عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
از می لعل بکف تا دو سه جامی داری
نوش کن نوش که خوش عیش مدامی داری
بنده ای همچو منت نیست بهیچم مفروش
خبرت نیست که ارزنده غلامی داری
می روم هر نفس از خود، من ای باد صبا
می توان یافت که از دوست پیامی داری
کی ز قید تو توان رست که در صید گهت
هر طرف می نگرم دانه و دامی داری
نیست اکنون چو ترا قوت رفتار طبیب
زین چه حاصل که بکویش دو سه گامی داری
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
در بزم تو هر کس که می ناب خورد
دور از تو به جای باده خوناب خورد
یارب نرسد زسنگش آسیب شکست
جامی که ازو تشنه لبی آب خورد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۱
بدیدند مه، ساقیا می چه داری
که آمد گه عشرت و میگساری
بکردیم سی روز آن میهمان را
بانواع خدمت بسی جان سپاری
سبک دل شدیم از فراقش بیا تا
گران ساغری چند بر من شماری
ز رشگ وشاقان خسرو مه نو
رخ افروز چون لعبت قندهاری
بدین نقره خنگ فلک می نماید
به نظارگان لعب چابک سواری
ز چوگان خسرو حسد برد از آن شد
بدین زردی و خشکی و این نزاری
ازین قلعه قلعی هفت طارم
چو از لشکر شب هوا گشت تاری
مسیح آمد و روح قدسی خدمت
رکابش گرفته به فرمان باری
ز جنات فردوس اطباق رحمت
بیاورد با او خضر کرده یاری
خضر جام جمشید پر آب حیوان
فرستاد بر عادت دوستداری
که تا شه کند نوش و جاوید ماند
چو در وقت افطار سازد نهاری
قزل ارسلان خسرو ملک پرور
که شد ختم بر نام او شهریاری
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۶
گر چه ز اندوه جهان بر دل ما صد گره است
چاره عیش بسازیم که هم عیش به است
می خوریم از سر آزادی و دانیم که می
خوش کند حالت هر دل که ز غم پر گره است
پس ازین عشوه گردون به یکی جو نخرم
که همه آفت ما زین فلک عشوه ده است
غم و شادی بر ما نرد گرو می بازند
شادی از غم ببرد زود که شادی فره است
پیش عاقل سپر از عشرت و عیش اولیتر
خاصه اکنون که کمانهای حوادث به زه است
با زمانه نتوان برد ستیز از چه از آن؟
که زمانه چو ببینی خس و خیره سته است
ناله چنگ و می صافی و زلف چو زره
چاره این غم درهم شده همچون زره است
به بد و نیک جهان خرم و غمگین نشود
مگر آن کس که برو حال جهان مشتبه است
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۵
کار عالم نیک دیدم هیچ بر بنیاد نیست
بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست
داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان
هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست
من که از من عالمی شادند چون می بنگرم
طبع من یک ساعت از گردون گردان شاد نیست
آنچنان از خوش دلی دورم که اندیشم که من
خوش دل و آسودکی بودم مرا بر یاد نیست؟
خانه گل گر چه آبادست ما را زان چه سود؟
چون زمانی حجره دل از طرب آباد نیست
زیر دست رنج عالم نیست الا طبع ما
پای مال عشق شیرین جز دل فرهاد نیست
غصه ده تو گشت آخر چند بر تابد دلی
گر چه دل سختی کش است از سنگ وز پولاد نیست
عمر را لذت مدان چون از طرب بویی نماند
دجله بی حاصل شمر چون طرفه بغداد نیست
داد انده داده ایم اکنون دم از شادی زنیم
زانکه در غم دم زدن هر ساعتی از داد نیست
در جوانی تازه بودن واجب است از بهر آنک
آدمی خس تر ز سرو و کمتر از شمشاد نیست
هم به جام باده باید جست ازین وحشت امان
زانکه عمر آدمی بی باده الا باد نیست
دل به وصل لعبت نوشاد خوش دارم از آنک
شادی دل جز به وصل لعبت نوشاد نیست
عیش ها دیدیم زیر هفت گردون بر مراد
هم دگر بینیم کاخر عمر ما هفتاد نیست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۵
ای سرافراز مهتری که به دهر
کس ندیدست چون تو آزاده
دولت از بوستان فضل، ترا
هر زمان تحفه دگر داده
مادر بخت بهر خدمت تو
دختران زاده و فرستاده
نزد من کهتر آمدند امروز
خواجه پیر و کودکی ساده
باده ای چند خورده و کرده
طبع از بهر باده آماده
به کریمی و مهتری بفرست
سیم و نقل و صراحی باده
تا بدان سیم و باده آن کودک
مست خشنود گردد و گاده
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۹
یا صبیح الوجه قدحان الصباح
والندامی بین سکران و صاح
ای چو روح تازه آمد وقت آنک
روح ما را باز گردانی به راح
وضع الالسن من اوتار نا
فاغتنم اوتار الحان قصاح
عمر گر معشوق خلق عالم است
بی می و معشوق زو ناید فلاح
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۳
انجم فی ید الساقی أکاس
احسوا ما سمعتم ایها الناس
الا یا ساقی الخمر اسقنیها
قبل کانها بالعین و اکراس
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۸
الصبح علی الضلام مقبل
ان تسق لنا المدام عجل
بنشان ز من ای غم تو مشکل
زان آب حیات آتش دل
سقیا لک فاسقنی حراما
ان کان دمی و انت فی حل
می خوردن و دادن از تو نیکوست
جود از قزل ارسلان عادل
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۹
یا صاح قد صاح دیک الصبح فاستعجل
مدامة مثل عین الشمس یستقبل
بیاور ای می و ماه از لب و رخ تو خجل
میی که قوت روان آمدست و قوت دل
واسقنی صرفها من وسط باطیة
فی حضرة الملک الموصوف بالعدل
چه چیز خوشتر از آن در جهان که باده خورد
خدایگان جهان ارسلان بن طغرل
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۰
یا ملیح الکلام هات الجام
اسقنی قهوة کماء غمام
ای ز تو کار نیکویی به نظام
پخته کن کار ما به باده خام
و امزج الماء بالمدام کما
مزج الصبح نوره بظلام
باده در ده که عیش خواهد کرد
ارسلان شاه آفتاب انام
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۱
اشرب مع الندامی فی روضة الخزامی
فالصبح قد تبدی والریح قد تنسم
ای دلربای ساده برگیر جام باده
دل خستگان غم را از باده ساز مرهم
یا معدن الملاحه الراح منک راحه
سلم الی کأسا من راحتیک و اسلم
بی می مجیر! تا کی می ده که تا خورد می
در بزم ارسلان شه مالک رقاب اعظم
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۲
نسیم الصبا قادم اذ تبسم
فقدم و قل للصبا خیر مقدم
فنیرو زنا زاده الله قدرا
اتانا باو فی نعیم و انعم
زهی روز شادی و نوروز خرم
که فرخنده بادی تو بر شاه عالم
پناه جهان ارسلان سایه حق
که در شرق و غرب اوست سلطان عالم
فهات علی نغمات المثانی
زجاجات خمر ممالی و حرام
و سلم الی راحتی کأس راح
لاسلو ببها من همومی واسلم
طرب کن چو شد کار دولت مهیا
طلب کن ز ساقی نبید دمادم
جهان جز دمی نیست پس جهد آن کن
که در خرمی بگذرد آن یکی دم
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۹
ناح الحمام بذاتها
فاشرب علی اصواتها
صرفا و قل لسقاتها
هات المدامة هاتها!
واطرب علی علاتها
خرم دل و روشن روان
جانرا پی از من جام ده
زان جام رنج انجام ده!
پخته نخواهم خام ده
دلرا به می آرام ده!
می سرخ بسد فام ده
صرفا کعین الصرفان
سکن بها نارالهوی
من ساکن دارالهوی
صب قد اختار الهوی!
من بعد ما زارالهوی
واعدل اذا جارالهوی
ای روی تو آرام جان!
صد دل به یک می شاد کن
وز بند غم آزاد کن!
ای میر خوبان داد کن!
ما را به خوبی یاد کن!
دلها به وصل آباد کن
در بزم سلطان ارسلان!
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۳۲
ایهاالساقی تفضل واسقنی کاس الشراب
غیر ممزوج بماء بل کنار فی الحباب
خسروا بر تخت شاهی همچو بر چرخ آفتابی
باده خور کز بخت فرخ هر چه می خواهی بیابی
لا تلمنی عاذلی فی الشرب ایام الشباب
انما العمر کظل او نسیم او سحاب
چون ندارد کار عالم هیچ حاصل جز خرابی
ای درنگ عالم از تو، به که در عشرت شتابی
غننی فالکاس یشکو طول حبس واحتساب
مدح خاقان کبیر مالک الرق الرقاب
دیر زی ای شاه عالم! در نشاط کامیابی
تا چو خورشید از بزرگی بر همه عالم بتابی
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۳۷
الا یا ساکن الدار رأیت الثلج فی الدار
فاوقد بیننا جمرین من خمر و من نار
جهان از برف پر کافور قیصوریست پنداری
بیاور باده روشن که شد روی هوا تاری
ادر کأسین من لحظ و من مکنون خمار
ققلبی صار مسلوبا باکراه و اجبار
نه به زین موسمی باشد ز بهر عیش و می خواری
نه سلطان ارسلان دارد نظیری در جهانداری
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۵
غرب الشمس والهوی سکنی
و سهیل بدا من الیمن
این این الکؤوس مترعة
هاتها هاتها و لاتهن
لشکر شب رسید تن چه زنی؟
حبشی دست یافت بر ختنی
ای که از عارض، آفتاب منی
پر کن از باده، کوزه دو منی
هی عین الدیوک ذائبة
فاسقنی یا محلق الاذن
انت روحی و راحتی فاذا
غبت عنی بهت عن بدنی
باده ده عهد چون منی مشکن
گر چه یار شکسته زلف منی
زانکه با عدل ارسلان سلطان
نتوانی که عهد من شکنی
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۴ - در توصیف باده
جز می صرف در جهان،چیست که از صروف او
رأی طرب قوی شود، رایت غم نگون بود
روح در او سبک شود، چونکه از آن گران خورد
عقل ازو قوی شود، گر چه روان زبون بود
سرخ مئی که طعم او، طبع ستم رسیده را
هم مدد طرب دهد، هم سبب سکون بود
جام نه اختریست هان، نور به خوی بد دهد
باده نه گوهریست کآن، در خور طبع دون بود
خاصه به یاد خسروی، کز اثر جلال او
بدعت کفر کم شود، دولت دین فزون بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابونصر
شنبه شادی و اول مه آذر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح ابراهیم ابن شریف
دوشم شبی خجسته بدو مجلسی ظریف
عیشی چو روح روشن و وقتی چو جان نظیف
بگذاشتم بشادی تا روز عمر خویش
با دلبری مساعد و با باده لطیف
باده مرا موافق و نزهت مرا شریک
نعمت مرا مقارن و دولت مرا حریف
روز سپید گشته بمن شد شب سیاه
خلد لطیف کشته مرا عالم کثیف
در چنگ من گرفته بدان مشک سلسله
در گوش من سماع دو بیتی بود نحیف؟
من با نکار یار وفا شادمان شده
از دولت رئیس براهیم بن شریف
فرزانه ای که دهر نیارد چنو کریم
آزاده ای که خلق نبیند چنو ظریف
از همت بلند وی آمد پدید چرخ
وز دولت مساعد او شد شرف شریف
در عالم وقار نیامد چنو بشر
وندر نبات فضل نیامد چنو خضیف
خویش بود مطهر و رایش بود رفیع
رویش بود منور و لفظش بود طریف
ای آنکه طلعت تو بود روی بخت نیک
وی آنکه صورت تو بود صورت عفیف
کردی ضعیف انده من گرچه بد قوی
کردی قوی نشاط دلم گرچه بد ضعیف
آن باده را که دوش رساندی به نزد من
چون جایعی بدم که بدو در رسد رغیف
تا گاه در میان سخن نیک و بد رسد
تا گاه در زمانه ربیع آید و خریف
در چشم دوستان تو گیتی بهشت باد
عالم بدشمنان تو بر تنک چون کنیف