عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۶ - قطعه
فدت نفسی و ما تهواه مالی
همام العصر ذالهمم العوالی
جهان فضل شمس الدین که دولت
مباد از مجلس عالیت خالی
اذا مامشت الاقلام یموما
امام الا رئا بالعوالی
عروس فضل را الفاظ عذبش
بزیورهای معنی کرده حالی
سواد سجله أبدی بیاضا
کمالت من السنح اللآلی
چه گفت ابن یمین چون دیده بگشاد
بدان فرخ رخ مولی الموالی
أری بدرا ولیس له محاق
و شمسالا ینقص بالزوال
کسی کو ذات پاک بیهمالش
ببیند گوید از نیکو خصالی
اراه فی الکمال بلا نظیر
وقاه الله من عین الکمال
فلک قدر اتوئی کز خرده بینی
بسان عقل اول بیمثالی
انوح بنفثه المصدور حزنا
و حالی قدیحل عن اتصال
مرا از ظالمی بندیست بر کار
که حل او بدست تست حالی
علی الاقدار لایقضی قضاه
لما یطع غیر الامتثال
خلاصم ده ز دست آن حرامی
که ناحق میبرد ملک حلالی
مثالک یقطع الاطماع منی
فشر فنی بتشریف المثال
جهان تا هست بر خلق جهان باد
قضای تو چو حکم لایزالی
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱ - توصیف ربیع و مدح وزیر عاد جلال الدین
باز طفلان چمن را حله می بافد صبا
نو عروسان طبیعت یافتند از نم نما
نقشبندان ربیعی خامه ها برداشتند
می نگارند از ریاحین هر یکی نقشی جدا
یوسف گل برقع از پیش دو عارض بر گرفت
تا ‍ذلیخای چمن را تازه شد عهد صبی
باد شد پیوند جانها همچو پند عاقلان
ابر شد معمار عالم همچو عدل پادشا
حله زربفت روز افتاد در پای زمان
فوطه نیلی شب شد جامه اصحابنا
باد شاگرد دم عیسی شدست از بهر آنک
چشم نرگس را کشد بی ماء حصرم توتیا
شاخ برهان کف موسی شد ار نه چو نهمی
گه ید بیضا نماید ز آستینش گه عصا
نرگس از بهر تما شا سر بسر چشم آمدست
تا تتق از هودج گل چون بر اندازد صبا
می بر افشاند سحاب اصد افگو هر ها چنانک
گل از و صد برک سازد بلبل از او صد نوا
غنچه پنداری اقامت را مصمم کرده عزم
خوشخوش اینک میگشاید بند ز نگارینقبا
بر ندارد نرگس از خاک زمین دیده همی
شوشه زر کرده پنداری میان ره رها
گل ز گرما می بیندازد بغلتاق حریر
مشک بیدسرددم سنجاب می پوشد چرا
قرص خورشید و بره بر خوابگردون جمع شد
رعد دردادست نوزادان بستان را صلا
برق چون رای وزیر شه چونا گه شعله زد
نقطه خورشید را بنمود خط استوا
صاحب عادل جلال دین و دولت کاسمان
برقد جاهش همی دوزد قبای کبریا
آنکه تازه است از وجودش تیز بازا سخن
وانکه شد زنده بجودش نیکنامی سخا
چون نماید مرتبت لطفش مه و خورشید ابر
چون گشاید نافه ها خلقش دم تبت خطا
فرعدلش دان اگر گردون نماید اعتدال
لطف آبست اینکه رقص آرد همی سنک آسیا
ابرراماند حقیقت گاه بخشش بهر آنک
میچکدازوی عرق آنگه که میبخشد عطا
هر کجا بحر علوم صدر عالم موج زد
همحدیث بط بود عقل ارکند دروی شنا
گر فلک در سایه اقبال او خیمه زند
از طنابش قطع گردد دائما دست فنا
ور سپهر از کاروان عصمتش باز اوفتد
بر سر نعشش فرو درند این نیلی وطا
عنف او باد سموم انگیزد از ناف غزال
لطف او آب حیاة آرد ز ناب اژدها
گر بیاض روز را او فی المثل قدحی کند
صیقل خورشید تیغ صبح را ندهد جلا
ور سواد لیل را یکشعله بخشد رای او
منت خورشید نپذیرد دگر دهر ازضیا
شاد باش ای عادلی کز غایت انصاف تو
زرد گشتست از نهیب کاه روی کهربا
ذرۀ از باس و حلت نسخت یأس و طمع
شمه ی از خشم و عفونت عالم خوف ورجا
جان ملک از تو همی نازد که در ایام تست
علم را بازار تیز و عدل را فرمان روا
از وقارت کوه را گر ذرۀ حاصل شدی
نفخ صور از هیچ کوهی تندنشنیدی صدا
ابر اگر لافی دست ار جود پیش دست تو
رعد را بین کثر بسیای چون همی درد قفا
خاطر وقادت آتش طبع نقادت چو آب
هم ز عدل تست آتش گشته با آب آشنا
کس نمیداند که از شر مکفت در نیمروز
چو نفر و غلطد همیخورشید از وسط السما
منصب الحمدالله هر زمان عالی ترست
حاسدت را چیست درمان صبریا سقمونیا
قصد عصیان تو کردو سعی در خون خودست
چرخ را گو گرت رغبت هست بسم الله بیا
رای تو گر نیست بر اسرار غیبی مطلع
انتهای کار ها چون می بداند ز ا بتدا
بر هر انکسکت نظر افتاد کارش شد چو زر
جرم خورشید از نظر بر کان فشاند کیمیا
کلک تو بار ند ه باد ابر ار نیارد گو نبار
کز شکاف و شق کلک تست و جه رزق ما
گر سلیمان هدهد یرا ار جست این طرفه نیست
کاب دار و پرده دارش بود در راه سبا
محض لطفست اینکه بیشایستگی خدمتی
آصف ثانی برحمت باز میجوید مرا
لاجرم هر موی بر اندام من شد چون زبان
تا بدان گاهی دعا گویم ترا گاهی ثنا
نی، ثنایت در زبان ما نگنجد کاشکی
دخل عمر ما بخرج شکر میکردی وفا
گر نکردی لطف تو اهل هنر را تربیت
بر بساط اشرفت کی دم زدی چون من گدا
این تمنا میکنم بهر شرف را تا کنم
هر دو روزی یکقصیده اندرین حضرت روا
لیک خاطر را چو کوته ماند دست از جیب مدح
سر فرو افکنده افتادست در پای دعا
تا بقای آدمی از روح حیوانی بود
روح را از جوهر ذات تو بادا صدبقا
دولت و جاه تو بادا فارغ از آسیب چرخ
مدت عمر تو ایمن از نهیب انتها
سیر انجم با ولیت دور گردون با عدوت
آنچنان چون رای عالی تودارد اقتضا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در توصیف بهر و مدح رکن الدین صاعد
تا صبا در نقشبندی خامه در عنبر زدست
صد هزاران لعبت از جیب زمین سر بر زدست
ماه منجوق گل اینک کرد از گلبن طلوع
شاه چیر لاله اینک نوبتی بردر ز دست
خاک چون طوطی خوش جامه سراندر سر نهاد
شاخ چون طاوس فردوسی پر اندرپرزدست
چشم نرگس نیم خوابست و دهانش پرززر
دوش پنداری بنام گل همه شب زرزدست
از شکوفه شاخ گوئی دست عطار صبا
کله کافور بر اطراف عود ترزدست
یاشبانگاهی اطراف کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه بر سقف نیلوفرزدست
شد دم باد سحر گاهی زخوشبوئی چنانک
کس نمیداند که این دم مشک یا عنبرزدست
دست بگشاد است پیش سرو آزاده چنار
پنجه در خواهد فکندن تا که با او برزدست
طره شاخ بنفشه بس پشولیده نمود
دوش بالاله مگر در بوستان ساغر زدست
بلبل از شوق رخ گل جامه برخود چاکزد
گل بغنچه در تتق برسینه و تن برزدست
بید پنداری بقصد دشمنان صدر شرق
دست نصرت بهر دین برقبضه خنجر زدست
صدر عالم رکن دین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه تو عدل عمر درد انش حیدر زدست
انکه تو تاپشت بهردین ببالش باز داد
دشمن او پهلوی تیمار بربستر زدست
عدل او آواز در اقطار شرق و غرب داد
فضل اوآواز دراقصای بحر وبرزدست
خلق و خلعش مایه بخش ماه و خورشید آمدند
کلک و طقش کاروان عسکرو شوشتر زدست
صدر او پایه ورای عالم بالا نهاد
قدر او خیمه فراز گنبد اخضر زدست
روز درسش دین شرف زانگوشه مسند گرفت
روزوعظش جان علم برذروه منبرزدست
شرع پیغمبر بجاه او ممکن میشود
نزگزاف این تکیه او برجای پیغبر زدست
نارسیده باهمه مردان بمیدان آمداست
نو رسیده با همه شیران بعالم برزدست
لفظ پاکش ز انخط شبرنگ پنداری درست
نقد روشن بر محک تیره شب از اختر زدست
مسرع عزمش سبق از جنبش از گردون ببرد
باره حزمش مثل از سداسکندر زدست
آیت انصاف او خورشید برجبهت نبشت
رایت اقبال او جبریل بر شهپر زدست
لطف او را بین که چون در چشم خاک انداخت آب
خشم اورا بین که چون در جان آب آذر زدست
دست رادش صد هزاران رخنه در طوبی فکند
لفظ عذبش صد هزاران طعنه بر کوثر زدست
کلک تیر و تیغ مریخ از چه دارد چرخ انک
دشمنش را تیغ برگردن قلم بر سر زدست
پیش لفظ درفشان و کلک گوهر بار او
گک ازان گرددصدف کولاف ازگوهر زدست
نکته کان از زبان کلک او بیرون جهد
عقل بهر حفط را بر گوشه دفتر زدست
شعله دان از شعاع رای دهر آرای او
پرتو نوری که چشم چشمه انورزدست
شادباش ای حاکمی کز عدل تو در عهد تو
روبه لنگ آستین برروی شیر نرزدست
ذکر عدلت چارحد عالم سفلی گرفت
صیت فضلت پنج نوبت در همه کشور زدست
افتتاح آن دعای صاعد مسعود دان
بامدادان هر نفس کان صبح روشنگر زدست
نصرت دین حنیفی کن که از کل جهان
دست در فتراک اقبال تو دین پرور زدست
دشمنانت را اجل نزدیک شد اقبال دور
زقه روح القدس این فال بر چاکر زدست
حاسدت از بندگی تو کسی شد گر شدست
شاخ وبیخ اندر حریم دولتت زد گر زدست
گو مشو مغرور اگر چرخش زبهر جاه تو
گوشمالی دیرتر یا سیلیی کمتر زدست
از برای نسخت این مدح گوئی آسمان
این ورقها رابخط استوا مسطر زدست
هر یکی بیت از مدیح تو که در نظم آمدست
زهره زهرا هزاران بار بر مزمرزدست
تا شبانگاهان زاجرام کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه برسقف نیلوفر زدست
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
کاسمان پشت از برای خدمتت چنبر زدست
مدت عمر توصد چندانکه گوئی دور چرخ
ثابت وسیار را در ضعف یکدیگر زدست
تنگ باداروزی خصمت بدانسانکه مگر
رزق اوراقفل از دست قضا بر در زدست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح صدر منصور خواجه قوام الدین
باد عنبر بیز بین کز روضه حور آمدست
این گوهر باش بین کز چشمه نور آمدست
از نسیم آن هوا پر مشک و عنبر شداست
وز سر شک این جهان پر در منثور آمدست
از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
لاله رخشان زکه چون آتش طور آمدست
باغ چو دوس گشت از حله های گونگون
شاخ چون رضوان میان جامه حور آمدست
گر عیادت میکنی در باغ شو از بهر آنک
نرگس بیمار الحق سخت رنجور آمدست
بلبل اندر باغ چون من ز ار مینالد از آنک
گل بحسن خویشتن همچونتو مغرور آمدست
یکنفس بی جام نبود لاله اندر بوستان
زان سیه دل شد که مرد آب انگور آمدست
آب تیره کز میان برف میآیدبرون
راست گوئی صندل سوده ز کافور آمدست
لاله دانی بر که میخندد بطرف بوستان؟
برکسی کو وقت گل چو نغنچه مستور آمدست
نغمه بلبل سحر گاهان فراز شاخ گل
طیره آواز چنگ و لحن طنبور آمدست
عهد گل نزدیک شد اینک فرود آید ز مهد
خیز واستقبال او کن کزره دور آمدست
گل بشکر باد بگشاید دهان در بامداد
سعی باد از بهر گل بنگر چه مشکور آمدست
عمر گل خود مدت یکهفته باشد بیش نه
غنچه گرزین وجه دلتنگست معذور آمدست
سوسن خوشدم چگونه لال شد باده زبان
نرگس بی می چرا سرمست و مخمور آمدست
گل زشرم آتش رخسار تو خوی میکند
یا مگر او نیز همچو نشمع محرور آمدست
بربیاض ابر منشور ریاحین نقش شد
در خم قوس قزح طغرای منشور آمدست
عندلیب از گل همی دستان گوناگون زند
همچو من مدحت سرای صدر منصور آمدست
خواجه عالم قوام الدین سپهر اقتدار
آنکه عقلش پیشکار و شرع دستور آمدست
آنکه اندر رفعت و در بخشش و روشندلی
همچو خورشید فلک معروف و مشهور آمدست
لطف او با دوستان و قهر او با دشمنان
همچو نوش نحل و همچو نیش زنبور آمدست
خیمه جاهش ورای سقف مرفوع اوفتاد
پایه قدرش فراز بیت معمور آمدست
دهر نزد طاعت اوست منقاد و مطیع
چرخ پیش حکم او محکوم و مأمور آمدست
ذهن او در بحر علم و فضل غواصی شدست
طبع او بر گنج عقل و شرع گنجور آمدست
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذر
پیش عفو او گنه معفوو مغفور آمدست
از عطایش آزمانند قناعت ممتلی ست
وز سخای او قناعت نیز آزور آمدست
ناصح او در جهان برتخت اقبال و ظفر
کاشح او از فلک مخذول و مقهور آمدست
کمترینش پایه گردون اعلا میسزد
کمتر ینش چاکری خاقان و فغفور آمدست
آستان درگه او کعبه آمال شد
حج این کعبه مرا مقبول و مبرور آمدست
تا که گوید آسمان از شکل آمدمستدیر
تا که گوید آفتاب از طبع محرور آمدست
از فلک اورا همه خیر و سلامت باد از آنک روزگار او
همه بر خیز مقصور آمدست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه صدرالدین
بودم نشسته دوش که ناگه خبر رسید
کاینک رکاب خواجه آفاق در رسید
بختم بمژده گفت که هان زود قطعه
برگو که صدر عالم و فخر بشر رسید
چشمم بدست اشک برافشاند صد گهر
درپای پیک چون بدلم این خبررسید
گفتی بگوش دل صفتی از بهشت رفت
یاسوی جان خسته نسیم سحر رسید
یا خضر ناگهانی آب حیات یافت
یابوی پیرهن بپدر از پسر رسید
آمد بهار و خنده زنان مژده بداد
کاینک مرا بهار کرم براثر رسید
نوروز بست کله و آذین همی زند
دیبای فرش او بهمه رهگذر رسید
ابر آن نثار کرد که هر شاخ خشک را
چندین هزار یاره وعقده گهر رسید
نرگس بدین بشارت چون زودتر شتافت
اورا کلاه نقره و تاجی ززر رسید
چشم شکوفه گشت سفید از بس انتظار
واکنون دلش ببین که زدیده بدررسید
گل از پی نثار دهان کرد پر ززر
وز شرم سرخ شد چو بدست اینقدر رسید
گر آفتاب چونکه ببیت الشرف رسد
از فر او جهانرااین زیب و فررسید
نشگفت اگر جهان همگی یافت زیب و فر
چون آفتاب شرع بسوی مقررسید
ای مقبلی که روی بهر جا که کرده
پیش و پست سپاه زفتح و ظفر رسید
رایات همت تو زافلاک برگذشت
واعلام دولت تو بعیوق بر رسید
نوروز و نو بهار و قدوم مبارکت
تشریف پادشه همه با یکدیگر رسید
هر صبحدم سپهر کند پیرهن قبا
با این قبا کت از شه نیکو سیررسید
هر شامگه فرونهد از سر فلک کلاه
با این کله کت از ملک تاجور رسید
زین مقدم مبارک واین جاه و مرتبت
در کام دوستان تو شهد و شکر رسید
وانان که دشمنند که بادند خسته دل
زهر یست جانگزای کشان بر جگررسید
برصفحه صحیفه ایام دولتت
تأثیرهای یارب هر جانور رسید
هر چت رسید از شرف و جاه و مرتبت
در خورد فضل و همت گردون سپر رسید
هم زیر قدر تست اگر فی المثل ترا
زاکلیل و از مجره کلاه و کمر رسید
تو شاه شرقی و زسفر جاه تو فزود
مه را بلی زیادت نور از سفر رسید
لیکن چه مایه مائده بحر شد فزون
گر سوی بحر قلزم آب شمر رسید
والله که مسند تو بزرگ و مشرفست
آری کلاه را شرف از قدر سر رسید
با اینهمه شرف که رسیدت ز پادشاه
حقا گرت هزار یکی از هنر رسید
زانچت رسید خواهد و هست آن بغیب در
این خود بدان اضافت بس مختصر رسید
مفکن سپر زدشمن و میزن دورویه تیغ
کز آفتاب تیغ و زماهت سپر رسید
بر کن تو بیخ دشمن و مندیش از خطر
زیراکه مرد راخطر اندر خطر رسید
مطلق همی بگویم هرکس که خصم تست
روزش بآخر آمدو عمرش بسررسید
مشناس از فضلیلتش ار دشمن ترا
از قدر خویش پایگهی بیشتر رسید
چندین هزار جانور اندر میان بحر
بنگر گهر بد انصدف کور و کررسید
نه هرکه یافت منبری و بالشی سیاه
پس منصب تویافت بجاه تو در رسید
تو سروری بفضل و هنر کسب کرده
یکبار گی نگویمت این از پدر رسید
چونان رسید از تو بزرگی بدیگران
کزآفتاب نور بجرم قمر رسید
برخور کنون زجاه و جوانی و عمروبخت
کانچت بدآرزو زقضا و قدر رسید
یادت خجسته طوق و کلاه و قبای خاص
کز صدر شرق و پادشه بحر و بر رسید
مقلوب آن کلاه چو تصحیف این قبا
در جان دشمنان بد بد گهر رسید
خصم ترا بهر نفسی باد محنتی
وانگه رسیده باد که گویند در رسید
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح رکن الدین مسعود
حبذا ای نسیم جان پرور
وی مبارک پی خجسته ا ثر
ای زفر تو خاک دیبا پوش
وی زدست تو آب جوشنگر
ای نه نساج و حله باف چمن
وی نه نقاش و نقشبند صور
ای زکلک تو آب نقش پذیر
وی زطبع تو خاک صورتگر
کلک تو رغم صورت مانی
نقش تو رشگ لعبت آذر
گاه مساح عالم خاکی
گاه سیاح گنبد اخضر
گه گشائی تو نافه تبت
گه ببندی تو رزمه ششتر
پیک پویانی و نداری پای
مرغ پرانی و نداری پر
دم جانبخش دلگشای تو هست
عود هندی نهاده بر مجمر
خاک مرده ز تو شود زنده
دم عیسی مریمی تو مگر
نفست همچو صبح بی ظلمت
عرضت همچو سایه بی جوهر
نیستی زنده چون همی جنبی
نیستی پیک چون شوی بسفر
مرکب رهروان دریائی
قاصد عاشقان سوی دلبر
همچو کیخسرو آب در شکنی
چون سیاوش بگدری زاذر
در بهار ان دم تو ساید مشک
در خزانها کف تو پاشد زو
قوتت تازیانه کشتی
هیبتت غوطه خواره لنگر
بسته بر گردن عروس چمن
دست لطف تو عقدهای گهر
گه نهاده چومن بسر بر خاک
گه فکنده چو من درآب سپر
ای خجسته برید فصل بهار
ببهار جهان یکی بگذر
سوی عالیجناب خواجه شرق
صدر دین پرور جهان داور
رکن دین مفتی جهان مسعود
که نیارد جهان چنو سرور
آن زمین حلم آسمان رفعت
وان ملک قدرت ستاره حشر
اثر طبع اوست فصل ربیع
مدد جود اوست قطر مطر
نیست خالق ولی به از مخلوق
نه ملک لیک از آدمی برتر
قطره دان زلطف او حیوان
شمه دان زخشم او صرصر
خاک در گاه او ببوس و بگوی
کای جوان دولت بلنداختر
نزد قدر تو آسمانها پست
پیش دست تو بحر ها فرغر
لطف طبعت بگاه خشم چوبرق
میزند خنده میکشد خنجر
جود دستت گه سخا چون ابر
میکند خوی چو میدهد گوهر
گرنه بر سمت حکم تو گردد
چرخ را زود گسلد چنبر
سخت بیرونقست ابر بهار
زهر باغ از آن نشد از هر
بی دم خلق تو همی مارا
ندهد بوی خوش نسیم سحر
باغها باطل است از زینت
شاخها عاطل است از زیور
بی تو ای آفتاب شرع کجا
سر برآورد ز آب نیلوفر
خون غنچه ببست دلتنگی
چشم نرگس بخست رنج سهر
لاله گوئی بداشت دست ازمی
که نهادست سر نگون ساغر
بی تو ای بلبل درخت سخن
بلبل باغ نیست رامشگر
گل بخنده نمی گشاید لب
نکند باز دیده ها عبهر
از فراقت قبای خیری چاک
بدعایت زبان سوسن تر
همچو من شاخک بنفشه زغم
بر ندارد همی ز زانو سر
هست بیتاب جعد مرزنگوش
هست بی آب روی سیسنبر
بدعا بر گشاده دست چنار
سرکشیده چو دیده بان عرعر
از چه بایست در چنین وقتی
عزم کردن سوی سفر ز حضر
نام نیکت گرفت ورنه جهان
پیش چشم تو خود نداشت خطر
چون مراد تو کرد استقبال
باز گردان عنان بسوی مقر
که جهانی نهاده اند ترا
چشم بر راه و گوشها بر در
دیده راضی نمی شود بخیال
دل قناعت نمی کند بخبر
اینچنین شغل چرخ را فرمای
که ترا چاکرست و فرمانبر
فلکی کو بفر دولت تو
داد ملکی بکمترین چاکر
من نگویم حق تو نشناسد
نکند عقل این سخن باور
می نبیند بدست خود چیزی
که بود منصب ترا در خور
باش تا ناگهی برون آرد
دست حکم تو زاستین قدر
چرخ بینی بطوع چون جوزا
پیش تو بسته از مجره کمر
این یامین تو قوام الدین
صدر در یا دل عطا گستر
آن همه دانش و سخاوت و عقل
وان همه مردی و جلالت و فر
بخت را سوی او بخیر خطاب
چرخ را سوی او بسعد نظر
چشم اصحاب روشن است بدو
چون فضای هوا بچشمه خور
دل ملت بدو شدست قوی
بازوی دین بدو گرفته ظفر
بر دل دشمنان تو چون تیغ
پیش تیغ عدوی تو چو سپر
تا ز تأثیر اعتدال هوا
شاخ خشک از شکوفه آردبر
ابر گریان رونده چون عاشق
مرغ نالان شونده چون مزمر
هر دو همیشه رخشنده
زاسمان علو چو شمس و قمر
چشم هر دو بیکدگر روشن
پشت هر دو قوی بیکدیگر
باد آراسته بتو مسند
باد افراخته بدو منبر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - خطاب بچند دوست مسافر خود
سلام من که رساند بدان خجسته دیار
که هست مجمع احباب و محضر احرار
به بقعه که درو دوستان من جمعند
چه دوست؟ جانم واز جان عزیز تر صد بار
هزار بوسه بر آن خاک برنهد وانگه
سلام من برساند چگونه عاشق وار
به لطف گوید کاین لعبتان دیده ی من
زگرم و سرد نگهدارهان و هان زنهار
همه چو لاله و گل نو شکفته اند و لطیف
نگاه دار گل ولاله را ززحمت خار
عزیز باشد نو باوه هر کجا که رسد
شکوفه ی دل ما را چنان گرامی دار
قضا بدان قدر آب آتش انگیزد
اگر نشیند بر دامنی زباد غبار
غلام و چاکر آب و هوای آن خاکم
اگر بسازد با دوستانم این یکبار
به غیر غنچه بدو مباد کس دلتنگ
به غیر نرگس در وی مباد کس بیمار
زمن ببرد عزیزان و دوستانم چرخ
به من جز این نتواند زمانه ی غدار
همی بنالم از شوق دوستان قدیم
چنانکه زیرگه اززخم زخمه نالدزار
بدم چو بلبل آنگه که پیش دیده ی من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون زدوری ایشان دو جوی میرانم
زآب دیده و دم بسته ام چو بوتیمار
زبس سرشک چو شنگرف و آه سرددلم
گرفته آینه ی طبع من کنون زنگار
تو زندگانی بی دوستان مدان ازعمر
که مرگ به زچنین زندگی بود صد بار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح اقضی القضاه رکن الدین
خیز و بلبل بین و آن شادی بر گل کردنش
خیز و گل بین وان تبسم پیش بلبل کردنش
گر غرض گل بود را گل اینک در برش
پس ز بهر چیست این آشوب و غلغل کردنش
خاکرابین وان گرو بارنک سوسن بستنش
بادرا بین وان مری بابوی سنبل کردنش
ابررا بنگر کزاب دیده زاید جویهاش
وانگه از قوس قزح بالای آن پل کردنش
نو عروسان چمن را باد خواهد جلوه داد
باغ را وقتست ترتیب تجمل کردنش
عندلیب چرب دستان خیمه زد بر شاخ گل
زاغرا از باغ وقت آمد ترحل کردنش
چون صبا در محمل استقبال گل کردست پس
چیست در غنچه نشستن وان تعلل کردنش
بر ندارد سر همی نرگس که دارد شش درم
یارب از مستیست این یا از تامل کردنش
گر صبا خود همنفس گل داشت جامه چو ن درید
چون زلیخا بود قصد یوسف گل کردنش
بر خلاف عادت آمد بیدرا بعد ازبهار
پوستین پوشیدن و عود و قرنفل کردنش
سرو چون کوتاه دست و پاک دامن بود پس
چیست بر طرف چمن چندین تطاول کردنش
گر بدانستی که اندر حکم خوا جه میل احترانیست
احتزازی کردی آخرزین تمایل کردنش
طاس زر بر دست نرگس در بیابان نیم مست
هم زعدل خواجه دان آن نزتوکل کردنش
صدر عالم رکندین اقضی القضا ه شرق وغرب
آنکه زیبد حکم اندر جزوه در کل کردنش
مشتریر اهست از ین طالع سعادت دادنش
واسمانرا هست ازبن طلعت تفأل کردنش
بحر را یکقطره دان پیش گهر بخشیدنش
کوهر یکذره خوان وقت تحمل کردنش
اهل علم از وی علم از بس عطا فرمودنش
مرد فضل از وی غنی از بس تفضل کردنش
گاه قصد دشمنان چو نعقل پر حزمست از انک
وقت سهودوستان باشد تغافل کردنش
نیست چون تقدیر در وعده تفاوت گفتنش
نیست چو نتوفیق در احساس تکاسل کردنش
بحر را بادست او گه گه تشبه ساختن
ابر را از دست او دایم تمپل کردنش
هیچ عاقل نیست غافل از دعاها گفتنش
کایچ دانا نیست محروم از تطول کردنش
چون حیا وقت حیا باشد عرق باریدنش
چون قضا اندر قضا باشد تکاهل کردنش
گر زمین را ذره از حام او حاصل شدی
از بخاری کی بدی چندین تزلزل کردنش
ضامن ارزاق باشد کلک اوورنه زچیست
بی تکلف کردنش چندین تکفل کردنش
عدل او گر شیر را در بیشه بانگی برزند
هم زران خویشتن باشد تناول کردنش
دور نبود گر ز عدلش باز را در عهد او
از طبیعت کم شود منقار و چنگل کردنش
آزرا الحق ملال آمدزبس انعام او
یارب اورا دل بنگر فت از تبذل کردنش؟
زان کند اقبال تقبیل بساطش کوبحکم
جز شهادت نیست هیچ از کس تقبل کردنش
عقلرا از چرخ یک کار نکو آید همی
طیلسان در گردن اعدای او غل کردنش
سایل اورا دلی گرمست ا زآنمعنی که هست
ایمن ازمنت نهادن وز تما طل کردنش
جاه اورا چیست باقی جز خلود جاودان
خصم اورا چیست درمان جز تذلل کردنش
تا که خورشید فلک را چو نکند رای صبوح
از شفق می باشد از اختر تنقل کردنش
باد قسم طالع او از سعادتهای چرخ
زندگانی ابد در عز بی ذل کردنش
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - درتوصیف آتش و مدح رکن الدین مسعود
بگشت گونه باغ از نهیب باد خزان
بیر باد خزان برگ شاخ و رنگ رزان
نماند قوت آذر ز سطوت آذر
برفت آب ریاحین ز صدمت آبان
بباغ تاسپه برد تاختن کردست
شدند منهزم از باغ لشگرنیسان
مگر که باغ باقطاع زاغ کردستند
ازانکه رخت بدر برد بلبل از بستان
چو زاغ برفکند طیلسان و خطبه کند
هزار دستان را چیست به زطی لسان
ازان همی نزند سرو دست کاندر باغ
هزار دستان برگل نمیزند دستان
چو عرصه گاه قیامت شدست ساحت باغ
که مرغ خامش گشت و درخت شد عریان
ز برک گشت زمین همچو رو یعاشق زرد
ورق ز شاخ درختان چو نامه ها پران
دل هوا مگر از جور چرخ سردشدست
و گرنه اشک چه بار دزدیده ها چندان
مگر که باد خزانی بباغ ضرابست
که آفتابش کوره است و آبدان سندان
که چون درست مکلس شدست برگ درخت
که چون سبیکه نقره ببسته آب روان
و گرنه سیمگری داند ابراز چه سبب
همی فشاند نقره چو سونش سوهان
کلاه لاله که بربود و تاج نرگس کو
قبای غنچه که بر کند و پاره کرد چنان
درخت ا زچه برهنه نشست در مه دی
که در تموز همیداشت جامه الوان
چو خنده آید از زعفران چه معنی کابر
ز زعفران که بباغست میشود گریان
عجب نباشد اگر خشک گشت شاخ درخت
که چون نمک همه کافور مینهد بر خوان
مگر ز سرما گشتست روی چرخ کبود
مگر ز برف ببستست راه کاهکشان
ببین که ماه ز سرما چگونه میلرزد
ببین که پروین بر هم همی زند دندان
بخر گه اندر بنشین ز بامداد اکنون
بخواه پیش و برافروز گوهری خندان
مهیب و تند و سرافراز و تیز گردنکش
لهیب و بددل و بی تاب و سرکش و فتان
لطیف جرمی نازک تنی سبک روحی
که مرگ او همه ساله بود ز خواب گران
زمانه سیرت و گردون نهیب و دریا جوش
زمین گذار و زمان فعل و آسمان جولان
چو آفتاب جهانسوز و همچو اختر شوخ
چو روزگار لجوج و چو چرخ بی فرمان
چو برق تیغ زن و چون اثیر صاعقه بار
چو ابر سوی هوا سرکش و چو باد دوان
درخت افکن و خارا گذار و آهن سوز
سپهر گردش و گیتی گشای و قلعه ستان
اساس دوزخ نمرود و باغ ابراهیم
دلیل منزل تکلیم موسی عمران
براو حرارت و صفر اشدست مستولی
دلیلش آنکه مر او را سیاه گشته زبان
اگر نه خشم گرفتست چیستش صفرا
و گرنه ترس زد او را ز چیستش یرقان
بکوه ماند اگر کوه زعفران روید
بابرماند اگر ابر زر دهد باران
چو کوه کوه عقیق و چو توده توده زر
چو پاره پاره روح و چو رشته رشته جان
ز عکس او همه روی هوا پر از لاله
ز جرم او همه روی زمین نگارستان
سپید و زرد بهم در چو نرگس سرمست
سیاه و سرخ بهم در چو لاله نعمان
ازوست تاج سر شمع و نور چشم چراغ
بدوست رونق خرگاه و زینت ایوان
بدو بود بهمه حال نازش زردشت
وزاو بود بهمه وقت قبله دهقان
بشکل همچو درختیست فرع او همه مشک
بشبه همچون کوهیست اصلش از مرجان
پدید ازو شده غش و عیار هر دینار
عیان ازو شده رد و قبول هر رفرمان
گهی چو تیغ کز آهن بود نیام او را
گهی چو لعل که از سنگ باشدش زندان
نشان معجز موسی همیدهد ا زخویش
که از نخست عصا بود و پس شود ثعبان
گر اوست اصل حرارت چراست بی سببی
بسان مردم مفلوج سال و مه لرزان
ز سرکشی سوی بالا کند همیشه سفر
عجب مدار که ظاهر شود بر او خفقان
شعاع جرم لطیفش میان ظلمت دود
نشان جان فرشته است در تن شیطان
بطبع گرم و بپایه بلند چون خورشید
بچهره زرد و بجامه سیاه چون رهبان
غرور داده مرابلیس را گه اناخیر
خلاص کرده سیاوش را گه بهتان
چو آز هر چه خوردبیش هست گرسنه تر
عجبتر آنکه ز خوردن نمیشود عطشان
بگرد عارض نورانیش ترا کم دود
چو زلف تافته برگرد عارض جانان
چو سند روسین شاخی ز باد در حرکت
چو کهر با گون کوهی ز زلزله جنبان
بفعل همچو سپهر اندر او مضرت و نفع
بجرم همچو مه اندر فزونی و نقصان
گهی چو دونی افتاده در بن تونی
گهی چو شاهی در صدر صفه دیوان
د راو گهر بنماید ز خویشتن یاقوت
بدو هنر بنماید عبیر و عنبر و بان
گهی ز دود سیاهی چو زنک یافته تیغ
گهی ز تیزی وحدت چو آب داده سنان
برنگ همچو گلست و همیشه خار خورد
بشبه هست چو لعلی همیشه مشک افشان
ازو نعامه تنقل کند بصحرا بر
وز او سمندر رقص آورد بهندستان
همیشه در تبلرزست و میخورد همه چیز
ازان سبب که مر اورا ز احتماست زیان
مگر که تعزیت خویشتن بداشت ازانک
نهاد بر سر خاکستر و نشست در آن
ازوست مایه ارواح و ماده انوار
وز اوست جنبش حیوان و قوت ارکان
عزیز همچو حیات و مهیب همچو اجل
شریف همچون عقل و لطیف همچون جان
چو وهم دانا تیز و چو طبع زیرک تند
چو رای پیر قوی و چه بخت خواجه جوان
در او نهاده بدنیا خدای نفع و ضرر
بدو بود گه عقبی عقوبت ا زیزدان
برادریست مر او را بخانه در دشمن
بجان چو فرصت یابد نمیدهش امان
گهی ز آهن پیراهنی کند چو زره
که فرجه ها بود اندر میان پودش و تان
هزار پاره شده پیرهن بدان تن زرد
چنانکه بر تن بیمار جامه خلقان
گهی زآهن حصنی کند ولی بی سقف
پر از دریچه و روزن چو خانه ویران
ز پنجره رخ رخشان او بدان ماند
که هست روی مهی ا زدریچۀ تابان
گه از قناعت سازد غذای خویش از خود
گهی ز حرص و شره لقمه کرده کوه کلان
مگر که صنعت اکسیر نیک میداند
ز بس قراضه که بیرون فشاند او ز دهان
ز کیمیاست زر او بلی ازین معنیست
که چون ز بوته برنشد ازو نماند نشان
ز دست مادر او را پدرش یک بوسه
پدید گشته ازان بوسه در زمان زایشان
بزاد حالی و در مسند سیاه نشست
چنانکه خواجه آزادگان و در صدر جهان
بزرگ مفتی اسلام رکن دین مسعود
که مثل او ننماید فلک بصد دوران
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان رفعت
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
بلند همت صدری که باسخای کفش
نمانده درویش اندر جهان کسی جز کان
گران رکابی ا زحلم او گرفت زمین
سبک عنانی از عزم او ربود زمان
زهی سپهر ترا زیر پای همچو رکاب
زهی زمانه ترا زیر دست همچو عنان
توئی که نام تو گشتست زینت دفتر
توئی که مدح تو گشتست زیور دیوان
خجل شدست زرای تو شعله خورشید
نهان شدست زشرم تو چشمه حیوان
شدست عدل تو مردیو ظلم را یاسین
شدست جود تو مر درد فقر را درمان
نسیم لطیف تو بر دوست رایت دولت
سموم قهر تو بر خصم آیت خذلان
کمینه شعله زرای تو چشمه خورشید
نخست پایه ز قدر تو تارک کیوان
زمین بلرزد بر خویش اگر تو گوئی هین
فلک باستد بر جای اگر تو گوئی هان
چو ابر وقت درم ریختن توئی پر دل
چو برق گاه زر افشاندن توئی خندان
بلند قدر تو بر چرخ زیر پای آورد
بقهر شیر فلک همچو شیر شادروان
روان تر آمد حکم تو از سپهر و نجوم
فزون تر آمد قدر تو از زمان و مکان
ببحر و برق همی ماند آن دل و خاطر
بابر ماند و خورشید آن بنان و بیان
کسی که با تو نباشد بطبع همچون تیر
شود سیاهی چشمش بدیده در پیکان
ملک بمدح و ثنای تو بر گشاده دهن
فلک بخدمت تو از مجره بسته میان
اثر ز لطف تو یحیی العظام و هی رمیم
نشان ز هیبت توکل من علیها فان
مکارمت چو شمار ازل برون قیاس
بزرگیت جو صفات قدم برون ز گمان
تراست خاصیت جود از همه عالم
چنانکه قوه نطق است در حق انسان
ضمیر روشن تو یک بیک همی خواند
هر آنچه هست پس پرده های غیب نهان
شدست طبع تو بر دفتر کرم فهرست
شدست نام تو برنامه سخا عنوان
ازین سخن بچنان حضرتم بیاد آمد
حدیث بصره و خرما و زیره و کرمان
همی خری سخن خویشتن زمن ببها
چنین کنند صدور و اکابر و اعیان
نه بحر قطره دهد ابر را و آن قطره
بگوهری بخرد باز از بر عمان؟
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرد من از اقران
همیشه رونق مادح بود ز ممدوحان
که گه زنندش تحسین و گه کنند احسان
نسب ز ممدوحان آرند شاعران ورنه
نسب چه دارد خاقانی آخر از خاقان
بروزگار تو الحق عجب همی دارم
که بر امید رهی راه میزند حرمان
چو من دو دیوان آراستم بمدحت تو
چراست نام من اندر جریده نسیان
روا بود ز پی این قصیده غرا
که خاک غزنی رشک آورد باصفاهان
همیشه تا که چو تو درفشاند ابر بهار
همیشه تا که من زرگر ست باد خزان
بهار عمر تو باد از خزان دهر ایمن
جهان بکام و فلک رام و بنده مدحتخوان
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در مدح رکن الدین مسعود
عشق چون دل سوی جانان میکشد
عقل را در زیر فرمان میکشد
شرح نتوان دادن اندر عمرها
آنچه جان از دست جانان میکشد
تا کشید آن خط مشگین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان میکشد
چرخ بر دوش از مه نو غاشیش
از بن سی و دو دندان میکشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان میکشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب ازان چاه زنخدان میکشد
گوی دل تا پاک می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان میکشد
با چنین حسن ار این وفائی داشتی
کار ما را این چنین نگذاشتی
دست گیر ایجان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهرگان بر زر گذشت
گفتی از پی هجر تو دارد وصال
هم نبود و مدت دیگر گذشت
چند گوئی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سر گذشت
از لب تو بو العجب تر پاسخت
کاینچنین تلخ است و بر شکر گذشت
وای تو کت خون من در گردنست
ورنه ما را نیک و بدهم در گذشت
جان چو سنگین بود تأثیری نکرد
ور نه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دیبا افکند
تا دل اندر بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
کار ما چون زلف در پا افکند
دل بحیلت میبرد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دامی از امید و بیم
بر ره امروز و فردا افکند
در هوایش ذره است اینغم اگر
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقی
داوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود صدر روزگار
کز وجودش خاست قدر روزگار
از زبانش در مکنون می جهد
وز بیانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ در فشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره همچو خوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله کز مهر گردون می جهد
با کف گوهر فشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین کز فلک چون میرود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می جهد
دست و طبعش آنچنان راد آمدند
کابر و بحر از وی بفریاد آمدند
ای ز لفظت جان اغانی یافته
وی ز جودت آز امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید
نه جهانت هیچ ثانی یافته
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
خضر جان از لفظ گوهر بار تو
طعم آب زندگانی یافته
سوسن آزاد بهر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
صبح اگر بی رای تو یکدم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
منبر از وعظت مزین میشود
مسند از دستت ممکن میشود
روز بدعت از تو تیره میرود
چشم ملت از تو روشن میشود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن میشود
هر کجا تو برگشادی درج نطق
گوهر از لفظ تو خرمن میشود
پیش وهم تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن میشود
هر سری کز چنبرت بیرون شدست
ریسمانش طوق گردن میشود
هم ز فر دولت تست این که خود
مدح تو منظوم بی من میشود
در جهان امروز بردابرد تست
دولت و اقبال تیغ آورد تست
یارب ایندولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو چشم ابر پر گریه است خصم
چون دهان گل لبت پرخنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
از در الفاظ تو آکنده باد
تند باد قهر و خشمت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین زتو رخشنده گشت
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز عید تست و قربان خصم تو
اینچنین عیدی ترا فرخنده باد
تا ز چرخ آید دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور دار
چشم بد از روزگارش دور دار
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان ملکشاه سلجوقی
یارب این خوش نفس باد صباست
یا نسیمی ز دم مشگ ختاست
جان همی تازه شود زین دم خوش
اینت خرم که دم باد صباست
باغ و بستان را زانصاف بهار
از گل و بلبل صد برگ و نواست
مهد گل میرسد اینک زیراک
عرصه باغ سراسر دیباست
روز را خط بنفشه بدمید
طره شب ز پی آن پیراست
بتماشا شدن امروز بباغ
بی می و مطرب و معشوق خطاست
دو دلانرا چو روا آمد خون
خون انگور دودل خور که رواست
یاد اقبال ملک شاهی را
مژده فتح شهنشاهی را
از حمل مهر چو تابنده شود
کوکب از شاخ درخشنده شود
دم عیسیست مگر باد صبا
که دل مرده بدو زنده شود
زعفران در دهن غنچه نهد
تا بهر بادی در خنده شود
گل چو بدعهدی و رعنائی کرد
دولتش زود پراکنده شود
سرو چون راست روی پیشه گرفت
زان بسر سبزی پاینده شود
راست همچون دهن مادح شاه
دهن گل بزر آکنده شود
آنکه خورشید ثنایش گوید
وانکه افلاک رضایش جوید
چشم نرگس ز چه خواب آلودست
دوش گوئی همه شب نغنودست
جام گل بین که بزر آکندست
قدح لاله بمشک اندودست
تا نقاب از گل بگشاد صبا
بلبل از لابه گری ناسودست
شاخ را گر نه ز انصاف بهار
معجز موسی عمران بودست
پس پیری و عصائی کو داشت
ید بیضا نه عجب بنمودست؟
لاله چون جوشن خصم سلطان
پاره پاره شد و خون آلودست
دهن ابر پر آتش شد ازانک
با کفش لاف سخا پیمودست
عفو او روی گنه می پوشد
ظلم از و جامه سیه می پوشد
دهر سر زیر و پریشان گذرد
گر نه در طاعت سلطان گذرد
زانچه او کرد اشارت بجهان
زهره دارد که نه چونان گذرد
صرصر خشم وی آتش بارد
ور چه بر چشمه حیوان گذرد
تیغ او از جگر شیر خورد
تیر او بر دل سندان گذرد
آفتاب فلک از هیبت او
از بر چرخ بفرمان گذرد
کمترین بخشش او در عمری
بر کف بحر و دل کان گذرد
لطف او نیک بدان می ماند
که صبا بر گل خندان گذرد
ایکه خورشید قفا خورده تست
خیمه چرخ سراپرده تست
لفظ تو قیمت شکر شکند
جود تو قاعده زر شکند
ماه منجوق تو انجم سپرد
رایت رای تو لشگر شکند
ده منی تیغ تو خفتان گسلد
صد منی گرز تو مغفر شکند
کوهرا قهر تو از بن بکند
چرخ را خشم تو چنبر شکند
صفحه تیغ تو آبیست کزو
ورق عمر عدو در شکند
روز رزم تو سنان خطیت
نور در دیده اختر شکند
خصم را سهم تو چون زلف بتان
بیکی لحظه بهم بر شکند
کان ز جود تو امان میخواهد
جان ز تیغ تو زمان میخواهد
قهرت از مهر سپر برباید
خشمت از کوه کمر بگشاید
صیقل تیغ تو هنگام وغا
زنگ کفر از رخ دین بزداید
چرخ صد چشم چو تو کم بیند
مادر دهر چو تو کم زاید
خه خه ای شاه که از هیبت تو
کهربا کاه همی نرباید
عدل تو پشت ستم می شکند
باس تو پاس جهان میباید
چونصدف چرخ همه گوش شدست
تا که رای تو چه میفرماید
مثل تو شاه بصد دور قران
فلک آینه گون ننماید
باز چتر تو دهد فر همای
نور عدل تو سزد ظل خدای
خسروا تخت تو بر گردون باد
چاکر قدر تو افریدون باد
از شب چتر تو چون روز بهار
دولت و ملک تو روزافزون باد
هر دلی کز تو در او غائله ایست
چون دل ساغر تو پرخون باد
رایت ملک تو چون همت تو
از خم هفت فلک بیرون باد
هر نوائی که عدویت سازد
ضرب تیغ تو در او موزون باد
صفحه تیغ چو نیلوفر تو
دایم از خون عدو گلگون باد
روز نوروز و سر سال عجم
بر تو چون طالع تو میمون باد
تا ابد بر فلکت فرمان باد
هر چه گوئی که چنین چونان باد
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قوام الدین
داد صبا مژده که ساغر بخواه
یوسف گل باز برآمد زچاه
لشگر نوروز برون تاختند
رفت دی سرد دم عمر کاه
شاه ریاحین سوی بستان چمید
زاطلس سرخ ابر زدش بارگاه
باغ ببرد از چمن خلد زیب
صبح بزد بر نفس مشگ راه
ماشطه جعد بنفشه است باد
حلیه گر عارض گل گشت ماه
قرطه غنچه زبرون قباست
قندز لاله ز درون کلاه
زاغ هزیمت شده و عندلیب
نعره در او بسته - بگیر آن سیاه
رفت بسنجاب درون مشگ بید
زانکه چو برفست شکوفه سپید
خیز و نسیم دم شبگیر بین
نغمه بلبل چو بم و زیر بین
باد بپرورد بدم طفل باغ
رحمت این دایه بی شیر بین
از نم گل نامه ارژنگ خوان
در دل گل صنعت اکسیر بین
سخت مبارک نفسست این صبا
یکنفس و اینهمه تأثیر بین
بلبل سرمست سحرخوان نگر
غنچه مستور قدح گیر بین
گل زدل شاخ جهان نرم نرم
بیحرکت جنبش تقدیر بین
رقص شکوفه نگر از بامداد
لاله همی خندد کان پیر بین
ساغر لاله بشکستند خرد
شاعر شعبان علم الدین بمرد
ابر لب لاله پر از خنده کرد
باد صبا جان جهان زنده کرد
بلبل دیریست که خاموش بود
عشق گلش باز سراینده کرد
بس کله لاله که بر بود باد
تا دهن گل بزر آکنده کرد
گل ز نم ابر قصب کله بست
گل ز دم باد شکر خنده کرد
لاله قدح داد دمادم چنانک
نرگس را مست و سرافکنده کرد
سیم شکوفه مگر از غارتست
کش بدمی باد پراکنده کرد
نرگس غمناک مرا شاد داشت
سوسن آزاد مرا بنده کرد
بنده که؟ بنده خورشید شرق
آنکه شود در دل او بحر غرق
خواجه قوام الدین صدر انام
آنکه بدو یافت شریعت قوام
بر در او عقل فروتر گدای
بر سر او چرخ کمینه غلام
مسند او تکیه گه شرع و عقل
درگه او قبله گه خاص و عام
شرع بدوزنده چو مردم بروح
جور بدو گشته چو عنقا بنام
جز که بر او اسم بزرگی دروغ
جز که بر او نام مروت حرام
زاویه دهر بدو یافت نور
دایره چرخ بدو شد تمام
منصبش از غایت رفعت چنانک
چرخ بگردش نرسد والسلام
ای ز نظیر تو زمانه عقیم
وی ز نهیبت دل اعدا دونیم
صانع عالم که جهان آفرید
ذات تو از جوهر جان آفرید
از پی مدح تو بنان گسترید
بهر دعای تو زبان آفرید
کلک ترا ضامن ارزاق کرد
پس ز پی رزق دهان آفرید
عقل ز قدرت بتحیر در است
تا چو توئی چون بتوان آفرید
هست ذخیره ز پی جود تو
هر چه خدا در دل کان آفرید
گردن خصمان تو چو نان قوی
از پی سیلی گران آفرید
پس چه توانگرد چو ایزد ترا
بار خدای همگان آفرید
عقل ز رایت هنر آموختست
چرخ ز قدرت شرف اندوختست
هر که تو چون جان نئی اندر تنش
پوست شود بر تن او دشمنش
وانکه برون برد سر از چنبرت
بار سر او نکشد گردنش
وانکه نهد پای برون از خطت
چرخ دو خلخال کند زاهنش
خصم چو بیند گره ابرویت
بفسرد از سهم تو خون در تنش
خشم چه حاجت تو مکن جز که لطف
تا شود افعی زه پیراهنش
خواجگی خصم تو دانی ز چیست
بندگی درگه تو کردنش
سایه بر آن کار میفکن که خود
سایه همی گردد پیرامنش
تا تو بدانی که ز خورشید بود
مه که شب چارده روشن نمود
رایت اقبال تو منصور باد
چشم بد از دولت تو دور باد
حیف بود سعی تو در قهر خصم
خصم تو از خصم تو مقهور باد
در همه دوران که کند چرخ را
نسختی از رای تو دستور باد
عالم بخشش بتو موجود شد
خانه دانش بتو معمور باد
رای تو کو ذات خط استواست
نقطه اش این دایره نور باد
با ولی و با عدویت لطف و عنف
جان برو جان ده چو دم صور باد
هیبت تو در دل اعدای تو
نور تجلی و که طور باد
بنده امرت کره تیز گرد
حلقه بگوشت فلک لاجورد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - تعزل
ای حسن بسته برقمرت رنگ ارغوان
وایزد نهاده برشکرت شکل ناردان
برده بزیر عنبر تو یاسمین وثاق
کرده بگرد شکر تو طوطی آشیان
یکذره کردگار ترا چون نداد سنگ
پیکان غمزه را بچه برمیکنی فسان
گلها پدید گشت ز خاک و بهرگلی
در خاک میکنی بعوض عاشقی نهان
پرسی چگونه دل تو شادمانه هست؟
در عهد چو نتوئی دل و آنگاه شادمان؟
در باد بوی طره تو یافت چاکرت
بر باد از گزاف ندادست خان ومان
ترسم بتاکه فاش کند در اشک من
این راز عشق مانده بپنهان زهمگنان
نه نه که هر که جائی دری فشاند دهر
آنرا بجود صاحب عادل برد گمان
والانظام ملک و خداوند صدر دین
دستور ملک بخش و وزیر ملک نشان
آویزه ایست حلم وراکوه بیستون
فضل آیه ایست دست ورا بحربیکران
ای از سرشک حاسد جاه عریض تو
عالم فیروزه طیلسان
گردون نخست پایه و شعری دوم بود
آنرا که بر جناب تو آمد بنردبان
پیوسته نقشبند ز کلک تو مستفید
دایم صدف گشای زلعل تو ترجمان
قاصر زعزم نهضت تو جره سفید
عاجز زبیم صولت تو شرزه ژیان
ای اسم داده همنفس روح را سخن
وی نام کرده نایژه رزق را بنان
گرفی المثل چو تیغ زبان آهنین کنم
فرسوده گردم ارکنم اوصاف تو بیان
مستغنیست بنده باقبال تو ازانک
آبحیات شعر فرو شد برای نان
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - دعا و ثنا
ای بر میان چرخ کمر از وفای تو
وی بر زبان خلق دعا و ثنای تو
آراستست خطبه بفرخنده نام تو
وافروختست سکه بفر و بهای تو
انصاف نوبهار ز تاثیر عدل تست
تاثیر آفتاب ز تأیید رای تو
گردون ز روشنان کواکب همیکند
چتر شب سیاه مرصع برای تو
این نوبهار خرم و نوروز دلگشای
فرخنده باد بر تو و بر ما بقای تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
بهار امسال بس خوش مینماید
چو روی یار دلکش مینماید
ز رنگ لاله های نو شکفته
همه صحرا منقش مینماید
مگر گل غافلست از عمر کوته
که چونین خرم و کش مینماید
بنفشه دوش می خوردست گوئی
که جعدش بس مشوش مینماید
دل لاله نگر همچون دل من
که در عشقش پرآتش مینماید
بعینه تاج نرگس همچو ماهست
که پروین گرد او شش مینماید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
بوئی از بوستان همی آید
راحتی در روان همی آید
بنده باد گشته ام کز وی
بوی زلف فلان همی آید
باز دل بر فصول می پیچد
عشق بر بوی جان همی آید
پیش گلبرگ عارض تو ز شرم
غنچه بسته دهان همی آید
بزر و سیم غره شد نرگس
که چنین سرگران همی آید
رمقی مانده از دل و غم عشق
بتقاضای آن همی آید
غنچه ترتیب مهد می سازد
که صبا ناتوان همی آید
هم ز خنده خجل شود روزی
گل که خنده زنان همی آید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
باز عشقم کار بلبل میکند
بسکه او بر شاخ غلغل میکند
دیده نرگس نمی خسبد مگر
انتظار وعده گل میکند
جلوه خواهد کرد گل بر شاخ ازان
باغ ترتیب تجمل میکند
کرد پر لؤلؤ دهان لاله ابر
راستی باید، تفضل میکند
سر بپیش افکنده نرگس چونکسی
کو بکاری در تأمل میکند
نی ز روی صبر عاشق گشت دل
عشقبازی بر توکل میکند
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیه السلام
امروز باز گیتی در نشو و در نماست
حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست
اجساد سر زدند باشکال مختلف
با تا الف قیامت موعود گشت راست
سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار
زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست
داود وار مرغ سلیمان بصرح کوه
اندر ترانه ئیست کزان کوه پر صداست
از بسکه ابر ریخت گهرهای قیمتی
سنگ سیه خزینه لؤلؤی پر بهاست
زر کرد خاک گونه ز گلهای رنگ رنگ
خاکی که زر کند نبود خاک کیمیاست
از سبزه ما سر زد و ناهید و آفتاب
در حیرتم که دشت زمینست یا سماست
بر طرف جوی مینگری جملگی سهیل
بر صحن باغ میگذری سر بسر سهاست
هر بر که ئی که بود بدی آهنین سلب
امروز ز انعکاس شقیق آتشین قباست
باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر
وز برق تیغ ابر چمن عرصه وغاست
پیکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان
سوفار او ز پیش و سنان وی از قفاست
گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش
کز نای عندلیب نیوشد مقام راست
از بار گل دوتاست قد شاخ و مرغ صبح
از عشق این دوتائی در زیر و در ستاست
بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ
وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست
بیگانه است مرغ زانسان و من ز مرغ
هر نغمه ئی که میشنوم بانگ آشناست
از چشم خلق باشد پنهان خدا و من
بر هر طرف که مینگرم جلوه خداست
بارنگ و بوی گل بود و نای عندلیت
در بوستان و باغچه و خلوت و سراست
در چشم من خداست باطراف بوستان
اطراف بوستان نبود مشهد لقاست
دامان و جیب کرده پر از مشگ تبتی
تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست
مرغان بکار اصل مقامات معنوی
داود را رسیل بدون کمند و کاست
بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق
ناروست در رهاوی سارویه در نواست
ملبوس لاله ژاله بسقائی سحاب
مفروش شاخ و بید بفراشی صباست
گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی
گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست
ساری قصیده خواند در پیشگاه گل
چون مرغ روح من که ستایشگر رضاست
فرمانده قدر ملک الملک دادگر
شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست
بگذشت دور جم هله زان جام خسروی
ساقی بیار باده که امروز دور ماست
ما بنده ولایت سلطان مطلقیم
کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست
موریم و دستگیر سلیمان حشمتیم
از ران بساط کرده و یکران ماهواست
گر دائر فضای ولایت کنیم سیر
روحم مساوی طرب از روح این فضاست
باشد بنای پایه کاخ ولی امر
بر بام عقل اول کان اولین بناست
از گرد سم رفرف معراج رفعتش
آئینه مه و خور گردون بانجلاست
بی دست پخت دار شفای کرامتش
عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست
زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق
چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست
شب نیست در طلوعش باشد تمام صبح
خورشید این ولایت بر خط استواست
از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست
کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست
شمس سپهر سایه خورشید مطلقست
او کیست آنکه صاحب این صفه صفاست
آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب
خاک در رضاست که سرچشمه بقاست
حاجی رود بکعبه و من در طواف دوست
در خلوتی که آن حرم خاص کبریاست
آن کعبه مجاز بود با ریا و کبر
این کعبه حقیقت بی کبر و بی ریاست
تا چند در غطائی بفزای بر یقین
خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست
در ختم انبیا بود آنچ از خدای سر
در خاتم ولایت از ختم انبیاست
نه آسمان بهیکل پرگار مستدیر
بر دور اینحرم که چنو نقطه پا بجاست
امر تمام هستی از غیب تا شهود
در کفه کفایت سلطان اولیاست
ذات قدیم یم گهر یم صفات ذات
گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست
روشنگر مجالی کثرتگه ظهور
خورشید واحدیت از مغرب خفاست
ای آفتاب بر شده تا آسمان غیب
تو آفتاب غیبی و هفت آسمان هباست
ای وحدت وجود که چندین هزار جود
از فیض اقدس تو باعیان ماسواست
فوق محدد از تو پر از ما سوی تهیست
برهان اینکه لا خلاء استی و لاملاست
عشق تو و مساوی آن شعله این سپند
حب تو و معاصی آن برق و این گیاست
نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق
آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست
خاک ره تو ایمن با نور و با شجر
مور در تو موسی با دست و با عصاست
نه صبح و نه مساست در آنجا که جان تست
وانجا که پیکرت همگی صبح بی مساست
شرق وجوب و مغرب امکان ز شید شمس
پیدا و روشنست که هم نور و هم ضیاست
ای قامت تو راست تر از قد رستخیز
گر خوانمت قیامت کبرای کل رواست
قیوم محشرست قیام ولی امر
او فانی است و در بر او نور حشر لاست
خلوتگه فنای الوهی مقام تست
شاه بقاست انکه بخلوتگه فناست
ذات تو و صفات تو فانیست در وجود
چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست
چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت
نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست
سری که نیست در خور هر درک واجبست
گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست
ساکت شوم نگویم سر خدا بخلق
گویم چرا نگویم حق راست را گواست
تو منبع علوم و دلت کشتی نجات
تو نخبه وجود و درت قبله دعاست
ایجاد را بحبل وجود تو اعتصام
موجود را بسایه جود تو التجاست
جز روزی و لای تو درویش راه را
گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست
حوریه جنانرا در این بساط سیر
آهوی لامکان را از این چمن چراست
مسکین با یسار ترا سلطنت رهیست
درویش خاکسار ترا پادشه گداست
افسانه ات معلم پوران پارسی
دیوانه ات مکمل پیران پارساست
هر قطره از بحار تو سرچشمه محیط
هر ذره در هوای تو روشنگر ذکاست
مفتون خاک کوی تو با افسر و سریر
مجنون عشق روی تو با دانش و دهاست
صهبای امتثال تو بی حدت و خمار
گردون اعتدال تو بی شدت و رخاست
چشم عطای خاک ز هورست و هور چرخ
خاک گدای مور ترا چشم بر عطاست
گویم ثنای ذات تو و نز جهالتست
دانم که حضرت تو برون از حد ثناست
عطشان شنیده ئی که نگوید سخن ز آب
مستسقی ار بمیرد از آب در ظماست
گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو
کاین قوم بینوا و ترا گونه گون نواست
دامان و آستین و کنار تو پر گهر
گم کرده گوهر خود یکخلق و در عناست
بی دست و دیر پای تو کی ابر را مجال
بی امر زود سیر تو کی با در امضاست
بارایت تو هر که ز راء/ی دوئی بریست
در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست
در روزگار هر که ز توحید آیتی
جوید چو ژرف بینی در دفتر صفاست
تا لایزال هر که ز دولت نشانه ئی
خواهد چه باز پرسی در خانه شماست
ای هفت تن نیای توده عقل را مدیر
وین نه پدر سلاله آن هفت تن نیاست
وان چار تن کیا که برایشان توئی پدر
این چار مام کودک این چارتن کیاست
تو گوهر جلالی و آن هفت تن محیط
تو جوهر جمالی و این چار تن جلاست
بی حضرت تو طاعت بیقدر و بیمحل
بی خدمت تو دولت بیکار و بی کیاست
از پادشه غنیست گدای در ولی
جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست
چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر
ای پادشاه امر ترا دولت و غناست
چندانکه دشمنان ترا ضیق و انقباض
دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست
بردار ذره را که ترا ذره آفتاب
بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط در نعت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها
برخاست ب آئین کهن مرغ شب آویز
ای ترک ختاخیز بطبع طرب انگیز
بر بند طرب را زین بر توسن شبدیز
کن جام جم از گوهر می مخزن پرویز
ای خط تو پاکیزه تر از سبزه نوخیز
بر سبزه نوخیز که شد باغچه مینو
بنهاد بسر گلبن نو اختر جمشید
تابید ز گل بر فلک باغچه ناهید
بگشای در میکده یعنی در امید
بردار ز رخ پرده که تا دیده من دید
چون روی تو رخشنده ندیدم من خورشید
چون موی تو آشفته ندیدم من هندو
بگذشت مه آذر و پیش آمد آزار
ابر آمد و بیژاده تر ریخت بکهسار
باد آمد و بگشود در دکه عطار
آراسته شد باغ چو روی بت فرخار
نرگس که بود پادشه کوچه و بازار
زد خیمه سلطانی در برزن و در کو
دانی بچه می ماند ارکان دمن را
از لاله نعمانی تر کان یمن را
ای ترک ختائی که بلائی دل من را
ایموی تو بشکسته بها مشک ختن را
از لاله می تازه کن آثار کهن را
ای روی و برت تازه تر از لاله خودرو
آراست بتن باغ ز دیبا سلب نو
خورشید گل افکند بچار ارکان پرتو
از ماه سمن بر مه و خورشید رسد ضو
دهقان سمن زار منست اختر شبرو
گلبن بسر باغ نهاد افسر خسرو
نسرین بپراکند بگل مخزن منکو
ای ماه من ای چون تو نیاراسته مانی
تو اول و خورشید بلند اختر ثانی
شد خاک سیه از گل سوری زرکانی
ای لعل تو شاداب تو از سنگ یمانی
گر باده چون سوده یاقوت رمانی
در ده که زد از سرو سهی فاخته کوکو
سار و بسر سرودم از دین بهی زد
بازیر ستا بر زبر سرو سهی زد
طاوس سرا نوبت نوروز مهی زد
هدهد بسر از پر علم پادشهی زد
بلبل غزلی خواند و بدو راه رهی زد
آباد بدان مرغ غزل خوان غزل گو
ماهی چو تو من دلبر جانانه ندیدم
شاهی چو تو در برزن و کاشانه ندیدم
ترکی چو تو در تبت و فرغانه ندیدم
رندی چو تو در مسجد و میخانه ندیدم
هر دل که من از عشق تو دیوانه ندیدم
دل نیست جمادست گران سنگ ترازو
بر روی فروهشته سر زلف تو زنجیر
زنجیر تو بگسسته مرا رشته تدبیر
مفتون سر زلف جوانت فلک پیر
موئی که توان بست بدو پنجه تقدیر
زلفی که چو پرواز گرفت از پی نخجیر
زد بر دل سودا زده چون باز به تیهو
روزی که در میکده عشق گشادند
بر من رقم بندگی عشق تو دادند
جان و دل سودائیم از عشق تو زادند
اینست که بس پا کرو و پاک نهادند
در بادیه عشق تو هم پویه بادند
ور گرگ هوا حمله کند هم تک آهو
خورشید چو رویت بسما و بسمک نیست
چون روی تو پیداست که خورشید فلک نیست
از جشن تو در سینه عشاق تو شک نیست
شور لب شیرین تو درکان نمک نیست
ای زاده انسان که بخوبیت فلک نیست
از عشق تو برپاست بکونین هیاهو
ابر هنری گوهر تر ریخت بهامون
از خاک برون آمد گنجینه قارون
مرغ از زبر شاخ زند گنج فریدون
ای روت چو آئینه اسکندر ایدون
در پیش غم از باده چون عقل فلاطون
آراسته کن سدی چون رای ارسطو
قمری بکلیسای چمن راهب ترساست
زنار بگردن پی تعظیم کلیساست
این بلبل شوریده چو ناقوس ب آواست
ای ماه مسیحی که اسیرت همه دلهاست
آن شیشه که مرغ طرب بزم مسیحاست
پیش آر که زد مرغ چو نصرانی مولو
ای گوهر یکدانه بریز از خم لاهوت
در ساغر بلور صفا سوده یاقوت
مرغ ملکوتست زجاجی که دهد قوت
قوت جبروتیست که در خطه ناسوت
نوشم می مدح گهر نه یم فرتوت
صدیقه کبری صدف یازده لؤلؤ
مشکوه چراغ ازلی مهبط تنزیل
خواننده تورات و سراینده انجیل
داننده اسرار قدیم بی دم جبریل
فیاض بری از علل و رسته ز تعطیل
مولود نبوت که بطفلی شده تکمیل
تولید ولایت که بسفلی زده پهلو
انسیه حورا سبب اصل اقامت
اصلی که ببالید بدو نخل امامت
نخلی که ز تولید قدش زاد قیامت
گنجینه عرفان گهر بحر کرامت
در باغ نبی طوبی افراخته قامت
در ساحت بستان ولی سرو لب جو
سر سند کل اثر صادر اول
نه عقل درین یک اثر پای معطل
نفس فلک پیر درین مرحله مختل
برتر بودش پایه ز موهوم و مخیل
بالاتر ازین چار خشیجان بهی یل
صد مرتبه بالاتر ازین گنبد نه تو
این گنبد نه توی بدان پایه نباشد
این عقل و خیالات بدان مایه نباشد
آنرا که ز خورشید فلک سایه نباشد
بر عرش بجز نورش پیرایه نباشد
قطبی که کراماتش اگر دایه نباشد
نز معجزه پیداست علامت نه ز جادو
مرآت خدا عالمه نکته توحید
کش خیمه عصمت زده بر عرصه تجرید
آن جلوه که بالذات برونست ز تحدید
مولود محمد که بدان نادره تابید
ذات احدی کرد پدید این سه موالید
این چار زن حامله وین هفت تن شو
بالای مکان فوق زمان ذات محمد
کز نقص زمانی و مکانیست مجرد
فرزند نبی جفت ولی طاق مؤید
طاق حرم عصمت او قصر مشید
آن شافعه کان رایحه کز خلد مخلد
جویند نیابند جز از خاک در او
ذاتش سبب هستی بینائی و فرهنگ
عشقش بدل سوخته چون کوه گران سنگ
او پادشهست و دل سودازده اورنگ
آئینه او سینه پرداخته از زنگ
طی خلواتش نکند وهم به نیرنگ
بر کنه مقامش نرسد عقل بنیرو
هرگز نشنیدیم خدا را بودی ام
ای ام الوهیین ای در تو خرد گم
باز آی که ما مردم افروخته انجم
در دیده نشانیمت بر دیده مردم
دل بی تو بجان آمد بنمای تبسم
تا بشکفد از خاک گل و خندد خیرو
اوصاف خدا از تو هویداست کماهی
علم تو محیطست بمعلوم الهی
ذاتت متعالی صفتت نامتناهی
سر تا قدمت آینه طلعت شاهی
خورشید گهی تاخت بمه گاه بماهی
با گرد سمند تو نیارست تکاپو
من با تو بتوحید دل یکدله دارم
از عشق تو بر گردن جان سلسله دارم
من قطره که از بحر فزون حوصله دارم
از بحر عنایات تو چشم صله دارم
من عشق تو را پیشرو قافله دارم
تا بار گشایم بحریم حرم هو
ای پیش رواق تو بخم طاقه نه طاق
زیر فلک قوسی ابروی کجت طاق
بنمود چو خورشید که از مشرق آفاق
از شرق تو خورشید الوهیت اشراق
این شش ججه و چار عنصر بتو مشتاق
چون عاشق دلباخته بر طلعت نیکو
ای بر سر شاهان زمین از قدمت تاج
بر خیل ملک خاک سر کوی تو معراج
آنی که انانیت او رفته بتاراج
آن قطره که گردید غریق یم مواج
بحریست که میزاید ازو لجه و امواج
آبیست که میروید ازو عرعر و ناژو
ای ذات خدا را رخ نیکوی تو مرآت
فانی تو بقول و اثر و وصف در آن ذات
نفی من درویش بود پیش تو اثبات
بر حجه قائم که بود شاه خرابات
حاجات مرا ای تو برارنده حاجات
بسرای که از درد بود حشمت دارو
در هر صفتی اعظم اسمای الهی
اندر فلک صورت نبود چو تو ماهی
عالم همگی بنده شرمنده تو شاهی
نه غیر تو حقی نه ملاذی نه پناهی
محتاج توئیم از ره الطاف نگاهی
یا فاطمه الزهرا انا بک نشکو
پیران خرابات که در فقر دلیلند
بر کشت گدایان طلب لجه نیلند
رندان صفا پیشه که در قدس خلیلند
در لطف سخن همنفس رب جلیلند
پیش تو که سلطان دلی عبد ذلیلند
با آنکه چشمشان زده بر نه فلک اردو
ای پای تو پهلو زده خورشید سما را
بر فرق من خسته بسای آن کف پا را
ای دست خدا دست صفاگیر خدا را
از دیده بیننده مینداز صفا را
ای آنکه بود از مدد دست تو ما را
آرام تن و قوت دل و قوت بازو
صفای اصفهانی : مسمطات
در مدح رکن الدوله والی خراسان
صبح عیان گشت باز خلق بخواب اندرون
سر ز خمار شراب برده بجیب سکون
مرغ صراحی ز حلق در دل بط ریخت خون
از دل بط خون مرغ باید خوردن کنون
قومو اضاق المجال یا ایها النائمون
هبوا طال الرقود یا معشرا الراقدین
ساقی تا ماه من روی نشسته ز خواب
گیر بکف ماه نو ریز درو آفتاب
چون رخ او بر فروز شعله آتش بر آب
برسم هر روزه می ریز بساغر شراب
برنگ آزرم گل ببوی رشک گلاب
صاف چو یاقوت تر پاک چو در ثمین
وقت صبوحی سبو دوش بدوش آورید
آذر زردشت را ز اذرنوش آورید
خون سیاوش را باز بجوش آورید
می زدگان را ز می باز بهوش آورید
رامش جان بر زنید جان بخروش آورید
تا ببرید از نشاط دل ز کف رامتین
آذر ما هست می با دل خرم بیار
از بط عیسی بطون طینت مریم بیار
در غم خرداد ماه باده بی غم بیار
خرمی ماه را رطل دمادم بیار
طور دلم را بجان زلزله یم بیار
نور کف موسوی جلوه ده از آستین
نیست اگر گل چه باک ای پسر گلعذار
آرمل اندر میان کار گل اندر کنار
خیز و بیارا ز روی بزم چو روی بهار
مل ز لب می پرست گل ز رخ لاله سار
می چو یمانی عقیق لاله چو چینی نگار
عقیق چونان شهاب نگار چون حور عین
گر ندهی می مرا دل ببرد جان ز پی
دلبر من کن بجام تا خط سر شارمی
روح دم از آن شراب در رگ و در خون و پی
رسته کن آئین جم شسته کن آثار کی
در گذر از این و آن تا کی و تا چندهی
گوئی از کیقباد جوئی از آبتین
نقش یمانی ز جام ای پسر ساده آر
یعنی یک ساتکین عقیق وش باده آر
زمردین خط بتا ز لعل بیجاده آر
کرده جم آنچ از نخست بهر من آماده آر
باده اگر آوری بیاد شهزاده آر
چو شعر من روح بخش چو گفته من متین
رکن الدوله مهین شهزاده کامگار
آنکه همال پدر اوست پس از شهریار
کشور ازو بر دوام لشکر ازو برقرار
دولت ازو در قوام ملک ازو استوار
آنکه بعدلش نمود آب ز آتش فرار
چنانکه در روز جنگ گرگ ز شیر عرین
هم اثر آفتاب هم قدر آسمان
شاه عطارد دبیر ماه زحل پاسبان
بعقل و تدبیر پیر ببخت و دولت جوان
عدلش سنجی اگر بعدل نوشیروان
بسبک کاه ضعیف بسنگ کوه گران
بر شود آن بر سپهر سر نهد این بر زمین
غره غرای اوست قالی بدر منیر
زرای بیضا ضیاش خود بفلک مستشیر
شه صفت و شه نژاد شیر دل و شیر گیر
بهتر جمع کبار مهتر جم غفیر
بعزم چون پور زال بحزم چون زال پیر
ببخت چون کیقباد بتخت چون کی نشین
چو شه بر اندام اوست قبای فرماندهی
چو جم در انگشت اوست خاتم فر و بهی
بر زده بر بام چرخ رایت عز و مهی
همت والاش را وهم کند کوتهی
الحق او را سریست در خور تاج شهی
اینش چتر و علم آنش تاج و نگین
بتیر شاهین شکار بتیغ خارا شکاف
بوقر هم وزن کوه بوقع همسنگ قاف
روبه او راست ننگ ز شیر نر در مصاف
چرخ با جلال وی کر نکند اعتراف
تیرویش چون شهاب سینه بدوزد بناف
سینه آن چون حریر ناوک این آتشین
شوکت او در فکند بکوه زلزال را
صولت او زنده ساخت سطوت آجال را
ز تیغ پاینده داشت خمسه و خلخال را
ز تیر افکند گرد خیوق و آخال را
آری مهدی کند چاره دجال را
جان دهد آری بخاک عیسی گردون نشین
شاه فرا آسمان همت والای تست
بر ز برش ماه و مهر روی تو و رای تست
زینت تاج ملوک گوهر یکتای تست
رشته نظم و خلل در کف ایمای تست
گر نه خطا گفته ام تخت شهی جای تست
آری گاه مهان در خور شاه مهین
بفر و تاء/یید و بخت بیمن تشریف شاه
بسای کاندر خورست کلاه عزت بماه
ز چرخ بر ساز تخت ز ماه بر زن کلاه
ز چرخ مه بگذران حشمت این بار گاه
خلعت شاهی بپوش بعون و لطف اله
باش همی مستدام بتخت عزت مکین
شد ز ثنا کستریت شهره چنان نام من
که گشته گوئی سخن ختم بایام من
گشت بایام شاه بخت حرون رام من
رخت ثنای تو دید در خور اندام من
تا بخراسان کشید چرخ سرانجام من
بسیرت راستان بعادت راستین
من ز چه تقدیر را تجاوز از خط کنم
خود نه ظهیرم که چشم ز خون دل شط کنم
ز دل باظهار فقر ناله چو بر بط کنم
زانکه بانشاد شعر چو خامه را اقط کنم
بمدح شهزاده تا رای مسمط کنم
روح منوچهریم همی کند آفرین
صفا نه خاقانیست تا کند اظهار فضل
گوهر نغزش بود در خور بازار فضل
کم بود از خردلی آری خروار فضل
نقطه موهوم گشت مرکز پرگار فضل
پیشکش آورده است پیش خریدار فضل
هستی دارای آن باش خریدار این
غضائری سان همی تا که بشکر نوال
ثنای شه را نهم بکتف باد شمال
ببحر دارم دوان یکی چو در لال
بکوه سازم روان یکی چو آب زلال
بشعر گویم مدیح ز شاه جویم منال
چنانکه استاد ری ز فیض شاه تکین
هست بر اندام روز تا سلب عنصری
تا فکند شب بدوش جامه نیلوفری
تا که بود برقرار این فلک اخضری
لاله کند تا بسر مقنعه آذری
تا که باطفال باغ ابر کند مادری
سپس کند چون جنان ز شیر پستان زمین
روز نکو خواه شاه خرم و فیروز باد
شام عدو بین وی شام غم اندوز باد
همچو فلک برقرار آن شب و این روز باد
بزم ترا روی یار شمع شب افروز باد
چون رخ اطفال باغ روز تو نوروز باد
شام تا یکجا چنان روز تو یک سر چنین