عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳
ره به خرابات برد، عابد پرهیزگار
سفرهٔ یکروزه کرد، نقد همه روزگار
ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ
شیشهٔ پنهان بیار، تا بخوریم آشکار
گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل
به که خجالت بریم، چون بگشایند بار
کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره
روی طلی کرده داشت، هیچ نبودش عیار
روز قیامت که خلق، طاعت و خیر آورند
ما چه بضاعت بریم، پیش کریم؟ افتقار
کار به تدبیر نیست، بخت به زور آوری
دولت و جاه آن سریست، تا که کند اختیار
بس که خرابات شد، صومعهٔ صوف پوش
بس که کتبخانه گشت، مصطبهٔ دردخوار
مدعی از گفت و گوی، دولت معنی نیافت
راه نبرد از ظلام، ماه ندید از غبار
مطرب یاران بگوی، این غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار، آن قدح غمگسار
گر همه عالم به عیب، در پی ما اوفتد
هر که دلش با یکیست، غم نخورد از هزار
سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی
بد نبود نام نیک، از عقبت یادگار
سفرهٔ یکروزه کرد، نقد همه روزگار
ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ
شیشهٔ پنهان بیار، تا بخوریم آشکار
گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل
به که خجالت بریم، چون بگشایند بار
کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره
روی طلی کرده داشت، هیچ نبودش عیار
روز قیامت که خلق، طاعت و خیر آورند
ما چه بضاعت بریم، پیش کریم؟ افتقار
کار به تدبیر نیست، بخت به زور آوری
دولت و جاه آن سریست، تا که کند اختیار
بس که خرابات شد، صومعهٔ صوف پوش
بس که کتبخانه گشت، مصطبهٔ دردخوار
مدعی از گفت و گوی، دولت معنی نیافت
راه نبرد از ظلام، ماه ندید از غبار
مطرب یاران بگوی، این غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار، آن قدح غمگسار
گر همه عالم به عیب، در پی ما اوفتد
هر که دلش با یکیست، غم نخورد از هزار
سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی
بد نبود نام نیک، از عقبت یادگار
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش
به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکناند در او باش
برین زمین که تو بینی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش
به چشم کوته اغیار درنمیآیند
مثال چشمهٔ خورشید و دیدهٔ خفاش
کرم کنند و نبینند بر کسی منت
قفا خورند و نجویند با کسی پر خاش
ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسهٔ آش
دل از محبت دنیا و آخرت خالی
که ذکر دوست توان کرد یا حساب قماش
به نیکمردی در حضرت خدای، قبول
میان خلق به رندی و لاابالی فاش
قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ میکند خشخاش
کمال نفس خردمند نیکبخت آن است
که سر گران نکند بر قلندر قلاش
مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست
نظر به حسن معادست نه به حسن معاش
اگر ز مغز حقیقت به پوست خرسندی
تو نیز جامهٔ ازرق بپوش و سر بتراش
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش
وز آنچه فیض خداوند بر تو میپاشد
تو نیز در قدم بندگان او میپاش
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش
نه صورتیست مزخرف عبادت سعدی
چنانکه بر در گرمابه میکند نقاش
که برقعیست مرصع به لعل و مروارید
فرو گذاشته بر روی شاهد جماش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش
به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکناند در او باش
برین زمین که تو بینی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش
به چشم کوته اغیار درنمیآیند
مثال چشمهٔ خورشید و دیدهٔ خفاش
کرم کنند و نبینند بر کسی منت
قفا خورند و نجویند با کسی پر خاش
ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسهٔ آش
دل از محبت دنیا و آخرت خالی
که ذکر دوست توان کرد یا حساب قماش
به نیکمردی در حضرت خدای، قبول
میان خلق به رندی و لاابالی فاش
قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ میکند خشخاش
کمال نفس خردمند نیکبخت آن است
که سر گران نکند بر قلندر قلاش
مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست
نظر به حسن معادست نه به حسن معاش
اگر ز مغز حقیقت به پوست خرسندی
تو نیز جامهٔ ازرق بپوش و سر بتراش
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش
وز آنچه فیض خداوند بر تو میپاشد
تو نیز در قدم بندگان او میپاش
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش
نه صورتیست مزخرف عبادت سعدی
چنانکه بر در گرمابه میکند نقاش
که برقعیست مرصع به لعل و مروارید
فرو گذاشته بر روی شاهد جماش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵
هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش
تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش
کی بود جای ملک در خانهٔ صورت پرست
رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش
پاک چشمان را ز روی خوب دیدن منع نیست
سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش
گر مرید صورتی در صومعه زنار بند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش
خانه آبادان درون باید نه بیرون پر نگار
مرد عارف اندرون را گو برون دیوانه باش
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
ورنه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش
سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی چون گنج در ویرانه باش
تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش
کی بود جای ملک در خانهٔ صورت پرست
رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش
پاک چشمان را ز روی خوب دیدن منع نیست
سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش
گر مرید صورتی در صومعه زنار بند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش
خانه آبادان درون باید نه بیرون پر نگار
مرد عارف اندرون را گو برون دیوانه باش
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
ورنه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش
سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی چون گنج در ویرانه باش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶
گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش
باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش
بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو
سگ نیم بر خوانچهٔ رزق استخوانی گو مباش
گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش
من سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم
گرد هر در مینگردم استخوانی گو مباش
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گو مباش
وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من
چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش
در معنی منتظم در ریسمان صورتست
نی چو سوزن تنگ چشمم ریسمانی گو مباش
در بن دیوار درویشی چه خوابت میبرد
سر بنه بر بام دولت نردبانی گو مباش
گر به دوزخ در بمانم خاکساری گو بسوز
ور بهشت اندر نیابم بوستانی گو مباش
من چیم در باغ ریحان، خشک برگی، گو بریز
من کیم در باغ سلطان، پاسبانی، گو مباش
سعدیا درگاه عزت را چه میباید سجود
گرد خاک آلودهای بر آستانی گو مباش
باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش
بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو
سگ نیم بر خوانچهٔ رزق استخوانی گو مباش
گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش
من سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم
گرد هر در مینگردم استخوانی گو مباش
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گو مباش
وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من
چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش
در معنی منتظم در ریسمان صورتست
نی چو سوزن تنگ چشمم ریسمانی گو مباش
در بن دیوار درویشی چه خوابت میبرد
سر بنه بر بام دولت نردبانی گو مباش
گر به دوزخ در بمانم خاکساری گو بسوز
ور بهشت اندر نیابم بوستانی گو مباش
من چیم در باغ ریحان، خشک برگی، گو بریز
من کیم در باغ سلطان، پاسبانی، گو مباش
سعدیا درگاه عزت را چه میباید سجود
گرد خاک آلودهای بر آستانی گو مباش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۷
صاحبا عمر عزیزست غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش
چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر
حاصل آنست که دایم نبود دورانش
آن خدایست تعالی، ملک الملک قدیم
که تغیّر نکند مُلکَت جاویدانش
جای گریهست برین عمر که چون غنچهٔ گل
پنج روزست بقای دهن خندانش
دهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر
که دگرباره به خون در نبرد دندانش
مقبل امروز کند داروی درد دل ریش
که پس از مرگ میسر نشود درمانش
هر که دانه نفشاند به زمستان در خاک
ناامیدی بود از دخل به تابستانش
گر عمارت کنی از بهر نشستن شاید
ورنه از بهر گذشتن مکن آبادانش
دست در دامن مردان زن و اندیشه مدار
هر که با نوح نشیند چه غم از طوفانش
معرفت داری و سرمایهٔ بازرگانی
چه به از دولت باقی بده و بستانش
دولتت باد وگر از روی حقیقت برسی
دولت آنست که محمود بود پایانش
خوی سعدیست نصیحت چه کند گر نکند
مشک دارد نتواند که کند پنهانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش
چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر
حاصل آنست که دایم نبود دورانش
آن خدایست تعالی، ملک الملک قدیم
که تغیّر نکند مُلکَت جاویدانش
جای گریهست برین عمر که چون غنچهٔ گل
پنج روزست بقای دهن خندانش
دهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر
که دگرباره به خون در نبرد دندانش
مقبل امروز کند داروی درد دل ریش
که پس از مرگ میسر نشود درمانش
هر که دانه نفشاند به زمستان در خاک
ناامیدی بود از دخل به تابستانش
گر عمارت کنی از بهر نشستن شاید
ورنه از بهر گذشتن مکن آبادانش
دست در دامن مردان زن و اندیشه مدار
هر که با نوح نشیند چه غم از طوفانش
معرفت داری و سرمایهٔ بازرگانی
چه به از دولت باقی بده و بستانش
دولتت باد وگر از روی حقیقت برسی
دولت آنست که محمود بود پایانش
خوی سعدیست نصیحت چه کند گر نکند
مشک دارد نتواند که کند پنهانش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۸
ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد
با نفس خود کند به مراد و هوای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش
دزد از جفای شحنه چه فریاد میکند
گو گردنت نمیزند الا جفای خویش
خونت برای قالی سلطان بریختند
ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش
گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق
بهتر ز دیدهای که نبیند خطای خویش
چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش
با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد
تا چاه دیگران نکنند از برای خویش
گر گوش دل به گفتهٔ سعدی کند کسی
اول رضای حق طلبد پس رضای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد
با نفس خود کند به مراد و هوای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش
دزد از جفای شحنه چه فریاد میکند
گو گردنت نمیزند الا جفای خویش
خونت برای قالی سلطان بریختند
ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش
گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق
بهتر ز دیدهای که نبیند خطای خویش
چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش
با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد
تا چاه دیگران نکنند از برای خویش
گر گوش دل به گفتهٔ سعدی کند کسی
اول رضای حق طلبد پس رضای خویش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست میدهد نفسی موجب فراغ
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ
بس مالکان باغ که دوران روزگار
کردست خاکشان گل دیوارهای باغ
فردا شنیدهای که بود داغ زر و سیم
خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ
بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ
چون دست میدهد نفسی موجب فراغ
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ
بس مالکان باغ که دوران روزگار
کردست خاکشان گل دیوارهای باغ
فردا شنیدهای که بود داغ زر و سیم
خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ
بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ
سعدی : غزلیات
غزل ۴۰
عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل
نقطهٔ سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل
گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست
شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل
آخر ای آیینه جوهر، دیدهای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل
این قدر دریاب کاندر خانهٔ خاطر، ملک
نگذرد تا صورت دیوست بر دیوار دل
ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال
هر دو عالم بندهٔ خود کن به استظهار دل
در نگارستان صورت ترک حفظ نفس گیر
تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل
نی تو را از کار گل امکان همت بیش نیست
با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل
سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست
گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل
نقطهٔ سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل
گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست
شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل
آخر ای آیینه جوهر، دیدهای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل
این قدر دریاب کاندر خانهٔ خاطر، ملک
نگذرد تا صورت دیوست بر دیوار دل
ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال
هر دو عالم بندهٔ خود کن به استظهار دل
در نگارستان صورت ترک حفظ نفس گیر
تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل
نی تو را از کار گل امکان همت بیش نیست
با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل
سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست
گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل
سعدی : غزلیات
غزل ۴۲
بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم
نفس را چون مار خط نهی پیرامن کشم
بس که بودم چون گل و نرگس دو روی و شوخ چشم
باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم
بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش
مدتی چون موریانه روی در آهن کشم
روح پاکم چند باشم منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم
لاله در غنچهست تا کی خار در پهلو نهم
دوست در خانهست تا کی رطل بر دشمن کشم
وه که گر با دوست دریابم زمان ماجرا
خردهای دیگر حریفان را غرامت من کشم
سعدی گردن کشم پیش سخندانان ولیک
جاودان این سر نخواهد ماند تا گردن کشم
نفس را چون مار خط نهی پیرامن کشم
بس که بودم چون گل و نرگس دو روی و شوخ چشم
باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم
بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش
مدتی چون موریانه روی در آهن کشم
روح پاکم چند باشم منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم
لاله در غنچهست تا کی خار در پهلو نهم
دوست در خانهست تا کی رطل بر دشمن کشم
وه که گر با دوست دریابم زمان ماجرا
خردهای دیگر حریفان را غرامت من کشم
سعدی گردن کشم پیش سخندانان ولیک
جاودان این سر نخواهد ماند تا گردن کشم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴
باد گلبوی سحر خوش میوزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم
ای که در دنیا نرفتی بر صراط مستقیم
در قیامت بر صراطت جای تشویشست و بیم
قلب زر اندوده نستانند در بازار حشر
خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم
عیبت از بیگانه پوشیدست و میبیند بصیر
فعلت از همسایه پنهانست و میداند علیم
نفس پروردن خلاف رای دانشمند بود
طفل خرما دوست دارد، صبر فرماید حکیم
راه نومیدی گرفتم رحمتم دل میدهد
کای گنهکاران هنوز امید عفوست از کریم
گر بسوزانی خداوندا جزای فعل ماست
ور ببخشی رحمتت عامست و احسانت قدیم
گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید میدارم به رحمن رحیم
آن که جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان باشم رمیم
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است
وقت عذر آوردنست استغفرالله العظیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم
ای که در دنیا نرفتی بر صراط مستقیم
در قیامت بر صراطت جای تشویشست و بیم
قلب زر اندوده نستانند در بازار حشر
خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم
عیبت از بیگانه پوشیدست و میبیند بصیر
فعلت از همسایه پنهانست و میداند علیم
نفس پروردن خلاف رای دانشمند بود
طفل خرما دوست دارد، صبر فرماید حکیم
راه نومیدی گرفتم رحمتم دل میدهد
کای گنهکاران هنوز امید عفوست از کریم
گر بسوزانی خداوندا جزای فعل ماست
ور ببخشی رحمتت عامست و احسانت قدیم
گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید میدارم به رحمن رحیم
آن که جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان باشم رمیم
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است
وقت عذر آوردنست استغفرالله العظیم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۷
خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم
دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم
بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما کشتهٔ نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم
افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
دنیا که درو مرد خدا گل نسرشتست
نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت
حیفست دریغا که در صلح بهشتیم
چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند
یک روز نگه کن که برین کنگره خشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
کر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار
با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم
بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما کشتهٔ نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم
افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
دنیا که درو مرد خدا گل نسرشتست
نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت
حیفست دریغا که در صلح بهشتیم
چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند
یک روز نگه کن که برین کنگره خشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
کر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار
با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۰
برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم
تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم
بیمغز بود سر که نهادیم پیش خلق
دیگر فروتنی به در کبریا کنیم
دارالفنا کرای مرمت نمیکند
بشتاب تا عمارت دارالبقا کنیم
دارالشفای توبه نبستست در هنوز
تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم
روی از خدا به هر چه کنی شرک خالصست
توحید محض کز همه رو در خدا کنیم
پیراهن خلاف به دست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دو تا کنیم
چند آید این خیال و رود در سرای دل
تا کی مقام دوست به دشمن رها کنیم
چون برترین مقام ملک دون قدر ماست
چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم
سیم دغل خجالت و بدنامی آورد
خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم
بستن قبا به خدمت سالار و شهریار
امیدوارتر که گنه در عبا کنیم
سعدی، گدا بخواهد و منعم به زر خرد
ما را وجود نیست بیا تا دعا کنیم
یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت
در خورد تست و در خور ما هر چه ما کنیم
تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم
بیمغز بود سر که نهادیم پیش خلق
دیگر فروتنی به در کبریا کنیم
دارالفنا کرای مرمت نمیکند
بشتاب تا عمارت دارالبقا کنیم
دارالشفای توبه نبستست در هنوز
تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم
روی از خدا به هر چه کنی شرک خالصست
توحید محض کز همه رو در خدا کنیم
پیراهن خلاف به دست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دو تا کنیم
چند آید این خیال و رود در سرای دل
تا کی مقام دوست به دشمن رها کنیم
چون برترین مقام ملک دون قدر ماست
چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم
سیم دغل خجالت و بدنامی آورد
خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم
بستن قبا به خدمت سالار و شهریار
امیدوارتر که گنه در عبا کنیم
سعدی، گدا بخواهد و منعم به زر خرد
ما را وجود نیست بیا تا دعا کنیم
یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت
در خورد تست و در خور ما هر چه ما کنیم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت به دو جو پُر بها کنیم
گر دیگر آن نگار قبا پوش بگذرد
ما نیز جامههای تصوف قبا کنیم
هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنیم
آن کو به غیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم
سعدی وفا نمیکند ایام سست مهر
این پنج روز عمر بیا تا وفا کنیم
دکان معرفت به دو جو پُر بها کنیم
گر دیگر آن نگار قبا پوش بگذرد
ما نیز جامههای تصوف قبا کنیم
هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنیم
آن کو به غیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم
سعدی وفا نمیکند ایام سست مهر
این پنج روز عمر بیا تا وفا کنیم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲
خلاف راستی باشد، خلاف رای درویشان
بنه گر همتی داری، سری در پای درویشان
گرت آیینهای باید، که نور حق در او بینی
نبینی در همه عالم، مگر سیمای درویشان
قبا بر قد سلطانان، چنان زیبا نمیآید
که این خلقان گردآلوده را، بالای درویشان
به مأوی سر فرود آرند، درویشان معاذلله
وگر خود جنتالمأوی بود مأوای درویشان
وگر خواهند درویشان، ملک را صنع آن باشد
که ملک پادشاهان را کند یغمای درویشان
گر از یک نیمه زور آرد، سپاه مشرق و مغرب
ز دیگر نیمه بس باشد، تن تنهای درویشان
کسی آزار درویشان تواند جست، لا و الله
که گر خود زهر پیش آرد، بود حلوای درویشان
تو زر داری و زن داری و سیم و سود و سرمایه
کجا با این همه شغلت، بود پروای درویشان
که حق بینند و حق گویند و حق جویند و حق باشد
هر آن معنی که آید در دل دانای درویشان
دو عالم چیست تا در چشم اینان قیمتی دارد
دویی هرگز نباشد در دل یکتای درویشان
سرای و سیم و زر در باز و عقل و جان و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان
بنه گر همتی داری، سری در پای درویشان
گرت آیینهای باید، که نور حق در او بینی
نبینی در همه عالم، مگر سیمای درویشان
قبا بر قد سلطانان، چنان زیبا نمیآید
که این خلقان گردآلوده را، بالای درویشان
به مأوی سر فرود آرند، درویشان معاذلله
وگر خود جنتالمأوی بود مأوای درویشان
وگر خواهند درویشان، ملک را صنع آن باشد
که ملک پادشاهان را کند یغمای درویشان
گر از یک نیمه زور آرد، سپاه مشرق و مغرب
ز دیگر نیمه بس باشد، تن تنهای درویشان
کسی آزار درویشان تواند جست، لا و الله
که گر خود زهر پیش آرد، بود حلوای درویشان
تو زر داری و زن داری و سیم و سود و سرمایه
کجا با این همه شغلت، بود پروای درویشان
که حق بینند و حق گویند و حق جویند و حق باشد
هر آن معنی که آید در دل دانای درویشان
دو عالم چیست تا در چشم اینان قیمتی دارد
دویی هرگز نباشد در دل یکتای درویشان
سرای و سیم و زر در باز و عقل و جان و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان
سعدی : غزلیات
غزل ۵۴
ای به باد هوس درافتاده
بادت اندر سرست یا باده
یکقدم بر خلاف نفس بنه
در خیال خدای ننهاده
راه گم کرده از طریق صلاح
در بیابان غفلت افتاده
خود به یک بار از تو بستاند
چرخ انصافهای ناداده
رنجبردار دیو نفس مباش
در هوای بت ای پریزاده
دیدی این روزگار سفله نواز
چون گرفت از تو جان آزاده
چون تو آسودهای چه میدانی
که مرا نیست عیش آماده
ملک آزادیت چو ممکن نیست
شهر بند هواست بگشاده
لاف مردی زنی و زن باشی
همچو خنثی مباش نر ماده
هر زمان چون پیاله چند زنی
خنده در روی لعبت ساده
بس که با خویشتن بگویی راز
چون صراحی به اشک بیجاده
بادت اندر سرست یا باده
یکقدم بر خلاف نفس بنه
در خیال خدای ننهاده
راه گم کرده از طریق صلاح
در بیابان غفلت افتاده
خود به یک بار از تو بستاند
چرخ انصافهای ناداده
رنجبردار دیو نفس مباش
در هوای بت ای پریزاده
دیدی این روزگار سفله نواز
چون گرفت از تو جان آزاده
چون تو آسودهای چه میدانی
که مرا نیست عیش آماده
ملک آزادیت چو ممکن نیست
شهر بند هواست بگشاده
لاف مردی زنی و زن باشی
همچو خنثی مباش نر ماده
هر زمان چون پیاله چند زنی
خنده در روی لعبت ساده
بس که با خویشتن بگویی راز
چون صراحی به اشک بیجاده
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸
چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داری
گرت آدمیتی هست، دلش نگاه داری
به ره بهشت فردا، نتوان شدن ز محشر
مگر از دیار دنیا، که سر دو راه داری
همه عیب خلق دیدن، نه مروتست و مردی
نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری
ره طالبان مردان، کرمست و لطف و احسان
تو خود از نشان مردی، مگر این کلاه داری
به چه خرمی و نازان، گرو از تو برد هامان
اگرت شرف همینست، که مال و جاه داری
چه درختهای طوبیست، نشانده آدمی را
تو بهمیه وار الفت، به همین گیاه داری
به کدام روسپیدی، طمع بهشت بندی
تو که در خریطه چندین ورق سیاه داری
به در خدای قربی، طلب ای ضعیف همت
که نماند این تقرب، که به پادشاه داری
تو مسافری و دنیا، سر آب کاروانی
نه معولست پشتی، که برین پناه داری
که زبان خاک داند، که به گوش مرده گوید
چه خوشست عیش وارث، که به جایگاه داری
تو حساب خویشتن کن، نه عتاب خلق سعدی
که بضاعت قیامت، عمل تباه داری
گرت آدمیتی هست، دلش نگاه داری
به ره بهشت فردا، نتوان شدن ز محشر
مگر از دیار دنیا، که سر دو راه داری
همه عیب خلق دیدن، نه مروتست و مردی
نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری
ره طالبان مردان، کرمست و لطف و احسان
تو خود از نشان مردی، مگر این کلاه داری
به چه خرمی و نازان، گرو از تو برد هامان
اگرت شرف همینست، که مال و جاه داری
چه درختهای طوبیست، نشانده آدمی را
تو بهمیه وار الفت، به همین گیاه داری
به کدام روسپیدی، طمع بهشت بندی
تو که در خریطه چندین ورق سیاه داری
به در خدای قربی، طلب ای ضعیف همت
که نماند این تقرب، که به پادشاه داری
تو مسافری و دنیا، سر آب کاروانی
نه معولست پشتی، که برین پناه داری
که زبان خاک داند، که به گوش مرده گوید
چه خوشست عیش وارث، که به جایگاه داری
تو حساب خویشتن کن، نه عتاب خلق سعدی
که بضاعت قیامت، عمل تباه داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری
درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی
یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری
گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم
هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری
گر به نومیدی ازین در برود بندهٔ عاجز
دیگرش چاره نماند که تو بیشبه و نظیری
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری
خالق خلق و نگارندهٔ ایوان رفیعی
خالق صبح و برآرندهٔ خورشید منیری
حاجت موری و اندیشهٔ کمتر حیوانی
بر تو پوشیده نماند که سمیعی و بصیری
گر همه خلق به خصمی به در آیند و عداوت
چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصیری
همه را ملک مجازست بزرگی و امیری
تو خداوند جهانی که نه مردی و نه میری
سعدیا من ملکالموت غنیام تو فقیری
چاره درویشی و عجزست و گدایی و حقیری
به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری
درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی
یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری
گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم
هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری
گر به نومیدی ازین در برود بندهٔ عاجز
دیگرش چاره نماند که تو بیشبه و نظیری
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری
خالق خلق و نگارندهٔ ایوان رفیعی
خالق صبح و برآرندهٔ خورشید منیری
حاجت موری و اندیشهٔ کمتر حیوانی
بر تو پوشیده نماند که سمیعی و بصیری
گر همه خلق به خصمی به در آیند و عداوت
چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصیری
همه را ملک مجازست بزرگی و امیری
تو خداوند جهانی که نه مردی و نه میری
سعدیا من ملکالموت غنیام تو فقیری
چاره درویشی و عجزست و گدایی و حقیری
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی
گر شهوت از خیال دماغت به در رود
شاهد بود هر آنچه نظر بر وی افکنی
ذوق سماع مجلس انست به گوش دل
وقتی رسد که گوش طبیعت بیا کنی
بسیار برنیاید، شهوت پرست را
کش دوستی شود متبدل به دشمنی
خواهی که پای بسته نگردی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن همنشیمنی
شاخی که سر به خانهٔ همسایه میبرد
تلخی برآورد مگرش بیخ برکنی
زنهار گفتمت قدم معصیت مرو
ورنه نزیبدت که دم معرفت زنی
سعدی هنر نه پنجهٔ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی
گر شهوت از خیال دماغت به در رود
شاهد بود هر آنچه نظر بر وی افکنی
ذوق سماع مجلس انست به گوش دل
وقتی رسد که گوش طبیعت بیا کنی
بسیار برنیاید، شهوت پرست را
کش دوستی شود متبدل به دشمنی
خواهی که پای بسته نگردی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن همنشیمنی
شاخی که سر به خانهٔ همسایه میبرد
تلخی برآورد مگرش بیخ برکنی
زنهار گفتمت قدم معصیت مرو
ورنه نزیبدت که دم معرفت زنی
سعدی هنر نه پنجهٔ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس، لذت نخوانی
هزاران در از خلق بر خود ببندی
گرت باز باشد دری آسمانی
سفرهای علوی کند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش پرانی
ولیکن تو را صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی
ز صورت پرستیدنت میهراسم
که تا زندهای ره به معنی ندانی
گر از باغ انست گیاهی برآید
گیاهت نماید گل بوستانی
دریغ آیدت هر دو عالم خریدن
اگر قدر نقدی که داری بدانی
به ملکی دمی زین نشاید خریدن
که از دور عمرت بشد رایگانی
همین حاصلت باشد از عمر باقی
اگر همچنینش به آخر رسانی
بیا تا به از زندگانی به دستت
چه افتاد تا صرف شد زندگانی
چنان میروی ساکن و خواب در سر
که میترسم از کاروان باز مانی
وصیت همین است جان برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی
همه عمر تلخی کشیدست سعدی
که نامش برآمد به شیرین زبانی
دگر شهوت نفس، لذت نخوانی
هزاران در از خلق بر خود ببندی
گرت باز باشد دری آسمانی
سفرهای علوی کند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش پرانی
ولیکن تو را صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی
ز صورت پرستیدنت میهراسم
که تا زندهای ره به معنی ندانی
گر از باغ انست گیاهی برآید
گیاهت نماید گل بوستانی
دریغ آیدت هر دو عالم خریدن
اگر قدر نقدی که داری بدانی
به ملکی دمی زین نشاید خریدن
که از دور عمرت بشد رایگانی
همین حاصلت باشد از عمر باقی
اگر همچنینش به آخر رسانی
بیا تا به از زندگانی به دستت
چه افتاد تا صرف شد زندگانی
چنان میروی ساکن و خواب در سر
که میترسم از کاروان باز مانی
وصیت همین است جان برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی
همه عمر تلخی کشیدست سعدی
که نامش برآمد به شیرین زبانی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - موعظه و نصیحت
هران نصیبه که پیش از وجود ننهادست
هر آنکه در طلبش سعی میکند بادست
سر قبول بباید نهاد و گردن طوع
که هرچه حاکم عادل کند نه بیدادست
کلید فتح اقالیم در خزاین اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشادست
به چشم طایفهای کژ همی نماید نقش
گمان برند که نقاش غیراستادست
اگر تو دیدهوری نیک و بد ز حق بینی
دو بینی از قبل چشم احول افتادست
همان که زرع و نخیل آفرید و روزی داد
ملخ به خوردن روزی هم او فرستادست
چو نیک درنگری آنکه میکند فریاد
ز دست خوی بد خویشتن به فریادست
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
به یاد دار که این پندم از پدر یادست
اگر به پای بپویی وگر به سر بروی
مقسمت ندهد روزیی که ننهادست
خدای راست بزرگی و ملک بیانباز
به دیگران که توبینی به عاریت دادست
گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی
نه در خرابهٔ دنیا که محنت آبادست
به خاک بر مرو ای آدمی به کشی و ناز
که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست
جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند
که روی آب نه جای قرار و بنیادست
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که هرکه بندهٔ فرمان حق شد آزادست
هر آنکه در طلبش سعی میکند بادست
سر قبول بباید نهاد و گردن طوع
که هرچه حاکم عادل کند نه بیدادست
کلید فتح اقالیم در خزاین اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشادست
به چشم طایفهای کژ همی نماید نقش
گمان برند که نقاش غیراستادست
اگر تو دیدهوری نیک و بد ز حق بینی
دو بینی از قبل چشم احول افتادست
همان که زرع و نخیل آفرید و روزی داد
ملخ به خوردن روزی هم او فرستادست
چو نیک درنگری آنکه میکند فریاد
ز دست خوی بد خویشتن به فریادست
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
به یاد دار که این پندم از پدر یادست
اگر به پای بپویی وگر به سر بروی
مقسمت ندهد روزیی که ننهادست
خدای راست بزرگی و ملک بیانباز
به دیگران که توبینی به عاریت دادست
گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی
نه در خرابهٔ دنیا که محنت آبادست
به خاک بر مرو ای آدمی به کشی و ناز
که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست
جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند
که روی آب نه جای قرار و بنیادست
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که هرکه بندهٔ فرمان حق شد آزادست