عبارات مورد جستجو در ۲۸۵ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
زهی از روی تو گل شرمساری
بنفشه از سر زلف تو تاری
کشیده خطبت از عنبر هلالی
گرفته لعلت از باده عیاری
ز لشکرگاه خوبی بر نیامد
بدل بردن چو تو چابک سواری
بنا میزد!رخی داری و قدّی
چو بر سروی شکفته لاله زاری
سر زلفت چو عقد حسن گیرد
نیاید آفتاب اندر شماری
رخ و خطّت بچشم من چنانست
که بر گلبرگ از عنبر غباری
ز قدّ تو بمانده پای در گل
کجا سروی بود در جویباری
ز شرم روی تو هر روز خورشید
برآید سرخ همچون شرمساری
ز بهر بندگیّت ماه هر ماه
شود در گوس گردون گوشواری
چو تیغ و غمزة تو یار کردند
نماند زندگانی را قراری
همه لطفی سراسر، چشم بد دور
نباشد از تو خرّم تر نگاری
مرا در دولت وصل تو می رفت
باقبال تو خوش روزگاری
دل من شاد بود آخر که هر روز
بخدمت می رسیدم یک دوباری
فلک چون زلف تر بر من بشورید
چو رخسارت برونق کار و باری
مرا از خدمتت بگسست ایّام
همین صنعت کند ایّام آری
جهان را در جهان کام دل اینست
که می گردد جدا یاری ز یاری
پی هر تندیی آرد نشیبی
پی هر مستیی آرد خماری
بقصد جان من برخاست اکنون
سپاه حادثات از هر گناری
کنون تا تو بشادی باز گردی
من و درد دلی و انتظاری
چو ابروی تو پیوسته بلایی
چو زلفین تو در هم بسته کاری
نه جز وصل تو مارا هیچ درمان
نه جز یاد تو ما را غمگساری
خبر پرسان و آب از دیده ریزان
نشسته بر سر هر رهگذاری
منم کز مهربانی بر نتابم
بسمّ اسب تو اسیب خاری
بنامه گه گهی یاد آور از من
که نه ننگی ازین خیزد نه عاری
مکن یکبارگی ما را فراموش
که چون من بد نباشد دوستاری
اگر من زنده مانم خیره، ورنی
بود این گفته از من یادگاری
سلامت همرهت بادا همه راه
سعادت یار تو در هر دیاری
ز هر گامی که اسبت برگرفته
گشاده چشمه یی در مرغزاری
مرادت حاصل و باز آمدن زود
مبارک آمده هر اختیاری
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - فی مرثیة ابنه لمّا هلک بالغرق
همرمان نازنیم از سفر باز آمدند
بد گمانم تا چرا بی آن پسر باز آمدند
ارمغانی حنظل آوردند و صبر از بهر ما
گر چه خود با تنگهای پر شکر باز آمدند
چون ندیدم در میان کاروان معشوق خویش
گفتم آیا از چه اینها زودتر باز آمدند
او مگر از نازکی آهسته تر میراند اسب
یا خود ایشان از رهی دیگر مگر بازآمدند
شرط همراهی نبدکان سایه پرورد مرا
با پس ماندند و خود با شور و شر باز آمدند
ناگهان در نیمه ره طفلی جهان نا دیده را
در خطر بگذاشتند و با بطر باز آمدند
گوهری کش جان بها بود، اندر آب انداختند
وز برای حفظ رخت مختصر باز آمدند
قرّة العین مرا تنها بجا بگذاشتند
در بیابانی و خود با یکدیگر باز آمدند
مژده آوردند کاینک میوۀ دلها رسد
پس ز قول خویشتن هم بر اثر باز آمدند
وه که چون آغوش بگشادم من از بهر کنار
چون رفیقان سفر سوی حضر باز آمدند
وه که چون نومید گشتم از همه اومیدها
چون مرا اسب و غلام او ز در باز آمدند
دوستان و یارکان بر عزم استقبال او
همچو من بر پای رفتند و بسر باز آمدند
چشم روشن چون ستاره پیش او رفتند باز
جامه بدریده چو صبح اندر سحر باز آمدند
بر نشاط روی او همسایگان کوی او
مطربان رفتند، لیکن نوحه گر باز آمدند
مشفقان او خبر پرسان بدروازه شدند
وه که چون نومید از آنجا بیخبر باز آمدند
چاکران کز پیش ما بی سنگ بیرون تاختند
سنگها بر بر زنان ما را ببر باز آمدند
آه از آن ساعت که همزادان او با چشم تر
بی برادر خون چکان پیش پدر باز آمدند
چشم و گوش من که بودند بر سر راهش مقیم
چون چنان دیدند حاصل کور و کر باز آمدند
خود ندانم تا مرا آندم چه بر خاطر گذشت
کان عزیزان یک بیک از رهگذر باز آمدند
چشمهای من که میجستند دیدارش در آب
همچو غّواصان ز دریا پر گهر باز آمدند
نازنین خویش را با بار و خر کردم براه
باز نامد نازنینم بار و خر باز آمدند
خاک غربت آتشی از آب حسرت بر فروخت
عالمی زان درد دل خونین جگر باز آمدند
شاخک نو باوه را کردند آنجا خشک بید
لاجرم با کام خشک و چشم تر باز آمدند
بر لب جویی فرو بردند سروی را بخاک
پس بر ما غنچه آسا، جامه در باز آمدند
چون بدیدند آن جوانرا زیر آب و زیر خاک
مرغ و ماهی از برش زیر و زبر باز آمدند
مردم چشمم که از وی روشنایی داشتند
از قبول روشنیّ ماه و خور باز آمدند
آشنایانرا که با او صحبت دیرینه بود
پس عجب نبود اگر بی خواب و خور باز آمدند
من چرا خون می نگریم؟ چون همه بیگانگان
از غم او هر یکی از من بتر باز آمدند
مایۀ جان و جوانی بد زیان راه ما
فرّخ آن کو با زبان سیم و زر باز آمدند
تو کجایی ای پسر جانم برفت از انتظار
تو نمی آیی، دگرها از سفر باز آمدند
دیر شد تا نامه یی از تو نیامد سوی ما
ورچه چندین قاصدان نامه بر باز آمدند
سوز ناک آمد هوای غربتت کز صوب او
مرغ اندیشه همه بی بال و پر باز آمدند
از دعا و همّتت ترتیب کردم بدرقه
وه که تا آن بدرقه چون بی هنر باز آمدند
روز و شب در ماتم گریۀ خونین کنند
چشم من روزی بکار من اگر باز آمدند
شرم بادم از حیات خود که بی دیدار او
در دل من آرزوی خیر و شر باز آمدند
سخت جانی بیش ازین چبود که در حالی چنین
خاطر و طبعم با شعار و سمر باز آمدند
یارب او را بهره ور گردان ز سود آخرت
گر رفیقانش ز دنیا بهره ور باز آمدند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - و قال ایضاً
ای صد روزگار تودانی که مدّتیست
تا انتظار خلعت خاص تو می کنم
دریاب پیش از آنکه من اطفال طبع را
تعلیم قاف و دال و حروف هجی کنم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - وله ایضا
ایا صدری که آمد چرخ نیلی
یکی از بندگان چاپلوست
رسید اینک بشادی نوبت آنک
بدرّد سقف چرخ آوای کوست
بسی روزست تا چرخ از شب و روز
همی سازد دویت آبنوست
وزارت چشم برره، دست بر دست
همی دارد امید دست بوست
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - دل زار
بگو با این دل زارم کشد جور و جفا تا کی
کجائی لذت شادی ،غم و درد و بلا تا کی
شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی
مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
ز حد بگذشت مشتاقی نیائی سوی ما تا کی
دلم طاقت نمی آرد تو هم انصاف پیش آور
زتو جور و جفا چندین ز من مهر و وفا تا کی
برو ای جان از آن گلزار بوئی سوی من آور
کشیدن منّت بسیار از باد صبا تا کی
گشایندم قبا تا من بیاسایم زعمر خود
گره در دل مرا باشد از آن بند قبا تا کی
گر او را کشتنی باشد بکش ور نه کن آزادش
بود در دست تو محیی اسیر و مبتلا تا کی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
خوش است بر لبِ قلزم نشسته در باکو
به یادِ رویِ تو ساغر به دست امّا کو
شرابِ راوق و آوازِ چنگ و ضربِ اصول
من و تو و دو حریفِ دگر دریغا کو
به کامِ دل ز فلک داد عیش بستانیم
به یک صبوح ولی مجلسی مهیّا کو
چه چاره کردم و دریا نمی شود مغلوب
که در کشم به دمی کشتیِ چو دریا کو
شدم نزار چو سوزن در انتظارِ خلاص
سری ز رشتۀ این انتظار پیدا کو
ز هر مراد توان بهره برگرفت به صبر
بلی به صبر ولی خاطر شکیبا کو
اگر ثباتِ قدم را به خویشتن داری
دلی به کار شود، دل کجاست ما را کو
سیاه شد جگرم بس که خویشتن دیدم
ز خویشتن بَسَم آخر دلِ مصفّا کو
به نقدِ وقت قناعت کنم که «اَین الوقت»
گذشت دی و نزاری امیدِ فردا کو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
بازم نشسته تا مژه در دل نگاه کیست
روزم سیاه‌کرده چشم سیاه کیست
با آنکه صرف شد همه عمرم در انتظار
آگه نیم هنوز که چشمم به راه کیست
دل‌دادن و سخن‌نشنیدن گناه من
دل‌بردن و نگاه‌نکردن گناه کیست
جرم مرا امید به رحمت حواله کرد
در حیرتم که دیده نر عذرخواه کیست
داند کسی که دیده کله کج نهادنت
گل غرق خون ز حسرت طرف کلاه کیست
گر پی بری به مرتبه محرمان عشق
دانی که عفو دست‌‌نشان گناه کیست
تیرش تمام سینه‌پسندست و دلنشین
این غمزه دست‌پرور طرز نگاه کیست
قدسی اگر دلم نخراشیده غمزه‌اش
الماس بر جراحتم از برق آه کیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
..............................
..............................ون آهسته آهسته
مگر امید دارد کان پری روزی به دام افتد؟
که دل در سینه می‌خواند فسون آهسته آهسته
دلی کو پاره‌ای عاشق نباشد، نیست نقص عشق
که نور ماه نو گردد فزون آهسته آهسته
چنین گر فکر گیسویت ز تاب دل فزون باشد
شود سودای او در سر جنون آهسته آهسته
ز بس با یکدگر کردند خصمی بر سر عشقت
میان دیده و دل خاست خون آهسته آهسته
چنین کز شوق رویت خون به هر نظّاره‌ای ریزد
ز چشم ما نگاه آید برون آهسته آهسته
مسیحا را نشاید دعوی اعجاز با لعلت
که می‌آید به دامت از فسون آهسته آهسته
غرض ناکامی است از عشق، اگر نه کوهکن، قدسی
چرا می‌کند جان در بیستون آهسته آهسته؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
تا چند از پی دل شیدا رود کسی
دنبال او نکوست که تنها رود کسی
مرهم‌طلب مباش چو داغی نسوختی
دست تهی چگونه به سودا رود کسی؟
کس بی‌طلب نرفته، اگر دیر، اگر حرم
خواری کشد، نخوانده به هرجا رود کسی
گیرایی کمند تو، می‌آردش به زیر
بر بام چرخ اگر چو مسیحا رود کسی
بگشا ز رخ نقاب، که زاهد نگویم
از ره چرا به زلف چلیپا رود کسی
ای چشم ناشکیب، دمی پاس گریه دار
تا کی ز بحر، روی به صحرا رود کسی؟
شاید، به راه کعبه ز شوق قدم‌زدن
چون خار اگر در آبله پا رود کسی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۳
خود نامه مژده گر گشایی چه شود؟
تعجیل در آمدن نمایی چه شود؟
تا آمدنت، نه صبر ماند نه شکیب
گر پیشتر از آمدن آیی چه شود؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۴
شب‌های دراز رفت و خوابی نه هنوز
خمیازه مرا کشت و شرابی نه هنوز
یک ره به کفم جام صبوحی نرسید
صد صبح دمید و آفتابی نه هنوز
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۷
از نامه رسی پیش، چه خواهد بودن
آری خبر خویش، چه خواهد بودن
در وادی زودآمدن از خامه شوق
اظهار ازین بیش چه خواهد بودن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۳
مشتاق جمال را چه بیگاه و چه گاه
پیوسته بود بر مژه، چون شمع، نگاه
بشتاب که از خیال رویت دارم
یک چشم به نظاره و یک چشم به راه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
از لیش هر گه که خواهم کام دشنام دهد
اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان
بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست
از انتظارم سوخت تا کی وعده خامم دهد
مستنى خواهم که هشیاری نباشد هر گزش
ساقئی کر تا به یاد لعل او جامم دهد
قاصد آنم که جان افشانمش از هر طرف
قاصدی گر زآن طرف آید که پیغامم دهد
در بهای خاک پایش نیستم نقدی دریغ
کو فریدون تا دوصد گنج گهر وامم دهد
خلق گویند از سخن مشهور عالم شد کمال
معنی خاص است و بس کو شهرت عامم دهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
دل ز داروخانه دردت دواه دارد امید
شربت خاصی از آن دارالشفا دارد امید
هر کسی داره از آن حضرت نعنای عطا
مفلس عشق تو تشریف بلا دارد امید
جان و دل تا ذوق آن جور و ستم دریافتند
این ستم دارد توقع آن جفا دارد امید
کشته شمشیر غم یعنی شهید عشق را
زندگی این بس که از تو خونبها دارد امید
دارم امیدی که پابم بر بساط قرب راه ب
این گدا بنگر که وصل پادشا دارد امید
ر سر راه طلب شد خاک چشم انتظار
همچنان از خاک پایت تونیا دارد امید
دولت بوسیدن پای نمی یابد کمال
با چنین کوتاه دستی مرحبا دارد امید
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۹ - و برای او علیه الرحمه
دردا که شده فتنه و آشوب جهانگیر
دین‌ می‌رود از دست چو از بحر کمان تیر
گشته عقلا جمله چو دیوانه به زنجیر
سخریه جهال شکسته کمر پیر
رو به زده خرگاه در آرامگه شیر
ای شاه جوانبخت و جاندار و جهانگیر
گشتند محبان تو از جان و جهان سیر
ای مهدی موعود بزن دست به شمشیر
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای داده با جلال تو نام تو گواهی
پی برده به اسرار خداوند کماهی
خاک قدمت زیب ده افسر شاهی
مشهور ز انوار رخت فر الهی
وصف تو چو اوصاف خدا نامتناهی
در عهده سرپنجه تو رفع مناهی
بین چهره احباب تو ازغم همه کاهی
از غیبت تو کشتی دین یافت تباهی
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
مردم همه از بهر درم جامه درانند
دنبال زر و سیم شب و روز دوانند
در کشمکش خانه و اسباب جهانند
اندر پی دنبال طلبی پیر و جوانند
مردم پی دلجویی و آمال زنانند
زیبا پسران را به تجارت بنشانند
تا سیم و زر حسن فروشی بستانند
بین تا به کجا خلق طمع را برسانند
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای واسطه هستی نه گنبد گردون
سرمایه فیض ابدی مظهر بی‌چون
دانای رموز ازل و نکته بی‌چون
کنز خفی بار خدا گوهر مخزون
از سیل حوادث همه گیتی ز تو مامون
تو راه و زبور و صحف از فضل تو مشحون
دفع علل ساریه را لطف تو معجون
شد چشم محبان ز غمت چون شطّ جیحون
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی و بابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقه‌‌ها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گردانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصام کجا تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاجر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علمارفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زن‌ها عوض مسئله و غسل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نی افتاه ز رونق
ای شیر خدا را خلف و سبط و نبیره
فخر ام و علم اب و سردار عشیره
در چشم شده روز جهان چون شب تیره
گردیده غم دهر به احباب تو چیره
غالب شده از بس که به ما سوء سریره
در دادن خمس آن همه اخبار کثیره
در ترک ز کات این همه عصیان کبیره
هستیم چو قارون همه در فکر ذخیره
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عفت شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن او را رد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم بپیله
ای صف شکن معرکه ای میر قبیله
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عقف شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن اوراد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم به پیله
ای صف شکن معرکه‌ای میر قبیله
ای کهف دری کنز فی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی وبابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقه‌ها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گرانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرح نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصمام کج تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاخر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علما رفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زن‌ها عوض مسئله و غل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای ختم وصایت به تو در امر رسالت
تا روی تو ای نیر گردون جلالت
مستور شد از دیده ارباب ضلالت
تجدید نمودند ز نور رسم جهالت
در پیروی شرع فزون گشته کسالت
طاعات خلایق همه از فرط به طالت
سرمایه خسران شد و اسباب خجالت
پر زنگ شد آئینه دلها از ملالت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
سد طرق خیر شد از کامل و جاهل
شد منکبر و معروف به یک پیله مقابل
پیدا یکی از صد نبود عالم عامل
از بهر زر و سیم بود اخذ مسائل
از امثله و القیه و صرف و عوامل
گردیده به تحصیل درم اصل رسائل
خون جای سرشک ارچکده از دیده سائل
بر او نکند کس از جاهل و کامل
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
گر لطف تو بر گمشدگان یار نباشد
یا رایت عون تو مددکار نباشد
وارستگی از این غم بسیار نباشد
آسودگی از صدمه اغیار نباشد
درپرده تو را گرگل رخسار نباشد
دلجویی ما بهر تو دشوار نباشد
گر دیده ما قابل دیدار نباشد
از ماست که بر ماست تو را کار نباشد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
معموره بدعت شده از شش جهت آباد
فریادرسی نیست که گیرد ز کسی داد
د رظلم شده مردم دنیا همه استاد
شیط متحیر بود از شدت بیداد
شاگردی این خلق کند از پی ارشاد
شرک و شره و شیطنت و شیوه شیاد
بگرفته عزازیل ز ابنای زمان یاد
(صامت) چکند جز تو به نزد که برد داد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بار بیرون نشد ز خانه هنوز
هست سرها بر آستانه هنوز
آن همانی که سایه گستر ماست
بال نگشود از آشیانه هنوز
رفته بر آسمان دعای همه
حاجت عاشقان روا نه هنوز
پرتو روی او جهانی سوخت
نزده آتشی زبانه هنوز
نیر آن غمزه بر دل آمد راست
راست ناکرده بر نشانه هنوز
نیستی دهانش قطعی نیست
سختی هست در میانه هنوز
گوشها پر شد از حدیث کمال
نشنید آن در یگانه هنوز
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
وداع بار و دیارم چو بگذرد به خیال
شود منازلم از آب دیده مالامال
ز سوز سینه من ساربان به فریاد است
ز بیم آن که رسد آتشش به بار و جمال
فراق را نفسی چون هزار سال بود
ببین که چون گذرد روز و هفته و مه وسال
مرا به خدمت باران مهربان ایام
مجال هم نفسی داده بود در همه حال
خیالشان که نماید به ما کنون جز خواب
پیامشان که رساند مگر نسیم شمال
میان آتش سوزنده ممکن است آرام
ولی در آتش هجران قرار و صبر محال
امید وعدهٔ دیدار می دهد ایام
خوش است وعده او گر دهد زمانه مجال
دریغ باشد اگر تشنه جان کند تسلیم
میان بادیه در اشتیاق آب زلال
همام با شب هجران و انتظار بساز
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال






حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
شبی که سروِ تو شمع مزار من گردد
چو گردباد به گردت غبار من گردد
به رهگذار تو چندان رخ امید نهم
که وعده ات خجل از انتظار من گردد
به جیب پیرهن از رشک، گل نیفشانی
اگر دلت خبر از خار خار من گردد
شکوه عشق نگر کز ره فتادگیم
اجل کناره کند گر دچار من گردد
خدا کند که از آن تیغ آبدار حزین
شکفته روییِ زخمِ بهارِ من گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
صبح از اثر چغانه برخیز
سرمست می شبانه برخیز
عمری ست نشسته ام به راهت
با جلوه عاشقانه برخیز
جان راست هوای وصل جانان
ای تن، تو ازین میانه برخیز
دامی به زمین فکنده زلفش
ای بلبل از آشیانه برخیز
صد تیر ملامت از کمان جست
ای دل ز پی نشانه برخیز
تا پای خم آمدیم ساقی
با همّت خسروانه برخیز
باید برخاست از سر جان
بگذار حزین بهانه، برخیز