عبارات مورد جستجو در ۳۹۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۳
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۲۳
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۲۲
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست
نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان
بامدادان به چمن غنچه ی خندانی نیست
الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی
کز عطش در دل افسرده ی ما جانی نیست
گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی
برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست
آتش جور عدو بس، تو دگر باد مدم
مستان آب کسی را که به کف نانی نیست
ایبهار ار بهحقیقت رسی اولی است که چرخ
سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست
نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان
بامدادان به چمن غنچه ی خندانی نیست
الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی
کز عطش در دل افسرده ی ما جانی نیست
گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی
برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست
آتش جور عدو بس، تو دگر باد مدم
مستان آب کسی را که به کف نانی نیست
ایبهار ار بهحقیقت رسی اولی است که چرخ
سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
اگرچه بسته قضا دست نوبهار امسال
بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال
سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند
که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال
نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت
ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال
ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار
خدا کند که شود کار خصم زار امسال
به حال زار فقیران کنید رحم که کرد
به حال زار شما رحم، روزگار امسال
در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش
که باز شد در الطاف کردگار امسال
به شادمانی قلب پریش هموطنان
نوید فتح و ظفر میدهد بهار امسال
بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال
سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند
که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال
نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت
ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال
ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار
خدا کند که شود کار خصم زار امسال
به حال زار فقیران کنید رحم که کرد
به حال زار شما رحم، روزگار امسال
در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش
که باز شد در الطاف کردگار امسال
به شادمانی قلب پریش هموطنان
نوید فتح و ظفر میدهد بهار امسال
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
جان قرین رخ جانان شود انشاءالله
هرچه خواهد دل ما، آن شود انشاءالله
تا ببیند بت من حال پریشانی دل
زلفش از باد پریشان شود انشاءالله
آن که خون دلم از دیده به دامان افشاند
خونش از دیده به دامان شود انشاءالله
اینهان گشته ز من، باش که حال دل زار
همچو خال تو نمایان شود انشاءالله
دل آشفتهام از بیم شب هجر دراز
در سر زلف تو پنهان شود انشاءالله
تا شود خانه ی دلهای عزیزان آباد
خانه ی جور تو ویران شود انشاءالله
بلبل آسوده نشین کز دم جانبخش بهار
دهر ویرانه گلستان شود انشاءالله
هرچه خواهد دل ما، آن شود انشاءالله
تا ببیند بت من حال پریشانی دل
زلفش از باد پریشان شود انشاءالله
آن که خون دلم از دیده به دامان افشاند
خونش از دیده به دامان شود انشاءالله
اینهان گشته ز من، باش که حال دل زار
همچو خال تو نمایان شود انشاءالله
دل آشفتهام از بیم شب هجر دراز
در سر زلف تو پنهان شود انشاءالله
تا شود خانه ی دلهای عزیزان آباد
خانه ی جور تو ویران شود انشاءالله
بلبل آسوده نشین کز دم جانبخش بهار
دهر ویرانه گلستان شود انشاءالله
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - نامهٔ منظوم
به قربان حضور شاهزاده
که آیین وفا ازکف نهاده
سر نامآوران، اعزاز سلطان
مهین چشم و چراغ آل خاقان
که رای ری نمود ازکشور طوس
مرا بنهاد با یک شهر افسوس
کنون با شاهدان ری قرین است
دلش فارغ ز یاد آن و این است
ری ارچه جای غلمان است و حور است
بهشت ار خوانیش عین قصور است
بهشتش کیتوان خواندن که زشتست
که هرکویش یکی خرّم بهشتست
خوشا شهزاده و بوم و بر ری
خوشا آزادی و آسایش وی
خوشا آن شاهدان سیم غبغب
خوشا آن زود ره بردن به مطلب
اگر باشد مرا پری و بالی
بهسوی ری پرم بیقیل و قالی
وگر باشد مرا تاب و توانی
به طوس اندر نمانم یک زمانی
شوم، گیرم ره ملک ری از پیش
مگر جویم در او کام دل خویش
بگیرم دامن شهزادهٔ راد
برآرم از جفای دهر فریاد
بر او سازم بیان بنهفتنیها
بدو گویم بسی ناگفتنیها
حکایتها کنم از بیوفاییش
وزین بیگانگی و آن آشناییش
کنون شاها کجایی حال چونست؟
که از هجر تو دلها غرق خونست
شدی با مهوشان ری همآغوش
ز مشتاقان خود کردی فراموش
نه دلداری چنین باشد نه یاری
که یاران را به یاد اندر نیاری
تو یارا با همه یاران به کینی؟!
و یا خود با من تنها چنینی
امید است آنکه زین پس رام گردی
بساط بیوفایی درنوردی
که تا زین بندگان آید سلامی
فرستی هر سلامی را پیامی
چو با خوبان آن کشور نشینی
به یاد ما نمایی بوسهچینی
نپرهیزی ز چشم فتنهجویان
درآویزی به زلف خوبرویان
تو و آن لعبتان ماهزاده
من و این مدرسه، وین شاهزاده
غرض خوش باش و خرم باش جاوید
نشاط اندوز و بیغم باش جاوید
گهی شطرنج و گاهی آس میزن
گهی پیمانه، گاهی لاس میزن
چو با خوبان نشینی یاد ما کن
همیشه با وفاداران وفا کن
کنون کاندر سرای مستشارم
به یادت این بدیهه مینگارم
مگر روزی ز ما یادی نمایی
تو نیز از هجر فریادی نمایی
سخن تا چند بافم زین زیاده
زیادت باد عمر شاهزاده
که آیین وفا ازکف نهاده
سر نامآوران، اعزاز سلطان
مهین چشم و چراغ آل خاقان
که رای ری نمود ازکشور طوس
مرا بنهاد با یک شهر افسوس
کنون با شاهدان ری قرین است
دلش فارغ ز یاد آن و این است
ری ارچه جای غلمان است و حور است
بهشت ار خوانیش عین قصور است
بهشتش کیتوان خواندن که زشتست
که هرکویش یکی خرّم بهشتست
خوشا شهزاده و بوم و بر ری
خوشا آزادی و آسایش وی
خوشا آن شاهدان سیم غبغب
خوشا آن زود ره بردن به مطلب
اگر باشد مرا پری و بالی
بهسوی ری پرم بیقیل و قالی
وگر باشد مرا تاب و توانی
به طوس اندر نمانم یک زمانی
شوم، گیرم ره ملک ری از پیش
مگر جویم در او کام دل خویش
بگیرم دامن شهزادهٔ راد
برآرم از جفای دهر فریاد
بر او سازم بیان بنهفتنیها
بدو گویم بسی ناگفتنیها
حکایتها کنم از بیوفاییش
وزین بیگانگی و آن آشناییش
کنون شاها کجایی حال چونست؟
که از هجر تو دلها غرق خونست
شدی با مهوشان ری همآغوش
ز مشتاقان خود کردی فراموش
نه دلداری چنین باشد نه یاری
که یاران را به یاد اندر نیاری
تو یارا با همه یاران به کینی؟!
و یا خود با من تنها چنینی
امید است آنکه زین پس رام گردی
بساط بیوفایی درنوردی
که تا زین بندگان آید سلامی
فرستی هر سلامی را پیامی
چو با خوبان آن کشور نشینی
به یاد ما نمایی بوسهچینی
نپرهیزی ز چشم فتنهجویان
درآویزی به زلف خوبرویان
تو و آن لعبتان ماهزاده
من و این مدرسه، وین شاهزاده
غرض خوش باش و خرم باش جاوید
نشاط اندوز و بیغم باش جاوید
گهی شطرنج و گاهی آس میزن
گهی پیمانه، گاهی لاس میزن
چو با خوبان نشینی یاد ما کن
همیشه با وفاداران وفا کن
کنون کاندر سرای مستشارم
به یادت این بدیهه مینگارم
مگر روزی ز ما یادی نمایی
تو نیز از هجر فریادی نمایی
سخن تا چند بافم زین زیاده
زیادت باد عمر شاهزاده
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
سرود ملی در ماهور (۱۲۶۹ خ)
ایران ـ هنگام کار است
برخیز و ببین - ایران
بختت در انتظار است
از پا منشین - ایران
از جور فراوان هر گوشه شوری بپاست
خونها شده پامال و آزادیش خونبهاست
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
*
دور جهان نگر که چه غوغا خواهد کرد
که چه غوغا خواهد کرد
حب وطن نگر که چه با ما خواهد کرد
که چه با ما خواهد کرد
آه چه محنتها که کشیدی ایران
آه به کام دل نرسیدی، جز غم ندیدی ایران
*
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
تاکی به دل جوانی نکنم به عادت پیران
جامی بده به یاد وطنم - سلامت ایران
ایران، تا ز دل برکشم نعرهٔ آزادی
خیزکه روز فتح و ظفر شد - ایران
خیزکه روزگار دگر شد وقت هنر شد - ایران
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
*
ما را در غمگساری یاری نباشد، یاران
غیر از افغان و زاری کاری نباشد، یاران
جز همت و غیرت، درمان دردی کجا؟
جز فخر و شهامت، دشمن نوردی کجا
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
عز و شرف به همت والا باید خواست
به تقلا باید خواست
فتح و ظفر به دست توانا باید خواست
به مدارا باید خواست
کیست که مژدهای برساند ما را
کیست که جرعهای بچشاند ما را
وز غم رهاند ما را
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
*
گر در ره غمش کشته شوم به تهمت یاری
بهتر که از اجانب شنوم ملامت و خواری
خواری، خارا و خوشترم از گل بهاری
خیزکه روز فتح و ظفر شد - ایران
خیز که روزگار دگر شد وقت هنر شد - ایران
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
برخیز و ببین - ایران
بختت در انتظار است
از پا منشین - ایران
از جور فراوان هر گوشه شوری بپاست
خونها شده پامال و آزادیش خونبهاست
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
*
دور جهان نگر که چه غوغا خواهد کرد
که چه غوغا خواهد کرد
حب وطن نگر که چه با ما خواهد کرد
که چه با ما خواهد کرد
آه چه محنتها که کشیدی ایران
آه به کام دل نرسیدی، جز غم ندیدی ایران
*
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
تاکی به دل جوانی نکنم به عادت پیران
جامی بده به یاد وطنم - سلامت ایران
ایران، تا ز دل برکشم نعرهٔ آزادی
خیزکه روز فتح و ظفر شد - ایران
خیزکه روزگار دگر شد وقت هنر شد - ایران
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
*
ما را در غمگساری یاری نباشد، یاران
غیر از افغان و زاری کاری نباشد، یاران
جز همت و غیرت، درمان دردی کجا؟
جز فخر و شهامت، دشمن نوردی کجا
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
عز و شرف به همت والا باید خواست
به تقلا باید خواست
فتح و ظفر به دست توانا باید خواست
به مدارا باید خواست
کیست که مژدهای برساند ما را
کیست که جرعهای بچشاند ما را
وز غم رهاند ما را
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
*
گر در ره غمش کشته شوم به تهمت یاری
بهتر که از اجانب شنوم ملامت و خواری
خواری، خارا و خوشترم از گل بهاری
خیزکه روز فتح و ظفر شد - ایران
خیز که روزگار دگر شد وقت هنر شد - ایران
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
غزل ضربی (در دستگاه همایون)
باش تا پنجهٔ ناهید زند زخمه به چنگ
آورد اختر ما دامن مقصود به چنگ
خوش دلیها رسد از شاخ هوس گوناگون
آرزوها دمد از باغ امل رنگارنگ
نور پاک احدی رفع کند ظلمت شرک
خلقپاک بشری محوکند نقشهٔ جنگ
هرکه را تیر و کمانی بود از غمزه به کف
نزند بر دل صاحب نظران تیر خدنگ
قهر نادان نکند آبروی علم به گور
دست ظالم نزند شیشهٔ انصاف به سنگ
بعد ازین دلبر بیمهر به رغم دل ما
ازتعمد نکند سوی رقیبان آهنگ
نکند بار دگر یار، جفا از سر قهر
نکشد بار دگر ناله بهار از دل تنگ
آورد اختر ما دامن مقصود به چنگ
خوش دلیها رسد از شاخ هوس گوناگون
آرزوها دمد از باغ امل رنگارنگ
نور پاک احدی رفع کند ظلمت شرک
خلقپاک بشری محوکند نقشهٔ جنگ
هرکه را تیر و کمانی بود از غمزه به کف
نزند بر دل صاحب نظران تیر خدنگ
قهر نادان نکند آبروی علم به گور
دست ظالم نزند شیشهٔ انصاف به سنگ
بعد ازین دلبر بیمهر به رغم دل ما
ازتعمد نکند سوی رقیبان آهنگ
نکند بار دگر یار، جفا از سر قهر
نکشد بار دگر ناله بهار از دل تنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
ازان چون شمع می کاهم درین محفل تن خود را
که از ظلمت برون آرم روان روشن خود را
نماند نامه ناشسته در دست سیه کاران
به صحرای قیامت گر فشارم دامن خود را
ز عمر برق جولان آن قدر فرصت طمع دارم
که پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن خود را
من آزاده را در خون کشد چون پنجه شیران
ز نقش بوریا سازم اگر پیراهن خود را
همان با نفس نیکی می کنم، هر چند می دانم
کز احسان نیست ممکن دوست کردن دشمن خود را
به خرج برق و باد از جمع کردن رفت کشت من
مگر از باددستی جمع سازم خرمن خود را
ز چشم عاقبت بین، هر که امید ثمر دارد
در ایام بهاران درنبندد گلشن خود را
شبی کان ماه سیما شمع خلوتخانه ام گردد
کنم با آه اول چشم بندی روزن خود را
برد زنگ از دل آیینه تاریک، خاکستر
مبدل چون کنم صائب به گلشن گلخن خود را؟
که از ظلمت برون آرم روان روشن خود را
نماند نامه ناشسته در دست سیه کاران
به صحرای قیامت گر فشارم دامن خود را
ز عمر برق جولان آن قدر فرصت طمع دارم
که پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن خود را
من آزاده را در خون کشد چون پنجه شیران
ز نقش بوریا سازم اگر پیراهن خود را
همان با نفس نیکی می کنم، هر چند می دانم
کز احسان نیست ممکن دوست کردن دشمن خود را
به خرج برق و باد از جمع کردن رفت کشت من
مگر از باددستی جمع سازم خرمن خود را
ز چشم عاقبت بین، هر که امید ثمر دارد
در ایام بهاران درنبندد گلشن خود را
شبی کان ماه سیما شمع خلوتخانه ام گردد
کنم با آه اول چشم بندی روزن خود را
برد زنگ از دل آیینه تاریک، خاکستر
مبدل چون کنم صائب به گلشن گلخن خود را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
آمد خزان و تر نشد از می گلوی ما
رنگی درین بهار نیامد به روی ما
چون موجه سراب اسیر کشاکشیم
هر چند متصل به محیط است جوی ما
باد مراد کشتی ما زور باده است
بر دوش خلق بار نگردد سبوی ما
دریا به سعی، گرد یتیمی ز ما نبرد
آب گهر چگونه دهد شستشوی ما؟
در آفتاب عشق که شد موم سنگها
خام است همچنان ثمر آرزوی ما
موی سفید هیچ کم از جوی شیر نیست
در کام آرزوی دل طفل خوی ما
ما چون نسیم خدمت آن زلف کرده ایم
گلها کنند پاره گریبان ز بوی ما
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
رحم است بر کسی که کند جستجوی ما
صائب به آب خلق نداریم احتیاج
از اشک خود چو شمع بود آب جوی ما
رنگی درین بهار نیامد به روی ما
چون موجه سراب اسیر کشاکشیم
هر چند متصل به محیط است جوی ما
باد مراد کشتی ما زور باده است
بر دوش خلق بار نگردد سبوی ما
دریا به سعی، گرد یتیمی ز ما نبرد
آب گهر چگونه دهد شستشوی ما؟
در آفتاب عشق که شد موم سنگها
خام است همچنان ثمر آرزوی ما
موی سفید هیچ کم از جوی شیر نیست
در کام آرزوی دل طفل خوی ما
ما چون نسیم خدمت آن زلف کرده ایم
گلها کنند پاره گریبان ز بوی ما
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
رحم است بر کسی که کند جستجوی ما
صائب به آب خلق نداریم احتیاج
از اشک خود چو شمع بود آب جوی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۹
جامی ز خون بی غش منصورم آرزوست
لعل تجلی از کمر طورم آرزوست
بر من جهان ز دیده مورست تنگتر
یک چند تنگنا دل مورم آرزوست
با طاقتی که پنجه ازو برده است موم
رفتن به سیر انجمن طورم آرزوست
ساغر حریف عقل گرانجان نمی شود
رطلی گرانتر از سر مخمورم آرزوست
مردم ز اشتیاق شکر خواب نیستی
بالین دار، چون سر منصورم آرزوست
شیرینی حیات دلم را گزیده است
عریان شدن به خانه زنبورم آرزوست
نازک شدم چنان که گمان می برند خلق
در بر کشیدن کمر مورم آرزوست
صائب درین زمان که رسیده است مشق فکر
هم نغمگی به شاعر مشهورم آرزوست
لعل تجلی از کمر طورم آرزوست
بر من جهان ز دیده مورست تنگتر
یک چند تنگنا دل مورم آرزوست
با طاقتی که پنجه ازو برده است موم
رفتن به سیر انجمن طورم آرزوست
ساغر حریف عقل گرانجان نمی شود
رطلی گرانتر از سر مخمورم آرزوست
مردم ز اشتیاق شکر خواب نیستی
بالین دار، چون سر منصورم آرزوست
شیرینی حیات دلم را گزیده است
عریان شدن به خانه زنبورم آرزوست
نازک شدم چنان که گمان می برند خلق
در بر کشیدن کمر مورم آرزوست
صائب درین زمان که رسیده است مشق فکر
هم نغمگی به شاعر مشهورم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۱
عاقبت تسخیر آن سیمین بدن خواهیم کرد
چشم چون دستار خود را پیرهن خواهیم کرد
دامن یوسف به دست پاک ما خواهد فتاد
بر زلیخا مصر را بیت الحزن خواهیم کرد
پرده های چشم خون آلود را چون برگ گل
در گریبان نسیم پیرهن خواهیم کرد
پرده فانوس را چون بال خود خواهیم سوخت
دست در آغوش شمع سیمتن خواهیم کرد
عمر اگر باشد، غبار دور گرد خویش را
سرمه چشم و عبیر پیرهن خواهیم کرد
می کشد چوگان ما گوی سعادت را به خویش
دستبازیها به آن سیب ذقن خواهیم کرد
نیست بی یاران گوارا باده های چون عقیق
چون سهیل این جرعه در کار یمن خواهیم کرد
دامن ما کعبه جویان خاک نتواند گرفت
جامه احرامی خود از کفن خواهیم کرد
نور خورشیدیم، نعل سیر ما در آتش است
تا نپنداری که در غربت وطن خواهیم کرد
چون زغربت باز گردیم، از نواهای غریب
حلقه ها در گوش یاران وطن خواهیم کرد
هر کسی را چون قدح دوری است در بزم سخن
نوبت ما چون رسد صائب سخن خواهیم کرد
چشم چون دستار خود را پیرهن خواهیم کرد
دامن یوسف به دست پاک ما خواهد فتاد
بر زلیخا مصر را بیت الحزن خواهیم کرد
پرده های چشم خون آلود را چون برگ گل
در گریبان نسیم پیرهن خواهیم کرد
پرده فانوس را چون بال خود خواهیم سوخت
دست در آغوش شمع سیمتن خواهیم کرد
عمر اگر باشد، غبار دور گرد خویش را
سرمه چشم و عبیر پیرهن خواهیم کرد
می کشد چوگان ما گوی سعادت را به خویش
دستبازیها به آن سیب ذقن خواهیم کرد
نیست بی یاران گوارا باده های چون عقیق
چون سهیل این جرعه در کار یمن خواهیم کرد
دامن ما کعبه جویان خاک نتواند گرفت
جامه احرامی خود از کفن خواهیم کرد
نور خورشیدیم، نعل سیر ما در آتش است
تا نپنداری که در غربت وطن خواهیم کرد
چون زغربت باز گردیم، از نواهای غریب
حلقه ها در گوش یاران وطن خواهیم کرد
هر کسی را چون قدح دوری است در بزم سخن
نوبت ما چون رسد صائب سخن خواهیم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
هر که خار آرزو در دیده دل بشکند
بی تردد پای در دامان منزل بشکند
از هجوم آرزو جای نفس در سینه نیست
سخت می ترسم که آخر شهپر دل بشکند
با دوصد بند گران عالم زما پرشور شد
آه اگر زور جنون ما سلاسل بشکند
از مروت نیست حرف سخت با عاشق زدن
سنگدل آن کس که بال مرغ بسمل بشکند
هر که بیش از ظرف می بخشد به ارباب سؤال
کاسه در یوزه را بر فرق سایل بشکند
دست مجنون از حجاب عشق بر دل نقش بست
شوخی لیلی مگر دامان محمل بشکند
سنگ گردد شیشه چون راجع به اصل خویش شد
دل زعصیان سخت چون گردید مشکل بشکند
خویش را بشکن، که برگردد به دریا زودتر
موج را بر یکدگر چندان که ساحل بشکند
به که از سر گیرد احرام حریم کعبه را
راهرو را زیر پا گر خار غافل بشکند
تشنه دریا به هر موجی تسلی کی شود؟
کی خمار من به آب تیغ قاتل بشکند؟
تار و پود موج این دریا بهم پیوسته است
می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند
نیست در طالع دل بی حاصل ما را قبول
کیست صائب گوشه این فرد باطل بشکند
بی تردد پای در دامان منزل بشکند
از هجوم آرزو جای نفس در سینه نیست
سخت می ترسم که آخر شهپر دل بشکند
با دوصد بند گران عالم زما پرشور شد
آه اگر زور جنون ما سلاسل بشکند
از مروت نیست حرف سخت با عاشق زدن
سنگدل آن کس که بال مرغ بسمل بشکند
هر که بیش از ظرف می بخشد به ارباب سؤال
کاسه در یوزه را بر فرق سایل بشکند
دست مجنون از حجاب عشق بر دل نقش بست
شوخی لیلی مگر دامان محمل بشکند
سنگ گردد شیشه چون راجع به اصل خویش شد
دل زعصیان سخت چون گردید مشکل بشکند
خویش را بشکن، که برگردد به دریا زودتر
موج را بر یکدگر چندان که ساحل بشکند
به که از سر گیرد احرام حریم کعبه را
راهرو را زیر پا گر خار غافل بشکند
تشنه دریا به هر موجی تسلی کی شود؟
کی خمار من به آب تیغ قاتل بشکند؟
تار و پود موج این دریا بهم پیوسته است
می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند
نیست در طالع دل بی حاصل ما را قبول
کیست صائب گوشه این فرد باطل بشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۰
خیال تیغ سیرابش مرا جان تازه می دارد
زمین تشنه را امید باران تازه می دارد
چه باشد قسمت ما نامرادان از وطن یارب
چو روی خود به سیلی ماه کنعان تازه می دارد؟
ز استغنا گوارا نیست بر من هیچ تردستی
مرا موج سراب از آب حیوان تازه می دارد
ندارد شربتی در کار، بیماری که من دارم
مرا بویی از ان سیب زنخدان تازه می دارد
خوشم در زلف با نظاره صبح بناگوشش
که ایمان مرا در کافرستان تازه می دارد
چه گلها از ندامت می تواند چید تردستی
که پشت دست خود از زخم دندان تازه می دارد
بر آن روشن گهر بادا گوارا دعوی همت
که روی سایلان از شرم احسان تازه می دارد
حیات جاودان بخشد به سایل، ریزش پنهان
مرا آن لب به شکر خند پنهان تازه می دارد
زخط سنگدل تنگی نبیند آن دهن یارب
که زخم عالمی را آن نمکدان تازه می دارد
غم خود می خورد گر حسن غمخواری کند ما را
سفال خویش را ناچار ریحان تازه می دارد
زخورشید قیامت فیض شبنم می برد صائب
دماغی را که آن خط چوریحان تازه می دارد
زمین تشنه را امید باران تازه می دارد
چه باشد قسمت ما نامرادان از وطن یارب
چو روی خود به سیلی ماه کنعان تازه می دارد؟
ز استغنا گوارا نیست بر من هیچ تردستی
مرا موج سراب از آب حیوان تازه می دارد
ندارد شربتی در کار، بیماری که من دارم
مرا بویی از ان سیب زنخدان تازه می دارد
خوشم در زلف با نظاره صبح بناگوشش
که ایمان مرا در کافرستان تازه می دارد
چه گلها از ندامت می تواند چید تردستی
که پشت دست خود از زخم دندان تازه می دارد
بر آن روشن گهر بادا گوارا دعوی همت
که روی سایلان از شرم احسان تازه می دارد
حیات جاودان بخشد به سایل، ریزش پنهان
مرا آن لب به شکر خند پنهان تازه می دارد
زخط سنگدل تنگی نبیند آن دهن یارب
که زخم عالمی را آن نمکدان تازه می دارد
غم خود می خورد گر حسن غمخواری کند ما را
سفال خویش را ناچار ریحان تازه می دارد
زخورشید قیامت فیض شبنم می برد صائب
دماغی را که آن خط چوریحان تازه می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۳
من ناکس کیم تا در سرشتم آرزو باشد؟
به خون شویم اگر در سرنوشتم آرزو باشد
به مرگ خنده خونین نشیند زخم ناسورم
اگر از چرخ مریم دست رشتم آرزو باشد
قبول سجده بت نیست در لوح جبین من
چرا طغرای صندل از کنشتم آرزو باشد؟
سر و کار دل حق ناشناسم باد با دوزخ
اگر با روی گندم گون بهشتم آرزو باشد
تمام عمر تخم آرزو کشتم، ندانستم
که خاکستر بود خرمن چو کشتم آرزو باشد
سر فردی چو خورشید از دو عالم آرزو دارم
نه از بالین پرستانم که خشتم آرزو باشد
نیم چون کعبه در قید لباس از تن پرستیها
زعریانی پرندی چون کنشتم آرزو باشد
خوشم با خاطر فارغ زکفر و دین خود صائب
نه طوف کعبه، نه سیر کنشتم آرزو باشد
به خون شویم اگر در سرنوشتم آرزو باشد
به مرگ خنده خونین نشیند زخم ناسورم
اگر از چرخ مریم دست رشتم آرزو باشد
قبول سجده بت نیست در لوح جبین من
چرا طغرای صندل از کنشتم آرزو باشد؟
سر و کار دل حق ناشناسم باد با دوزخ
اگر با روی گندم گون بهشتم آرزو باشد
تمام عمر تخم آرزو کشتم، ندانستم
که خاکستر بود خرمن چو کشتم آرزو باشد
سر فردی چو خورشید از دو عالم آرزو دارم
نه از بالین پرستانم که خشتم آرزو باشد
نیم چون کعبه در قید لباس از تن پرستیها
زعریانی پرندی چون کنشتم آرزو باشد
خوشم با خاطر فارغ زکفر و دین خود صائب
نه طوف کعبه، نه سیر کنشتم آرزو باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۰
تمنا از دل اهل هوس بیرون نمی آید
که خامی از شراب نیمرس بیرون نمی آید
مگر آن روی آتشناک سوزد آرزوها را
که برق از عهده این خار و خس بیرون نمی آید
بهم می پیچد ارباب هوس را آرزومندی
ازین شهد شلاین یک مگس بیرون نمی آید
عبث مرغ چمن بر آب و آتش می زند خود را
گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی آید
نواسنجی که گل چیده است از ذوق گرفتاری
به تکلیف بهاران از قفس بیرون نمی آید
خموشی حجت ناطق بود جانهای واصل را
که از غواص در دریا نفس بیرون نمی آید
مرا از کاروانی دور افکنده است گمراهی
که از دلبستگی بانگ جرس بیرون نمی آید
زگیر و دار عقل آسوده گردد دل چو روشن شد
که در مهتاب از منزل عسس بیرون نمی آید
در آن محفل که من صائب تلاش گفتگو دارم
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید
که خامی از شراب نیمرس بیرون نمی آید
مگر آن روی آتشناک سوزد آرزوها را
که برق از عهده این خار و خس بیرون نمی آید
بهم می پیچد ارباب هوس را آرزومندی
ازین شهد شلاین یک مگس بیرون نمی آید
عبث مرغ چمن بر آب و آتش می زند خود را
گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی آید
نواسنجی که گل چیده است از ذوق گرفتاری
به تکلیف بهاران از قفس بیرون نمی آید
خموشی حجت ناطق بود جانهای واصل را
که از غواص در دریا نفس بیرون نمی آید
مرا از کاروانی دور افکنده است گمراهی
که از دلبستگی بانگ جرس بیرون نمی آید
زگیر و دار عقل آسوده گردد دل چو روشن شد
که در مهتاب از منزل عسس بیرون نمی آید
در آن محفل که من صائب تلاش گفتگو دارم
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۹
گر ز رخسار شوی باغ و بهارم چه شود؟
سبز اگر از تو شود بوته خارم چه شود؟
پیش ازان دم که رود کار من از دست برون
گر تو بیرحم کنی چاره کارم چه شود؟
از تماشای تو از دل سیهی محرومم
صیقلی گر کنی آیینه تارم چه شود؟
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
اگر از بوسه کنی رفع خمارم چه شود؟
در گره می فتد از بند قبا رشته شوق
یک ته پیرهن آیی به کنارم چه شود؟
بعد عمری که به دلجویی من آمده ای
نشوی راهزن صبر و قرارم چه شود؟
چون نچیدم گلی از روی تو ایام حیات
اگر از چهره شوی شمع مزارم چه شود؟
کرد چون مرگ ز دامان تو دستم کوتاه
نکشی دامن خود گر ز غبارم چه شود؟
چون به خلوت ندهی راه من از ناز و غرور
نکنی دور اگر از راهگذارم چه شود؟
ماه نو بدر شد و پرتو خورشید بجاست
کامیاب از تو شود گر دل زارم چه شود؟
نیست چون لایق رخسار تو گلگونه من
دست رنگین کنی از خون شکارم چه شود؟
تا کنم خون به دل از حسرت دیدار ترا
گر کنی یک دو نفس آینه دارم چه شود؟
صائب از داغ سراپا شده ام چشم امید
شمع بالین شود آن لاله عذارم چه شود؟
سبز اگر از تو شود بوته خارم چه شود؟
پیش ازان دم که رود کار من از دست برون
گر تو بیرحم کنی چاره کارم چه شود؟
از تماشای تو از دل سیهی محرومم
صیقلی گر کنی آیینه تارم چه شود؟
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
اگر از بوسه کنی رفع خمارم چه شود؟
در گره می فتد از بند قبا رشته شوق
یک ته پیرهن آیی به کنارم چه شود؟
بعد عمری که به دلجویی من آمده ای
نشوی راهزن صبر و قرارم چه شود؟
چون نچیدم گلی از روی تو ایام حیات
اگر از چهره شوی شمع مزارم چه شود؟
کرد چون مرگ ز دامان تو دستم کوتاه
نکشی دامن خود گر ز غبارم چه شود؟
چون به خلوت ندهی راه من از ناز و غرور
نکنی دور اگر از راهگذارم چه شود؟
ماه نو بدر شد و پرتو خورشید بجاست
کامیاب از تو شود گر دل زارم چه شود؟
نیست چون لایق رخسار تو گلگونه من
دست رنگین کنی از خون شکارم چه شود؟
تا کنم خون به دل از حسرت دیدار ترا
گر کنی یک دو نفس آینه دارم چه شود؟
صائب از داغ سراپا شده ام چشم امید
شمع بالین شود آن لاله عذارم چه شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۱
گل عذار تو از درد نیمرنگ مباد!
به خنده تو ز تبخاله جای تنگ مباد!
مباد نبض تو چون موج مضطرب هرگز
میان طبع تو و اعتدال جنگ مباد!
پی علاج تو کز تب چو آفتاب شدی
مسیح را به فلک فرصت درنگ مباد!
سبک، گرانی خود درد از سرت ببرد
چو آفتاب بر آیینه تو زنگ مباد!
به چهره ات عرق سرد و گرم و تر بدود
غبار عارضه را بر رخت درنگ مباد!
ز جام صحت جاوید لاله گون باشی
بهار عافیتت در خمار رنگ مباد!
امیدوار چنانم به لطف حق صائب
که آه من به فلک بیش ازین به جنگ مباد!
به خنده تو ز تبخاله جای تنگ مباد!
مباد نبض تو چون موج مضطرب هرگز
میان طبع تو و اعتدال جنگ مباد!
پی علاج تو کز تب چو آفتاب شدی
مسیح را به فلک فرصت درنگ مباد!
سبک، گرانی خود درد از سرت ببرد
چو آفتاب بر آیینه تو زنگ مباد!
به چهره ات عرق سرد و گرم و تر بدود
غبار عارضه را بر رخت درنگ مباد!
ز جام صحت جاوید لاله گون باشی
بهار عافیتت در خمار رنگ مباد!
امیدوار چنانم به لطف حق صائب
که آه من به فلک بیش ازین به جنگ مباد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۴
فلک به آبله خار دیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند