عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
بازم به دل نوید صفایی رسیده است
از پیشگاه آینه صبحی دمیده است
این صیدگاه‌کیست‌که از جوش‌کشتگان
بسمل چو رنگ در جگر خون تپیده است
گل جام خود عبث به شکستن نمی‌دهد
صاف طرب به شیشهٔ رنگ پریده است
جرأت‌کجا و من زکجا لیک چاره نیست
نقاش دامن توبه دستم کشیده است
تا غنچهٔ توبند قبا باز می‌کند
آغوشها چو صبح‌گریبان دریده است
غافل مباش از دل یأس انتخاب من
این قطره ازگداز دو عالم چکیده است
داغم ز رنگ عجزکه با آن فسردگی
بی‌منت قدم به شکستن رسیده است
لیلی هنوز دام سرانجام می‌دهد
غافل‌که‌گرد وادی مجنون رمیده است
هر دم چوگوهر ازگره خویش می‌رویم
پرواز حیرت انجمنان آرمیده است
صورت نگار انجمن بی‌نیازی‌ام
در ششجهت تغافلم آیینه چیده است
بیدل تجردم علم‌شان نیستی‌ست
این‌خامه خط به‌صفحهٔ هستی‌کشیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
واژگونی بس که با وضعم قرین‌گردیده است
سرنوشتم نیز چون نقش نگین گردیده است
عمرها شد چون نگاه دیده آیینه‌ام
حیرت دیدار حصن آهنین‌ گردیده است
داشتم چون صبح‌ گیر و دار شور محشری
کز غم‌ کم فرصتی آه حزین‌ گردیده است
هیچ وضعی همچو آرامیدگی مقبول نیست
شعله هم از داغ‌ گشتن دلنشین ‌گردیده است
گر به ‌نرمی خو کند طبعت حلاوت ‌صید تست
هرکجا مومیست دام انگبین‌ گردیده است
بی‌محابا از سر افتادگان نتوان گذشت
خاک ازیک ‌نقش پا صد جبهه چین‌ گردیده است
همچو موج از تهمت دام تعلق فارغیم
دامن ما را شکست رنگ، چین گردیده است
فرش همواریست هرگه ماه می‌گردد هلال
درکمال‌ اکثر رگ گردن، جبین‌ گردیده است
جلوهٔ هستی غنیمت‌دان که‌فرصت‌بیش نیست
حسن اینجا یک نگه آیینه‌بین گردیده است
بیدل از بی دستگاهی سرنگون خجلتیم
دست ما از بس تهی شد آستین‌گردیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
هرکجا دستت برون از آستین‌گردیده است
شاخ‌گل از غنچه‌ها دامان چین‌گردیده است
نیک‌و بد درساز غفلت رنگ تمییزی نداشت
چشم ما از بازگشتن کفر و دین گردیده است
رفتن از خود سایه را آیینهٔ خورشید کرد
رنگ ‌ما بی‌دست‌و پایان اینچنین‌گردیده است
روزگاری شد که سیل‌ گریه محو قطرگی‌ست
خرمن‌ما از چه آفت‌خوشه‌چین‌گردیده است
گرم جولان هر طرف رفته‌ست آن برق نگاه
دید‌ه ها چون حلقه‌های آتشین‌گردیده است
بر بزرگان از طواف خاکساران ننگ نیست
چرخ با آن سرکشی‌گرد زمین‌گردیده است
این املهایی که احرام امیدش بسته‌ای
تا به خود جنبی نگاه واپسین‌گردیده است
هرکجا از ناتونی عرض جولان داده‌ایم
سایهٔ ما خال رخسار زمین‌گردیده است
نارساییهای طاقت انتظار آورد بار
ای‌بسا جولان که از سستی‌کمین‌گردیده است
از قد خم ‌گشته بیدل بر زمین پیچیده‌ایم
خاکساری خاتم ما را نگین گردیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
صبح هستی نیست نیرنک هوس بالیده است
اینقدر توفان ‌که می‌بینی نفس بالیده است
هیچ آهنگی برون‌تاز بساط چرخ نیست
ناله‌های این جرس هم در جرس بالیده است
پرتو عشق است تشریف غرور ما و من
شعله ‌پوش افتاد هر جا خار و خس‌ بالیده است
از سیهکاری‌ست اوهام عقوبتهای خلق
تا سیاهی ‌کرده شب بیم عسس بالیده است
چون نفس عاجز نوای درد نومیدی نی‌ام
ناله‌ای دارم که تا فریادرس بالیده است
دستگاهی داری ای منعم ز افسردن برآ
پر فشانی مفت حسرت ها قفس بالیده است
نقش وهم و ظن تو هم چندان ‌که خواهی وانما
عالمی آیینه دارد دل ز بس بالیده است
با کدامین ذره خو!هی توأم پرواز بود
چون تو اینجا حسرت بسیار کس بالیده است
یأس مطلب نیست بیدل مانع ابرام خلق
آرزو در سایهٔ بال مگس بالیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
ای که دنیا و جلالش دیده‌ای خمیازه است
همچو مستی‌گر مآلش دیده‌ای خمیازه است
حسرتی می‌بالد از خاک بهار اعتبار
قدکشیدن کز نهالش دیده‌ای خمیازه است
غنچه نقد راحتش از پیکر افسرده است
گل اگر عرض‌کمالش دیده‌ای خمیازه است
باده‌پیمایی همین درس خموشان تو نیست
ورنه عالم قیل و قالش دیده‌ای خمیازه است
می‌چکد مخموری از آغوش جام کاینات
گر همه چرخ و هلالش دیده‌ای خمیازه است
نعمت فقروغنا هم‌آرزویی بیش نیست
گر ز چینی تا سفالش دیده‌ای خمیازه است
ساغر لب‌تشنگان عشق راکوثرکجاست
هرچه از موج زلالش دیده‌ای خمیازه است
حیرتم در جلوه‌اش آهسته می‌گوید به‌گوش
اینکه آغوش وصالش دیده‌ای خمیازه است
طایر ما را چو مژگان رخصت پرواز نیست
آنجه در آغوش بالش دیده‌ای خمیازه است
بادهٔ‌هستی که‌دردش‌وهم‌و صافش‌نیستی‌ست
چون‌سحرگر اعتدالش دیده‌ای خمیازه است
آخر ای بیدل چه‌کردی حاصل بزم وصال
وقف‌چشمت‌تاجمالش دیده‌ای‌خمیازه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
تا فلک درگردش است آفت به‌هرسوهاله است
در مزاج آسیا چندین شرر جواله است
یأس‌کن خرمنگه درگشت امید زندگی
ریزش یک مشت دندان حاصل صدساله است
زین چمن با درد پیمایی قناعت‌کرده‌ایم
جام‌گل تسلیم یاران ساغر ما لاله است
با بزرگیهای شیخ آسان‌که می‌گردد طرف
پیش این جاسوس رعنا سامری‌گوساله است
فرصتی بایدکه عبرت‌گیری ا‌ز مکتوب ما
صفحهٔ آتش‌زده حرفش شرر دنباله است
در محبت پاس ناموس صبوری مشکل است
هرقدر دل واگذارد آبیار ناله است
تیره‌بختی در وطن ایجاد غربت می‌کند
گر ز چینی مو دمد چینش همان بنگاله است
جز شکست رنگ‌گلچینی ندارد باغ وصل
در میان ما و جانان بیخودی دلاله است
تاکجا در پی نمی‌غلتد جبین اعتبار
شرمی ازانجام اگر باشدگهر هم ژاله است
بیدل از حسرت‌پرستان خرام کیستم
کز نیشکر جان به لب می‌آیدم تبخاله است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است
هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است
اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند
شور موج بحر درگوش صدف افسانه است
تهمت الفت به نقش‌کارگاه دل مبند
آشنای عالم آیینه پر بیگانه است
در دماغ هر دو عالم سوختن پر می‌زند
شمع این ویرانه‌ها خاکستر پروانه است
محوزنجیرنفس بودن دلیل هوش نیست
هرکه می‌‍بینی به قید زندگی دیوانه است
صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد
از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است
در خراب‌آباد امکان‌گردی از معموره نیست
نوحه‌کن بر دل‌که این ویرانه هم ویرانه است
از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد
سبحه‌ای دارم‌که سر تا پای او یک دانه است
گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم
همچوگیسوی بتان در آستینم شانه است
بیدل امشب‌گرد دل می‌گردد از خود رفتنی
پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
دل به‌سعی آب‌گردیدن طرب پیمانه است
خودگدازی تردماغیهای این دیوانه است
هرکجا نازی‌ست ایجاد نیازی می‌کند
خط، چراغ حسن را جوش پرپروانه است
ناله‌ها در دل گره دارم به ناموس وفا
ریشه‌ام‌چون موج‌گوهر در طلسم‌دانه است
عضو عضوم نشئهٔ‌کیفیت مژگان اوست
دست اگر بر هم فشانم لغزش مستانه است
تا نمیری رمزاین معنی نگردد روشنت
کاشنای زندگی از عافیت بیگانه است
ازکج‌اندیشان‌نشان‌مردمی‌جستن خطاست
چشم‌کی داردکمان هرچند صاحبخانه است
مگذ‌رید، ای می‌کشان از فیض تعلیم جنون
حلقهٔ زنجیر سرمشق خط پیمانه است
دست رد، پرداز امان تماشا می‌شود
طرهٔ تار نگه را مو مژگان شانه است
غفلت من‌کم نشد از سر‌گذشت رفتگان
چون ره خوابیده‌ام آواز پا افسانه است
عالم امکان ندرد از حوادث چاره‌ای
در هجوم‌گرد سیل آبادن ویرانه است
چون‌حباب‌،‌آخر،‌نفس‌آشوب‌هستی می‌شود
خانهٔ ما سیل بنیادش هوای خانه است
ما به اول‌گام از تمهید وحشت جسته‌ایم
بیدل اینجا چین دامن بجد طفلانه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
زبس به خلوت حسن توبارآینه است
نگاه هر دو جهان در غبار آینه است
هجوم چاک‌گل آغوش شبنم است اینجا
بهار هم چقدر دلفگار آینه است
کدام جلوه‌ که محتاج صافی دل نیست
به هرچه می‌نگری شرمسار آینه است
چنان به عشق تولبریزجلوه خویشم
که هر طرف رودم، دل دچار آینه است
همه به شوخی تمثال چشم باخته‌ایم
وگرنه حسن برون از کنار آینه است
توهم زخود غلطی چند نقش بند وبناز
که روی‌ کار جهان پشت ‌کار آینه است
مباش غرهٔ عشرت‌، درین تماشاگاه
تحیر آینه‌دار خمار آینه است
چه ممکن است دهد عرض هرزه‌تازی‌ها
همیشه موج نگاهم سوار آینه است
سخن ز جوش حیا بر لبم ‌گره ‌گردید
نفس ز آب به بند حصار آینه است
نکاشتیم سرشکی‌که جلوه بار نداد
گداز دل چقدر آبیار آینه است
ز زندگی همه گر رنگ رفته‌ای داریم
به امتحان نفس‌، در فشار آینه است
ز بی‌نشانی آن جلوه شرم کن بیدل
هنوز رنگ تو صرف بهار آینه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
ز نقش پای تو کابینه ‌دار آینه است
بساط روی زمین را بهار آینه است
اگر ز جوهر آیینه نیست دام به دوش
چرا زروی تو حیرت شکار آینه است
به یاد جلوه نظر باختیم لیک چه سود
که این‌گل از چمن انتظار آینه است
به دستگاه صفا کوش‌ گر دلی داری
همین فروغ نظر اعتبار آینه است
توان ز ساده‌دلی گشت نسخهٔ تحقیق
که خوب و زشت جهان در کنار آینه است
به روی کار نیاید هنر ز صافدلان
که عرض جوهر خود زنگبار آینه است
کدورت از دم هستی‌کشد دل آگاه
نفس به چشم تأمل غبار آینه است
همه به شوخی تمثال چشم باخته‌ایم
و گر نه حسن برون از کنار آینه است
مباش غرهٔ عشرت کنین تماشاگاه
تحیر آینه‌دار خمار آینه است
سخن ز جوش حیا بر لبم گره گردید
نفس زآ به بنذ حصارآینه است
ز نقشهای بد و نیک این جهان بیدل
دلی‌که صاف شود در شمار آینه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
قید الفت هستی وحشت آشیانیهاست
شمع تا نفس دارد شیوه پرفشانیهاست
شانه را به ‌گیسویش طرفه همزبانیهاست
سرمه را به چشم او، الفت آشیانی هاست
ما زسیر این ‌گلشن عشوه طرب خوردیم
ورنه چشم واکردن عبرت امتحانیهاست
ای سحرتامل‌کن‌، یک نفس تحمل‌کن
وحشت و دم پیری شوخی و جوانیهاست
زلف تابدارش را شانه می‌دمد افسون
دیده وقف حیرت‌کن موج جان‌فشانیهاست
پیش چشم بیمارش‌ گر دوتا شود نرگس
عیب سرنگونی نیست جای ناتوانیهاست
بیخودن ا‌لفت را، نیست‌کلفت مردن
مردنی اگر باشد بی تو زندگانی هاست
در وفا چه امکان‌ست جان کنم دربغ از تو
بر جبین‌ گره مپسند این چه بدگمانیهاست
چارسوی امکان را جز غبار جنسی نیست
بستن در مژگان عافیت دکانیهاست
محو یأس‌ کن حاجت ورنه نزد عبرتها
در طلب عرق کردن نیز ترزبانیهاست
از غرور وهم ایجاد هرزه رفته‌ای برباد
ای غبار بی‌بنیاد این چه آسمانیهاست
عمرهاست بیحاصل می‌زنی پر بسمل
بهر نیم‌جان بیدل این‌چه سخت‌جانیهاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
باز درس خاشاکم سطر شعله خوانیهاست
صفحه میزنم آتش عذر پرفشانیهاست
کیست ضبط خودداری تا کشد عنان من
خون بسمل شوقم ساز من روانیهاست
بی زبانی عاشق ترجمان نمی خواهد
تا شکست رنگی هست عرض ناتوانیهاست
روز کلفت حسرت شام داغ نومیدی
صبحم آن و شامم این طرفه زندگانیهاست
برگ عشرت هستی غیررقص بسمل چیست
رنگ و بوی این گلشن جمله پرفشانیهاست
چسم و کوه در دامان عمر و یکقلم جولان
با چنین گرانخیزی خوش سبک عیانیهاست
به که از فنای خود صندلی بدست آریم
ورنه دور هستی را نشه سرگرانیهاست
هر طرف گذر کردیم هم بخود سفر کردیم
ای محیط حیرانی این چه بیکرانیهاست
گوش کر مهیا کن نغمه جز خموشی نیست
بی نگه تماشا کن جلوه بی نشانیهاست
آه بی پر و بالیم اشک عجز تمثالیم
سر بخاک میمالیم سعی ناتوانیهاست
ساز با شکست دل یار ازین نوا غافل
به که پیش خود نالیم ناله بی زبانیهاست
مایه خرد «بیدل» منشاء فضولی نیست
خودفروشی عالم از جنون دکانیهاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
لاف ما و من یکسر دعوی خداییهاست
خاک‌گرد و بر لب مال ایا چه بی‌حیاییهاست
اوج جاه خلقی را بی‌دماغ راحت‌کرد
بیشتر سر این بام جای بدهواییهاست
ریش دفتر تزوبر، خرقه‌، محضر بهتان
دین شیخ اگر این است فسق پارساییهاست
حق‌شناس غفلت هم زنگ دل نمی‌خواهد
آینه جلا دادن شکر خودنماییهاست
سعی خلوت دل‌ کن شاه ملک عزت باش
در برون در خفتن ذلت ‌گداییهاست
صبح از آسمان تازی سر فرو نمی‌آرد
یعنی این دودم هستی همت آزماییهاست
شمع درخور هر اشک دور می‌رود زین بزم
وصل دوستان یکسر دعوت جداییهاست
شکوه‌گر به یاد آمد از حیا عرق‌کردیم
ساز ما به این مضراب‌کوک‌تر صداییهاست
خاک این بیابان راگریه‌ات نزد آبی
ورنه هر قدم اینجا بوی آشناییهاست
الفت دل این مقدار پایبند عجزم‌ کرد
رشته تاگره دارد غافل از رساییهاست
بی‌بضاعتان بیدل ناگزیر آفاتند
رنج خار و خس بردن از برهنه‌پاییهاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
لوح‌هستی یک قلم از نقش قدرت عاری است
آمد ورفت نفس مشق خط بیکاری است
از ره غفلت‌، عدم را، هستی اندیشیده‌ایم
شبهه تقریریم و استفهام ما انکار‌ی است
ذره‌ایم اما به جشم خود گران !فتاده‌ایم
اندکی هم‌چون به عرض آمد همان بسیاری است
پسمل ناز،‌که‌ام یارب‌که از توفان شوق
هر سر مویم چو مژگان مایهٔ خونباری است
دیده کو تا بنگرد کامروز سروناز من
همچو عمر عاشقان‌سرگرم‌خوش‌رفتاری است
از خمار ناتوانیها چسان آید برون
سایهٔ مژگان نگاهش را شب بیماری است
هرکه را حسرت‌، شهید تیغ بیدادش کند
هر دو عالم عرض یک آغوش زخم کاری است
با همه وارستگی سودا تغافل‌پیشه نیست
موی مجنون در تلافیهای بی‌دستاری است
عقدهٔ اشکی اگر باقیست دل خون می‌خورد
تا بود یک غنچه این باغ از شکفتن عاری است
عالمی با فتنه می‌جوشد ز مرگ اغنیا
خواب این ظالم‌سرشتان بدتر از بیداری است
گردن تسلیم مشتاقان ز مو باریکتر
بر سر ما همچو آب‌، احکام تیغت جاری است
از من بیدل قناعت‌کن به فریاد حزین
همچو تار ساز نقد ناتوانان زاری است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
صفای آب به یاد غبار راه‌ کسی است
حباب دیدهٔ قربانی نگا‌ه کسی است
کنون سفیدی چشم‌ گهر یقینم شد
کز انتظارکف بحر دستگاه کسی است
بهار ناز ز جیب نیاز می‌بالد
شکست موج همان سایهٔ‌ کلا‌ه کسی است
زهی محیط ترحم‌ که موج گفتارش
گهی نوید عطا، گاه عذرخواه ‌کسی است
به این نشاط‌ که جوشید موج و آب به هم
ز فیض مقدم خان طرب پناه‌ کسی است
به روی آب نوشته‌ست کلک رأفت او
درین قلمرو اگر نامه ی سیاه کسی است
به نور طلعت او چشم بیدلان روشن
که را توهّم مهر کسی و ماه‌ کسی است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
به‌گلزاری‌که حسنت بی‌نقابست
خزان در برگریز آفتابست
زشرم یک عرق‌گل‌کردن حسن
چو شبنم صد هزار آیینه آبست
جنون ساغرپرست نرگس‌کیست
گریبان چاکی‌ام موج شرابست
ز دود سینه‌ام دریاب کامشب
نفس بال و پر مرغ‌کبابست
که دارد جوهر عرض اقامت
فلک تا ماه نوپا در رکابست
توهم مردهٔ نام است ورنه
چویاقوت آتش وآبم سرابست
درین دنیا چه دیبا و چه مخمل
همین وضع ملایم فرش خوابست
به چشم خلق بی (‌لاحول‌) مگذر
نظرها یک قلم مد شهابست
طرب خواهی دل از مطلب بپرداز
کتان چون شسته‌گردد ماهتابست
برو ای سایه در خورشیدگم شو
سیاهی‌کردنت داغ حجابست
نظر واکرده‌ای محو ادب باش
سؤال جلوه حیرانی جوابست
به هر سو بگذری سیر نفس‌کن
همین سطر از پریشانی کتابست
نگه باید به چشم بسته خواباند
گر این خط نقطه گردد انتخابست
خیال اندیش دیداریم بیدل
شب ما دلنشین آفتابست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
مشاطهٔ شوخی‌که به دستت دل ما بست
می‌خواست چمن طرح‌کند رنگ حنا بست
آن رنگ‌که می‌داشت دریغ از ورق گل
از دور کف دست تو بوسید و به پا بست
آخرچمنی را به سرانگشت تو پیچید
وا کرد نقاب شفق و غنچه نما بست
آب است ز شبنم دل هر برگ ‌گل امروز
کاین رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست
زین نور که از شمع سرانگشت تو گل ‌کرد
تا شعله زند آتش یاقوت حنا بست
کیفیت‌ گل‌ کردن این غنچه به رنگی‌ست
کز حیرت سرشار توان آینه‌ها بست
ارباب نظر را به تماشای بهارش
دست مژه‌ای بود تحیر به قفا بست
تا چشم‌ گشاید مژه آغوش بهار است
رنگ سر ناخن چقدر عقده‌گشا بست
گر وانگری صنعت مشاطگیی نیست
سحراست‌که برپنجهٔ خور- سها بست
تا عرضه دهد منتخب نسخهٔ اسرار
طراح چمن معنی هرغنچه جدا بست
بیدل ‌تو هم از شوق چمن شو که به این رنگ
شیرازه‌ی دیوان تو امروز حنا بست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
نفس را الفت دل پیچ و تابست
گره در رشتهٔ موج از حبابست
درین محفل ز قحط نشئهٔ درد
اثر لب تشنهٔ اشک کبا‌بست
درنگ از فرصت هستی مجویید
متاع برق در رهن شتابست
صفا آیینهٔ زنگار دارد
فلک دود چراغ آفتابست
به روی خویش اگر چشمی‌ کنی باز
زمین تا آسمانت فتح بابست‌
دلی داریم نذر مه جبینان
دیار حسن را آیینه بابست
ز چشم سرمه آلودش مپرسید
زبان اینجا چو مژگان بی‌جوابست
هزار آیینه در پرداز زلفش
ز جوهر شانهٔ مژگان در آبست
تماشای چمن بی نشئه ای نیست
زگل تا سبزه یک موج شرابست
نمی‌‌دانم جمال مد‌عا چیست
ز هستی تا عدم عرض نقابست
کم آب است آنقدر دریای هستی
کزو تا دست می‌شویی سرابست
بیابان طلب بحری است بیدل
که آنجا آبله جوش حبابست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱- در مدح پیامبر اکرم محمد مصطفی‌(‌ص‌)
دوشم ندا رسید ز درگاه‌کبریا
کای بنده‌کبر بهتر ازین عجز با ریا
خوانی مرا خبیر و خلاف تو آشکار
دانی مرا بصیر و نفاق تو برملا
گر دانیم بصیر چرا می‌کنی‌گنه
ور خوانیم خبیر چرا می‌کنی خطا
ماگر عطاکنیم چه خدمت‌کنی به خلق
خلق ارکرم‌کنند چه منت بری ز ما
ماییم خالق تو چو حاصل شود تعب
خلقند خواجهٔ تو چو واصل شود عطا
اجرای من خوری وکنی خدمت امیر
روزی من بری وکشی منت‌کیا
گه چون عسس مدارت از خون بی‌کسان
گه چون مگس قرارت بر خوان اغنیا
گاهی چوکرم پیله‌کشی طیلسان به سر
گاهی ز روی حیله‌کنی پیرهن قبا
یعنی به جذبه‌ایم نه شوریده از جنون
یعنی به خلسه‌ایم نه پیچیده در ردا
تاکی شود به رهگذر جرم ره سپر
تاکی‌کنی به معذرت جبر اکتفا
گویی‌که جبر باشد و باکت نه ازگنه
دانی‌که جرم داری و شرمت نه از خدا
آخر صلاح را نبود فخر بر فجور
آخر نکاح را نبود فرق از زنا
مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص
مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا
کس‌گفت رنگها همه در خامهٔ قدر
کس‌گفت ننگها همه در نامهٔ قضا
درگردش است لعبت و لعاب درکمین
در جنبش است خامه و نقاش در قفا
میغست در تصاعد و قلاب آفتاب
کاهست در تحرک و جذاب‌کهربا
دیو از برای آنکه به خویشت شود دلیل
نفس از برای آنکه زکیشت‌کند جدا
آن از طریق شرع‌کند با تو دوستی
وین در لباس زهد شود با تو آشنا
آن نرم نرم شبههٔ باطل‌کند بیان
وین خند خند نکتهٔ ناحق‌کند ادا
آن طعنه‌گوکه یاوری دین ذوالمنن
وین خنده زن‌که پیروی شرع مصطفا
گر جز قبول ملت اجدادکو دلیل
ور جز وثوق عادت اسلاف‌کوگوا
این‌گویدت همی به تجاهل‌که حق‌کدام‌؟
وین راندت همی به تعرص‌که رب‌کجا؟
این دزدکاروان و تو مسکین‌کاروان
آن رند و اوستا و تو نادان روستا
آن آردت ز مسلک توحید منصرف
وین آردت به مهلک تزویر رهنما
تو در میانه هایم و حیران و تن‌زده
آکنده از سفاهت و آموده از عما
بر دیدهٔ خلوص تو حاجب شود هوس
بر آتش نفاق تو دامن زند هوا
سازد ترا به شرک خفی دیو ممتحن
آرد ترا به‌کفر جلی‌نفس مبتلا
نفس تراکسالت اصلی شود معین
طبع ترا جهالت فطری شود غطا
گویی‌گه صلوه‌که شرعست ناپسند
رانی‌گه زکوه‌که دین است ناروا
تا رفته رفته دغدغهٔ دل شود قوی
تا لمحه لمحه تقویت دل‌کند قوا
گویی به‌خودکه‌رب ز چه‌رفتست‌درحجاب
رانی‌به دل‌که حق ز چه ماندست در خفا
گر زانکه هست‌، حکمت پنهان شدن‌کدام
ور زانکه نیست پیرو فرمان شدن چرا
تا چند مکر و دغدغه‌ای دیو زشت‌خو
تا چندکفر و سفسطه‌ای مست ژاژخا
بر بود من دلیل بس این چرخ‌گردگرد
بر ذات من‌گواه بس این دیر دیرپا
کوبنده‌یی بباید تا دف‌کند خروش
گوینده‌یی بباید تاکه‌کند صدا
سریست زیر پرده‌که می‌پوید آسمان
آبیست زیر پره‌که می‌گردد آسیا
بی‌نوبهارگل نشود بوستان فروز
بی‌کردگارکه نشود آسمان گرا
شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز
میر ار ترا به‌کاخ مقرنس زند صلا
مدحت‌کنی نخست به نقاش آن سریر
تحسین‌کنی درست به معمار آن بنا
گویی به‌کلک صنعت نقاش‌آفرین
رانی به دست قدرت معمار مرحبا
آخر چگونه‌کوه بدان شوکت و شکوه
آخر چگونه چرخ بدین رفعت و علا
بی‌قادری به وادی هستی نهد قدم
بی‌صانعی به عرصهٔ امکان زند لوا
آخر چگونه عرش بدین پایه و شرف
آخر چگونه مهر بدین مایه و بها
بی‌آمری بسیط جهان را شود محیط
بی‌خالقی فضای‌زمین را دهد ضیا
اسباب فرش من چه‌کم ازکاخ پادشه
آیات عرش من چه‌کم از عرش پادشا
با این‌گنه امید تفضل بودگنه
با این خطا خیال ترحم بود خطا
الا به یمن طاعت برهان حق علی
الا به عون مدحت سلطان دین رضا
اصل‌کرم ولی نعم قاید امم
کهف وری امام هدی آیت تقا
سطح حیات‌، خط بقا، نقطهٔ وجود
قطب نجات‌،قوس صفا، مرکز وفا
نفس بسیط‌، عقل مجرد، روان صرف
مصباح فیض راح روان روح اتقیا
مصداق لوح‌، معنی نون، مظهر قلم
نور ازل چراغ ابد مشعل بقا
منهاج عدل تاج شریعت رواج دین
مفتاح صنع درج سخن‌گوهر سخا
فیض نخست‌ صادراول ظهورحق
مرآت وحی رایت دین آیت هدا
معنی باء بسمله‌، مسند نشین‌کن
مصداق نفس‌کامله عزلت‌گزین لا
گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال
ور رای او به رامش‌گردون دهد رضا
راند قضا پیاپی کاجراست ای قدر
گوید قدر دمادم‌کامضاست ای قضا
پاینده دولتیست‌بدو جستن انتساب
فرخنده نعمتیست بدوکردن اقتدا
بیمی‌که با حمایت او بهترین ملک
سلطان به یک تعرض اوکمترین‌گدا
عکسی ز لوح حکمت او هرچه در زمین
نقشی زکلک قدرت او هرچه در سما
گر پرسد از خدای‌که یارب‌کراست حق
الحق فیک منک الیک آیدش ندا
ارواح‌‌انبیا همه بر خاک او مقیم
اشباح اولیا همه در راه‌او فدا
با نسبت وجود شریف تو ممکنات
ای ممکنات را به وجود تو التجا
خورشید وسایه، روز و چراغ آفتاب وشمع
دریاو قطره‌، درو خزف برد و بوریا
اصل‌وطفیل‌، شخص وشبه‌، قصدوامتحان
بود و نبود، ذات و صفت عین و اقتضا
فیاض وفیض‌، علت و معلول‌، نور و ظل
نقاش و نقش‌،‌کاتب و خط‌، بانی و بنا
معنی ولفظ‌، مصدر ومشتق مفاد و حرف
عین و اثر عیان و خبر، صدق و افترا
بالله من قلاک بصیرا فقد هلک
تالله من اتاک خبیراً فقد نجا
ذات تو سرفراز به تمجید ذوالمنن
نفس تو بی‌نیاز ز تقدیس اصفیا
ازگوهر تو عالم ایجاد را شرف
از هستی تو دوحهٔ ابداع را نما
در پیشگاه امر تو بی‌گفت و بی‌شنود
درکارگاه نهی تو بی‌چون و بی‌چرا
اضداد بی مسالمه با یکدگر قرین
ابعاد بی‌منازعه از یکدگر جدا
اخلاف راشدین توگنجینهٔ شرف
اسلاف ماجدین تو آیینهٔ صفا
یکسر به‌کارگاه هدایت‌گشاده دست
یکسر به بارگاه امامت نهاده پا
در پردهٔ ولایت عظمی نهفته رو
بر مسند خلاقت‌کبری‌گزیده جا
نفس تو بوستانی معطور و دلنشین
ذات توگلستانی مطبوع و جان‌فزا
نورسته لاله‌ایست از آن بوستان ادب
نشکفته غنچه‌ایست از آن‌گلستان حیا
غمگین‌شودبه‌هرچه‌توغمگین‌شوی‌رسول
شادان شود به هرچه تو شادان شوی خدا
خورشیدگر نه‌کور شد از شرم رای تو
دارد چرا ز خط شعاعی به‌کف عصا
شرعی‌که بر ولای تو حایل شود دغل
وحیی‌که بی‌رضای تو نازل شود دغا
هر نیش‌کز خلیل تو نوشیست دلنشین
هر نوش‌کز عدوی تو نیشیست جانگزا
مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر
قهر ترا عذاب مؤبد بود جزا
آنجاکه‌ قدرتست اثر نیست از جهت
آنجاکه صدر تست خبر نیست از فضا
با شوکت تو چرخ اسیریست منحنی
با همت تو مهر فقیریست بینوا
خرم بهشت اگر تو برو نگذری جحیم
رخشان سهیل اگر تو برو ننگری سها
از فر هستی تو بود عقل را فروغ
از نورگوهر تو بود نفس را بها
درکارگاه امر تویی میر پیش بین
در بارگاه ملک تویی شاه پیشوا
بی‌رخصت تو لاله نمی‌روید از زمین
بی‌خواهش تو ژاله نمی‌بارد از هوا
گویا شود جماد اگرگوییش بگو
پویا شود نبات اگرگوییش بیا
مردود پیشگاه تو مردودکاینات
مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا
مستوثق ولای تو نندیشد از اجل
مستظهر و داد تو نگریزد از فنا
در مکتب‌کمال تو خردی بود خرد
از دفتر نوال تو جزوی بود بقا
جسم ترا به مسند ناسوت مستقر
روح ترا ز بالش لاهوت متکا
گنجی‌که بد سگال تو بخشدکم از خزف
رنجی‌که نیکخواه تو خواهد به از شفا
حب توگر عدوست به جان می‌خرم عدو
مهر توگر بلاست به دل می‌برم بلا
خاری‌که از خلیل تو می‌خوانمش رطب
دردی‌که از حبیب تو می‌دانمش دوا
دل با توگر دو روست ز دل می‌برم امید
جان با توگر عدوست ز جان می‌کنم ابا
خوفی‌که از دیار تو باشد به از امان
فقری‌که در جوار تو باشد به از غنا
بیمم نه با وداد تو از آتش حجیم
باکم نه با ولای تو از شورش جزا
در روز حشر جوشن جان سازم آن وداد
در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا
قاآنیا اگرچه دعا و ثنای شاه
این دیو را اذی بود آن روح را غذا
زان بر فراز عرش سرافیل را سرور
زین بر فرود فرش عزازیل را عزا
لیکن ترا مجال بیان نیست در درود
لیکن ترا قبول سخن نیست در ثنا
دشت دعا وسیع و سمند تو ناتوان
بام ثنا رفیع وکمند تو نارسا
زین بیش بر طبق چه نهی جنس ناپسند
زین بیش بر محک چه زنی نقد ناروا
این عرصه‌ایست صعب بدو بر منه قدم
وین لجه‌ایست ژرف بدو بر مکن شنا
گیرم‌که درکلام تو تأثیرکیمیاست
دانا به‌کان زر نکند عرض‌کیمیا
گیرم‌که عنبرین سخنت نافهٔ ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا
ختلان و خنگ چاچ وکمان‌، روم و پرنیان
توران و تیر مصر و شکر هند و توتیا
کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل
عمان و در حدیقه وگل جنت وگیا
گر رایت از مدیح شناسایی است و بس
خود را شناس تا نکنی مدح ناسزا
ور مقصد از دعا طلبت نیل مدعاست
خود را دعاکن از پی تحصیل مدعا
شه، را هر آنچه باید و شاید مقرر است
بی‌سنت ستایش و بی‌منت دعا
آن را که افتخار دعا و ثنا بدوست
ناید ثنا ستوده و نبود دعا روا
یا‌رب به پادشاه رسل ماه هاشمی
یارب به رهنمای سبل شاه لافتی
یار‌ب به زهد سلمان آن پیر پارسی
یارب به صدق بوذر آن میر پارسا
یارب به اشک دیدهٔ‌گریان فاطمه
یارب بسوز سینهٔ بریان مجتبی
یارب به اشک چشم اسیران ماریه‌
یارب به خون خلق شهیدان‌کربلا
یارب به آفتاب امامت علی‌که هست
مفتاح آفرینش‌ و مصباح اهتدا
یارب به نور بینش‌ باقرکه پرتویست
از علم او ظهورکرامات اولیا
یارب به فر مذهب جعفرکه جلوه‌ایست
از صدق او شهود مقامات اوصیا
یارب به جاه موسی‌کاظم‌که بوقبیس
با علم او به پویه سبق برده از صبا
یارب به پادشاه خراسان‌کش آسمان
هر دم‌کند سجودکه روحی لک الفدا
یارب به جود عام محمدکه‌کرده‌اند
تعویذ جان ز حرز جواد وی انبیا
یا‌رب به مهر برج نقاوت نقی‌که یافت
هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا
یارب به نور دعوت حسن حسن‌که هست
هستی او حقیقت جام جهان‌نما
یارب به نور حجت قائم‌که تا قیام
قائم به اوست قائمهٔ عرش‌کبریا
فضلی‌که از شداید برزخ شوم خلاصت
رحمی‌که از مهالک دوزخ شوم رها
برهانم از و‌ساوس این نفس دون‌پرست
دریابم ازکشاکش این طبع خود ستا
چندم به‌کارگاه طلب نفس‌ در تعب
چندم به بارگاه فنا روح در عنا
مگذار بیژنم را در قعر تیره چه
مپسند‌‌ بهمنم را درکام اژدها
ادعوک راجیاً و انادیک فاستجب
یا من یجیب دعوه داع اذا دعا
فاستغفری لذنبک با نفس و اهتدی
بالله ان ربک یهدی لمن یشا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح حضرت رضا علیه‌السلام
به‌گردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا
جواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز وگوهرزا
چو چشم اهرمن خیره چو روی زنگیان تیره
شده‌گفتی همه چیره به مغزش علت سودا
شبه‌گون چون شب غاسق‌گرفته چون دل عاشق
به اشک دیدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذرا
تنش با قیر آلوده دلش از شیر آموده
برون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالا
به دل‌گلشن به تن زندان‌گهی‌گریان‌گهی خندان
چو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهبا
چو دودی بر هوا رفته چو دیوی مست و آشفته
زده بس در ناسفته ز مستی خیره بر خارا
و یا در تیره چه بیژن نهفته چهرهٔ روشن
و یا روشن‌گهر بهمن شده درکام اژدرها
لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله
ز بس باران از آن ژاله به طرف‌گلشن و صحرا
ز فیض او دمیده‌گل شمیده طرهٔ سنبل
کشیده از طرب بلبل به شاخ سرخ‌گل آوا
عذارگل خراشیده خط ریحان تراشیده
ز بس الماس پاشیده به باغ از ژالهٔ بیضا
ازو اطراف خارستان شده یکسر بهارستان
وزو رشک نگارستان زمین از لالهٔ حمرا
فکنده بر سمن سایه دمن را داده سرمایه
چمن زو غرق پیرایه چو رنگین شاهدی رعنا
ز بیمش مرغ جان پرد ز سهمش زهره‌ها درد
چو او چون اژدها غرد و یا چون ددکشد آوا
خروشد هردم ازگردون‌که پوشد برتن هامون
ز سنبل‌کسوت اکسون ز لاله خلعت دیبا
فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله
چنان از دل‌کشد ناله‌که سعد از فرقت اسما
کنون از فیض او بستان نماید ازگل و ریحان
به رنگ چهرهٔ غلمان به بوی طرهٔ حورا
چمن از سرو و سیسنبر همال خلخ وکشمر
دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و یغما
ز بس‌گلهای‌گوناگون چمن چون صحف انگلیون
توگویی فرش سقلاطون صباگسترده در مرعی
ز بس خوبان فرخ رخ‌گلستان غیرت خلخ
همه‌چون نوش در پاسخ همه‌چون سیم‌در سیما
ز بس لاله ز بس نسرین دمن رنگین چمن مشکین‌
ز بوی آن ز رنگ این هوا دلکش زمین زیبا
گل از باد وزان لرزان وزان مشک ختن ارزان
بلی نبود شگفت ارزان‌کساد عنبر سارا
ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون
دمن چون وادی ایمن چمن چون سینهٔ سینا
چه درهامون چه دربستان‌صف‌اندرصف‌گل‌وریحان
ز یک سو لالهٔ نعمان ز یک سو نرگس شهلا
توگویی اهل یک‌کشور برهنه پا برهنه سر
چمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقا
چمن از فر فروردین چنان نازان به دشت چین
که طوس از فر شاه دین برین نه‌گنبد خضرا
هژبر بیشهٔ امکان نهنگ لجهٔ ایمان
ولی ایزد منان علی عالی اعلا
امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمن
زمین از حزم او ساکن سپهر از عزم او پویا
نهال باغ علیین بهار مرغزار دین
نسیم روضهٔ یاسین شمیم دوحهٔ طاها
سحاب عدل را ژاله ریاض شرع را لاله
خرد بر چهر او واله روان از مهر او شیدا
رخش مهری فروزنده لبش یاقوتی ارزنده
ازآن جان خرد زنده ازین نطق سخن‌گویا
ز جودش قطره‌یی قلزم ز رایش پرتوی انجم
جنابش قبلهٔ مردم رواقش‌کعبهٔ دلها
بهشت از خلق او بویی محیط از جود او جویی
به جنب حشمتش گویی گرایان گنبد مینا
ستاره‌گوی میدانش هلال عید چوگانش
ز نعل سم یکرانش غباری تودهٔ غبرا
قمر رنگی ز رخسارش شکر طعمی زگفتارش
بشر را مهر دیدارش نهان چون روح در اعضا
زمین آثاری از حزمش فلک معشاری از عزمش
اجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن یارا
خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش
به مهر چهر رخشانش ملک حیران‌تر از حربا
نظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبر
فروغ دیدهٔ حیدر سرور سینهٔ زهرا
ابد از هستیش آنی فلک در مجلسش خوانی
به خوان همتش فانی فروزان بیضهٔ بیضا
وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم
حدوثش با قدم همدم حیاتش با ابد همتا
قضا تیریست در شستش فنا تیغیست در دستش
چو ماهی بستهٔ شستش همه دنیا و مافیها
زمین‌گوییست در مشتش فلک مهری در انگشتش
دوتا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا
به‌سائل بحر وکان بخشد خطاگفتم جهان بخشد
گرفتم‌کاو نهان بخشد ز بسیاری شود پیدا
ملک مست جمال او فلک محوکمال او
ز دریای نوال او حبابی لجهٔ خضرا
زمان را عدل او زیور جهان را ذات او مفخر
زمان را او زمان‌پرور جهان را او جهان پیرا
ز قدرش عرش مقداری ز صنعش خاک آثاری
به باغ شوکتش خاری ریاض جنت‌المأوی
امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع
فلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجا
رضای او رضای حق قضای او قضای حق
دلش از ماسوای حق‌گزیده عزلت عنقا
کواکب خشت ایوانش فلک اجری خورخوانش
به زیر خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا
رخش پیرایهٔ هستی دلش سرمایهٔ هستی
وجودش دایهٔ هستی چه در مقطع چه در مبدا
ملک را روی دل سویش فلک را قبه ابرویش
به‌گردکعبهٔ کویش طواف مسجدالاقصی
جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر
به امر او شود صادر ز دیوان قضا طغرا
کند از یک شکرخنده هزاران مرده را زنده
چنان‌کز چهر رخشنده جهان پیر را برنا
ردای قدس پوشیده به حزم نفس‌کوشیده
به بزم انس نوشیده می وحدت ز جام لا
می از مینای لاخورده سبق از ماسوا برده
وزان پس سر برآورده ز جیب جامهٔ الا
زدو‌ده زنگ امکانی شده در نور حق فانی
چو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریا
زدف در دشت لاخرگه‌که لامعبود الا الله
زکاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنا
شده از بس به یاد حق به بحر نفی مستغرق
چنان با حق شده ملحق‌که استثنا به مستثنا
روان راز پرورده سراید راز در پرده
بلی‌گیرد خرد خرده به نااهل ار بری‌کالا
رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی
چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما
زهی یزدان ثناخوانت دوگیتی خوان احسانت
خهی فتراک فرمانت جهان را عروه‌الوثقی
ستاره میخ خرگاهت زحل هندوی درگاهت
ز بیم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخا
به سر از لطف حق تاجت طریق شرع منهاجت
بساط قرب معراجت فسبحان الذی اسری
مهین نوباوهٔ آدم بهین پیرایهٔ عالم
چو خیرالمرسلین محرم به خلوتگاه او ادنی
تویی غالب تویی ماهر تویی باطن تویی ظاهر
تویی ناهی تویی آمر تویی داور تویی دارا
مسالک را تویی رهبر ممالک را تویی زیور
محامد را تویی مظهر معارف را تویی منشا
تو در معمورهٔ امکان خداوندی پس از یزدان
چودر رگ‌خون چودر تن‌جان روان حکم‌تو در اشیا
تویی بر نفع و ضر قادر تویی بر خیر و شر قاهر
تویی بر دیو و دد آمر تویی بر نیک و بد دانا
تو جسم شرع را جانی تو در عقل راکانی
توگنج‌کان یزدانی تو دانی سر ما اوحی
تو دانایی حقایق را تو بینایی دقایق را
تو رویانی شقایق را ز ناف صخرهٔ صمّا
ترا از ماه تا ماهی ز حق پروانهٔ شاهی
گر افزایی وگرکاهی نباشد ازکست پروا
زمان را از تو افزایش زمین را از تو آسایش
روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا
به‌کلک قدرت داور تو بودی آفرین‌گستر
نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا
ز درعت حلقه‌یی‌گردون ز تیغت شعله‌یی‌کانون
ز قهرت لطمه‌یی جیحون ز ملکت خطوه‌یی بیدا
اگر لطف تو ای داور نگردد خلق را رهبر
ز آه خلق در محشر قیامتها شود بر پا
زهی ای نخل باغ دین‌کت اندر دیدهٔ حق‌بین
نماید خوشهٔ پروین‌کم از یک خوشهٔ خرما
در اوصاف تو قاآنی دهد داد سخندانی
کند امروز دهقانی‌که تا حاصل برد فردا
سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران
فشاند دانه در میزان‌که چیند خوشه در جوزا
تعالی‌الله‌گرش خوانی معاذالله‌گرش رانی
به هر حالت‌که می‌دانی تویی مهتر تویی مولا
گرش خوانی زهی با ذل ورش رانی خهی عادل
گرش خوانی شود خوشدل ورش رانی شود رسوا
گرش خوانی عفاک‌الله ورش رانی حماک‌الله
بهر صورت جزاک‌الله‌کما تبغی‌کما ترضی
گرش خوانی ثناگوید ورش رانی دعاگوید
نترسد برملاگوید ستم زیباکرم زیبا
الا تا در مه نیسان دمد ازگل‌گل و ریحان
بروید سنبل از بستان برآید لاله از خارا
چو لاله زایرت خرم چوگل با خرمی توأم
چو ریحان سبز و مشکی دم چو سنبل بوستان پیرا