عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
مهدی اخوان ثالث : زمستان
به مهتابی که به گورستان می تابید
۱
حیف از تو ای مهتاب شهریور، که ناچار
باید بر این ویرانه محزون بتابی
وز هر کجا گیری سراغ زندگی را
افسوس، ای مهتاب شهریور، نیابی
یک شهر گورستان صفت، پژمرده، خاموش
"بر جای رطل و جام می" سجادهٔ زرق
"گوران نهادستند پی" در مهد شیران
"بر جای چنگ و نای و نی" هو یا اباالفضل
با نالهٔ جان‌سوز مسکینان، فقیران
بدبخت‌ها، بیچاره‌ها، بی خانمان‌ها
۲
لبخند محزون "زنی" ده ساله بود این
کز گوشهٔ چادر سیاه دیدم ای ماه
آری "زنی ده ساله" بشنو تا بگویم
این قصه کوتاهست و درد آلود و جانکاه
وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی
شش ساله بود این زن که با مادرش آمد
از یک ده گیلان به سودای زیارت
آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند
و اینک شده سرمایهٔ کسب و تجارت
نفرین بر این بیداد، ای مهتاب، نفرین
بینی گدایی، هر به گامی، رقت انگیز
یاد هر به دستی، عاجزی از عمر بیزار
یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی
هر یک به روی بارهای شهر سربار
چون لکه‌های ننگ و ناهمرنگ وصله
۳
اینجا چرا می‌تابی؟ ای مهتاب، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست
می‌خندی اما گریه دارد حال این شهر
ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
از ابروی خورشید، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
از زندگی اینجا فروغی نیست، الک
در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
واندر سرود بامدادیشان فشرده ست
زینجا سرود زندگی بیرون تراود
همراه گردد با بسی نجوای لب‌ها
با لرزش دل‌های ناراضی هماهنگ
آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها
وین است تنها پرتو امید فردا
۴
ای پرتو محبوس! تاریکی غلیظ است
مه نیست آن مشعل که‌مان روشن کند راه
من تشنهٔ صبحم که دنیایی شود غرق
در روشنی‌های زلال مشربش، آه
زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سگها و گرگها
۱
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبهٔ بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه‌های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده‌های برف‌ها، باد
روان بر بال‌های باد، باران
درون کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگ‌ها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»
«کنار مطبخ ارباب، آنجا
بر آن خاک اره‌های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن »
«وز آن ته مانده‌های سفره خوردن»
«و گر آن هم نباشد استخوانی »
«چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی »
«ولی شلاق! این دیگر بلایی ست »
«بلی، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم »
۲
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگ‌ها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگ‌ها - باد، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است »
«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی، سرمای پر سوز
حکومت می‌کند بر دشت و بر ما »
«نه ما را گوشهٔ گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی »
«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست، دایم
دو دشمن می‌دهد ما را شکنجه
برون: سرما درون: این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه »
«و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله‌ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت »
«بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
که این خون، خون ما بی خانمان‌هاست
که این خون، خون گرگان گرسنه ست
که این خون، خون فرزندان صحراست »
«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد »
مهدی اخوان ثالث : زمستان
گزارش
خدایا! پر از کینه شد سینه‌ام
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
دل پاکروتر ز آیینه ام
دلم دیگر آن شعلهٔ شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
سرایی درین شهرک آباد نیست
خدایا! زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد، عشق ازو دور شد
کهن گور شد، مسخ شد، کور شد
مگر پشت این پردهٔ آبگون
تو ننشسته‌ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشتهٔ چند و چون؟
شبی جبه دیگر کن و پوستین
فرودی از آن بارگاه بلند
رها کردهٔ خویشتن را ببین
زمین دیگر آن کودک پاک نیست
پر آلودگی‌هاست دامان وی
که خاکش به سر، گرچه جز خاک نیست
گزارشگران تو گویا دگر
زبانشان فسرده ست، یا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
درین کهنه محراب تاریک، بس
فریبنده هست و پرستنده نیست
علی رفت، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت، و بودای پاک
رخ اندر شب نی روانان نهفت
نمانده ست جز من کسی بر زمین
دگر ناکسانند و نامردمان
بلند آستان و پلید آستین
همه باغ‌ها پیر و پژمرده‌اند
همه راه‌ها مانده بی رهگذر
همه شمع و قندیل‌ها مرده‌اند
تو گر مرده‌ای، جانشین تو کیست؟
که پرسد؟ که جوید؟ که فرمان دهد؟
وگر زنده‌ای، کاین پسندیده نیست
مگر صخره‌های سپهر بلند
که بودند روزی به فرمان تو
سر از امر و نهی تو پیچیده‌اند؟
مگر مهر و توفان و آب، ای خدا
دگر نیست در پنجهٔ پیر تو؟
که گویی: بسوز، و بروب، و برای
گذشت، ای پیر پریشان! بس است
بمیران، که دونند، و کمتر ز دون
بسوزان، که پستند، و ز آن سوی پست
یکی بشنو این نعرهٔ خشم را
برای که بر پا نگه داشتی
زمینی چنین بی حیا چشم را؟
گر این بردباری برای من است
نخواهم من این صبر و سنگ تو را
نبینی که دیگر نه جای من است؟
ازین غرقه در ظلمت و گمرهی
ازین گوی سرگشتهٔ ناسپاس
چه ماده ست؟ چه قرن‌های تهی؟
گران است این بار بر دوش من
گران است، کز پس شرم و شرف
بفرسود روح سیه پوش من
خدایا! غم آلوده شد خانه‌ام
پر از خشم و خون است و درد و دریغ
دل خستهٔ پیر دیوانه‌ام
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سرود پناهنده
نجوا کنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناک
خسته دلی، شکسته دلی، بیزار
از سر فکنده تاج عرب بر خاک
این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا
بی هیچ باک و بیم و ادا
سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته می‌سراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می‌روم
ور بایدم دویدن، با شوق می‌دوم
گر بسته بود در؟
به خدا داد می‌زنم
سر می‌نهم به درگه و فریاد می‌کنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می‌کند
هیهای! های! های
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
اینجا
درمانده‌ای ز قافلهٔ بیدل شماست
آواره‌ای، گریخته‌ای، مانده بی پناه
آه
اینجا منم، منم
کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می‌زند به تاج عرب، گریان
حال خوشی، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم؟
حکایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده‌های طعن
وز گریه‌های بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می‌توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده‌ام من
تا چند می‌توانم باشم از او جدا؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و کنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
کاوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می‌گریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خاک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
او، در خیال، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصهٔ خود را
می‌گوید و ز هول دلش جوش می‌زند
گویی کسی به قصهٔ او گوش می‌کند
امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من، تا چه می‌کنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
بگریختم
به سوی شما می‌گریختم
بگریختم، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو
آیا اجازه هست؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی‌رسد
او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
می‌ترسد این غریب پناهنده
ای قوم، پشت در مگذاریدش
ای قوم، از برای خدا
گریه می‌کند
نجواکنان، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمی‌دهد
غمگین نشسته، گریه امانش نمی‌دهد
راهم ... دهید، ای! ... پناهم دهید ... ای!
هو ... هوی .... های ... های
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
بگو به خاک‌فروش
بگو به خاک‌فروش
که دست از سرِ این خاک‌توده بردارد
که پایِ مرکبِ بیگانه‌پرورِ خود را
به این قلمروِ بسیار‌کشته نگذارد.
و هر معاملتی را که طرح می‌ریزد
به ارتباطِ خود و خانواده‌اش ریزد
نه با دیارِ‌شهیدان و ملکِ جانبازان.
بگو به خاک‌فروش
که دست‌بازیِ خود را برون از این کشور
به هر کجا که ولی‌نعمتش فروخته‌است
به راه اندازد،
نه در قلمروِ خون و سرودِ آزادی،
نه در ولایتِ در‌خاک‌و‌خون‌نشستهٔ من.
بگو به خاک‌فروش
که سازهایِ اجیرانهٔ سفاهت را
به آستانهٔ ارباب‌هاش بنوازد
نه در دیارِ قیام و شهادت و شمشیر.
بگو به خاک‌فروش
که نسجِ پرچمِ مزدوری‌اش
زمانه‌هاست که افشا شده‌ست
کهنه شده‌ست
و آفتابِ‌دروغینِ دست و دامانش
در این گذرگهِ آشوب رنگ باخته‌است.
بگو به خاک‌فروش
که این دیار تحمّل ندارد از این پس
سفارشاتِ برون‌مرزیِ خیانت را.
و
و هیچ فرعونی در این جفاکده
چادر نمی‌تواند زد.
بگو به خاک‌فروش
که نامِ دوّمِ این خاک مِحجَرِ زخم است
و مرده‌هاش به تاریخ حکم می‌رانند.
بگو به خاک‌فروش
معاملاتِ دکان‌داری‌اش در این بازار
ز رونق افتاده‌ست.
دگر حضورِ گدایانهٔ جهنّمی‌اش
کلاه بر سرِ این سرزمین نخواهد بود
دگر پیازِ فریبش نه رنگ می‌آرد
نه بیخ می‌گیرد.
بگو به خاک‌فروش
زمان
به وزن و حجمِ دگر در گذار از این خاک است.
زمانِ موعظه‌هایِ فرنگیانه شده.
زبانِ‌تازه بیاور،‌پیامِ تازه بده.
بگو به خاک‌فروش
که در ولایتِ‌من
گرسنگی از اسارت هزارها فرسنگ
به پیش می‌رانَد.
ز خیرخواهیِ‌کاذب به راه چاه مکَن.
بگو به خاک‌فروش
که دستگاهِ طلسمات‌سازیِ افرنگ
ز خونِ این مردم
گذار نتواند.
و کارگاهِ کثیفِ اجیرپروری‌اش
به«ایدس» درگیر است.
بگو به خاک‌فروش
که از وقاحتِ اجدادِ خود بپرهیزد.
به خونِ پاکِ هزاران‌هزار آزاده
نیامیزد.
و رستخیزِ دلیرانِ پاک‌دامان را
(نه دزد و رهزن را)
خلل نیامیزد
بگو:
رهش بگیرد و از این میانه برخیزد.
بگو به خاک‌فروش
که دورِ تاج‌دهی‌هایِ‌دزدِ دریایی
به پای آمده‌است.
کنون محاسبهٔ خون و داد و تاریخ است.
کنون محاسبهٔ اعتماد و ایمان است.
و دست،دستِ بلندِ خدایگانِ ره است،
که پشت می‌شکناند
که باز می‌دارد.
بگو به خاک‌فروش
که زخمِ کهنهٔ این ملک را نمک نزند
و دردهایِ قدیمیِّ روزگاران را
عصب نینگیزد.
بگو به خاک‌فروش
که کارنامهٔ اجدادی‌اش بس است
به دوشِ خویش کشد.
بگو به خاک‌فروش
در آن دیار اقامت کند که تبعه‌اش است
در آن دیار که اولادهایِ عیّاشش
ز خونِ این مردم
به عیش مشغول‌اند
نه در دیارِ به‌خاک‌و‌به‌خون‌نشستهٔ ما
بگو به خاک‌فروش
که سنگِ دردِ وطن را به سینه کم کوبد
که گُل به کاکلِ نامردها نمی‌زیبد
و حرفِ عشق به لب‌هایِ خائنِ مزدور
صفا نمی‌یابد.
بگو به خاک‌فروش
که رفته پهلویِ آن پیر خوکِ استعمار،
به سوگ بنشیند،
و خوابِ‌سلطنتِ باز‌یافته
بیند.
بگو به خاک‌فروش
که خیمه از سرِ این گریه‌گاه برچیند.
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
جهانِ سوم!
از دیهه‌ هایِ‌دور
از کلبه‌هایِ تنگ
از کوچه‌هایِ روی به بازارهایِ فقر
با معده‌هایِ‌خالی
با مشت‌هایِ باز
آغاز می‌شویم.
توهین شده
با مرگ‌هایِ زودرسِ ساده
از راه می‌رسیم.
دستانمان نه درخورِ آرامش
پاهایمان نه درخورِ آسودن
ما را فقیر ساخته،‌تحقیر کرده‌اند.
از آسیاب‌هایِ قدیمی
با شیوه‌هایِ کهنهٔ تولید
یکنواخت
قد می‌کشیم.
وز کُرد هایِ کوچکِ شالیزار
با گونه‌گون علامتِ بیماری
از دست می‌رویم وَ می‌میریم.
ما را جهانِ سوّم از آن گویند.
دیوانگانِ آن سویِ کُهساران
لشکرکشانِ آن سویِ دریاها
جغرافیایِ زندگیِ ما را
تهدید می‌کنند.
از خونِ‌ما به نامِ موادِ خام
در کارخانه‌هایِ شقاوتْشان
نوشابه و نواله می‌اندوزند؛
ارچند
از سازهایِ درخورِ دریاها
در تابشیم.
امّا،
آن سویِ مرزهایِ‌سیاسی‌مان
تضعیف می‌شویم.
ما را جهانِ سوم از آن گویند.
آری طنینِ دوزخیِ آن سوی
از پشتِ بامِ کلبهٔ آسایش
بانویِ باغ را به عزا بنشاند.
آن‌گه جهانِ سوّم‌مان گفتند
جهانِ سوّم!
ویرانه‌هایِ بسته نگه‌داشته شده
جمعیّتِ معامله گردیده
در روزهایِ جمعهٔ بازارهایِ غرب
- اجناسِ مسخِ از نظر افتیده -
-طرحِ خیالیی ز بنی‌آدم-
تقویمِ سال‌هایِ قدیمی را
- بسیار قرنِ پیش درخشیده-
جغرافیایشان
اعدامگاهِ لشکرِ آزادی
آن‌جا که خون مباح،‌ولی لبخند
کم یافت می‌شود.
وآن‌جا که سال‌هاست
آرامش و غذا و سکونت را
برنامه نی
معاهده نی
اعتماد نیست.
آری جهانِ سوّم
آن خانه‌هایِ کوچک
که زادگاهِ پاکِ خدایان‌اند
و روزگارِ شادیِ آنان را
ماشینِ فتنه کارگزاری‌ها
بلعیده‌است.
زآن‌جا که سال‌هاست
الماس و نفت برده، ولی جاسوس
بر جای می‌نهند
جاسوسِ کودتا
جاسوسِ نطفه‌هایِ برازنده
جاسوسِ خونِ عاصیِ روشن‌فکر!
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
که نمی‌دانیم،
در کوره‌هایِ ذرّویِ آنان
یک مرمی از چه قدرتِ تخریبی
ترکیب می‌شود.
تنها برایِ آن که نمی‌دانیم
طرحِ پلانِ عاجلِ امریکا
یا شوروی
دربارهٔ خلیج چه می‌بوده‌ست!
تنها برایِ آن که نمی‌دانیم
«ناتو» برایِ مرگِ زمینی‌ها
تا چند سال گرسُنه می‌مانَد!
تنها برایِ آن که نمی‌خواهیم
کز بازوانِ‌ما
وز دست‌مایه‌هایِ طبیعی‌مان
غرب و هزینه‌هایِ‌جهان‌خواری‌ش
آبادتر شود!
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
که با خدا و آدمِ‌او عاشقانه‌ایم
که معتقد به مالکِ خورشیدیم
و مطمئن به وارثِ زیبایی.
تاریخ،‌با کرامتِ‌ما ساز می‌شود
پیغمبرانِ روشنی و پاکی
اَسلافِ پاک‌طینتِ ما بودند.
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
روحِ کدام جنگلِ آشفته
با نغمه‌هایِ ما که نیاسوده‌ست!
رُعبِ کدام وسوسه و طوفان
بر بازوانِ ما که که نپیچیده‌ست!
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
از ماه تا به ماهی
زیبایی و کمال
در کارگاهِ‌معنویِ این جهانیان
تعدیل می‌شود.
ما را جهانِ سوّم از آن گویند.
کابل ۱۳۷۰
عبدالقهّار عاصی : مثنوی‌ها
ساقی‌نامه
بیا ساقی آن‌کینه‌کش جام را
همان پرتوِ سرخِ آرام را
همان‌شعشعِ شیشهٔ سور را
همان‌مرهمِ زخمِ ناسور را
به من عرضه کن آن‌طلایی‌گلاب
که بسیار سردم و بی‌حد خراب
بیا ساقی آن‌رحمتِ عور را
همان‌مایعِ نور در نور را
به من ده از آن‌جوهرِ نابِ تلخ
از آن‌دردپیمایِ بی‌تابِ تلخ
از آن‌پیکِ صافیِّ موعود رنگ
از آن‌آفتابِ شب‌اندود رنگ
همان‌مشعلِ روشنِ سوده را
همان‌باهنر تلخِ باهوده را
بنوشان و مگذار جام از کفم
که نفتد کلافهٔ کلام از کفم
بیا ای سروشِ دیارِ سبو
به من ده کلیدِ درِ گفت‌و‌گو
که با دردِ خویش آشنا سازمت
به قانونِ غم،‌نغمه پردازمت
که این‌جا در این‌عرصهٔ خون‌چکان
از انسانیت می‌نیابم نشان
همش می‌کشند و همش می‌برند
همش می‌زنند و همش می‌درند
به هر سوی ابلیس بنشانده‌اند
خدا را از این‌خاکدان رانده‌اند
نیاورده‌اند این‌خسان غیرِ غم
نباریده‌اند این‌طرف جز ستم
نبردند غیر از جفا،‌کار پیش
نماندند گامی جز آزار پیش
ز دستِ‌غلامانِ رسوا‌شده
مسلمان به کیشِ نصارا شده
ز دین آن‌چه دارند ریش است و بس
از انصاف،‌چورِ همیش است و بس
به بیگانگی چون پلنگی شده
ز بیگانه همچون تفنگی شده
نه پروایِ حق‌شان،‌نه پروایِ داد
که لعنت به این‌قومِ کمزاد باد
هر آن‌چه به نامِ جهادی شده
فرومایگی را فسادی شده
گریزان گریزانم از این‌سرای
توأم روزنی،‌روشنایی گشای
در این‌جا بجز کشت‌و‌کشتار نیست
در این‌شهر غیر از بلا بار نیست
چنان بی‌محابا شر افکنده‌اند
که بنیادِ دوزخ برافکنده‌اند
کسی نیست تا دستِ شدّادها
دمی باز دارد ز بیدادها
ز مرداریِ کارِ ارباب‌ها
به هم خورده رویایِ مرداب‌ها
عفونت گرفته‌ست این‌بام و در
لجنزار گردیده این بوم و بر
چراغی ز شادی فرادید نیست
به پایانِ این‌غصّه امّید نیست
هوایی ز کشتارگه می‌وزد
که اندامِ نمرود را می‌گزد
ولی گوشِ اینان بدهکار نیست
ولی چشمشان را از آن عار نیست
شکسته‌ست دیوارِ ایمانشان
سلامت نمانده به وجدانشان
تو ای یار زین‌روزگارِ خراب
پناهم بده در جوارِ شراب
که در اوجِ مستی دعایی کنم
به دادارِ عادل ثنایی کنم
به خون‌خواهیِ‌مردمِ بی‌گناه
شفیع آورم روحِ شهرِ‌تباه
بُوَد که خدا هم خدایی کند
به سرمنزلی رهگشایی کند
۱۳ حوت ۱۳۷۲
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
شهرِ در خون
نیمِ ملّت شهید و نیمِ دگر
زخمی و ناتوان و بیچاره
عدّه‌ای سوگوارِ بربادیش
عدّه‌ای هم غریب و آواره

در تمامیِّ این‌ولایتِ‌مرگ
نه لبی مانده و نه لبخندی
در تمامیِّ این‌غبارآباد
نیست سیمایِ آرزومندی

دستبازیِّ کیسه‌هایِ بزرگ
کارد تا استخوان فرو برده‌ست
دستگاهِ دلی نمانده به جای
معنویّت فنا شده،‌مرده‌ست

سیلِ بربادی است و ویرانی
لبِ رودیّ و چند ماهی‌گیر
آتش‌افروزِ چند و فتنهٔ چند
چند فرمان‌گزار و چند اجیر

روزگاری است که نمی‌خوانَد
شهرِ در‌خون‌ستادهٔ کابل
روزگاری است که نمی‌خندد
مامِ از‌پا‌فتادهٔ کابل

روزگاری است که مروّت را
لعنتی‌ها دروغ می‌بافند
بوسه بر ماه می‌زنند از دور
غبغب آباد کرده،‌می‌لافند

روزگاری است که سلامی را
کس به کس اعتماد می‌نکند
با کلامی کس از کسی نشود
کسی از عشق یاد می‌نکند

دستِ بیگانگانِ همسایه
هر سو دیوانه‌وار در کار است
دوست گفته،‌تباه می‌سازند
ملّتی را که سخت افگار است
فریدون مشیری : ابر و کوچه
فقیر
ای بینوا، که فقر تو تنها گناه توست!
در گوشه ای بمیر! که این راه، راه توست
این گونه گداخته، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره، دشمن حال تباه توست
در کوچه های یخ زده، بیمار و در به در
جان می‌دهی و مرگ تو تنها پناه توست
باور مکن که در دل‌شان می‌کند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست
اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله‌های خشم که در هر نگاه توست!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
دست ها و دست ها
به دست‌های او نگاه می‌کنم
که می‌تواند از زمین
هزار ریشهٔ گیاه هرزه را برآورد
و می‌تواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد

به دست‌های خود نگاه می‌کنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه می‌کند
هزار لحظهٔ عزیز را تباه می‌کند
مرا فریب می‌دهد
تو را فریب می‌دهد
گناه می‌کند
چرا سپید را سیاه می‌کند؟
‌چرا گناه می‌کند؟!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
از خدا صدا نمی رسد
ای ستاره‌ها که از جهان دور
چشم‌تان به چشم بی‌فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده‌اید؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده‌اید؟

این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی‌تباهی شماست!

گوش‌تان اگر به نالهٔ من آشناست،
‌از سفینه‌ای که می‌رود به سوی ماه،
از مسافری که می‌رسد ز گرد راه،
‌از زمین فتنه‌گر حذر کنید!
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست

ای ستاره‌ای که پیش دیدهٔ منی
باورت نمی‌شود که در زمین،
هرکجا به هر که می‌رسی،
خنجری میان پشت خود نهفته است!
پشت هر شکوفهٔ تبسمی،
خار جانگزای حیله‌ای شکفته است!

آن‌که با تو می‌زند صلای مهر،
جز به فکر غارت دل تو نیست!
گر چراغ روشنی به راه توست،
چشم گرگ جاودان گرسنه‌ای است!

ای ستاره
ما سلام‌مان بهانه است
عشق‌مان دروغ جاودانه است!
در زمین زبان حق بریده‌اند،
حق، زبان تازیانه است!
وانکه با تو صادقانه درد‌دل کند،
‌های های گریهٔ شبانه است!

ای ستاره باورت نمی‌شود:
در میان باغ بی‌ترانهٔ زمین
ساقه‌های سبز آشتی شکسته است
لاله‌های سرخ دوستی فسرده است
غنچه‌های نورس امید
لب به خنده وانکرده، مرده است!
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!

‌ای ستاره، باورت نمی‌شود:
‌آن سپیده‌دم که با صفا و ناز
در فضای بی‌کرانه می‌دمید،
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده‌ها سپیده نیست
رنگ چهرهٔ زمین پریده است!

آن شقایق شفق که می‌شکفت
عصر‌ها میان موج نور،
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است!
دود و آتش به آسمان رسیده است!

ابرهای روشنی که چون حریر،
‌بستر عروس ماه بود،
پنبه‌های داغ‌های کهنه است!

ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!
‌از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعرهٔ گلوله‌های آتشین
از صفای گونه‌های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه‌های دردناک
از زوال چهره‌های نازنین مپرس
‌پیش چشم کودکان بی‌پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیدهٔ خداست
از لهیب کوره‌ها و کوه نعش‌ها
از غریو زنده‌ها میان شعله‌ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس

ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!

ما اگر ز خاطر خدا نرفته‌ایم
پس چرا به داد ما نمی‌رسد؟
ما صدای گریه‌مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمی‌رسد؟

بگذریم ازین ترانه‌های درد
بگذریم ازین فسانه‌های تلخ
بگذر از من ای ستاره، شب گذشت
قصهٔ سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
می‌گریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی‌نیاز تو!

ای که دست من به دامنت نمی‌رسد
اشک من به دامن تو می‌چکد

با نسیم دلکش سحر
‌چشم خستهٔ تو بسته می‌شود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده‌های گریهٔ شبانه‌ام
‌در گلو شکسته می‌شود
شب به خیر...!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
خوشه اشک
قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست،
با پرستوها،
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت!

روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است.
که چرا
به حریمِ حرمِ جت ها خصمانه تجاوز شده است!

روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است.
و هیاهوی قناری ها،
خواب جت ها را آشفته است!

غزل «حافظ» را می خواندم:
«مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو»
تا به آنجا که وصیت می کرد:
«گر روی پاک و مجرد چومسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو»

دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پردهء اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
به نکو کاری، پاکی، خوبی
عشق می ورزید.
و پسر هایش را
که چه سان «پاک و مجرد»! به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشهبه پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند!

دود در «مزرعهء سبز فلک» جاری است.
تیغه نقره «داس مه نو» زنگاری است،
و آنچه هنگام درو حاصل ماست؛
لعنت و نفرت و بیزاری است!

روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و غزل های قناری ها
خواب جت ها را آشفته است!

غزل «حافظ» را می بندم
از پس پردهء اشک،
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
می بینم:
در دل شعله و دود
می شود «خوشه پروین» خاموش!
پیش خود می گویم:
عهد خودرایی و خود کامی ست،
عصر خون آشامی است،
که درخشنده تر از خوشه پروین سپهر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است!
فریدون مشیری : مروارید مهر
ما، همان جمع پراکنده...
موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد !
*

از دلِ تیره امواج بلند آوا،
که غریقی را در خویش فرو می برد،
و غریوش را با مشت فرو می کشت،
نعره ای خسته و خونین ، بشریت را،
به کمک می طلبید :
ــ « ای آدم ها...
آی آدم ها...»
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی که قضا،
به گمانی که قدر بر سر آن خسته، گذاری بکند !
« دستی از غیب برون آید و کاری بکند »
هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلکه - شاید - برهانیمش،
به کناری برسانیمش!...
*

موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می ریخت.
با غریوی،
که به خاموشی می پیوست.
با غریقی که در آن ورطه، به کف ها، به هوا
چنگ می زد، می آویخت ...
*

ما نمی دانستیم
این که در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،
این نگون بخت که اینگونه نگونسار شده است ،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده،
همان تنها،
آن تنها هاییم!
*
همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم.
آن صدا، اما خاموش نشد .
ـ « ای آدم ها...
آی آدم ها...»
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان است،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنین اندازست.
*

آه، اگر با دل و جان، گوش کنیم،
آه اگر وسوسهء نان را، یک لحظه فراموش کنیم،
« آی آدم ها» را
در همه جا می شنویم.
*

در پی آن همه خون،
که بر این خاک چکید،
ننگ مان باد این جان!
شرم مان باد این نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم!
*

در شب تار جهان
در گذرکاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی !
در دل این همه آشوب و پریشانی
این از پای فرو می افتد،
این که بردار نگونسار شده ست،
این که با مرگ درافتاده است،
این هزاران وهزاران که فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه!
آن انسان،
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده، همان تنها،
آن تنها هاییم !

اینهمه موج بلا در همه جا می بینیم،
« آی آدم ها » را می شنویم،
نیک می دانیم،
دشتی از غیب نخواهد آمد
هیچ یک حتی یکبار نمی گوییم
با ستمکاری نادانی، اینگونه مدارا نکنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش

مهربانی را،
دانایی را،
بر بلندای جهان،
بنشانیمش ... !
*
ـ « ای آدم ها...
موج می آید...
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
بر صلیب
بر صلیبم،
میخکوب!
خون چکد از پیکرم، محکوم باورهای خویش.
بوده‌ام دیروز هم آگاه، از فردای خویش.

مهرورزی کم گناهی نیست! می‌دانم،
سزاوارم، رواست.

آنچه بر من می‌رسد، زین ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهی که زور و دشمنی فرمانرواست.

مهرورزی کم گناهی نیست!
کم گناهی نیست عمری، عشق را،
چون برترین اعجاز، باور داشتن.

پرچم این آرمان پاک را
در جهان افراشتن.
پاسخ آن، این زمان:
تن فرو آویخته!
با نای بی آوای خویش!

ساقة نیلوفری رویید در مرداب زهر!
ای همه گلهای عطر آگین رنگین!
این جسارت را ببخشایید بر او،
این جسارت را ببخشایید!

جرم نابخشودنی این است:
«ننشستی چرا بر جای خویش؟»

جای من بالای این دار است با این تاج خار!
در گذرگاه شما،
این تاج، تاج افتخار.
جای من، تا ساعتی دیگر، ازین دنیا جداست،
جای من دور از تباهی‌های دنیای شماست؛
ای همه رقصان
درون قصر باورهای خویش!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
خط آتش
در پشت میله‌های قفس، از سرِ ملال
با خطِ خوش نوشتم
بیتی به حسب حال
« اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد»

چشمم میان خط
بر روی لفظ «آتش» لرزید، ایستاد

دیدم: هزار شاخة گل را که بی گناه
در خط آتش‌اند.
بیدادهای مشعله‌افروز جنگ را
با خطّ خون خویش
بر خاک می کشند!

یک قطره اشک سوزان
بر آتش اوفتاد
امام خمینی : غزلیات
خرقه تزویر
ماییم و یکی خرقه تزویر و دگر هیچ
در دام ریا، بسته به زنجیر و دگر هیچ
خودبینی و خودخواهی و خودکامگی نفس
جان را چو روان کرده زمینگیر و دگر هیچ
در بارگه دوست، نبردیم و ندیدیم
جز نامه سربسته به تقصیر و دگر هیچ
بگزیده خرابات و گسسته ز همه خلق
دل بسته به پیشامد تقدیر و دگر هیچ
درویش که درویش‏صفت نیست، گشاید
بر خلق خدا دیده تحقیر و دگر هیچ
صوفی که صفاییش نباشد، ننهد سر
جز بر در مردِ زر و شمشیر و دگر هیچ
عالِم که به اخلاص نیاراسته خود را
علمش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ
عارف که ز عرفان کتبی چند فراخواند
بسته است به الفاظ و تعابیر و دگر هیچ
امام خمینی : رباعیات
حجاب اکبر
فاطی که به علم فلسفه می‏نازد
بر علم دگر به آشکارا تازد
ترسم که در این حجاب اکبر، آخر
غافل شود و هستی خود را بازد
امام خمینی : رباعیات
بیراهه
علمی که جز اصطلاح و الفاظ نبود
تیرگی و حجاب، چیزی نفزود
هر چند تو حکمت الهی خوانیش
راهی به سوی کعبه عاشق ننمود
امام خمینی : رباعیات
لاف عرفان
طوطی صفتی و لاف عرفان بزنی
ای مور، دم از تخت سلیمان بزنی
فرهاد ندیده‏ای و شیرین گشتی
یاسر نشدی و دم ز سلمان بزنی
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تکرار مکرّرات
به آخر کلام رسیدیم ۱
ای وازده، ترّهات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
بربند، زبان یاوه گویی
بشکن قلم و دوات، بس کن
ای عاشق شهرت، ای دغل‏باز
بس کن تو خُزعبلات، بس کن
گفتار تو از برای دنیااست
پیگیری مهملات، بس کن
بردار تو دست از سر ما
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن(۲)
و سلام بر بندگان خداوند که بی نام و نشانند
اولیائی تحت قبا بی‏لایعرفهم غیری
۱.حضرت امام - قدس سرّه - این اشعار را در دفترچه های گوناگون و در حاشیه نامه‏ها و گاهی روزنامه نوشته‏اند؛ لذا این جمله در پایان یک جلد از دفترها نوشته شده است.