عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ساقی نامه - در نشاط باغ کشمیر نوشته شد
خوشا روزگاری خوشا نوبهاری
نجوم پرن رست از مرغزاری
زمین از بهاران چو بال تذروی
ز فواره الماس بار آبشاری
نپیچد نگه جز که در لاله و گل
نغلطد هوا جز که بر سبزه زاری
لب جو خود آرائی غنچه دیدی
چه زیبا نگاری چه آئینه داری
چه شیرین نوائی چه دلکش صدائی
که می آید از خلوت شاخساری
بتن جان بجان آرزو زنده گردد
ز آوای ساری ز بانگ هزاری
نوا های مرغ بلند آشیانی
در آمیخت با نغمه جویباری
تو گوئی که یزدان بهشت برین را
نهاد است در دامن کوهساری
که تا رحمتش آدمی زادگان را
رها سازد از محنت انتظاری
چه خواهم درین گلستان گر نخواهم
شرابی ، کتابی ، ربابی نگاری
سرت گردم ای ساقی ماه سیما
بیار از نیاگان ما یادگاری
به ساغر فرو ریز آبی که جان را
فروزد چو نوری بسوزد چو ناری
شقایق برویان ز خاک نژندم
بهشتی فرو چین به مشت غباری
نبینی که از کاشغرتا به کاشان
همان یک نوا بالد از هر دیاری
ز چشم امم ریخت آن اشک نابی
که تأثیر او گل دماند ز خاری
کشیری که با بندگی خو گرفته
بتی می تراشد ز سنگ مزاری
ضمیرش تهی از خیال بلندی
خودی ناشناسی ز خود شرمساری
بریشم قبا خواجه از محنت او
نصیب تنش جامهٔ تارتاری
نه در دیدهٔ او فروغ نگاهی
نه در سینهٔ او دل بیقراری
از آن می فشان قطره ئی برکشیری
که خاکسترش آفریند شراری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
شبنم
گفتند فرود آی ز اوج مه و پرویز
بر خود زن و با بحر پر آشوب بیامیز
با موج در آویز نقش دگر انگیز تابنده گهر خیز
من عیش هم آغوشی دریا نخریدم
آن باده که از خویش رباید نچشیدم
از خود نرمیدم ز آفاق بریدم بر لاله چکیدم
گل گفت که هنگامه مرغان سحر چیست؟
این انجمن آراسته بالای شجر چیست؟
این زیر و زبر چیست؟پایان نظر چیست؟خارگل ترچیست؟
تو کیستی و من کیم این صحبت ما چیست؟
بر شاخ من این طایرک نغمه سرا چیست؟
مقصود نوا چیست؟ مطلوب صبا چیست؟ این کهنه سرا چیست؟
گفتم که چمن رزم حیات همه جائی است
بزمی است که شیرازه ٔ او ذوق جدائی است
دم گرم نوائی است جان چهره گشائی است این راز خدائی است
من از فلک افتاده تو از خاک دمیدی
از ذوق نمود است دمیدی که چکیدی
در شاخ تپیدی صد پرده دریدی بر خویش رسیدی
نم در رگ ایام ز اشک سحر ماست
این زیر و زبر چیست فریب نظر ماست
انجم به بر ماست لخت جگر ماست نور بصر ماست
در پیرهن شاهد گل سوزن خار است
خار است ولیکن ز ندیمان نگار است
از عشق نزار است در پهلوی یار است اینهم ز بهار است
بر خیز و دل از صحبت دیرینه بپرداز
با لالهٔ خورشید جهان تاب نظر باز
با اهل نظر ساز چون من بفلک تاز داری سر پرواز
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عشق
فکرم چو به جستجو قدم زد
در دیر شد و در حرم زد
در دشت طلب بسی دویدم
دامن چون گرد باد چیدم
پویان بی خضر سوی منزل
بر دوش خیال بسته محمل
جویای می و شکسته جامی
چون صبح به باد چیده دامی
پیچیده بخود چو موج دریا
آواره چو گرد باد صحرا
عشق تو دلم ربود ناگاه
از کار گره گشود ناگاه
آگاه ز هستی و عدم ساخت
بتخانهٔ عقل را حرم ساخت
چون برق به خرمنم گذر کرد
از لذت سوختن خبر کرد
سر مست شدم ز پا فتادم
چون عکس ز خود جدا فتادم
خاکم به فراز عرش بردی
زان راز که با دلم سپردی
واصل به کنار کشتیم شد
طوفان جمال زشتیم شد
جز عشق حکایتی ندارم
پروای ملامتی ندارم
از جلوهٔ علم بی نیازم
سوزم ، گریم ، تپم ، گدازم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
اگر خواهی حیات اندر خطر زی
غزالی با غزالی درد دل گفت
ازین پس در حرم گیرم کنامی
بصحرا صید بندان در کمین اند
بکام آهو ان صبحی نه شامی
امان از فتنهٔ صیاد خواهم
دلی ز اندیشه ها آزاد خواهم
رفیقش گفت ای یار خردمند
اگر خواهی حیات اندر خطر زی
دمادم خویشتن را بر فسان زن
ز تیغ پاک گوهر تیز تر زی
خطر تاب و توان را امتحان است
عیار ممکنات جسم و جان است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان عمل
هست این میکده و دعوت عام است اینجا
قسمت باده به اندازهٔ جام است اینجا
حرف آن راز که بیگانهٔ صوت است هنوز
از لب جام چکید است و کلام است اینجا
نشه از حال بگیرند و گذشتند ز قال
نکتهٔ فلسفه درد ته جام است اینجا
ما درین ره نفس دهر برانداخته ایم
آفتاب سحر او لب بام است اینجا
ای که تو پاس غلط کردهٔ خود میداری
آنچه پیش تو سکون است خرام است اینجا
ما که اندر طلب از خانه برون تاخته ایم
علم را جان بدمیدیم و عمل ساخته ایم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
زندگی
پرسیدم از بلند نگاهی حیات چیست
گفتا مئی که تلخ تر او نکوتر است
گفتم که کرمک است و ز کل سر برون زند
گفتا که شعله زاد مثال سمندر است
گفتم که شر بفطرت خامش نهاده اند
گفتا که خیر او نشناسی همین شر است
گفتم که شوق سیر نبردش بمنزلی
گفتا که منزلش بهمین شوق مضمر است
گفتم که خاکی است و بخاکش همی دهند
گفتا چو دانه خاک شکافد گل تر است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حور وشاعر در جواب نظم گوته موسوم به حور و شاعر
حور:
نه به باده میل داری نه به من نظر گشائی
عجب اینکه تو ندانی ره و رسم آشنائی
همه ساز جستجوئی همه سوز آرزوئی
نفسی که میگدازی غزلی که می سرائی
به نوای آفریدی چه جهان دلگشائی
که ارم به چشم آید چو طلسم سیمیائی
شاعر:
دل رهروان فریبی به کلام نیش داری
مگر اینکه لذت او نرسد به نوک خاری
چکنم که فطرت من به مقام در نسازد
دل ناصبور دارم چو صبا به لاله زاری
چو نظر قرار گیرد به نگار خوبروئی
تپد آن زمان دل من پی خوبتر نگاری
ز شرر ستاره جویم ز ستاره آفتابی
سر منزلی ندارم که بمیرم از قراری
چو ز بادهٔ بهاری قدحی کشیده خیزم
غزلی دگر سرایم به هوای نوبهاری
طلبم نهایت آن که نهایتی ندارد
به نگاه ناشکیبی به دل امیدواری
دل عاشقان بمیرد به بهشت جاودانی
نه نوای دردمندی نه غمی نه غمگساری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جوی آب
بنگر که جوی آب چه مستانه میرود
مانند کهکشان بگریبان مرغزار
در خواب ناز بود به گهوارهٔ سحاب
وا کرد چشم شوق به آغوش کوهسار
از سنگریزه نغمه گشاید خرام او
سیمای او چو آینه بیرنگ و بی غبار
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
در خود یگانه از همه بیگانه میرود
در راه او بهار پریخانه آفرید
نرگس دمید و لاله دمید و سمن دمید
گل عشوه داد و گفت یکی پیش ما بایست
خندید غنچه و سر دامان او کشید
نا آشنای جلوه فروشان سبز پوش
صحرا برید و سینهٔ کوه و کمر درید
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
در خود یگانه از همه بیگانه میرود
صد جوی دشت و مرغ و کهستان و باغ و راغ
گفتند ای بسیط زمین با تو سازگار
ما را که راه از تنک آبی نبرده ایم
از دستبرد ریگ بیابان نگاه دار
وا کرده سینه را به هوا های شرق و غرب
در بر گرفته همسفران زبون و زار
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
با صد هزار گوهر یکدانه میرود
دریای پر خروش ز بند و شکن گذشت
از تنگنای وادی و کوه و دمن گذشت
یکسان چو سیل کرده نشیب و فراز را
از کاخ شاه و باره ه کشت و چمن گذشت
بیتاب و تند و تیز و جگر سوز و بیقرار
در هر زمان به تازه رسید از کهن گذشت
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
در خود یگانه از همه بیگانه میرود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بهشت
کجا این روزگاری شیشه بازی
بهشت این گنبد گردون ندارد
ندیده درد زندان یوسف او
زلیخایش دل نالان ندارد
خلیل او حریف آتشی نیست
کلیمش یک شرر در جان ندارد
به صرصر در نیفتد زورق او
خطر از لطمهٔ طوفان ندارد
یقین را در کمین بوک و مگر نیست
وصال اندیشهٔ هجران ندارد
کجا آن لذت عقل غلط سیر
اگر منزل ره پیچان ندارد
مزی اندر جهانی کور ذوقی
که یزدان دارد و شیطان ندارد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بندگی
دوش در میکده ترسا بچه باده فروش
گفت از من سخنی دار چو آویزه بگوش
مشرب باده گساران کهن این بود است
که تو از میکده خیزی همه مستی همه هوش
من نگویم که فروبند لب از نکتهٔ شوق
ادب از دست مده باده به اندازه بنوش
گرد راهیم ولی ذوق طلب جوهر ماست
بندگی با همه جبروت خدائی مفروش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به مبلغ اسلام در فرنگستان
زمانه باز برافروخت آتش نمرود
که آشکار شود جوهر مسلمانی
بیا که پرده ز داغ جگر بر اندازیم
که آفتاب جهانگیر شد ز عریانی
هزار نکته زدی پیش دلبران فرنگ
گداختی صنمان را به علم برهانی
خبر ز شهر سلیمی بده حجازی را
شرار شوق فشان در ضمیر تورانی
ره عراق و خراسان زن ای مقام شناس
ببزم اعجمیان تازه کن غزل خوانی
بسی گذشت که در انتظار زخمه وریست
چه نغمه ها که نه خون شد به ساز افغانی
حدیث عشق به اهل هوس چه میگوئی
به چشم مور مکش سرمهٔ سلیمانی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
غنی کشمیری
غنی آن سخنگوی بلبل صفیر
نوا سنج کشمیر مینو نظیر
چو اندر سرا بود در بسته داشت
چو رفت از سرا تخته را وا گذاشت
یکی گفتش ای شاعر دل رسی
عجب دارد از کار تو هر کسی
به پاسخ چه خوش گفت مرد فقیر
فقیر و به اقلیم معنی امیر
ز من آنچه دیدند یاران رواست
درین خانه جز من متاعی کجاست
غنی تا نشیند به کاشانه اش
متاعی گرانی است در خانه اش
چو آن محفل افروز در خانه نیست
تهی تر ازین هیچ کاشانه نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خطاب به مصطفی کمال پاشا ایده الله
جولائی
امئی بود که ما از اثر حکمت او
واقف از سر نهانخانه تقدیر شدیم
اصل ما یک شرر باخته رنگی بود است
نظری کرد که خورشید جهانگیر شدیم
نکتهٔ عشق فرو شست ز دل پیر حرم
در جهان خوار به اندازهٔ تقصیر شدیم
باد صحراست که با فطرت ما در سازد
از نفسهای صبا غنچهٔ دلگیر شدیم
آه آن غلغله کز گنبد افلاک گذشت
ناله گردید چو پابند بم و زیر شدیم
ای بسا صید که بی دام به فتراک زدیم
در بغل تیر و کمان کشتهٔ نخچیر شدیم
«هر کجا راه دهد اسپ، بران تاز که ما
بارها مات درین عرصه بتدبیر شدیم»
نظیری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عشق
آن حرف دلفروز که راز هست و راز نیست
من فاش گویمت که شنید از کجا شنید
دزدید ز آسمان و به گل گفت شبنمش
بلبل ز گل شنید و ز بلبل صبا شنید
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حلقه بستند سر تربت من نوحه کران
حلقه بستند سر تربت من نوحه کران
دلبران زهره وشان گل برنان سیم بران
در چمن قافلهٔ لاله و گل رخت گشود
از کجا آمده اند این همه خونین جگران
ایکه در مدرسه جوئی ادب و دانش و ذوق
نخرد باده کس از کارگه شیشه گران
خرد افزود مرا درس حکیمان فرنگ
سینه افروخت مرا صحبت صاحبنظران
بر کش آن نغمه که سرمایه آب و گل تست
ای ز خود رفته تهی شو ز نوای دگران
کس ندانست که من نیز بهائی دارم
آن متاعم که شود دست زد بی بصران
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است
که چون بجلوه در آئی حجاب من نظر است
به نوریان ز من پا به گل پیامی گوی
حذر ز مشت غباری که خویشتن نگر است
نوا زنیم و به بزم بهار می سوزیم
شرر به مشت پر ما ز ناله سحر است
ز خود رمیده چه داند نوای من ز کجاست
جهان او دگر است و جهان من دگر است
مثال لاله فتادم بگوشهٔ چمنی
مرا ز تیر نگاهی نشانه بر جگر است
به کیش زنده دلان زندگی جفا طلبی است
سفر به کعبه نکردم که راه بی خطر است
هزار انجمن آراستند و بر چیدند
درین سراچه که روشن ز مشعل قمر است
ز خاک خویش به تعمیر آدمی بر خیز
که فرصت تو بقدر تبسم شرر است
اگر نه بوالهوسی با تو نکته ئی گویم
که عشق پخته تر از ناله های بی اثر است
نوای من به عجم آتش کهن افروخت
عرب ز نغمهٔ شوقم هنوز بی خبر است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به این بهانه درین بزم محرمی جویم
به این بهانه درین بزم محرمی جویم
غزل سرایم و پیغام آشنا گویم
بخلوتی که سخن می شود حجاب آنجا
حدیث دل به زبان نگاه می گویم
پی نظارهٔ روی تو می کنم پاکش
نگاه شوق به جوی سرشک می شویم
چو غنچه گرچه به کارم گره زنند ولی
ز شوق جلوه گه آفتاب می رویم
چو موج ساز وجودم ز سیل بی پرواست
گمان مبر که درین بحر ساحلی جویم
میانه من و او ربط دیده و نظر است
که در نهایت دوری همیشه با اویم
کشید نقش جهانی به پردهٔ چشمم
ز دست شعبده بازی اسیر جادویم
درون گنبد در بسته اش نگنجیدم
من آسمان کهن را چو خار پهلویم
به آشیان ننشینم ز لذت پرواز
گهی به شاخ گلم گاه بر لب جویم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خیز و نقاب بر گشا پردگیان ساز را
خیز و نقاب بر گشا پردگیان ساز را
نغمهٔ تازه یاد ده مرغ نوا طراز را
جاده ز خون رهروان تختهٔ لاله در بهار
ناز که راه میزند قافله نیاز را
دیدهٔ خوابناک او گر به چمن گشوده ئی
رخصت یک نظر بده نرگس نیم باز را
حرف نگفتهٔ شما بر لب کودکان رسید
از من بی زبان بگو خلوتیان راز را
سجدهٔ تو بر آورد از دل کافران خروش
ایکه دراز تر کنی پیش کسان نماز را
گرچه متاع عشق را عقل بهای کم نهد
من ندهم به تخت جم آه جگر گداز را
برهمنی به غزنوی گفت کرامتم نگر
تو که صنم شکسته ئی بنده شدی ایاز را
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی
به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی
که جهان توان گرفتن بنوای دلگدازی
به متاع خود چه نازی که بشهر دردمندان
دل غزنوی نیرزد به تبسم ایازی
همه ناز بی نیازی همه ساز بینوائی
دل شاه لرزه گیرد ز گدای بی نیازی
ز مقام من چه پرسی به طلسم دل اسیرم
نه نشیب من نشیبی نه فراز من فرازی
ره عاقلی رها کن که به او توان رسیدن
به دل نیازمندی به نگاه پاکبازی
به ره تو ناتمامم ز تغافل تو خامم
من و جان نیم سوزی تو و چشم نیم بازی
ره دیر تختهٔ گل ز جبین سجده ریزم
که نیاز من نگنجد به دو رکعت نمازی
ز ستیز آشنایان چه نیاز و ناز خیزد
دلکی بهانه سوزی نگهی بهانه سازی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
صورت نپرستم من بتخانه شکستم من
صورت نپرستم من بتخانه شکستم من
آن سیل سبک سیرم هر بند گسستم من
در بود و نبود من اندیشه گمانها داشت
از عشق هویدا شد این نکته که هستم من
در دیر نیاز من در کعبه نماز من
زنار بدوشم من تسبیح بدستم من
سرمایه درد تو غارت نتوان کردن
اشکی که ز دل خیزد در دیده شکستم من
فرزانه به گفتارم دیوانه به کردارم
از باده شوق تو هشیارم و مستم من