عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۴ - حکایت
اندرین معنی بگویم قصه ای
تا برد هر طالبی زو حصه ای
داشتم یاری که یار شوق بود
عارف حق بین و صاحب ذوق بود
در حضر چون جان و تن با هم بدیم
در سفر با هم مصاحب می شدیم
اتفاقاً سوی تبریز آمد ی م
قرب شش ماهی بهم آنجا بدیم
هر زمان بودیم در جای دگر
دیده هر دم در تماشای دگر
اتفاق افتاد روزی از قضا
هر دو با هم از سر ذوق و صفا
در محله صاحب آبادی برون
سیر می کردیم با ذوق درون
از عقب دیدیم میآ مد دوان
یک جوانی خوب رویی همچو جان
او ز تعجیلی که در ره می دوید
عقل حیران ماند کاین خواهد پرید
در تعجب تا که او را حال چ یست
کاین دویدن بی سبب البته نیست
یار با ما گفت باید ایستاد
تا بپرسیمش چکارت اوفتاد
زانکه خالی نیست از حکمت یقین
بی سبب او را دویدن اینچنین
چون دوان آم د به نزد ما رسید
ره ز ما گرداند و زان بهتر دوید
گفتمش بهر خدا یکدم بایست
این دویدن راست گو از بهر چیست
او جواب ما نگفت و یک نظر
هم به سوی ما نکرد اندر گذر
او دوان و ما همه حیران که چیست
او گریزان اینچنین از بهر کیست
زود همچون برق از ما درگذشت
در تعجب ما همه زین سرگذشت
در عقب ما جمله نظاره کنان
تا چه خواهد بود حال این جوان
بود آنجا چشمۀ آبی روان
چون رسید آنجا بیفتاد آن جوان
در زمان رفتیم تا پرسیم حال
تا شود معلوم کارش را مآل
چون رس ی د م دیدم او بیهوش بود
از شراب بیخودی مدهوش بود
صبر کردم تا بهوش آید مگر
گوید از احوال خود ما را خبر
لحظه ای شد یافت از خود آگهی
چشم را بگشود آن سرو سهی
وانشست و خاک از رو پاک کرد
برکشید از سوز دل او آه سرد
جمله گفتیمش که بی روی و ریا
تو بیان کن شرح حال خود به ما
زانکه ما حیران حالت گشته ایم
خود از این معنی به خون آغشته ایم
از تو چون جستیم ما در ره خبر
تو نکردی هیچ سوی ما نظر
ما نمیدانیم احوال تو چیست
بازگو این حال بی حکمت چو نیست
گفت یکدم پیش از این آنجا بدم
ساعتی اینجای آسوده شدم
پس روان گشتم به سوی خانه زود
چون به خانه آمدم کفشم نبود
یک زمان در فکر آن بودم که تا
در کجا من کفش خود کردم رها
عاقبت یاد آمدم کاین جایگاه
کفش را بگذاشتم رفتم به راه
من ز خانه سوی جست و جوی کفش
می دویدم زین قبل بر سوی کفش
در طلب ما را نبود از خود خبر
خود چه حاجت گفتگوی خیر و شر
من نبودم واقف از گفت شما
عذر من بپذیر از بهر خدا
چون بدینجا آمدم ز ینسان دوان
یافتم مطلوب خود را در زمان
چون بدیدم کفش خود را من بجا
بر سر کفش اوفتادم جابجا
من ز شادی گشتم از خود بی خبر
از خودی دیگر ندیدم من اثر
اینچنین باید طلب ای مرد کار
تو نه ای طالب برو شرمی بدار
گر تویی جویای حق ای خواجه تاش
کمر از جویای کفش آخر مباش
آن چنان از بهر کفشی می دوید
ترک جمله کرد تا مطلوب دید
جان طالب واصل مطلوب شد
دل نثار وصل آن محبوب شد
در نگر آخر که او از بهر کفش
آنچنان که گفته شد میراند رخش
می نمایی دعوی درد و طلب
چون کلوخ از جا نمی جنبی عجب
هر که در راه طلب او پا نهاد
نفس خود را یکدم آسایش نداد
تا که گردد واصل جانان خویش
می کند هر دم فدا صد جان خویش
طالبان را در دو عالم کار نیست
در دل طالب بغیر از یار نیست
هر ک ه سودای طلب در سر گرفت
دل ز فکر هر دو عالم برگرفت
بهر تفهیم است این تمثیل من
تا مگر طالب کند فهم سخن
گر چه گستاخیست این نوع مثال
لیک دیدم این مثل را شرح حال
رهروا این منزل تنبیه دان
که ز هر چیزی شوی اسرار خوان
صورتش منگر سوی معنی نگر
می طلب معنی ز صورت در گذر
ترک مال و عشرت و جا ه و جلال
کرد از بهر جمال ذوالجلال
رنگ سرخش اندرین ره زرد شد
دین و دنیا بر دل او سرد شد
گر هم عالم شود محکوم او
یا علوم جمله شد معلوم او
خنده رفت و گریه شد او را شعار
بینوایی شد نوای دوستدار
او نمی جوید به غیر از وصل دوست
زانکه مطلوب دلش دیدار اوست
از هوای خود گذشتند این گروه
در بلا گشتند ثابت همچو کوه
چون اسیر لشکر عشقش شدند
آتش اندر خرمن هستی زدند
عقل و شادی می نجوید بیش و کم
جملگی دردند و سوز و عشق و غم
از غبار هستی خود خانه را
رفته اند ایشان به جاروب فنا
چون به پیش یار دل در بند شد
پیش ایشان زهر همچون قند شد
از سر ج ان و جهان برخاستند
بزمی اندر نیستی آراستند
زهر قاتل نوش دارو ساختند
تا به عشق او علم افراختند
ملک و مال و دولت و فرزند و زن
در ره حق چیست غیر از راهزن
در تو گر درد طلب آید پدید
آنچه می گویم عیان خواهی تو دید
دشمن جان تو گردد ملک و مال
بر تو فرزند و عیال آمد و بال
خان و مان و باغ و فرزند و سرا
سازدت از وصل جانان بینوا
نیست چیزی در جهان بیفایده
تونصیب خویش جو زین مایده
هر چه بینی محض خیر و حکمت است
گر ترا زو راحت و گر زحمت است
زانکه ناید فعل باطل از حکیم
فعل حق باطل نباشد ای سلیم
من طریق راست بهر طبع کج
می گذارم نیست بر اعمی حرج
دایماً با جست و جو همراه باش
همره دل زندۀ درگاه باش
در طریق جست و جو یکروی باش
با دودل جوینده گو هرگز مباش
باش در راه طلب ثابت قدم
تا بیابی بوی اسرار قدم
هر که دارد در جهان گنج طلب
خود نبیند بینوایی و تعب
دنیی و عقبی حجاب طالبست
کفر آمد هر چه در ره حاجبست
طالبا بیرون کن از دل فکر غیر
محو کن از صفحۀ جان ذکر غیر
جز خیالش در دل خود جا مده
در دل و جان بار غیر او منه
هر چه مشغولت کند از یاد دوست
از علی بشنو که طاغوت تو اوست
هر چه مانع آیدت از وصل یار
بی شک او را در طریقت بت شمار
پاکبازی شیوۀ رندان بود
هر که را این شیو ه شد رند آن بود
هر کرا درد طلب دامان گرفت
ترک خان و مان وترک جان گرفت
ترک فرزند و زن و احباب گفت
روز و شب او ترک خورد وخواب گفت
ترک ناز و لذت وعیش و طرب
گفت و تن در داد در رنج و تعب
اطلس و زربفت و کمخاب و قصب
نیست غیر از پرده اندر راه رب
اشتران و استر و اسب بدو
چون شود رهزن نمی ارزد دو جو
آتشی از عشق جانان برفروز
چون حجاب است این همه کلی بسوز
هر چه غیر از دوست آ ید دشمن است
در ره حق سالکان را رهزن است
گر به حق خواهی که گردی آشنا
بایدت بیگانه گشتن از هوی
هر چه در راه خدا آمد حجاب
زو تبرا طالبان را شد ثواب
تا برد هر طالبی زو حصه ای
داشتم یاری که یار شوق بود
عارف حق بین و صاحب ذوق بود
در حضر چون جان و تن با هم بدیم
در سفر با هم مصاحب می شدیم
اتفاقاً سوی تبریز آمد ی م
قرب شش ماهی بهم آنجا بدیم
هر زمان بودیم در جای دگر
دیده هر دم در تماشای دگر
اتفاق افتاد روزی از قضا
هر دو با هم از سر ذوق و صفا
در محله صاحب آبادی برون
سیر می کردیم با ذوق درون
از عقب دیدیم میآ مد دوان
یک جوانی خوب رویی همچو جان
او ز تعجیلی که در ره می دوید
عقل حیران ماند کاین خواهد پرید
در تعجب تا که او را حال چ یست
کاین دویدن بی سبب البته نیست
یار با ما گفت باید ایستاد
تا بپرسیمش چکارت اوفتاد
زانکه خالی نیست از حکمت یقین
بی سبب او را دویدن اینچنین
چون دوان آم د به نزد ما رسید
ره ز ما گرداند و زان بهتر دوید
گفتمش بهر خدا یکدم بایست
این دویدن راست گو از بهر چیست
او جواب ما نگفت و یک نظر
هم به سوی ما نکرد اندر گذر
او دوان و ما همه حیران که چیست
او گریزان اینچنین از بهر کیست
زود همچون برق از ما درگذشت
در تعجب ما همه زین سرگذشت
در عقب ما جمله نظاره کنان
تا چه خواهد بود حال این جوان
بود آنجا چشمۀ آبی روان
چون رسید آنجا بیفتاد آن جوان
در زمان رفتیم تا پرسیم حال
تا شود معلوم کارش را مآل
چون رس ی د م دیدم او بیهوش بود
از شراب بیخودی مدهوش بود
صبر کردم تا بهوش آید مگر
گوید از احوال خود ما را خبر
لحظه ای شد یافت از خود آگهی
چشم را بگشود آن سرو سهی
وانشست و خاک از رو پاک کرد
برکشید از سوز دل او آه سرد
جمله گفتیمش که بی روی و ریا
تو بیان کن شرح حال خود به ما
زانکه ما حیران حالت گشته ایم
خود از این معنی به خون آغشته ایم
از تو چون جستیم ما در ره خبر
تو نکردی هیچ سوی ما نظر
ما نمیدانیم احوال تو چیست
بازگو این حال بی حکمت چو نیست
گفت یکدم پیش از این آنجا بدم
ساعتی اینجای آسوده شدم
پس روان گشتم به سوی خانه زود
چون به خانه آمدم کفشم نبود
یک زمان در فکر آن بودم که تا
در کجا من کفش خود کردم رها
عاقبت یاد آمدم کاین جایگاه
کفش را بگذاشتم رفتم به راه
من ز خانه سوی جست و جوی کفش
می دویدم زین قبل بر سوی کفش
در طلب ما را نبود از خود خبر
خود چه حاجت گفتگوی خیر و شر
من نبودم واقف از گفت شما
عذر من بپذیر از بهر خدا
چون بدینجا آمدم ز ینسان دوان
یافتم مطلوب خود را در زمان
چون بدیدم کفش خود را من بجا
بر سر کفش اوفتادم جابجا
من ز شادی گشتم از خود بی خبر
از خودی دیگر ندیدم من اثر
اینچنین باید طلب ای مرد کار
تو نه ای طالب برو شرمی بدار
گر تویی جویای حق ای خواجه تاش
کمر از جویای کفش آخر مباش
آن چنان از بهر کفشی می دوید
ترک جمله کرد تا مطلوب دید
جان طالب واصل مطلوب شد
دل نثار وصل آن محبوب شد
در نگر آخر که او از بهر کفش
آنچنان که گفته شد میراند رخش
می نمایی دعوی درد و طلب
چون کلوخ از جا نمی جنبی عجب
هر که در راه طلب او پا نهاد
نفس خود را یکدم آسایش نداد
تا که گردد واصل جانان خویش
می کند هر دم فدا صد جان خویش
طالبان را در دو عالم کار نیست
در دل طالب بغیر از یار نیست
هر ک ه سودای طلب در سر گرفت
دل ز فکر هر دو عالم برگرفت
بهر تفهیم است این تمثیل من
تا مگر طالب کند فهم سخن
گر چه گستاخیست این نوع مثال
لیک دیدم این مثل را شرح حال
رهروا این منزل تنبیه دان
که ز هر چیزی شوی اسرار خوان
صورتش منگر سوی معنی نگر
می طلب معنی ز صورت در گذر
ترک مال و عشرت و جا ه و جلال
کرد از بهر جمال ذوالجلال
رنگ سرخش اندرین ره زرد شد
دین و دنیا بر دل او سرد شد
گر هم عالم شود محکوم او
یا علوم جمله شد معلوم او
خنده رفت و گریه شد او را شعار
بینوایی شد نوای دوستدار
او نمی جوید به غیر از وصل دوست
زانکه مطلوب دلش دیدار اوست
از هوای خود گذشتند این گروه
در بلا گشتند ثابت همچو کوه
چون اسیر لشکر عشقش شدند
آتش اندر خرمن هستی زدند
عقل و شادی می نجوید بیش و کم
جملگی دردند و سوز و عشق و غم
از غبار هستی خود خانه را
رفته اند ایشان به جاروب فنا
چون به پیش یار دل در بند شد
پیش ایشان زهر همچون قند شد
از سر ج ان و جهان برخاستند
بزمی اندر نیستی آراستند
زهر قاتل نوش دارو ساختند
تا به عشق او علم افراختند
ملک و مال و دولت و فرزند و زن
در ره حق چیست غیر از راهزن
در تو گر درد طلب آید پدید
آنچه می گویم عیان خواهی تو دید
دشمن جان تو گردد ملک و مال
بر تو فرزند و عیال آمد و بال
خان و مان و باغ و فرزند و سرا
سازدت از وصل جانان بینوا
نیست چیزی در جهان بیفایده
تونصیب خویش جو زین مایده
هر چه بینی محض خیر و حکمت است
گر ترا زو راحت و گر زحمت است
زانکه ناید فعل باطل از حکیم
فعل حق باطل نباشد ای سلیم
من طریق راست بهر طبع کج
می گذارم نیست بر اعمی حرج
دایماً با جست و جو همراه باش
همره دل زندۀ درگاه باش
در طریق جست و جو یکروی باش
با دودل جوینده گو هرگز مباش
باش در راه طلب ثابت قدم
تا بیابی بوی اسرار قدم
هر که دارد در جهان گنج طلب
خود نبیند بینوایی و تعب
دنیی و عقبی حجاب طالبست
کفر آمد هر چه در ره حاجبست
طالبا بیرون کن از دل فکر غیر
محو کن از صفحۀ جان ذکر غیر
جز خیالش در دل خود جا مده
در دل و جان بار غیر او منه
هر چه مشغولت کند از یاد دوست
از علی بشنو که طاغوت تو اوست
هر چه مانع آیدت از وصل یار
بی شک او را در طریقت بت شمار
پاکبازی شیوۀ رندان بود
هر که را این شیو ه شد رند آن بود
هر کرا درد طلب دامان گرفت
ترک خان و مان وترک جان گرفت
ترک فرزند و زن و احباب گفت
روز و شب او ترک خورد وخواب گفت
ترک ناز و لذت وعیش و طرب
گفت و تن در داد در رنج و تعب
اطلس و زربفت و کمخاب و قصب
نیست غیر از پرده اندر راه رب
اشتران و استر و اسب بدو
چون شود رهزن نمی ارزد دو جو
آتشی از عشق جانان برفروز
چون حجاب است این همه کلی بسوز
هر چه غیر از دوست آ ید دشمن است
در ره حق سالکان را رهزن است
گر به حق خواهی که گردی آشنا
بایدت بیگانه گشتن از هوی
هر چه در راه خدا آمد حجاب
زو تبرا طالبان را شد ثواب
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۱ - در بیان وصف الحال و تحریض در ریاضت و اشارت به موت اختیاری بحکم موتوا قبل ان تموتوا
من درین ره چون که گشتم محو عشق
یافتم ذوق دگر از صحو عشق
چون فنا گردد من و ما و تویی
بیگمان گردد یکی نقش دویی
آن عجایبها که در راه فنا
دیده ام کی شرح آن باشد روا
شمه ای زان در بیان گر آورم
پرده های عقلها را بردرم
آتشی در خرمن هستی زنم
دل بکلی از دو عالم بر کنم
نیست دستوری که راز شاه را
محرمان گویند نزد هر گدا
عاقبت هم گفته اند از بیش و کم
گر رسد دستوری از شاه کرم
رو ریاضت کش که تا بینی عیان
آنچه کردم اندرین معنی بیان
زنگها ز آیینۀ دل دور کن
از جمال یار جان مسرور کن
گر حیات جاودان خواهی بیا
خاک ره شو پیش ارباب صفا
دامن رندان جان افشان بگیر
از هوی و از هوس کلی بمیر
گر بمیری از همه نام و نشان
زندۀ جاوید گردی در جهان
رمز موتوا از پیمبر می شنو
زندگی خواهی پی این مرگ رو
تا نگردی نیست از هستی تمام
کی به وصل او رسی ای مرد خام
هر که مرد از جان به جانان زنده شد
در حیات سرمدی پاینده شد
یافتم ذوق دگر از صحو عشق
چون فنا گردد من و ما و تویی
بیگمان گردد یکی نقش دویی
آن عجایبها که در راه فنا
دیده ام کی شرح آن باشد روا
شمه ای زان در بیان گر آورم
پرده های عقلها را بردرم
آتشی در خرمن هستی زنم
دل بکلی از دو عالم بر کنم
نیست دستوری که راز شاه را
محرمان گویند نزد هر گدا
عاقبت هم گفته اند از بیش و کم
گر رسد دستوری از شاه کرم
رو ریاضت کش که تا بینی عیان
آنچه کردم اندرین معنی بیان
زنگها ز آیینۀ دل دور کن
از جمال یار جان مسرور کن
گر حیات جاودان خواهی بیا
خاک ره شو پیش ارباب صفا
دامن رندان جان افشان بگیر
از هوی و از هوس کلی بمیر
گر بمیری از همه نام و نشان
زندۀ جاوید گردی در جهان
رمز موتوا از پیمبر می شنو
زندگی خواهی پی این مرگ رو
تا نگردی نیست از هستی تمام
کی به وصل او رسی ای مرد خام
هر که مرد از جان به جانان زنده شد
در حیات سرمدی پاینده شد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۰ - در بیان حقیقت قلب انسانی و جامعیت او و اشارت بدانکه در انفس، دل مظهر علم الهی است و به مثابۀ لوح محفوظ است که ما وسعنی ارضی و لاسمائی و لکن وسعنی قلب عبدی المومن النقی التقی وتفصیل سخن بایزید بسطامی که لو ان العرش و ماحواه الف الف مرة فی زاویه من زوایاء قلب العارف ما احسن بها و تنبیه بر آنکه دل مظهر حق است.
دل به معنی جوهری روحانی است
دل نه از جسم است و نه جسمانی است
دل چه باشد غیر نفس ناطقه
آنکه از حق تافت بر وی بارقه
آنکه دانا گفت عقل مستفاد
در حقیقت دان که بودش دل مراد
استفاده گر کنی زان دل بکن
تا بیابی تو علوم من لدن
چون مجرد شد دل از حرص و هوی
تافتن گیرد در آن نور خدا
معنی کلی و جزوی اندر او
چون مشاهد گشت او را دل بگو
دل چه باشد مطلع انوار حق
دل چه باشد منبع اسرار حق
دل که شد بر یاد غیر او حرام
گر بدانی او بود بیت الحرام
در حقیقت دان که دل شد جام جم
می نماید اندرش هر بیش و کم
دل بود مرآت وجه ذوالجلال
در دل صافی نماید حق جمال
پیش سالک عرش رحمانست دل
جمله عالم چون تن و جانست دل
لوح محفوظ ار بدانستی دلست
پیش دانا دل به از آب و گلست
حق نگنجد در زمین و آسمان
در دل مؤمن بنگجد این بدان
در دل صافی توان دیدن عیان
آنچه پنهان است از خلق جهان
جمله عالم جرعه نوش جام دل
از مکان تا لامکان یک گام دل
ریخت ساقی بحرها در کام دل
هم نشد سیراب درد آشام دل
مخزن اسرار را دل شد کلید
گنج مخفی هست اندر دل پدید
هفت دریا را به یکدم در کشید
می زند او نعرۀ هل من مزید
ساقی و خم خانه را یک جرعه کرد
تشنه لب هر دم برآورد آه سرد
تاب نور حق ندارد غیر دل
جای کرده مغبچه در دیر دل
صد هزاران آسمان و آفتاب
مشتری و تیر و زهره ماهتاب
صد زمین و کوه ودشت و بحر و بر
اینکه می بینی دو صد چندین دگر
هست از دریای دل یک قطره ای
در فضای دل نماید ذره ای
وسعت دل برتر است از هر چه هست
مظهر علم الهی دل شدست
ملک دل را کس ندیده غایتی
در احاطه حق دل آمد آیتی
شهرهای ملک دل را حصر نیست
پیش شهر دل دمشق و مصر چیست
قصرهای شهر دل از گوهرست
فر ش ودیوارش همه سیم و زرست
هر یکی شهری از آن صد عالمی
س ا کن هر یک دگرگون آدمی
خلق هر شهری به رنگ دیگرست
آن ی ک ی سرخ و دگر یک اصفر است
آن یکی رنگش فروزان همچو ماه
رنگ آن یک زرد گشته همچو کاه
آن یکی نیلی و دیگر گون سفید
گشته رنگ هر یکی نوعی پدید
وان دگر یک را بود رنگش سیاه
از چه از بسیاری جرم و گناه
خلق هر شهری به نوعی آمدست
هر یکی مشغول یک کاری شده است
روی خلقی گشته تابان همچو خور
زشت گشته روی آن خلق دگر
آن یکی شهری پر از غلمان و حور
گشته خلق شهر دیگر غرق نور
خلق شهری واله روی نکو
خلق شهر دیگرش در گفت وگو
خلق شهری مست دیدار خدا
خلق آن دیگر شده مست هوی
خلق شهری گشته از می جمله مست
خلق شهری محتسب دره به دست
خلق شهری غرقۀ دریا شده
از عطش در موج دریا آمده
خلق شهری جملگی سمع و بصر
گشته خلق شهر دیگر کور و کر
هر یکی را ح الت و کاری دگر
با خدای خویش دیدار دگر
عالم دل را نشانی دیگرست
بحر و بر و کار و شأنی دیگرست
خاک و باد و آتش و آبی دگر
ابر و باران، مهر و مهتابی دگر
باغها و میوه های رنگ رنگ
گلستان و دلبران شوخ و شنگ
یاسمین و نرگس و گلهای خوش
بلبلان و قمریان آهکش
هر چه می آید درین عالم عیان
هست عکس عالم دل بیگمان
چونکه عکس عالم دل شد جهان
فیض این عالم از آن عالم بدان
خلق و اطوارش همه نوعی دگر
هر یکی با صد هزاران کر و فر
عرش و کرسی آسمانش دیگر است
مهر و ماه وعقل و جانش دیگر است
زاوش و برجیس و بهرامی دگر
تیر و زهره مطرب و جامی دگر
صد هزاران آفتاب و هر یکی
در مساحت مثل عالم بی شکی
هر یکی را برج دیگر منزل است
این کسی داند که از اهل دل است
هر یکی تابنده تر از دیگری
نور هر یک در گذشته از ثری
هر یکی نوعی دگر گردان شده
ز اشتیاقش بی سر و سامان شده
گشته هر یک حامل باری دگر
دور هر یک از پی کاری دگر
هست در هر گوشه اش صد بتکده
هر طرف صد کعبه و صد معبده
هر یکی مطلوب خود ب ین د در او
هر یکی بیند مراد خویش از او
آن یکی از وی شراب ناب دید
وان دگر معشوقه و اسباب دید
آن یکی زو ملک و مال و جاه یافت
وان دگر جویندگی راه یافت
آن یکی یابد از او فقر و غنا
دارد از وی دیگری رنج و عنا
آن یکی را در جهان سازد گدا
می کند آن دیگری را پادشا
آن یکی را عشق بازی رو نمود
وان یکی از زهد و طاعت دید سود
آن یکی زو ترک دنیا یافته است
روی دل از کل عالم تافته است
وان دگر را آرزوی جنت است
دایماً خواهان حور و لذت است
وان دگر اندر طریق عشق دوست
ترک غیرش گفته دایم وصل اوست
وان دگر در بحر وصلش گشته غرق
از میان یار و او برخاست فرق
لی مع اللّه این حالت کند
تا مبادا منکری طعنه زند
اینکه گفتم وصف آن صاحبدلست
کز دو عالم برتر او را منزلست
واجب و ممکن همه در دل نمود
جان و دل بیرون ز عقل و فهم بود
آنچه از احوال دل کردم ب یا ن
قطره ای میدان ز بحر بیکران
آنچه روشن شد به من احوال دل
گر بگویم شرح آن گردد خجل
کی به تحریر و به تقریر و بیان
زان معانی شمه ای گفتن توان
گر از آن بسیار گویم اندکی
کی کجا فهمد بغیر آن یکی
کو جهان را سربسر نابود دید
بادۀ جام فنا را در کشید
محو شد در پرتو نور احد
کار او بالاست از فهم و خرد
نیست جز وی مرکز دور جهان
دایر از وی گشته پیدا و نهان
بر همه خلقان رحیم و راحم است
در بقای صرف دایم قایم است
اوست بینا جمله کورند و کبود
او سمیع ودیگران کر در شنود
متصف گشته به اوصاف خدا
اهل جود و صاحب صدق و صفا
می کند جولان به ملک لامکان
بی نشان بیند عیان اندر عیان
هر دو عالم را به نور دوست دید
دوست را مغز و جهان را پوست دید
او علیم و دیگران نسبت به او
جاهل و سرگشته با جهل دو تو
صاحب قلب سلیم از غیر حق
کس ندارد در یقین بر وی سبق
گشته عالم بهر او آیینه ای
مرغ روحش را دو عالم چینه ای
صاحب تمکین شده در قرب ذات
اهل تلوین در ظهورات صفات
در دو عالم ذات حق بیند عیان
کرده در هر مظهری وصفی بیان
دل مسمی زان سبب آمد به قلب
کو ب ه تقلیب است در شادی و کرب
گه به طوف عالم علوی رود
گه مطاف عالم سفلی شود
این تقلب عل ت از وجهی نکو
هم ز وجه بد شمر حیله مجو
گاه محض عقل گردد گاه نفس
گه ملک گردد گهی چون دیو نحس
گاه مجرد می شود گه منطبع
گاه واصل می شود گه منقطع
گه منزه از همه عیب است و نقص
گه ز غم نالان گه از شادی به رقص
هر زمان دارد ز حق شأنی دگر
هر نفس آرد سر از جایی بدر
مظهر شأن الهی گشته است
مظهر شأنش کماهی گشته است
ظاهر و باطن در این صورت بجو
نقش او را برزخ جامع بگو
گه درآمد او درون بزم خاص
گه برون در بدارندش خواص
هر دلی را کی کسی گوید که دل
ذکر آن دلهای جاهل را بهل
این چنین دل را تو از عارف طلب
دل مجو زین مشت خام بی ادب
نیست دل در اصطلاح این گروه
جز دل دانا که حق دادش شکوه
آنچه دل خوانند او را این عوام
خانۀ دیو است دیگر والسلام
کس نداند قدر دل جز اهل دل
نیست دل را نسبتی با آب و گل
دل مقام استواری کبریاست
دل نباشد آنکه با کبر و ریاست
دل بود آیینۀ وج ه خدا
در دل صافی نماید حق لقا
گر همی خواهی که بینی روی دوست
دل به دست آور که دل مرآت اوست
دل نه از جسم است و نه جسمانی است
دل چه باشد غیر نفس ناطقه
آنکه از حق تافت بر وی بارقه
آنکه دانا گفت عقل مستفاد
در حقیقت دان که بودش دل مراد
استفاده گر کنی زان دل بکن
تا بیابی تو علوم من لدن
چون مجرد شد دل از حرص و هوی
تافتن گیرد در آن نور خدا
معنی کلی و جزوی اندر او
چون مشاهد گشت او را دل بگو
دل چه باشد مطلع انوار حق
دل چه باشد منبع اسرار حق
دل که شد بر یاد غیر او حرام
گر بدانی او بود بیت الحرام
در حقیقت دان که دل شد جام جم
می نماید اندرش هر بیش و کم
دل بود مرآت وجه ذوالجلال
در دل صافی نماید حق جمال
پیش سالک عرش رحمانست دل
جمله عالم چون تن و جانست دل
لوح محفوظ ار بدانستی دلست
پیش دانا دل به از آب و گلست
حق نگنجد در زمین و آسمان
در دل مؤمن بنگجد این بدان
در دل صافی توان دیدن عیان
آنچه پنهان است از خلق جهان
جمله عالم جرعه نوش جام دل
از مکان تا لامکان یک گام دل
ریخت ساقی بحرها در کام دل
هم نشد سیراب درد آشام دل
مخزن اسرار را دل شد کلید
گنج مخفی هست اندر دل پدید
هفت دریا را به یکدم در کشید
می زند او نعرۀ هل من مزید
ساقی و خم خانه را یک جرعه کرد
تشنه لب هر دم برآورد آه سرد
تاب نور حق ندارد غیر دل
جای کرده مغبچه در دیر دل
صد هزاران آسمان و آفتاب
مشتری و تیر و زهره ماهتاب
صد زمین و کوه ودشت و بحر و بر
اینکه می بینی دو صد چندین دگر
هست از دریای دل یک قطره ای
در فضای دل نماید ذره ای
وسعت دل برتر است از هر چه هست
مظهر علم الهی دل شدست
ملک دل را کس ندیده غایتی
در احاطه حق دل آمد آیتی
شهرهای ملک دل را حصر نیست
پیش شهر دل دمشق و مصر چیست
قصرهای شهر دل از گوهرست
فر ش ودیوارش همه سیم و زرست
هر یکی شهری از آن صد عالمی
س ا کن هر یک دگرگون آدمی
خلق هر شهری به رنگ دیگرست
آن ی ک ی سرخ و دگر یک اصفر است
آن یکی رنگش فروزان همچو ماه
رنگ آن یک زرد گشته همچو کاه
آن یکی نیلی و دیگر گون سفید
گشته رنگ هر یکی نوعی پدید
وان دگر یک را بود رنگش سیاه
از چه از بسیاری جرم و گناه
خلق هر شهری به نوعی آمدست
هر یکی مشغول یک کاری شده است
روی خلقی گشته تابان همچو خور
زشت گشته روی آن خلق دگر
آن یکی شهری پر از غلمان و حور
گشته خلق شهر دیگر غرق نور
خلق شهری واله روی نکو
خلق شهر دیگرش در گفت وگو
خلق شهری مست دیدار خدا
خلق آن دیگر شده مست هوی
خلق شهری گشته از می جمله مست
خلق شهری محتسب دره به دست
خلق شهری غرقۀ دریا شده
از عطش در موج دریا آمده
خلق شهری جملگی سمع و بصر
گشته خلق شهر دیگر کور و کر
هر یکی را ح الت و کاری دگر
با خدای خویش دیدار دگر
عالم دل را نشانی دیگرست
بحر و بر و کار و شأنی دیگرست
خاک و باد و آتش و آبی دگر
ابر و باران، مهر و مهتابی دگر
باغها و میوه های رنگ رنگ
گلستان و دلبران شوخ و شنگ
یاسمین و نرگس و گلهای خوش
بلبلان و قمریان آهکش
هر چه می آید درین عالم عیان
هست عکس عالم دل بیگمان
چونکه عکس عالم دل شد جهان
فیض این عالم از آن عالم بدان
خلق و اطوارش همه نوعی دگر
هر یکی با صد هزاران کر و فر
عرش و کرسی آسمانش دیگر است
مهر و ماه وعقل و جانش دیگر است
زاوش و برجیس و بهرامی دگر
تیر و زهره مطرب و جامی دگر
صد هزاران آفتاب و هر یکی
در مساحت مثل عالم بی شکی
هر یکی را برج دیگر منزل است
این کسی داند که از اهل دل است
هر یکی تابنده تر از دیگری
نور هر یک در گذشته از ثری
هر یکی نوعی دگر گردان شده
ز اشتیاقش بی سر و سامان شده
گشته هر یک حامل باری دگر
دور هر یک از پی کاری دگر
هست در هر گوشه اش صد بتکده
هر طرف صد کعبه و صد معبده
هر یکی مطلوب خود ب ین د در او
هر یکی بیند مراد خویش از او
آن یکی از وی شراب ناب دید
وان دگر معشوقه و اسباب دید
آن یکی زو ملک و مال و جاه یافت
وان دگر جویندگی راه یافت
آن یکی یابد از او فقر و غنا
دارد از وی دیگری رنج و عنا
آن یکی را در جهان سازد گدا
می کند آن دیگری را پادشا
آن یکی را عشق بازی رو نمود
وان یکی از زهد و طاعت دید سود
آن یکی زو ترک دنیا یافته است
روی دل از کل عالم تافته است
وان دگر را آرزوی جنت است
دایماً خواهان حور و لذت است
وان دگر اندر طریق عشق دوست
ترک غیرش گفته دایم وصل اوست
وان دگر در بحر وصلش گشته غرق
از میان یار و او برخاست فرق
لی مع اللّه این حالت کند
تا مبادا منکری طعنه زند
اینکه گفتم وصف آن صاحبدلست
کز دو عالم برتر او را منزلست
واجب و ممکن همه در دل نمود
جان و دل بیرون ز عقل و فهم بود
آنچه از احوال دل کردم ب یا ن
قطره ای میدان ز بحر بیکران
آنچه روشن شد به من احوال دل
گر بگویم شرح آن گردد خجل
کی به تحریر و به تقریر و بیان
زان معانی شمه ای گفتن توان
گر از آن بسیار گویم اندکی
کی کجا فهمد بغیر آن یکی
کو جهان را سربسر نابود دید
بادۀ جام فنا را در کشید
محو شد در پرتو نور احد
کار او بالاست از فهم و خرد
نیست جز وی مرکز دور جهان
دایر از وی گشته پیدا و نهان
بر همه خلقان رحیم و راحم است
در بقای صرف دایم قایم است
اوست بینا جمله کورند و کبود
او سمیع ودیگران کر در شنود
متصف گشته به اوصاف خدا
اهل جود و صاحب صدق و صفا
می کند جولان به ملک لامکان
بی نشان بیند عیان اندر عیان
هر دو عالم را به نور دوست دید
دوست را مغز و جهان را پوست دید
او علیم و دیگران نسبت به او
جاهل و سرگشته با جهل دو تو
صاحب قلب سلیم از غیر حق
کس ندارد در یقین بر وی سبق
گشته عالم بهر او آیینه ای
مرغ روحش را دو عالم چینه ای
صاحب تمکین شده در قرب ذات
اهل تلوین در ظهورات صفات
در دو عالم ذات حق بیند عیان
کرده در هر مظهری وصفی بیان
دل مسمی زان سبب آمد به قلب
کو ب ه تقلیب است در شادی و کرب
گه به طوف عالم علوی رود
گه مطاف عالم سفلی شود
این تقلب عل ت از وجهی نکو
هم ز وجه بد شمر حیله مجو
گاه محض عقل گردد گاه نفس
گه ملک گردد گهی چون دیو نحس
گاه مجرد می شود گه منطبع
گاه واصل می شود گه منقطع
گه منزه از همه عیب است و نقص
گه ز غم نالان گه از شادی به رقص
هر زمان دارد ز حق شأنی دگر
هر نفس آرد سر از جایی بدر
مظهر شأن الهی گشته است
مظهر شأنش کماهی گشته است
ظاهر و باطن در این صورت بجو
نقش او را برزخ جامع بگو
گه درآمد او درون بزم خاص
گه برون در بدارندش خواص
هر دلی را کی کسی گوید که دل
ذکر آن دلهای جاهل را بهل
این چنین دل را تو از عارف طلب
دل مجو زین مشت خام بی ادب
نیست دل در اصطلاح این گروه
جز دل دانا که حق دادش شکوه
آنچه دل خوانند او را این عوام
خانۀ دیو است دیگر والسلام
کس نداند قدر دل جز اهل دل
نیست دل را نسبتی با آب و گل
دل مقام استواری کبریاست
دل نباشد آنکه با کبر و ریاست
دل بود آیینۀ وج ه خدا
در دل صافی نماید حق لقا
گر همی خواهی که بینی روی دوست
دل به دست آور که دل مرآت اوست
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۲ - اشارت به سخن سید الطایفه جنید بغدادی که:«المرید الصادق غنی عن علم العلما» و بیان آنکه علم اولیا لدنی است نه کسبی که کما قال اللّه تعالی: ان تتقو اللّه یجعل لکم فرقاناً بین الحق و الباطل و کما قال النبی علیه الصلوة و السلام: من رغب فی الدنیا و طالت آماله فیها اعمی اللّه قلبه و علی قدر ذلک و من زهد عن الدنیا و قصر امله فیها اعطاه اللّه علما بغیر تعلم؛ بیت:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسفید همچون برف نیست
که مولانا رومی در بیان معنی فرموده است
پیر بغدادی جنید رازدان
این چنین فرمود هنگام نشان
گر مریدی در ارادت صادقست
بر کمال لطف ایزد واثقست
او غنی اس ت از علوم عالمان
نیست او را احتیاج این و آن
هر کسی کو را معلم حق بود
نیست باطل هر چه گوید حق بود
هست از تعلیم استاد او غنی
عین نور است او چه حاجت روشنی
شد دلی صافی کتاب و دفترش
سرها پیدا نماید در سرش
آیت ان تتقوا اللّه باز خوان
متقی شو تا ببینی هر نهان
گفت پیغمبر مدینه علم و دین
آن حبیب خاص رب العالمین
هر که باشد طالب دنیای دون
در چه حرص و حسد شد سرنگون
هست در دنیا ورا طول امل
در پی دنیاست با دام و حیل
کور و کر داند خداوند جهان
زین سبب چشم دلش شد قدردان
هر که زاهد گشت از دنیای دون
دل بری کرد از همه مکر و فسون
کردکوته از همه امید خود
از میان یار و دل برداشت سد
بی تعلم حق دهد او را علوم
علمهای برتر از درک فهوم
این چنین دل هر کسی را چون دهند
تا نپنداری که هر کس زین دهند
سالها راه طریقت گر روی
ور ز درد عشق عمری نغنوی
ور تو گردی سالها خلوت نشین
دایما ً با ذکر حق باشی قرین
تادلت خالی ز مال و جاه نیست
جان تو محرم درین درگاه نیست
کی در عرفان گشاید جز به فکر
فکر صافی کی شود الا به ذکر
ذکر را باید دل خالی ز غیر
دل که در وی نیست جای شر و خیر
آن دلی پاکی که در وی غیر یار
هیچ دیاری نیابی وقت کار
تا نگردی از حظوظ نفس دور
کی دل و جانت شود روشن ز نور
جان طاعت چیست اخلاص و یقین
از تن بیجان چه حاصل خود ببین
جز دل اسفید همچون برف نیست
که مولانا رومی در بیان معنی فرموده است
پیر بغدادی جنید رازدان
این چنین فرمود هنگام نشان
گر مریدی در ارادت صادقست
بر کمال لطف ایزد واثقست
او غنی اس ت از علوم عالمان
نیست او را احتیاج این و آن
هر کسی کو را معلم حق بود
نیست باطل هر چه گوید حق بود
هست از تعلیم استاد او غنی
عین نور است او چه حاجت روشنی
شد دلی صافی کتاب و دفترش
سرها پیدا نماید در سرش
آیت ان تتقوا اللّه باز خوان
متقی شو تا ببینی هر نهان
گفت پیغمبر مدینه علم و دین
آن حبیب خاص رب العالمین
هر که باشد طالب دنیای دون
در چه حرص و حسد شد سرنگون
هست در دنیا ورا طول امل
در پی دنیاست با دام و حیل
کور و کر داند خداوند جهان
زین سبب چشم دلش شد قدردان
هر که زاهد گشت از دنیای دون
دل بری کرد از همه مکر و فسون
کردکوته از همه امید خود
از میان یار و دل برداشت سد
بی تعلم حق دهد او را علوم
علمهای برتر از درک فهوم
این چنین دل هر کسی را چون دهند
تا نپنداری که هر کس زین دهند
سالها راه طریقت گر روی
ور ز درد عشق عمری نغنوی
ور تو گردی سالها خلوت نشین
دایما ً با ذکر حق باشی قرین
تادلت خالی ز مال و جاه نیست
جان تو محرم درین درگاه نیست
کی در عرفان گشاید جز به فکر
فکر صافی کی شود الا به ذکر
ذکر را باید دل خالی ز غیر
دل که در وی نیست جای شر و خیر
آن دلی پاکی که در وی غیر یار
هیچ دیاری نیابی وقت کار
تا نگردی از حظوظ نفس دور
کی دل و جانت شود روشن ز نور
جان طاعت چیست اخلاص و یقین
از تن بیجان چه حاصل خود ببین
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۳ - در بیان آنکه اصل اعمال نیت است و اخلاص در آن چنانچه در احادیث قدسیه آمده است که: لو صلی العبد صلوة اهل السماء و الارض و صام صیام اهل السماء و الارض و طوی الطعام مثل الملائکه حتی لا تأکل شیئی و لبس لباس العاری ثم رای فی قلبه ذره من محبة الدنیا او سمعتها او محمدتها او ریاستها، لا یسکن فی جواری و لأظلمن قلبی حتی ینسانی و لا اذیقه حلاوة مناجاتی، نیت المؤمن خیر من عمله.
بشنواز اخبار قدسی این سخن
گفتۀ حق را چو در ّ در گوش کن
وحی فرموده است حق با اهل راز
گر گزارد بنده ای چندان نماز
گر گزارد اهل ارض و آسمان
روزه دارد نیز هم مانند آن
چون ملایک در نوردد او طعام
یا نپوشد هیچ چیزی والسلام
بودن ع ریان لباس او شود
موی جلد تن پلاس او شود
من که از سر ضمیرم با خبر
در دل او می کنم آنگه نظر
یا ستایش جوید و نام نکو
یا بزرگی را کند او آرزو
در جوار ما نیابد او مکان
ناورم نامش می ا ن دوستان
آینه جان و دلش سازیم تار
از چه این غفلت که شد زنگ و غبار
تاکند ما را فراموش آن دنی
تا نبیند او ز رویم روشنی
سازمش محروم در وقت نیاز
از حلاوت ه ای طاعات و نماز
لذت و ذوق مناجات و نیاز
وین نیابد هیچ در هنگام راز
ای خداوند کر یم کارساز
این دل بیچاره را ده برگ و ساز
یاد خود ک ن مونس جان و دلم
وارهان از قیدهای مشکلم
این چه استغنا چه بیباکیست این
با که بتوان گفت آخر چیست این
آتشی در جان عاشق می زند
عاشقان را در جهان رسوا کند
گاه گوید در نماز و روزه باش
باز گوید مست و عاشق باش فاش
گاه گوید عاقل و هشیار باش
گاه گوید این نمی ارزد به لاش
گاه گوید جمع گردان ملک ومال
باز گوید هر دو را کن پایمال
گه همی گوید بجو رزق حلال
گاه گوید رزق جویی شد وبال
گاه گوید حرفه کن نانی بجو
گاه گوید ترک خان و مان بگو
گه کند جویندۀ دنیای دون
گاه آرد میل عقبی در درون
گاه گوید عارف اسرار شو
گاه گوید از همه بیزار شو
گاه می گوید که ترک هر دو گو
جز جمال جانفزای ما مجو
گاه الکاسب حبیب اللّه گفت
گاه ترک کسب شرط راه گفت
هر زمان آرد دگر راهی به پیش
وه که بس حیرانم اندر کار خویش
گه مکانم می کند در لامکان
گه کند جانم اسیر خاکدان
گاه شیخ شهرم و گه رندمست
گه برد بالا گهی آرد به پست
گه در آرد در دلم صد دیو و دد
گاه خالی می کند از غیر خود
گه غریق بحر انوارم کند
گه اسیر قید پندارم کند
گه برون ن ُ ه فلک جایم دهد
گه درون خاک مأوایم دهد
گه چنان سازد که رشک آرد ملک
گه زنامم ننگ می آ رد فلک
گاه عاقل گاه مجنون می ک ند
گاه فارغ گاه مفتون می کند
گاه ساز همچو دود گلخنم
گاه دیگر سبز و تر چون گلشنم
گه ز طبع نفس بر ظلمت تنم
گاه از نور تجلی روشنم
گاه ملا گاه شیخ و گاه رند
گه ز روم و گه عرب گاهی ز هند
گفتۀ حق را چو در ّ در گوش کن
وحی فرموده است حق با اهل راز
گر گزارد بنده ای چندان نماز
گر گزارد اهل ارض و آسمان
روزه دارد نیز هم مانند آن
چون ملایک در نوردد او طعام
یا نپوشد هیچ چیزی والسلام
بودن ع ریان لباس او شود
موی جلد تن پلاس او شود
من که از سر ضمیرم با خبر
در دل او می کنم آنگه نظر
یا ستایش جوید و نام نکو
یا بزرگی را کند او آرزو
در جوار ما نیابد او مکان
ناورم نامش می ا ن دوستان
آینه جان و دلش سازیم تار
از چه این غفلت که شد زنگ و غبار
تاکند ما را فراموش آن دنی
تا نبیند او ز رویم روشنی
سازمش محروم در وقت نیاز
از حلاوت ه ای طاعات و نماز
لذت و ذوق مناجات و نیاز
وین نیابد هیچ در هنگام راز
ای خداوند کر یم کارساز
این دل بیچاره را ده برگ و ساز
یاد خود ک ن مونس جان و دلم
وارهان از قیدهای مشکلم
این چه استغنا چه بیباکیست این
با که بتوان گفت آخر چیست این
آتشی در جان عاشق می زند
عاشقان را در جهان رسوا کند
گاه گوید در نماز و روزه باش
باز گوید مست و عاشق باش فاش
گاه گوید عاقل و هشیار باش
گاه گوید این نمی ارزد به لاش
گاه گوید جمع گردان ملک ومال
باز گوید هر دو را کن پایمال
گه همی گوید بجو رزق حلال
گاه گوید رزق جویی شد وبال
گاه گوید حرفه کن نانی بجو
گاه گوید ترک خان و مان بگو
گه کند جویندۀ دنیای دون
گاه آرد میل عقبی در درون
گاه گوید عارف اسرار شو
گاه گوید از همه بیزار شو
گاه می گوید که ترک هر دو گو
جز جمال جانفزای ما مجو
گاه الکاسب حبیب اللّه گفت
گاه ترک کسب شرط راه گفت
هر زمان آرد دگر راهی به پیش
وه که بس حیرانم اندر کار خویش
گه مکانم می کند در لامکان
گه کند جانم اسیر خاکدان
گاه شیخ شهرم و گه رندمست
گه برد بالا گهی آرد به پست
گه در آرد در دلم صد دیو و دد
گاه خالی می کند از غیر خود
گه غریق بحر انوارم کند
گه اسیر قید پندارم کند
گه برون ن ُ ه فلک جایم دهد
گه درون خاک مأوایم دهد
گه چنان سازد که رشک آرد ملک
گه زنامم ننگ می آ رد فلک
گاه عاقل گاه مجنون می ک ند
گاه فارغ گاه مفتون می کند
گاه ساز همچو دود گلخنم
گاه دیگر سبز و تر چون گلشنم
گه ز طبع نفس بر ظلمت تنم
گاه از نور تجلی روشنم
گاه ملا گاه شیخ و گاه رند
گه ز روم و گه عرب گاهی ز هند
اسیری لاهیجی : رسائل
شرح بیتی از سنایی
عاشقان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
بدان نور اللّٰه بصیرتک بنور العیان که در نظر اهل کشف و شهود، عالم هر لحظهای به حسب اقتضای ذاتی خود قطع نظر از موجد نموده، نیست میگردد، و به مدد وجودی که عبارت از نفس رحمانی است، هست میشود؛ و از سرعت انقضا و تجدد، محجوب زمان و مکان این معنا را در نمییابد.
هر زمان نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
آن ز تیری مستمر شکل آمده است
چون شررکش تیز جنبانی به دست
شاخ آتش را بجنبانی به ساز
در نظر آتش نماید بس دراز
عاشق کسی است که که حجب ظلمانی و نورانی به آتش محبت و عشق سوخته، به حقایق امور وصول یافته باشد. دو عید، عبارت از نیستی و هستی است که هر لحظه در نظر عارف عاشق واقع است. چه عید در اصطلاح، مایعود علی القلب است و جماعتی که به دام تعینات و تقیدات مقید و گرفتارند، که عنکبوتان عبارت از آن جماعت است، مگس قدید کنند، یعنی وجودات موهومه عالم را باقی و ثابت و متحقق میشمارند و از حقیقت حال غافلند که اشیا را وجود حقیقی نیست، و موجودیت اشیا عبارت از نسبت وجود حق است به ایشان، و چون آن نسبت قطع کردده میشود، اشیاء معدوماتند، که: «التوحید اسقاط الاضافات».
جهان را نیست هستی جز مجازی
سراسر حال او لهو است و بازی
والسّلام - تمّ
عنکبوتان مگس قدید کنند
بدان نور اللّٰه بصیرتک بنور العیان که در نظر اهل کشف و شهود، عالم هر لحظهای به حسب اقتضای ذاتی خود قطع نظر از موجد نموده، نیست میگردد، و به مدد وجودی که عبارت از نفس رحمانی است، هست میشود؛ و از سرعت انقضا و تجدد، محجوب زمان و مکان این معنا را در نمییابد.
هر زمان نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
آن ز تیری مستمر شکل آمده است
چون شررکش تیز جنبانی به دست
شاخ آتش را بجنبانی به ساز
در نظر آتش نماید بس دراز
عاشق کسی است که که حجب ظلمانی و نورانی به آتش محبت و عشق سوخته، به حقایق امور وصول یافته باشد. دو عید، عبارت از نیستی و هستی است که هر لحظه در نظر عارف عاشق واقع است. چه عید در اصطلاح، مایعود علی القلب است و جماعتی که به دام تعینات و تقیدات مقید و گرفتارند، که عنکبوتان عبارت از آن جماعت است، مگس قدید کنند، یعنی وجودات موهومه عالم را باقی و ثابت و متحقق میشمارند و از حقیقت حال غافلند که اشیا را وجود حقیقی نیست، و موجودیت اشیا عبارت از نسبت وجود حق است به ایشان، و چون آن نسبت قطع کردده میشود، اشیاء معدوماتند، که: «التوحید اسقاط الاضافات».
جهان را نیست هستی جز مجازی
سراسر حال او لهو است و بازی
والسّلام - تمّ
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹ - در نکوهش حاجی میرزا آقاسی
زاهد چه بلائی تو که این رشته تسبیح
از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد
خلق ار همه دنبال تو افتند عجب نیست
یک بره ندیدم که ز سلاخ گریزد
حرف از دهن تست کزین سان بجهد تیز
یا تیز که از معده نفاخ گریزد
هر کو به تو همسایه شود در چمن خلد
از جنت و از چشمه نضاخ گریزد
آنی تو که چون نظم دری خوانی و تازی
نظم از سخن عمعق و شماخ گریزد
من از تو گریزانم ازیرا که روا نیست
گر صاحب تقوی نه ز اوساخ گریزد
ورنه نتوان گفت که در جرگه شاهان
شاهین ز حمامات و زافراخ گریزد
در مذهب من از سگ گر باشد کمتر
شیری که چو گاوش بزند شاخ گریزد
مردی که زصد تیزی صمصام نترسد
شاید که از یک ریزه صملاخ گریزد
آن غوک غدیرست که از روده بترسد
وان موش بیابان که ز سلاخ گریزد
وان دل که زصد نرگس جماش نه لغزد
باشد که ز یک ناکس جماخ گریزد
نبود عجب از مرد کشاور که به دی ماه
از باغ برون آید و در کاخ گریزد
بس راکب و راجل که چو دی در رسد از دشت
زی شهر به شملال و به شرواخ گریزد
بلبل که بود عاشق رخسار گل از گل
در باغ شود زاغ چو گستاخ گریزد
سار است و چکاوک که ز بستان به زمستان
هم چون ملخ از بدوی ملاخ گریزد
با این همه عبدی که به مولا بودش انس
بالله که به صد ناله و صد آخ گریزد
برفاخته نسبت نه توان داد که آسان
از جلوه گه سرو به جلواخ گریزد
مرغی که همه ساله خورد دانه ز یک تاک
حاشا که ز عنقود وز شمراخ گریزد
چون باد خزان بار رزان جمله فرو ریخت
آسیمه به هر لانه و هر لاخ گریزد
بی چاره چوزین باغ به در راه ندارد
ناچار ازین شاخ به آن شاخ گریزد
از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد
خلق ار همه دنبال تو افتند عجب نیست
یک بره ندیدم که ز سلاخ گریزد
حرف از دهن تست کزین سان بجهد تیز
یا تیز که از معده نفاخ گریزد
هر کو به تو همسایه شود در چمن خلد
از جنت و از چشمه نضاخ گریزد
آنی تو که چون نظم دری خوانی و تازی
نظم از سخن عمعق و شماخ گریزد
من از تو گریزانم ازیرا که روا نیست
گر صاحب تقوی نه ز اوساخ گریزد
ورنه نتوان گفت که در جرگه شاهان
شاهین ز حمامات و زافراخ گریزد
در مذهب من از سگ گر باشد کمتر
شیری که چو گاوش بزند شاخ گریزد
مردی که زصد تیزی صمصام نترسد
شاید که از یک ریزه صملاخ گریزد
آن غوک غدیرست که از روده بترسد
وان موش بیابان که ز سلاخ گریزد
وان دل که زصد نرگس جماش نه لغزد
باشد که ز یک ناکس جماخ گریزد
نبود عجب از مرد کشاور که به دی ماه
از باغ برون آید و در کاخ گریزد
بس راکب و راجل که چو دی در رسد از دشت
زی شهر به شملال و به شرواخ گریزد
بلبل که بود عاشق رخسار گل از گل
در باغ شود زاغ چو گستاخ گریزد
سار است و چکاوک که ز بستان به زمستان
هم چون ملخ از بدوی ملاخ گریزد
با این همه عبدی که به مولا بودش انس
بالله که به صد ناله و صد آخ گریزد
برفاخته نسبت نه توان داد که آسان
از جلوه گه سرو به جلواخ گریزد
مرغی که همه ساله خورد دانه ز یک تاک
حاشا که ز عنقود وز شمراخ گریزد
چون باد خزان بار رزان جمله فرو ریخت
آسیمه به هر لانه و هر لاخ گریزد
بی چاره چوزین باغ به در راه ندارد
ناچار ازین شاخ به آن شاخ گریزد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۱
جلایر رو دعایش گیر از سر
به غیر از حمد و نعت از جمله بگذر
خداوندا به نور پاک احمد
وجود او نه بیند در جهان بد
مرام و مطلبش بادا مهیا
نه بیند غیر شادی رنج دنیا
زمام اختیار ملک ایران
دهی دستش به حق شاه مردان
به هر اقلیم سازش حکم جاری
نماند بر دل پاکش غباری
حسودش را به غم ها مبتلا کن
تنش را حامل رنج و بلا کن
جهان تا هست گو بر کام او باد
به حق مصحف و بالنون والصاد
جلایر عنبری بر روی کافور
بریز از کلک گوهر بار پر نور
ز بحر فکر غوصی کن نکوباب
برون آور در ناسفته از آب
ز درهای گران مایه به دامن
بیار و جمله در راه شه افکن
تو غواصی و در باید به بازار،
بیاری زان که داری خوش خریدار
ثنا و نعت شه ورد زبان کن
وز آن نام خوشش شیرین، زبان کن
ولی عهد شهنشاه زمانه
که شه عباس آن شاه یگانه،
چو لایق بر سریر سروری بود
ولی عهدش شهنشه نام فرمود
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
جهان داری نمودن کار سخت است
زخاتم چون توان گشتن سلیمان؟
سلیمان بایدش خاتم نه دیوان
خداوند جهان لایق چو دیدش
میان سروران او را گزیدش
فراغت در جهان از عدل وجودش
همه گردن کشان سر بر سجودش
همه کان مروت هست و انصاف
دعا گویش بود از قاف تا قاف
خورند از کان جودش پیر و برنا
بسی مسکین به عهدش شد توانا
همه آسوده خلق از زحمت و رنج
گشوده بر رخ عالم در گنج
به جز آسوده کاری نیست کاری
بحمدالله نکوشد روزگاری
شبان میش گرگ است این زمانه
حمام و باز شد هم آشیانه
نه بیند هیچ تن رنج و اذیت
همه در مهد امن آمد رعیت
کند دیوان موری چون سلیمان
ندارد بیم کس از مال و از جان
به قانون شریعت راه پوید
کجا شیطان به بارش راه جوید؟
شده سدی میان کفر و اسلام
پناه ملک و دینش حی اعلام
به شاهی این چنین کس شد سزاوار
نه آنانی که باشند مردم آزار
خداوندا پناهش باش ز آسیب
که داد او ملک و دین را زینت و زیب
جلایر گر تو داری حسب حالی
به خاک پای شه ده عرض حالی
که شه باب امید و رحم وجودست
بحمدالله همه عرض تو سودست
دو بابت بود عرض این جلایر
شها حکم حضور و امر ناظر
کرم کردی ز ناظر گشت کوتاه
شود عرض حضورش نیز دل خواه
شماری از کرم چون بندگانت
که بی مانع ببوسند آستانت
دعا گو را همه آمال این است
که رسم باب و اربابش همین است
به سر چون عشق و شوق خدمت شاه،
بدارد از چه دستش هست کوتاه؟
اگر فرمان دهی بی منع حاجب
که بی عذر او نسازد ترک واجب
به او چون واجب آید بوسد او در
چرا محروم و محزون است و مضطر؟
نه آن هم بنده ای از بندگان است
چرا محروم گاه از آستان است؟
ز اصناف اراذل در حسب نیست
بداند شه که بی اصل و نسب نیست
خصوص امروز عالی قدر و جاه است
که چاکر بر در عالم پناه است
خدا داندکه فیضی با سعادت
نباشد پیش او به تر ز خدمت
یکی ساعت شر فیاب حضورت
شود در پیشگاه باسرورت
ز ملک و مال عالم هست افزون
که در دستش فتد بی حرف و بی چون
هر آن کس این نداند چون دوابی
نفهمیده مگر خوردی و خوابی
نه هر ناطق حقیقت هست آدم
بود ناطق که از حیوان بود کم
به عرضم قلب پاک شه گواه است
که صدق و کذب تشخیصش ز شاه است
جلایر بر دعا کوش و ثنایش
بخواه از قادر بی چون بقایش
خداوندا به حق ذات بی چون
که تا گردد چنین این چرخ گردون،
بگردد بر مرام و مدعایش
ولی جاوید بنمائی بقایش
ز آسیب زمان محفوظ باشد
ز عمر جاودان محظوظ باشد
کنی حکمش روان از مه به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
رقیب و حاسد او را تلف ساز
تن هر دو به تیر غم هدف ساز
به غیر از حمد و نعت از جمله بگذر
خداوندا به نور پاک احمد
وجود او نه بیند در جهان بد
مرام و مطلبش بادا مهیا
نه بیند غیر شادی رنج دنیا
زمام اختیار ملک ایران
دهی دستش به حق شاه مردان
به هر اقلیم سازش حکم جاری
نماند بر دل پاکش غباری
حسودش را به غم ها مبتلا کن
تنش را حامل رنج و بلا کن
جهان تا هست گو بر کام او باد
به حق مصحف و بالنون والصاد
جلایر عنبری بر روی کافور
بریز از کلک گوهر بار پر نور
ز بحر فکر غوصی کن نکوباب
برون آور در ناسفته از آب
ز درهای گران مایه به دامن
بیار و جمله در راه شه افکن
تو غواصی و در باید به بازار،
بیاری زان که داری خوش خریدار
ثنا و نعت شه ورد زبان کن
وز آن نام خوشش شیرین، زبان کن
ولی عهد شهنشاه زمانه
که شه عباس آن شاه یگانه،
چو لایق بر سریر سروری بود
ولی عهدش شهنشه نام فرمود
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
جهان داری نمودن کار سخت است
زخاتم چون توان گشتن سلیمان؟
سلیمان بایدش خاتم نه دیوان
خداوند جهان لایق چو دیدش
میان سروران او را گزیدش
فراغت در جهان از عدل وجودش
همه گردن کشان سر بر سجودش
همه کان مروت هست و انصاف
دعا گویش بود از قاف تا قاف
خورند از کان جودش پیر و برنا
بسی مسکین به عهدش شد توانا
همه آسوده خلق از زحمت و رنج
گشوده بر رخ عالم در گنج
به جز آسوده کاری نیست کاری
بحمدالله نکوشد روزگاری
شبان میش گرگ است این زمانه
حمام و باز شد هم آشیانه
نه بیند هیچ تن رنج و اذیت
همه در مهد امن آمد رعیت
کند دیوان موری چون سلیمان
ندارد بیم کس از مال و از جان
به قانون شریعت راه پوید
کجا شیطان به بارش راه جوید؟
شده سدی میان کفر و اسلام
پناه ملک و دینش حی اعلام
به شاهی این چنین کس شد سزاوار
نه آنانی که باشند مردم آزار
خداوندا پناهش باش ز آسیب
که داد او ملک و دین را زینت و زیب
جلایر گر تو داری حسب حالی
به خاک پای شه ده عرض حالی
که شه باب امید و رحم وجودست
بحمدالله همه عرض تو سودست
دو بابت بود عرض این جلایر
شها حکم حضور و امر ناظر
کرم کردی ز ناظر گشت کوتاه
شود عرض حضورش نیز دل خواه
شماری از کرم چون بندگانت
که بی مانع ببوسند آستانت
دعا گو را همه آمال این است
که رسم باب و اربابش همین است
به سر چون عشق و شوق خدمت شاه،
بدارد از چه دستش هست کوتاه؟
اگر فرمان دهی بی منع حاجب
که بی عذر او نسازد ترک واجب
به او چون واجب آید بوسد او در
چرا محروم و محزون است و مضطر؟
نه آن هم بنده ای از بندگان است
چرا محروم گاه از آستان است؟
ز اصناف اراذل در حسب نیست
بداند شه که بی اصل و نسب نیست
خصوص امروز عالی قدر و جاه است
که چاکر بر در عالم پناه است
خدا داندکه فیضی با سعادت
نباشد پیش او به تر ز خدمت
یکی ساعت شر فیاب حضورت
شود در پیشگاه باسرورت
ز ملک و مال عالم هست افزون
که در دستش فتد بی حرف و بی چون
هر آن کس این نداند چون دوابی
نفهمیده مگر خوردی و خوابی
نه هر ناطق حقیقت هست آدم
بود ناطق که از حیوان بود کم
به عرضم قلب پاک شه گواه است
که صدق و کذب تشخیصش ز شاه است
جلایر بر دعا کوش و ثنایش
بخواه از قادر بی چون بقایش
خداوندا به حق ذات بی چون
که تا گردد چنین این چرخ گردون،
بگردد بر مرام و مدعایش
ولی جاوید بنمائی بقایش
ز آسیب زمان محفوظ باشد
ز عمر جاودان محظوظ باشد
کنی حکمش روان از مه به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
رقیب و حاسد او را تلف ساز
تن هر دو به تیر غم هدف ساز
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۲
جلایر هست شیرین کامت از شاه
بحمدالله مرامت گشت دل خواه
جلایر لولو شهوار آور
نسفته گوهری در وار آور
ولی عهد شهنشاه جهان دار
ثنایش فرض دان ز آغاز هر کار
که او چون لایق اکلیل و تخت است
خداوندش معین و یار، بخت است
که از یک فکر بکرش خلق آزاد
شود آن گه که دست سعی بگشاد
مشیر و هم مشارش عقل کامل
نماید مشکلات سخت را حل
همه دیدند و دانند اهتمامش
عطاردگاه دانش شد غلامش
درنگ و صبر و حلم و استقامت
چو دید از او زحل دارد اقامت
به گاه رزم تیغش تیز و خون خوار
شده مریخ ز آن رو سرخ رخسار
مربی هست چون رای دبیرش
به هرکس خاصه بر بدر منیرش
شده برجیس سرگردان و حیران
که چون گردد غلام شاه ایران؟
زند ناهید چنگی و چغانه
به بزم پر سرور آن یگانه
بحمدالله همه کارش نکوشد
هر آن چه خواستی آن قسم او شد
فرستادی به روس از راه فرهنگ
یکی فرزند و شد گر خاطرت تنگ،
چه غم شام فراقش خوش سرآمد
امیرزاده خسرو رفت و آمد
هر آن فرمودیش آن قسم او کرد
دل صد پاره دشمن رفو کرد
نمودی دوستی چون با شه روس
از آن در دست حاسد ماند افسوس
از این تدبیر آسودند چندان
همه لب های دولت خواه خندان
همان عهدی که از خامی شکستند
به پخته کاریت محکم به بستند
بلی فرزند فرزانه چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
نشان از باب دارد آن خردمند
از آن فرمودیش فرزانه فرزند
همان نوری که از خور گشت ظاهر
موثر چون خورست این هست باهر
بحمدالله که از رای خبیرت
ز تدبیرات علم با منیرت،
میان کفر و دین سدی به بستی
که هیچ از اهل دین ز اول نه خستی
بشارت عرض این است بر شهنشاه
که کار روس شد این قسم کوتاه
ولی پیموده راهی آگه از کار
بباید رفت و آن جا کرد اظهار
که نشمارند آسان این حکایت
شود عرض از بدایت تا نهایت
بدانند قدر این تدبیر و فرهنگ
خورد بر شیشه هر حاسدی سنگ
شود معلوم کار خام و پخته
نباید ماند این مشکل نهفته
کزین پس اهتمامی در همه کار
بفرمایند و یاد آرند کردار
که مشکل کی شود آسان به دانی
کلیدش هست دست کاردانی
چو کارت با خداوند جلیل است
گلستان آتشت هم چون خلیل است
رفاه خلق جستی از خداوند
خداوندت بدارد شاد و خرسند
نمی خواهی اذیت بر خلایق
به هر کاری نمائی خوش دقایق
به قانون شریعت راه پوئی
به غیر از امر حق حکمی نگوئی
رعایا و برایا جمله خشنود
زیانی نیست در عهدت مگر سود
زعدلت بره پیش گرگ خفته
که را یارا که حرف جبر گفته؟
در جود و کرم بر خلق یک سر
گشودی ای خدیو دادگستر
بخواهی خلق را در مهد راحت
ندیده کس به عهدت هیچ محنت
خلایق روز و شب از پیر و برنا
دعا گویند تا گردی توانا
مخالف با مرامت چرخ گردون،
نگردد تا نگردد فام گل گون
خدا عمرت حیات خضر سازد
میان سرورانت خوش نوازد
توئی چون ملجا هم ترک و تاجیک
از آن آیند جستت دور و نزدیک
تعدی چون کنند اطراف دیگر
شده بابت امید خلق این در
گشایش بر درت داده خداوند
که غمگین هر که آمد رفت خرسند
الهی این در امید بگشای
تو این دولت به شه جاوید بنمای
چو دادی از ره تدبیر و دانش
زمام کار دست اهل بینش
ز اولاد رسول و خیر خواهی
دهد بر ذات پاکش حق گواهی
به غیر از نیک خواهی نیست کارش
به خاص و عام دادی اختیارش
چو او قائم مقام حضرت شاه
به شد، دست تعدی گشت کوتاه
همه احکام محکم حکم شاه است
نظام ملک در معنی گواه است
جلایر کن دعا و ختم کن عرض
دعای ذات پاکش هست چون فرض
الهی تا جهان را نام باشد
به هر آینده اش یک عام باشد
رود اندوه و آید بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
حسودش در به در بر هر دیاری
نباشد در حیات او قراری
همه احباب او در عیش و شادی
دهد جان دشمنش در نامرادی
بحمدالله مرامت گشت دل خواه
جلایر لولو شهوار آور
نسفته گوهری در وار آور
ولی عهد شهنشاه جهان دار
ثنایش فرض دان ز آغاز هر کار
که او چون لایق اکلیل و تخت است
خداوندش معین و یار، بخت است
که از یک فکر بکرش خلق آزاد
شود آن گه که دست سعی بگشاد
مشیر و هم مشارش عقل کامل
نماید مشکلات سخت را حل
همه دیدند و دانند اهتمامش
عطاردگاه دانش شد غلامش
درنگ و صبر و حلم و استقامت
چو دید از او زحل دارد اقامت
به گاه رزم تیغش تیز و خون خوار
شده مریخ ز آن رو سرخ رخسار
مربی هست چون رای دبیرش
به هرکس خاصه بر بدر منیرش
شده برجیس سرگردان و حیران
که چون گردد غلام شاه ایران؟
زند ناهید چنگی و چغانه
به بزم پر سرور آن یگانه
بحمدالله همه کارش نکوشد
هر آن چه خواستی آن قسم او شد
فرستادی به روس از راه فرهنگ
یکی فرزند و شد گر خاطرت تنگ،
چه غم شام فراقش خوش سرآمد
امیرزاده خسرو رفت و آمد
هر آن فرمودیش آن قسم او کرد
دل صد پاره دشمن رفو کرد
نمودی دوستی چون با شه روس
از آن در دست حاسد ماند افسوس
از این تدبیر آسودند چندان
همه لب های دولت خواه خندان
همان عهدی که از خامی شکستند
به پخته کاریت محکم به بستند
بلی فرزند فرزانه چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
نشان از باب دارد آن خردمند
از آن فرمودیش فرزانه فرزند
همان نوری که از خور گشت ظاهر
موثر چون خورست این هست باهر
بحمدالله که از رای خبیرت
ز تدبیرات علم با منیرت،
میان کفر و دین سدی به بستی
که هیچ از اهل دین ز اول نه خستی
بشارت عرض این است بر شهنشاه
که کار روس شد این قسم کوتاه
ولی پیموده راهی آگه از کار
بباید رفت و آن جا کرد اظهار
که نشمارند آسان این حکایت
شود عرض از بدایت تا نهایت
بدانند قدر این تدبیر و فرهنگ
خورد بر شیشه هر حاسدی سنگ
شود معلوم کار خام و پخته
نباید ماند این مشکل نهفته
کزین پس اهتمامی در همه کار
بفرمایند و یاد آرند کردار
که مشکل کی شود آسان به دانی
کلیدش هست دست کاردانی
چو کارت با خداوند جلیل است
گلستان آتشت هم چون خلیل است
رفاه خلق جستی از خداوند
خداوندت بدارد شاد و خرسند
نمی خواهی اذیت بر خلایق
به هر کاری نمائی خوش دقایق
به قانون شریعت راه پوئی
به غیر از امر حق حکمی نگوئی
رعایا و برایا جمله خشنود
زیانی نیست در عهدت مگر سود
زعدلت بره پیش گرگ خفته
که را یارا که حرف جبر گفته؟
در جود و کرم بر خلق یک سر
گشودی ای خدیو دادگستر
بخواهی خلق را در مهد راحت
ندیده کس به عهدت هیچ محنت
خلایق روز و شب از پیر و برنا
دعا گویند تا گردی توانا
مخالف با مرامت چرخ گردون،
نگردد تا نگردد فام گل گون
خدا عمرت حیات خضر سازد
میان سرورانت خوش نوازد
توئی چون ملجا هم ترک و تاجیک
از آن آیند جستت دور و نزدیک
تعدی چون کنند اطراف دیگر
شده بابت امید خلق این در
گشایش بر درت داده خداوند
که غمگین هر که آمد رفت خرسند
الهی این در امید بگشای
تو این دولت به شه جاوید بنمای
چو دادی از ره تدبیر و دانش
زمام کار دست اهل بینش
ز اولاد رسول و خیر خواهی
دهد بر ذات پاکش حق گواهی
به غیر از نیک خواهی نیست کارش
به خاص و عام دادی اختیارش
چو او قائم مقام حضرت شاه
به شد، دست تعدی گشت کوتاه
همه احکام محکم حکم شاه است
نظام ملک در معنی گواه است
جلایر کن دعا و ختم کن عرض
دعای ذات پاکش هست چون فرض
الهی تا جهان را نام باشد
به هر آینده اش یک عام باشد
رود اندوه و آید بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
حسودش در به در بر هر دیاری
نباشد در حیات او قراری
همه احباب او در عیش و شادی
دهد جان دشمنش در نامرادی
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۴
جلایر : به ز خلعت هست الطاف
چو دارد شاه باید داشت انصاف
چو شیرین کامت از این مرحمت هاست
بکن شکرش که کارت خوب بالاست
هزاران آفرین بر خان طاهر
که اخلاص و ارادت کرد ظاهر
جلایر کن تو خدمت های او فاش
که صد رحمت بود بر او و آقاش
ز شیراز آمده با صد حکایت
کند هر روز و شب زان جا روایت
فرامین های چند از خدمت شاه
ز خاصان شه او آورده هم راه
همه غرضش بود دل چسب و رنگین
ز مهر و ماه گوید تا، به پروین
هر آن چه دیده بشنیده ز شیراز
کند عرض از نهایت تا به آغاز
دگر داده شهنشاهش یکی اسب
عربی زاده ، تازی، خوب و دل چسب
که از شیراز آرد سوی تبریز
خورد سوگند، باشد تخم شبدیز
چو از دربار شاهنشه رسیده
هر آن چه هست باشد او گزیده
به پیش شه بود به تر ز شبدیز
چو شاهنشه فرستاده به تبریز
دگر پولی که باقی بود از پیش
بیاورده به خدمت از کم و بیش
همین هم نیز خدمت های اویست
بلی خدمت کند هر کس نکوی است
چو میرزای نبی استاد او شد
گزیده گشت و در خدمت نکو شد
هر آن فرمایشی از جانب شاه
مقرر چون به او شد، گشت دل خواه
مقرب هست در درگاه خاقان
ز سیف و ز قلم میرزا نبی خان
به خدمت های کلی لایق است او
که بر صدق و ارادت شایق است او
به شه چون خدمتش مقبول باشد
از آن پیش همه معقول باشد
ز خدمت، کار هر کس می شود خوب
که ناخدمت بود مردود و معیوب
چو باشد خان طاهر پیر هشیار
به هر خدمت نماید سعی بسیار
ندارد هیچ اهمالی به کاری
نگیرد هم چو زیبق یک قراری
بود سرگرم خدمت از دل و جان
شب و روزش بود این قسم و این سان
ترقی ها و کارش هست ظاهر
که صد رحمت به شیرخان طاهر
مقرب حضرت است و پیر و دانا
به خدمت های مشکل او توانا
بلی ذاتی که پاک است این چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
بلی مفسد به هر جا هست مردود
کجا یابد سعادت غیر مسعود؟
سعادت بهر شخص صادق آمد
نه بهر کاذبان حاذق آمد
چو دارد نام طاهر خان طاهر
ز اطوارش سعادت هست ظاهر
به آقایش هزاران آفرین باد
که این فرزانه نوکر را فرستاد
به خاک پای شاه پاک طینت
که باشد معدن جود و حمیت
چو دارد شاه باید داشت انصاف
چو شیرین کامت از این مرحمت هاست
بکن شکرش که کارت خوب بالاست
هزاران آفرین بر خان طاهر
که اخلاص و ارادت کرد ظاهر
جلایر کن تو خدمت های او فاش
که صد رحمت بود بر او و آقاش
ز شیراز آمده با صد حکایت
کند هر روز و شب زان جا روایت
فرامین های چند از خدمت شاه
ز خاصان شه او آورده هم راه
همه غرضش بود دل چسب و رنگین
ز مهر و ماه گوید تا، به پروین
هر آن چه دیده بشنیده ز شیراز
کند عرض از نهایت تا به آغاز
دگر داده شهنشاهش یکی اسب
عربی زاده ، تازی، خوب و دل چسب
که از شیراز آرد سوی تبریز
خورد سوگند، باشد تخم شبدیز
چو از دربار شاهنشه رسیده
هر آن چه هست باشد او گزیده
به پیش شه بود به تر ز شبدیز
چو شاهنشه فرستاده به تبریز
دگر پولی که باقی بود از پیش
بیاورده به خدمت از کم و بیش
همین هم نیز خدمت های اویست
بلی خدمت کند هر کس نکوی است
چو میرزای نبی استاد او شد
گزیده گشت و در خدمت نکو شد
هر آن فرمایشی از جانب شاه
مقرر چون به او شد، گشت دل خواه
مقرب هست در درگاه خاقان
ز سیف و ز قلم میرزا نبی خان
به خدمت های کلی لایق است او
که بر صدق و ارادت شایق است او
به شه چون خدمتش مقبول باشد
از آن پیش همه معقول باشد
ز خدمت، کار هر کس می شود خوب
که ناخدمت بود مردود و معیوب
چو باشد خان طاهر پیر هشیار
به هر خدمت نماید سعی بسیار
ندارد هیچ اهمالی به کاری
نگیرد هم چو زیبق یک قراری
بود سرگرم خدمت از دل و جان
شب و روزش بود این قسم و این سان
ترقی ها و کارش هست ظاهر
که صد رحمت به شیرخان طاهر
مقرب حضرت است و پیر و دانا
به خدمت های مشکل او توانا
بلی ذاتی که پاک است این چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
بلی مفسد به هر جا هست مردود
کجا یابد سعادت غیر مسعود؟
سعادت بهر شخص صادق آمد
نه بهر کاذبان حاذق آمد
چو دارد نام طاهر خان طاهر
ز اطوارش سعادت هست ظاهر
به آقایش هزاران آفرین باد
که این فرزانه نوکر را فرستاد
به خاک پای شاه پاک طینت
که باشد معدن جود و حمیت
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷ - قائم مقام میرزا بزرگ قبل از مصالحه روس نوشته است
مخدوم من. مکتوب جاخالی منظومی است که بعد از مهاجرت مهربان انفاد ایروان شده بود البته بنظر رسیده است. اولش این بود که:
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸ - خطاب به میرزا بزرگ نوری
حبذا بخت مساعد که پس از چندین گاه پروانه التفات مخدوم مشفق مهربان مشعر بر گلههای دوستانه و نصایح مشفقانه رسید و مزید اعتماد ببقای عهد مودت گردید.
کلک مشکین تو هر دم که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
گله فرموده بودید که چرا رقیمجات مشفقانه را بعرایض صادقانه جواب نکرده ام؟ مگر خود هنوز ندانسته اید که فرمایشات سرکار همه عین صواب است و مسئله بی جواب. اگر شما ببنده مخلص رقیمه ننویسید و رشحات کلک گهربار را از مخلصان امیدوار دریغ بفرمائید، جای رنجش و گله هست. بر خلاف من که هر چه زحمت ندهم خوب تر است. خوبرویان را شاهدی سزواراست و زشت رویان را مستوری. چهره زشتان چندان که محبوب تر باشد، مرغوب تر افتد. طیب عنبر هر چند مکرر گردد دلکش تر است و بوی سیر هر قدر ضایع تر شود ناخوشتر. اگر من بالمثل خدام مخادیم گرامی را از روایح کریهه پیاز و سیر رنجه و دلگیر نسازم، راحتی برایشان خواسته ام و زحمتی کاسته.
بلی، در باب چاقو اگر حرفی دارید جوابهای شافی در مقابل هست. چند بار که چاقوهای بسیار خوب مختار و ممتاز مرغوب بحضرت سامی انفاد شد، مقبول طبع بلند و خاطر مشکل پسند نیفتاد و بخدا که خوب تر از آنها در کارخانة فرانسه و انگلیس بدست نمیافتد، تا چه رسد ببارخانه تبریز و تفلیس. از آن گذشته وقایع نگاری باین ولایت فرستادید که: آفتی بود آن شکار افکن کزین صحرا گذشت.
کنج چاقو و گروانکه چای و قند کنار سکه در این مملکت چنان شد که اسلام در دیار فرنگ و انصاف در بلاد ایران و صبر در قلوب عشاق و عنقا در اقطار آفاق و ظلم در عهد عدل شاهنشاه و پول در کیسه نواب نایب السلطنة روحی فداه. بلی از این سه متاع اگر در این حدود وجودی هست از یخدانهای بساط و انبانهای لازم الانبساط باید خواست. تا چه کند قوت بازوی تو.
روزی که موکب نواب رکن الدوله بر جناح نهضت بود، بسیار سعی و تلاش کردم که شاید برای گوهرکان بروجرد محمد که بنام از همه عالم امکانش برتر گیریم یک قبضه چاقو تحصیل کنم، صورت امکان نیافت وجود خارجی نداشت.
اما نصایح مشفقانه سرکار چون همه بر وفق مصلحت بود و دلایل محکمه داشت بگوش جان شنیدیم و تصدیق نمودیم و دنبال فرمایشات موکده شما رفتیم که البته حقیقت آن تا امروز بر رأی صواب نمای ملازمان سامی مشهود و مکشوف شده خواهد بود. و متوکلا علی الله و مستعینا بومستمدا منه. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند.
والسلام
کلک مشکین تو هر دم که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
گله فرموده بودید که چرا رقیمجات مشفقانه را بعرایض صادقانه جواب نکرده ام؟ مگر خود هنوز ندانسته اید که فرمایشات سرکار همه عین صواب است و مسئله بی جواب. اگر شما ببنده مخلص رقیمه ننویسید و رشحات کلک گهربار را از مخلصان امیدوار دریغ بفرمائید، جای رنجش و گله هست. بر خلاف من که هر چه زحمت ندهم خوب تر است. خوبرویان را شاهدی سزواراست و زشت رویان را مستوری. چهره زشتان چندان که محبوب تر باشد، مرغوب تر افتد. طیب عنبر هر چند مکرر گردد دلکش تر است و بوی سیر هر قدر ضایع تر شود ناخوشتر. اگر من بالمثل خدام مخادیم گرامی را از روایح کریهه پیاز و سیر رنجه و دلگیر نسازم، راحتی برایشان خواسته ام و زحمتی کاسته.
بلی، در باب چاقو اگر حرفی دارید جوابهای شافی در مقابل هست. چند بار که چاقوهای بسیار خوب مختار و ممتاز مرغوب بحضرت سامی انفاد شد، مقبول طبع بلند و خاطر مشکل پسند نیفتاد و بخدا که خوب تر از آنها در کارخانة فرانسه و انگلیس بدست نمیافتد، تا چه رسد ببارخانه تبریز و تفلیس. از آن گذشته وقایع نگاری باین ولایت فرستادید که: آفتی بود آن شکار افکن کزین صحرا گذشت.
کنج چاقو و گروانکه چای و قند کنار سکه در این مملکت چنان شد که اسلام در دیار فرنگ و انصاف در بلاد ایران و صبر در قلوب عشاق و عنقا در اقطار آفاق و ظلم در عهد عدل شاهنشاه و پول در کیسه نواب نایب السلطنة روحی فداه. بلی از این سه متاع اگر در این حدود وجودی هست از یخدانهای بساط و انبانهای لازم الانبساط باید خواست. تا چه کند قوت بازوی تو.
روزی که موکب نواب رکن الدوله بر جناح نهضت بود، بسیار سعی و تلاش کردم که شاید برای گوهرکان بروجرد محمد که بنام از همه عالم امکانش برتر گیریم یک قبضه چاقو تحصیل کنم، صورت امکان نیافت وجود خارجی نداشت.
اما نصایح مشفقانه سرکار چون همه بر وفق مصلحت بود و دلایل محکمه داشت بگوش جان شنیدیم و تصدیق نمودیم و دنبال فرمایشات موکده شما رفتیم که البته حقیقت آن تا امروز بر رأی صواب نمای ملازمان سامی مشهود و مکشوف شده خواهد بود. و متوکلا علی الله و مستعینا بومستمدا منه. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹ - نبشته ای است به میرزا بزرگ
مخدوم معظم مکرم: چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست.
کسی که یک سطر خوش شیوه و تمام بنویسد در قلمرو آذربایجان نبود. چند قطعه و سرمشق شکسته و نستعلیق خواستم، دو سال است بمضایقه گذشت یا مماطله؛ اگر امدادی فرضا در کرور خوی میخواستم چه میکردید؟
بر پاره کاغذی دو سه خط میتوان کشید، بنده که بشما کمتر عریضه بنویسم عیبی ندارد، چرا که حاجتی به خط و کاغذ من نیست، اما از شما که حاجت است چرا نمینویسید، یا چنان بعجله و شتاب مینویسید که مبتدی نفعی از آن نبرد. باری این بار مثل هر بار مکنید، ملک کتّاب محصلی است مثل ملک عذاب، جزودان سرکار را بعزم تماشا بخواهد و برسم یغما ببرد. مثل دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که بطهارت میروم و بغارت میرفت. اینقدر بدان که اعتماد نایب السلطنة روحی فداه در برادری بنواب مالک رقاب شاهزاده دخلی و نسبتی به هیچ کس ندارد.
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگر است.
شما عریضه منید بر وجه احسن، خوش خط تر، مربوط تر، مضبوط تر، بدان جهت است که گاهی جسارت نمیکنم.والسلام
کسی که یک سطر خوش شیوه و تمام بنویسد در قلمرو آذربایجان نبود. چند قطعه و سرمشق شکسته و نستعلیق خواستم، دو سال است بمضایقه گذشت یا مماطله؛ اگر امدادی فرضا در کرور خوی میخواستم چه میکردید؟
بر پاره کاغذی دو سه خط میتوان کشید، بنده که بشما کمتر عریضه بنویسم عیبی ندارد، چرا که حاجتی به خط و کاغذ من نیست، اما از شما که حاجت است چرا نمینویسید، یا چنان بعجله و شتاب مینویسید که مبتدی نفعی از آن نبرد. باری این بار مثل هر بار مکنید، ملک کتّاب محصلی است مثل ملک عذاب، جزودان سرکار را بعزم تماشا بخواهد و برسم یغما ببرد. مثل دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که بطهارت میروم و بغارت میرفت. اینقدر بدان که اعتماد نایب السلطنة روحی فداه در برادری بنواب مالک رقاب شاهزاده دخلی و نسبتی به هیچ کس ندارد.
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگر است.
شما عریضه منید بر وجه احسن، خوش خط تر، مربوط تر، مضبوط تر، بدان جهت است که گاهی جسارت نمیکنم.والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۰ - این نامة را معلوم نیست که قائم مقام به کی نوشته است
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
نامه نامی که نافه مشک تر و نسخه خط دلبر بود، در بهترین وقتی و خوش ترین وجهی رسید و ساحت خاطر را رشک باغ بهشت و موسم اردی بهشت ساخت. مهجور مشتاق را حالتی غریب پدید آمد که جان در گلشن عشرت داشت و دل در آتش حسرت. گاه از دیدن خط مکتوب منتعش؛ و گاه از ندیدن روی مطلوب مشتعل.
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
بلی، رسیدن این قاصد و رساندن این کاغذ، بعد از عهد بعید و قطع امید فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از محنت بود، وخاطر پریشان را با همه آشفتگی چندان شاد و شکفتگی داد که نعوذ الله اگر شمه از این معنی بآسمان رسد و فکر انتقام کند خدا میداند از آن عهد و زمان که دست جفای آسمان بقطع رشته وصل پرداخته و ما را از یک دیگر جدا ساخته، یکدم از عمر خود شمارم و نفسی بکام دل برآرم. هرگز ندیده بودم مگر امروز که نگاشته کلک سامی رسید و سر الکتابات نصف الملاقات ظاهر شد.
باده خاک آلودمان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
جائی که دیدن چند سطر و خواندن چند حرف بدینسان مایة حیات و پیرایه نشاط شود، نمیدانم دیدن یار مهربان و بوسیدن آن دست و بنان چه خواهد کرد؟
وصلت صنما بهشت دلکش باشد
هجران تو دوزخی پر آتش باشد
ما در خور دوزخیم یارب هر کو
در خورد بهشت است بر او خوش باشد
حاشا و کلا، استغفرالله ربی و اتوب الیه. هرگز خوش نباشد و تا قیامت دلکش نباشد، مگر من نه آن بودم که بر مرغ جان و تخم چشم خود رشک ها داشتم که چرا آن بر لب دیوار است و این محروم دیدار. حالا از کجا این قدر حوصله و طاقت بهم رساندم که: میخورند حریفان و من نظاره کنم.
بخدا بعد از این این طور تاب و توانائی ندارم و این قدر صبر وشکیبائی در قدرت من نیست. لایکلف الله نفسا الا وسعها.
تا قوت صبر بود کردم
اکنون چکنم اگر نباشد
این جا قبول حیرت است، بل که هنگام رشک و غیرت. سایه خود را در کوی یار رخصت بار نتواند داد، اکنون همه را در میان میبینم و خود را در کنار.
مپندار که باز ملتزم صبر و قرار باشم لا والله.
تا چشم من از روی تو مهجور بود
روزم همه همچون شب دیجور بود
اکنون که من از روی تو یارب دورم
هر کس که برویت نگرد کور بود
والسلام
بادام شکوفه بر سر آورد
نامه نامی که نافه مشک تر و نسخه خط دلبر بود، در بهترین وقتی و خوش ترین وجهی رسید و ساحت خاطر را رشک باغ بهشت و موسم اردی بهشت ساخت. مهجور مشتاق را حالتی غریب پدید آمد که جان در گلشن عشرت داشت و دل در آتش حسرت. گاه از دیدن خط مکتوب منتعش؛ و گاه از ندیدن روی مطلوب مشتعل.
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
بلی، رسیدن این قاصد و رساندن این کاغذ، بعد از عهد بعید و قطع امید فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از محنت بود، وخاطر پریشان را با همه آشفتگی چندان شاد و شکفتگی داد که نعوذ الله اگر شمه از این معنی بآسمان رسد و فکر انتقام کند خدا میداند از آن عهد و زمان که دست جفای آسمان بقطع رشته وصل پرداخته و ما را از یک دیگر جدا ساخته، یکدم از عمر خود شمارم و نفسی بکام دل برآرم. هرگز ندیده بودم مگر امروز که نگاشته کلک سامی رسید و سر الکتابات نصف الملاقات ظاهر شد.
باده خاک آلودمان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
جائی که دیدن چند سطر و خواندن چند حرف بدینسان مایة حیات و پیرایه نشاط شود، نمیدانم دیدن یار مهربان و بوسیدن آن دست و بنان چه خواهد کرد؟
وصلت صنما بهشت دلکش باشد
هجران تو دوزخی پر آتش باشد
ما در خور دوزخیم یارب هر کو
در خورد بهشت است بر او خوش باشد
حاشا و کلا، استغفرالله ربی و اتوب الیه. هرگز خوش نباشد و تا قیامت دلکش نباشد، مگر من نه آن بودم که بر مرغ جان و تخم چشم خود رشک ها داشتم که چرا آن بر لب دیوار است و این محروم دیدار. حالا از کجا این قدر حوصله و طاقت بهم رساندم که: میخورند حریفان و من نظاره کنم.
بخدا بعد از این این طور تاب و توانائی ندارم و این قدر صبر وشکیبائی در قدرت من نیست. لایکلف الله نفسا الا وسعها.
تا قوت صبر بود کردم
اکنون چکنم اگر نباشد
این جا قبول حیرت است، بل که هنگام رشک و غیرت. سایه خود را در کوی یار رخصت بار نتواند داد، اکنون همه را در میان میبینم و خود را در کنار.
مپندار که باز ملتزم صبر و قرار باشم لا والله.
تا چشم من از روی تو مهجور بود
روزم همه همچون شب دیجور بود
اکنون که من از روی تو یارب دورم
هر کس که برویت نگرد کور بود
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۷ - نبشته ای است به وقایع نگار
مخدوم مشفق مهربان؛ رقیمه مرسله رسید با بشارات توجه خاطر همایون و اشارات بامر مکتوم وسرمکنون، اگر وجه مژدگانی را از فرط مهربانی بنقد جا بگذرانید جا دارد که حجاب حظایر قدس شروه بثمن بخس گویند.
در دلم بود که جان بر تو فشانم اما
باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر
اگرچه ملک را خبر نکرده بودند و حامل عریضه عجب داشتم که دست خطی از بندگان عظمت نشان خداوندگاری نداشت لکن خطوط مبارکه وقایع نگار، لایغادر صغیره ولاکبیره هر چه می خواستی داشت، فیها ماتشتهی الانفس عرب گوید: کل الصید فی جوف الفرا، بله بگوئید که گوش ها بنوای سروش است الحمدالله و خون بوده و نمی کشیم، ان شاءالله اگر اندک سست نیندازید دغ لللاقاصیص را راست نوشته اید و بفضل خدا بی کم و کاست نه از مقوله اطراب و اطر است و نه تحریض و اغراء. بل قول حق و کلمه صدق، سبحان الله هیچ یک از دوستان ومخادیم اسمی از دوست حقیق و یار قدیم نمیبرند، همه کاغذهای دارالخلافه را که خواندم نام نامی استاد الانامی آقا میرزا محمد سلمه الله را ندیدم.
هر کجا هست خدایا بسلامت دارش. والسلام
در دلم بود که جان بر تو فشانم اما
باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر
اگرچه ملک را خبر نکرده بودند و حامل عریضه عجب داشتم که دست خطی از بندگان عظمت نشان خداوندگاری نداشت لکن خطوط مبارکه وقایع نگار، لایغادر صغیره ولاکبیره هر چه می خواستی داشت، فیها ماتشتهی الانفس عرب گوید: کل الصید فی جوف الفرا، بله بگوئید که گوش ها بنوای سروش است الحمدالله و خون بوده و نمی کشیم، ان شاءالله اگر اندک سست نیندازید دغ لللاقاصیص را راست نوشته اید و بفضل خدا بی کم و کاست نه از مقوله اطراب و اطر است و نه تحریض و اغراء. بل قول حق و کلمه صدق، سبحان الله هیچ یک از دوستان ومخادیم اسمی از دوست حقیق و یار قدیم نمیبرند، همه کاغذهای دارالخلافه را که خواندم نام نامی استاد الانامی آقا میرزا محمد سلمه الله را ندیدم.
هر کجا هست خدایا بسلامت دارش. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۵ - مخاطب نامة معلوم نیست هوالله تعالی شانه العزیز
در باب فارس که امر و مقرر شده بود، همه مرقومات شما را بنظر ولیعهد روحی فداه رساندم، فرمودند: ما از خود هوس و هوائی نداریم، از خاک پست تریم، از مور ضعیف تر. زور و قوت ما همان نظر توجه و التفات حضرت شاهنشاه است. پر و بال ما همان فرمایشات و دستورالعمل های ظل الله. محال است که تا اقتضای رأی همایون را نفهمیم، اگر صد هزار سنگ بلا بر سر ما بریزند یک کلوخ بپاداش بیندازیم، ما کیستیم، چیستیم، چه کاره ایم، دستمان کو، کلوخمان کجا بود؟ کالمیت بین یدی الغسال؛ در زیر حکم و فرمان خدیو بی همالیم. بهار وتابستان و زمستانمان یکی است. پیش از عید و بعد از عید نمیدانیم. هر وقت و هر طور بفرمایند که برو یا بفرست، سمیعیم و سریع و هر گاه نفرمایند تسلیمیم و مطیع.
بندگان را بر سر خود حکم نیست، نوکری یعنی چه و از خود نیک و بد داشتن و بخود خیر و شر فهمیدن چه؟ هر چه امر شد نیک است و هر چه نهی شد بد، غیر این چیزی بفهم قاصر ما نمیرسد. والسلام
بندگان را بر سر خود حکم نیست، نوکری یعنی چه و از خود نیک و بد داشتن و بخود خیر و شر فهمیدن چه؟ هر چه امر شد نیک است و هر چه نهی شد بد، غیر این چیزی بفهم قاصر ما نمیرسد. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۱ - خطاب به نواب شعاع السلطنة فتح الله میرزا
تصدقت شوم: همه وقت الطاف حضرت والا افزون از عد ستاره بود و خجلت چاکر قدیمی زیاده از حد شماره؛ تا این بار که فیض حضور بر سیبل عبور مقدور شد، پایه بخت فدوی اوجی گرفت و دریای فضل و کرم والا موجی زد که بیک جزر و مد خجلت های بیش از حصر و حد را کلا و طرا محو منسی ساخت و هم رکابی امام ویردی بیک که با خلعت و ارمغان در منزل ارمغانی رسید پیر غلام را در محنت شرمساری در کمال سبک باری دید. اما از راه یگانگی و رسم خواجه تاشی دور نیست که بر خود فرض کند و صریحا عرض نماید که: اگر بار دیگر نیز این موج احسان اوج گیرد بیم آن است که وجود نابود پیر غلام را نحو و معدوم سازد. چرا که تا حال شرمندگی و خجلت های فراوان و انبوه مثل پشته و کوه، موجود بود که سیبه و سنگری قوی برای وجود ضعیف میشد، حالا که سیبه و بدنه نیست، هر چه بزنند بسینه و بدن میخورد.
آخر لطف و عنایت حدی دارد، احسان و مکرمت را اندازه هست. ریزش سحاب در تابستان چنان نیست که بهار؛ تابش آفتاب در صبح و شام نیست که نصف النهار. جود و کرم والا با این گونه علو همم چه گونه سحابی است و چطور آفتابی که یک آن و یک دم از بارش و تابش گریز ندارد و دست هیچ حمد و شکر بدامان این طور نعمت و رحمت نمیرسد. شکر و تلافی بامتناع علی رسید، جز مردن و خود را از این عجز و قصور فارغ کردن چه چاره خواهد بود؟
پس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز فرقه جهال
رخت سلسله و شعر سلسله دار و معانی مسلسل و الفاظ اعذب من الرحیق السلسل را یک جا و یک بار با هم فرستادن خود انصاف فرمائید چگونه مجال شکر میدهد و قدرت نطق باقی میگذارد؛ مگر آن همه طوق مرحمت و زنجیر التفات بر پای دل و گردن جان نهاده اید بس نیست که باز تاکید و تجدید لازم میدانید؟
قربانت شوم؛ عاجزم در ثنای تو عاجز. راه دور است و آفتاب تند و امام ویردی بیک عازم شرفیابی، پیر غلام در قصد آن که بقدر توان از سلسله بخلخال گریزد؛ حاشا و کلا من از کمند تو تا زنده ام نخواهم رست. استدعا آنچه که چاکر فدوی را گاه بگاه به خطوط مبارکه سرفراز و محظوظ فرمایند و همواره حلاوت التفات بمذاق جان بخشند. والسلام
آخر لطف و عنایت حدی دارد، احسان و مکرمت را اندازه هست. ریزش سحاب در تابستان چنان نیست که بهار؛ تابش آفتاب در صبح و شام نیست که نصف النهار. جود و کرم والا با این گونه علو همم چه گونه سحابی است و چطور آفتابی که یک آن و یک دم از بارش و تابش گریز ندارد و دست هیچ حمد و شکر بدامان این طور نعمت و رحمت نمیرسد. شکر و تلافی بامتناع علی رسید، جز مردن و خود را از این عجز و قصور فارغ کردن چه چاره خواهد بود؟
پس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز فرقه جهال
رخت سلسله و شعر سلسله دار و معانی مسلسل و الفاظ اعذب من الرحیق السلسل را یک جا و یک بار با هم فرستادن خود انصاف فرمائید چگونه مجال شکر میدهد و قدرت نطق باقی میگذارد؛ مگر آن همه طوق مرحمت و زنجیر التفات بر پای دل و گردن جان نهاده اید بس نیست که باز تاکید و تجدید لازم میدانید؟
قربانت شوم؛ عاجزم در ثنای تو عاجز. راه دور است و آفتاب تند و امام ویردی بیک عازم شرفیابی، پیر غلام در قصد آن که بقدر توان از سلسله بخلخال گریزد؛ حاشا و کلا من از کمند تو تا زنده ام نخواهم رست. استدعا آنچه که چاکر فدوی را گاه بگاه به خطوط مبارکه سرفراز و محظوظ فرمایند و همواره حلاوت التفات بمذاق جان بخشند. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۱۵ - هو قائم مقام به ابوالفتح خان قراباغی نوشته
مخدوم و صاحب و قبلة من: چندان که خواستم آدم سرکار را آنقدر نگاه دارم که امر کافی بگذرد و خبری صریح عوض کنم ممکن نشد و در نظر مخدوم مهربانم محمدخان و برادر عزیز جعفر قلیخان و سایر مخادیم را احباب بر آن حمل میشد که در عرض جواب مرقومات سامی تکاهل دارم و شغلی را در روزگار بر این کار تقدیم و ترجیح میدهم و حال آن که اگر من در بند دل خود باشم از آن است که در هوای صاحب مهربان است و اگر جان و عمر و زندگی را بخواهم برای این است که در راه تقدیم خدمات سرکار صاحبی صرف شود. دست و بنان و کام و زبان را اگر در همه عالم بخت و سعادتی خواهد بود همین است که واسطه فیمابین دل و دلدار شوند و ترجمان خبایای اسرار باشند.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
مالک تن و جان و صاحب مهربان من: هیچ میدانید که از تاریخی که دل از معتقدان و مریدان گرفته اید تا حال چه مدت مدیدی است که حجاب حجر و حرمان در میانه گذاشته اید و تشنگان زلال وصال را از آب حیات ممنوع داشته، مرهم بدست و ما را مجروح میگذاری، توقف آزاد جیران تا چند، تباعد خلان و جیران تا کی؟
اما تغلط الایام فی به آن اری
یغیضا ینائی او حبیبا یقرب
این بیت را دانسته عربی نوشتم تانداند هر که بیرونی بود. والحمدالله بل اکثرهم لا یعلمون.
این عزیز جدیدالورود که نافجا حضنیه بین نثیله و معتلفه، تشریف آورده و بالفعل از وعسط قلای بنده شرمنده نعوظ کرده است، چه حرف حسابی دارد و شما که یکسال یکسال یاد مهجوران نمیکنید و مخلصان قدیم را در انتظار قدوم میگذارید چه حرف حسابی دارید؟
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون برسول است و پیام
شما و خدا بعد از یکسال حرمان و انتظار باز رسول و پیامی را که بی مژدة وصل و وعده دیدار باشد میتوان دید و میتوان شنید؟
صاحب و قبلة گاه من، چون موکب والا بعد از این چندان توقفی در تبریز نخواهد کرد، از این که نعمت شرفیابی در تبریز ممکن و میسر شود یاس و نومیدی دارم لیکن از خوی و سلماس مأیوس و نومید نمیباشم.
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد هم چنان دشوار نیست
حضرت کافی و وسایط و روابط او تدبیرات و تمهیدات کرده بودند که الحمدالله هیچ یک مثمرثمر و منتج اثر نشد و نمیشود و نخواهد شد و بالفعل بعون الله چاره بی چارگی است آنها چون ندارند چاره و غرضی ولیکن چون بندگان سردار و والاتبار تا این دو روزه در تعزیت مرحوم مغفور حاجی جان محمدخان تشریف داشتند تقدیم خدمتی که بیان نکرده ام؛ یعنی هنوز حرفی درست بمیان نیامده؛ حسب الامر بعد از فراغ از مجلس تعزیت شروع بتقدیم این مصلحت باید بکنم و در باب قدری وجه که از مواجب سربازان باقی مانده و بندگان صاحب مهربان مقرر داشته اند که بمحل دیگر حواله شود و درین دو قسط اول بهار برعیت قصبه آزاد جبران تکلیف و تحمیل نشود. سمعنا و اطعنا و صدقنا و آمنا و اسلمنا و لوکره المشرکون.
هر حکم که بر سرم برانی
آن حکم بود میان جانم
حسب الامر صاحبی به میرزا محمدرضای لشکری مرقوم و اعلام شد که چون امر سرباز بالفعل بحضرات خودشان محول و مفوض گردیده در این وقت تنگ زحمت خدام سرکار ندهند و از همان وجوه قسط نخجوان کار سربازان فوج خود را باستحضار و استصواب میرزا محمدرضا راه انداخته، زودتر بروند و بسردار برسند و معطل نشوند.
و در باب تعرض جماعت روس و تجاوز صالدات آنها ببعضی از محالات سرکار عالی این سفر امری که بیشتر باعث خجالت من از دیر راه افتادن حامل رقیمجات بود، همین طول و تفصیل سئول و جواب و ناز و غمزه حضرات بود و چندین بار بحکم و اذن اشرف درین باب ابرام و اصرار شد که جواب صریح از او بگیریم و ممکن نشد؛ آخر متعذر باین شد که هنوز جواب تفلیس نرسیده است. والسلام
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
مالک تن و جان و صاحب مهربان من: هیچ میدانید که از تاریخی که دل از معتقدان و مریدان گرفته اید تا حال چه مدت مدیدی است که حجاب حجر و حرمان در میانه گذاشته اید و تشنگان زلال وصال را از آب حیات ممنوع داشته، مرهم بدست و ما را مجروح میگذاری، توقف آزاد جیران تا چند، تباعد خلان و جیران تا کی؟
اما تغلط الایام فی به آن اری
یغیضا ینائی او حبیبا یقرب
این بیت را دانسته عربی نوشتم تانداند هر که بیرونی بود. والحمدالله بل اکثرهم لا یعلمون.
این عزیز جدیدالورود که نافجا حضنیه بین نثیله و معتلفه، تشریف آورده و بالفعل از وعسط قلای بنده شرمنده نعوظ کرده است، چه حرف حسابی دارد و شما که یکسال یکسال یاد مهجوران نمیکنید و مخلصان قدیم را در انتظار قدوم میگذارید چه حرف حسابی دارید؟
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون برسول است و پیام
شما و خدا بعد از یکسال حرمان و انتظار باز رسول و پیامی را که بی مژدة وصل و وعده دیدار باشد میتوان دید و میتوان شنید؟
صاحب و قبلة گاه من، چون موکب والا بعد از این چندان توقفی در تبریز نخواهد کرد، از این که نعمت شرفیابی در تبریز ممکن و میسر شود یاس و نومیدی دارم لیکن از خوی و سلماس مأیوس و نومید نمیباشم.
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد هم چنان دشوار نیست
حضرت کافی و وسایط و روابط او تدبیرات و تمهیدات کرده بودند که الحمدالله هیچ یک مثمرثمر و منتج اثر نشد و نمیشود و نخواهد شد و بالفعل بعون الله چاره بی چارگی است آنها چون ندارند چاره و غرضی ولیکن چون بندگان سردار و والاتبار تا این دو روزه در تعزیت مرحوم مغفور حاجی جان محمدخان تشریف داشتند تقدیم خدمتی که بیان نکرده ام؛ یعنی هنوز حرفی درست بمیان نیامده؛ حسب الامر بعد از فراغ از مجلس تعزیت شروع بتقدیم این مصلحت باید بکنم و در باب قدری وجه که از مواجب سربازان باقی مانده و بندگان صاحب مهربان مقرر داشته اند که بمحل دیگر حواله شود و درین دو قسط اول بهار برعیت قصبه آزاد جبران تکلیف و تحمیل نشود. سمعنا و اطعنا و صدقنا و آمنا و اسلمنا و لوکره المشرکون.
هر حکم که بر سرم برانی
آن حکم بود میان جانم
حسب الامر صاحبی به میرزا محمدرضای لشکری مرقوم و اعلام شد که چون امر سرباز بالفعل بحضرات خودشان محول و مفوض گردیده در این وقت تنگ زحمت خدام سرکار ندهند و از همان وجوه قسط نخجوان کار سربازان فوج خود را باستحضار و استصواب میرزا محمدرضا راه انداخته، زودتر بروند و بسردار برسند و معطل نشوند.
و در باب تعرض جماعت روس و تجاوز صالدات آنها ببعضی از محالات سرکار عالی این سفر امری که بیشتر باعث خجالت من از دیر راه افتادن حامل رقیمجات بود، همین طول و تفصیل سئول و جواب و ناز و غمزه حضرات بود و چندین بار بحکم و اذن اشرف درین باب ابرام و اصرار شد که جواب صریح از او بگیریم و ممکن نشد؛ آخر متعذر باین شد که هنوز جواب تفلیس نرسیده است. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۱۶ - خطاب به نواب طهماسب میرزا
جلعت فداک: رفتی تو و رفت زندگانی افسوس.
ایام نواک لاتسل کیف مضت، والله مضب باسوء الاحوال
این زمانه غدار ما پر بی انصاف و بی مروت است، مگر مهجوری از هم رکابی چاکران شما برای من بس نبود که در آن هنگام حرکت آن طور شعبده بازی کرد و خاطر مبارک را طوری آزرده ساخت که هر کس جز من بود آزرده میفرمودید؛ اما من نوکری را باین شرط نکرده ام که همه وقت عزیز و گرامی و محترم باشم و بقول زن آقا نوروز تاکش بکشمش شده است بترویج قیام برخورد معبس ومخر نطم بنشینم و
کار خود بگذارم گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
خیر، استغفرالله از آقا سهل است از نوکر هم گله نمیکنم.
همین نظرک نمیدانید چه غروری بمن میفروشد و چه عتابی بمن میکند، بنمک با محک والا چندین سال است شکوه او را به هیچ کس نکرده ام و او تا یک خورده دود در پای دیگ بچشمش میرود چه شکوه ها که نمیکند؟ فکر دیگر بکن از بهر دل آزاری من. کاش دسترس بخدمت شماداشتم و روزی هزار بار از زمانه نابکار آن طور ضرب میخوردم از هزار قند و شکر شیرین تر بود؛ با تو مرا سوختن اندر عذاب، یعنی خود مرا بسوزاند نه، العیاذ بالله طور دیگر، این جا نیت من حساب است نه شیخ، فدتک نفسی.
آقا حسین قلی این بار با من بیگانگی فرمود، خرج خودش و یا بوش را بمن و علی محمد رعایت کرد، این ها از مقوله عوض اخبار است و بر فرض که گله محسوب کنند، واقعا از سنگ و روی نیستم که هیچ الم در من اثر نکند گوشت و پوست و استخوانم، آن قدر طاقت در ابنای بشر تو کو از حسینقلی هم گله نکنم آخر تا کی حوصله بکنم؟
برادر قاضی را هر چه خواستم زود روانه کنم راضی نشد آخر گویا خدمت قاضی همدان رفت، شب آخر که خدمتش رسیدم گفتم: یا ابوالفضل لاتنم دیگر پای خودش؛ اما این آخرها عجب شاعری شده بود خوب میگفت، آتش میوزد، قیامت میکرد. شما در این باب خوش طالعید؛ از شکر خدا غافل نباید بود خلاف من که بسر شما هر وقت خدمت رسیدم گفتگوی چشمه قصابان و جلود مجال نداد که چشمی واکند، دروغ گفته اند که: روان تشنه بیاساید از کنار فرات. بنده بر لب نیل و جیحون بودم و تشنه برگشتم.
آمدیم بر سر دهخوارقان، تا بگفتند از سمرقند چو قند، هزار تومان را طوری که منظور نظر سرکار بود در حاشیه کاغذها نوشتم، رقم کرمانشاه را همان از تربت عرض کردیم و هم چنین عوض چادر و سراپرده و عوض مامقان که همه نزد آقاحسین قلی است کاش من هم نزد آقاحسین قلی بودم فافوز فوزا عظیما، شما و خدا خدمت شاهزاده که من نمیرسم هر وقت شما بروید محصلی فرمائید باغ و باغچه اش را بی نهال نگذارید لا تیاسوا من روح الله آرزو از پیران هم چندان عیب نیست، هزار امید در دل دارم، نومید از باز آمدن به آن خانه و خدمت رسیدن شاهزاده نیستم، شاید که چرخ دور کند بر مراد ما. عالم بیک قرار نمانده است.
بابی انت و امی: از گزارش دارالخلافه همه چیز را نوشتید مگر شاهزاده سادات که اسمی ازو در تحریرات سرکار ندیدم و حال آن که همان روزها کشمکش او وملک بوده و بشاهنشاه رسیده، من فرستاده بودم چون شوهرش از آستانه امام دور نمیشود، خودش هم این جا بیاید، او قیل و قال خرج مکه و قرض سابق داشته. طهران بودن او آخر مایة مرارت خواهد شد. خدا آسان کند دشوار ما را، و برخوردار دارین کند شاهزاده خودمان را. همان دعای من در پای مرقد مطهر ان شاءالله مستجاب شود بس است. دعای شما در باب سهراب خان مستجاب شد و کیف مستجاب فی الواقع از حضیض خاک باوج افلاکش رسانید.
اصف الدوله را هم درست دیده بودید دل سوز و غم خوار حضرت والا اوست و جز او نیست. اما چون من از سیصد خروار جو و گندم خواسته است از لطف و عنایت های شما دور نمیدانم که اسحق را مأمور فرمائید از مشرف و یتیم ها بگیرد و بدهد و نواب امیرزاده دامت شوکته در باب مال بارگیر مضایقه نفرمایند. اما تا خمسه امیدوارم بفضل خدا که غله را آدم های من استغفرالله خرهای من خرج نکرده باشند، خدمت اگر دارید یا ندارید دخلی بپروانه نگاری ندارد. والسلام
ایام نواک لاتسل کیف مضت، والله مضب باسوء الاحوال
این زمانه غدار ما پر بی انصاف و بی مروت است، مگر مهجوری از هم رکابی چاکران شما برای من بس نبود که در آن هنگام حرکت آن طور شعبده بازی کرد و خاطر مبارک را طوری آزرده ساخت که هر کس جز من بود آزرده میفرمودید؛ اما من نوکری را باین شرط نکرده ام که همه وقت عزیز و گرامی و محترم باشم و بقول زن آقا نوروز تاکش بکشمش شده است بترویج قیام برخورد معبس ومخر نطم بنشینم و
کار خود بگذارم گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
خیر، استغفرالله از آقا سهل است از نوکر هم گله نمیکنم.
همین نظرک نمیدانید چه غروری بمن میفروشد و چه عتابی بمن میکند، بنمک با محک والا چندین سال است شکوه او را به هیچ کس نکرده ام و او تا یک خورده دود در پای دیگ بچشمش میرود چه شکوه ها که نمیکند؟ فکر دیگر بکن از بهر دل آزاری من. کاش دسترس بخدمت شماداشتم و روزی هزار بار از زمانه نابکار آن طور ضرب میخوردم از هزار قند و شکر شیرین تر بود؛ با تو مرا سوختن اندر عذاب، یعنی خود مرا بسوزاند نه، العیاذ بالله طور دیگر، این جا نیت من حساب است نه شیخ، فدتک نفسی.
آقا حسین قلی این بار با من بیگانگی فرمود، خرج خودش و یا بوش را بمن و علی محمد رعایت کرد، این ها از مقوله عوض اخبار است و بر فرض که گله محسوب کنند، واقعا از سنگ و روی نیستم که هیچ الم در من اثر نکند گوشت و پوست و استخوانم، آن قدر طاقت در ابنای بشر تو کو از حسینقلی هم گله نکنم آخر تا کی حوصله بکنم؟
برادر قاضی را هر چه خواستم زود روانه کنم راضی نشد آخر گویا خدمت قاضی همدان رفت، شب آخر که خدمتش رسیدم گفتم: یا ابوالفضل لاتنم دیگر پای خودش؛ اما این آخرها عجب شاعری شده بود خوب میگفت، آتش میوزد، قیامت میکرد. شما در این باب خوش طالعید؛ از شکر خدا غافل نباید بود خلاف من که بسر شما هر وقت خدمت رسیدم گفتگوی چشمه قصابان و جلود مجال نداد که چشمی واکند، دروغ گفته اند که: روان تشنه بیاساید از کنار فرات. بنده بر لب نیل و جیحون بودم و تشنه برگشتم.
آمدیم بر سر دهخوارقان، تا بگفتند از سمرقند چو قند، هزار تومان را طوری که منظور نظر سرکار بود در حاشیه کاغذها نوشتم، رقم کرمانشاه را همان از تربت عرض کردیم و هم چنین عوض چادر و سراپرده و عوض مامقان که همه نزد آقاحسین قلی است کاش من هم نزد آقاحسین قلی بودم فافوز فوزا عظیما، شما و خدا خدمت شاهزاده که من نمیرسم هر وقت شما بروید محصلی فرمائید باغ و باغچه اش را بی نهال نگذارید لا تیاسوا من روح الله آرزو از پیران هم چندان عیب نیست، هزار امید در دل دارم، نومید از باز آمدن به آن خانه و خدمت رسیدن شاهزاده نیستم، شاید که چرخ دور کند بر مراد ما. عالم بیک قرار نمانده است.
بابی انت و امی: از گزارش دارالخلافه همه چیز را نوشتید مگر شاهزاده سادات که اسمی ازو در تحریرات سرکار ندیدم و حال آن که همان روزها کشمکش او وملک بوده و بشاهنشاه رسیده، من فرستاده بودم چون شوهرش از آستانه امام دور نمیشود، خودش هم این جا بیاید، او قیل و قال خرج مکه و قرض سابق داشته. طهران بودن او آخر مایة مرارت خواهد شد. خدا آسان کند دشوار ما را، و برخوردار دارین کند شاهزاده خودمان را. همان دعای من در پای مرقد مطهر ان شاءالله مستجاب شود بس است. دعای شما در باب سهراب خان مستجاب شد و کیف مستجاب فی الواقع از حضیض خاک باوج افلاکش رسانید.
اصف الدوله را هم درست دیده بودید دل سوز و غم خوار حضرت والا اوست و جز او نیست. اما چون من از سیصد خروار جو و گندم خواسته است از لطف و عنایت های شما دور نمیدانم که اسحق را مأمور فرمائید از مشرف و یتیم ها بگیرد و بدهد و نواب امیرزاده دامت شوکته در باب مال بارگیر مضایقه نفرمایند. اما تا خمسه امیدوارم بفضل خدا که غله را آدم های من استغفرالله خرهای من خرج نکرده باشند، خدمت اگر دارید یا ندارید دخلی بپروانه نگاری ندارد. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای عربی
خطاب به آقا سیدمحمد مجتهد
قطرات اثینه انسکبت کالمرن من العیون و فقرات ادعیه انبعثت من القلب المحزون، تهدی الی حضره مولی الاعظم العلامه الافخم، صدر المجتهدین فخر المتبحرین، زینت الفضایل، الفاضل الباذل، السید السند، عالم معالم الاسلام، عارف قواعد الاحکام، محقق شرایع الدین، لمعه لوامع الیقین، تذکره الفضلاء ذخیره العلماء – سالک مسالک الایمان، مدرک مدارک القرآن، علم الهدی، عروه المله والدین، نصیر الاسلام والمسلمین، صانه الله سبحانه عن مصائب الزمان و نوائب الحدثان،
و بعد: فقد ادمی وفاه سید الجیل جرحا لایلتحم فتوره و امات موت الفاضل النبیل قلبا لایرجی نشوره، یا لها من مصیبه خصت بالانفس وعمت فی الافاق ملاءت من الدموع اقداح الاحداق لقد انهدم من ارکان الدین رکن لایمکن قیامه و ثلم فی الاسلام ثلمه لایسد انثلامه، اندرست مدارس الاحکام و عطلت معالم الحلال و الحرام، بکت علیه السماء بدموع ساجمه و تفجعت الارض بنفوس راجمه، ناحت علیه العنادل و انثکلت بر زئه الفضایل، قد کان علما بین العلماء و تاجا علی رأس الفضلاء سراجا و هاجا یستضئی باشراقه الاقارب و الاباعد وشجره مورقه یستظل بافنانها الصادر و الوارد و کان لحقایق اخبار النبی ص و الائمه خبیرا ولد قایق اسرار الوحی و التنزیل شرحا کبیرا نشر من طیب الافاده ما کان ریا و امر بالبر و المعروف مادام حیا و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی عرضت علی المهموم هموم لاتقبل منه عدلا و صرفا و تجرع بفقده کاسا من الحزن صرفا، کم لیله بن ضجیع آلام و احزان و صباح اتبکرت فجیع هموم و اشجان و کم شفقت حبیب التجلد و الاصطبار و نزعت قمیص السکنیه و الوقار و الاولی ان نستمسک بعروه الصبر و الاستسلام سیما السید الاجل ادام الله سلامته و نشر فی الاقطار افاضته اوفق بالانقیاد لقضاء الله و ما قدره و الاستسلام برضائه و ما امره لما فیه من العلم و الحلم و العقل و الفضل و المعرفه بمجاری الاقدار و اختلاف اللیل و النهار و لو کانت الدنیا تدوم لاهلها لکان رسول الله فیها مخلدا
احمدالله علی سلامه ابناء الکرام الافاضل و سلایل الاخیار الامائل لاسیما من بینهم کالشمس بین الکواکب و شمسه القلاده بین الدرر الثواقب.
نجوم سماء کلما غاب کوکب
بداکوکب تاوی الیه کواکبه
والسلام علی سید الانام و آله البرره الکرام.
و بعد: فقد ادمی وفاه سید الجیل جرحا لایلتحم فتوره و امات موت الفاضل النبیل قلبا لایرجی نشوره، یا لها من مصیبه خصت بالانفس وعمت فی الافاق ملاءت من الدموع اقداح الاحداق لقد انهدم من ارکان الدین رکن لایمکن قیامه و ثلم فی الاسلام ثلمه لایسد انثلامه، اندرست مدارس الاحکام و عطلت معالم الحلال و الحرام، بکت علیه السماء بدموع ساجمه و تفجعت الارض بنفوس راجمه، ناحت علیه العنادل و انثکلت بر زئه الفضایل، قد کان علما بین العلماء و تاجا علی رأس الفضلاء سراجا و هاجا یستضئی باشراقه الاقارب و الاباعد وشجره مورقه یستظل بافنانها الصادر و الوارد و کان لحقایق اخبار النبی ص و الائمه خبیرا ولد قایق اسرار الوحی و التنزیل شرحا کبیرا نشر من طیب الافاده ما کان ریا و امر بالبر و المعروف مادام حیا و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی عرضت علی المهموم هموم لاتقبل منه عدلا و صرفا و تجرع بفقده کاسا من الحزن صرفا، کم لیله بن ضجیع آلام و احزان و صباح اتبکرت فجیع هموم و اشجان و کم شفقت حبیب التجلد و الاصطبار و نزعت قمیص السکنیه و الوقار و الاولی ان نستمسک بعروه الصبر و الاستسلام سیما السید الاجل ادام الله سلامته و نشر فی الاقطار افاضته اوفق بالانقیاد لقضاء الله و ما قدره و الاستسلام برضائه و ما امره لما فیه من العلم و الحلم و العقل و الفضل و المعرفه بمجاری الاقدار و اختلاف اللیل و النهار و لو کانت الدنیا تدوم لاهلها لکان رسول الله فیها مخلدا
احمدالله علی سلامه ابناء الکرام الافاضل و سلایل الاخیار الامائل لاسیما من بینهم کالشمس بین الکواکب و شمسه القلاده بین الدرر الثواقب.
نجوم سماء کلما غاب کوکب
بداکوکب تاوی الیه کواکبه
والسلام علی سید الانام و آله البرره الکرام.