عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳
فردا به زمین افتد از سر همه افسرها
افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها
از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید
بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی
کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها
از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست
کز شومی آن فردا غارب شود اخترها
زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز
خون پسران ریزند در دامن مادرها
ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب
ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها
فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها
مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی
دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها
تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی
تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها
خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها
بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی
صد قرن نیاری راند این راز به دفترها
افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها
از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید
بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی
کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها
از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست
کز شومی آن فردا غارب شود اخترها
زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز
خون پسران ریزند در دامن مادرها
ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب
ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها
فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها
مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی
دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها
تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی
تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها
خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها
بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی
صد قرن نیاری راند این راز به دفترها
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۸
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۶ - در آگاه شدن کمخا از مخالفت آن رختها و بخود پیچیدن
کلاهی دو گوشی زناگه بگوش
ستاده همی بود آنجا خموش
ازان رختها این حکایت شنید
سراسر ازیشان سخنها کشید
شد آنجمله را کرد صاحب وقوف
که خواهند شاهی سپردن بصوف
باردوی کمخا در آمد چو گرد
فراویز وار اینخبر پهن کرد
بکمخا چو روشن شد اینشرح حال
برآمد زغم سرخ و گلگون و آل
بکمسان ونخ گفت این طرفه تر
که از یک گریبان بر آید دوسر
هزارش سرار صوف بالا بود
درازی او همچو پهنا بود
بدامان جاهم نخواهد رسید
من آنکس که این بندک آنجا کشید
نمدسان بمالم کنم تخته بند
ستاده جل از وی بمانم نژند
بوی آتش از قرمزی در زنم
بلادش چو پنبه بهم برزنم
کسی کوکه گوید بآن ناشناس
بهر کس پلاس و بماهم پلاس
به پیری چنین داغ میری نگر
که پشمینه پوشی بود تا جور
ستاده همی بود آنجا خموش
ازان رختها این حکایت شنید
سراسر ازیشان سخنها کشید
شد آنجمله را کرد صاحب وقوف
که خواهند شاهی سپردن بصوف
باردوی کمخا در آمد چو گرد
فراویز وار اینخبر پهن کرد
بکمخا چو روشن شد اینشرح حال
برآمد زغم سرخ و گلگون و آل
بکمسان ونخ گفت این طرفه تر
که از یک گریبان بر آید دوسر
هزارش سرار صوف بالا بود
درازی او همچو پهنا بود
بدامان جاهم نخواهد رسید
من آنکس که این بندک آنجا کشید
نمدسان بمالم کنم تخته بند
ستاده جل از وی بمانم نژند
بوی آتش از قرمزی در زنم
بلادش چو پنبه بهم برزنم
کسی کوکه گوید بآن ناشناس
بهر کس پلاس و بماهم پلاس
به پیری چنین داغ میری نگر
که پشمینه پوشی بود تا جور
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۹ - در نشاندن صوف را بپادشاهی
بشاهی بشد صوف بر صندلی
نشاندند بر تختگاه ملی
برآمد بگردش همه جامها
بهر جا نوشت از بمی نامها
که ماننده دگمه در کرد جیب
برآیند و باشند عاری زعیب
رخوت زمستان فراوان قماش
که بددر بر مردمان جمله فاش
شنیدند احکام والای او
ندیدند جز رای اعلای او
مکر جنسهایی که بود از قصب
کزا بر یشمین داشتندی نسب
بتابیده رو را زفرمان او
نبودند قطعا به پیمان او
بگفتند دیگر برسم سجیف
بقیقاج نیزش بگرد لحیف
نخواهیم و نکنیم ازین پس رها
که پشمان به بیند بیکره بما
میان بند گفتا دو سرمان مگر
بود تاز کمخا به پیچیم سر
بیاویزم آنگه بدامان صوف
عقود سپیچم نخوانند یوف
در آن بارگه گفت پک پیش شاخ
میانهای دندانش از گو فراخ
نمانند الباغ کز آنمیان
بهر حالیش هست بند زبان
که تیزی بازار این فتنه جو
نه بستست چون بقچه بندی برو
که اینان بدینسان دو شلواریند
گرفتار قلبی و طراریند
دگرانکه تارخت اطلس زرخت
بسر برکرا مینهد تاج و تخت
همه زینت تا جداریش راست
بشدانچه ازرخت و اسباب خواست
زپشمینه شلوار میخواست یام
رساندن بکمخا پیام و سلام
که در منبر جمله ام خطبه خوان
زوالا بزن زربنامم روان
که ایلچی کمخا درآمد بدم
همه خرمیها بدل شدم بغم
نشاندند بر تختگاه ملی
برآمد بگردش همه جامها
بهر جا نوشت از بمی نامها
که ماننده دگمه در کرد جیب
برآیند و باشند عاری زعیب
رخوت زمستان فراوان قماش
که بددر بر مردمان جمله فاش
شنیدند احکام والای او
ندیدند جز رای اعلای او
مکر جنسهایی که بود از قصب
کزا بر یشمین داشتندی نسب
بتابیده رو را زفرمان او
نبودند قطعا به پیمان او
بگفتند دیگر برسم سجیف
بقیقاج نیزش بگرد لحیف
نخواهیم و نکنیم ازین پس رها
که پشمان به بیند بیکره بما
میان بند گفتا دو سرمان مگر
بود تاز کمخا به پیچیم سر
بیاویزم آنگه بدامان صوف
عقود سپیچم نخوانند یوف
در آن بارگه گفت پک پیش شاخ
میانهای دندانش از گو فراخ
نمانند الباغ کز آنمیان
بهر حالیش هست بند زبان
که تیزی بازار این فتنه جو
نه بستست چون بقچه بندی برو
که اینان بدینسان دو شلواریند
گرفتار قلبی و طراریند
دگرانکه تارخت اطلس زرخت
بسر برکرا مینهد تاج و تخت
همه زینت تا جداریش راست
بشدانچه ازرخت و اسباب خواست
زپشمینه شلوار میخواست یام
رساندن بکمخا پیام و سلام
که در منبر جمله ام خطبه خوان
زوالا بزن زربنامم روان
که ایلچی کمخا درآمد بدم
همه خرمیها بدل شدم بغم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
گر کنی پیدا رهی ای شانه درگیسوی او
از زبان من بگو با عنبر افشان موی او
سرکشی را ترک فرما رهزنی را توبه کن
با ادب شو چنگ کمتر زن همی بر روی او
گه بگوشش سر به نجوی می نهی از شیطنت
گه شوی هر جا که بنشسته است همزانوی او
احتشام الدوله از کردارت ار گردد خبر
امر فرماید که بندندت کشندت سوی او
الحذر ز آندم که از کار تو وکردار تو
از غضب پرچین شودمانند توابروی او
زآن همی ترسم به حکمش از برای نظم ملک
سربرندت ناگهان اندیشه کن از خوی او
خودتو می دانی بلند اقبال دولتخواه توست
کم پریشان شو از این طبع پریشان گوی او
از زبان من بگو با عنبر افشان موی او
سرکشی را ترک فرما رهزنی را توبه کن
با ادب شو چنگ کمتر زن همی بر روی او
گه بگوشش سر به نجوی می نهی از شیطنت
گه شوی هر جا که بنشسته است همزانوی او
احتشام الدوله از کردارت ار گردد خبر
امر فرماید که بندندت کشندت سوی او
الحذر ز آندم که از کار تو وکردار تو
از غضب پرچین شودمانند توابروی او
زآن همی ترسم به حکمش از برای نظم ملک
سربرندت ناگهان اندیشه کن از خوی او
خودتو می دانی بلند اقبال دولتخواه توست
کم پریشان شو از این طبع پریشان گوی او
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
اگر در آینه روزی جمال خویش ببینی
زحال من شوی آگه به روز من بنشینی
زهی به صنعت باری زماه فرق نداری
جز این که اومه گردون بودتوماه زمینی
نه آفتاب ونه نوری و نه پری و نه حوری
نه آدمی نه فرشته هم آن تمام وهم اینی
ندانمت به چه مانی که جان وجان جهانی
نگیری ار به خطایم نگارخانه چینی
چو پا به عشق نهادم دلی به دست تودادم
بگوکجاست چه شد کو تو را که گفت امینی
اگر که ناصر دین شه شود ز حال تو آگه
که خصم دولت وجانی وشورملت ودینی
کند سیاست وگوید که فتنه ای توبه ملکم
بگو جواب چه گویی چو گویدت که چنینی
زحال من شوی آگه به روز من بنشینی
زهی به صنعت باری زماه فرق نداری
جز این که اومه گردون بودتوماه زمینی
نه آفتاب ونه نوری و نه پری و نه حوری
نه آدمی نه فرشته هم آن تمام وهم اینی
ندانمت به چه مانی که جان وجان جهانی
نگیری ار به خطایم نگارخانه چینی
چو پا به عشق نهادم دلی به دست تودادم
بگوکجاست چه شد کو تو را که گفت امینی
اگر که ناصر دین شه شود ز حال تو آگه
که خصم دولت وجانی وشورملت ودینی
کند سیاست وگوید که فتنه ای توبه ملکم
بگو جواب چه گویی چو گویدت که چنینی
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۸ - در شکایت از بهرام میرزا
بهرام میرزا شده تا حکمران به فارس
پیدا شده است فتنه آخر زمان به فارس
زاین پس روا بود که نیاید به فارس مرگ
زیرا که نیست کس را در تن روان به فارس
انصاف وراستی و مروت شده نهان
گردیده ظلم وجور وتعدی عیان به فارس
از دهشت وز وحشت بی حس وبیقرار
هست استخوان چو نبض وبه نبض استخوان به فارس
جز ظلم و جور وفتنه و آشوب هیچ نیست
دارد وجود عنقا امن وامان به فارس
از فتنه جان نماید سالم اگر کسی
باید که خواند او راصاحبقران به فارس
از بسکه ظلم و فتنه بدیدند نی عجب
زاین پس طیور اگر نکنند آشیان به فارس
وز بس جفا و جور کشیده است نی شگفت
گر زاین سپس نسازد زنبور خان به فارس
خواهی شوی گر آگه ز اوضاع فارس هست
بیداد وبی حساب وجفا بیکران به فارس
کس گفته مرا بشمارد گر از غرض
با او بگو بیا ز پی امتحان به فارس
آید به ملک فارس کسی شادمان اگر
هم جان نژند گرددوهم دل نوان به فارس
غیر از فریب و فریه وبهتان دگر مجوی
کس راستی ندیده جز از خیزران به فارس
باید کز او نداشت دگر آرزوی هوش
امن وامان کندکسی ار آرمان به فارس
غیر از دکان کینه به بازار ظلم وجور
کس باز می نبیند ازین پس دکان به فارس
مطبوع طبع عارف و عامی شده است شر
شر گشته همچوعلم معانی بیان به فارس
حاشا که کس ازین پس بیندنشان ز عدل
گرحکمران بگردد نوشیروان به فارس
شیراز می نگیرد رونق چون شعر من
گر بهر رونق آید شاه اختسان به فارس
رو ای صبا به ناصر الدین شاه عرضه دار
کز شور و فتنه داری صدگنج وکان به فارس
از تیر حادثات زمان جان نمی برد
پوشنداگر دوصد زره وگستوان به فارس
نبود نشان نصرت وفیروزی وظفر
بر پا کنند اگر علم کاویان به فارس
شاید کنند چون من برخی اطاعتش
آید اگر که مهدی آخر زمان به فارس
درهفتخوان جفایی که اسفندیار دید
هر هفته من ببینم بدتر از آن به فارس
یاقوت را شنیده ام آتش نسوزدا
پس از چه سوخته است مرا جسم وجان به فارس
ترجیح می دهم به جنان من جحیم را
خلق ار کناد خالق بیچون جنان به فارس
کرباس اگر لباس شود مرمرا به ری
خوشتر از اینکه جامه کنم پرنیان به فارس
جز قلتبانی آوخ درملک فارس نیست
از بسکه جمع گشته همی قلتبان به فارس
رفتن ز فارس ممکن اگر می شدی مرا
امکان نداشت اینکه بگیرم مکان به فارس
تنها همی نه من شده ام زار و ناتوان
زارندو ناتوان همه پیر و جوان به فارس
آنکس که بود قامتش از راستی چوتیر
از بار رنج و غم شده خم چون کمان به فارس
آنکس که میرمید ازو شیر خشمگین
می بینمش که گشته زانده ژکان به فارس
زندان شده است فارس از این غصه مرمرا
کانکس که نان نبودش گردیده خان به فارس
آنکو ز ضعف می نتوانست گام زد
حالی نگر که گشته چه سان کامران به فارس
آنکو ز میهمانی امرش همی گذشت
گسترده خوان و گشته کنون میزبان به فارس
دونان که از برای دو نان سینه می زدند
گسترده اند ایدون صد گونه خوان به فارس
وآنان که قرص خور نشدی نان خوانشان
در عهد شاهزاده ندارند نان به فارس
آواره از وطن همه گردند تا وطن
حاجی قوام دارد وتا ایلخان به فارس
عاجز شود ز چاره این درد بی دوا
عیسی فرود آید اگر ز آسمان به فارس
روز سیم چو گاو به پشتش نهند خویش
مانداگر دو روز یل سیستان به فارس
چون پشه پیش چشم حقیر آید و زبون
پیلی بیاید ار که ز هندوستان به فارس
گامی دو بر نداشته دیزه خری شود
کس رخش را اگر بکشد زیر ران به فارس
از بسکه کارها شده وارون شگفت نیست
از پرتو ار بسوزد مه را کتان به فارس
یکدم ز عقل وهوش کس ار گوش بدهدا
می نشنود صدائی غیر از فغان به فارس
کس را به کس ز غم سرگفت وشنید نیست
شهزاده کرده مانا عقد اللسان به فارس
روزی دونگذرد اگر این گونه بگذرد
کز کس دگر نجوئی نان ونشان به فارس
با خویش دوش گفتم درمان درد چیست
آمد سروشی از دل وگفتا ممان به فارس
چون نی ز کینه بند ز بندش جدا کنند
کس فی المثل اگر که بود مهربان به فارس
ای دل بیا ز کس مطلب استعانتی
زیرا که هیچکس نبود مستعان به فارس
گر کس بگوید از چه چنین فارس شد خراب
برگو خراب گشت چو آمد فلان به فارس
آب وهوای فارس عجب سفله پرور است
کانکس که دید ماند از آن جاودان به فارس
فضل الله آنکه فضله شیطان به ریش اوست
بی رونقی نگر که بود کاردان به فارس
این بس به هجو فارس که بهرام میرزا
آورده پیشکار ز مازندران به فارس
ای آنکه گوئیم که ز بیهوده لب ببند
مانند من وراست دو صدمدح خوان به فارس
زان گفتم این قصیده به وصفش که تا به حشر
از اوهمی بخوانند این داستان به فارس
تاکار او نباشد جز دادن دعا
جز فحش او ندارم ورد زبان به فارس
پیدا شده است فتنه آخر زمان به فارس
زاین پس روا بود که نیاید به فارس مرگ
زیرا که نیست کس را در تن روان به فارس
انصاف وراستی و مروت شده نهان
گردیده ظلم وجور وتعدی عیان به فارس
از دهشت وز وحشت بی حس وبیقرار
هست استخوان چو نبض وبه نبض استخوان به فارس
جز ظلم و جور وفتنه و آشوب هیچ نیست
دارد وجود عنقا امن وامان به فارس
از فتنه جان نماید سالم اگر کسی
باید که خواند او راصاحبقران به فارس
از بسکه ظلم و فتنه بدیدند نی عجب
زاین پس طیور اگر نکنند آشیان به فارس
وز بس جفا و جور کشیده است نی شگفت
گر زاین سپس نسازد زنبور خان به فارس
خواهی شوی گر آگه ز اوضاع فارس هست
بیداد وبی حساب وجفا بیکران به فارس
کس گفته مرا بشمارد گر از غرض
با او بگو بیا ز پی امتحان به فارس
آید به ملک فارس کسی شادمان اگر
هم جان نژند گرددوهم دل نوان به فارس
غیر از فریب و فریه وبهتان دگر مجوی
کس راستی ندیده جز از خیزران به فارس
باید کز او نداشت دگر آرزوی هوش
امن وامان کندکسی ار آرمان به فارس
غیر از دکان کینه به بازار ظلم وجور
کس باز می نبیند ازین پس دکان به فارس
مطبوع طبع عارف و عامی شده است شر
شر گشته همچوعلم معانی بیان به فارس
حاشا که کس ازین پس بیندنشان ز عدل
گرحکمران بگردد نوشیروان به فارس
شیراز می نگیرد رونق چون شعر من
گر بهر رونق آید شاه اختسان به فارس
رو ای صبا به ناصر الدین شاه عرضه دار
کز شور و فتنه داری صدگنج وکان به فارس
از تیر حادثات زمان جان نمی برد
پوشنداگر دوصد زره وگستوان به فارس
نبود نشان نصرت وفیروزی وظفر
بر پا کنند اگر علم کاویان به فارس
شاید کنند چون من برخی اطاعتش
آید اگر که مهدی آخر زمان به فارس
درهفتخوان جفایی که اسفندیار دید
هر هفته من ببینم بدتر از آن به فارس
یاقوت را شنیده ام آتش نسوزدا
پس از چه سوخته است مرا جسم وجان به فارس
ترجیح می دهم به جنان من جحیم را
خلق ار کناد خالق بیچون جنان به فارس
کرباس اگر لباس شود مرمرا به ری
خوشتر از اینکه جامه کنم پرنیان به فارس
جز قلتبانی آوخ درملک فارس نیست
از بسکه جمع گشته همی قلتبان به فارس
رفتن ز فارس ممکن اگر می شدی مرا
امکان نداشت اینکه بگیرم مکان به فارس
تنها همی نه من شده ام زار و ناتوان
زارندو ناتوان همه پیر و جوان به فارس
آنکس که بود قامتش از راستی چوتیر
از بار رنج و غم شده خم چون کمان به فارس
آنکس که میرمید ازو شیر خشمگین
می بینمش که گشته زانده ژکان به فارس
زندان شده است فارس از این غصه مرمرا
کانکس که نان نبودش گردیده خان به فارس
آنکو ز ضعف می نتوانست گام زد
حالی نگر که گشته چه سان کامران به فارس
آنکو ز میهمانی امرش همی گذشت
گسترده خوان و گشته کنون میزبان به فارس
دونان که از برای دو نان سینه می زدند
گسترده اند ایدون صد گونه خوان به فارس
وآنان که قرص خور نشدی نان خوانشان
در عهد شاهزاده ندارند نان به فارس
آواره از وطن همه گردند تا وطن
حاجی قوام دارد وتا ایلخان به فارس
عاجز شود ز چاره این درد بی دوا
عیسی فرود آید اگر ز آسمان به فارس
روز سیم چو گاو به پشتش نهند خویش
مانداگر دو روز یل سیستان به فارس
چون پشه پیش چشم حقیر آید و زبون
پیلی بیاید ار که ز هندوستان به فارس
گامی دو بر نداشته دیزه خری شود
کس رخش را اگر بکشد زیر ران به فارس
از بسکه کارها شده وارون شگفت نیست
از پرتو ار بسوزد مه را کتان به فارس
یکدم ز عقل وهوش کس ار گوش بدهدا
می نشنود صدائی غیر از فغان به فارس
کس را به کس ز غم سرگفت وشنید نیست
شهزاده کرده مانا عقد اللسان به فارس
روزی دونگذرد اگر این گونه بگذرد
کز کس دگر نجوئی نان ونشان به فارس
با خویش دوش گفتم درمان درد چیست
آمد سروشی از دل وگفتا ممان به فارس
چون نی ز کینه بند ز بندش جدا کنند
کس فی المثل اگر که بود مهربان به فارس
ای دل بیا ز کس مطلب استعانتی
زیرا که هیچکس نبود مستعان به فارس
گر کس بگوید از چه چنین فارس شد خراب
برگو خراب گشت چو آمد فلان به فارس
آب وهوای فارس عجب سفله پرور است
کانکس که دید ماند از آن جاودان به فارس
فضل الله آنکه فضله شیطان به ریش اوست
بی رونقی نگر که بود کاردان به فارس
این بس به هجو فارس که بهرام میرزا
آورده پیشکار ز مازندران به فارس
ای آنکه گوئیم که ز بیهوده لب ببند
مانند من وراست دو صدمدح خوان به فارس
زان گفتم این قصیده به وصفش که تا به حشر
از اوهمی بخوانند این داستان به فارس
تاکار او نباشد جز دادن دعا
جز فحش او ندارم ورد زبان به فارس
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱۲
نیست به جز ظلم کار صاحب دیوان
لعنت حق بر شعار صاحب دیوان
صاحب دیوان وحکمرانی در فارس
بخت عجب گشته یار صاحب دیوان
زیر وزبر فارس گر شود عجبی نیست
از ستم بی شمار صاحب دیوان
گر بشود کس دچار گرگ بیابان
به که بگردد دچار صاحب دیوان
هیچ به جز غل وغش به دست نیارد
هرکه بسنجد عیار صاحب دیوان
هرکه گدا شد به فارس سیم وزرش را
باخته اندر قمار صاحب دیوان
آن درکی را که وصف اوست به قرآن
هست بلاشک مزار صاحب دیوان
کس فتد ار در جوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
کس فتد ار درجوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
هرکه دل افکار بود گفتمش از کیست
گفت که هستم فکار صاحب دیوان
هیچ قراریش برقرار نباشد
دل ندهی برقرار صاحب دیوان
خورده خوانین ز بسکه حکم نمایند
رفته ز کف اختیار صاحب دیوان
گر بخورد خون حیض مادر خود را
به که خورد کس نهار صاحب دیوان
ظلم بدین سان به اهل فارس نمی کرد
فارس نبود ار دیار صاحب دیوان
گمره از آن شد کشند خورده خوانین
بسکه ز هر سو مهار صاحب دیوان
تیره شب خلق را ز پی سحر آید
شام شود گر نهار صاحب دیوان
چشم بپوشیده شه ز مملکت فارس
رفته پی اعتبار صاحب دیوان
صاحب دکان وملک نیست دگر کس
گشت جمیعا نثار صاحب دیوان
تا ز می مرگ اجل به اونچشاند
کی رود از سر خمار صاحب دیوان
فارس ندانم چرا نسوخت سراسر
از تف سوزنده نار صاحب دیوان
فارس سراسر اگر خراب بگردد
نیست غمی بر زهار صاحب دیوان
اینکه گذارند بدعتی همه دم هست
صدچوعمر دستیار صاحب دیوان
خیر نبیندبه عمر خویش الهی
هرکه بود دوستدار صاحب دیوان
حاجتم این است از خدا که به زودی
تیره شود روزگار صاحب دیوان
امن وامان است ملک فارس ولیکن
این نبود ز اقتدار صاحب دیوان
معتمدالدوله نظم داده که سالم
آمده و رفته بار صاحب دیوان
هرکه چو منصور حرف حق زده بنگر
کالبدش را به دار صاحب دیوان
لعنت حق بر شعار صاحب دیوان
صاحب دیوان وحکمرانی در فارس
بخت عجب گشته یار صاحب دیوان
زیر وزبر فارس گر شود عجبی نیست
از ستم بی شمار صاحب دیوان
گر بشود کس دچار گرگ بیابان
به که بگردد دچار صاحب دیوان
هیچ به جز غل وغش به دست نیارد
هرکه بسنجد عیار صاحب دیوان
هرکه گدا شد به فارس سیم وزرش را
باخته اندر قمار صاحب دیوان
آن درکی را که وصف اوست به قرآن
هست بلاشک مزار صاحب دیوان
کس فتد ار در جوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
کس فتد ار درجوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
هرکه دل افکار بود گفتمش از کیست
گفت که هستم فکار صاحب دیوان
هیچ قراریش برقرار نباشد
دل ندهی برقرار صاحب دیوان
خورده خوانین ز بسکه حکم نمایند
رفته ز کف اختیار صاحب دیوان
گر بخورد خون حیض مادر خود را
به که خورد کس نهار صاحب دیوان
ظلم بدین سان به اهل فارس نمی کرد
فارس نبود ار دیار صاحب دیوان
گمره از آن شد کشند خورده خوانین
بسکه ز هر سو مهار صاحب دیوان
تیره شب خلق را ز پی سحر آید
شام شود گر نهار صاحب دیوان
چشم بپوشیده شه ز مملکت فارس
رفته پی اعتبار صاحب دیوان
صاحب دکان وملک نیست دگر کس
گشت جمیعا نثار صاحب دیوان
تا ز می مرگ اجل به اونچشاند
کی رود از سر خمار صاحب دیوان
فارس ندانم چرا نسوخت سراسر
از تف سوزنده نار صاحب دیوان
فارس سراسر اگر خراب بگردد
نیست غمی بر زهار صاحب دیوان
اینکه گذارند بدعتی همه دم هست
صدچوعمر دستیار صاحب دیوان
خیر نبیندبه عمر خویش الهی
هرکه بود دوستدار صاحب دیوان
حاجتم این است از خدا که به زودی
تیره شود روزگار صاحب دیوان
امن وامان است ملک فارس ولیکن
این نبود ز اقتدار صاحب دیوان
معتمدالدوله نظم داده که سالم
آمده و رفته بار صاحب دیوان
هرکه چو منصور حرف حق زده بنگر
کالبدش را به دار صاحب دیوان
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۳
بار الها صاحب دیوان کند تا کی ستم
تا به کی از ظلم اوباشیم در رنج و سقم
حلم خود را رفع کن زو ای خداوند حلیم
رحم خود را قطع کن زو ای رحیم پرکرم
علتی افکن به جسمش تا بنالد صبح وشام
آتشی در زن به جانش تا بسوزد دمبدم
یا بده رحمی به او تاظلم ننماید چنین
یا بده مرگی به ما کاسوده گردیم از ستم
خود توفرمودی که من راضی نمی باشم بظلم
ظالمان را پس چرا داری عزیز ومحترم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به ملک فارس تا شدحکمران
نه دگر کس صاحب نان است و نه دارای جان
الحذر از جور آن غدار پر کین الحذر
الامان از ظلم آن بی رحم مکار الامان
این چنین بد اصل بد ذاتی مجو در روی دهر
باور ار از من نداری خود بروکن امتحان
گر جوابی می دهد نبود مطابق با سؤال
ز آسمان عارض سخن می گوید او از ریسمان
ای خدا او را بده مرگی وخلقی را زغم
ده نجات وز این بلای ناگهانی وارهان
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به کس نگذاشت دیگر ملک ومال
بی نصیبش زاین وآن کن ای کریم ذوالجلال
هر حلالی بود اندرعهد اوآمد حرام
هر حرامی بود اندر عصر او آمدحلال
کوکب جاهش همی خواهم که آید درحضیض
اختر بختش همی خواهم که افتد در وبال
پایمال از دست ظلمش گشته خلقی کاشکی
پنجه های مرگ می دادی مر او را گوشمال
پیش او حسن جمال آمد گران قیمت ولی
بی بها شد آبروی مردم صاحب کمال
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها رحم کن برما که کار از دست رفت
باز ناید تیر رفته تیر ما از شست رفت
روزگار ما سیه گردید وموی ما سفید
عمر رفت وروز رفت وروزگار از دست رفت
هرکه را دیدم به عمر خویش بختش شدبلند
غیر بخت من که دایم خواب بود وپست رفت
در خیال صیدماهی شست افکندیم ما
بخت ما را بین که ماهی رفت وبا او شست رفت
صاحب دیوان ازین ظلمی که برما می کند
هر چه ما را بود اندردست واکنون هسترفت
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها بس ذلیل صاحب دیوان شدیم
از جفای بی حساب او بری از جان شدیم
ما نمی بودیم اندر فارس ویران اینچنین
در زمان او چنین از بیخ وبن ویران شدیم
فارس نه کنعان ونه مصر است و نه ما یوسفیم
کز ستم گاهی به چاه وگاه درزندان شدیم
داده ای یا رب تو دندان وتو بدهی نیز نان
نیست غم اندر زمان او اگر بی نان شدیم
احمقی را بین که اندر فارس خوش کردیم جای
تا چنین عبد وذلیل وبنده فرمان شدیم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان مرا آتش به خرمن می زند
خرمنم را سوخت یارب باز دامن می زند
خویش را در تیره شب دزد ار زند بر کاروان
او نمی ترسد ز کس در روز روشن می زند
گر برهمن آدمی را می زند ره نی عجب
صاحب دیوان نگر راه برهمن می زند
نان مردم را همی برد بتر کرد از کسی
کواسیری را به تیغ کینه گردن می زند
تیغی اندر دست دارد از ستم بر اهل فارس
برهمه تن ها زندتنها نه برمن می زند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
ای خدای لایزال ای رازق هر شیخ وشاب
صاحب دیوان ما گویا نمی داند حساب
من خراب از جور گردون بودم اما جور او
کردم ناگاهم خراب اندر خراب اندر خراب
خلق گوینم بروکن عرض حال اندر برش
عرض ها کردم به پیشش هیچ نشنیدم جواب
چشم من درعهد او از خون دل چون لاله شد
وین عجب تر اینکه من از لاله می گیرم گلاب
درد دل با هر که می گویم نباشد چاره گر
رو به هر سوئی که می آرم نبینم فتح باب
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
مردمان فارس از بس زار ومضطر گشته اند
همچودرچنگال شاهینی کبوتر گشته اند
در زمان صاحب دیوان خوانین زادگان
صاحب اصطبل واسب واستر وخر گشته اند
موسیی یا رب رسان کاین گمرهان ناکسان
کوس فرعونی زنندوجمله کافر گشته اند
خاصه خواهر زادگان صاحب دیوان که او
داده منصبشان وایشان میر لشکر گشته اند
العجب ثم العجب ثم العجب ثم العجب
حاکم استخر و مستوفی دفتر گشته اند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
تا به کی از ظلم اوباشیم در رنج و سقم
حلم خود را رفع کن زو ای خداوند حلیم
رحم خود را قطع کن زو ای رحیم پرکرم
علتی افکن به جسمش تا بنالد صبح وشام
آتشی در زن به جانش تا بسوزد دمبدم
یا بده رحمی به او تاظلم ننماید چنین
یا بده مرگی به ما کاسوده گردیم از ستم
خود توفرمودی که من راضی نمی باشم بظلم
ظالمان را پس چرا داری عزیز ومحترم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به ملک فارس تا شدحکمران
نه دگر کس صاحب نان است و نه دارای جان
الحذر از جور آن غدار پر کین الحذر
الامان از ظلم آن بی رحم مکار الامان
این چنین بد اصل بد ذاتی مجو در روی دهر
باور ار از من نداری خود بروکن امتحان
گر جوابی می دهد نبود مطابق با سؤال
ز آسمان عارض سخن می گوید او از ریسمان
ای خدا او را بده مرگی وخلقی را زغم
ده نجات وز این بلای ناگهانی وارهان
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به کس نگذاشت دیگر ملک ومال
بی نصیبش زاین وآن کن ای کریم ذوالجلال
هر حلالی بود اندرعهد اوآمد حرام
هر حرامی بود اندر عصر او آمدحلال
کوکب جاهش همی خواهم که آید درحضیض
اختر بختش همی خواهم که افتد در وبال
پایمال از دست ظلمش گشته خلقی کاشکی
پنجه های مرگ می دادی مر او را گوشمال
پیش او حسن جمال آمد گران قیمت ولی
بی بها شد آبروی مردم صاحب کمال
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها رحم کن برما که کار از دست رفت
باز ناید تیر رفته تیر ما از شست رفت
روزگار ما سیه گردید وموی ما سفید
عمر رفت وروز رفت وروزگار از دست رفت
هرکه را دیدم به عمر خویش بختش شدبلند
غیر بخت من که دایم خواب بود وپست رفت
در خیال صیدماهی شست افکندیم ما
بخت ما را بین که ماهی رفت وبا او شست رفت
صاحب دیوان ازین ظلمی که برما می کند
هر چه ما را بود اندردست واکنون هسترفت
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها بس ذلیل صاحب دیوان شدیم
از جفای بی حساب او بری از جان شدیم
ما نمی بودیم اندر فارس ویران اینچنین
در زمان او چنین از بیخ وبن ویران شدیم
فارس نه کنعان ونه مصر است و نه ما یوسفیم
کز ستم گاهی به چاه وگاه درزندان شدیم
داده ای یا رب تو دندان وتو بدهی نیز نان
نیست غم اندر زمان او اگر بی نان شدیم
احمقی را بین که اندر فارس خوش کردیم جای
تا چنین عبد وذلیل وبنده فرمان شدیم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان مرا آتش به خرمن می زند
خرمنم را سوخت یارب باز دامن می زند
خویش را در تیره شب دزد ار زند بر کاروان
او نمی ترسد ز کس در روز روشن می زند
گر برهمن آدمی را می زند ره نی عجب
صاحب دیوان نگر راه برهمن می زند
نان مردم را همی برد بتر کرد از کسی
کواسیری را به تیغ کینه گردن می زند
تیغی اندر دست دارد از ستم بر اهل فارس
برهمه تن ها زندتنها نه برمن می زند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
ای خدای لایزال ای رازق هر شیخ وشاب
صاحب دیوان ما گویا نمی داند حساب
من خراب از جور گردون بودم اما جور او
کردم ناگاهم خراب اندر خراب اندر خراب
خلق گوینم بروکن عرض حال اندر برش
عرض ها کردم به پیشش هیچ نشنیدم جواب
چشم من درعهد او از خون دل چون لاله شد
وین عجب تر اینکه من از لاله می گیرم گلاب
درد دل با هر که می گویم نباشد چاره گر
رو به هر سوئی که می آرم نبینم فتح باب
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
مردمان فارس از بس زار ومضطر گشته اند
همچودرچنگال شاهینی کبوتر گشته اند
در زمان صاحب دیوان خوانین زادگان
صاحب اصطبل واسب واستر وخر گشته اند
موسیی یا رب رسان کاین گمرهان ناکسان
کوس فرعونی زنندوجمله کافر گشته اند
خاصه خواهر زادگان صاحب دیوان که او
داده منصبشان وایشان میر لشکر گشته اند
العجب ثم العجب ثم العجب ثم العجب
حاکم استخر و مستوفی دفتر گشته اند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۵ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - قطعه
نبود درهمه رویزمین چو کشورفارس
به ملک فارس نبودند گر مشیر وقوام
بسی حرام خدا را که این نمودحلال
بسی حلال خدا را که آن نمودحرام
هم این شکست دل خلق را ز پیر وجوان
هم آن ببست در رزق را به خاص وعام
سفارشی که از این است بدتر از فحش است
نوازشی که از آن است بدتر از دشنام
خدای لم یزلی هر دو را کند نابود
به جاه قرب علی هر دورا کند گمنام
الهی آنکه رسد روز عمر این را شب
الهی آنکه شودصبح عزت او راشام
به ملک فارس نبودند گر مشیر وقوام
بسی حرام خدا را که این نمودحلال
بسی حلال خدا را که آن نمودحرام
هم این شکست دل خلق را ز پیر وجوان
هم آن ببست در رزق را به خاص وعام
سفارشی که از این است بدتر از فحش است
نوازشی که از آن است بدتر از دشنام
خدای لم یزلی هر دو را کند نابود
به جاه قرب علی هر دورا کند گمنام
الهی آنکه رسد روز عمر این را شب
الهی آنکه شودصبح عزت او راشام
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
وفایی مهابادی : مفردات
شمارهٔ ۲
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح طغان تکین
بسی عطای خدایست بی خلاف و خطا
خدایگان را هست از خدای هفت عطا
یکی ز هفت عطا سوی تخت شاه آمد
که رفته بود بفرمان شاه سوی ختا
حکیم زد مثلی کز خطا صواب آید
صواب رفت و صواب آمد و نرفت خطا
خدایگان جهان شادمانه شد چو رسید
طغان تکین ملک نسل آدم و حوا
چنانکه هفت فلکرا بود بهفت اختر
دهد بهفت عطا هفت کشور دنیا
نفاذ امر شهنشاه مشرق و مغرب
خدای داند تا از کجاست تا بکجا
درخت دولت شه اصل رست و فرع رسید
ز روی صخره صما ببرترین سما
زبرترین سما بانگ کوس دولت شاه
بگوش صخره صما رسید و شد شنوا
ز سور شاه خبر داد باغ را مه مهر
ز شاخسار هوا زرفشاند بر صحرا
هوای شاه کند زرفشان رعیت را
چنانکه شاخ شجر گشت زرفشان ز هوا
روا نداشته اند اهل دین هواداری
مگر هوای شه دادگر که هست روا
خدایگانا داد تو دست جور و ستم
ببست و خلق گشادند دست را بدعا
ستم نماند و ستمکاره نیز و سرکش هم
بتیغ تو چو قلم شد سر سران بهوا
متابعان تو ماندند و بس چنین بادا
منازعان ترا گوشمال داد قضا
بر آسمان کمر تو امان گسسته شود
اگر برهنه کنی تیغ آسمان سیما
ترا بسایه یزدان همیزنند مثل
که دید سایه که خورشید را بود همتا
بنور تابش خورشید خامها بیزد
بسوختی طمع خام در دل اعدا
بتیغ گیرد خورشید بر و بحر زمین
کند زبانه بکوهان کوه بر پیدا
همه مصاف تو با کوه پیکران باشد
بتیغ اگر تو نه خورشیدی این مصاف چرا
بدست عدل در فضل کرد کار گشای
که هست عدل ترا فضل کردگار جزا
همیشه تا ملکانرا بتاج و تخت و نگین
بود تفاخر و زین هر سه هست فخر سزا
بتخت باش سلیمان بتاج افریدون
بزیر مهر نگین تو گنبد خضرا
تو بادی از ملکان پیر عقل برنا بخت
که پیر سوزنی از مدحتت شود برنا
پناه عالمی و پادشاه عالمیان
پناه دیر فنا باش و شاه دیر بقا
خدایگان را هست از خدای هفت عطا
یکی ز هفت عطا سوی تخت شاه آمد
که رفته بود بفرمان شاه سوی ختا
حکیم زد مثلی کز خطا صواب آید
صواب رفت و صواب آمد و نرفت خطا
خدایگان جهان شادمانه شد چو رسید
طغان تکین ملک نسل آدم و حوا
چنانکه هفت فلکرا بود بهفت اختر
دهد بهفت عطا هفت کشور دنیا
نفاذ امر شهنشاه مشرق و مغرب
خدای داند تا از کجاست تا بکجا
درخت دولت شه اصل رست و فرع رسید
ز روی صخره صما ببرترین سما
زبرترین سما بانگ کوس دولت شاه
بگوش صخره صما رسید و شد شنوا
ز سور شاه خبر داد باغ را مه مهر
ز شاخسار هوا زرفشاند بر صحرا
هوای شاه کند زرفشان رعیت را
چنانکه شاخ شجر گشت زرفشان ز هوا
روا نداشته اند اهل دین هواداری
مگر هوای شه دادگر که هست روا
خدایگانا داد تو دست جور و ستم
ببست و خلق گشادند دست را بدعا
ستم نماند و ستمکاره نیز و سرکش هم
بتیغ تو چو قلم شد سر سران بهوا
متابعان تو ماندند و بس چنین بادا
منازعان ترا گوشمال داد قضا
بر آسمان کمر تو امان گسسته شود
اگر برهنه کنی تیغ آسمان سیما
ترا بسایه یزدان همیزنند مثل
که دید سایه که خورشید را بود همتا
بنور تابش خورشید خامها بیزد
بسوختی طمع خام در دل اعدا
بتیغ گیرد خورشید بر و بحر زمین
کند زبانه بکوهان کوه بر پیدا
همه مصاف تو با کوه پیکران باشد
بتیغ اگر تو نه خورشیدی این مصاف چرا
بدست عدل در فضل کرد کار گشای
که هست عدل ترا فضل کردگار جزا
همیشه تا ملکانرا بتاج و تخت و نگین
بود تفاخر و زین هر سه هست فخر سزا
بتخت باش سلیمان بتاج افریدون
بزیر مهر نگین تو گنبد خضرا
تو بادی از ملکان پیر عقل برنا بخت
که پیر سوزنی از مدحتت شود برنا
پناه عالمی و پادشاه عالمیان
پناه دیر فنا باش و شاه دیر بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح سلطان مسعود بن الحسین
برآمد ز برج حمل آفتاب
به نظاره جشن مالک رقاب
بر آن تا بمنظر چو بیند چو دید
شهی دید بر تخت افراسیاب
چو افراسیاب ملک نام جوی
چو افراسیاب ملک کامیاب
چو افراسیاب ملک در شکار
چو افراسیاب ملک در شراب
مراو را بشاهی و شهزادگی
بافراسیاب ملک انتساب
شهنشاه مسعود ابن الحسین
بحق وارث مسند و گاه باب
شه شرق کز بخت مسعود اوست
سعادات ایام را فتح باب
چو تمغاج خان جد و جد پدر
به تمعاج خانی بسوده رکاب
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرفست و از عدل ناب
بانصاف او شاخ آهو بره
ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب
ز بیداری دیده عدل او
رعیت ستم را نبیند بخواب
ستم منهزم باشد از عدل او
بمانند سایه که از آفتاب
ز بالای منبر چو گویا شود
زبان خطیبان شیرین خطاب
شود هر دعائی که بر وی کنند
بآمین روح الامین مستجاب
زهی رکن دنیا و دین خسروی
که آباد کردی جهان خراب
بر ابنای دنیا و دین داوری
مبین سوآل و مبرهن جواب
ببخت جوان و بتدبیر پیر
بعزم درست و برأی صواب
جهانگیر شاه و جهاندار باش
مبادت ازین دار و گیر انقلاب
ز عدل تو در اعتدال هوا
صبا برگشاد از رخ گل نقاب
بتان بهشتی باردی بهشت
یکایک برون آمدند از حجاب
چو اکرام و افضال تو بیکران
چو انعام و احسان تو بیحساب
بجشن همایون میمون تو
چو گشت آفتاب از حمل گرم تاب
همائی شود عدل تو کز هوا
شود سایه دار سر شیخ و شاب
در ایام ملک تو چشم کسی
نبینند گریان جز آن سحاب
زانصاف و عدل تو رعد است و بس
غریوان و نالان چه وعد از رباب
چو وعد و ربابند در جشن تو
غریوان شده نای و نالان رباب
گر از برق آتش جهد زان جهد
که تا دشمنت را کند دل کباب
کباب دل دشمنان ترا
بنویند از بدگواری کلاب
گل چهره دوستدارانت را
عرق زاید از گرمی دل گلاب
سزد در مدیح تو چون عنصری
برشته کشد سوزنی در ناب
چو حزم تو و عزم تو تا بود
زمین را درنگ و فلک را شتاب
درنگ زمین و شتاب فلک
بطول بقای تو دارد مآب
کتاب بقای تو مطوی مباد
اگر طی کند این و آن را کتاب
به نظاره جشن مالک رقاب
بر آن تا بمنظر چو بیند چو دید
شهی دید بر تخت افراسیاب
چو افراسیاب ملک نام جوی
چو افراسیاب ملک کامیاب
چو افراسیاب ملک در شکار
چو افراسیاب ملک در شراب
مراو را بشاهی و شهزادگی
بافراسیاب ملک انتساب
شهنشاه مسعود ابن الحسین
بحق وارث مسند و گاه باب
شه شرق کز بخت مسعود اوست
سعادات ایام را فتح باب
چو تمغاج خان جد و جد پدر
به تمعاج خانی بسوده رکاب
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرفست و از عدل ناب
بانصاف او شاخ آهو بره
ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب
ز بیداری دیده عدل او
رعیت ستم را نبیند بخواب
ستم منهزم باشد از عدل او
بمانند سایه که از آفتاب
ز بالای منبر چو گویا شود
زبان خطیبان شیرین خطاب
شود هر دعائی که بر وی کنند
بآمین روح الامین مستجاب
زهی رکن دنیا و دین خسروی
که آباد کردی جهان خراب
بر ابنای دنیا و دین داوری
مبین سوآل و مبرهن جواب
ببخت جوان و بتدبیر پیر
بعزم درست و برأی صواب
جهانگیر شاه و جهاندار باش
مبادت ازین دار و گیر انقلاب
ز عدل تو در اعتدال هوا
صبا برگشاد از رخ گل نقاب
بتان بهشتی باردی بهشت
یکایک برون آمدند از حجاب
چو اکرام و افضال تو بیکران
چو انعام و احسان تو بیحساب
بجشن همایون میمون تو
چو گشت آفتاب از حمل گرم تاب
همائی شود عدل تو کز هوا
شود سایه دار سر شیخ و شاب
در ایام ملک تو چشم کسی
نبینند گریان جز آن سحاب
زانصاف و عدل تو رعد است و بس
غریوان و نالان چه وعد از رباب
چو وعد و ربابند در جشن تو
غریوان شده نای و نالان رباب
گر از برق آتش جهد زان جهد
که تا دشمنت را کند دل کباب
کباب دل دشمنان ترا
بنویند از بدگواری کلاب
گل چهره دوستدارانت را
عرق زاید از گرمی دل گلاب
سزد در مدیح تو چون عنصری
برشته کشد سوزنی در ناب
چو حزم تو و عزم تو تا بود
زمین را درنگ و فلک را شتاب
درنگ زمین و شتاب فلک
بطول بقای تو دارد مآب
کتاب بقای تو مطوی مباد
اگر طی کند این و آن را کتاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح ملک مسعود
ماه رجب فرخ فرخنده چه ماه است
کز یازده همتاه ورا رفعت و جاه است
چون یوسف کنعان ملک یازده کوکب
در سال بحرمت ملک یازده ماه است
آمد بسلام ملک مشرق و مغرب
مسعود که عم و پدر سینزده شاهست
بر تکیه گه سلطنت و شاهی هر روز
تابنده چنان چون بشب چارده ماه است
با شاه جهان ماه رجب راست وصیلت
شه ظل الله است و رجب ماه اله است
ماه اصم است این مه و این ماه اصم به
زیرا ملک شرق ز همتاهان تاه است
همتای شه شرق ز کس نشنود این ماه
تا کم نشود زانکه نه حجت نه گواهست
خورشید جهانداران شاهی که مراو را
بیش از عدد ذره خورشید سپاه است
ایزد بنگهبانی او داد جهان را
چون دیده عدلش بجهان نیک نگاهست
از چشم بدان این ملک نیک نگه را
دارای جهانداران دارنده نگاهست
در عمر وی از غایت دیری و درازی
تا شام قیامت نشود روز پگاه است
از آتش اندیشه دل خصم بداندیش
در سوز و گداز آمده چون سیم بکاه است
با باره صرصر تک او روز ملاقات
گر زآهن و کوهست که با صرصر کاهست
گر بزم بود بخشش او دوست فزایست
ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است
بر عرصه شطرنج خلاف تو عدو را
مات از سر تیغ و سر طاق و بن چاهست
بر لشگر منصور اگر گردد معلوم
کز صفه دل شاه صف معرکه خواه است
ز آغاز ره انجام به بینند که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راهست
ترسان و هراسان بهزیمت رود آصف
از صفحه شمشیرش اگر دیو سیاه است
بر صفحه شمشیر تو گوئی که کتابت
لاحول و لاقوة الا بالله است
از حشمت سلطانی او تاج فریدون
چاوش و راقبه و قوقوی کلاهست
ای شاه اولوالامر که شاهان جهانرا
گردنکشی از طاعت تو عین گناهست
از بهر زمین بوس تحیت ملکانرا
ایوان تو محراب وجوهست و جباه است
تعظیم تو در امت پیغمبر آخر
بایسته چو تکبیر نخستین ز صلاه است
در دولت برنای تو هر باهنری را
آغاز غنی گشتن و فیروزی و جاهست
پاداشن نیکان همه نیکی است درین ملک
چونانکه بدانرا ببدی باد فراه است
سهم تو ز اعدای تو ببرید تناسل
کاندیشه جان قاطع هر شهوت و باه است
در آینه دولت تا زنگ پذیرد
در دهر کرا زهره از کردن آهست
اخلاق تو ای خسرو اشراف خلایق
خوشبوی چو مشک تبت و باد هراه است
هر یک ز ضعیفان رعیت برعایت
زی عدل تو تا زنده و لاغر چو گیاهست
هر چند شها پشت و پناه ضعفائی
دانی که دعای ضعفا پشت و پناه است
تا از بر این بر شده دریای نگونسار
هر کوکب سیاره چو شاهی بسپاه است
از خنجر مه بادا تا جوشن ماهی
مک تو و ملک تو که وقت آمد و گاه است
بادا بجهان مسند و گاه تو مزین
تا زینت شاهان بجهان مسند و گاه است
شرم است مرآنرا که بایام تو خسرو
در سر هوس فاسد و سودای تباه است
چشم و دل اعدای تو دریا و سقر باد
تا در سقر و دریا میزان و میاه است
کز یازده همتاه ورا رفعت و جاه است
چون یوسف کنعان ملک یازده کوکب
در سال بحرمت ملک یازده ماه است
آمد بسلام ملک مشرق و مغرب
مسعود که عم و پدر سینزده شاهست
بر تکیه گه سلطنت و شاهی هر روز
تابنده چنان چون بشب چارده ماه است
با شاه جهان ماه رجب راست وصیلت
شه ظل الله است و رجب ماه اله است
ماه اصم است این مه و این ماه اصم به
زیرا ملک شرق ز همتاهان تاه است
همتای شه شرق ز کس نشنود این ماه
تا کم نشود زانکه نه حجت نه گواهست
خورشید جهانداران شاهی که مراو را
بیش از عدد ذره خورشید سپاه است
ایزد بنگهبانی او داد جهان را
چون دیده عدلش بجهان نیک نگاهست
از چشم بدان این ملک نیک نگه را
دارای جهانداران دارنده نگاهست
در عمر وی از غایت دیری و درازی
تا شام قیامت نشود روز پگاه است
از آتش اندیشه دل خصم بداندیش
در سوز و گداز آمده چون سیم بکاه است
با باره صرصر تک او روز ملاقات
گر زآهن و کوهست که با صرصر کاهست
گر بزم بود بخشش او دوست فزایست
ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است
بر عرصه شطرنج خلاف تو عدو را
مات از سر تیغ و سر طاق و بن چاهست
بر لشگر منصور اگر گردد معلوم
کز صفه دل شاه صف معرکه خواه است
ز آغاز ره انجام به بینند که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راهست
ترسان و هراسان بهزیمت رود آصف
از صفحه شمشیرش اگر دیو سیاه است
بر صفحه شمشیر تو گوئی که کتابت
لاحول و لاقوة الا بالله است
از حشمت سلطانی او تاج فریدون
چاوش و راقبه و قوقوی کلاهست
ای شاه اولوالامر که شاهان جهانرا
گردنکشی از طاعت تو عین گناهست
از بهر زمین بوس تحیت ملکانرا
ایوان تو محراب وجوهست و جباه است
تعظیم تو در امت پیغمبر آخر
بایسته چو تکبیر نخستین ز صلاه است
در دولت برنای تو هر باهنری را
آغاز غنی گشتن و فیروزی و جاهست
پاداشن نیکان همه نیکی است درین ملک
چونانکه بدانرا ببدی باد فراه است
سهم تو ز اعدای تو ببرید تناسل
کاندیشه جان قاطع هر شهوت و باه است
در آینه دولت تا زنگ پذیرد
در دهر کرا زهره از کردن آهست
اخلاق تو ای خسرو اشراف خلایق
خوشبوی چو مشک تبت و باد هراه است
هر یک ز ضعیفان رعیت برعایت
زی عدل تو تا زنده و لاغر چو گیاهست
هر چند شها پشت و پناه ضعفائی
دانی که دعای ضعفا پشت و پناه است
تا از بر این بر شده دریای نگونسار
هر کوکب سیاره چو شاهی بسپاه است
از خنجر مه بادا تا جوشن ماهی
مک تو و ملک تو که وقت آمد و گاه است
بادا بجهان مسند و گاه تو مزین
تا زینت شاهان بجهان مسند و گاه است
شرم است مرآنرا که بایام تو خسرو
در سر هوس فاسد و سودای تباه است
چشم و دل اعدای تو دریا و سقر باد
تا در سقر و دریا میزان و میاه است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح شمس الدین
در دل هر که مهر ایمانست
مهر شمس حسام برهانست
آنکه بر ملک و دین جد و پدر
ملک کامران و سلطانست
پادشاهی که حرب لشگر او
از سوآل و جواب ایمانست
مدد او چو بحث حرب شود
از حدیث رسول و قرآنست
چون دو لشگر مصاف راست کند
هر کجا اوست فتح با آنست
پیش هفتاد صف بدعت ور
سپه آرا و مرد میدانست
شیخ الاسلام اهل اسلام است
که هنوز از شماره صبیانست
از بزرگان بدانش افزونست
گرچه زیشان بسال نقصانست
نه بزرگان چو بنگرند بدو
بحقیقت ز عمر تاوانست
ای بزرگی که مثل تو بجهان
همچو آب حیات پنهانست
در الفاظ تو بجان عزیز
بخرند اهل علم و ارزانست
لفظ تو در بحر خاطر تست
خاطرت نیز بحر عمانست
بر براق بهشت فخر کند
مرکبی کز تو داغ بررانست
هر کجا مرکب تو گام زند
زیر نعلش ریاض رضوانست
از خرامیدن رکاب تو شاه
جنت و خلد هر دو یکسانست
خلدوار است خانه ای که درو
کمترین بنده تو مهمانست
گفتن وصف آن سرای که تو
میهمانی درو نه امکانست
بر تو مهمان نثار کردن جان
بر خداوند خانه آسانست
در بخارا دلی مدان امروز
که نه در فرقت تو بریانست
وز جمال تو اهل نخشب را
دل و جان چون بهار و بستانست
یوسف عهدی و دو شهر بتو
این چو مصر است و آن چو کنعانست
این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمانست
شرف شمس تا بود بحمل
خانه ماه تا که سرطانست
شمس اقبال تو مشرف باد
خود مه دولت تو تابانست
تا سپهر شریف را مادام
گرد خاک کثیف دورانست
بر مراد تو باد دور سپهر
دور او تا بحکم یزدانست
باد یزدان نگاهبان ملک
علم تو دینش را نگهبان است
مهر شمس حسام برهانست
آنکه بر ملک و دین جد و پدر
ملک کامران و سلطانست
پادشاهی که حرب لشگر او
از سوآل و جواب ایمانست
مدد او چو بحث حرب شود
از حدیث رسول و قرآنست
چون دو لشگر مصاف راست کند
هر کجا اوست فتح با آنست
پیش هفتاد صف بدعت ور
سپه آرا و مرد میدانست
شیخ الاسلام اهل اسلام است
که هنوز از شماره صبیانست
از بزرگان بدانش افزونست
گرچه زیشان بسال نقصانست
نه بزرگان چو بنگرند بدو
بحقیقت ز عمر تاوانست
ای بزرگی که مثل تو بجهان
همچو آب حیات پنهانست
در الفاظ تو بجان عزیز
بخرند اهل علم و ارزانست
لفظ تو در بحر خاطر تست
خاطرت نیز بحر عمانست
بر براق بهشت فخر کند
مرکبی کز تو داغ بررانست
هر کجا مرکب تو گام زند
زیر نعلش ریاض رضوانست
از خرامیدن رکاب تو شاه
جنت و خلد هر دو یکسانست
خلدوار است خانه ای که درو
کمترین بنده تو مهمانست
گفتن وصف آن سرای که تو
میهمانی درو نه امکانست
بر تو مهمان نثار کردن جان
بر خداوند خانه آسانست
در بخارا دلی مدان امروز
که نه در فرقت تو بریانست
وز جمال تو اهل نخشب را
دل و جان چون بهار و بستانست
یوسف عهدی و دو شهر بتو
این چو مصر است و آن چو کنعانست
این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمانست
شرف شمس تا بود بحمل
خانه ماه تا که سرطانست
شمس اقبال تو مشرف باد
خود مه دولت تو تابانست
تا سپهر شریف را مادام
گرد خاک کثیف دورانست
بر مراد تو باد دور سپهر
دور او تا بحکم یزدانست
باد یزدان نگاهبان ملک
علم تو دینش را نگهبان است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح وزیر شمس الملک
ای صاحبی که خطبه دولت بنام تست
کوس شهنشهی زده بر طرف بام تست
جام جهان نمای دل تست و شاه را
اندر جهان نظر بنمودار جام تست
دلرا بجای جام نمودی بچشم شاه
تا شاه کامگار بدید آنچه کام تست
او کام دل ز مصلحت ملک خویش دید
این دل نمودن تو زعقل تمام تست
ترتیب ملک داشتن شاه شمس ملک
چون زر پخته از دل چون سیم خام تست
بی غل و غش وزیری سلطان شرق را
بی غل و غش بدین دو سبب احترام تست
نامی تری ز صاحب عباد و در جهان
سایر چو نام صاحب عباد نام تست
بر مسند وزارت و در محفل صدور
خیرالکلام اهل کفایت کلام تست
بی بار منتی و کرام و کبار را
گردن زبار منت در طوق وام تست
از جاه پادشاه جهان مالک الرقاب
هر خواجه ای که خواجه تر است آن غلام تست
دشمن نهاده دام که تا صید او شوی
ز اقبال شاه دام نهنده بدام تست
با دشمنان شاه الدالخصام باش
مندیش از آن کسی که الدالخضام تست
رامند خلق مرفلک تند را از آنک
دربند بندگی فلک تند رام تست
از دست جور دور فلک آن کسی امان
یابد که در حمایت و در اهتمام تست
حضرت ز عدل شاه چو دارالسلام شد
حاضر در او کسی است که اهل سلام تست
ننهد قدم بدین در دارالسلام در
هر کس که در عتاب شه و در ملام تست
تیغ قدر طغان خان زانست مستقیم
کش در دماغ وسوسه انتقام تست
نزد شه بلند مقامی قوی محل
حاشا که دیگری بمحل و مقام تست
ز اقبال شه سرای تو بیت الحرام شد
احرام اهل عقل به بیت الحرام تست
از کلک تست نصرت دین محمدی
گو بهر دفع خصم تو کلکم حسام تست
باد از حسام شاه چو کلک تو سر زده
آنرا که سر نه بهر زمین بوس گام تست
ای صاحبی که بر فلک آبگون هلال
در رشک نعل مرکب خرم خرام تست
شو بر فلک سوار ز همت که بر فلک
انجم ز بهر زینت زین و ستام تست
ملک جهان ز دولت تو بر نظام باد
با دست و کلک و لفظ که خور بر نظام تست
تا عام نام سال بود شهر نام ماه
اقبال را نظر بسوی شهر و عام تست
آن شهر و عام تو که درآمد خجسته باد
بر آنکه نیکخواه بود خاص و عام تست
احوال من قوام تو بر تو بیان کناد
زیرا وکیل محترم من قوام تست
کوس شهنشهی زده بر طرف بام تست
جام جهان نمای دل تست و شاه را
اندر جهان نظر بنمودار جام تست
دلرا بجای جام نمودی بچشم شاه
تا شاه کامگار بدید آنچه کام تست
او کام دل ز مصلحت ملک خویش دید
این دل نمودن تو زعقل تمام تست
ترتیب ملک داشتن شاه شمس ملک
چون زر پخته از دل چون سیم خام تست
بی غل و غش وزیری سلطان شرق را
بی غل و غش بدین دو سبب احترام تست
نامی تری ز صاحب عباد و در جهان
سایر چو نام صاحب عباد نام تست
بر مسند وزارت و در محفل صدور
خیرالکلام اهل کفایت کلام تست
بی بار منتی و کرام و کبار را
گردن زبار منت در طوق وام تست
از جاه پادشاه جهان مالک الرقاب
هر خواجه ای که خواجه تر است آن غلام تست
دشمن نهاده دام که تا صید او شوی
ز اقبال شاه دام نهنده بدام تست
با دشمنان شاه الدالخصام باش
مندیش از آن کسی که الدالخضام تست
رامند خلق مرفلک تند را از آنک
دربند بندگی فلک تند رام تست
از دست جور دور فلک آن کسی امان
یابد که در حمایت و در اهتمام تست
حضرت ز عدل شاه چو دارالسلام شد
حاضر در او کسی است که اهل سلام تست
ننهد قدم بدین در دارالسلام در
هر کس که در عتاب شه و در ملام تست
تیغ قدر طغان خان زانست مستقیم
کش در دماغ وسوسه انتقام تست
نزد شه بلند مقامی قوی محل
حاشا که دیگری بمحل و مقام تست
ز اقبال شه سرای تو بیت الحرام شد
احرام اهل عقل به بیت الحرام تست
از کلک تست نصرت دین محمدی
گو بهر دفع خصم تو کلکم حسام تست
باد از حسام شاه چو کلک تو سر زده
آنرا که سر نه بهر زمین بوس گام تست
ای صاحبی که بر فلک آبگون هلال
در رشک نعل مرکب خرم خرام تست
شو بر فلک سوار ز همت که بر فلک
انجم ز بهر زینت زین و ستام تست
ملک جهان ز دولت تو بر نظام باد
با دست و کلک و لفظ که خور بر نظام تست
تا عام نام سال بود شهر نام ماه
اقبال را نظر بسوی شهر و عام تست
آن شهر و عام تو که درآمد خجسته باد
بر آنکه نیکخواه بود خاص و عام تست
احوال من قوام تو بر تو بیان کناد
زیرا وکیل محترم من قوام تست