است
رضا وقتی است کورا اعتراضی
نماند درمکاره وانقباضی
چو داند خود که حق او عدم بود
گرش حق داد هستی از کرم بود
بخلق انصاف این باشد که غیرت
مقدم باشد اندر کل خیرت
چو آنها جمله بر خیر تو جمعند
تو را چون دست و پا و عین و سمعند
بخیراتی که باشد بر تو لایق
خلایق جمله باشند از تو سابق
دو صد تن متفق شد تا که نانی
تو را بر خانه آمد از دکانی
بدینسان جمله نعمتهای عالم
شد از خلقت بهر روزی فراهم
تو هم پس حق هر یک را بجا آر
که هر یک راست بر تو حق بسیار
نباشد گر چنین با خلقت انصاف
شده اندر حقوق جمله اجحاف
چو رفت انصاف باشی پس تو ظالم
بمعنی نیست نفسی از تو سالم
نه تنها ظلم آن باشد که دانی
بسا عدلی که ظلم است آن نهانی
نه تنها باید انصافت بآدم
که باید بر همه ذرات عالم
اگر شیئی بنا موقع شود صرف
شده در حق او اجحاف بیحرف
خوری هر نعمتی باید شود نور
نه کز رتبه نباتی هم فتد دور
دهد گندم چو در جسم تو قوت
رسان گر آدمی بازش بجنت
بخواه از اکل آن عذر پدر را
مکن افزوده جرم بوالبشر را
زهی فرزند کان فخر پدر شد
بهشت از خاک پایش مفتخر شد
چو شد در کعبه مولد او ز مادر
بخاک افتاد نزد حی داور
بسجده بر زمین آمد شد الهام
به ام او که او را کن علی نام
که مشتق ز اسم ما این پاک اسم است
علی اسرار هستی را طلسم است
سجودش را بدان معنی که از خاک
کشید او سر که گردد خاکش افلاک
بهشت از خویش گر عذر پدر خواست
هزاران عذر زان جرم از پسر خواست
که من در امر آدم بیگناهم
ولی از خاک پایت عذر خواهم
گر او از من بناکامی برون شد
دل از حسرت مرا دریای خون شد
بعمر خود کشیدم انتظارت
ولی دانم که از من هست عارت
ز من یاد آوری حال پدر را
بخواهی انتقام بوالبشر را
بچشم آمد که آدم خاک و آبست
از آن غافل که جد بوتراب است
کرم فرما و جرم رفته بپذیر
که خود شرمندهام ناکرده تقصیر
نخورد از گندم او نانی ز غیرت
چه گندم راند آدم را زجنت
حقوق خلق اینسان زو ادا شد
که از حق بر خلایق پیشوا شد
بخلق و حق ز انصافی که بودش
نگشتی منفصل جود و سجودش
بخویش انصاف آن باشد که خدمت
ز مولی با شدت بر قدر نعمت
حساب خود کنی تا در مقابل
عمل با مزد او گردد معادل
اگر دانی که اینمعنی محال است
چو افزون از شمار او را نوالست
ز درک نعمتش اندیشه لنگ است
دو عالم از شمر آن بتنگ است
مکن باری ز نعمت ناشناسی
بنعمتهای منعم ناسپاسی
بود کفران نعمت آنکه اعضا
نباشد بند امر و نهی مولی
نکردی چونکه یکخدمت بجا تو
بده انصاف خود در هر خطا تو
بخلق و حق و خود بینقص و اجحاف
خود این بر حسن اعمال و سلوک است
چنین حسن عمل کار ملوک است
خود انصافی که با حق در یقین است
رضای عبد از نعمالمعین است
رضا وقتی است کورا اعتراضی
نماند درمکاره وانقباضی
چو داند خود که حق او عدم بود
گرش حق داد هستی از کرم بود
بخلق انصاف این باشد که غیرت
مقدم باشد اندر کل خیرت
چو آنها جمله بر خیر تو جمعند
تو را چون دست و پا و عین و سمعند
بخیراتی که باشد بر تو لایق
خلایق جمله باشند از تو سابق
دو صد تن متفق شد تا که نانی
تو را بر خانه آمد از دکانی
بدینسان جمله نعمتهای عالم
شد از خلقت بهر روزی فراهم
تو هم پس حق هر یک را بجا آر
که هر یک راست بر تو حق بسیار
نباشد گر چنین با خلقت انصاف
شده اندر حقوق جمله اجحاف
چو رفت انصاف باشی پس تو ظالم
بمعنی نیست نفسی از تو سالم
نه تنها ظلم آن باشد که دانی
بسا عدلی که ظلم است آن نهانی
نه تنها باید انصافت بآدم
که باید بر همه ذرات عالم
اگر شیئی بنا موقع شود صرف
شده در حق او اجحاف بیحرف
خوری هر نعمتی باید شود نور
نه کز رتبه نباتی هم فتد دور
دهد گندم چو در جسم تو قوت
رسان گر آدمی بازش بجنت
بخواه از اکل آن عذر پدر را
مکن افزوده جرم بوالبشر را
زهی فرزند کان فخر پدر شد
بهشت از خاک پایش مفتخر شد
چو شد در کعبه مولد او ز مادر
بخاک افتاد نزد حی داور
بسجده بر زمین آمد شد الهام
به ام او که او را کن علی نام
که مشتق ز اسم ما این پاک اسم است
علی اسرار هستی را طلسم است
سجودش را بدان معنی که از خاک
کشید او سر که گردد خاکش افلاک
بهشت از خویش گر عذر پدر خواست
هزاران عذر زان جرم از پسر خواست
که من در امر آدم بیگناهم
ولی از خاک پایت عذر خواهم
گر او از من بناکامی برون شد
دل از حسرت مرا دریای خون شد
بعمر خود کشیدم انتظارت
ولی دانم که از من هست عارت
ز من یاد آوری حال پدر را
بخواهی انتقام بوالبشر را
بچشم آمد که آدم خاک و آبست
از آن غافل که جد بوتراب است
کرم فرما و جرم رفته بپذیر
که خود شرمندهام ناکرده تقصیر
نخورد از گندم او نانی ز غیرت
چه گندم راند آدم را زجنت
حقوق خلق اینسان زو ادا شد
که از حق بر خلایق پیشوا شد
بخلق و حق ز انصافی که بودش
نگشتی منفصل جود و سجودش
بخویش انصاف آن باشد که خدمت
ز مولی با شدت بر قدر نعمت
حساب خود کنی تا در مقابل
عمل با مزد او گردد معادل
اگر دانی که اینمعنی محال است
چو افزون از شمار او را نوالست
ز درک نعمتش اندیشه لنگ است
دو عالم از شمر آن بتنگ است
مکن باری ز نعمت ناشناسی
بنعمتهای منعم ناسپاسی
بود کفران نعمت آنکه اعضا
نباشد بند امر و نهی مولی
نکردی چونکه یکخدمت بجا تو
بده انصاف خود در هر خطا تو
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
طالع به صبحدم شود، ار با تو آفتاب
پنهان کند ز شرم تو، رخساره در سحاب
مه را، ز خجلت تو بود، روی در محاق
وز شرم، آفتاب به رخ افکند نقاب
خورشید منکسف شود و ماه منخسف
بی نقص عارض تو درآید چو از حجاب
ساقی خراب کن تو خراباتیان ز می
کاباد از تو باد جهان گر شود خراب
ویران شدست کشور ایران ز عمر و زید
زیرا که عمر بد متعدی و کج حساب
تا صلح کل به مرکز عالم شود علم
خلق از جدال و جنگ به خوفند و اضطراب
تا پرچم عدالت حق سایه نفکند
خلقند پر، زبیم و جهانی پر انقلاب
ای صلح صبح صادقی از غیب کن طلوع
تا خاک را، ز خون نشود کف دگر خضاب
آرد هجوم لشگر غم گر، به ملک دل
حصنی به گرد خویش بکش از، خم شراب
گل گشت دشت گشت ز خون همچو لاله زار
بلبل شده است کرکس و صلصل شده غراب
ای مدعی فریب و فسونت رسد ز دور
از دور آب صاف نماید بلی سراب
رو، رو از آنکه «حاجب » درویش نیستی
کی پشه ضعیف بپرد شود عقاب
پنهان کند ز شرم تو، رخساره در سحاب
مه را، ز خجلت تو بود، روی در محاق
وز شرم، آفتاب به رخ افکند نقاب
خورشید منکسف شود و ماه منخسف
بی نقص عارض تو درآید چو از حجاب
ساقی خراب کن تو خراباتیان ز می
کاباد از تو باد جهان گر شود خراب
ویران شدست کشور ایران ز عمر و زید
زیرا که عمر بد متعدی و کج حساب
تا صلح کل به مرکز عالم شود علم
خلق از جدال و جنگ به خوفند و اضطراب
تا پرچم عدالت حق سایه نفکند
خلقند پر، زبیم و جهانی پر انقلاب
ای صلح صبح صادقی از غیب کن طلوع
تا خاک را، ز خون نشود کف دگر خضاب
آرد هجوم لشگر غم گر، به ملک دل
حصنی به گرد خویش بکش از، خم شراب
گل گشت دشت گشت ز خون همچو لاله زار
بلبل شده است کرکس و صلصل شده غراب
ای مدعی فریب و فسونت رسد ز دور
از دور آب صاف نماید بلی سراب
رو، رو از آنکه «حاجب » درویش نیستی
کی پشه ضعیف بپرد شود عقاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای فلک ببال امروز، وی زمین بناز امشب
زانکه باده شد مقصد زانکه ساده شد مطلب
شاه عشق پیدا شد رایتش هویدا شد
ای جهانگیری زد، رکاب بر مرکب
صلح در رکاب او عدل در جناب او
این بود، ورا مکسب آن بود، ورا مشرب
شیر بیشه ایمان حمله ور، شد از ایران
زهر ریزد از دندان خون چکاند از مخلب
زهر، او عدوی ظلم قهر او وبال کین
جان، ز زهر و قهر او هر دو را رسد بر لب
نور او کند روشن شرق و غرب عالم را
حبذا از این مصباح مرحبا بر این کوکب
هادی سبل آم د روز صلح کل آمد
مرد حاسد اندر تاب سوخت منکر اندر، تب
معنی ذهب داند هر که این غزل خواند
«حاجب » از وهب برخواست تا ذهب کند مذهب
زانکه باده شد مقصد زانکه ساده شد مطلب
شاه عشق پیدا شد رایتش هویدا شد
ای جهانگیری زد، رکاب بر مرکب
صلح در رکاب او عدل در جناب او
این بود، ورا مکسب آن بود، ورا مشرب
شیر بیشه ایمان حمله ور، شد از ایران
زهر ریزد از دندان خون چکاند از مخلب
زهر، او عدوی ظلم قهر او وبال کین
جان، ز زهر و قهر او هر دو را رسد بر لب
نور او کند روشن شرق و غرب عالم را
حبذا از این مصباح مرحبا بر این کوکب
هادی سبل آم د روز صلح کل آمد
مرد حاسد اندر تاب سوخت منکر اندر، تب
معنی ذهب داند هر که این غزل خواند
«حاجب » از وهب برخواست تا ذهب کند مذهب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چند بباید زدن از داد، داد
دادرس آمد که دهد داد، داد
دکمه علمی که طبیعت گشود
بر همه شاگرد و تو شد اوستاد
کس نشناسد دل آزاده را
تا نبود با دل آزاد و راد
عشق تو شد باعث رسوائیم
زانکه مرا طشت ز بام اوفتاد
تا که شد آئینه تو آفتاب
بر، مه و انجم همه منت نهاد
هفت ابت شبه و همالی ندید
چار، امت مثل و نظیری نزاد
تا بسر خاک نهادی قدیم
گفت فلک بر بزمین خیر باد
نیست سری کز تو نشد سر فراز
نیست دلی کز تو نشد پاک شاد
فخر فقیران به تو و فقر تست
فقر کیان بود گر، از کیقباد
مهره در این نرد ز ششدر بجست
بس به غلط داد حریفم گشاد
ملک سلیمان ز چه بر باد رفت
باد برد هرچه بیاورد باد
صلح بنائیست که معمار چرخ
ریخت ورا رنگ و بنائی نهاد
گشت چو نظم تو منظم جهان
رفت ز قانون تو قانون ز، یاد
پور، به «حاجب » به جم و کی رسد
زاده در، یافت گهر در کناد
دادرس آمد که دهد داد، داد
دکمه علمی که طبیعت گشود
بر همه شاگرد و تو شد اوستاد
کس نشناسد دل آزاده را
تا نبود با دل آزاد و راد
عشق تو شد باعث رسوائیم
زانکه مرا طشت ز بام اوفتاد
تا که شد آئینه تو آفتاب
بر، مه و انجم همه منت نهاد
هفت ابت شبه و همالی ندید
چار، امت مثل و نظیری نزاد
تا بسر خاک نهادی قدیم
گفت فلک بر بزمین خیر باد
نیست سری کز تو نشد سر فراز
نیست دلی کز تو نشد پاک شاد
فخر فقیران به تو و فقر تست
فقر کیان بود گر، از کیقباد
مهره در این نرد ز ششدر بجست
بس به غلط داد حریفم گشاد
ملک سلیمان ز چه بر باد رفت
باد برد هرچه بیاورد باد
صلح بنائیست که معمار چرخ
ریخت ورا رنگ و بنائی نهاد
گشت چو نظم تو منظم جهان
رفت ز قانون تو قانون ز، یاد
پور، به «حاجب » به جم و کی رسد
زاده در، یافت گهر در کناد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
یار آنقدر، به حسن بنازید و ناز کرد
کش روزگار هستی خود را نیاز کرد
با حقه بازیش فلک حقه باز باخت
باید قمار با فلک حقه باز کرد
زاهد ز کعبه رخت به دیر مغان کشید
تبدیل بر حقیقت مطلق مجاز کرد
گر مسجد است میکده و قبله خم می
باید به هفت وقت به مستی نماز کرد
زاهد بیا، به مسجد و میخوارگان ببین
کاین خانه را خدا ز، ریا بی نیاز کرد
تا این سرای را، در رحمت نمود باز
درهای کذب و نکبت و زحمت فراز کرد
دانست عشق من ذهب خالصم به عهد
چون کوره گشت بوته خود شکل گاز کرد
کوتاه پای ظلم و دراز است دست عدل
باید نشست راحت و پائی دراز کرد
دهر مشعبد فلک حقه باز، را
حق دست بست و بسته ارباب راز کرد
جز آرزو، چه صرفه و سود، از جهان برد
آن کس که عمر صرف طمع وقت آز کرد
«حاجب » بگوی مردم آزاده را خدای
ممتاز کرد و قابل هر امتیاز کرد
کش روزگار هستی خود را نیاز کرد
با حقه بازیش فلک حقه باز باخت
باید قمار با فلک حقه باز کرد
زاهد ز کعبه رخت به دیر مغان کشید
تبدیل بر حقیقت مطلق مجاز کرد
گر مسجد است میکده و قبله خم می
باید به هفت وقت به مستی نماز کرد
زاهد بیا، به مسجد و میخوارگان ببین
کاین خانه را خدا ز، ریا بی نیاز کرد
تا این سرای را، در رحمت نمود باز
درهای کذب و نکبت و زحمت فراز کرد
دانست عشق من ذهب خالصم به عهد
چون کوره گشت بوته خود شکل گاز کرد
کوتاه پای ظلم و دراز است دست عدل
باید نشست راحت و پائی دراز کرد
دهر مشعبد فلک حقه باز، را
حق دست بست و بسته ارباب راز کرد
جز آرزو، چه صرفه و سود، از جهان برد
آن کس که عمر صرف طمع وقت آز کرد
«حاجب » بگوی مردم آزاده را خدای
ممتاز کرد و قابل هر امتیاز کرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
اوست مولی که ز قید غمت آزاد کند
اوست اعلا که خرابی تو آباد کند
اوست سلطان به حقیقت که به دستوری عقل
مملکت را تهی از ظلم و پر از داد کند
ای که از خنجر خونریز تو خونهاست هدر
چون پسندی که زبیداد تو کس داد کند
میل استادی لقمان و فلاطون نکند
آنکه شاگرد تو از حکمتش استاد کند
گر جهان گشت خراب از ستم و ظلم چه باک
رند، و سرمست و خراباتیش آباد کند
دولت سرمد و ملک ابدت داد خدا
بی خبر تفرقه در ملک خداداد کند
دادگر غیر خدا نیست خدا را دریاب
خیره آنست که از عدل خدا، داد کند
آنکه یادش نرودروز و شب از خاطر ما
چه شود گر، زمن سوخته دل یاد کند
دل بدنیا مده و عشوه او خیره مخر
این عروسیست که خون در دل داماد کند
صلح و انصاف و مواسات و مواخات تمام
چار، رکن است که معمار تو بنیاد کند
«حاجب » از عشق تو خواهد هنر و طبع سلیم
تا که از حسن بتان قلب جهان شاد کند
اوست اعلا که خرابی تو آباد کند
اوست سلطان به حقیقت که به دستوری عقل
مملکت را تهی از ظلم و پر از داد کند
ای که از خنجر خونریز تو خونهاست هدر
چون پسندی که زبیداد تو کس داد کند
میل استادی لقمان و فلاطون نکند
آنکه شاگرد تو از حکمتش استاد کند
گر جهان گشت خراب از ستم و ظلم چه باک
رند، و سرمست و خراباتیش آباد کند
دولت سرمد و ملک ابدت داد خدا
بی خبر تفرقه در ملک خداداد کند
دادگر غیر خدا نیست خدا را دریاب
خیره آنست که از عدل خدا، داد کند
آنکه یادش نرودروز و شب از خاطر ما
چه شود گر، زمن سوخته دل یاد کند
دل بدنیا مده و عشوه او خیره مخر
این عروسیست که خون در دل داماد کند
صلح و انصاف و مواسات و مواخات تمام
چار، رکن است که معمار تو بنیاد کند
«حاجب » از عشق تو خواهد هنر و طبع سلیم
تا که از حسن بتان قلب جهان شاد کند
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴ - مسمط در میلاد با سعادت امام زمان علیه السلام
شد صبح وصل روشن یا ایهاالنائمون
قومو وقت الصباح یا معشرالمؤمنون
باده فراز آورید فانکم قادرون
عیان شد از جیب غیب ماکانو یوعدون
منعم مطلب رسید لعلکم تشکرون
وحدت صرف آمده است لوکره المشرکون
صبح سعادت دمید شد در میخانه باز
شد ره جور و ستم بر همه عالم فراز
قبله بود خم می فرض از آن شد نماز
ساقی، عمر تو باد چون سر زلفت دراز
عود، به مجمر بسوز، زود، به محضر بساز
به کوی مستان حق ایاه تعبدون
ز جیب خاور نمود، روی منیر آفتاب
بر آسمان شد بلند خیمه زرین طناب
قبابش از سیم خام طنابش از زرناب
تاخت به میدان سمند خسرو مالک رقاب
به دست صلحش عنان به پای عدلش رکاب
گوید ابطال را، ایاه فارهبون
خسرو ثانی عشر روی به عالم نمود
ز روی روشن عذار منیر، عالم نمود
دهان معجز بیان به اهل عالم گشود
ز آینه روزگار، زنگ دوئیت زدود
ز ظلم و عدوان بکاست به عدل و احسان فزود
قولو للعالمین لعلهم ینتهون
ای صنم حق شناس یار خداجوی من
شاهد خوشخوی من دلبر خوشبوی من
قدرت و نیروی من قوت بازوی من
بسته به هر موی تو جان و تن و موی من
بگو به ارباب حال ز زلف نیکوی من
اغلبکم فائزون اکثرکم مفلحون
ساقی سرمست ما عید تو بادا سعید
جام صبوحی خوش است خاصه درین صبح عید
در این مبارک صباح، بود ز رندان بعید
که ترک مستی کنند به مدتی بس بعید
بگو که شد آشکار طلعت رب مجید
شد متولد زمام آنکه به تمترون
در این مبارک صباح شد می صافی مباح
شد می صافی مباح در این مبارک صباح
زانکه پدیدار شد رایت خیر و فلاح
روز ظهور حق است دوره صلح و صلاح
ساقی مستان عشق ای تو مسیح صباح
به خصم گو گشت فاش ماکنتم تنذرون
جام به دست توام جمجمه جم چه شد
نیروی رستم چه بود همت حاتم چه شد
علم رهین وی است عالم و اعلم چه شد
دل حرم خاص اوست عرش معظم چه شد
خاتم حاتم چه بود معن مکرم چه شد
بگوی با مشرکین انتم لایهتدون
شد متولد زمام شاه حجاز و عراق
زبس به گوشش رسید زمزمه الفراق
به مهد هستی نشست از این همایون رواق
ز بعد چندی دگر، به مرکبی چون براق
زکنز غیبت شتافت، دو اسبه با طمطراق
نک همه جا حاضر است یا قوم ماتنظرون
دهر خرافت مأب تازه و اخضر بود
چرخ معمر، زنو ساده و سرمد بود
دیو دغل با شتاب از در حق رد بود
راه وفا گشت باز، باب ستم سد بود
طالب دجال چشم ناقص و مرتد بود
قائم دائم رسید یا ایهاالغافلون
شور قیامت بپا مهدی مطلق کند
چو جد خود مصطفی مه را منشق کند
حجت حق در جهان کار، به رونق کند
نگون به چاه عدم دشمن احمق کند
به اهل بطلان بگو، هر چه کند حق کند
صراط حق شد عیان لعلکم ترجعون
مهدی صاحب زمان امام حی مبین
کعبه ارباب صدق قبله اهل یقین
مظهر پروردگار، رحمت بر عالمین
آنکه پی نصرتش آید حبل المتین
علی عالی نسب پادشه یوم دین
قائم بر ذوالفقار لوکره المشرکون
نور الهی بتافت باز، در این ناحیه
چو قله طور، شد ساحت این بادیه
دلبر صد نقش بین فی عیشة راضیه
دشمن بوجهل شد مأواه هاویه
کسانکه پوشند تن به کسوت عاریه
عزیز بینندشان و انهم صاغرون
ماه سحرخیز من ساقی شب زنده دار
خیز در این صبحدم جام صبوحی بیار
وقت غنیمت شمار پای محبت بدار
به روز و شب از دو لب گوهر معنی ببار
چونکه شده آشکار مظهر پروردگار
دع ذکرالمنکرین فانهم داخرون
ای گهر بحر جود خسرو عالی نسب
به خلقت ممکنات شخص تو باشد سبب
قائد خلق عجم قائم قوم عرب
خصم تو رسواتر، است ز همسر بولهب
توئی که هر بی ادب شد ز کلامت ادب
ز منکرینت چه باک از آنکه لایفقهون
خجسته این انجمن از این مسمط بود
مسمط ما، به از هر چه مسمط بود
جود و خریط و نهاد فی المثل بط بود
شود، در آتش کباب اگرچه در شط بود
کیست که اندر سخن چو من مسلط بود
گویند ار هست کس گویم لایعلمون
«حاجب » درویش را خامه سحرآفرین
نویسد اندر کلام هذا سحر مبین
گیرد با نظم خود تمام روی زمین
ملک، به حق آن اوست بی حشم و بی نگین
کسانکه نشناختند هستند خود مشرکین
به شأنشان کی سزد لفظ هم المفلحون
قومو وقت الصباح یا معشرالمؤمنون
باده فراز آورید فانکم قادرون
عیان شد از جیب غیب ماکانو یوعدون
منعم مطلب رسید لعلکم تشکرون
وحدت صرف آمده است لوکره المشرکون
صبح سعادت دمید شد در میخانه باز
شد ره جور و ستم بر همه عالم فراز
قبله بود خم می فرض از آن شد نماز
ساقی، عمر تو باد چون سر زلفت دراز
عود، به مجمر بسوز، زود، به محضر بساز
به کوی مستان حق ایاه تعبدون
ز جیب خاور نمود، روی منیر آفتاب
بر آسمان شد بلند خیمه زرین طناب
قبابش از سیم خام طنابش از زرناب
تاخت به میدان سمند خسرو مالک رقاب
به دست صلحش عنان به پای عدلش رکاب
گوید ابطال را، ایاه فارهبون
خسرو ثانی عشر روی به عالم نمود
ز روی روشن عذار منیر، عالم نمود
دهان معجز بیان به اهل عالم گشود
ز آینه روزگار، زنگ دوئیت زدود
ز ظلم و عدوان بکاست به عدل و احسان فزود
قولو للعالمین لعلهم ینتهون
ای صنم حق شناس یار خداجوی من
شاهد خوشخوی من دلبر خوشبوی من
قدرت و نیروی من قوت بازوی من
بسته به هر موی تو جان و تن و موی من
بگو به ارباب حال ز زلف نیکوی من
اغلبکم فائزون اکثرکم مفلحون
ساقی سرمست ما عید تو بادا سعید
جام صبوحی خوش است خاصه درین صبح عید
در این مبارک صباح، بود ز رندان بعید
که ترک مستی کنند به مدتی بس بعید
بگو که شد آشکار طلعت رب مجید
شد متولد زمام آنکه به تمترون
در این مبارک صباح شد می صافی مباح
شد می صافی مباح در این مبارک صباح
زانکه پدیدار شد رایت خیر و فلاح
روز ظهور حق است دوره صلح و صلاح
ساقی مستان عشق ای تو مسیح صباح
به خصم گو گشت فاش ماکنتم تنذرون
جام به دست توام جمجمه جم چه شد
نیروی رستم چه بود همت حاتم چه شد
علم رهین وی است عالم و اعلم چه شد
دل حرم خاص اوست عرش معظم چه شد
خاتم حاتم چه بود معن مکرم چه شد
بگوی با مشرکین انتم لایهتدون
شد متولد زمام شاه حجاز و عراق
زبس به گوشش رسید زمزمه الفراق
به مهد هستی نشست از این همایون رواق
ز بعد چندی دگر، به مرکبی چون براق
زکنز غیبت شتافت، دو اسبه با طمطراق
نک همه جا حاضر است یا قوم ماتنظرون
دهر خرافت مأب تازه و اخضر بود
چرخ معمر، زنو ساده و سرمد بود
دیو دغل با شتاب از در حق رد بود
راه وفا گشت باز، باب ستم سد بود
طالب دجال چشم ناقص و مرتد بود
قائم دائم رسید یا ایهاالغافلون
شور قیامت بپا مهدی مطلق کند
چو جد خود مصطفی مه را منشق کند
حجت حق در جهان کار، به رونق کند
نگون به چاه عدم دشمن احمق کند
به اهل بطلان بگو، هر چه کند حق کند
صراط حق شد عیان لعلکم ترجعون
مهدی صاحب زمان امام حی مبین
کعبه ارباب صدق قبله اهل یقین
مظهر پروردگار، رحمت بر عالمین
آنکه پی نصرتش آید حبل المتین
علی عالی نسب پادشه یوم دین
قائم بر ذوالفقار لوکره المشرکون
نور الهی بتافت باز، در این ناحیه
چو قله طور، شد ساحت این بادیه
دلبر صد نقش بین فی عیشة راضیه
دشمن بوجهل شد مأواه هاویه
کسانکه پوشند تن به کسوت عاریه
عزیز بینندشان و انهم صاغرون
ماه سحرخیز من ساقی شب زنده دار
خیز در این صبحدم جام صبوحی بیار
وقت غنیمت شمار پای محبت بدار
به روز و شب از دو لب گوهر معنی ببار
چونکه شده آشکار مظهر پروردگار
دع ذکرالمنکرین فانهم داخرون
ای گهر بحر جود خسرو عالی نسب
به خلقت ممکنات شخص تو باشد سبب
قائد خلق عجم قائم قوم عرب
خصم تو رسواتر، است ز همسر بولهب
توئی که هر بی ادب شد ز کلامت ادب
ز منکرینت چه باک از آنکه لایفقهون
خجسته این انجمن از این مسمط بود
مسمط ما، به از هر چه مسمط بود
جود و خریط و نهاد فی المثل بط بود
شود، در آتش کباب اگرچه در شط بود
کیست که اندر سخن چو من مسلط بود
گویند ار هست کس گویم لایعلمون
«حاجب » درویش را خامه سحرآفرین
نویسد اندر کلام هذا سحر مبین
گیرد با نظم خود تمام روی زمین
ملک، به حق آن اوست بی حشم و بی نگین
کسانکه نشناختند هستند خود مشرکین
به شأنشان کی سزد لفظ هم المفلحون
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵ - ترجیع بند در مدح و میلاد قطب عالم امکان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
وقت صبوحست ای به جسم جهان روح
خیز که شد باز، باب میکده مفتوح
صبحک الله باکرامة والخیر
راح مروق بسیار و رایحه روح
مؤذن میخوارگان خروس خوش الحان
آیه قدوس خواند از پی سبوح
ناله شب زنده دار و آه سحرخیز
از دل خونین خوش است و سینه مجروح
نی نی خاک درتو حله جودیست
فایده حاصله مثلث بدوح
ای بت سرمست وی نگار قوی دست
ای دو جهان مادح و تو بر همه ممدوح
در شب میلاد شاه حاضر غائب
انجمن قدس راست شأن تو مطروح
ذکر جهان و جهانیان شده یکسر
این سخن جان فزا مفصل و مشروح
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
زد علم عدل یار باز به عالم
بر همه عالم فکنده پرتو پرچم
سر نهان آشکار گشت به دنیا
شاهد معنی ظهور کرد در این دم
محتسب عدل کرد شحنه انصاف
هفت قلم را به یک نظام منظم
از دم روح القدس دوباره عیان شد
طلعت عیسی به مهد دامن مریم
تافت ز نو، بر فلک ستاره موسی
نخوت فرعون شد ز تابش او کم
زآتش نمرود و قهر آتش شداد
رست رسول خدا خلیل مکرم
کشتی نوح است در برابر جودی
ماهی یونس پدید شد زدل یم
نی نی نوبت زن زمانه فرو کوفت
نوبت دولت به نام شاه معظم
مهدی هادی امام حاضر غائب
قائم دائم وصی آدم و خاتم
شد متولد زمام آن ولدی کش
قابله حوا و شوی قابله آدم
ابر هدایت چنان به کعبه ببارید
کاب زمیزاب ریخت در چه زمزم
ای تو بقوت به ممکنات مسلط
وی تو بقدرت به کائنات مسلم
در شب میلاد حضرت تو، به ایران
انجمنی کرده بزم قدس فراهم
انجمن قدسیان به مجلس قدس است
کش پی تعظیم گشته پشت فلک خم
از لب روحانیان عالم بالا
این سخن آید به گوش هوش دمادم
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
ساقی روحانیان عالم بالا
ریخت به ساغر شراب ناب تولا
از خم وحدت کشید ساغر اول
کرد ظهور دومت به کثرت اشیا
صبح به میخوارگان صلای صبوحی
داد، بغمز و برمز عشوه و ایما
اقترب الساعة الصبوح فقومو
کز دم روح الله است راح مصفا
صبح ازل گشت شام، شام ابد صبح
صبح دوم شد پدید از شب یلدا
صبح سعادت طلوع کرد زمشرق
شمس حقیقت نمود طلعت زیبا
صبح چنین ای ندیم باز چه خسبی
نوبت بیداری است و وقت تماشا
خیز که شمعی وجود یافت به عالم
خیز که شد ساعت ولادت مولا
خیز که نوبت زن زمانه فرو کوفت
نوبت دولت به نام داور دنیا
قائم موعود شهریار مظفر
مهدی هادی امام حی توانا
انکه بدین شعر دلکشش بسرایند
مجمع کروبیان عالم بالا
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
عرشه عرش است یا که روضه رضوان
خلوت قدس است یا مدینه ایمان
سینه سیناست یا که وادی ایمن
صحنه صنعاست یا که ساحت کنعان
بیت حرام است یا که بیت مقدس
مسجد اقصی است یا که معبد رهبان
محضر شیث است یا که مدرس ادریس
خیمه داود یا بساط سلیمان
خانقه عدل یا که مصطبه عشق
منزل جان است یاکه محفل جانان
بزم حقیقت و یا مقام طریقت
عالم معنی است یا قلمرو عرفان
باغ ارم یا فزای خلد مخلد
جنت شداد یا حدیقه رحمان
تبت تاتار یا که خلخ فرخار
کشور چین است یا طراز بدخشان
کاخ خورنق و یا که صرح ممرد
جرگه بهرام یا که خرگه نعمان
قطعه شعر است یا که آیه منزل
صفحه نصر است یا که سوره فرقان
صفحه ارژنگ یا که کبک دساتیر
نامه زید است یا نصایح لقمان
سوره نور است یا تلاوت تورات
نغمه انجیل یا قرائت قرآن
مصرع هر بیت تیر دیده دجال
مطلع هر شعر تیغ تارک شیطان
آن شب قدری که قر اوست معظم
هست شب نیمه مبارک شعبان
انجمنی کرده ماه انجمنی را
انجمنی چون فلک زانجم تابان
انجمنی این چنین تمام سخن سنج
انجمنی این چنین تمام سخندان
انجم این انجمن تمام غزل گو
انجم این انجمن تمام غزل خوان
انجم این انجمن مسلم آفاق
انجم این انجمن مشخص دوران
انجم این انجمن خلاصه کونین
انجم این انجمن سرآمد کیهان
انجم این انجمن مدیر زمانه
انجم این انجمن مؤید ایران
انجم این انجمن تمام سرایند
این سخن جان فزا چو بلبل دستان
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
شمس حقیقت امام حاضر غائب
در خور حمد و ثنا و مدح و مناقب
خدمت اوراست جبرئیل مواظب
درگه اوراست روح قدس مراقب
رتبت درگاه او سپهر مطبق
قبه خرگاه او نجوم ثواقب
آدم و نوح و خلیل عیسی و موسی
راجل و راکب ورا دوان به مواکب
در شب میلاد با سعادت او شد
اختر دجال شوم ساقط و خائب
اوست چه شهباز و خلق جمله چه عصفور
اوست چه ضرغام و جیش خصم ثعالب
ای همه مقهور و تو بر همه قاهر
وی همه مغلوب و تو بر همه غالب
مدح سرای تو عالمند ولیکن
گوی سعادت ربوده از همه «حاجب »
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
ای زده در عرش کبریا علم کوس
وی ز تو بانگ اذان و نغمه ناقوس
بنده فرمان تست دادگر روم
چاکر دربان تست پادشه روس
دشمن جاه تو مبتلاست شب و روز
بر، سل و دق بضرع سکته و کابوس
کوی تو خلد مخلد است به تحقیق
دشمن تو مارملک چون پر طاووس
ای خلف ارشد ستوده آدم
سنگ قصاصش بزن به سینه ناموس
عصر ظهور تو گشت بر همه عالم
روز قیام تو گشت بر همه محسوس
ای شه آفاق گیر عصر ظهور است
چند نهی ملک و دین به دشمن منحوس
آی و به یادآور آن زمان که شه دین
جد گرامت شدی ز یاران مأیوس
یکه و تنها میان لشگر کفار
نه پسر و نه پدر نه یار و نه مأنوس
تشنه لب و داغدار زخم فراوان
مرهم او تیغ تیز و غلغله کوس
تشنگیش زد شرر به عالم هستی
آبش باران تیر شد به صد افسوس
ذکر ملائک شد است این سخن من
هر که بخواند شود ز حادثه محروس
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
خیز که شد باز، باب میکده مفتوح
صبحک الله باکرامة والخیر
راح مروق بسیار و رایحه روح
مؤذن میخوارگان خروس خوش الحان
آیه قدوس خواند از پی سبوح
ناله شب زنده دار و آه سحرخیز
از دل خونین خوش است و سینه مجروح
نی نی خاک درتو حله جودیست
فایده حاصله مثلث بدوح
ای بت سرمست وی نگار قوی دست
ای دو جهان مادح و تو بر همه ممدوح
در شب میلاد شاه حاضر غائب
انجمن قدس راست شأن تو مطروح
ذکر جهان و جهانیان شده یکسر
این سخن جان فزا مفصل و مشروح
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
زد علم عدل یار باز به عالم
بر همه عالم فکنده پرتو پرچم
سر نهان آشکار گشت به دنیا
شاهد معنی ظهور کرد در این دم
محتسب عدل کرد شحنه انصاف
هفت قلم را به یک نظام منظم
از دم روح القدس دوباره عیان شد
طلعت عیسی به مهد دامن مریم
تافت ز نو، بر فلک ستاره موسی
نخوت فرعون شد ز تابش او کم
زآتش نمرود و قهر آتش شداد
رست رسول خدا خلیل مکرم
کشتی نوح است در برابر جودی
ماهی یونس پدید شد زدل یم
نی نی نوبت زن زمانه فرو کوفت
نوبت دولت به نام شاه معظم
مهدی هادی امام حاضر غائب
قائم دائم وصی آدم و خاتم
شد متولد زمام آن ولدی کش
قابله حوا و شوی قابله آدم
ابر هدایت چنان به کعبه ببارید
کاب زمیزاب ریخت در چه زمزم
ای تو بقوت به ممکنات مسلط
وی تو بقدرت به کائنات مسلم
در شب میلاد حضرت تو، به ایران
انجمنی کرده بزم قدس فراهم
انجمن قدسیان به مجلس قدس است
کش پی تعظیم گشته پشت فلک خم
از لب روحانیان عالم بالا
این سخن آید به گوش هوش دمادم
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
ساقی روحانیان عالم بالا
ریخت به ساغر شراب ناب تولا
از خم وحدت کشید ساغر اول
کرد ظهور دومت به کثرت اشیا
صبح به میخوارگان صلای صبوحی
داد، بغمز و برمز عشوه و ایما
اقترب الساعة الصبوح فقومو
کز دم روح الله است راح مصفا
صبح ازل گشت شام، شام ابد صبح
صبح دوم شد پدید از شب یلدا
صبح سعادت طلوع کرد زمشرق
شمس حقیقت نمود طلعت زیبا
صبح چنین ای ندیم باز چه خسبی
نوبت بیداری است و وقت تماشا
خیز که شمعی وجود یافت به عالم
خیز که شد ساعت ولادت مولا
خیز که نوبت زن زمانه فرو کوفت
نوبت دولت به نام داور دنیا
قائم موعود شهریار مظفر
مهدی هادی امام حی توانا
انکه بدین شعر دلکشش بسرایند
مجمع کروبیان عالم بالا
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
عرشه عرش است یا که روضه رضوان
خلوت قدس است یا مدینه ایمان
سینه سیناست یا که وادی ایمن
صحنه صنعاست یا که ساحت کنعان
بیت حرام است یا که بیت مقدس
مسجد اقصی است یا که معبد رهبان
محضر شیث است یا که مدرس ادریس
خیمه داود یا بساط سلیمان
خانقه عدل یا که مصطبه عشق
منزل جان است یاکه محفل جانان
بزم حقیقت و یا مقام طریقت
عالم معنی است یا قلمرو عرفان
باغ ارم یا فزای خلد مخلد
جنت شداد یا حدیقه رحمان
تبت تاتار یا که خلخ فرخار
کشور چین است یا طراز بدخشان
کاخ خورنق و یا که صرح ممرد
جرگه بهرام یا که خرگه نعمان
قطعه شعر است یا که آیه منزل
صفحه نصر است یا که سوره فرقان
صفحه ارژنگ یا که کبک دساتیر
نامه زید است یا نصایح لقمان
سوره نور است یا تلاوت تورات
نغمه انجیل یا قرائت قرآن
مصرع هر بیت تیر دیده دجال
مطلع هر شعر تیغ تارک شیطان
آن شب قدری که قر اوست معظم
هست شب نیمه مبارک شعبان
انجمنی کرده ماه انجمنی را
انجمنی چون فلک زانجم تابان
انجمنی این چنین تمام سخن سنج
انجمنی این چنین تمام سخندان
انجم این انجمن تمام غزل گو
انجم این انجمن تمام غزل خوان
انجم این انجمن مسلم آفاق
انجم این انجمن مشخص دوران
انجم این انجمن خلاصه کونین
انجم این انجمن سرآمد کیهان
انجم این انجمن مدیر زمانه
انجم این انجمن مؤید ایران
انجم این انجمن تمام سرایند
این سخن جان فزا چو بلبل دستان
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
شمس حقیقت امام حاضر غائب
در خور حمد و ثنا و مدح و مناقب
خدمت اوراست جبرئیل مواظب
درگه اوراست روح قدس مراقب
رتبت درگاه او سپهر مطبق
قبه خرگاه او نجوم ثواقب
آدم و نوح و خلیل عیسی و موسی
راجل و راکب ورا دوان به مواکب
در شب میلاد با سعادت او شد
اختر دجال شوم ساقط و خائب
اوست چه شهباز و خلق جمله چه عصفور
اوست چه ضرغام و جیش خصم ثعالب
ای همه مقهور و تو بر همه قاهر
وی همه مغلوب و تو بر همه غالب
مدح سرای تو عالمند ولیکن
گوی سعادت ربوده از همه «حاجب »
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
ای زده در عرش کبریا علم کوس
وی ز تو بانگ اذان و نغمه ناقوس
بنده فرمان تست دادگر روم
چاکر دربان تست پادشه روس
دشمن جاه تو مبتلاست شب و روز
بر، سل و دق بضرع سکته و کابوس
کوی تو خلد مخلد است به تحقیق
دشمن تو مارملک چون پر طاووس
ای خلف ارشد ستوده آدم
سنگ قصاصش بزن به سینه ناموس
عصر ظهور تو گشت بر همه عالم
روز قیام تو گشت بر همه محسوس
ای شه آفاق گیر عصر ظهور است
چند نهی ملک و دین به دشمن منحوس
آی و به یادآور آن زمان که شه دین
جد گرامت شدی ز یاران مأیوس
یکه و تنها میان لشگر کفار
نه پسر و نه پدر نه یار و نه مأنوس
تشنه لب و داغدار زخم فراوان
مرهم او تیغ تیز و غلغله کوس
تشنگیش زد شرر به عالم هستی
آبش باران تیر شد به صد افسوس
ذکر ملائک شد است این سخن من
هر که بخواند شود ز حادثه محروس
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۳ - آمدن کنیزک روز دوم به حضرت شاه
روز دوم که مساح عالم بالا به مساحت دوران گردون به نقطه افق مشرق رسید و سرادق مزعفر در چهره هفت طارم اخضر کشید و بساط ملون بر بسیط این کره اغبر گسترد، به سمع کنیزک رسید که شاه، سیاست پسر در تاخیر افکند به سبب آنکه یکی از وزراء پدر به لطایف مواعظ و دقایق نصایح، او را از امضا این رای در تردد و اشتباه افکنده است و حالت سخط او را به رضا و ارتضا بدل گردانیده و از تقدیم سیاست، زجر و منع کرده و در اصناف مکر زنان و اوصاف عذر ایشان، حکایات نادر و غریب آورده و تقریر کرده که به ذم و مدح و جد و هزل ایشان، التفات نشاید نمود و نکوهش و ستایش و ابا و ارادت ایشان لایق محو و اثبات پنداشت. و شاوروهن و خالفوهن، دستور اعتبار و نمودار اختبار باید ساخت چه هر کرا به تنصیص این تخصیص داده باشند که «الرجال قوامون علی النسا» به کلمات ناقص ایشان که از مکمن انهن ناقصات العقل والدین، ظهور پذیرفته بود، نظر نکند. پس متنکروار و متحیر کردار پیش تخت شاه رفت و بعد از تقریر تحیت و اقامت وظایف خدمت گفت: عدل شاه، مستغاث مظلومان و مستمسک مهجوران است و هر مبالغتی که رای ملک آرای شاه در تمهید قواعد انصاف و تشیید مبانی انتصاف فرماید، طلیعه دوام دولت و مقدمه بقا سلطنت بود. و این ظلم مفرط شنیع که برین بنده رفت، اگر بر یکی از آحاد خدمتکاران سرای حرم رفتی، از عدل شاه لازم آمدی که بر قضیت استکبار و حمیت و مقتضای استنکاف و انفت و لوازم قضایای معدلت و شرایط شریعت مروت، انصاف او بدادی و قبح این شین و فضیحت این عار، از جیب عفاف و ذیل صلاح او محو کردی. فکیف در حق بنده ای که به عقد شرعی و عهد دینی، خیر و شر و نفع و ضر او حوالت به نظر عاطفت و ایثار و رحمت شاه بود.
و اذ کان فی الانابیب خلف
وقع الطیش فی صدور الصعاد
که پازهر از زهر افزون شود
چو ز اندازه خویش بیرون شود
و بنده شنیده است که یکی از آحاد اعداد وزرا در باب بنده تضریب و تخلیط نموده است و اقوال بنده را در معرض کذب و فضیحت جلوه کرده و کلمات و مقدمات او را در لباس سماجت و تقبیح عرض داده و به تغییر اقوال او سعی نموده و می ترسم که به سبب مقالات وزرا و محالات شاهزاده، همان مقامات پیش آید که آن گازر را از پسر ناخلف و فرزند عاق پیش آمد. شاه پرسید که چگونه بوده است آن داستان؟ بازگوی.
و اذ کان فی الانابیب خلف
وقع الطیش فی صدور الصعاد
که پازهر از زهر افزون شود
چو ز اندازه خویش بیرون شود
و بنده شنیده است که یکی از آحاد اعداد وزرا در باب بنده تضریب و تخلیط نموده است و اقوال بنده را در معرض کذب و فضیحت جلوه کرده و کلمات و مقدمات او را در لباس سماجت و تقبیح عرض داده و به تغییر اقوال او سعی نموده و می ترسم که به سبب مقالات وزرا و محالات شاهزاده، همان مقامات پیش آید که آن گازر را از پسر ناخلف و فرزند عاق پیش آمد. شاه پرسید که چگونه بوده است آن داستان؟ بازگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۸ - آمدن کنیزک روز سیم به حضرت شاه
روز سیم چون رایت لشکر روز از افق مشرق طلوع کرد و اعلام قیری لشکر شب در قیروان مغرب پنهان شد، کنیزک به حضرت شاه مراجعه نمود و با چهره معصفری و پشت از بار حوادث چنبری، رخساره پر از اشک حسرت و باطن پر از قلق و ضجرت نزدیک شاه آمد و منافق وار به زبان اضطرار، تضرع و زاری پیش آورد.
رخساره چو ابر نوبهاری پر نم
آمیخته آفتاب و باران بر هم
پس گفت: عدل شاه، امروزه عالم را بحری محیط است که عالمیان از مشرب عذب نوال او اغتراف می کنند.
هست اغتراف خلق ز بهر سخای او
دیر است که گفته اند: البحر مغترف. و مکارم اخلاق او گلزاری است که عالمیان از آن نسیم شمیم و و شمال الطاف می یابند و تا ریاحین انصاف از باغ عدل او شکفته شده است، خار جوز از ساحت ملک و دولت به آتش قهر بسوختست و تا فنای همایون او مرجع مظلومان شده است، بنای ظلم به صرصر عدل انهدام و انقضاض پذیرفته است و عجب تر آنکه همه جهان در سایه معدلت او قرار گرفته اند و من بنده در حرارت آفتاب تموز ظلم مانده ام.
یا اعدل الناس الا فی معاملتی
فیک الخصام و انت الخصم و الحکم
حضرت شاه را بدین اسم موسوم نتوان کردن اما دستوران بی عاقبت، ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند و ظلمی شنیع و جوری عظیم که از فرزند شاه برین بنده رفت، موجب بد نامی اسلاف و اعقاب او خواهد بود. اما پادشاه عادل به تحریض و تحریک ساعی نمام و شریر کذاب فتان، انصاف بنده نمی فرماید و گمان برم که مثل شاه با وزیران همچنانست که شاه کرمان را بود با وزیران. شاه پرسید: چگونه بود؟ بگوی
رخساره چو ابر نوبهاری پر نم
آمیخته آفتاب و باران بر هم
پس گفت: عدل شاه، امروزه عالم را بحری محیط است که عالمیان از مشرب عذب نوال او اغتراف می کنند.
هست اغتراف خلق ز بهر سخای او
دیر است که گفته اند: البحر مغترف. و مکارم اخلاق او گلزاری است که عالمیان از آن نسیم شمیم و و شمال الطاف می یابند و تا ریاحین انصاف از باغ عدل او شکفته شده است، خار جوز از ساحت ملک و دولت به آتش قهر بسوختست و تا فنای همایون او مرجع مظلومان شده است، بنای ظلم به صرصر عدل انهدام و انقضاض پذیرفته است و عجب تر آنکه همه جهان در سایه معدلت او قرار گرفته اند و من بنده در حرارت آفتاب تموز ظلم مانده ام.
یا اعدل الناس الا فی معاملتی
فیک الخصام و انت الخصم و الحکم
حضرت شاه را بدین اسم موسوم نتوان کردن اما دستوران بی عاقبت، ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند و ظلمی شنیع و جوری عظیم که از فرزند شاه برین بنده رفت، موجب بد نامی اسلاف و اعقاب او خواهد بود. اما پادشاه عادل به تحریض و تحریک ساعی نمام و شریر کذاب فتان، انصاف بنده نمی فرماید و گمان برم که مثل شاه با وزیران همچنانست که شاه کرمان را بود با وزیران. شاه پرسید: چگونه بود؟ بگوی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۰ - آمدن دستور سیم به حضرت شاه
وزیر ثالث که به نور رای ثاقب، ضیا از کوکب رابع ربوده بود و در تدارک وقایع و حوادث، سحره فرعون جهل را ید بیضا و دم مسیحا نموده، پیش شاه رفت و گفت: زندگانی پادشاه عالم و فهرست دوده بنی آدم در کامرانی و حصول امانی، هزار سال باد. رای اعلی شاه را که بارگاه الهام الهی و مقر نصرت و تایید پادشاهی است، مقرر و معین باشد که از جمله موجودات که در بسیط عالم و عرصه کره اغبر و میدان ربع مسکون، ساکن و موجداند عوض و بدل ممکن است، مگر نفس خود و ذات فرزند که خلف شایسته باشد و محیی ذکر و مبقی نام نیکوست و از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب ایزدی است و آن راحت و سعادت و خوشدلی و فراغت که از وصال جمال او حاصل آید، از هیچ لذت و نهمت حاصل نیاید. خصوصا که آثار نجابت در ناصیه او ظاهر بود و منصب پادشاهی را معد و مهیا باشد و در مقام مدت مهلت دنیا، روی دولت و پشت و پناه سپاه بود و در حال تحویل از مملکت دنیا، سبب ذکر حمید و «و لاذکر لمن لا ذکر له».
به فرزند باقی ست کام پدر
به فرزند زنده ست نام پدر
به مجرد تضریب و تخلیطی که طالب محالی و مصور خیالی سازد، سیاستی فرمودن که تدارک آن در وهم نگنجد، موافق عدل و لایق فضل پادشاه نباشد و اگر بر صحایف ضمایر، تغیری ظاهر شده است، این مقدمات، تعجیل سیاست را نشاید. و پادشاهان، حبس و زندان از برای این حکمت نهاده اند و از بهر این دقیقه ترتیب داده تا در مستقبل ایام به بحث و تفسیر و بعث و تفکیر در غور حوادث، سیر نمایند و صاف از حق از درد باطل جدا کنند. اگر عفو را مجالی بود، کمال فضل خویش بر رئیس و مرووس و تابع و متبوع و وضیع و شریف و اقاصی و ادانی عرض دهند و ذات خود را در معرض افضال جلوه کنند و هر پادشاهی که در سیاست ابدان و اراقت دما و اضاعت فروج خلایق تانی نفرماید، در عاجل و اجل به عقوبت و ندامت ماخوذ شود و بعد از آن پشیمانی و تلهف نافع و ناجع نباشد. چنانکه آن مرد لشکری در کشتن گربه تعجیل نمود و چون جمال حقیقت از حجاب شبهت روی نمود، تاسف ها خورد و مربح و منجح نیامد و دستگیر پایمرد نبود. شاه پرسید، چگونه بود آن؟ باز گوی.
به فرزند باقی ست کام پدر
به فرزند زنده ست نام پدر
به مجرد تضریب و تخلیطی که طالب محالی و مصور خیالی سازد، سیاستی فرمودن که تدارک آن در وهم نگنجد، موافق عدل و لایق فضل پادشاه نباشد و اگر بر صحایف ضمایر، تغیری ظاهر شده است، این مقدمات، تعجیل سیاست را نشاید. و پادشاهان، حبس و زندان از برای این حکمت نهاده اند و از بهر این دقیقه ترتیب داده تا در مستقبل ایام به بحث و تفسیر و بعث و تفکیر در غور حوادث، سیر نمایند و صاف از حق از درد باطل جدا کنند. اگر عفو را مجالی بود، کمال فضل خویش بر رئیس و مرووس و تابع و متبوع و وضیع و شریف و اقاصی و ادانی عرض دهند و ذات خود را در معرض افضال جلوه کنند و هر پادشاهی که در سیاست ابدان و اراقت دما و اضاعت فروج خلایق تانی نفرماید، در عاجل و اجل به عقوبت و ندامت ماخوذ شود و بعد از آن پشیمانی و تلهف نافع و ناجع نباشد. چنانکه آن مرد لشکری در کشتن گربه تعجیل نمود و چون جمال حقیقت از حجاب شبهت روی نمود، تاسف ها خورد و مربح و منجح نیامد و دستگیر پایمرد نبود. شاه پرسید، چگونه بود آن؟ باز گوی.