عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در مدح نظام‌الملک ابونصر محمّدبن عبدالحمیدالمستوفی
خواجه بونصر نائب دستور
چشم بد زان جمال و دانش دور
خُلق او هست بی‌ریا و نفاق
خلق او هست بی‌خلاف و شقاق
هم نکو خلق و هم نکو گفتار
هم نکو خط و هم نکو دیدار
آنچه گوش از کمال خواجه شنید
چشم از او صد هزار چندان دید
جان و دل را حدیقه و مونس
عقل و گل را شمامه و مجلس
کانچه دارد ز خلق او اطراف
آهوی چین ندارد اندر ناف
روح دیدار و عقل گفتارست
دولت ایثار و ملّت آثارست
فضل او در زمان چنان فاشست
که ادب بر درش چو فرّاشست
از پی جاه و خدمت سلطان
نه برای فلانک و بهمان
قبلهٔ فاضلان ستانهٔ اوست
سرمهٔ عقل گرد خانهٔ اوست
مال خود چون خیال بگذارد
وآنِ سلطان چو جان نگه دارد
صورتش ابتدای قوّت روح
سیرتش انتهای سورهٔ نوح
کرده از بهر حق بکرد و بگفت
عادتش عُدّت وفا را جفت
در ره شاکری فریشته وش
راست محنت کن است و محنت کش
پیش او از برای سود و زیان
صدهزاران دلست و یک فرمان
همچو عقل از کی و که و چه و چون
فکرتش پی برد درون و برون
از پی آفتاب دهرآرای
زو برد مشتری اصابت رای
رای او قطب دولت مردان
ملک و دین گرد رای او گردان
همچو عقل از ورای چرخ کبود
دیده نابوده هرچه خواهد بود
پیش رایش نماند پوشیده
بر فلک هیچ روی پوشیده
فهمش از جام جم نیاید کم
که همه بودنی بدید چو جم
دل او از برای به دانی
هست مشکات نور ربّانی
اثر لطف او چو آب زُلال
خاک‌روب درش اثیر جلال
نیست در کارگاه صُنع خدای
کار بندی چو خواجه کارگشای
چون سرانگشت او قلم گیرد
چار طبع عدو الم گیرد
عقدی از دُر کشد ز نوک قلم
چون ز سر بر بیاض ساخت قدم
پست بالاست پیش عزّش عرش
تنگ پهناست پیش فرّش فرش
ابر گریان ز دست و دست گهش
صبح خندان ز خاک بوس رهش
هست در رشک آن کف و گفتار
آب دریا و لؤلؤ شهوار
برده آب بهار و آوازه‌ش
لب خندان و چهرهٔ تازه‌ش
پیش سرِّ خدایگان از هوش
هر زمان حلقه‌ای کند در گوش
گر فلک نیست کلک او هرگاه
از گریبان چرا برآرد ماه
در یکی فضل او تأمّل کن
عقل را مال و روح را مل کن
تا نبینی به چشم عقل و یقین
در دو خط صد نگارخانهٔ چین
درج کرده چو سایه و خورشید
در شب و روز نام بیم و امید
از خط او که دنیی و دینست
دیده گل‌بین و عقل گل چینست
همّتش آسمان و خُلق ملک
خاطرش آفتاب و کلک فلک
خط او در هوای گلبن راز
پشت طاوس‌دان و سینهٔ باز
زاده از روح کلک و نور یقین
شب و روز جهان دولت و دین
زردهٔ عقل زردی خامه‌ش
ادهم دین سیاهی نامه‌ش
هرکرا نیست چون قلم رایش
قلم او قلم کند پایش
خط او خط جان اسرافیل
کلک او کیل رزق میکائیل
صورت خط او که در نامه‌ست
چون نسیم بهارخوش جامه‌ست
کلک او همچو نوک دیده‌کشان
خط او همچو غمزه‌های خوشان
شحنهٔ راه دین صلابت او
روح قدسی کمین مثابت او
نیست پوشیده زو قلیل و کثیر
نز نقیر ایچ چیز و نز قطمیر
جاه او همچو ماه ملک نگار
کلک او همچو تیغ کارگذار
به امان و به خلق حور و پری
در تباشیر بشر او بشری
برده بیخ سخاش تا عیّوق
میوه و برگ و شاخ و نرد و عروق
طیب ذکرش غذای روح ملک
طول عمرش مدار دور فلک
باد امرش چو امر روح ملک
باد عمرش چو عمر نوح و لمک
عقل با وی نشسته در مکتب
علم از وی گرفته علم و ادب
روح بر مرکب عنایت اوست
عقل در مکتب هدایت اوست
به گه ضبط مال و عقد حسیب
ساحران را زند به علم آسیب
کرده از بر به قدرت خلّاق
حاجت آید مطالعت به کتاب
او ز حالی که شاه از او جوید
همه از بر به جمله برگوید
ملک عالم برش معاینه شد
دل او بر مثال آینه شد
حبّذا رای روشن و پاکش
که فلک گشت تختهٔ خاکش
خامه اندر بنان او گه سیر
بگشاید به خلق بر در خیر
بر سر انگشت وی چو گشت سوار
آن لطیف نحیف زرد و نزار
دوستان را کند دو رخ چون لعل
دشمنان را کند سیاه چو نعل
اندُه دشمن است و شادی دوست
خیر و شر بسته در زبانهٔ اوست
شب آبستنست خامهٔ او
گشت مُضمر ز فتح نامهٔ او
زان زبان سیاه و شخص سپید
گشته دشمن ز جان خود نومید
تن سپید و سیاه منقارش
همه ساله غذا شده قارش
در شود هر زمان به بحر سیاه
برکشد دُر ز بهر تاج و کلاه
هست همواره با دلِ بیدار
در همه کار عاقل و هشیار
مال دنیا اگر ورا باشد
همه بر زایرانش بر پاشد
چیز را در دلش نماند محل
زان ورا نیست در زمانه بدل
گرچه رنگش گناه را ماند
به گه سیر ماه را ماند
ساعتی با دلش چو رهبر شد
سایه‌بان زمانه جانور شد
خیمهٔ عمر او هزار طناب
ماه خیمه‌ش برابر مهتاب
تا ورا شاه شرق تمکین داد
ملک را صدهزار تزیین داد
کار ملکت به کاردان فرمود
لاجرم رونق دول بفزود
چیست بهتر در این جهان جهان
مرد را کار و کار را مردان
این هم از بخت شاه مشرق بود
که بدو رونق عمل بفزود
لاجرم عالمی برآسودند
به حیات و به مال بر سودند
که کسی را گماشت شه به جهان
که نخواهد به هیچ خلق زیان
به قلم قسم کرد هفت اقلیم
هیچ ناکرده ظلم دانگی سیم
حاکم مملکت چنین باید
تا ز عدلش جهان برآساید
تا جهانست عمر خسرو باد
که مر او را چنین مثابت داد
باد تا باد ملک را بازار
شاه از او او ز شاه برخوردار
باد تا باد شکل خط همه طول
به خدای و خدایگان مشغول
شاه را باد عمر تا جاوید
خواجگانش چو ماه و چون خورشید
صاحب عادل آن صفی وفی
صدر دیوان و خواجه مستوفی
چشم بد دور ازین چنین دو وزیر
که ندارند در زمانه نظیر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر مدح اصحاب دیوان و ارباب قلم و مشایخ کثّرهم‌اللّٰه
پس از این خواجه خواجگان دگر
زَین دیوان و شمسهٔ لشکر
خواجگانی به علم و دانش چیر
کلکشان با مثابت شمشیر
همه نقّاش معنی از خامه
دُرّ و زر دَرج کرده در نامه
از رخ و خامهٔ نگار نگار
صدر دیوان ز هریک چو بهار
درجشان همچو دُرجشان دُربار
کلکشان همچو ملکشان زردار
رویشان مرگ را کند پس دست
بویشان عقل را کند سرمست
جانشان همچو جای دین پر حُر
نفسشان چون صدف شکم پر دُر
از پی سرو جویبار صواب
دیده‌ها کرده همچو ابر پر آب
همچو عیسی ز خاطر و خامه
نقش با جان نموده در نامه
حرص را کرده در جهان نوی
کلکشان همچو علک معده قوی
چون براهیم قابل سعدند
چون سماعیل صادق الوعدند
روز کارند اهل عقل و بصر
سینه‌شان چرخ و فکرشان اختر
عقلشان آسمان آتش گیر
تنشان عنکبوت کرگس گیر
خصم را تا کنند آبی‌وار
همه بر پُردلند همچو انار
مال ایشان به نزد ایشان خاک
قال ایشان چو حال ایشان پاک
هرچه کان داد گوهر و زر و سیم
حصر آن گشته پیششان چو سلیم
ناز و نعمت ز کلکشان باران
دست اعدا قرین شده با ران
عالم عقل واله از دلشان
صورت نفس کاره از گلشان
رونق صدر و زینت دیوان
برمیده ز کلکشان دیوان
در بناشان نگر تو کلک روان
که عطا می‌دهد به خلق روان
مهر و ماه از لقایشان خیره
نور و نار از بهایشان تیره
مهتران سخن سوار دلیر
کلکشان یار گشته با شمشیر
همه اندر حساب و خط ماهر
همه اندر بیان حق قاهر
عالم از نور رایشان انور
عقلشان با بیانشان در خور
از خطا کلکشان همیشه مصون
کس نگوید که این چه یا آن چون
در جهان معاملت هریک
چون بتازند خامه را پر تگ
صفت هریکی ازین اعیان
از دو صد جزو یک ورق نتوان
زانکه هریک ز راه علم و عمل
یار عقلند و حق‌گزار امل
وجنت آن یکی خزینهٔ نور
روی و رای یکی هزینهٔ حور
کلک این علک‌وار می‌خاید
هر حوادث که چرخ بنماید
روی آن همچو برق می‌خندد
دست این پای فتنه می‌بندد
ملک این حاکی یدِ موسی
کلک آن معجز دَمِ عیسی
سازد آنگه که دست شد به نگار
کلک هریک ز آبنوس حصار
سفتهٔ هریکی سفینهٔ نوح
نکتهٔ هریکی دفینهٔ روح
گردد آنگه که چرخ گردد فرش
باشد آنگه که فرش جوید عرش
شاه و دستور شاه و لشکر شاه
گشته از وهم رایشان آگاه
کز خیانت بجملگی دورند
هم امینند و هم نه مغرورند
جز به فرمان یکی نفس نزنند
مرد کارند جملگی نه زنند
پاک و خالی همه از خیانت دل
علم دو جهان بجملگی حاصل
از شهنشاه راد نیکو نام
مستحق گشته با هزار انعام
همه را از خدایگان تشریف
نام و نان یافته وضیع و شریف
هم به اسب و ستام و زرّ و درم
هیچ را هیچ چیز نبود کم
شاه از این خواجگان مرّفه و شاد
ملک از این خواجگان شده آباد
دست ظالم ز مملکت کوتاه
شیر اعداش سخرهٔ روباه
گرگ با میش در بیابان جفت
عدل بیدار گشت و فتنه بخفت
شاد باش ای به عدل شاهنشاه
زین همه خواجگان نیکوخواه
چون بود شاه عادل و دستور
خواجگان زین صفت همه منظور
عالم آسوده از فریب و فتن
غزنه مر عدل را شده مسکن
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بی‌خو باد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در مدح اقضی‌القضاة نجم‌الدّین ابوالمعالی‌بن یوسف‌بن احمد الحدّادی
نام او در عمل صحیح‌الجهد
لقبش در وفا کریم‌ العهد
همت او ورای جزو و کلست
که همه آبها به زیر پلست
گر بخواهی تو جانش از معنی
کرم و خلق او نگوید نی
سایل آز را چو قاورن کرد
پنبه از گوش بخل بیرون کرد
خواجه ابلیس کز پی دم غیر
لیف او لاف زد چو گفت انا خیر
کردی ار دیدی این مکارم و جود
در سرای وجود رای سجود
بیند آنکس که هست بینا دل
وانکه از گِل دل آورد حاصل
سمع آنکو به مجلسش بنشست
شمع دارد تو گویی اندر دست
جامهٔ عزمش از صیانت پاک
عرصهٔ جانش از خیانت پاک
دم او همچو عیسی آدم جان
عهد او همچو خضر محکم جان
عهد او چون پیمبر اندر عهد
شخص او همچو عیسی اندر مهد
چون ز خورشید قابل قوتست
لاجرم عهد او چو یاقوتست
نکتهٔ او بَرِ صلاح و وفاق
گوش ساره‌ست و مژدهٔ اسحق
چون تنور زمانه آتش یافت
گردن چرخ سیلی خوش یافت
خود نراندست در شفا و الم
جز به املای شرع و عقل قلم
لفظ و نطقش ز عقل و جان مملیست
کو ز امر خدای مستملیست
جود او چون بهار خوش سلبست
بود او چون حیات حق طلبست
مایهٔ فرش رسم تحفهٔ اوست
سایهٔ عرش طاق صفّهٔ اوست
هست از روی رتبت و اجلال
پشت اسلام و شرع را ز کمال
در نظر چون عبارت آراید
جبرئیلش به طبع بستاند
کلک او کز ره جفا دورست
همچو انگشت حور پر نورست
در کف نقشبند سرِّ ازّل
در خلاء جلال او چه خلل
هست در بادیه در آز و نیاز
گرچه راهست دور و زشت و دراز
زین سبب نیست در نشیمن جود
لاجرم هست در سرای وجود
آسمان سخا و احسان اوست
ابر انعام و غیث انسان اوست
چاکر گفت اوست گفتارم
شاکر دست اوست دستارم
به دو لفظ نکو که بشنودم
یک در اندر فلک بیفزودم
مر مرا آب شد ز حیرانی
آتش دیگ روح حیوانی
گرچه با ما هم از قرونست او
از قرون و قران برونست او
زاغ را چون همای فر دادست
پشه را همچو باشه پر دادست
قلم او ز سهوهاست مصون
برِ علمش علوم گشته زبون
زو امیر ولایتی گشتم
وز قبول وی آیتی گشتم
علم او دستگیر دینداران
قلمش چون ربیع با باران
عالم از فتویش بر آسوده
وز ضلالت جهان بیزدوده
کرده برهانش بر جهان آسان
متشابه که هست در قرآن
گر تبجح کند روا باشد
این چنین علمها کرا باشد
نیست مانند او به علم اندر
متواضع به علم و حلم اندر
او تواند نمود مرجان را
بی‌نقاب حروف قرآن را
زانکه در تربه سیّد آسوده‌ست
تا نیابت به شیخ فرموده‌ست
مرد چون کار را بود در خورد
هرچه وی گفت شیخ چونان کرد
هر خبر کز رسول نقل افتاد
شیخ در شرح آن بدادش داد
معنی هریکی برون آورد
جمله زیبا و نیکو و در خورد
مشکلات کلام ایزد بار
متشابه که هست در اخبار
همه را کرده حل به شکل و بیان
لفظهائی که هست در قرآن
ابن‌عبّاس روزگارست او
با معانی بی‌شمارست او
هست با دانش معاذ جبل
ایزدش برگزیده عزّوجل
سخنش همچو روضهٔ نورست
نیک نزدیک لیک بس دورست
همچو عقل اندک فراوان شو
صلح افکن ولیک پنهان شو
هم گران هم سبک لقاست چو کان
هم سبک هم گران‌بهاست چو جان
گر دواند مرا به پیش الم
پیش حکمش به سر دوَم چو قلم
ور مرا گوید ای سنایی رو
بندم از دیده با شمال گرو
ور بخواند مرا ز بهر عتاب
همه تن دل شوم بسان حباب
قدر او بام آسمان برین
خوی او دام جبرئیل امین
کام چون بر بساط نطق آرد
گنگ را در نشاط نطق آرد
گر کند ز الکن التماس سخن
در حدیث آید از نشاط الکن
سنگ بر وی به مدح جود کند
فلک از نطق او سجود کند
سخنش عذب چون نتیجهٔ صبر
با بطر چون سرشک دیدهٔ ابر
خلق و خلقش لطیف چون حورا
لفظ و معنی دو مغزه چون جوزا
نفس او نقش زندگانی بود
که دو مغز و یک استخوانی بود
خوی او جان تشنه را مشرب
سحر او مر پیاده را مرکب
کرده از نکته‌های عقل‌انگیز
طبع یاران و چشم خاطر تیز
در تصفّح چو حلم به بردار
در تخلّص چو علم برخوردار
در خرد صفو را مبانی اوست
در سخن روح را معانی اوست
سیرت پاک او حکیم اوصاف
صورت علم او کریم انصاف
همه ابرام و ناز بتوان کرد
شعر چون هست بکر و معطی مرد
باد پیوسته چیره در هر کار
وز همه علم خویش برخوردار
باد باقی بقای روح و ملک
تا بود در مدار چرخ و فلک
تا جهانست عزّ و جاهش باد
حکمت و شرع در پناهش باد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در مدح شیخ‌الامام جمال‌الدّین ابونصر احمدبن محمّدبن سلیمان الصغانی
بعد او خواجهٔ امام امین
مَفخر شرع و یار و ناصر دین
تازه از لفظ او مسلمانی
به نژاد و نسب سلیمانی
صدر اسلام و دین بدو تازه
هنر و علم او بی‌اندازه
علم او همچو آب شوینده
نام او همچو باد پوینده
علم او وعدهٔ سماعیلی
جمع او شمع طارم نیلی
هرکه از عقل رنگ دارد و بوی
بستهٔ اوست همچو دستنبوی
ذوق او جان فروز اقرانست
پند او بند سوز دیوانست
سیّما در ره حقیقت و شرع
نیست اصلی قدیم‌تر زین فرع
علمشان را ندیده‌ام به یقین
وارثی حق‌تر از جمال‌الدّین
آنکه تا یافت ز آسمان مسند
یک زمینست اجمد و احمد
شربت شرع دین ز باغ رسول
از نسیم قبول کرده قبول
همچو دین وعده‌ش از تخلّف دور
چون خرد لطفش از تکلّف دور
عالم علم را گشاده دری
که جز او کم تواند آن دگری
شد حرام از برای دُر سفتن
جز ورا برملا سخن گفتن
جان قرآن همی بیفروزد
تا ازو نکته‌ای درآموزد
عشق پنهان ز زحمت خاطر
گفته با ذوق مغز جانش سِر
آن بگفته دل از زبان سروش
واین چشیده تن از ولایت گوش
سخنش اندک و ملیح ملیح
همچو توقیع دوربین فصیح
با بد و نیک بی‌ریا و شکی
اوّل و آخرش یکی چو یکی
وقت آن کو کمان به خاطر خویش
زه کند از برای ده درویش
زه کند تیر چرخ بر گردون
زه کند سنگ خاره بر هامون
اشهب نطق او چو بشتابد
یارب این نکته‌ها که در یابد
کانگهی کو بیان یاسین کرد
جبرئیلش ز سدره تحسین کرد
شاد باش ای امام هردو فریق
دیر زی ای گزین هر دو طریق
تا تو بر منبری فلک دونست
من نگویم که استوا چونست
دست معنی چو گرد معنی تاخت
زال زر دید و زال زار شناخت
ای که می‌پرسی از طریق مری
نکند این سخن جواب کَری
که چه گوید همی براین کرسی
باز گویم اگر ز من پرسی
تا چراغ سخاش تابان گشت
همچو پروانه جان شتابان گشت
جان آن کو چراغ جودش دید
زار می‌سوخت و خوش همی خندید
گردد از بهر رتبت و جاهش
وز پی خاک‌روب درگاهش
فلک هفتم از زحل خالی
چارارکان ز پنج حس حالی
چندگویی که وصف خواجه بگوی
پای در نه به وصف و دست بشوی
در دو بیتت به مختصر کاری
باز گویم که مرد هشیاری
خواجه در راه عقل و جان ز قیاس
در سرای غرور و جمع اناس
به سخن هم کمان و هم تیرست
به صفت هم مرید و هم پیرست
آن کمان پدید و تیر نهان
آن مرید خدا و پیر جهان
خاک جسمش ز مرتبت صلصال
آب چشمش ز معرفت سلسال
نطق او از جهان جاویدست
دور و نزدیک همچو خورشیدست
زادهٔ ذهن او به صفوت نور
حلقه و عقد گوش و گردن حور
همچو اندر خیال عامی حور
سخن سهل او هم ایدر و دور
تا چو تو میزبان نو دارد
عیسی و خر غذا و جو دارد
جان پاکش سخن گشاده برو
جان درو معنیی نهاده نه او
صیت او در عراق و مصر و دمشق
هست غمّاز دوست روی چو عشق
چون در اعراب اسم حرف شود
واندر احکام فعل صرف شود
ور به بصره حدیث نحو کند
بصره از اهل نحو محو کند
گشت در باغ برّ یزدانی
از برای دل مسلمانی
غذی بیخ شرع گفتارش
میوهٔ شاخ عقل کردارش
دل مر او را نموده راه صواب
دین مر او را جمال داده خطاب
تا ابد زانکه جانش کان دارد
روغن اندر چراغدان دارد
با امل عمر او چو پیمان بست
ز انتقال زوال حال برست
از پی باغ شرع چون حیدر
آب در جوی اوست از کوثر
هست خوی رسول دلجویش
هست آب خدای در جویش
رنگ او بهر نکهت طیبش
کرده تهذیب عشق تذهیبش
هرکه یک شب به کوی او بگذشت
در سخن مقتدای عالم گشت
هرکه روزی به دست دل درماند
نسخهٔ دلبری ز رویش خواند
چون به مجلس نشاط گفت کند
طاق خورشید چرخ جفت کند
از پی چشم بد به روضهٔ نور
دل به جای سپند سوخته حور
او همی سرّ رمز به داند
قاصد از حال راه به داند
گویی آمد ز خانه و کویش
خوی خوش بر نظارهٔ رویش
لب چون لاله خشک و تر نرگس
بینی آنگه که ختم شد مجلس
عقلا بازگشته طوطی‌وار
خلق چون حلق بلبل از گفتار
چشم پُر دُر ز درّ سفتهٔ او
گوشها پر گهر ز گفتهٔ او
عیسی جان مرده خاک درش
ملک‌الموت قهر زنده فرش
گاه تقریر و وقت تدبیرش
صبح خوش خندد از تباشیرش
شد برای امید جان و خرد
آنکه او را به جان و دیده خرد
دل ز دینش همیشه در ارمست
چه ارم زیر گلبن کرمست
باغ ایمانش را ز چشمهٔ روی
تا ابد آب رویش اندر جوی
خود چه دیدند اهل غزنی ازو
چه شنیدند اهل معنی ازو
که خود او زان نکت که در دل اوست
وز ره لطف غیب حاصل اوست
از هزاران هزار دُرّ نهفت
چکنم من که خود یکی بنگفت
در خور عقل عامه می‌گوید
به سخن گَرد نامه می‌شوید
سخنش با نوا و زینت و برگ
خاص بندیست عام‌گیر چو مرگ
وارث مصطفی به علم و وفا
نایب مرتضی به علم و سخا
رنج ما را از آن دل خوش خوی
داده ابر سخا به عشرت خوی
برگرفته به قوّت ایمان
دو گروهی ز عالم تن و جان
شده در راه حکمت و تدریس
برتر از یونس و ارسطالیس
یافته فلسفه شریعت و ره
از پی فرّ دین و فلّ سفه
برگرفته به عقل از امکان
فتنه از پنج حس و چار ارکان
خاک شوره کند شراب از خلق
آب دریا کند گلاب از خلق
آری آنکس که صبر پیشه کند
پیشهٔ شیر زیر تیشه کند
از بسی صبر کرده آتش صبر
عذب همچون سرشک دیدهٔ ابر
از دورن تو هست از پی دین
صدهزار آسمان فزون ز زمین
خلق را شرط شرع او ابدیست
زانکه با عزّ پردهٔ احدیست
داد و دین با خلل نکرده ز کبر
دال احمد بدل نکرده ز کبر
ای امامی که از پی زینت
منبر تست قابِ قوسینت
پردهٔ چرخ را پدید آورد
قفل احکام را کلید آور
سرِ صندوق صدق را بگشای
خلق را سرّ لطف حق بنمای
از سخا و فصاحت از سرِ دین
پای برنه به فرق علّیّین
معنیی بخش معن زائده را
قسم ده جان قُس ساعده را
تا به انفاس اوش سر کاریست
مر سخن را چه تیز بازاریست
هر سخن را که نقش جان دیدم
داغ نطقش به زیر ران دیدم
همه گویندگان روی زمین
پیش نطق تو ای جمال‌الدّین
بی‌غرض پندم ار بهش باشند
چو نکو باشد ار خمش باشند
هرچه اندر جهان سخن کوشند
نزد رمز تو حلقه در گوشند
در زمان تو ای امیر سخن
شوخ چشمی بُوَد سخن گفتن
گرچه الماس نطق می‌سفتند
با بیان تو مفتیان زفتند
ظرف حرف تو مخّ تفسیرست
هرچه جز آن مگر تف سیرست
تا که در سرّ ضمیر ارکانست
شمع جمع تو شه ره جانست
روح را تازه میزبانی تو
غذی صدهزار جانی تو
قالبست این جهان و جانش تویی
همچو شخصست دین روانش تویی
به وجود تو خلق از آن شادست
عمر با دانش تو همزادست
حالت از اصل سوز فرع آمد
قالت از درد ساز شرع آمد
دوستان را صبوح روحی تو
جان جان را همه فتوحی تو
جود اگر نام تو نبردستی
زود همچون عدوت مُردستی
میزبان دشمنانت را مرگست
با چنین دعوتی کرا برگست
تن که یکدم خلاف تو پذرفت
جانش گوید دلت ز من بگرفت
تف آن دم نرفته تا لب او
مرگ در جل کشیده مرکب او
مرگ خوردست بد سگالش را
تا نبیند کمال حالش را
چون خرد عمر دوستانش باز
در لقا و بقاش باد دراز
گوشت عالم به زهر اگر خبرست
لیکن آنِ تو آزموده‌ترست
هرکه در سر چراغ دین افروخت
سبلت پف کنانش پاک بسوخت
سخت بسیار کس بکوشیدند
کسوت صورتت نپوشیدند
خلعت هرکه آن سری باشد
حسد ای خواجه از خری باشد
به ثناهاش بُد سنا منسوب
لیک نامحرمان شده محجوب
همه مستورگان عالم راز
با ضمیر تو رخ پر آب نیاز
هرکسی اسب رمز با تو بتاخت
چون نبد مرد مرد را چه شناخت
پرده‌داری سرای غیرت را
حیرت افتاد از تو حیرت را
خصم از آن آمدند هر خامت
نیست کس واقف از الفـ لامت
در کمال حدود و لطف و نواخت
بکر ماندی و کس ترا نشناخت
هرکه او با یزید نفس بساخت
حالت بایزید را چه شناخت
در سخا مرد با خطیری تو
در سخن فرد بی‌‌نظیری تو
از کمالت فزوده‌ای دین را
شادی جان اهل غزنین را
گرچه بر نقش حرف غزنین است
چون قدم سای تست عزبین است
حضرت شه بهشت خلد ارزد
بی‌وجود تو حبّه‌ای نرزد
با لقای تو ای جمال‌الدّین
نیست غزنین بهشت نقدست این
مثل تو با تو در جهان ضمیر
خود قیاسیست به ز سوسن و سیر
زادهٔ نثر تست برهانم
شکر این موهبت نکو دانم
نظم من بهر نثر تو بودست
جان جانها از آن برآسودست
خرده نبود بضاعت زیره
سوی کرمان بریم برخیره
گهر مدحت تو دانم سُفت
همه دانم ولی نیارم گفت
دوستان در نشاط لطف مست
دشمنان بر بساط قهرت پست
تن همت به جود تو کامل
جان حکمت به جدّ تو حامل
ای وجودت ز لطف حق اثری
باز جودت ز حسن او خبری
هرکه از حق به سوی او نظریست
در دل او ز مهر تو اثریست
تو طبیب مفسّری دگرست
تو حبیبی مذکّری دگرست
محرم سرِّ انبیایی تو
مدد قوت اصفیایی تو
ای ترا حق نموده راه صواب
ای ترا دین جمال کرده خطاب
حکمتت اهل استقامت گشت
حجّتت حالی قیامت گشت
نزد نطقت سخن یتیم بماند
پیش جودت سخا عقیم بماند
هرکه نشنید از تو او چه شنید
دیده‌ای کو ترا ندید چه دید
منزل رمزها بریدم من
چون تو و چون خودی ندیدم من
حاسدان را تو گو زنخ می‌زن
ختم شد نظم و نثر بر تو و من
راز را مستمع بیان تو باد
آز را مصطنع بنان تو باد
باد تا هست اختران را سیر
عرض تو عرصهٔ عوارض خیر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در مدح صدرالدّین شمس‌الائمه ابوطاهر عمر
صدر دین شمسهٔ ائمّه عُمَر
که نیارد چنو زمانه دگر
شربت شرع و دین ز باغ رسول
از نسیم فتوح کرده قبول
حافظ شرع بهر پیوندش
دیدهٔ جان ندیده مانندش
از عزازیل ننگری که بتفت
دیر بشنید امر و زود برفت
از نهیب بزرگ مایهٔ او
می‌گریزد ز سهم سایهٔ او
حفظ او تا جناب شرع سپرد
دیو نسیان ازو جنابت برد
تنش از بس که پاس دین دارد
آسمان چشم بر زمین دارد
صورت امن او خفیف‌الحجم
لیک مُرشد بسان نکته و عجم
بینی آن ذات پر لطافت او
وان صفای بری ز آفت او
هم فصیح سزای گفتارست
هم صبیح ملیح دیدارست
لاجرم نطقش اندرین منزل
همچو عیسی ز گِل نماید دل
هست رطب‌اللسان به مدحت او
جبرئیل از کمال رفعت او
هم سرای سرور ازو آباد
هم همه دوستان ازو دلشاد
چون دعا را نهاد خواهد برخ
عیسی آمین کند ز چارم چرخ
سوز سینه‌ش اگر عیان گردد
چنبرِ چرخ رایگان گردد
شادی آمد چو او به صدر نشست
بر سرِ دست برنهاده بدست
صفت صفوت دل پاکش
نعت نطق شگرف و چالاکش
پردهٔ عرش و آیهٔ الکرسیست
شهد فردوس و حجرهٔ قدسیست
از مروّت لطیف منزل‌تر
ور قناعت خفیف محمل‌تر
هر عبارت کز آن فصیح آید
دم بُوَد کز لب مسیح آید
هرکه بر آستان دین باشد
عیسی مریم آستین باشد
خصم در دست خاطرش چیرش
کُند باشد چو پشت شمشیرش
تا بدو خویشتن بیاراید
منبر از گریه هیچ ناساید
معنی از لفظ او پدید از دور
چون رخ حور عین ز پردهٔ نور
داده کلکش چنانکه شاه عروس
از نقاب تُنُک خرد را بوس
هم درخت وفا از او پربار
هم زبان ثنا ازو در کار
در دعا دست دل چو برگیرد
چرخ چتر رضا به سر گیرد
در دعاها چو دست برکند او
چرخ را صدهزار در کند او
برسد تا به عرش و یابد اجاب
نشود نُه فلک ز پیش حجاب
خلق او همچو زهره قائد دین
ذهن او در سخن عُطارد دین
چون خرد کارهاش روشن و چست
چون قضا سطوتش درشت و درست
مرده دل مانده بود از پی آز
جان چو در دل نشست گاه نیاز
زنده کرد از برای یزدان را
مال او دل جمال او جان را
تا که مالش رسد به هر یاری
از جمالش توانگرم باری
خاک پایش اگر به دست کند
حور از آن خاک آبدست کند
غم گریزد چو او شود خندان
به تک پای و جامه در دندان
حلقه در گوش کرده مردم چشم
پیش آن طاق و ابرو و خم چشم
اندران کلک و خط و فضل و جمال
دست زیر زنخ بمانده خیال
خاک پایش اگرچه زو دورست
خوش چو آب دهان زنبورست
او خرد بهر راه دین دارد
عین دین است زان چنین دارد
در صلابت چو عمّری دگرست
مر سر علم را سری دگرست
روز و شب ساز آن جهان سازد
زان به دیگر عمل نپردازد
کار او نیست جز صلاح جهان
هست ازو تازه هر زمان ایمان
هیچ ناگشته گرد هزل و فضول
شده خشنود ازو خدا و رسول
نایب شرع مصطفی اویست
عالم علمِ مرتضی اویست
علم تأویل بر زبان دارد
شرح تنزیل را بیان دارد
هرچه با مرتضی بگفت رسول
او به جان کرده است جمله قبول
تا درآمد به عالم فانی
بود شرع رسول را بانی
آن چنان علم شرعش از بر شد
کان جهانش به جان مصوّر شد
گشت با مرتضی درین ره یار
لو کشف گشت بر دلش چو نگار
هرکه تن دشمنست و یزدان دوست
دانکه والرّاسخون فی‌العلم اوست
در ثنایش هرآنچه اندیشم
سیرتش گویدم که من بیشم
عجز پیش آورم من از کارش
باد یزدان به حکم در یارش
عرض از عرض دین مقید باد
تنش از عقل کلّ مؤیّد باد
بر ز عقل و خرد مکانش باد
عمر چون علم جاودانش باد
باد این خاک تا ابد دلکش
هم چنان چون سمندر از آتش
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در عذر گوید
بنده در پیش شاه دین‌پرور
عقل در جل کشید و جان بر سر
پیش شه نامد این جهان خورده
چون نسیم بهار بی‌خرده
بنده چون ملک و عدل شاه بدید
خردی داشت پیش شاه کشید
پیش شه نامده است عقل رهی
چون نسیم بهار دست تهی
روی زرد و دلی سپید چو شمع
از پی نور و سرخ‌رویی جمع
برده از دین نه از سرِ مردی
چون صبا از چمن ره آوردی
ای چو خورشید آسمان جمال
وی چو ماه چهارده به کمال
کمر از بهر تو همی بندم
کز پی سوختن همی خندم
چون تو گیری به دستم ای دلجوی
هم تو بویم بسان دستنبوی
عقل را در شرابخانهٔ جان
در ره حکمت و بیان و بنان
نیست از عشق کس چو من مستت
گو برون آر ار چو من هستت
بندهٔ بی‌طمع منم دانی
پس چرا از برم همی راند
فلکم پیرِ صادقان داند
خردم پیکِ عاشقان خواند
شفای درد عاشقان شعرم
نه چنین خوارمایه دان سعرم
راست چون نور برق ز ابر بلند
من همی گویم و تو خوش می‌خند
کان فتیله که بر فروزندش
تا نشد تافته نسوزندش
آن نبینی میان جمع همی
خنده گریم بسان شمع همی
آروزهاست در سرِ قلمم
که نه از لوح و دست روح کمم
آن چنان گشت لذّت سخنم
که یکی دم به شست بار زنم
نبود گرچه صاحب هنرم
گر برندی مرا ز من خبرم
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی افتخار نفسه علی اهل عصره
خطر من گهر پریشان کرد
تا که برخاست بانگ بردابرد
در زمانه سخنسرای شدم
تن گفتار را بهای شدم
لیک مدح کسی نگفتم من
گوهر مدحت تو سفتم من
خدمت چون تو شاه شاه نژاد
جز فرومایه‌ای نداد به باد
حق عطا داد حکمت و هنرم
کی عطا در خطا به کار برم
حق چو آمد نمود باطل پشت
روی دستت به از سرِ انگشت
دیده‌ها شب فراز باید کرد
روز شد چشم باز باید کرد
گوهر اندر صدف نهفته بماند
مدتی غنچه ناشکفته بماند
تا بدین عهد نامه اندر ذکر
زانکه در پرده بود معنی بکر
معنی بکر از آن سوی تو شتافت
که همی مرد جست و مرد نیافت
همچو پیلست کار بخرد را
پیل یا شاه راست یا خود را
همه بازان این جهان پیرند
یا مگس‌خوار یا ملخ‌گیرند
همه پیران این زمانهٔ بد
همچو طفلند خرد و ساده خرد
نیست اندر جهان نفْس و نفَس
باز سیمرغ گیر چون من کس
بنده چون ابتدای مدحت شاه
کرد فکرت به سلخ و غرّهٔ ماه
گفت عقل ای دلت ز مهرش پُر
از تو دریای مدح وز من دُر
دُرفشان کن ز لفظ و معنی زود
زانکه خاموشیت ندارد سود
عندلیبی نواسرای از سرو
سر چه در خس کشیده‌ای چو تذرو
زانکه دریا نه لاف‌زن باشد
یا دُرش بهر خویشتن باشد
صدف جان و دل شکافته‌ام
تا چنین دُر ازو بیافته‌ام
اندرین دولت از پی یادی
کردم اکنون سنایی آبادی
شهری از دار عدن خرّم‌تر
قصری از مصر عصر معظم‌تر
الفـ او خلف عزّت و نصر است
ضعف آن جفت باب این قصر است
بنگر ایوان این کتاب به جان
زانکه از راه دیده این نتوان
در عدد گرچه پر ملک فلکیست
با حروف شهادتین یکیست
نکته چون زلف حور در تفسیر
رمز چون قصر عدن بی‌تقصیر
طاقهاش از طراوت و تبجیل
همچو کوی سرائلی در نیل
خانهاش از ریا و طمع و فضول
پاک و عالی چو خاندان رسول
بوم او ساخته ز بام فلک
واندرو فرش پرّ و بال ملک
ظاهرش همچو حور مشکین موی
باطنش چون بهار خندان روی
خشتی از زرّ و خشتی از گوهر
جویی از مشک و جویی از عنبر
هر نهالی جهانی از معنی
هر گیاهی مثالی از طوبی
کرده از بهر روی دل‌جویش
آب جانها روان به هر جویش
نقش او بر گیاه کبش فدی
صدق‌اللّٰه در دو گوش ندی
اندرو صد هزار پرده ز نور
وز پس پرده صدهزاران حور
ظرف حرفش چو زلف مه‌رویان
نقطهٔ خال رخ زره‌مویان
واندرو قصری از حقیقت و صدق
نام آن قصر کرده مقعد صدق
شهری آباد پر ز نعمت و ناز
دَرِ دروازه بر غریبان باز
اندرو بهر یمن و عزّت و بخت
صفت شاه برنشسته به تخت
گرچه نظم سخن به غزنین بود
دست او پای‌بند پروین بود
هست بایسته از پی دهری
این چنین قصر در چنین شهری
زین چنین شهر دهر خرّم باد
ساکنش وصف شاه عالم باد
گر بجویند سال دیگر از این
زین سخن نسخه باشد اندر چین
شاه طمغاج سازدش تعویذ
قیصر روم را شدست لذیذ
زین سخنهای خوش چو آب زلال
گشت طالب به هند در چیپال
عقلا را شده است این مونس
فضلا را بنفشه و نرگس
جاهلان را بسان افسانه‌ست
زانکه جاهل ز علم بیگانه‌ست
باغ دانش چه جای جهّالست
علم و دانش غذای ابدالست
بود باید نهان ز خلق جهان
کرد باید سخن ز خلق نهان
خاطرم گفت مر مرا در سرّ
کای به فضل تو روزگار مقرّ
کانی از محض عقل کندی باز
شوری اندر جهان فکندی باز
زود پیش آر خوب و تازه سخن
که خَلق شد کتابهای کهن
زین سپس تا همی سخن رانند
حکمای زمانه این خوانند
تا بنا کرده‌ام چنین شهری
مثل این کس ندیده در دهری
صحن جنّت ورا شده میدان
هم جنّت ز نعمت الوان
عسل و می درو روان گشته
آب و شیرش غذای جان گشته
واندرو قصرهایی از یاقوت
گشته ارواح را جمالش قوت
واندرو حوریان با زیور
خاک بومش عبیر و سنگ و دُرر
چیست زین باغ نزد پر رشکان
جز مگر جیک جیک گنجشکان
همچو طوبی است تازه و خوش و نو
به همه جایگه رسیده چنو
هر بیان آفتاب برهانی
هر سخن فردخانهٔ جانی
شسته از بهر رنگ و بویش را
خرد از آب روی رویش را
هریکی بیت ازو جهانی علم
هریکی معنی آسمانی حلم
مطلبش سخت چون گهر در کان
مأخذش سهل چون هوا در جان
به معانی گران به لفظ سبک
چون عروسی به زیر شعر تُنُک
به جهانش ببرده از تگ و پوی
آفتاب از جمال و باد از بوی
عالم عقل طالبش گشته
نیست اوهام غالبش گشته
برده این را ز بهر قوّت ملک
به ره آورده شرق و غرب فلک
ای صبا از برای روح‌القدس
بر گذر بر درِ حظیرهٔ قدس
بر تن و جان ناکسان و کسان
چرب و شیرین چو روغن بلسان
هرکه یعقوب‌وار چشم خرد
بگشاید برای خاطر خود
بیند این روضهٔ بهشت مرا
که حکایت کند سرشت مرا
از معانی و لفظ نامعیوب
یوسفس از درون و بیرون خوب
تلخ و شیرین چو می به طعم و اثر
همچو دشنام یار و پند پدر
نکته و حرف و ظرف او به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
تری خویش حرف پنهان داشت
ورنه کاغذ چه طاقت آن داشت
زین نکوتر سخن نگوید کس
تا به حشر این جهانیان را بس
این گهر را مباد تا محشر
حسد و بخل و جهل قیمت‌گر
قیمتش گر خرد کند عالم
ور معاند کند کم از دو درم
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بُوَد سوی کور
چون زبان حسد بود نخاس
یوسفی یابی از دو گز کرباس
لیک زو دزد برکند دیده
تا نگیرد کسیش دزدیده
کس نگفت این چنین سخن به جهان
ور کسی گفت گو بیار و بخوان
زین نمط هرچه در جهان سخن است
گر یکی ور هزار زانِ من است
همچو جان دارد این گزیده سخن
که نگردد بهرزه هرزه کهن
هر زمان تازه‌تر بُوَد نمطش
خصم خواند همه حدیث بطش
وانکه این مسترق کند باشد
همچو آنکس که خاره بتراشد
دزد اینند زیرک و ابله
چون دبیران ز نقش بسم‌اللّٰه
آنکه دزدی کند ازین گفتار
پنج پایست زشت و کژ رفتار
ببرد رومی و بیارد کُرد
ببرد اطلس و ببافد بُرد
چون به نام خودش نمونه کند
چون خودش زشت و با شگونه کند
این فرومایگان سندان را
وین ملامت خران رندان را
گرچه خوانها نهند نانشان کو
ورچه صورت کنند جانشان کو
گرچه صورت نگاری آسانست
جان نهادن نه کار ایشانست
صورتی کاندرو نباشد جان
کی شود سوی او ملک مهمان
صورت بی‌روان بُوَد مردار
پاک را با پلید و مرده چه کار
چه کند چونش گفت روح نگار
که در این نقش مرده روح درآر
مرد نقّاش صورتی بنگاشت
پرده از پیش نقش خود برداشت
جان در آن صورت بدیع و عجیب
از سرِ صنعتی لطیف و غریب
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
یمدح الشیخ الامام جمال‌الدّین فخرالاسلام تاج الخطباء احمدبن محمّدالملقّب بالحذور
خلق از این خانه بر حذر باشد
خواجه احمد حذورتر باشد
آنکه خامه‌ش ز سحر بر قرطاس
شب و روزی نگاشت از انقاس
معنی اندر میان خط سیاه
درج کرده چو دین میان گناه
گرنه آن سحر کردی اندر دم
آب کاغذ ببردی آب از نم
جگر گرم را خطش چو شمال
نم پذیرفته چون ادیم زلال
اوست فهرست و سرجریدهٔ علم
اوست بنیاد جود و مایهٔ حلم
آسمان قدر و مشتری دیدار
منتجب خلق منتخب گفتار
خاطرش تیزرو بسان شهاب
کَون را با دلش نمانده حجاب
شربت شرع باغ دین خدای
از غبار خیال کرده جُدای
همچو شرع از مخالفت دور است
در همه کار خویش معذور است
فیلسوف و حکیم و دیندارست
راست چون چشم عقل بیدارست
نیست از اهل روزگار چنو
آب کاغذ نگاه‌دار چنو
نکند ظرف حرف را به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
نطق او در ره جواب و سؤال
تازه و خوش چو در بهار شمال
تازیان را شکال بر بسته
لاشکان را فسار بگسسته
گرچه خود نیست لایق قایل
قابل قول او شود باقل
از بزرگان کفایت او دارد
راست خواهی ولایت او دارد
تا بود بر زخانش دولت و فرّ
بوسه زن همچو کاغذ و دفتر
حفظ او آب روی شرع آرد
اصل او اصلها به فرع آرد
منبرش چرخ و او چو خورشید است
مجلسش قصر و او چو جمشید است
هرچه گوید همه بدیع بُوَد
هر شریفی برش وضیع بُوَد
همچو آب روان بود سخنش
سر نپیچد کسی ز کن مکنش
لفظ او خلق را جواب دهد
هم براندازه‌ها ثواب دهد
نبود همچو گفت او گفتار
راحت روح خود از آن گفت آر
هرگهی کو به درس بنشیند
عقل در مجلسش دُرر چیند
عقل گردد ز لفظ او مدهوش
نفس گوید که یک زمان خاموش
تا سماع حدیث خوب کنیم
روح را پاک و بی‌عیوب کنیم
هرچه گوید همه نکو باشد
گفتهٔ او همه چنو باشد
بخت و دولت هوای او دارند
خواجه و شاه رای او دارند
برتر از هفت چرخ همّت اوست
بر کریمان اثر ز نعمت اوست
آب عذبست نکته بر نامه
آتش باد پیکرش خامه
بینی آنگه که خواجه کلک ربود
تا کند عقل را ز جان خشنود
هندوی مشک خانه عنبر فام
بر درِ روم کرده رایت رام
در فصاحت زبان چو بگشاید
بسته گیرد زمانه را شاید
زانکه آنکس که خواجهٔ دل شد
زود و عالم چو شاه عادل شد
شد مسلّم ولایت جاهش
قبلهٔ عقل گشت درگاهش
لب من باد بر ستانهٔ او
اندرین جان فروز خانهٔ او
باد تا روز محشر اقبالش
که مهنّاست قدر و اقبالش
باد تا هست ماه و مهر و سپهر
جاه او چون سپهر و رخ چون مهر
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر افتخار خویش فرماید
ذم شنیدی ز مرغ عیسی‌رو
مدحم اکنون ز آفتاب شنو
گرچه چون من سخنگزاری نیست
بهتر از شاه گوش داری نیست
ورچه زین به سخن گزارد شاه
چشم دارم که گوش دارد شاه
خود چه گویم که در سپید و سیاه
نیک دانم که نیک داند شاه
همچو شمس است شعر من تابان
لیک جرمش در آسمان پنهان
مثلّ مادح تو چون جانست
فعل پیدا و ذات پنهانست
نافه و نحل و پیله را مانم
که ز پیدا بهست پنهانم
مه که خورشید را برو بندند
چون جدا گشت ازو برو خندند
بر کهی کز مهان نهان باشد
گر بخندند جای آن باشد
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آوازه وز دهل آواز
خاصه سست و ضعیفم و واله
چون دل نافه و تن ناقه
چون نباشد بر اوج گردون مه
پس عُطارد همیشه تنها به
همچو ابرم ز دست مشتی گل
آب در چشم و آتش اندر دل
آب و آتش ز دیده و دل من
غرقه دارد همیشه منزل من
باد در زیر امر و فرمانت
ملک هم گوشهٔ سلیمانت
عقل و فرهنگ و جود دین تو باد
نقش جاوید بر نگین تو باد
آفریننده باد یار ترا
کافرید او بزرگوار ترا
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۵
شاها فلکت اسب سعادت زین کرد
وز جملهٔ خسروان تو را تحسین کرد
تا در حرکت سمند زرین نعلت
بر گل ننهد پای زمین سیمین کرد
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
تا حا و دو میم و دال نامت کردند
عرش و فلک و کعبه مقامت کردند
اکنون که به رهبری تمامت کردند
سرتاسر آفاق به نامت کردند
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴
ای تاج لعمرک ز شرف بر سر تو
وی قبلهٔ عالمین ز خاک در تو
در خطهٔ کون و هر کجا سلطانی ست
بر خط تو سر نهاد و شد چاکر تو
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵ - طوفان
سحابی ‌قیرگون برشد ز دریا
که قیراندود شد زو روی دنیا
خلیج فارس گفتی کز مغاکی
به دوزخ رخنه کرد و ریخت آن‌جا
بناگه چون بخاری تیره و تار
از آن چاه سیه سر زد به بالا
علم زد بر فراز بام اهواز
خروشان قلزمی جوشان‌ و دروا
نهنگان در چه دوزخ فتادند
وز ایشان رعدسان برخاست هرا
هزاران اژدهای کوه پیکر
به گردون تاختند از سطح غبرا
بجست از کام آنان آتش و دود
وزان شد روشن و تاربک صحرا
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
ز جیبش‌ مهرهٔ‌ خورشید رخشا
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
شبیخون زد به یزدان توانا
برون پرید روز از روزن مهر
نهان شد در پس دیوار فردا
شب تاری درآمد لرز لرزان
چو کور بی‌عصا در سخت سرما
ز برق اورا به کف شمعی که‌هردم
فرو مرد از نهیب باد نکبا
خلیج فارس ناگه گشت غربال
ز بالا بر سر آن تیره بیدا
طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر
زمانه نعره زد چون غول کانا
زمین پنهان شد اندر موج باران
که از هر سو درآمد بی‌محابا
خط آهن میان موج گفتی
ره موسی است اندر قعر دریا
خروشان و شتابان رود کارون
درافزوده به بالا و به پهنا
رخ سرخش غبارآلود و تیره
چو روی مرد جنگی روز هیجا
ز هر سو موج‌ها انگیخت چون کوه
که شدکوه از نهیبش زیر و بالا
به تیغ موج‌هایش کف نشسته
چو برف دیمهی بر کوه خارا
نفس در سینه‌ها پیچیده از بیم
که ناگه چتر خسرو شد هویدا
چو کارون دید شه را تیزتر شد
چو مستی کش زنی سیلی بعمدا
جهاز آتشین بر سطح کارون
به ‌رقص افتاد چون می‌ خورده برنا
و یا مانندهٔ نر اشتری مست
کز آهنگ حدی برخیزد از جا
شهنشه بر سر کارون قدم سود
بخفت آن شرزه شیر ناشکیبا
بلی دیوانه چون زنجیر بیند
فرامش گرددش آشوب و غوغا
می حب‌الوطن خوردست خسرو
کی از دیوانه دارد مست پروا؟
پس‌ از شه میر خوزستان گمان برد
که کارون خفت ‌و برگشت از معادا
ز شه شد دور و ناگاهان فروماند
در آن غرقاب هول‌انگیز، تنها
فروبلعیدش آن گود دژآهنگ
چو پشه کافتد اندر کام عنقا
ولیک از بیم شه بیرونش افکند
وز آن کرداب ژرفش کرد پیدا
کشیدندش برون از چنگ کارون
چو بودش بر شه گیتی تولا
ازین غفلت به خود پیچیدکارون
وزین خجلت گرفتش خوی‌ سراپا
پذیرفتار شد کاندر ولایت
نیازد زین سپس دست تعدا
نهنگانش نیازارند مردم
نه طوفانش بیو بارد رعایا
برو سدها ببندد شاه گیتی
وزو جرها گشاید شاه دنیا
نهد گردن به‌بند شهریاری
نماید خاک خوزستان مصفا
بود چونان که بد در عهد شاپور
شود چونان که شد در عهد دارا
بروباند ز اهواز اصل شکر
پدید آرد ز ششتر نسج دیبا
به پیوندد ز فیضش قصر در قصر
ز بند شوشتر تا خور موسی
کند برطرف بهمن شیر و حفار
هزاران قریهٔ آباد انشا
شهنشه عذر کارون درپذیرفت
بدان پذرفت‌کاری‌های زیبا
بود هرچند جرم بندگان بیش
گذشت شاه افزونست از آنها
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - منقبت
دی دیدم آن نگار سهی قد را
بر رخ شکسته زلف مجعد را
در خوی گرفته عارض گلگون را
در می نهفته ورد مورد را
از جادوئی نهفته بلعل اندر
تابان دو رشته در منضد را
بگشوده بهر بستن کار من
بشکسته زلفکان معقد را
در تاب زلف و ابروی او دیدم
تیغ سلیل و درع مزرد را
گفتم ز دام زلف رهائی بخش
این خاطر پریش مقید را
گفتا دلت رها کنم ارگوئی
از جان و دل مدیح محمد را
سر خیل انبیا که صفات او
حیران نموده عقل مجرد را
حق از ازل به مهر و ولای او
با خلق بسته عهد مؤکد را
پیغمبران به مدرس فضل او
حاضر شوند خواندن ابجد را
با بغض او فریشته گر باشد
گو پذیره نار موقد را
ور زانکه با ولاش بود شیطان
گو کن گذاره خلد مخلد را
قانون نهاد و شرع پدید آورد
و آراست‌ملک و دولت سرمد را
قانون او گرفت همه گیتی
چون تندباد، وادی و فدفد را
وانکس که سر ز طاعت او برتافت
گردن نهاد تیغ مهند را
ایزد از او به خلق نمود امروز
احسان بی‌نهایت و بی‌حد را
فر قدوم فرخ او بشکست
آن کسروی بنای مشید را
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در تهنیت عید قربان و مدح والی خراسان
عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را
جلوه‌ای کن تا شود جانها فدای جان تو را
من شوم قربان تو را تا زنده مانم جاودان
زنده ماند جاودان آنکو شود قربان تو را
زلف ورخسارت نشان ازکفر و ازایمان دهند
زین قبل فرمان رسد برکفر و بر ایمان تو را
حیله و دستان مکن در دلبری با دوستان
زانکه‌خود بخشند دل‌، بی‌حیله ودستان تو را
گرچه با من عهد و پیمان بستی اندر دوستی
پایداری نیست برآن عهد و آن پیمان تو را
عهد بشکستی و بگشودی در جور و ستم
نیست گوئی بیمی از شاهنشه ایران تو را
انکز آغازشهی باملک خویش‌این وعده‌داد:
آمدم من تا کنم یکباره آبادان تو را
داد رکن‌الدوله را منشور ملک‌شرق وگفت
ای خراسان کردم از این ره قوی ارکان تو را
ای خدیو شرق ای سر خیل ابناء ملوک
وی که شه بگزیده از امثال و از اقران تو را
کس نکوهش کرد نتواند مراگاه سخن
گویم ار خاقان بن خاقان بن خاقان تو را
نیز از من کس نتاند خواست برهان و دلیل
خوانم ار سلطان بن سلطان بن سلطان تو را
از بنی‌الخاقان کنون یزدان تو را برترکشید
باش تا از جمله گیتی برکشد یزدان تو را
مر تو راکس نیست مدحت‌خوان به گیتی چون بهار
گرچه‌اکنون جمله گیتی کشته مدحتخوان تو را
تا همی باشد به گیتی نام از افریدون و جم
باد فر و حشمت افزونتر ازاین و آن تو را
این‌هنوز آغاز فر و حشمت و اجلال تو است
باش تا کیوان ببوسد پایه ی ایوان تو را
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - غدیریه
ای که در هر نیکوئی آراسته یزدان تو را
جمله داری خود، چه گویم این تو را یا آن تو را
کرده یزدانت همی انباز با حور بهشت
وانچه‌بخشد حور را بخشیده صدچندان تو را
درکنار خویشتن پرورده رضوانت به ناز
تاکند فرمانروا بر حور و بر غلمان تو را
زلف طرار تو زان‌پس حیله‌ها انگیخته است
تا به افسون و حیل دزدیده از رضوان تو را
تا نیابد مر تو را بار دگر رضوان خلد
هردم اندر بند و چین خود کند پنهان تو را
با همه کوشش نیابد مر تو را رضوان و من
یافتم از فر مدح حجهٔ یزدان تو را
شیر یزدان بوالحسن آنکس چو بنگاری مدیح
نه فلک گردد طراز دفتر و دیوان تو را
ای مهین سلطان ملک هستی ای کاندر غدیر
کرده حق برهر دوگیتی سید و سلطان تو را
مر تو را تشریف امکان داد یزدان از ازل
تاکند زیب و طراز عالم امکان تو را
ذات تو قائم به یزدان‌، ذات ما قائم به تو است
جلوهٔ ذاتند عقل و نفس و جسم و جان تو را
مر مرا باید زبانی دیگر و طبعی دگر
تاشوم چونانکه شایسته است مدحت‌خوان تو را
با زبانی این‌چنین و با بیانی این‌چنین
خودکجا شاید سرودن مدحتی شایان تو را
مدحتی شایان ببایدگفت آنکس راکه او
چون ملک گردن نهد بر حکم و برفرمان تورا
شاه رکن‌الدوله کش روز و شبان گویند خلق
کای ملک بادا به گیتی عمر جاویدان تو را
چهره‌ها خرم نمودی چهره خرم‌تر تو را
خانه‌ها آباد کردی خانه آبادان تو را
حیله و تزویر هر نادان نگیرد در ملوک
از چه گیرد حیله و تزویر هر نادان تو را
یاوه و هذیان روا نبود بر دانش پژوه
به که آید ناروا هر یاوه و هذیان تو را
نک زدم از راستی در دامنت دست امید
فرخ آن کز راستی زد دست در دامان تو را
خواهش یزدان پذیر و داد مظلومان بگیر
زانکه بهر داد، داد این برتری یزدان تو را
نک به‌فرمانت چنان گفتم که خودگفتم ز پیش
«‌عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در منقبت امام هشتم‌(‌ع‌)
بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقاب‌ها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خواب‌ها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حباب‌ها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باد برفروز به‌بزم آفتاب‌ها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب‌ها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
وانباشته به ساغر زربن شراب‌ها
درگوش مشتری شده آواز چنگ‌ها
بر چرخ زهره خاسته بانگ رباب‌ها
فصلی‌خوش و شبی‌خوش‌وجشنی‌مبارکست‌
وز کف برون شده‌است طرب را حساب‌ها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند باب‌ها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهدکه بودش از می سرخ اجتناب‌ها
گویند می منوش و مخورباده زانکه هست
می‌خواره راگناه وگنه را عقاب‌ها
در باده گر گناه فزون است هم بود
در آستان حجه یزدان ثواب‌ها
شمس‌الشموس شاه ولایت که کرده‌اند
شمس و قمر ز خاک درش اکتساب‌ها
هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش
هفتم سپهر راست به عجز اقتراب‌ها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعام‌ها به خلد و به دوزخ عذاب‌ها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتاب‌ها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده برکف انجم خضاب‌ها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گوئی گرفته‌اند ز جنت حجاب‌ها
نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق
گونی برآمدند به شب آفتاب‌ها
آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است
وان تیرهای جسته چو زرین طناب‌ها
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)
سراسر تار گیسوی سیه چیدند خانم‌ها
ندانم از چه این مد را پسندیدند خانم‌ها
کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران
گناه بستگان عشق‌، بخشیدند خانم‌ها
دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را
به رغبت از سر راه تو برچیدند خانم‌ها
کسی بی‌شقه گیسو نمی‌بندد به خانم دل
که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانم‌ها
مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر
چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانم‌ها
ز فرط بچه‌بازی‌ها به پاریس این عمل مد شد
در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانم‌ها
سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا
به گیس خویش و ریش شوهران ریدند خانم‌ها
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - گواه سخنوری
آمد، چو دو نیمه برفت از شب
آن ساده بناگوش سیم غبغب
با چهرهٔ روشن چو تافته روز
با طرهٔ تاری چو قیرگون شب
ابروش به خون ریختن مهیا
مژگانش به تیرافکنی مرتب
هردم به دگر سو جهنده زلفش
چون کودک بگریخته ز مکتب
جز بررخش آن طرهٔ نگونسار
کس نیست به مینو درون معذب
ترکی که بدو طرهٔ فسون‌ساز
شد دام ره مردم مجرب
شیرین‌سخن است و بدیع گفتار
ویژه چو گشاید به پارسی لب
بنشست و مرا زیرلب همی گفت
خیز ای هنری شاعر مهذب
زی باغ ز مشکو برآور اسباب
وز خانه سراپرده زن به سبسب
فرمانش پذیرفتم و پذیرند
فرمان چنان کودک مودب
بیرون شدم از بنگه و نهادم
زبن از بر دو تیزگام اشهب
هنگام سپیده‌دمان که گردون
بگرفت ز پای آن سیاه جورب
بنشست به مرکب بت نکوروی
خورشید برآمد به پشت مرکب
من از بر خنگی دگرنشسته
چون از بر نخجیر لیث اغلب
با یاری ز افریشته نکوتر
با عیشی ز آب حیات اعذب
دیدم به ره اندر دمیده سبزه
چون سبز نبشته خط مورب
لاله چو عقیقینه جام و در وی
شنگرف به قیر اندرون مرکب
در دشت ز سبزه هزار گردون
برگلبن از گل هزار کوکب
از لاله‌، ریاحین گرفته دردست
اقداحاً من جمره تلهب
طیب سر زلف تو یافت سنبل
ای زلف تو از مشک ناب اطیب
بنهاد به کف بر خضاب‌، لاله
ای کف تو از خون من مخضب
هر نیم‌شبی مرغک شب‌آوبز
برشاخ سراید سرود معجب
مرغان چو خطیبان بیهده گوی
گویند سخن جمله بی‌مخاطب
لرزنده و نالنده شاخک بید
از باد بزان وز تگرگ منصب
گوبی گنهی کرد و ترسد اکنون
کاندر بر خسرو شود معاقب
آن یک خبر او هزار دفتر
آن یک سخن او هزار مطلب
شاهی که به گاه عتاب و تندی
می‌ننگرد از شرم زی معاتب
زبر و زبر او ستاده اقبال
چون اعراب اندر حروف معرب
فخر است کسان را ز منصب و جاه
وز اوست کنون فخر جاه و منصب
دشمنش بر او بر چه حیله سازد
با شیر چه سازد فریب ارنب
ای منظر اقبال و حشمت تو
صد ره بر از این منظر محدب
فرش بود از آسمان بر افزون
آنکو به بساط توشد مقرب
بخت تو وخورشید راست لعبی
پیوسته بر این طارم مذهب
خورشید هم ایدون ملاعبت را
هر روز برآید به گرد ملعب
رأی تو سوی نخشب ار نهد روی
خورشید برآید ز چاه نخشب
شمشیر تو را روز جنگ خیزد
فتح و ظفر از آب داده مضرب
رامشگه دشمن ز هیبت تو
گردد ز دم شیر شرزه اهیب
آورده بهارت مدیحتی نغز
الفاظ عجیب و معانی اعجب
گویند مرا کت سخنوری نیست
خود اینت یکی ناستوده مذهب
بر من چه بد آید ز گفته ی خصم
بر سنگ چه آید زنیش عقرب
تا شکر ناید ز شاخ حنظل
تا مرجان ناید زبیخ طحلب‌
بادا دل خصمت همیشه در تاب
بادا تن خصمت هماره در تب
مفعول مفاعیل فاعلات
با بحر خفیف انسب است و اقرب
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در وصف آیت‌الله صدر
رسول گفت گرت دیدن خدای هواست
باولیای خدا بین که شان جمال خداست
هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی
ببین سوی علمای شریعت از ره راست
بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان
درست مظهر روی خدا، رخ علماست
به ویژه آنکه به جز گفتهٔ خدای‌، نگفت
به خاصه آنکه به جز خواهش خدای‌، نخواست
بسان حضرت صدرالانام‌، اسمعیل
که عکس چهره‌اش آئینهٔ خدای‌نماست
گشاده دست وگشاده دل وگشاده جبین
ستوده خوی و ستوده رخ و ستوده لقاست
به جز رضای خدا چون نخواست چیزدگر
خدای نیز بدادش هرآنچه خود می‌خواست
جلال داد و شرف داد و علم داد و عمل
بدین فضایلش از پای تا به سر آراست
مداد تیره‌اش از بهر سرخ‌ روبی دین
به جاه و رتبه چو خون مطهر شهداست
به راه دین مبین نامه‌اش سخن گستر
به کار شرع متین خامه‌اش زبان‌آراست
جلالت نسب از نام نامیش ظاهر
سیادت و شرف از عکس چهره‌اش پیداست
خجسته عکس بدیعی که از تجلی او
سراسر آینه دهرپرفروغ و ضیاست
جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی
به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست
نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر
موالیانش صف بسته چو نجوم سماست
بهار مدح‌سرا در مدیح حضرت اوی
به امر زادهٔ احمد چکامه‌ای آراست
به جای باد دوام و بقای عزت او
همیشه تا مه و خورشید را دوام و بقاست
دعای اهل دعا باد حافظ تن او
همیشه عکسش تا قبله گاه اهل دعاست