عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۷ - موشّح و مختوم به نام نامی حضرت صاحب الزمان علیه السلام
گدای میکده ام خشت زیر سر دارم
زمهر افسر و از کهکشان کمر دارم
زیمن عاطفت پیر می فروش مدام
شراب صافی و ساقی سیمبر دارم
مبین به چشم حقارت به وضع مختصرم
گه بس جلال بدین وضع مختصر دیدم
خوشم به بی سر و پایی که تا چنین شده ام
نه رنج پاس کلاه و نه بیم سر دارم
به سلطنت ندهم پیشه ی قناعت را
که اهل دانشم و بینش و بصر دارم
فراغ خاطر و عیش مدام و خلوت امن
هرآن چه دارم ازین پیشه سربسر دارم
زخویش بی خبرم تا نموده جذبه ی عشق
به جان دوست که از عالمی خبر دارم
فقیر و عاجز و درویش و عورم ای خواجه
مرا بخر که از این گونه بس هنر دارم
همان همایون شاخم که باغبان از من
مر آن ثمر که به جوید، همان ثمر دارم
دل و دمی چه جهان تاب مهر و روشن روز
زفیض آه شب و ناله ی سحر دارم
به جز محبت نیکان زمن مجو هنری
که در سرشت نهفته همین هنر دارم
نیازمندم به چشم امید در همه عمر
به لطف حجت موعود منتظر دارم
پناه کون و مکان صاحب الزمان مهدی
که خاک درگه والاش تاج سر دارم
به جرم دوستی او اگر بُرند سرم
گمان مبر که سر از آستانش بردارم
زیمن تربیت بندگان او است محیط
که طبع هم چو یم و نظم چون گهر دارم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۲ - ایضاً منه علیه الرَّحمَةِ و الغُفران
ای دل زغنما کم گو، از فقر و فنا دم زن
سلطان حقیقی شو، پا بر همه عالم زن
این ملکت فانی را، با دون طلبان بگذار
در دولت باقی چنگ، چون زاده ی ادهم زن
رب ارنی گویان، در طور تقرب شو
بی واسطه ی جانان، ای موسی جان دم زن
این قالب تن بفکن، این قید روان بشکن
در چرخ تجرد گام، چون عیسی مریم زن
ای رشک ملک روزی، از پرده بیا بیرون
وز عارض گندم گون، راه دل آدم زن
از راه وفا مرهم، بر زخم دل ما، نه
با تیغ بلا بر آن، زخمی زن و محکم زن
جمعیت دل ها را، آشفته اگر خواهی
آشفته نما گیسو، این سلسله برهم زن
مستان محبت را، پیمانه نیارد شور
پیمانه به خاک افکن، بر کشتی و بریم زن
این پند «محیط» از جان، به پذیر که یابی سود
با مهر علی و آل، اندر دو جهان دم زن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۶ - ایضاً فی مدح اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
خوش است در دم رفتن، رخ ترا دیدن
رخ تو دیدن و از خویش چشم پوشیدن
چو لاف عقل زنی، هیچ خودپسند مباش
از آن که غایت جهل است، خود پسندیدن
شوی چو مدعی عشق، لب زشکوه ببند
بود به مذهب عشاق، کفر رنجیدن
دلیل نفس پرستی تو است، خود بینی
که حق پرست فرو بسته، چشم بد دیدن
هزار جرم زخما دید و جمله را پوشید
زپیر میکده آموز، عیب پوشیدن
زشوق بوسه ی دست تو غنچه گل گردد
چو سوی شاخ بری، دست بهر گل حق دیدن
بود چه فایده ی گوش و چشم، می دانی؟
حدیث عشق شنیدن، جمال حق دیدن
یکی نبودی ناکام و نامراد به دهر
اگر مراد میسر شدی به کوشیدن
در آن زمان که شوم خاک، آرزو دارم
به تربتم گذر آری، برای گردیدن
زخاک شیوه ی افتادگی طلب، ای دل
زباد، گرد سر خاص و عام گردیدن
ولیّ حق اسدالله که با حمایت او
به شیر شرزه توانیم زور، ورزیدن
به روز حشر که کار همه گریستن است
«محیط» راست به مهرش شعار خندیدن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۶ - و له علیه الرَّحمَةِ وَ الغُفران
برهاند قید عشقم، زبلای پارسایی
که از این خجسته قیدم، ندهد خدا رهایی
طلب صلاح و تقوی، نکنید دیگر از ما
که زعاشقان نیاید، ره رسم پارسایی
چه ثمر ز زهد دیدی، به من ای فقیر برگو
به جز این که شهره گشتی، تو به زاهد ریایی
نگر این عجب که باشی، همه جا و کس نداند
که تو کام بخش جان ها، چه مقامی و کجایی
چو رسی به بزم قربش، مزن از وجود خود دم
که خلاف عقل باشد، بر یار خودستایی
شود عقده ی دل ما، زشمیم او گشوده
چو صبا زچین زلفت، بکند گره گشایی
به امید اینکه وقتی، مه روی تو ببینم
همه شب به کویت آیم، به بهانه ی گدایی
هله مطرب حریفان، پی عشرت دل ما
زکرم بزن نوایی، زنوای آشنایی
مه آفتاب رویم، بگشا نقاب از رخ
که به روی شب نشینان، در صبح را گشایی
بگذار تا به پایت، بسپارم این زمان جان
که چو عمر رفته ترسم، بر من دگر نیایی
نه همین به روز وصلت، طرب است و عیش ما را
که خوشیم با خیالت، همه دم شب جدایی
گه وصل هم نمایم، زجداییت شکایت
بر قلب تا نداند که تو هم انیس مایی
زجفا به خانه ی دل، مزن آتش و حذر کن
ز زیان خویش جانا که تو خود در این سرایی
به ره شه زمانه، پی کسب جاه و رفعت
کند این بلند گردون، شب و روز جبهه سایی
ملک الملوک عالم، شه عالم شه راد ناصر دین
که بود صفات و ذاتش، همه رحمت خدایی
شده نغز و خوب و دلکش، غزلم چو آزمودم
زامین خلوت شه، روش غزل سرایی
بر آن امیر دانا، بزند «محیط» چون دم
که ربوده گوی دانش، زعراقی و سنایی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح حضرت اشرف ظلّ السلطان دامت شوکته
ساقی به یاد لعل تو چون ساغر آورد
ما را به دور اول از پا درآورد
آن سرزمین که چون تو پری زاید آدمی
نبود عجب که خارگل احمر آورد
گویند سرو را ثمری نیست ای عجب
من سرو دیده ام که ثمر شکّر آورد
سرو است قامت تو و لعل لبت شکر
زین لب چه شاخ میوه ی شیرین تر آورد
در صد هزار قرن کجا دور آسمان
یک تن همال داور دانشور آورد
فرخنده ظلّ سلطان خورشید ملک دین
کو را سپهر سجده به خاک درآورد
آگاه دل خدیوش مسعود خواند و گفت
این نو نهال ملک سعادت برآورد
گردد چو سایه گستر زاقصای باختر
در زیر سایه تا به حد خاور آورد
هر گه همای همّت او بال گسترد
آفاق را تمام به زیر پرآورد
گردد به خلق داور دانای نیک خواه
هنگام داوری به نظر داور آورد
دارد نگاه پاس رعیت به عدل و داد
وز جود کام گوشه نشینان برآورد
نتوان ثنای حضرت او گر به جای مو
زاعضای من تمام زبان سر بر آورد
ماناد در پناه شهنشاه شادمان
نامی به فصل گل طرب بی مَر آورد
ز الطاف شاه منهی اقبال هر زمان
او را نوید موهبتی دیگر آورد
بهر نثار بزم حضورش زبحر طبع
هر دم محیط نظمی چون گوهر آورد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۴ - در ستایش سلطان مظفرالدّین شاه قاجار
به گه کودکی مرا استاد
داد پندی که مانده است به یاد
گفت چون بر تو کار گردد سخت
از جفای سپهر سست نهاد
عرض حاجت برِ کریمی کُن
تا زقید غمت کند آزاد
به تمامی عمر من یک بار
کار بستم نصیحت استاد
عرضه کردن نیازمندی خویش
در بر شهریار باذل راد
سایه ی حق مظفرالدّین شاه
آفتاب ملوک پاک نژاد
دادخواهی که دست معدلتش
از بلند آسمان ستاند داد
تاجداری که مادر ایام
نه چه او زاده و نخواهد زاد
شاه در بندگی آل الله
بود چون ثابت و قوی بنیاد
دید غیر از مدیح احمد و آل
فنّ دیگر رهی ندارد یاد
صلتی جاودانه بخشیدم
ایزدش ملک جاودان بخشاد
در دو سال و سه ماه با صد رنج
به صدور برات گشتم شاد
بردمش در بر معین الملک
تا دهد وجه نقدم از ره داد
او حوالت به خان موسایی
داد و میقاتش اربعین به نهاد
لیک عاید نگشت دیناری
گرچه از وعده روز شد هشتاد
دوستانم به طنز می گویند
جیره ات را به یخ حوالت داد
من به فکر وصول وجه برات
که فلک دست انتقام گشاد
بیدقی راند شاه پیل افکن
باخته رخ وزیر ز اسب افتاد
گشت طی نوبت معین الملک
آسمان برد عهد او از یاد
دال گو باش قافیه کردم
بعد عزلش برات استر داد
لاجرم بر کشیده با شنجرف
خط بطلان برات را پس داد
زین تطاول غریق در شطرنج
گشته ام با خرابی بغداد
چشم دارم که دست همت شاه
زین گرفتاریم نجات دهاد
هم به ایصال وجه پار و کنون
هم به تبدیل بعد حکم کناد
تا بود نام از برات و محیط
می شود از وصول زر دلشاد
ثبت در دفتر دوام و خلود
تا ابد عهد شاه عادل باد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۸ - مختوم به مدح قنبر علی مرتضی علیه السلام
بشنو پند من ای خواجه بسی سود بری
پرده بر عیب کسان پوش و مکن پرده دری
باده نوشیدن در پرده شب های دراز
خوشتر از پرده دری باشد و ورد سحری
ای که دور تو به آزار کسان می گذرد
چشم داریم که این دور به پایان نبری
آن چنان طبع بهیمی شده غالب بر نفس
که فراموش شدش یک سره خوی بشری
هیچ دانی زچه درویش زشاهی به گذشت
عار می آیدش از شغل بدین مختصری
راستی تاج شهی گرچه بسی نغز و نکو است
می نیرزد به دمی دردسر، این تاجوری
آدمی زاده ندیدم که تواند جز تو
نگه آهوی وحشی، روش کبک دری
من همان روز که خط تو بدیدم گفتم
دور بر هم زند این آفت دور قمری
دور چون با تو بود داد دل از جام بگیر
که بناچار شدن دور تو خواهد سپری
دل منه خواجه بر این خانه خاکی که به باد
در رود هرچه زخاک آمده تا درنگری
حامل بار گرانی شدم از همت عشق
که شود کوه قوی پشت زحملش کمری
به خیال لب نوشین تو تا غرق شدم
شد سراپای وجودم چو لبانت شکری
بعد احمد که بود راهبر راه نجات
از علی آید و اولاد علی، راهبری
توشه برگیر زمهر علی و آل «محیط»
پیشتر زانکه از این مرحله گردی سفری
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۹ - موشّح به اسم مبارک حضرت علی مرتضی علیه السلام
چون شمع گر به بزم وفا ترک سرکنی
سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی
اول قدم کزین تن خاکی برون نهی
در ملک جان به حضرت جانان گذر کنی
گیری اگر حجاب دوئیت زچشم دل
روشن زچشم شاهد وحدت بصر کنی
دنیا متاع مختصر است و زیان بری
گر نقد عمر، صرف بدین مختصر کنی
به پذیر پند من که چه عقد گهر بود
زیبد که زیب گوش، زعقد گهر کنی
سود و زیان تراست، مساوی است بهر من
گر گوش، پند من ننمایی و گر کنی
تن پروری رها بکن ای یار عیسوی
حیف است از تو این همه تیمار خرکنی
انصاف ده برای پدر کرده ای چه چیز
تا بهر خود، توقع آن زپسر کنی
دارالشفا است خاک نجف گر تو راست درد
از ابلهی است روی به جای دگر کنی
اکسیر اعظم است ولای علی، بیا
تا خود، مس وجود، به اکسیر زر کنی
منظور کائنات شوی آن زمان «محیط»
کز کائنات یکسره قطع نظر کنی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۱ - مزیّن به منقبت حضرت ولایت پناه
بگذار خواجه زسر، خواب خوش سحری
به گذشت عمر عزیز تا چند بی خبری
دنیا و هرچه در اوست، هیچ است و تو همه چیز
تا چند ای همه چیز، غم بهر هیچ خوری
ای شیخ طعنه مزن، بر می کشان که بود
در پرده باده کشی، بهتر ز پرده دری
ناید ز نوع بشر، چون تو بدیع جمال
روحی تو یا ملکی، شمسی تو یا قمری
خوبی چنان که اگر، در آینه رخ خویش
بینی به جلوه گری، از خویش دل ببری
با دوستان علی است، محکم ارادت من
وز دشمنان علی، هستم همیشه بری
نخل وجود مرا، حب علی ثمر است
برهان خوبی نخل، باشد زنکو ثمری
دویم تجلی حق، اول وصی نبی
که آموخت خضر از او، آیین راهبری
یا رب نصیب «محیط» به نمای خاک نجف
روزی که دور حیات، خواهد شدن سپری
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۳ - در منقبت شاه ولایت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
خوشا دمی که لبم را به لب چو جام نهی
لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهی
رخ نکوی تو دیدن بود صباح الخیر
از آن که خرم و خندان چو گل به صبح گهی
از آن زمان که عیان شد، چه زنخدانت
کبوتر دل یوسف زجان شده است چهی
ز زیب قامت و حسن جمال سروی و ماه
ولیک سرو قباپوش و ماه کج کلهی
شود زوصف بنا گوش تو گشوده دلم
چنان که غنچه گل از نسیم صبح گهی
از آن زمان که شدم با خبر ز رحمت دوست
نه از گناه که شرمنده ام زکم گنهی
جهان بگشتم و دیدم تمام خوبان را
جهان فدای تو بادا که از تمام بهی
مشو زکثرت عصیان زلطف حق نومید
که لطف صرصر و تو با گنه چو پرکهی
به شست و شوی نگردد سفید جامه ی بخت
که را که رفته قلم در حقش به رو سیهی
میانه ی تو و جانان حجاب هستی تو است
به وصل می نرسی تا زخویشتن نرهی
ترا نموده علایق اسیر دام بلا
به کوش تا به تجرد، زدام او برهی
خطا است رفتن نزد کریم چون بازاد
بر آستان تو وارد شدیم دست تهی
خطا سرودم، آورده ام مدیح شهی
که از تمام جهانش فزونی است و بهی
قسیم دوزخ و جنت، علی که با حبش
زیان نمی رسدت گرچه غرفه ی گنهی
شها مدیح تو گویم برای آن که به حشر
مرا زورطه ی اندوه و غم، نجات دهی
به خاک پای تو سوگند و آسمان بلند
که با غلامی تو عار آیدم زشهی
گزافه گفتم و من در خور غلامی تو
نیم غلام و سگت را سگم زجان و رهی
«محیط» را به حمایت زبیم ایمن کن
به راه پر خطر آخرت شود چو رهی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۳ - قطعه
ای وفا ای که در وفاداری
صفت روزگار را داری
گل نمایی عبث مکن بر خلق
که همان طبع خار را داری
مهره ی دوستی به کس مفروش
که همان نیش مار را داری
محیط قمی : رباعیات
شمارهٔ ۲
سرمایه ی مردی و فتوت باشد
جود و کرم و سخا و همت باشد
دارای صفات مردمی در این عهد
شمس الأمرا مشیر خلوت باشد
محیط قمی : رباعیات
شمارهٔ ۳
دستور چو با عقل و کفایت باشد
در فکر بقای دین و دولت باشد
چون خواجه ی کافی علی اصغر که چو جان
محبوب بر دولت و ملت باشد
محیط قمی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ایران همه دلکش و منظم باشد
این گونه زعدل صدر اعظم باشد
بوالمجد علی اصغر بن ابراهیم
کش بنده ی جود معن و حاتم باشد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
هرچند شمع مجلسی، ای دل خموش باش
سر بر سر زبان نگذاری به هوش باش
سوسن نه به هرزه زبان آوری مکن
تا همچو گل عزیز شوی جمله گوش باش
لب بسته دار چون صدف از تلخ و شور دهر
وانگه که لب گشایی گوهر فروش باش
تا چند ژاژ خایی وافشای سر کنی
آتش نه تو خاکی رو پرده پوش باش
ای آن که ترک هرزه درایی نمیکنی
رو چون دراز زخم زبان در خروش باش
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱
ای خداوندی که پیر چرخ با چندین چراغ
خاک پایت را طلبکارست بهر توتیا
هست روشن نزد عقل دوربینت هرچه هست
آری آری از ازل غفلت قدر شد با قضا
گر بخواهد راست بینی های فکر صایبت
می برد از قامت گردون گردان انحنا
گر به صورت دیگری بر خویش بندد طرز تو
کی به معنی چون تو گردد ای کفت کان سخا
گرچه می گردد به صورت آسیا چون آسمان
آسمانی برنمی آید ز دست آسیا
ای ز تو رونق گرفته کار دولت همچنان
کز نصیر المله جدّت دین جدّم مرتضا
ماجرایی داشتم با عقل دوراندیش دوش
گرچه گستاخی ست اما گوش کن این ماجرا
گفتمش ای از تو روشن خانه ی دل را چراغ
گفتمش ای از تو حاصل عالم جان را ضیا
با وجود التجا یارب خدا کارم نساخت
آن که کار خلق می سازد بدون التجا
آن که هرگز جز وفای وعده از وی کس ندید
با وفاداران خلاف آن به فعل آرد چرا
یارب از کم طالعی های من است این گفت نه
گفتم از بسیاری شغل وی است این گفت لا
گفتمش پس چیست گفتا لطف عامش می کنند
وعده های خوب و خوبان را نمی باشد وفا
بیش ازین تصدیق نیکو نیست هنگام دعا
کز دعاگویان دعا خوشتر ز عرض مدعا
تا نباشد در زمانه از غم و شادی گریز
دوستت بیگانه ی غم با دو دشمن آشنا
در جهان باشی به عیش و خرّمی ضرب المثل
تا مثل باشد که یار بی کسان باشد خدا
مطلب دنیا و دینت باد حسب المدعا
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
سرور ارباب همت خسرو اهل هنر
ای به استقلال در ملک کرم مالک رقاب
با ضمیرت لاف می دانم نزد در حیرتم
کز چه معنی تیغ در گردن فکنداست آفتاب
با وجود جود عامت خواهش کام از فلک
بر کنار چشمه باشد خواهش آب از شراب
نکته های دلکشت چون نقطه های شین عرش
پابه فرق عیش می ساید به هنگام خطاب
دولت دارای دوران بر تو دارد اعتماد
چشم بد دور از رخ این دولت و این انتخاب
هست بی لفظ و عبارت نزد رایت جلوه گر
شاهد مقصود سایل چون عروس بی نقاب
گر بدر باشی سخایت گفته ام از من مرنج
ای سحا در بحر دستت بحر میان در اضطراب
این دلیری زان سبب کردم که هرجا دیده ام
سایلان را دیده ام غرق عرق از بس حجاب
برخلاف آن کنون ذات عدیم المثل تو
میکند احسان و میگردد ز شرم سایل آب
بی تکلف خود بده انصاف هرگز دیده ای
از کریمان جهان این رسم الا از سحاب
با دوستی های جودت بسکه دُرپاشی نمود
با در دستت اکنون بحر را همچون سحاب
ابر اگر بر حال دریا زار گرید دور نیست
طفل را دوری نباشد گریه از افلاس باب
گرز جودت مستحق ناله حقش دان برطرف
هر که را بینی شکایت می کند از بی حساب
وز هیولای عناصر ادعای وحدتی
کرده اند ارباب حکمت از برای انقلاب
گفته اند اول شود قلب هوا وانگه شود
از حرارت تا برودت آب آتش آتش آب
این سخن اصلی ندارد صاحب طبع سلیم
نه توسط بایدش کردن نه وحدت ارتکاب
عنفت آب آتش نمود و لطفت آتش آب کرد
من چنین دانسته ام والله اعلم بالصواب
کامیا با آستانت رنجه گشت از بوسه ام
بر امید پای بوس وزان نگشتم کامیاب
نور چشم عالمی اما چو چشم یار من
گاه مخموری و گاهی مستی و گاهی به خواب
اشک من حالم به طوفان داد و تو با گل رخان
در کنار آب و پنداری جهان را برده آب
همچو غنچک تیر گویا میزند بر سینه ام
یاد یار غنچکی در بزم آن عالیجناب
دوش اندر گوشه بیت الحزن تا صبح دم
با خیالت بودم از ترک ادب گرم عتاب
گفتمش در خانه کمتر می توان دیدن تو را
گفت ای فکرت خطا آخر چنین باشد صواب
گفتمش چون گفت خورشیدم من و در عرض حال
نیست الا ماهی اندر خانه خود آفتاب
گفتمش بهر چه در بزمت ندارم راه، گفت:
زانکه بزم ما بهشتست و تو از اهل عذاب
جز دعا دیگر چه می آید زمن چون طبع من
با همه حاضر جوابی ها فروماند از جواب
باد یارب روز عمرت از حساب افزون دگر
از حسابش چاره نبود باد تا یوم الحساب
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
خواجه آمد از سفر رفتم به قصد دیدنش
خادمان گفتند نزد خواجه کس را یار نیست
باز گردیدم به سوی کلبه خود منفعل
هیچ محنت بر هنرمندان چنین دشوار نیست
از قضا بعد از دو روزی خواجه را دیدم به خواب
تکیه کرده بر بساط و نزد او دیار نیست
عالم خواب است رفتم پیش و بنشستم برش
گفتمش دارم سوالی از تو پرسش عار نیست
گفت بسم الله گفتم این تکبر از کجاست
بر هنرمندان که قدر مال این مقدار نیست
اندرین بودم که از خوابم یکی بیدار کرد
چشم بگشودم و گلی دیدم که در گلزار نیست
گفتم ای گل از کدامین گلستانی، گفت من
از گلستانی که اندروی صبا را بار نیست
من غلام خواجه ام سوغات او آورده ام
زود تر بستان که نزد خواجه خدمتکاریست
قصه کوته ارمغان را داد و عقل دوربین
کرد تمثیلی که عاقل را درو وانکار نیست
گفت دنیا دارو قاذورات یک جنسند ازانک
دیدن ایشان به بیداران به جز آزار نیست
بر خلاف این اگر بر خوابشان بیند کسی
چون شود بیدار تعبیرش به جز دینار نیست
دی به من از روی یاری گفت یاری کان فلان
گویمت حرفی اگر بر خاطرت دشوار نیست
گفتم از دشمن گران آید ولی از دوستان
بر تن چون کاه من گر کوه باشد یار نیست
گفت که ایران را کسی باشد در انواع هنر
چو تویی امروز نبود و ربود بسیار نیست
از هنر قطع نظر کردم برای بزم می
همنشینی چون تو زیر گنبد دوار نیست
شاه از خانت گرفت و داد از روی کرم
راه در بزمی که شاهان را در آنجا بار نیست
کاهلی در خدمت خود میکنی نشنیده ای
انکه الّا کفر شاخ کاهلی را بار نست
گفتمش تصدیع را ترک ادب دانسته ام
ورنه هرگز بنده را از خدمت شه عار نیست
شاه خورشید جهانگیر است و من مه در مهی
اجتماع ماه با خورشید جز یک بار نیست
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
گفتی که پلی بسازی از بهر خدا
از بهر خدا نه بلکه از بهر نمود
رفتی و دو طاق ساختی برنهری
کان نهر به پل پر احتیاجیش نبود
چون ساخته شد به طالع مسعودت
شد آب از آن نهر و به کلی مقصود
آخر آورد چشمهاش آب سیاه
این پل از بس که در ره آب گشود
دانی به چه ماند پلت ای مردم چشم
دانی که چه باشد پلت ای معدن خود
این پل به پل ابروی من می ماند
زیرا که دو طاق است و از آن جانب رود
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
عزیزی گفت با من دوش کای سلطان سوداگر
چرا با این قدر سامان به جنت متهم باشد
چو ماهی می کند جمع درم اما نمیداند
که صید ماهیی جایز بود کانرا درم باشد
بدو گفتم کریمش گرچه نتوان گفت البته
ولی اطلاق جنت هم به یک معنی ستم باشد
خیس مطلقش گفتن نشاید زانکه گر او را
بود با لذات بخلی بالغرض گاهی کرم باشد
به مردم میرسد فیضش ولی چون گریه شادی
پس از عمری که واقع می شود بسیار کم باشد