عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۵
سمنبرا، صنما، یارِ غمگسار منی
ستارهٔ سپهی آفتاب انجمنی
به مجلس اندر گویی که ماه بر فلکی
به موکب اندرگویی که سرو در چمنی
زعاشقان منم اندر جهان که آن توام
ز دلبران تویی اندر جهان که آن منی
به روی خوب شدی چون پیمبر چاهی
مگر پیمبر چاهی تویی‌که چَهْ ذقنی
خوش است یاسمن و عنبر تو ای دلبر
به موی عنبر ناب و به بوی یاسمنی
ندید هیچ کسی سنگ در میانهٔ سیم
چرا تو سنگْ دلی ای نگار و سیم تنی
خمیده داری زلفین و تنگ‌داری چشم
به زلف چون کمری و به چشم چون دهنی
به غمزه دل بری و جان‌ربایی از مردان
مگر به غمزه چو تیر شهنشه زَمَنی
خدایگان همه خسروان معزّالدین
که روز رزم کند تیغ او سپه‌شکنی
یکی به گوهر تیغش نگر که گویی هست
به آهن یمنی در ستارهٔ یمنی
مخالفی که ز کِبر و مَنی سرافرازد
زبیم او نتواند نمود کبر و مَنی
چو گر ز شست منی را بگیرد اندر دست
هزار مغز بکوبد به گرز شست منی
شهنشها، ملکا، شیر و آتشت خوانم
که آتش طرب‌انگیز و شیر تیغ‌زنی
سپاه دار رسولیّ و سید مَلِکان
پناه لشکر یغما و لشکر ختنی
همیشه پیشهٔ تو کندن و نشاندن است
که شاخِ عدل نشانیّ و بیخ جور کنی
خدنگ توست شهاب و مخالف اَهْرِمَنَ است
بدان شهاب تو دایم هلاک اهرمنی
به تخت پادشهی بر ز فرّ دولت خویش
یکی جهان دگر در قبا و پیرهنی
هنر یکی صَدَفَ است و تو دُرّ آن صدفی
جهان یکی بدن است و تو جان آن بدنی
چنانکه بر فلک است آفتاب و زهره و ماه
تویی که با دو پسر شادمان درین وطنی
و گر شکار کنی هم تو را سزد ز جهان
که در شکار ز نُه گور شش همی فگنی
خدایگانا گویی که مدح تو صنم است
که طبع بنده معزی همی کند شمنی
همیشه تا بود از نسل حیدر کرّار
میان آدمی اندر حسینی و حسنی
سپاه و ملک تو داری و شرق و غرب تو راست
سزد که می خوری و شادی و نشاط کنی
زمانه زیر نگین تو باد و دولت یار
به تو زمانه مُهنّا و دولت تو هَنّی
خدای کرده به کام تو بخت فرزندان
که تو ز بخت همایون به کام خویشتنی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۶
ای زلف دلبر من پربند و پرشکنی
گاهی چو وعدهٔ او گاهی چو پشت منی
گه دام سرخ مُلی‌ گه بند تازه‌ گلی
گه دِرْعِ مُعْصَفَری‌ گه طوقِ نسترنی
گه خوشهٔ عِنَبی‌ گه عُقْدهٔ ذنبی
گه پَردهٔ قَمَری‌گه حلقهٔ سمنی
چون رأی تیره‌دلان پرپیج و تاب و خمی
چون راه بدکُنشان پررنگ و زرق و فنی
گویی دلیل غمی‌ کاسیب جان و دلی
گویی قضای بدی کاشوب مرد و زنی
چون معجزه عجبی چون نادره مثلی
چون سلسله گرهی چون دایره شکنی
نور فریشتگان در زیر دامن توست
از تیرگی تو چرا چون جان اَهرِمنی
از مشک سوده‌کشی بر سیم ساده رقم
گویی سر قلم بوبکربن حسنی
کافیْ کَفَی‌ که کفش چون ابر هست سَخی
صافی دلی‌که دلش چون بحر هست غنی
رایش یکی صَنَم است از نیکویی و سِزَد
گر آفتاب بلند او راکند شمنی
ای رای روشن او با عقل مُتَّصِلی
وی عقل کامل او با فضل مقترنی
ای شاعری که همی مدحش‌کنی به سزا
در دست منت او همواره مرتهنی
گویی فضایل او زان شکرین سخنی
خوانی مدایح او زان عنبرین دهنی
ای دشمنی که ازو کین است در دل تو
بر آتش حَدَثان چون مرغ بابْ زنی
هم‌ گوش بر اجلی هم چشم بر سَقَری
هم پای بر خَسَکی هم دست بر ذقنی
ای ماه گاه کهی گاهی فزوده شوی
دایم بدین دو صفت در شغل خویشتنی
گویی به مجلس او دیدی خلال و لگن
زین روگهی چو خلال‌گاهی چنان لگنی
ای‌کلک فرّخ او از نقشهای عجب
مانندهٔ صدفی پر درُ مختزنی
پروانهٔ خردی پیمانهٔ هنری
پیرایهٔ طَرَفی سرمایهٔ فِطَنی
گنج از تو هست قوی‌ گرچه ضعیف دلی
ملک از تو هست سمن‌ گرچه نحیف تنی
در ملک و دولت و دین هستی یمین و امین
تا در یمین و امین خود خسرو زمنی
ای مقبلی‌که به عزم‌، اقبال را سببی
وی منصفی‌ که به‌کلک انصاف را وطنی
آنجا که جود بود چون مَعن زایده‌ای
وانجا که فضل بود چون سیف ذویزنی
در ملت نبوی چون نور در بصری
در دولت ملکی چون روح در بدنی
مظلوم را به عنا تو کاشف ا‌لکربی
محتاج را به سخا تو دافِعُ الحَزَنی
برهانِ منقبتی بنیانِ منفعتی
بنیاد مکرمتی فریاد ممتحنی
من در صفِ شعرا استاد انجمنم
تو در صف اُ‌مرا خورشید انجمنی
من در شمایل تو دانی که شیفته‌ام
تو بر قصاید من دانم که مُفتَتَنی
تا آفتاب عَلَم جز بر فلک نزند
خواهم تو را که قَدَم جز بر فلک نزنی
صد سال خوش بخوری بُخل از جهان ببری
داد طرب بدهی بیخ ستم بکنی
گاهی شراب خوری با شاهد چِگِلی
گاهی نشاط کنی با لعبت ختنی
ارجو که ساعتکی دیدار من طلبی
چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی
گفتم ستایش تو بر وزنِ شعرِ عرب
تقطیع آن به عروض الا چنین نکنی
مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن
اَبلَی الهوی اَسَفا یوم‌النّوی بدنی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۱
دلم چون دهان کرد کوچک دهانی
تنم چون میان ‌کرد نازک میانی
ز عشاق آفاق جز من که دارد
تنی چون میانی دلی چون دهانی
به شیرین زبانی توان برد دل را
دل از دست من برد شیرین زبانی
نگاری‌، کشی‌، خوش لبی‌، ماهرویی
بتی‌، دلبری‌، دلکشی دلستانی
پری چهره و پرنیان پوش یاری
پری راکه دیدست در پرنیانی
به بالا و رخسار هست آن سمنبر
چو سروی که بار آورد گلستانی
چو تیر است و من در غمش چون ‌کمانم
شنیدی به فرمان تیری کمانی
نگار من آمد بلای دل من
خریدم بلای دلی را به جانی
منم عاشق و مهربان دلبری را
که نامهربانی کند هر زمانی
چو من مهربانی که دیدست هرگز
شده عاشق روی نامهربانی
زیان است عشق بتان عاشقان را
ندادست کس عاشقی را امانی
ز مدح خداوند من سود کردم
گر از عشق معشوق کردم زیانی
معین همه مملکت بوالمحاسن
که دارد ز سعد فلک ترجمانی
کریمی‌کز او محتشم‌تر ندیمی
نبوده است در پیش صاحب‌ قرانی
چنو در خردمندی و نیک‌نامی
بزرگی برون نامد از خاندانی
خداوند تخت است و از فر بختش
توانا شود زود هر ناتوانی
جهانی است اندر قبایی به همت
که دیده است اندر قبایی جهانی
همی دولتش برتر از عرش بینم
چو عرش است برتر ز هر آسمانی
ز دوری که گردن کند بر سعادت
رسد هر زمان نزد وی ‌کاروانی
که دارد جز او بر ستور بزرگی
ز دولت رکابی‌، ز نصرت عنانی
دل پاک او قلعهٔ دانش آمد
ز عدل آمد آن قلعه را پاسبانی
هوای بسیط است جودش همانا
که خالی نبینم ازو هر مکانی
نه چون دست او جود را کارسازی
نه چون‌ کلک او ملک را قهرمانی
یکی مرغ زرین ‌که بر لوح سیمین
بود مشکباری و عنبر فشانی
خمیده چو تیری جز او را ندیدم
که پیوسته سرکش بود چون‌ کمانی
رونده بود چون روان و تو گویی
ز دست خداوند دارد روانی
ازو عقل در فضل کرد اقتراحی
وزو بخت در جود کرد امتحانی
چو مهرست لیکن ندارد زوالی
چو بحرست لیکن ندارد کرانی
تن بد سگالان او را ز محنت
عذابی است در زیر هر استخوانی
بود میهمانش همیشه سعادت
کجا چون سعادت بود میهمانی
سزد میزبان چون معین ممالک
کزو به نبیند دگر میزبانی
بلند اخترا سرورا کامرانا
نبینی تو چون خویشتن کامرانی
تو آنی‌ که در حق من همت تو
دهد هر زمانی ز دولت نشانی
من آنم ‌که در مدح تو خاطر من
شکفته است و تازه است چون بوستانی
نه تنها منم شاکر نعمت تو
که شکر تو گوید همه خان و مانی
یقین کردی اکنون به اقبال و همت
اگر بود در خاطر من‌ گمانی
توانم شدن تا به چرخ برین بر
اگر سازم از همتت نردبانی
بدینسان که احسان وجود تو بینم
تو را گنج قارون نیرزد به نانی
الا تا گل افشان بود هر بهاری
الا تا زرافشان بود هر خزانی
سخاپرور و شاد دل باش و می خور
به هر نو بهاری و هر مهرگانی
به ‌روزی ضمان کردی از خلق عالم
به دولت تو را باد ایزد ضمانی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۲
نگارا ماه‌ گردونی سوارا سرو بستانی
دل از دست خردمندان به ماه و سرو بستانی
اگر گردون بود مرکب به طلعت ماه‌ گردونی
وگر بستان بود مجلس به قامت سرو بستانی
به آن زلفین شورانگیز مشک‌ اندوده زنجیری
به آن مژگان رنگ‌آمیز زهرآلوده پیکانی
چو در مجلس قدح‌گیری بهار مجلس افروزی
چو با عاشق سخن‌گویی نگار شَکّر افشانی
زجان عاشق بی دل هزار آتش برانگیزی
هر آن‌گاهی که بنشینی و زلف خود بیفشانی
دو چشم من همی یاقوت و مروارید از آن بارد
که چون یاقوت لب‌داری و مروارید دندانی
رخم زرین همی دارد زنخدان و بناگوشت
که هم سیمین بناگوشی و هم سیمین زنخدانی
دلم بربودی ای دلبر وگر جان نیز بِربایی
دریغم ناید از تو جان‌ که معشوقی و جانانی
هم از دیدار تو شادم هم از هجرانِ تو غمگین
که یار دیر دیداری و ماه زود هجرانی
به‌زیبایی و دل بردن تورا روزی است از هرکس
مگر دارندهٔ مهر معین ملک سلطانی
خداوند ولی‌نعمت محمد مَفخَر دولت
که از اعجاز و اقبالش همی نازد مسلمانی
جز او در ملک شاهنشه که دارد بهرِ فیروزی
جز او در دین پیغمبرکه دارد فرِ یزدانی
به‌دولت نیستش ثانی و با سلطان دین‌پرور
به جود و بنده پروردن ندارد در جهان ثانی
خداوندا دلت پاک‌ است و جان‌ پاک‌ است همچون دل
به دل‌گویی همه دینی به‌تن‌گویی همه جانی
فریدون و سلیمان را قوی بود اختر و طالع
به اختر چون فریدونی به طالع چون سلیمانی
تو را نزدیک شاهنشاه هم قَدْرست و هم حشمت
به قدر انسان عینی تو به حشمت عین انسانی
عراق از تو سرافرازد که خورشید عراقی تو
خراسان از تو فخر آرد که تو فخر خراسانی
زبهر آنکه تعویذی کنی برگردن اسبان
همی ناخن بیندازند شیران نیستانی
بزرگانند در اقبال و در معنی همه دعوی
تو در اقبال بی‌دعوی همه معنی و برهانی
زبس کردار با معنی‌که هر ساعت پدید آری
جهانی را همی مانی که در شهر سپاهانی
سخارا منزلت دادی سخن را قیمت افزودی
خداوند سخن ورزی هنرمند سخن دانی
تورا عادت‌گهر بخشیدن است و روشنی دادن
نه دریایی نه خورشیدی تو هم اینی‌ و هم آنی
همایون همتی داری و عالی دولتی داری
بدان بر فرق عیّوقی بدین بر اوج‌ کیوانی
به سان روضهٔ فردوس بینم ملک شاهنشه
تو اندر ملک چون فردوس جاویدان چو رضوانی
زبهر نامه دانستن بیاید نامه را عنوان
کفایت چون یکی نامه است و تو برنامه عنوانی
یکی ابری که در هر حال طوفان باری و نعمت
موافق را تویی رحمت مخالف را چو طوفانی
بداندیشان تو هستند اندر خاک چون قارون
تو در میقات پیروزی چو موسی ابن عمرانی
ز تو دردست و درمان است حاسد را و ناصح را
مر این را سربه‌سر دردی، مر آن را جمله درمانی
غلامان تو را بینم به جود طائی و نعمان
خطا باشد تو را گفتن که چون طائی و نعمانی
خداوندا فتوت را یکی فتوی نمودستی
بدان فتوی که بنمودی جمال و تاج فَتیانی
اگر صورت بود هرگز وجود جود و احسان را
تو را گویم خداوندا که نقش جود و احسانی
ز بوبکر قهستانی همی یاد آورد هرکس
که یک ره فرخی را او به نعمت داشت ارزانی
ز بس سیم و زر و جامه‌ که تو دادی معزی را
به خاک اندر فکندی نام بوبکر قهستانی
زبس نعمت‌که فرمودی به نام شاعر مخلص
چو سیم نقره از خارا برون آید زر کانی
ز بهر شاعری کاو را پذیرفتی و بگزیدی
قدم برداشتی شاید مخور هرگز پشیمانی
زبرهانی تورا فردا هزاران آفرین باشد
به هر نیکی‌ که‌ کردستی تو با فرزند برهانی
همیشه تا بود پیدا به‌ حکم ایزد داور
وجود علوی و سفلی ثبات انسی و جانی
تورا خواهم که جاویدان به‌کام دوستان باشی
مراد دل همی یابی و کام دل همی رانی
ندیمان را عطای خویش هر روزی همی بخشی
بزرگان را به ‌خوان خویش هر ساعت همی‌ خوانی
تن‌آسانی و پیروزی و شادی مر تو را زیبد
بقا بادت به پیروزی و شادی و تن‌آسانی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۴
دل بری ای زلف جانان و ستم بر جان ‌کنی
از چه معنی خویشتن زنجیر نوشر‌وان کنی
مشتری بسیار دیدم‌ کاو ز شب میدان کند
شب تو را بینم همی‌ کز مشتری میدان کنی
زهره پنهان کرد مر هاروت را زیر زمین
تو چو هاروتی چرا مر زهره را پنهان‌ کنی
گر نیی چون پور آزر بر نگار آزری
پس چرا آذر همی بر خویشتن ریحان‌ کنی
ور نیی چون معجز موسی چرا بر دست او
خویشتن را از پی جادو همی ثعبان ‌کنی
عشق جانان بر رخم بندد نقاب از شنبلید
چون تو از عارض نقاب چهرهٔ جانان کنی
مشک من ‌کافور گردد پشت من چنبر شود
چون تو چنبروار بر کافور مشک افشان ‌کنی
گاه با پیکان مژگان کار من سازی به‌ طبع
گه زره‌پوشی و پیکار مرا پیکان‌ کنی
گه‌ گره ‌گیری و بر طر‌ف قمر بازی کنی
گه‌ کمر بندی و بر برگ سمن جولان‌ کنی
گاه گردانی دلم چون‌ گوی در میدان عشق
چون دل من‌ گوی کردی خویشتن چوگان کنی
ای قضا یک ره مرا بیرون بر از میدان عشق
تا به میدان شرف ‌گوی دلم گردان کنی
ای دل آن‌ وقتی به میدان شرف‌ گردان شوی
کافرینِ فخر آلِ مصطفی دیوان‌ کنی
سید سادات خورشید رئیسان بوالحسن
کز شرف شاید که دیوان مدیحش جان‌ کنی
ای محب خدمتش ‌گر پیش او گامی نهی
همچنان باشد که سیصد کعبه آبادان کنی
ای سخن ورزی‌ که ناپخته نگویی یک سخن
وان سخن را گر بسنجی از خرد میزان کنی
تا تو در فرمان عقلی عقل در فرمان توست
هرچه ‌گویی آن کند تا هر چه ‌گوید آن کنی
دست تو بر هر چه مخلوقات باشد بگذرد
گر سرای بخت خود را دست بر ایوان کنی
بود شارستان علم مصطفی را در علی
تو ز دولت دیده بر دیوار شارستان کنی
دولت از بهر تو شاد روان نعمت یافته است
تا همه روی زمین را زیر شاد‌روان کنی
با نجاشی عم تو پیمان چو کرد اندر حبش
تو به ‌یک پیغام با قیصر همان پیمان‌کنی
در بقای سرمدی دولت یکی نامه نوشت
تا نظام دین پیغمبر بر او عنوان کنی
شاه عالم جنه‌الفردوس خواهد کرد بلخ
تا تو در فردوس عقل خویش را رضوان کنی
مشتری را گر نظر باشد به سوی دشمنت
خانهٔ خرچنگ را بر مشتری زندان کنی
ور به چشم دشمنی در جرم‌ کیوان بنگری
آنچه کیوان کرد با مردم تو با کیوان کنی
حاتم طائی به عمر خویشتن هرگز ندید
آنکه در یک ماه تو مرسوم یک مهمان‌ کنی
زان همی خواهد رجوع معن و نوشروان ملک
تا بر این عدل و بر آن جود و کرم تاوان ‌کنی
گوش تو نشنید هرگز یک سوال از سایلی
زانکه تو پیش از سؤال او همی احسان کنی
از هر آن شاعر که بستانی بیاض مدح خویش
دست او بیضا چو دست موسی عمران کنی
دست تو ابری است بر باران و طبع ما صدف
تو صدف پر دُر همی از قطرهٔ باران ‌کنی
هر کجا باران بود دُرّ کم نیاید در صدف
شاعری بر ما بدین معنی همی آسان‌ کنی
وارث پیغمبری در خاندان هاشمی
آمدم تا تو مرا با حشمت حَسّان ‌کنی
زین قصیده شاد گردد جان استادی که‌ گفت‌:
«‌ای شکسته زلف یار از بس‌ که تو دستان کنی‌»
تا بگردد آسمان سامان احوال تو باد
تا همه احوال بدخواها‌نت بی‌سامان کنی
چهرهٔ مردان به خدمت بر بساط مجلس است
تا به آثار کمالت جمله را نقصان‌ کنی
امیر معزی : ترکیبات
شمارهٔ ۲
به من بگذشت ناگاهی جهان افروز دل خواهی
قدش نازنده چون سروی رخش تابنده چون ماهی
ز قیرش بر سمن دامی ز مشکش پرشکر مهری
زسحرش در مژه تیغی ز سیمش در زنخ چاهی
بدو گفتم نگارینا زمانی مگذر از پیشم
که‌گر تو بگذری ماند به دست عاشقت آهی
تن من هست چون‌ کاهی غم تو هست چون‌ کوهی
کجا بیدا شود کوهی چه سنجد پیش اوکاهی
زسالی باز گمراهم من اندر وادی عشقت
مگر هنگام آن باشد که بنمایی مرا راهی
مرا گفتا که بنماید تو را راهی به‌ سوی من
چو در چشمت پدید آید خیال من سحرگاهی
چرا با من سخن‌گویی همی بر طرف بازاری
تو را با من سخن‌گفتن رسد در کنج خرگاهی
دو نافه زین دو زنجیرم تو را رسم است هر روزی
سه‌ لشکر زین دو یاقوتم تورا قُوت‌ است هر ماهی
غلام روی آن ماهم‌ کزو گشتم خوش و خرم
که خوش لب عذرخواهی بود و خرم روی‌ دلخواهی
چو ماه من نباشد نیز در گیتی دلارامی
چو شاه ما نباشد نیز در عالم شهنشاهی
جهان‌داری جوان دولت سرافراز عدو بندان
ابوالحارث ملک سنجر خداوند خداوندان
سمنبر دلبری دارم که پیشه دلبری دارد
همیشه دل بر آن دارم‌ که از من دل‌بری دارد
پی لشکر گرفتم من ز بهر لشکری یاری
کسی گیرد پی لشکر که یاری لشکری دارد
به اصل از آدم‌ است‌ آن بت‌ چرا شد چون پری پنهان
پری را ماند از خوبی از آن خوی پری دارد
نگارم را به صورت چون نگار آزری مشمر
که نقش ایزدی دارد نه نقش آزری دارد
سر و سالار خوبان است و در غارت سر زلفش
به عیاری سری دارد نه‌ کاری سرسری دارد
چنو معشوق زیبا را به داور چون توان بردن
که با عشاق او داور هزاران داوری دارد
به شب چون حلقهٔ انگشتری دارد جهان بر من
که زلف او ز شب بر مشتری انگشتری دارد
مُنَجّم را بگو دیدی که تابد مشتری در شب
کنون آن تافته شب بین‌ که او بر مشتری دارد
امیر نیکوان است او و از مشک است منشورش
چو منشوری‌ که بر سوسن نسیم عنبری دارد
کند در پیش منشورش زمانه هر زمان خدمت
بدان ماند که از منشور مهر سنجری دارد
خداوندی‌ که مهر او همی قیصر نهد بر سر
نهد مهر سلیمانی پیامش بر سر قیصر
الا ای باد شبگیری بگو آن لعبت چین را
چراغ نسل خاقان را جمال آل تکسین را
که تا دیدم رخ چون ماه و دندان چو پروینت
ز عشق تو نگهبانم همه شب ماه و پروین را
چنانی تو مرا درخور که شیرین بود خسرو را
چنانم من تو را عاشق ‌که خسرو بود شیرین را
لبت مرجان شیرین است و چون با من سخن‌ گوید
دهد مرجان شیرینت حلاوت جان شیرین را
کنی از سنبلم نسرین ز رازم برده برداری
چو سازد حلقهٔ زلفت ز سنبل برده نسرین را
کند چوگان مشکینت همیشه با دلم بازی
که‌ گوی است این ‌دل مسکینم آن چوگان مشکین را
به زر ماند خیال تو به می ماند وصال تو
که دل‌ سُغبه شدست آنرا و جان سُخره شدست این را
یکی چون زر همی شادی فزاید طبع پژمان را
یکی چون می همی رامش نماید جان غمگین را
دلارامی نوآیینی و داری دلبری آیین
بلی آیین چنین باشد دلارام نوآیین را
به شیرینی و زیبایی میان لشکر خوبان
مسلم شد تو را خوبی چو شاهی ناصرالدین را
جلال امت مختار و تاج ملت تازی
کزو باشد بزرگان را بزرگی و سرافرازی
جهانداری که پیروزی است در تیغ جهاندارش
همه آفاق را روزی است از دست‌ گهربارش
همانا اخترِ سَعدست دیدار همایونش
که روز و روزگار ما همایون شد به دیدارش
به طلعت هست خورشیدی‌ که برگیتی همی تابد
طلوعش گرچه در شرق‌ است در غرب‌ است آثارش
چو در ایوان قدح‌گیرد همه رادی بود شغلش
چو در میدان کمر بندد همه مردی بود کارش
فلک زان‌کس بتابد دل‌که تابد دل ز زنهارش
جهان زان‌کس بپیچد سرکه پیچد سر ز گفتارش
بجوشد مغز در تارک ز بیم نوک پیکانش
بلرزد روح در پیکر ز سهم روز پیکارش
ز شهر و خانهٔ خصمان خروش و ناله برخیزد
چو گرد رزم برخیزد زنعل اسب رهوارش
اجل پران شود ناگه به گرد عمر بدخواهان
چو در هیجا شود پران خدنگ تیز رفتارش
اگرچه‌ گنج و ملک و لشکر و عُدّت بسی دارد
خدای عرش بس باشد نگهبان و نگهدارش
به پیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش
جوانمردی و مردی هست در اخلاق او پیدا
به مردی و جوانمردی ندارد در جهان همتا
ایا شاهی که گستردست اِنعامت به عالم بر
تورا زیبد همی‌ منت به فرزندان آدم بر
مقدم بوده‌اند اسلاف تو بر جملهٔ شاهان
تو زین معنی شرف داری به شاهان مقدَّم بر
نبیند دیدهٔ دولت نزاید گردش گردون
چو تو شاهی مبارک روی و سلطانی معظم‌بر
چنان سازند هفت اختر همی بر عالم علوی
که تا محشر دهی فرمان به هفت اقلیم عالم بر
چو تو با تاج و با خاتم فراز تخت بنشینی
زمانه‌ گوهر افشاند به تخت و تاج و خاتم بر
برین ملک و برین دولت به اقبال تو دستورت
همایون است چون آصف به ملک و دولت جم بر
بود هر روز از میران به درگاه تو بر زحمت
چو باشد زحمت حجاج هر سالی به‌ زمزم بر
یکی‌ آب است آتش بار مینا رنگ شمشیرت
که افتاد‌ست عکس آن به‌ هند و ترک و د‌یلم بر
به خفتان و به جوشن برگذر باشد سنانت را
سبکتر زان‌ که سوزن را به‌ کتّان و به مُلحَم بر
اگر کیخسرو اندر رزم دیدی دست و تیغت را
زروی طنز خندیدی به دست وتیغ رستم بر
کجا تیغ تو بدرخشد بپیراید همی ملت
کجا رای تو بفروزد بیاراید همی دولت
به فرمان تو یک لشکر ز ایران سوی توران شد
به تیغ و تیر آن لشکر همه توران چو ایران شد
به شیر آهنین دندان سپردی مرغزاری را
چرا در مرغزار شیر روبه تیز دندان شد
براندی هم سوی توران زدست خویشتن بازی
چو باز اندر شکار آمد کبوتر زود پنهان شد
بر آن صحرا که آن بدبخت از فرمانت عاصی شد
ظفر گفتی سپاهت را در آن صحرا به فرمان شد
غنیمت یافتند از استر و اسب و غنم چندان
که در بلخ و سمرقند و بخارا هر سه ارزان شد
برآمد در چِگِل فتحی عجب بر دست تُرکانَت
که آن فتح از شرف برنامهٔ تایید عنوان شد
نسیم روضهٔ عفوت نجات اهل طاعت شد
شرار آتش خشمت هلاک اهل عصیان شد
چو سوی کش گذر کردند سروان زره‌پوشت
عدو از بیم آن سروان هزیمت سوی شروان شد
خطا خان‌شد ز بیم تیغ تو درسایهٔ عصیان
محمد خان به اقبال تو افزون از خطا خان شد
بخواه اندر خراسان می ‌ز دست ماه ترکستان
که ترکستان تو را اکنون مسلم چون خراسان شد
به هرکشورکه بخرامی فتوح تو چنین‌باشد
تورا از خلق و از خالق دعا و آفرین باشد
جهاندارا ز ماه و مشتری چتر و سپر یادت
ز خورشید منور تاج و از جوز اکمر بادت
اگر در پرده پوشیدست راز اختر گردون
ز راز اختر گردون به هر جایی‌ خبر بادت
دراین‌گیتی برادر بادت اندر ملک یاری‌گر
در آن‌گیتی به روز حشر خواهشگر پدر بادت
همی تا از قضا و از قدر مخلوق بگریزد
به دست اندر قضا بادت به‌تیغ اندر قدر بادت
همی تا خلق نشناسد شمار قطرهٔ باران
فزون از قطرهٔ باران به‌گنج اندرگهر بادت
همی تا از درختان برگ هر سالی برون آید
فتوح و نصرت از برگ درختان بیشتر بادت
همی تا از فلک تابد چون زرین نعل‌ماه نو
بهر ماهی‌که نوگردد یکی فتح دگر بادت
به بزم اندر چنان‌کامروز هر سالی طرب بادت
به روز اندر چنان کامسال هر روزی ظفر بادت
جهان‌چاکر، زمان‌بنده‌، ظفرحاجب‌، طرب‌ساقی
خرد مونس فلک یاور ملک تدبیرگر بادت
بهر جشنی که بنشینی سعادت همنشین بادت
بهر راهی که بِخرامی سلامت راهبر بادت
امیر معزی : ترکیبات
شمارهٔ ۳
گر چون تو به ترکستان ای بت پسرستی
هر روز به ترکستان عید دگرستی
ور در خُتن وکاشغرستی چو تو یک بت
محراب همه کس ختن و کاشغرستی
چون دو رخ تو گر قمرستی به فلک بر
خورشید یکی ذره ز نور قمرستی
چون دو لب تو گر شکرستی به جهان در
صد بدرهٔ زر قیمت یک من شکرستی
هرچند بکوشم دل تو رام نگردد
آه از دل سخت تو که گویی حجرستی
گر یک شب تا روزمرا بی‌غم و غمّاز
آن شخص لطیف تو در آغوش و برستی
در گردن تو هستی دستیم حمایل
دست دگرم گرد میان و کمرستی
گر نیستی از جور دلت چون حجرای دوست
با عارض سیمین تو کارم چو زرستی
گر دل تو ربودی و مرا زآن خبری نیست
ای‌کاش تو را زانچه ربودی خبرستی
از دل خبری یافتمی از سر زلفت
گرنه چو دلم زلف تو آسیمه سرستی
بد گشت مرا حال ز بیداری چشمت
گر داد لبت نیستی آن بد بترستی
بد نیستی از وسوسهٔ چشم تو کارم
گر چون دل شمس الامرا دادگرستی
شمسی‌که ازو در همه آفاق شعاع است
در دولت او هرکه نصیرست شجاع است
گر عارض تو چون گل پربار نبودی
از عشق‌ گُلت در دل من خار نبودی
ور نیمهٔ دینار نبودی دهن تو
بر چهرهٔ من‌گونهٔ دینار نبودی
گر مایل بیداد نبودی دل تو یار
بر روی زمین جز تو مرا یار نبودی
ور غمزهٔ تو خواب نبردی به شب از من
تا وقت سحر نالهٔ من زار نبودی
بیچاره دل من نشدی خسته و غمخوار
گر بستهٔ آن نرگس خونخوار نبودی
چشمم نشدی بر سمن زرد گهربار
گر فتنهٔ آن لعل شکربار نبودی
عالم همه تاریک شدی از شب زلفت
گر چون قمرت عارض و رخسار نبودی
نور قمر تو بگرفتی همه عالم
گر در شب زلف تو گرفتار نبودی
از چشم جفاکار تو بگریختمی من
گر دو لب شیرینت‌ وفادار نبودی
شیرین لب تو هست همه ساله وفادار
چشم تو چه بودی که جفاکار نبودی
گر قامت تو تیر نبودی مژه پیکان
شخصم چو زره پشت کمان‌وار نبودی
جانم چو دلم خستهٔ پیکان تو گشتی
گر در کنف سید احرار نبودی
آن میر که تاج نسب‌ گیلکیان است
از جود و کرم بر صفت برمکیان است
بی‌ وصل تو دل در برم آرام نگیرد
بی‌ صحبت تو کار من اندام نگیرد
تو دولت پدرامی و خرم دل آن ‌کس
کو فال جز از دولت پدرام نگیرد
زلفین تو دامی است که صیدش دل خاص است
دامی عجب است آنکه دل عام نگیرد
خورشید به شبگیر جهان را نفروزد
تا روشنی از عالم تو وام نگیرد
گل وقت بهاران نشود درخور گلشن
تا گونهٔ آن چهرهٔ گل فام نگیرد
شیرینی ‌گفتار تو دانه است و دل من
مرغی است که بی ‌دانه ره دام نگیرد
هرچند مراد تو چنان است ‌که یک چند
دستم قدح و جام غم انجام نگیرد
دستی ‌که سر زلف تو گیرد همه‌وقتی
نیکو نبود گر قدح و جام نگیرد
درکار هوای تو هر آن‌ کس که بود خام
پخته نشود تا که می خام نگیرد
وان ‌کس که ز عشق تو بود در طلب نام
تا نام تو از بر نکند نام نگیرد
اندر شکن زلف تو پیدا نشود دل
تا زلف تو بر عارضت آرام نگیرد
زان ‌گونه که در معرکه پیدا نشود فتح
تا میر به ‌کف نیزه و صمصام نگیرد
میری ‌که حُسام او در دین محمد
اخلاق علی دارد و آیین محمد
زلفین تو پرحلقه و پربند و شکن شد
بند و شکن و حلقهٔ او توبه شکن شد
کارش همه فراشی و نقاشی بینم
فرّاش گل و لاله و نقاش سمن شد
آن‌کس‌ که خبر یافت‌ که مشک از ختن آرند
چون بوی خطت دید چو آهوی ختن شد
وان‌ کس ‌که همی‌گفت عقیق از یمن آید
چون رنگ لبت دید چرا سوی یمن شد!؟
تا عشق تو ره یافت به جان و تن من در
سوزندهٔ جان گشت و گدازندهٔ تن شد
من عشق تو را چون تن و جان دوست گزینم
عشق تو چرا دشمن جان و تن من شد
افتاد به چاه ذقنت خسته دل من
زان روی تو را نام بت چاه ذقن شد
از چاه برآرم دل خویش از قبل آنک
زلف سیهت بر سرآن چاه رسن شد
امروز بتان با تو به عید آمده بودند
هر بت که به روی تو نگه کرد شمن شد
بالای تو چون سرو چمن بود به میدان
بس کس که چو من عاشق آن سرو چمن شد
بس عاشق بیچاره که اندر صف عشاق
از حسرت تو خسته دل و بسته دهن شد
بس شاعر وصّاف که بگشاد دهان را
هم چاکر و مداح سرافراز زَمَن شد
پیری‌که به تدبیر سرافراز جهان شد
وز بیم سنانش به جهان خصم جهان شد
صدری که از او دولت فرخنده بها یافت
بدری که از او ملت پاینده ضیا یافت
خورشید سما یافت ز روشن دل او نور
چونانکه قمر نور زخورشید سما یافت
در ملک شه عالم و در دین پیمبر
کاری به سزا کرد و محلی به سزا یافت
بر خلق چو بگشاد دل و دست و در خویش
رغبت به دعا کرد و بزرگی به دعا یافت
فردا بودش خُلد جزا از مَلَک العرش
کامروز قبول از ملک‌العرش جزا یافت
جز مهتری وجود و سخا پیشه ندارد
وین منزلت از مهتری و جود و سخا یافت
هر شخص که بر چشمهٔ جودش گذری کرد
جون خضر به دهر اندر جاوید بقا یافت
تا عالم را همت او گشت معالج
از همت او عالم بیمار شفا یافت
لطفی است مگر باد صبا را ز ضمیرش
زیرا که جهان تازگی از باد صبا یافت
کهسار نیابد مطر ابر بهاری
چندان که از او مرد ثناگوی عطا یافت
چون آینهٔ روشن و چون آب مروق
اندر صفتش خاطر مداح صفا یافت
بی‌همت او بود چو مرغی به قفس در
چون همت او دید بپرید و هوا یافت
تا فضل و کرم سیرت و عادت بود او را
همواره بزرگی و سعادت بود او را
ایزد چو مر او را به وجود از عدم آورد
گویی ز عدم صورت جود و کرم آورد
بر درگه او چرخ میان بست رهی‌وار
در خدمت او چون رهیان سر به خم آورد
هرجند که سیاره بلندست به مقدار
بختش سر سیاره به زیر قدم آورد
در ملک هر آن وقت که کاری به هم افتاد
دلهای پراکنده به‌ همت به هم آورد
هشیاری و بیداری او کرد کفایت
کاری‌که قضا پیش سپاه و حشم آورد
بِفْراشت به میدان شجاعت عَلَم فتح
تا ملک قهستان همه زیر علم آورد
برداشت به دیوان سخاوت قلم جود
تا نام کریمان همه زیر قلم آورد
هرکس به سوی مجلس او برد مدیحی
از مجلس او قافله‌های نِعَم آورد
نه ذوالیزن آورد و نه حاتم به عرب در
آن رسم پسندیده که او در عجم آورد
هرکس به جهان محتشمی بافت ز یسری
ایام چو او داور با محتشم آورد
او در شرف و مرتبه بیش از دگران است
زیرا که چو او گردش ایام‌ کم آورد
در مرتبهٔ جاه ز عیّوق‌ گذشته است
وز قدر ز اندیشهٔ مخلوق‌ گذشته است
ای آنکه جهان را همه فخر از حسب توست
وی آنکه شهان را همه فخر از نسب توست
رخشنده چو خورشیدی و برنده چو شمشیر
تا شمس و حُسام از همه میران لقب توست
در دولت اگر مکتسب توست بزرگی
موروث بزرگان تبع مکتسب توست
گر خلق جهان در طلب دولت باشند
دولت ز همه خلق جهان در طلب توست
سوزنده‌تر از آتش تیزی به‌ گه خشم
کز قعری ثَری تا به ثریا لهب توست
جان شاد شود چون تو نهی سوی طرب روی
گویی که همه شادی جان در طرب توست
آموخته داری ادب از مجلس شاهان
تعلیم گرِ مجلس شاهان ادب توست
مختار کریمان تویی از جمع خلایق
کز دفتر اخلاق کرم منتخب توست
در ملک سلاطین سلب توست زاقبال
وز دولت پیروز طراز سلب توست
خواهی تو که قانون عجایب بشناسی
قانون عجایب قلم بوالعجب توست
بر روز همی تا به قلم نقش کنی شب
روز همه خصمان چون شب از روز و شب توست
تقدیر مگر بر قلمت راز گشادست
تا چرخ در غیب به او بازگشادست
ای بار خدای همه اعیان زمانه
ای نادره و معجز دوران زمانه
آراسته از سیرت ورای و هنر توست
ملک ملک مشرق و سلطان زمانه
جاه و خطر و قدر زمانه ز تو بینم
گویی‌ که تویی چشم و دل و جان زمانه
هست از قبل تاختن و باختن تو
گوی ظفر اندر خم چوگان زمانه
همواره زمان است به فرمان تو چونانک
هستند همه خلق به فرمان زمانه
اَ‌رْجو که شکسته نشود تا به قیامت
سوگند فلک با تو و پیمان زمانه
ای نایب پیغمبر در نصرت اسلام
من‌ گشته زاحسان تو حَسّان زمانه
احسان تورا من به غنیمت شمرم زانک
یابم پس از احسان تو احسان زمانه
هرچندکه جز طبع و دل و خاطر من نیست
در نظم سخن حجت و برهان زمانه
برهان من و حجت من نیست که نظمم
جز مدح تو در مجلس اعیان زمانه
گر من سر و سامان زمانه نشناسم
رای تو شناسد سروسامان زمانه
داند ملک‌العرش که مشتاق توام من
مداح تو و شاکر اخلاق توام من
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
و ایزد به همه کار تو را یار و معین باد
تا جوهر تو هست ز اقبال مرکب
بر درگه تو مرکب اقبال به زین باد
تا هست در انگشت تو انگشتری ملک
رای تو در انگشتری ملک نگین باد
هر حصن‌ که تقدیر به تأیید برآرد
آن حصن به تدبیر صواب تو حصین باد
بر ناصح تو چرخ فزایندهٔ مهر است
از حاسد تو دهر ستایندهٔ کین باد
در رزم چو از عزم تو گسترده شود دام
صید تو در آن دام همه شیر عرین باد
چون تو علم فتح برآری به فلک بر
زیر قدمت دیدهٔ بدخواه دفین باد
تا نعمت و راحت صفت خلد برین است
هر مجلس تو بر صفت خلد برین باد
تا ماء معین پاک و گوارنده و صاف است
می در قدح و جام تو چون ماء معین باد
در مجلس تو مطرب و در بزم تو ساقی
سرو سمن اندام و بت سیم سرین باد
هر دم ز در خالق و ذریهٔ آدم
پروانهٔ رحمت سوی تو روح‌الامین باد
شادست به تو دولت و شادی تو به‌دولت
همواره چنین خواهم و همواره چنین باد
امیر معزی : ترجیعات
شمارهٔ ۱
عاشق شدم به ان بت عیار چون کنم
صَعب‌ است کار چارهٔ این کار چون کنم
در عمر خویش باخته‌ام عشق چند بار
هر بار صبر داشتم این بار چون‌ کنم
دل را به بند عشق گرفتار کرده‌ام
جان را به دست هجر گرفتار چون‌ کنم
گوید مرا که در غم و تیمار صبر کن
بیهوده صبر در غم و تیمار چون‌ کنم
گر گیرم آن دو زلف و بگیرم مُکابره
تدبیر آن عقیق شَکّربار چون کنم
جان است و دیده ان بت خورشید رخ مرا
با جان دیده وحشت و آزار چون‌ کنم
چون آسمان فکند مرا در بلای او
با آسمان خصومت و پیکار چون‌ کنم
گیرم کنم ز غمزهٔ غمّار او حذر
با آن بریده طرهٔ طرار چون کنم
شرح بلای آن بت ز اندازه درگذشت
این شرح پیش سید احرار چون کنم
فرخنده مَجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
از عشق روی دوست مرا خواب و خور نماند
بی‌ او قرار و صبرم از این بیشتر نماند
روشن همی نبینم بی روی او جهان
گویی به دیدگان من اندر بصر نماند
خونِ جگر ز دیده بپالود آنچه بود
پرخون بماند دیده و خون جگر نماند
در روزگار وصل مرا بود سیم و زر
چون هر دو خرج‌ کردم چیز دگر نماند
هجر آمد و ز اشک رخم کرد سیم و زر
آگاه شد مگر که مرا سیم و زر نماند
از عشق آن دهان که سخن هست از او اثر
گشتم چنان که جز سخن از من اثر نماند
زرّین یکی خیالم و اندر دو چشم من
الا خیال آن صنمِ سیم بر نماند
فریاد از آن نگار که از عشق او مرا
جز رنجِ دل ذخیره و جز دردِ سر نماند
گر بی‌هنر بماند دلم در فراق او
اندر مدیح صدر اجل بی‌هنر نماند
فرخنده مَجْد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
آن بت که بر دلم در شادی فرازکرد
یک باره ابر دلم دری ازا مهر باز کرد
زلف جو سام بر دل مسکین من فکند
تا بر دلم جهان در خورشید باز کرد
بی‌خواب کرد چشم دلم در فراق خویش
تا از خیال خویش مرا بی‌نیاز کرد
رفتم به مسجد از پی او تا دعا کنم
مؤذّن ز چشم من در مسجد فراز کرد
گفتی همی خراب‌ کند او به چشم خویش
هر مسجدی که خلق درو در نماز کرد
آن شب چه بود یا رب کان ماهروی من
با من به خلوت اندر تا روز راز کرد
عذرش به جان شنیدم هر گه که عذر خواست
نازش به جان خریدم هرگه ‌که ناز کرد
پنداشتم که دوستی او حقیقت است
چون صبح بردمید حقیقت مجاز کرد
کوتاه‌ کرد دست مرا از دو زلف خویش
تا چون دو زلف خویش مرا شب دراز کرد
زان ماه دلنواز چو نومید شد دلم
آهنگ مدح مِهتر کِهتر نواز کرد
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
جانا امید من ز دل و جان بریده‌ گیر
هرچ آن بتر مرا ز فراق تو دیده گیر
پنهان زخلق جامهٔ صبرم دریده شد
در پیش خلق پردهٔ رازم دریده گیر
شخصم ز فُرقت تو چو زر کشیده شد
مویم ز حسرت تو چو سیم‌ کشیده گیر
بی‌چشم تو چو چشم تو بختم غنوده شد
بی‌زلف تو چو زلف تو قدم خمیده‌ گیر
از آتش دلم به ثریا رسید تف
از آب چشم من به ثَری نم رسیده‌ گیر
ای آهوی لطیف رمیده ز دام من
بی‌روی تو روان ز تن من رمیده گیر
گر وصل تو چو برق است از من‌ گذشته دان
ور هجر تو چو با دست آخر وزیده‌ گیر
برخاسته است فتنهٔ عشق تو از جهان
فتنه نشسته‌گیر و جهان آرمیده‌گیر
تا بس نه دیر قصهٔ ما داستان شود
صدر زمانه قصّهٔ ما را شنیده گیر
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
ملکِ زمین مُسَخَّر فرمان او شدست
دور فلک متابع پیمان او شدست
تارای او شدست نگهبان ملک شاه
حفظ خدای عرش نگهبان او شدست
حق روشن از طریقت و آیین او شدست
دین نافذ از عقیدت و ایمان او شدست
رای بشر به نقطهٔ اقبال شهریار
بر دایره است و دایره دوران او شدست
جان نبی و حیدر و زهرا و سِیِّدین
اندر بهشت شاکر احسانِ او شدست
چون جان او موافق آل پیمبرست
جان موافقان همه در جان او شدست
آن‌کس‌که دست او گهر افشاند در سَخا
محتاجِ خامهٔ گهر افشان او شدست
بی‌ وحی هست در دل او وهم انبیا
تدبیر و رای معجز بُرهان او شدست
وانکس که اهل عقل گزارند خدمتش
خدمتگزارِ حاجب و دربان او شدست
وان‌کس‌که گفته‌اند مر او را ثنا و مدح
امروز مدح‌ گوی و ثناخوان او شدست
او هست نایب نبی اندر شعار شرع
وین شاعر قدیمی حَسّان او شدست
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
بوالفضل کز فضایل او ملک نام یافت
اسعد که از سعادت او بخت‌ کام یافت
آن صاحبی که پیش خدای و خدایگان
از اعتقاد پاک قبولی تمام یافت
تا او به کار دولت و ملت بایستاد
ملت گرفت رونق و دولت نظام یافت
دهری چو اسب توسن بی‌زین و بی‌لگام
آهسته شد به عدلش وزین و لگام یافت
چون بر دوام بود به هر شهر خیر او
از شهریار منزلت او بر دوام یافت
گر مهتران به دنیا یابند احتشام
دنیا به دین و دانش او احتشام یافت
بس کس که او به جهد همی نام و نان نیافت
بی‌جهد در برستش او نان و نام یافت
یابد سلامت از حَدَثان هرکه بامداد
بر وی سلام کرد و جواب سلام یافت
در عالم ار امام اُ‌مَم خوانمش رواست
کاو را زمانه در همه عالم امام یافت
در وصف روزگارش و در نَعت دولتش
دست و زبان و خاطر مداح کام یافت
فرخنده مجد ملک و پسندید شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
ای مهتری که هم حَسَب و هم نَسَب تو راست
روشن دوگوهر از نسب و از حسب توراست
موروث یافتی شرف از گوهر نسب
وز گوهر حسب شرف مکتسب تو راست
در ملک خسرو عرب و خسرو عجم
رسم عجم تو داری و لفظ عرب توراست
فتنه است بر جمال وکمال فریشته
تا با جمال عقال کمال ادب توراست
تا شب به هیچ وقت موافق به روز نیست
زیر قلم‌ موافقت روز و شب توراست
بر روی روز بوالعجبی‌ها کند ز شب
در کار روز و شب قلم بُوالعَجَب توراست
در روزگار اگر دل دنیا طلب بسی است
از خلق روزگار دل دین‌طلب توراست
چونانکه هست خیر تو بی‌ روی و بی‌ریا
جود و سخای بی‌سبب و بی‌سلب توراست
بر دهر واقفی تو به اندیشه و ضمیر
اندیشهٔ شگفت و ضمیر عجب توراست
دین از تو هست خرم و ملک از تو هست شاد
زیرا که از خلیفه و سلطان لقب تو راست
فرخنده مَجدْ مُلْک و پسندیده شمس دین
دارنده زمان و فروزندهٔ زمین
اقبال تو به عالم عِلوی عَلَم کشید
وز فخر بر صحیفهٔ دولت رقم کشید
تا برگرفت زیر قلم ملک شهریار
بر نام بدسگالَش گردون قلم کشید
وقتی‌ که بحر فتنه برآشفت وموج زد
دستت نهنگ‌وار عدو را به دم ‌کشید
چون از وجود خصمان تشویش ملک بود
تقدیر بر سر همه خط عدم‌ کشید
هرکس به جهد و عجز ز خصمت‌کشید رنج
او از خَدَم‌کشید و به فضل و کرم‌کشید
دل‌ها ز رنج و فتنه پراکنده گشته بود
تدبیر و رای تو همه دل‌ها به‌ هم کشید
درگاه شاه بیت حرم‌کرد و خلق را
از هر وطن به خدمت بیت‌الحَرم ‌کشید
بنمود مردی عرب و رادی عجم
بگشاد دست و شغل عرب در عجم ‌کشید
از دولت و سعادت او شادمانه شد
آن‌ کس که او نُحوست ایّامِ غم‌ کشید
آسوده شد عراق و خراسان به عدل او
وان‌کس که در عراق و خراسان ستم کشید
فرخنده مَجد مُلک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
ای مجد ملک سلطان روزت خجسته باد
دست اجل ز من دامن عمرت ‌گسسته باد
شخصی‌ که یُمن و یسر ز تأیید او بود
همواره بر یَمین و یَسارت نشسته باد
بادی که از رضای خدایش بود نصیب
آن باد بر درخت بقای تو جسته باد
آبی ‌که مشتری کشد از چشمهٔ حیات
روی موافق توبرآن آب شسته باد
تیری ‌که برکشد زُحَل از جعبهٔ اجل
چشم منافق تو بدان تیر خسته باد
هر کس‌ که در وفای تو سوگند بشکند
پشت و دلش به زخم حوادث شکسته باد
بر ما در سعادت و شادی گشاده‌ای
بر تو در نحوست و اندوه بسته باد
تا شاخ سرو رسته بُوَد در میان باغ
سرو هنر ز باغ معالیت رسته باد
تا زلف دوست را به بنفشه صفت‌ کنند
همواره زان بنفشه به دست تو دسته باد
تا در جهان بهار و خزان را کنند وصف
جشن بهار و جشن خزانت خجسته باد
فرخنده مَجد مُلک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
امیر معزی : ترجیعات
شمارهٔ ۳
ترک من برگل نقاب از سنبل پرُتاب‌ کرد
لالهٔ نعمان حجاب لولو خوشاب کرد
رنگ لعل شکرین او مرا بی‌رنگ‌کرد
تاب‌زلف عنبرین او مرا در تاب‌کرد
دید در سنجاب و مشک ناب نرمی و خوشی
سینه چون سنجاب‌ و زلفین همچو مشک‌ ناب کرد
فتنه را پیش گل خود روی و پیش سنگ و روی
سایبان از مشک ناب و پردهٔ سنجاب‌کرد
تا به لشکرگه نمود آن شَکَّر عناب رنگ
شَکَّر و عناب در بازار لشکر غاب‌کرد
خون دل صافی‌کند عناب و شکر پس چرا
سوخته خون دل من شکر و عناب‌کرد
تاکه از من‌کرد پنهان آن رخ چون آفتاب
درد هجر او رخ من زرد چون مهتاب‌کرد
تا چو آتش‌ کرد رخسار و چو آب از من‌ گریخت
بستر و بالین من پرآتش و پرآب ‌کرد
چون خیال چشم پرخوابش به چشم من رسید
چشم پرخوابش همه‌شب چشم‌من بی‌خواب‌کرد
صورت او پیش دل محراب کردم همچنانک
بخت فرخ درگه صدر اجل محراب‌کرد
آفرین باد از فلک خورشید عدل وجود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
چون نگارم خال مشکین بر رخ رنگین زند
نقطه‌ها گویی ز عنبر بر گل و نسرین زند
چون ز شرم و خویشتن‌داری نهد بر هم دو لب
از عقیق و لعل‌ گویی قفل بر پروین زند
گر ببیند روی چون دیبای او بازارگان
طَعنه اندر شُشتر و بغداد و قسطنطین زند
ور به هند و چین فرستد نسختی از روی خویش
آتش اندر جان نقاشان هند و چین زند
بامداد آن لعبت خوش لب ز بهر بوی خوش
چون گلاب پارسی بر زلف مشک‌آگین زند
راست پنداری به‌ دست خویش رضوان در بهشت
آب کوثر برکشد بر روی حورالعین زند
از لب شیرین او هرگه ‌که خواهم بوسه‌ای
برفروزد روی و دندان بر لب شیرین زند
گر ملک بر آسمان و عرش یابد بوی او
آسمان را کِلّه بندد عرش را آذین زند
بر امید دیدن او همچو مرغان پر و بال
گرد لشکرگاه و درگاه معین‌الدین زند
تا همی بیند محل حسن خویش و عشق من
عار دارد زآنکه لاف از خسرو شیرین زند
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
دوش وقت نیم‌شب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی به بار آمد مرا
وز پس پیغام نزدیک من آمد یار من
یا ز گردون ماه تابان در کنار آمد مرا
راست‌گفتی از هوا در دام من صیدی فتاد
یا به کف ناگاه در شاهوار آمد مرا
موی و روی و اشک من سیم و زر و یاقوت بود
هر سه از بهر وصال او به کار آمد مرا
رنگ رخسار و لب او چون‌گل و چون لاله بود
فصل تابستان همی فصل بهار آمد مرا
ازگل و از لالهٔ او اندر آن ساعت به‌چشم
خانه همچون‌ گلستان و لاله‌زار آمد مرا
بی لب او چون مزاحم سرد بود از باد سرد
از لب او شهد و شکّر سازگار آمد مرا
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاین همه شادی زیار و وصل یار آمد مرا
گرچه وصل او مرا هنگام صبح آمد بسر
از دو یاقوتش سه شکّر یادگار آمد مرا
چون جهان را بوی خلد آمد ز باد صبحدم
بوی اقبال وزیر شهریار آمد مرا
آفرین باد از فلک خورشید عدل وجود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
آن که بخت او علم بر گنبد گردون کشید
آن ‌که رای او رقم بر طارم میمون ‌کشید
گنج‌هایی کز سعادت ساخت هر شب آسمان
رای او هر روز پیش شاه روزافزون کشید
بر لب دریای اقبالش‌ گهر جوید همی
پهلوانی کاو سپاه از ساحل جیحون کشید
گر کشید اسکندر از ظلمت همی یاقوت سرخ
کلک او بس لولو مکنون زظلمت چون‌ کشید
آب حیوان‌ گشت ظلمت در دوات او مگر
کلک او از آب حیوان لولو مکنون‌ کشید
آن‌که در مهرش قدم زد نعمت قارون نهاد
وان‌که درکینش نفس زد محنت قارون‌کشید
در حسود او کشید اخترکمان دشمنی
همچو لیلی‌ کاو کمان قهر در مجنون کشید
او کشید آخر به مردی‌ کینِِ خال از بدسگال
کین جمشید آخر از ضحاک اَفریدون‌ کشید
خلق‌ چون‌ یعقوب و عدلش‌ چون لباس‌ یوسف‌ است
بوی او از بیت اخزان جمله را بیرون‌کشید
پیش یزدان در قیامت بر دهد روز جزا
رنجهایی‌کاو ز بهر ملک و دین اکنون کشید
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
تا معین‌الدین وزیر خسرو عالم بود
عالم از عدلش بهشتی تازه و خرم بود
در پناه دولت او بنده و آزاد را
ناز و نعمت بیش باشد رنج و محنت کم بود
تا سر او سبز باشد رویها گلگون بود
تا دل او شاد باشد جانها بی‌غم بود
رسم خوب او نظام ملت احمد بود
نفس پاک او جمال‌ گوهر آدم بود
خاتم نصرت بود دست محامد را سزا
تا که نام و کنیت او نقش آن خاتم بود
چون عدو را خیره بایدکرد موسی کف بود
چون ولی‌ را زنده باید کرد عیسی دم بود
تا که باشد مجلس او کعبه ی عز و شرف
پا و دست او مقام و چشمه ی زمزم بود
تا سرای ملک را معمار باشد عدل او
فرع آن باشد بلند و اصل آن محکم بود
هر دلی را کاو جراحت کرد تیغ نائبات
آن جراحت را ز توقیعات او مرهم بود
کلک او را چون صدف خوان و یمینش را چویم
زان که لؤلؤ در صدف باشد صدف در یم بود
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
هست چشم حاضران در شرق بر آثار او
هست گوش غایبان در غرب بر اخبار او
خواب امن از دولت بیدار او باشد که هست
عالم اندر خواب امن از دولت بیدار او
همچنان کز ابر نیسان تازه گردد بوستان
تازه گردد جان ز لفظ و کلک گوهربار او
نعمت قارون شود پالوده با انعام او
پیکر گردون شود فرسوده با پیکار او
گر فساد و خَمر خوردن بود کار دیگران
نیست اکنون جز صلاح و ختم‌ کردن‌ کار او
سیرت و رفتار ایشان بود کسر دین و داد
جبر آن‌ کسر آمد اکنون سیرت و رفتار او
پشت دین ‌است ار به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق ‌یار او
مصلحت باشد سپاهی را ز یک تدبیر او
منفعت باشد جهانی را ز یک‌ گفتار او
تا که او را بخت برنا باشد و فرهنگ پیر
پیر و برنا را سعادت باشد از دیدار او
هر که بر دل کینه و آزار او صورت ‌کند
بشکند بازار خویش از کینه و آزار او
آفر‌ین باد از فلک خورشید عدل وجود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
سیرت او بر سر آزادگی افسر نهاد
نامهٔ او از شرف هر سروری بر سر نهاد
وز مبارک رای ملک آثار او هر خسروی
روی سوی درگه شاه جهان سنجر نهاد
دست همت در جوانمردی به عالم برگشاد
پای دولت در خداوندی به ‌گردون بر نهاد
عاملان را در ممالک خلعت و منشور داد
عالمان را در مساجد کرسی و منبر نهاد
جان پیغمبر بدو شادست کاو از داد و دین
در شریعت سنت و آیین پیغمبر نهاد
کوه را هست از گران سنگی به حلمش نسبتی
زین سبب درکوه یزدان معدن گوهر نهاد
وز وقارش عاریت دارد زمین آهستگی
در زمین از بهر آن خورشید کان زر نهاد
فال مدح او رهی از دفتر قرآن‌ گرفت
آیه ی رحمت برآمد روی بر دفتر نهاد
مدح او حق است و گردون از پس عهدی دراز
نیک‌عهدی کرد تا حقور کف حق‌ور نهاد
در ضمیرم‌ گاه مدح او همه‌ گوهر نشاند
در دهانم‌ گاه شُکر او همه شَکّر نهاد
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
از معانی لفظ او پیرایهٔ ایام باد
وز معالی‌ رای او همسایه ی اجرام باد
قاسم الارزاق کرد اقلام او را کردگار
خلق هفت اقلیم را ارزاق از آن اقلام باد
صید صیاد اجل بودند بدخواهان او
پوست بر اندام ایشان بر مثال دام باد
کلک او را از نوشتن یک زمان آرام نیست
ملک را از کلک بی‌آرام او آرام باد
دولتِ پیروز او را دهر سرکش نرم باد
همتِ میمون او را چرخ توسن رام باد
نقش‌ کلک مشک‌بارش زیور ناهید باد
نعل اسب بادپایش افسر بهرام باد
تا بود ناکام و کام دشمنی و دوستی
دوستان او به‌کام و دشمنش ناکام باد
تا که باشد نطق و اوهام ازهمه چیزی فزون
عز و جاه او فزون از نطق و از اوهام باد
تا که باشد قبلهٔ اسلامیان بیت‌الحرام
بارگاه فرخ او قبلهٔ اسلام باد
تا که باشد فرخ و پدرام ایام بهار
روزگار او سراسر فرخ و پدرام باد
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱
بیار آنچه دل ما به یکدگر کشدا
به ‌سرکش آنچه بلا و الم به سرکشدا
غلام ساقی خو‌یشم که بامداد پگاه
مرا ز مشرق خم آفتاب برکشدا
چو تیغ باده بر آهیجم از میان قدح
زمانه باید تا پیش من سپر کشدا
چه ‌زر و سیم و چه خاشاک‌ پیش من ‌آن روز
که از میانه ی سیماب آب زر کشدا
خوش است مستی و آن روزگار بیخبری
که چرخ غاشیهٔ مرد بیخبرکشدا
در نشست من آنگه‌ گشاده‌تر باشد
که مست ‌گردم و ساقی مرا به‌ در کشدا
اگر به ساغر دریا هزار باده کشم
هنوز همت من ساغر دگر کشدا
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ماهرویا ز غم عشق نگه دار مرا
مگذر از بیعت دیرینه و مگذار مرا
به محالی و خطائی ‌که تو را هست خیال
خط مکش بر من و بیهوده میازار مرا
چند گویی که به یک‌بار زبون‌گیر شدی
من زبونم تو زبان‌گیر مپندار مرا
از همه خلق من امروز خریدار توام
گرچه هستند همه خلق خریدار مرا
تو شناسی‌ که به جز من نسزد جفت تو را
من شناسم‌ که به جز تو نسزد یار مرا
تا طلبکار سر زلف تو باشد دل من
با تو باشد به همه حال سروکار مرا
آیم ای دوست به ‌نزدیک تو بارم ندهی
خود دلت بار دهد تا ندهی بار مرا
گر همی با من دلخسته تلطف نکنی
به تکلف چه دهی عشوهٔ بسیار مرا
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳
موی چون غالیه و روی چو دیباست تو را
عقده از غالیه بر دیبا زیباست تو را
مرده از دو لب شیرینت همی زنده شود
در دو لب‌ گویی افسون مسیحاست تو را
عاشق و شیفته سرو صنوبر شده‌ام
زانکه چون سرو صنوبر قد و بالاست تو را
قبله زی خلخ و یغماست مرا تا بزیم
زانکه اصل و نسب از خلخ و یغماست تو را
شادی جان من است آن صدف مرجان رنگ
که درو سی و دو تا لولو لالاست تو را
تویی آن سرو خرامنده که در باغ جمال
با گل و لاله همه ساله تماشاست تو را
تویی آن ماه دو هفته که در برج نشاط
زهره برده است و میان بسته به ‌جوزاست تو را
بیش روی تو همی سجده برد قیصر روم
تا به ‌خورشید سر از ملک چلیپاست تو را
نیست از جملهٔ خوبان و ظریفان جهان
یکتن از بنده و آزاد که همتاست تو را
پشت خوبان همه در خدمت تو هست دو تا
زانکه در خدمت خسرو دل یکتاست تو را
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴
شب نماید در صفت زلفین آن بت روی را
مه نماید در صفت رخسار آن دلجوی را
شب ‌کجا جوشن بود کافور دیبا رنگ را
مه‌ کجا مَفرَش بود زنجیر عنبر بوی را
بر زمین هر کس خبر دارد که ماه و آفتاب
سجده بردند از فلک دیدار آن بت روی را
بر گذشت آن ماه پیکر گرد باغ و بوستان
گرد رو اندر به عَمد‌ا تاب داده موی را
موی و روی او به‌ باغ و بوستان تشویر داد
سنبل و شمشاد را و لالهٔ خود روی را
زلف و خالش را شناسد هر کسی چوگان و گوی
درخور آمد گوی‌ چوگان را و چوگان‌‌ گوی را
هر کجا باشد رخ و خطش نباشد بس‌ عجب
گر ندارد شوی زن را طاعت و زن شوی را
چونکه اندر خانهٔ وصل آمد از کوی فراق
در گشاد این خانه را و در ببست آن‌ کوی را
او و من هر دو به مهر و دوستی یکتا دلیم
نیست راه اندر میانه حاسد و بدگوی را
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۶
حلقه‌های زلف جانان تا سراندر سرزده است
دل ز من بگریخته است و زیر زلف او شده است
گر شب تاریک خواب آرد همی در چشم من
زلف شبرنگش چرا خواب از دو چشمم بستداست
گر ز اصل جادویی و شعبده خواهی نشان
چشم او بنگر که اصل جادویی و شعبده است
تاکه او را دو رده است از در مکنون و عقیق
از سرشک و لعل او بر چهرهٔ من صد رده است
گر بود آتشکده آرامگاه موبدان
عشق او چون موبدست و جان من آتشکده است
پارسا چون باشم از عشق وی و توبه ‌کنم
کان بت عیار تیر غمزه بر جانم زده است
با چنان غمزه‌ که او دارد مرا و جز مرا
پارسایی باطل است و توبه ‌کردن بیهده است
دارد آن خورشید لشکر صورت فردوسیان
گویی از فردوس پیش تخت سلطان آمده است
خسرو گیتی ملکشاه آن‌ که اندر شرق و غرب
نه بود هرگز چنو سلطان و نه هرگز بُده است
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مرا نگارا با روی تو چه جای غم است
که چون تو یار ز خوبان روزگار کم است
بهشت و دنیا هر دو به هم نبیند کس
بهشت و دنیا با هم مرا ز تو به هم است
تو در دلم بنشستی و غم بشد ز دلم
دلی ‌که جای تو باشد درو چه جای غم است
مرا دلیلی‌ است کز عشق در جهان مثل است
تو را رخی است که از حسن در جهان علم است
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خطّی است‌ که بر عارض آن ماه تنیدست
یا دست فلک غالیه بر ماه‌ کشیدست
یا رهگذر مورچگان است به ‌گلبرک
یا بر سمن تازه بنفشه بدمیدست
در جمله یکی خط بدیع است‌که آن خط
صد توبه شکسته است و دو صد پرده دریدست
من عاشق آن تُرک پریزاد که او را
هم جعد پریشیده و هم زلف خمیدست
صورتگر چین از حسد صورت خویش
هم خامه شکسته است و هم انگشت‌ گزیدست
من از همه املاک دلی دارم و جانی
و اندر دل و جانم گل شادی شکفیدست
دل دوستی یار دلارام‌ گرفته است
جان بندگی شاه جهاندار گزیدست
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گر تو پنداری که رازم بی‌تو پیدا نیست هست
یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست هست
یا ز عشق لولو و یاقوت شَکَّر بار تو
چشم ‌گوهر بار من هر شب چو دریا نیست هست
ور تو را صورت همی بندد که از چشم و دلم
آب و آتش تا ثَری و تا ثُریّا نیست هست
گر تو پنداری که بی‌وصل تو جان اندر تنم
مستمند و دردمند و ناشکیبا نیست هست
ور تو پنداری که از جور و جفای روزگار
در دِماغ و طبع من سودا و صفرا نیست هست
گر گمان تو چنان است ای صنم ‌کز عشق تو
این بلاها بر من بیچاره تنها نیست هست
این همه زشتی مکن کامروز را فردا بود
ور تو گویی از پس امروز فردا نیست هست
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ای روی تو رخشنده‌تر از قبلهٔ زردشت
بی‌روی تو چون زلف تو گوژست مرا پشت
‌عشق تو مرا کشت و هوای تو مرا سوخت
جور تو مرا خست و جفای تو مرا کشت
هر چند همه جور و جفای تو کشیدم
هرگز نکنم مهر و وفای تو فرامشت
برخیز و بیا تا ز رخ و زلف تو امشب
پر لاله کنم دامن و پر مشک‌ کنم مشت
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
امروز بت من سر پیکار ندارد
جز دوستی و عذر و لَطَف‌ کار ندارد
بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی
زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد
با گریه شد این چرخ ‌گهربار که آن بت
بی‌خنده همی لعل شکربار ندارد
زلفش همه مشک است و چنان مشک دلاویز
کم جوی ز عطار که عطار ندارد
بِربود دلم زلفش و بیم است‌ که آن زلف
زنهار خورد با من و زنهار ندارد
در شهر دلی نیست وگر هست‌ کدام است
کاو در شکن زلف گرفتار ندارد
ماهی است‌ که مشک تبت و لالهٔ خود روی
با زلف و رخش قیمت و مقدار ندارد
چون غمز‌ه کند نرگس او هیج مُشَعبد
با نرگس او رونق بازار ندارد
من بنده ی آن ماه‌ که در جان و دل خویش
جز بندگی شاه جهاندار ندارد
سلطان جهانگیر ملکشاه جوان‌بخت
شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
مرا گذر به‌سوی کوی یار باید کرد
زدیده بر سرکویش نثار باید کرد
چو در فتاد به‌دام آن نگار سیم اندام
سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد
چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد
‌در سرای به قفل استوار باید کرد
همه حدیث سماع و شراب بایدگفت
همه حکایت بوس وکنار بایدکرد
وگر به وقت صبوح از خمار باشد رنج
شراب و بوسه علاج خمار باید کرد
چو یار نیست به دست آرزوست اینکه مرا
نخست باری تدبیر یار باید کرد
شفیع باید بردن مگر بسازد یار
چو یار ساخته شد سازگار باید کرد