عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴
حرامش باد بدعهد بداندیش
شکم پرکردن از پهلوی درویش
شکم پر زهرمارش بود و کژدم
که راحت خواهد اندر رنج مردم
روا دارد کسی با ناتوان زور؟
کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟
اگر عنقا ز بی‌برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴ - در هجو صفی محمد تاریخی
صفی محمد تاریخی از خدای بترس
به خانه باش و میا تا گهی که خوانندت
فصیح و گنگ به تعریض چند گویندت
جوان و پیر به تصریح چند رانندت
گمان بری که ظریفی ولی نمی‌دانی
که پیش مردمک دیده می‌نشانندت
هزار ... خر اندر ... زن آن قوم
که تا فجی بنمیری ظریف دانندت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴ - در هجا گوید
رای مجدالملک در ترتیب ملک
ژاژ چون تذکیر قاضی ناصحست
یارب اندر ناکسی چون کیست او
باش دانستم چو تاج صالحست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - در حبس مجدالدین ابوالحسن عمرانی
بوالحسن ای کسی که در احسان
وعده از رغبت تو مایوسست
دل و دستت که شاد باد و قوی
بحر معقول کان محسوسست
نکبتت عام نکبتی است کزو
شرع منکوب و ملک منکوسست
داغ آسیب دور تو دارد
هر اساس ستم که مدروسست
دوش آز از نیاز می‌پرسید
که کنون دور دهر معکوسست
گفت نی گفتش آخر از چه سبب
طالع مکرمات منحوسست
مکرمت بانگ برگرفت از حبس
که کریم زمانه محبوسست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - از یکی اکابر رنجیده بود حسب حال خود و نکوهش او گوید
ز مردمان مشمر خویش را به هیات و شکل
که مردمی نه همین هیکل هیولا نیست
به حسن ظاهر و باطن مسلمت نکنند
که این دو هم ز صفتهای روح حیوانیست
وگر تو گویی نطقست مر مرا گویم
که این حدیث هم از احمقی و کم‌دانیست
اگر به نطق همی حرف و صوت را خواهی
زنخ مزن نه قیاسیست این نه برهانیست
که این نتیجهٔ جانست و آن دو قرع هوا
هوا مجسم و جان نز جهان جسمانیست
برابری چه کنی با کسی که در ملکش
امیر شهر تو در آرزوی سگبانیست
به شغل دیوان بر من تکبرت نرسد
که دیوی ارچه ترا صد مثال دیوانیست
ترا اگر عملی داد روزگار چه شد
مرا به جای عمل عملهای یونانیست
به شهوتی که براندی همی چه پنداری
که در وجود همان لذتست و آسانیست
به روح من نشوی زنده تات ننمایم
که از چه نوع مرا عیشهای روحانیست
وگر تو گویی عیش من و تو هر دو یکیست
غلط کنی که مرا عقلی و ترا نانیست
ترا به روح بهیمیست زندگی و مرا
به فیض علت اولی و نفس انسانیست
بدین دلیل که گفتم یقین شدت باری
که ملک و ملک مرا باقی و ترا فانیست
بدین شرف که تو داری و این کرم که تراست
چه جای این‌همه ما در غری و کشخانیست
گذشت ظلم تو ز اندازه بر مسلمانان
ز کردگار بترس این چه نامسلمانیست
خدای شر تو از روی خلق دور کناد
که با وجود تو روی جهان به ویرانیست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۰ - در شکایت دهر
جور یکسر جهان چنان بگرفت
که همی بوی عدل نتوان برد
وز بزرگی که نفس حادثه راست
می‌شناسم که فاعلیست نه خرد
وز طریق دگر شناخته‌ام
که ره جور جابران بسپرد
ماند یک چیز اینکه او چو بکرد
تختهٔ دیگران چرا بسترد
نه همه مغز به که لختی پوست
نه همه صاف به که بعضی درد
ور تو بر اتفاق و بخت نهی
چون کلاهی ببایدش زد و برد
عقل آغاز کار کم نکند
نه در این ماجرا کم است از کرد
وانکه قسمی به خویشتن بربست
خویشتن را شریک ملک شمرد
وانکه دست از چرا و چون بکشید
وقت تسلیم هم قدم نفشرد
خواجه دانی که چیست حاصل کار
تا نباید عنان به دیو سپرد
متفکر همی بباید زیست
متحیر همی بباید مرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۹ - در مذمت اهل سوق
روزی پسری با پدر خویش چنین گفت
کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید
گفتا چه تفحص کنی احوال گروهی
کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید
عاقل به چنان طایفهٔ دون نگراید
مردم به سوی مزبله و جیفه نپوید
بازار یکی مزرعهٔ تخم فسادست
زان تخم در آن خاک چه پاشی که چه روید
امید مکن راستی از پشت بنفشه
تا روی تو چون لاله به خونابه نشوید
قولی نبود راست‌تر از قول شهادت
زان در همه بازار یکی راست نگوید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۲
ای برادر پند من بشنو اگر خواهی صلاح
در معاش خویش بر قانون من کن یک مدار
ور قرارت نیست بر گفتم یقین دان کز اسف
بر فوات آن نگردی ناصبور و بی قرار
مرد باش و ترک زن کن کاندرین ایام ما
زن نخواهد هیچ مرد باتمیز و هوشیار
باشد اندر اصل خود خر پس شود تصحیف حر
آنکه خواهد اصل هر اندوه مر تیماردار
ور اسیر شهوتی باری کنیزک خر به زر
سروقدی ماه رویی سیم ساقی گلعذار
این قدردانی که چون خیزی به وقت بامداد
روی مال خویش بینی نه روی وام دار
ور به کس رغبت نداری برگذر زو برحقی
کاندرو یک نفع بینی و کدورت صد هزار
شیوهٔ اهل زمانه پیش کن بگزین غلام
در حضر بی‌بی و خاتون در سفر اسفندیار
بر زند از بهر تو دامن به وقت کاه زیر
بر زند خود را به صف کین به گاه کارزار
روز و شب دوزندهٔ خصم و عدو باشد به تیر
سال ومه باشد جماع و بوسه را پیشت چو پار
هم حریف و هم قرین و هم ندیم و هم رفیق
هم غلام و هم کنیزک هم پیاده هم سوار
تا بود بر طبع تو باری بزی با سنگ و سیم
ور ز دل گردد مزاجت هست او زر عیار
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۷
صاحبا به هر رهی یک قدری می بفرست
نه از آن می که بود در خور پیمانه وطاس
زان می بی‌شر و بی‌شور که بی‌سیمان را
ساغر او کف دستست وصراحی کریاس
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱۱
جامهٔ ازرق همی پوشی و نزدیک تو نه
از حلال کسب تا نان گدایی هیچ فرق
چون الف کم کردی از ازرق تو یعنی راستی
حاصلی نامد از آن ازرق ترا الا که زرق
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۸ - در مذمت افلاک
ای پسر تا به فلک ظن سخاوت نبری
کانچه بدهد به یسارت بستاند به یمین
آفتابش که در این دعوی رایت بفراشت
اگر انصاف دهی آیت بخلیست مبین
از بخیلی نبود آنکه کسی دادهٔ خویش
برکشد از سر آن تا فکند در بر این
پارهٔ ابر سیه را ندهد بهرهٔ نور
تا به اندازهٔ آن باز نخواهد ز زمین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۲ - در هجو سیف‌الدین نامی گفته
تو ای سیف زنگ اجل چون نگیری
که الحق به انصاف درخورد آنی
بدین تیزی و روشنایی و گوهر
ترا در کجا می‌خورد زندگانی
نه در دست تقدیر ملکی بگیری
نه در حرب ایام خونی برانی
ترا ذوالفقار علی خود گرفتم
گران قلتبانی گران قلتبانی
حقوقی که در گردنت هست واجب
به گوش دلت چون فرو می‌نخوانی
بدین مایه داد و ستد بعد ماهی
چه تاخیر سردست چون می‌توانی
چرا قدر مردم ندانی ولیکن
تو مردم نه‌ای قدر مردم چه دانی
خرابی عالم ز تو هست پیدا
مباد آنکه اندر جهان تو بمانی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۸۱ - ایضا در هجا
گمان مبر که ز بی‌عیبی عمادست آن
که هجو او نکنم یا ز عجز و کم سخنی
مدیح گفت هجا کرده من بسم به عماد
برای من که هجا را بود هجا نکنی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۵
ای گنده دهان چو شیر و چون گرگ حرون
چون خرس کریه شخص و چون خوک نگون
چون بوزنه سخره و چو کفتار زبون
چون گربه دهن دریده و چون سگ دون
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۲
ای شاه گر آنچه می‌توانی نکنی
زین پس به جز از دریغ و آوخ نکنی
اندر رمهٔ خدای گرگ آمد گرگ
هیهات اگر توشان شبانی بکنی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۴
ای نامتحرک حیوانی که تویی
ای خواجهٔ رایگان گرانی که تویی
ای قاعدهٔ قحط جهانی که تویی
ای آب دریغ کاهدانی که تویی
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
حسنی که تو، ای نگار، داری بردست
آن نقش چرا همی نگاری بردست؟
ساعد به سر آستین همی پوش، از آنک
تو میگیری سیاه کاری بردست
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
کردند دگر نگاربندان از ناز
در دست تو دستوانه از مشک طراز
تا کیست که خواهیش به دستان کشتن؟
یا چیست که بر دست همی گیری باز؟
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۰
گر مرد رهی، تو چند بیراه روی؟
اندر پی این منصب و این جاه روی؟
تا کی ز برای زر و سیم دنیا
بر اسب نشینی، به در شاه روی؟
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
تا چند از این غرور بسیار ترا
تا کی ز خیال هر نمودار ترا
سبحان‌الله که از تو کاری عجب است
تو هیچ نه و این همه پندار ترا