عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در نعت خلیفه دوم
بعد از آن چون خلیفه گشت عمر
شد جهانگیر دین پیغمبر
داد تأیید قادرش یاری
در جهانگیری و جهانداری
کرد اظهار دین مصطفوی
بود خورشید ملت نبوی
نفس را در فلک رسانیده
دیو را سایهاش رمانیده
چون دلش شد به نور حق بینا
شد زبانش به ذکر حق گویا
دید در طیبه بر سر منبر
در نهاوند حیلت لشکر
به حیل ره نمود ساریه را
تا رهانید اهل بادیه را
نفس را کرده احتساب نخست
تا ازو آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر می ورزید
بر در عاجزان همی گردید
عدل او گشت در جهان مشهور
که شد از عدل او جهان معمور
شد جهانگیر دین پیغمبر
داد تأیید قادرش یاری
در جهانگیری و جهانداری
کرد اظهار دین مصطفوی
بود خورشید ملت نبوی
نفس را در فلک رسانیده
دیو را سایهاش رمانیده
چون دلش شد به نور حق بینا
شد زبانش به ذکر حق گویا
دید در طیبه بر سر منبر
در نهاوند حیلت لشکر
به حیل ره نمود ساریه را
تا رهانید اهل بادیه را
نفس را کرده احتساب نخست
تا ازو آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر می ورزید
بر در عاجزان همی گردید
عدل او گشت در جهان مشهور
که شد از عدل او جهان معمور
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در عذرخواهی از اتفاق توارد در اشعار
به خدایی که از اشارت کن
عالمی را نموده معماری
که مرا شعر و شاعری عار است
کاش بودم ازین هنر عاری
بارها خواستم کزین ذلّت
دوش خود را دهم سبکباری
نکته، بی خواست می رسد به لبم
چون طبیعی ست نغز گفتاری
در نوشتن بسی مماطله رفت
یک نوشتم ز صد به دشواری
زآنچه هم بر زبان خامه گذشت
شد پریشان بسی ز بیزاری
پاره ای هم، به قید ضبط آمد
همچو در نافه، مشک تاتاری
سی هزار است، در چهارکتاب
نظم کلک بدایع آثاری
تنگ شد در فراخنای جهان
خامهٔ من، ز تنگ مضماری
کلکم آن طوطی شکرشکن است
که بود شهره، در شکرباری
چشم دارم که چون گهرسنجی
گهرم را کند خریداری
گر ببیند میان این همه گنج
که فشاندم به دست بیزاری
لفظ و مضمون غیر را، کم و بیش
که بر آن گشته خامه ام جاری
رفعت پایه بیند و هنرم
ننهد تهمتم به طرّاری
کرده بر آستان فطرت من
مه و خور، آرزوی مسماری
مشک سای مشام عطّار است
نافهٔ نقطه ام به عطاری
گشته از شرم نقش خامه من
متواری، بتان فرخاری
نی وحدت سُرا چو برگیرم
گسلد رشته، گبر زناری
باده ریزد به ساغر مخمور
ورقم را اگر بیفشاری
آفت دشمن است و نیروی دوست
صفدر خامه ام به صفداری
همّت و مایه ام از آن بیش است
که مرا کدیه خوی، پنداری
مبتذل گو، توان شناخت که کیست
طبع جوهرشناس اگر داری
آرد اذعان، به رای روشن من
چشم انصاف اگر نینباری
نتوان چارهٔ توارد کرد
نه ز حزم و نه از جگرخواری
رسی آنگه به درد ما که چو ما
خامه گیری به دست و بنگاری
عالمی را نموده معماری
که مرا شعر و شاعری عار است
کاش بودم ازین هنر عاری
بارها خواستم کزین ذلّت
دوش خود را دهم سبکباری
نکته، بی خواست می رسد به لبم
چون طبیعی ست نغز گفتاری
در نوشتن بسی مماطله رفت
یک نوشتم ز صد به دشواری
زآنچه هم بر زبان خامه گذشت
شد پریشان بسی ز بیزاری
پاره ای هم، به قید ضبط آمد
همچو در نافه، مشک تاتاری
سی هزار است، در چهارکتاب
نظم کلک بدایع آثاری
تنگ شد در فراخنای جهان
خامهٔ من، ز تنگ مضماری
کلکم آن طوطی شکرشکن است
که بود شهره، در شکرباری
چشم دارم که چون گهرسنجی
گهرم را کند خریداری
گر ببیند میان این همه گنج
که فشاندم به دست بیزاری
لفظ و مضمون غیر را، کم و بیش
که بر آن گشته خامه ام جاری
رفعت پایه بیند و هنرم
ننهد تهمتم به طرّاری
کرده بر آستان فطرت من
مه و خور، آرزوی مسماری
مشک سای مشام عطّار است
نافهٔ نقطه ام به عطاری
گشته از شرم نقش خامه من
متواری، بتان فرخاری
نی وحدت سُرا چو برگیرم
گسلد رشته، گبر زناری
باده ریزد به ساغر مخمور
ورقم را اگر بیفشاری
آفت دشمن است و نیروی دوست
صفدر خامه ام به صفداری
همّت و مایه ام از آن بیش است
که مرا کدیه خوی، پنداری
مبتذل گو، توان شناخت که کیست
طبع جوهرشناس اگر داری
آرد اذعان، به رای روشن من
چشم انصاف اگر نینباری
نتوان چارهٔ توارد کرد
نه ز حزم و نه از جگرخواری
رسی آنگه به درد ما که چو ما
خامه گیری به دست و بنگاری
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۱ - مقدمه و حکایت اول از احمد بن عبدالله خجستانی
شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه بر آن وجه که معنی خرد را بزرگ گرداند و معنی بزرگ را خرد و نیکو را در خلعت زشت بازنماید و زشت را در صورت نیکو جلوه کند و بایهام قوتهای غضبانی و شهوانی را بر انگیزد تا بدان ایهام طباع را انقباضی و انبساطی بود و امور عظام را در نظام عالم سبب شود چنانکه آوردهاند:
حکایت: احمد بن عبدالله الخجستانی را پرسیدند که تو مردی خر بنده بودی بامیری خراسان چون افتادی گفت ببادغیس در خجستان روزی دیوان حنظلهٔ بادغیسی همی خواندم بدین دو بیت رسیدم
مهتری گر بکام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
داعیهای در باطن من پدید آمد که بهیچ وجه در آن حالت که اندر بودم راضی نتوانستم بود خران را بفروختم و اسب خریدم و از وطن خویش رحلت کردم و بخدمت علی بن اللیث شدم برادر یعقوب بن اللیث و عمرو بن اللیث و باز دولت صفاریان در ذروهٔ اوج علیین پرواز همی کرد و علی برادر کهبن بود و یعقوب و عمرو را بر او اقبالی تمام بود و چون یعقوب از خراسان بغزنین شد از راه جبال علی بن اللیث مرا از رباط سنگین بازگردانید و بخراسان بشحنگی اقطاعات فرمود و من از آن لشکر سواری صد بر راه کرده بودم و سواری بیست از خود داشتم و از اقطاعات علی بن اللیث یکی کروخ هری بود و دوم خواف نشابور چون بکروخ رسیدم فرمان عرضه کردم آنچه بمن رسید تفرقهٔ لشکر کردم و بلشکر دادم سوار من سیصد شد چون بخواف رسیدم و فرمان عرضه کردم خواجگان خواف تمکین نکردند و گفتند ما را شحنهٔ باید با ده تن رأی من بر آن جمله قرار گرفت که دست از طاعت صفاریان بازداشتم و خواف را غارت کردم و بروستای بشت بیرون شدم و به بیهق درآمدم دو هزار سوار بر من جمع شد بیامدم و نشابور بگرفتم و کار من بالا گرفت و ترقی همی کرد تا جملهٔ خراسان خویشتن را مستخلص گردانیدم اصل و سبب این دو بیت شعر بود، و سلامی اندر تاریخ خویش همی آرد که کار احمد بن عبدالله بدرجهٔ رسید که بنشابور یک شب سیصد هزار دینار و پانصد سر اسب و هزار تا جامه ببخشید و امروز در تاریخ از ملوک قاهره یکی اوست اصل آن دو بیت شعر بود و در عرب و عجم امثال این بسیار است اما برین یکی اختصار کردیم.
حکایت: احمد بن عبدالله الخجستانی را پرسیدند که تو مردی خر بنده بودی بامیری خراسان چون افتادی گفت ببادغیس در خجستان روزی دیوان حنظلهٔ بادغیسی همی خواندم بدین دو بیت رسیدم
مهتری گر بکام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
داعیهای در باطن من پدید آمد که بهیچ وجه در آن حالت که اندر بودم راضی نتوانستم بود خران را بفروختم و اسب خریدم و از وطن خویش رحلت کردم و بخدمت علی بن اللیث شدم برادر یعقوب بن اللیث و عمرو بن اللیث و باز دولت صفاریان در ذروهٔ اوج علیین پرواز همی کرد و علی برادر کهبن بود و یعقوب و عمرو را بر او اقبالی تمام بود و چون یعقوب از خراسان بغزنین شد از راه جبال علی بن اللیث مرا از رباط سنگین بازگردانید و بخراسان بشحنگی اقطاعات فرمود و من از آن لشکر سواری صد بر راه کرده بودم و سواری بیست از خود داشتم و از اقطاعات علی بن اللیث یکی کروخ هری بود و دوم خواف نشابور چون بکروخ رسیدم فرمان عرضه کردم آنچه بمن رسید تفرقهٔ لشکر کردم و بلشکر دادم سوار من سیصد شد چون بخواف رسیدم و فرمان عرضه کردم خواجگان خواف تمکین نکردند و گفتند ما را شحنهٔ باید با ده تن رأی من بر آن جمله قرار گرفت که دست از طاعت صفاریان بازداشتم و خواف را غارت کردم و بروستای بشت بیرون شدم و به بیهق درآمدم دو هزار سوار بر من جمع شد بیامدم و نشابور بگرفتم و کار من بالا گرفت و ترقی همی کرد تا جملهٔ خراسان خویشتن را مستخلص گردانیدم اصل و سبب این دو بیت شعر بود، و سلامی اندر تاریخ خویش همی آرد که کار احمد بن عبدالله بدرجهٔ رسید که بنشابور یک شب سیصد هزار دینار و پانصد سر اسب و هزار تا جامه ببخشید و امروز در تاریخ از ملوک قاهره یکی اوست اصل آن دو بیت شعر بود و در عرب و عجم امثال این بسیار است اما برین یکی اختصار کردیم.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۶ - حکایت چهار - فرخی سیستانی
فرخی از سیستان بود پسر جولوغ غلام امیر خلف بانو طبعی بغایت نیکو داشت و شعر خوش گفتی و چنگ تر زدی و خدمت دهقانی کردی از دهاقین سیستان و این دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی و صد درم سیم نوحی، او را تمام بودی اما زنی خواست هم از موالی خلف و خرجش بیشتر افتاد و دبه و زنبیل درافزود فرخی بی برگ ماند و در سیستان کسی دیگر نبود مگر امراء ایشان فرخی قصه بدهقان برداشت که مرا خرج بیشتر شده است چه شود که دهقان از آنجا که کرم اوست غلهٔ من سیصد کیل کند و سیم صد و پنجاه درم تا مگر با خرج من برابر شود دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست و افزون ازین را روی نیست فرخی چون بشنید مأیوس گشت و از صادر و وارد استخبار میکرد که در اطراف و اکناف عالم نشان ممدوحی شنود تا روی بدو آرد باشد که اصابتی یابد تا خبر کردند او را از امیر ابوالمظفر چغانی بچغانیان که این نوع را تربیت میکند و این جماعت را صله و جایزهٔ فاخر همی دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت درین باب او را یار نیست قصیدهٔ بگفت و عزیمت آن جانب کرد
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حلهٔ تنیده ز دل بافته ز جان
الحق نیکو قصیده ایست و درو وصف شعر کرده است در غایت نیکوئی و مدح خود بی نظیر است پس برگی بساخت و روی بچغانیان نهاد و چون بحضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کرهٔ در دنبال و هر سال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد که کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیدهٔ خواند و شعر امیر برو عرضه کرد خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعر دوست شعر فرخی را شعری دید تر و عذب خوش و استادانه فرخی را سگزی دید بی اندام جبهٔ پیش و پس چاک پوشیده دستاری بزرگ سگزیوار در سر و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود بر سبیل امتحان گفت امیر بداغگاه است و من می روم پیش او و ترا با خود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جائی است، جهانی در جهانی سبزه بینی، پر خیمه و چراغ چون ستاره از هر یکی آواز رود می آید و حریفان درهم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب می بخشد قصیدهٔ گوی لائق وقت و صفت داغگاه کن تا ترا پیش امیر برم فرخی آن شب برفت و قصیدهٔ پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشگ زاید بی قیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بی شمار
دوش وقت صبحدم بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویئ مشگ سوده دارد اندر آستین
باغ گوئی لعبتان جلوه دارد بر کنار
نسترن لؤلوی بیضا دارد اندر مرسله
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجهای دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و شاخ بوقلمون نمای
آب مروارید گون و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از خرمی خیره بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه چون سیمین حصار اندر حصار
هر کجا خیمه است خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار
سبزها با بانگ چنگ مطربان چرب دست
خیمها با بانگ نوش ساقیان می گسار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و خفتگان خواب و خمار
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زر
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بشد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
دیدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار
همچو زلف نیکوان مرو گیسو تاب خورد
همچو عهد دوستان سال خورده استوار
میر عادل بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شاد خوار و کامران و کامگار
هر کرا اندر کمند شست بازی در فکند
گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار
هر چه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش او فرو نشده بود جملهٔ کار ها فرو گذاشت و فرخی را برنشاند و روی بامیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت ای خداوند ترا شاعری آوردهام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است و حکایت کرد آنچه رفته بود پس امیر فرخی را بار داد چون درآمد خدمت کرد امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و بعاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب در وی چند درگذشت فرخی برخاست و بآواز حزین و خوش این قصیده بخواند که
با کاروان حله برفتم ز سیستان
چون تمام برخواند امیر شعر شناس بود و نیز شعر گفتی ازین قصیده بسیار شگفتیها نمود عمید اسعد گفت ای خداوند باش تا بهتر ببینی پس فرخی خاموش گشت و دم در کشید تا غایت مستی امیر پس برخاست و آن قصیدهٔ داغگاه برخواند امیر حیرت آورد پس در آن حیرت روی بفرخی آورد و گفت هزار سر کره آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید ختلی راه تراست تو مردی سگزی و عیاری چندانکه بتوانی گرفت بگیر ترا باشد فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده بیرون آمد و زود دستار از سر فرو گرفت خویشتن را در میان مسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت بیرون برد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت آخر الامر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد کرگان در آن رباط شدند فرخی بغایت مانده شده بود در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد از غایت مستی و ماندگی کرگان را بشمردند چهل و دو سر بودند رفتند و احوال با امیر بگفتند امیر بسیار بخندید و شگفتیها نمود و گفت مردی مقبل است کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید مثال پادشاه را امتثال کردند دیگر روز بطلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرگان را بکسان او سپردند و فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهٔ پوشیدنی و گستردنی و کار فرخی در خدمت او عالی شد و تجملی تمام ساخت پس بخدمت سلطان یمین الدولة محمود رفت و چون سلطان محمود او را متجمل دید بهمان چشم درو نگریست و کارش بدانجا رسید که تا بیست غلام سیمین کمر از پس او برنشستندی و السلام.
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حلهٔ تنیده ز دل بافته ز جان
الحق نیکو قصیده ایست و درو وصف شعر کرده است در غایت نیکوئی و مدح خود بی نظیر است پس برگی بساخت و روی بچغانیان نهاد و چون بحضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کرهٔ در دنبال و هر سال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد که کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیدهٔ خواند و شعر امیر برو عرضه کرد خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعر دوست شعر فرخی را شعری دید تر و عذب خوش و استادانه فرخی را سگزی دید بی اندام جبهٔ پیش و پس چاک پوشیده دستاری بزرگ سگزیوار در سر و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود بر سبیل امتحان گفت امیر بداغگاه است و من می روم پیش او و ترا با خود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جائی است، جهانی در جهانی سبزه بینی، پر خیمه و چراغ چون ستاره از هر یکی آواز رود می آید و حریفان درهم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب می بخشد قصیدهٔ گوی لائق وقت و صفت داغگاه کن تا ترا پیش امیر برم فرخی آن شب برفت و قصیدهٔ پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشگ زاید بی قیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بی شمار
دوش وقت صبحدم بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویئ مشگ سوده دارد اندر آستین
باغ گوئی لعبتان جلوه دارد بر کنار
نسترن لؤلوی بیضا دارد اندر مرسله
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجهای دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و شاخ بوقلمون نمای
آب مروارید گون و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از خرمی خیره بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه چون سیمین حصار اندر حصار
هر کجا خیمه است خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار
سبزها با بانگ چنگ مطربان چرب دست
خیمها با بانگ نوش ساقیان می گسار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و خفتگان خواب و خمار
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زر
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بشد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
دیدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار
همچو زلف نیکوان مرو گیسو تاب خورد
همچو عهد دوستان سال خورده استوار
میر عادل بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شاد خوار و کامران و کامگار
هر کرا اندر کمند شست بازی در فکند
گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار
هر چه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش او فرو نشده بود جملهٔ کار ها فرو گذاشت و فرخی را برنشاند و روی بامیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت ای خداوند ترا شاعری آوردهام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است و حکایت کرد آنچه رفته بود پس امیر فرخی را بار داد چون درآمد خدمت کرد امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و بعاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب در وی چند درگذشت فرخی برخاست و بآواز حزین و خوش این قصیده بخواند که
با کاروان حله برفتم ز سیستان
چون تمام برخواند امیر شعر شناس بود و نیز شعر گفتی ازین قصیده بسیار شگفتیها نمود عمید اسعد گفت ای خداوند باش تا بهتر ببینی پس فرخی خاموش گشت و دم در کشید تا غایت مستی امیر پس برخاست و آن قصیدهٔ داغگاه برخواند امیر حیرت آورد پس در آن حیرت روی بفرخی آورد و گفت هزار سر کره آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید ختلی راه تراست تو مردی سگزی و عیاری چندانکه بتوانی گرفت بگیر ترا باشد فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده بیرون آمد و زود دستار از سر فرو گرفت خویشتن را در میان مسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت بیرون برد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت آخر الامر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد کرگان در آن رباط شدند فرخی بغایت مانده شده بود در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد از غایت مستی و ماندگی کرگان را بشمردند چهل و دو سر بودند رفتند و احوال با امیر بگفتند امیر بسیار بخندید و شگفتیها نمود و گفت مردی مقبل است کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید مثال پادشاه را امتثال کردند دیگر روز بطلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرگان را بکسان او سپردند و فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهٔ پوشیدنی و گستردنی و کار فرخی در خدمت او عالی شد و تجملی تمام ساخت پس بخدمت سلطان یمین الدولة محمود رفت و چون سلطان محمود او را متجمل دید بهمان چشم درو نگریست و کارش بدانجا رسید که تا بیست غلام سیمین کمر از پس او برنشستندی و السلام.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۱۱ - حکایت نه - فردوسی
استاد ابو القاسم فردوسی از دهاقین طوس بود از دیهی که آن دیه را باژ خوانند و از ناحیت طبران است بزرگ دیهی است و از وی هزار مرد بیرون آید فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت چنانکه بدخل آن ضیاع از امثال خود بی نیاز بود و از عقب یک دختر بیش نداشت و شاهنامه بنظم همی کرد و همه امید او آن بود که از صلهٔ آن کتاب جهاز آن دختر بسازد بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد و الحق هیچ باقی نگذاشت و سخن را بآسمان علیین برد و در عذوبت بماء معین رسانید و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است در نامهٔ که زال همی نویسد بسام نریمان بمازندران در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد:
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر درود و نوید و خرام
نخست از جهان آفرین یاد کرد
که هم داد فرمود و هم داد کرد
وزو باد بر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود
چمانندهٔ چرمه هنگام گرد
چرانندهٔ کرگس اندر نبرد
فزایندهٔ باد آوردگاه
فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
بمردی هنر در هنر ساخته
سرش از هنر گردن افراخته
من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و راوی ابودلف و وشکر حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت نام این هر سه بگوید:
ازین نامه از نامداران شهر
علی دیلم و بودلف راست بهر
نیامد جز احسنتشان بهره ام
بکفت اندر احسنتشان زهره ام
حیی قتیبه است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج
حیی قتیبه عامل طوس بود و اینقدر او را واجب داشت و از خراج فرو نهاد لا جرم نام او تا قیامت بماند و پادشاهان همی خوانند پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی بحضرت نهاد بغزنین و بپایمردی خواجهٔ بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد و سلطان محمود از خواجه منتها داشت اما خواجهٔ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همیانداختند محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم گفتند پنجاه هزار درم و این خود بسیار باشد که او مرد رافضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل کند که او گفت
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
و بر رفض او این بیتها دلیل است که او گفت:
خردمند گیتی چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تند باد
چو هفتاد کشتی درو ساخته
همه بادبانها برافراخته
میانه یکی خوب کشتی عروس
برآراسته همچو چشم خروس
پیمبر بدو اندرون با علی
همه اهل بیت نبی و وصی
اگر خلد خواهی بدیگر سرای
بنزد نبی و وصی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین دان و این راه راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
یقین دان که خاک پی حیدرم
و سلطان محمود مردی متعصب بود درو این تخلیط بگرفت [و] مسموع افتاد، در جمله بیست هزار درم بفردوسی رسید بغایت رنجور شد و بگرمابه رفت و برآمد فقاعی بخورد و آن سیم میان حمامی و فقاعی قسم فرمود سیاست محمود دانست بشب از غرنین برفت و بهری بدکان اسمعیل وراق پدر ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانهٔ او متواری بود تا طالبان محمود بطوس رسیدند و بازگشتند و چون فردوسی ایمن شد از هری روی بطوس نهاد و شاهنامه برگرفت و بطبرستان شد بنزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود و آن خاندانی است بزرگ نسبت ایشان بیزدگرد شهریار پیوندند پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت من این کتاب را از نام محمود با نام تو خواهم کردن که این کتاب همه اخبار و آثار جدان تست شهریار او را بنواخت و نیکوئیها فرمود و گفت یا استاد محمود را بر آن داشتند و کتاب ترا بشرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مرد شیعیئی و هر که تولی بخاندان پیامبر کند او را دنیاوی بهیچ کاری نرود که ایشان را خود نرفته است محمود خداوندگار من است تو شاهنامه بنام او رها کن و هجو او بمن ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم محمود خود ترا خواند و رضای تو طلبد و رنج چنین کتاب ضایع نماند و دیگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت هر بیتی بهزار درم خریدم آن صد بیت بمن ده و با محمود دل خوش کن فردوسی آن بیتها فرستاد بفرمود تا بشستند فردوسی نیز سواد بشست و آن هجو مندرس گشت و از آن جمله شش بیت بماند
مرا غمز کردند کان پرسخن
بمهر علی و نبی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
پرستار زاده نیاید بکار
وگر چند باشد پدر شهریار
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی
به نیکی نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی بگاه
چو اندر تبارش بزرگی نبود
ندانست نام بزرگان شنود
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را و محمود ازو منتها داشت، در سنهٔ اربع عشرة و خمسمایة بنشابور شنیدم از امیر معزی که او گفت از امیر عبدالرزاق شنیدم بطوس که او گفت وقتی محمود بهندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روی بغزنین نهاده مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آئی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و باز گردی دیگر روز محمود بر نشست و خواجهٔ بزرگ بر دست راست او همی راند که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد سلطان با خواجه گفت چه جواب داده باشد خواجه این بیت فردوسی بخواند:
اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت این بیت کراست که مردی ازو همی زاید گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید محمود گفت سره کردی که مرا از آن یاد آوردی که من از آن پشیمان شدهام آن آزاد مرد از من محروم ماند بغزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم خواجه چون بغزنین آمد بر محمود یاد کرد سلطان گفت شصت هزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و باشتر سلطانی بطوس برند و ازو عذر خواهند خواجه سالها بود تا درین بند بود آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید از دروازهٔ رود بار اشتر در میشد و جنازهٔ فردوسی بدروازهٔ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازهٔ او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هر چند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت درون دروازه باغی بود ملک فردوسی او را در آن باغ دفن کردند امروز هم در آنجاست و من در سنهٔ عشر و خمسمایة آن خاک را زیارت کردم گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار صلت سلطان خواستند که بدو سپارند قبول نکرد و گفت بدان محتاج نیستم صاحب برید بحضرت بنوشت و بر سلطان عرضه کردند مثال داد که آن دانشمند از طبران برود بدین فضولی که کرده است و خانمان بگذارد و آن مال بخواجه ابوبکر اسحق کرامی دهند تا رباط چاهه که بر سر راه نشابور و مرو است در حد طوس عمارت کند چون مثال بطوس رسید فرمان را امتثال نمودند و عمارت رباط چاهه از آن مال است،
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر درود و نوید و خرام
نخست از جهان آفرین یاد کرد
که هم داد فرمود و هم داد کرد
وزو باد بر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود
چمانندهٔ چرمه هنگام گرد
چرانندهٔ کرگس اندر نبرد
فزایندهٔ باد آوردگاه
فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
بمردی هنر در هنر ساخته
سرش از هنر گردن افراخته
من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و راوی ابودلف و وشکر حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت نام این هر سه بگوید:
ازین نامه از نامداران شهر
علی دیلم و بودلف راست بهر
نیامد جز احسنتشان بهره ام
بکفت اندر احسنتشان زهره ام
حیی قتیبه است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج
حیی قتیبه عامل طوس بود و اینقدر او را واجب داشت و از خراج فرو نهاد لا جرم نام او تا قیامت بماند و پادشاهان همی خوانند پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی بحضرت نهاد بغزنین و بپایمردی خواجهٔ بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد و سلطان محمود از خواجه منتها داشت اما خواجهٔ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همیانداختند محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم گفتند پنجاه هزار درم و این خود بسیار باشد که او مرد رافضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل کند که او گفت
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
و بر رفض او این بیتها دلیل است که او گفت:
خردمند گیتی چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تند باد
چو هفتاد کشتی درو ساخته
همه بادبانها برافراخته
میانه یکی خوب کشتی عروس
برآراسته همچو چشم خروس
پیمبر بدو اندرون با علی
همه اهل بیت نبی و وصی
اگر خلد خواهی بدیگر سرای
بنزد نبی و وصی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین دان و این راه راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
یقین دان که خاک پی حیدرم
و سلطان محمود مردی متعصب بود درو این تخلیط بگرفت [و] مسموع افتاد، در جمله بیست هزار درم بفردوسی رسید بغایت رنجور شد و بگرمابه رفت و برآمد فقاعی بخورد و آن سیم میان حمامی و فقاعی قسم فرمود سیاست محمود دانست بشب از غرنین برفت و بهری بدکان اسمعیل وراق پدر ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانهٔ او متواری بود تا طالبان محمود بطوس رسیدند و بازگشتند و چون فردوسی ایمن شد از هری روی بطوس نهاد و شاهنامه برگرفت و بطبرستان شد بنزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود و آن خاندانی است بزرگ نسبت ایشان بیزدگرد شهریار پیوندند پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت من این کتاب را از نام محمود با نام تو خواهم کردن که این کتاب همه اخبار و آثار جدان تست شهریار او را بنواخت و نیکوئیها فرمود و گفت یا استاد محمود را بر آن داشتند و کتاب ترا بشرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مرد شیعیئی و هر که تولی بخاندان پیامبر کند او را دنیاوی بهیچ کاری نرود که ایشان را خود نرفته است محمود خداوندگار من است تو شاهنامه بنام او رها کن و هجو او بمن ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم محمود خود ترا خواند و رضای تو طلبد و رنج چنین کتاب ضایع نماند و دیگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت هر بیتی بهزار درم خریدم آن صد بیت بمن ده و با محمود دل خوش کن فردوسی آن بیتها فرستاد بفرمود تا بشستند فردوسی نیز سواد بشست و آن هجو مندرس گشت و از آن جمله شش بیت بماند
مرا غمز کردند کان پرسخن
بمهر علی و نبی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
پرستار زاده نیاید بکار
وگر چند باشد پدر شهریار
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی
به نیکی نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی بگاه
چو اندر تبارش بزرگی نبود
ندانست نام بزرگان شنود
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را و محمود ازو منتها داشت، در سنهٔ اربع عشرة و خمسمایة بنشابور شنیدم از امیر معزی که او گفت از امیر عبدالرزاق شنیدم بطوس که او گفت وقتی محمود بهندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روی بغزنین نهاده مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آئی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و باز گردی دیگر روز محمود بر نشست و خواجهٔ بزرگ بر دست راست او همی راند که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد سلطان با خواجه گفت چه جواب داده باشد خواجه این بیت فردوسی بخواند:
اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت این بیت کراست که مردی ازو همی زاید گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید محمود گفت سره کردی که مرا از آن یاد آوردی که من از آن پشیمان شدهام آن آزاد مرد از من محروم ماند بغزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم خواجه چون بغزنین آمد بر محمود یاد کرد سلطان گفت شصت هزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و باشتر سلطانی بطوس برند و ازو عذر خواهند خواجه سالها بود تا درین بند بود آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید از دروازهٔ رود بار اشتر در میشد و جنازهٔ فردوسی بدروازهٔ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازهٔ او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هر چند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت درون دروازه باغی بود ملک فردوسی او را در آن باغ دفن کردند امروز هم در آنجاست و من در سنهٔ عشر و خمسمایة آن خاک را زیارت کردم گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار صلت سلطان خواستند که بدو سپارند قبول نکرد و گفت بدان محتاج نیستم صاحب برید بحضرت بنوشت و بر سلطان عرضه کردند مثال داد که آن دانشمند از طبران برود بدین فضولی که کرده است و خانمان بگذارد و آن مال بخواجه ابوبکر اسحق کرامی دهند تا رباط چاهه که بر سر راه نشابور و مرو است در حد طوس عمارت کند چون مثال بطوس رسید فرمان را امتثال نمودند و عمارت رباط چاهه از آن مال است،
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
قانع دلا به خشگ و تر روزگار باش
آسودهخاطر از خطر روزگار باش
گر زیرکی قناعت کنج قفس گزین
فارغ ز آفت شجر روزگار باش
از بوی آشنایی مردم دماغ گیر
ایمن همی ز دردسر روزگار باش
تو پای از این محل خطر بر کنار کش
گو دست غیر در کمر روزگار باش
جنسی که باب منزل عیش است بی غمی است
فارغ ز قید سیم و زر روزگار باش
غافل مشو ز گردش این روز و شب مدام
بیدار چشم فتنهگر روزگار باش
قصاب آه و ناله به جایی نمیرسد
لال از برای گوش کر روزگار باش
آسودهخاطر از خطر روزگار باش
گر زیرکی قناعت کنج قفس گزین
فارغ ز آفت شجر روزگار باش
از بوی آشنایی مردم دماغ گیر
ایمن همی ز دردسر روزگار باش
تو پای از این محل خطر بر کنار کش
گو دست غیر در کمر روزگار باش
جنسی که باب منزل عیش است بی غمی است
فارغ ز قید سیم و زر روزگار باش
غافل مشو ز گردش این روز و شب مدام
بیدار چشم فتنهگر روزگار باش
قصاب آه و ناله به جایی نمیرسد
لال از برای گوش کر روزگار باش
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی رثاء الامام موسی الکاظم علیه السلام
عمری ار موسی کاظم ز جفا مسجون بود
در صدف گوهر بحر عظمت مکنون بود
مظهر غیب مصون بود و حجاب ازلی
اسم اعظم ز نخست از همه کس مخزون بود
ماه کنعان بُد و شد گاه تنزل در چاه
یا که زندان شکم ماهی و او ذوالنون بود
کاظم الغیظ که با صبر و شکیبائی او
صبر ایوب چه یک قطره که با جیحون بود
پرتوی بود که تابید از این نور جمال
آن تجلی که دل موسی از او مفتون بود
پور عمران نکشید آنچه که موسی ز رشید
ظلم فرعون نه همچون ستم هارون بود
پای در سلسله سر سلسلۀ عشق نهاد
لیلی حسن ازل را ز ازل مفتون بود
سندی ار زهر ستم ریخت بکامش چه عجب
تلخی کام وی از تلخی زهر افزون بود
از رطب سوخته موسی چه ز انگور رضا
نخل وحدت ثمرش میوۀ گوناگون بود
کس ندانست در آن حال که حالش چون گشت
غمگسار وی و غمپرور وی، بیچون بود
گر بمطموره غریبانه بجانان جان داد
دل بیگانه و خویش از غم او پر خون بود
شحنۀ شهر اگر شهره نمودش چون مهر
لیک از بار غمش فُلک فلک مشحون بود
در صدف گوهر بحر عظمت مکنون بود
مظهر غیب مصون بود و حجاب ازلی
اسم اعظم ز نخست از همه کس مخزون بود
ماه کنعان بُد و شد گاه تنزل در چاه
یا که زندان شکم ماهی و او ذوالنون بود
کاظم الغیظ که با صبر و شکیبائی او
صبر ایوب چه یک قطره که با جیحون بود
پرتوی بود که تابید از این نور جمال
آن تجلی که دل موسی از او مفتون بود
پور عمران نکشید آنچه که موسی ز رشید
ظلم فرعون نه همچون ستم هارون بود
پای در سلسله سر سلسلۀ عشق نهاد
لیلی حسن ازل را ز ازل مفتون بود
سندی ار زهر ستم ریخت بکامش چه عجب
تلخی کام وی از تلخی زهر افزون بود
از رطب سوخته موسی چه ز انگور رضا
نخل وحدت ثمرش میوۀ گوناگون بود
کس ندانست در آن حال که حالش چون گشت
غمگسار وی و غمپرور وی، بیچون بود
گر بمطموره غریبانه بجانان جان داد
دل بیگانه و خویش از غم او پر خون بود
شحنۀ شهر اگر شهره نمودش چون مهر
لیک از بار غمش فُلک فلک مشحون بود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۶ - در بیان مرید شدن سید برهان الدین محقق ترمدی رضی اللّه عنه حضرت مولانا ابهاء الدین و الحق ولد را عظم اللّه ذکره در بلخ و دیدن مفتیان بلخ پیغامبر را علیه السلام در خواب که در خیمۀ بزرگ نشسته بود و بهاء الدین ولد را استقبال کرد و با کرام و اعزاز از تمام بالای خود نشانید و بمفتیان فرمود که بعد از این او را سلطان العلماء خوانند و آمدن مفتیان بامداد باتفاق تا آن عجایب را که در یک شب دیده بودند عرضه کنند که دوش چنین دیدیم پیش از آنکه بسخن آیند حضرتش جمله را بعین آن صورت که ایشان دیده بودند بعلامات تمام بیان فرمود، بیهوشی و حیرت آن جماعت یکی در هزار شد و پیوسته ضمایر خلایق گفتی و بر سر آن فایدههای دیگر فرمودی که سر سر ایشان بود و از آن خبر نداشتند.
در جوانی ببلخ چون آمد
خواست کان جایگاه آرامد
جد ما را چو دید آن طالب
که برو بود عشق حق غالب
لقبش بد بهاء دین ولد
عاشقانش گذشته از عد و حد
جمله اجداد او شیوخ کبار
همه در علم و در عمل مختار
اصل او را نسب ابوبکری
زان چو صدیق داشت او صدری
مثل او کس نبود در فتوی
از فرشته گذشته در تقوی
همچو او در جهان نبد عالم
بنده اش بود عادل و ظالم
بود اندر همه فنون استاد
حق بوی علم را تمامت داد
بوحنیفه اگر بدی زنده
بر در او ز جان شدی بنده
فخر رازی و صد چو بوسینا
چه زدندی بپیش آن بینا
همه چون طفلکان نوآموز
آمدندی بخدمتش هر روز
خوانده سلطان عالمان او را
مصطفی قطب انبیای خدا
مفتیان بزرگ اندر خواب
دیده یک خیمۀ کشیده طناب
مصطفی اندرون خیمه بناز
زده تکیه بصد هزار اعزاز
ناگهانی بهاء دین ولد
از در خیمه اندرون آمد
مصطفی چونکه دید جست از جا
پیش رفت و گرفت دستش را
برد پهلوی خویش بنشاندش
زان ملاقات گشت بیحد خوش
گفت از آن پس بمفتیان این را
که از امروز این شه دین را
جمله سلطان عا لمان گوئید
در رکابش بجان و دل پوئید
بامدادان باتفاق همه
از سر صدق بی نفاق همه
ب ردرش آمدند تا گویند
سر آن خواب را از او جویند
پیش از آنکه کنند عرض او گفت
خوابشان را و سر نکرد نهفت
دادشان از مقام و حال نشان
همه را کرد او تمام بیان
جمله پیشش فغان بر آوردند
بی دف و نای شورها کردند
خیره گشتند در کرامت او
وز خبرهای باعلامت او
دائماً او ضمیر خلقان را
باز گفتی برای برهان را
تا بدانند کاهل ذوق و صفا
یافتند از خدای کار و کیا
نایبان گزین خلاق اند
هر یکی پادشاه آفاق اند
هرچه خواهند در دو کون شود
از بدو نیک جمله پیش رود
دیو را چون ملک کنند بدم
هم ملک را کنند دیو دژم
حاکم مطلق اند در عالم
لطف از ایشان رسیده بر عالم
همه از عکس نورشان روشن
خار دلها ز لطفشان گلشن
آفتاب حقایق اند همه
زندگی دقایق اند همه
همه گفتن برای اجسام است
زانکه هر جسم را جدا نام است
عدد موجها اگر شد صد
بحر را بنگر و گذر ز عدد
بس کنم زین سخن که رمز بس است
هر کرا اندرون خانه کس است
گشت سید مریدش از دل و جان
تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او بمراد
زانکه شیخش عطای بیحد داد
چشمهای ورا گشاد چو باز
تا سوی شاه خویش آید باز
بی نوا آمد و نواها یافت
رفت از وی کدر صفاها یافت
چشمۀ عشق از دلش جوشید
جان او بادۀ بقا نوشید
عین غمهاش ذوق و شادی شد
سوی عشقش چو شیخ هادی شد
خار هجرش ز وصل گلشن گشت
شب تارش چو روز روشن گشت
مس جانش ز نار عشق گداخت
گشت زر چون بکیمیا در ساخت
شهوت ناریش از او شد نور
گشت موسی وق ت در تن طور
نیست شد از خود و بحق پیوست
گشت روح و ز بند جسم برست
مرد پیش از اجل بدل شد حال
زنده گشت از جلیل جل جلال
عمر بشمرده را چو داد ستد
از خدا عمر باقی سرمد
همچو دانه که شد فنا در خاک
با دو صد برگ سر بزد چالاک
گوهرش جوش کرد و دریا شد
ترک پستی گزید و بالا شد
شد بر او تنگ این جهان فنا
رفت همچون ملائکه بسما
شد میسر ورا در آن رفتار
عالم وصل و ملکت دیدار
عاقبت قطب گشت در عالم
سجده گاه ملک شد و آدم
چون ز آدم گذشت در رتبت
لاجرم آدمش کند خدمت
هس نقره همیشه ساجد زر
همچنان زر کند سجود گهر
پایه پایه است نردبان جانا
پایۀ زیر ساجد بالا
چونکه کم طالب است افزون را
پس کند سجده برد اکسون را
ب یست جویان شده است پنجه را
خواجۀ میر سر نهد شه را
هر که از تو فزون بود شه تست
زانکه تو اختری و او مه تست
ظاهراً گر نئی ورا واجد
لیک هستیش باطناً ساجد
در حقیقت غلام اوئی ب و
گر بصورت ورا نجوئی تو
تو مرید وئی و بیخبری
طفل خردی و غافل از پدری
بنده ای وصف شه کجا گوید
شرح او را مگر خدا گوید
این ندارد کران از آن شه گو
ترک اختر کن و از آن مه گو
خواست کان جایگاه آرامد
جد ما را چو دید آن طالب
که برو بود عشق حق غالب
لقبش بد بهاء دین ولد
عاشقانش گذشته از عد و حد
جمله اجداد او شیوخ کبار
همه در علم و در عمل مختار
اصل او را نسب ابوبکری
زان چو صدیق داشت او صدری
مثل او کس نبود در فتوی
از فرشته گذشته در تقوی
همچو او در جهان نبد عالم
بنده اش بود عادل و ظالم
بود اندر همه فنون استاد
حق بوی علم را تمامت داد
بوحنیفه اگر بدی زنده
بر در او ز جان شدی بنده
فخر رازی و صد چو بوسینا
چه زدندی بپیش آن بینا
همه چون طفلکان نوآموز
آمدندی بخدمتش هر روز
خوانده سلطان عالمان او را
مصطفی قطب انبیای خدا
مفتیان بزرگ اندر خواب
دیده یک خیمۀ کشیده طناب
مصطفی اندرون خیمه بناز
زده تکیه بصد هزار اعزاز
ناگهانی بهاء دین ولد
از در خیمه اندرون آمد
مصطفی چونکه دید جست از جا
پیش رفت و گرفت دستش را
برد پهلوی خویش بنشاندش
زان ملاقات گشت بیحد خوش
گفت از آن پس بمفتیان این را
که از امروز این شه دین را
جمله سلطان عا لمان گوئید
در رکابش بجان و دل پوئید
بامدادان باتفاق همه
از سر صدق بی نفاق همه
ب ردرش آمدند تا گویند
سر آن خواب را از او جویند
پیش از آنکه کنند عرض او گفت
خوابشان را و سر نکرد نهفت
دادشان از مقام و حال نشان
همه را کرد او تمام بیان
جمله پیشش فغان بر آوردند
بی دف و نای شورها کردند
خیره گشتند در کرامت او
وز خبرهای باعلامت او
دائماً او ضمیر خلقان را
باز گفتی برای برهان را
تا بدانند کاهل ذوق و صفا
یافتند از خدای کار و کیا
نایبان گزین خلاق اند
هر یکی پادشاه آفاق اند
هرچه خواهند در دو کون شود
از بدو نیک جمله پیش رود
دیو را چون ملک کنند بدم
هم ملک را کنند دیو دژم
حاکم مطلق اند در عالم
لطف از ایشان رسیده بر عالم
همه از عکس نورشان روشن
خار دلها ز لطفشان گلشن
آفتاب حقایق اند همه
زندگی دقایق اند همه
همه گفتن برای اجسام است
زانکه هر جسم را جدا نام است
عدد موجها اگر شد صد
بحر را بنگر و گذر ز عدد
بس کنم زین سخن که رمز بس است
هر کرا اندرون خانه کس است
گشت سید مریدش از دل و جان
تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او بمراد
زانکه شیخش عطای بیحد داد
چشمهای ورا گشاد چو باز
تا سوی شاه خویش آید باز
بی نوا آمد و نواها یافت
رفت از وی کدر صفاها یافت
چشمۀ عشق از دلش جوشید
جان او بادۀ بقا نوشید
عین غمهاش ذوق و شادی شد
سوی عشقش چو شیخ هادی شد
خار هجرش ز وصل گلشن گشت
شب تارش چو روز روشن گشت
مس جانش ز نار عشق گداخت
گشت زر چون بکیمیا در ساخت
شهوت ناریش از او شد نور
گشت موسی وق ت در تن طور
نیست شد از خود و بحق پیوست
گشت روح و ز بند جسم برست
مرد پیش از اجل بدل شد حال
زنده گشت از جلیل جل جلال
عمر بشمرده را چو داد ستد
از خدا عمر باقی سرمد
همچو دانه که شد فنا در خاک
با دو صد برگ سر بزد چالاک
گوهرش جوش کرد و دریا شد
ترک پستی گزید و بالا شد
شد بر او تنگ این جهان فنا
رفت همچون ملائکه بسما
شد میسر ورا در آن رفتار
عالم وصل و ملکت دیدار
عاقبت قطب گشت در عالم
سجده گاه ملک شد و آدم
چون ز آدم گذشت در رتبت
لاجرم آدمش کند خدمت
هس نقره همیشه ساجد زر
همچنان زر کند سجود گهر
پایه پایه است نردبان جانا
پایۀ زیر ساجد بالا
چونکه کم طالب است افزون را
پس کند سجده برد اکسون را
ب یست جویان شده است پنجه را
خواجۀ میر سر نهد شه را
هر که از تو فزون بود شه تست
زانکه تو اختری و او مه تست
ظاهراً گر نئی ورا واجد
لیک هستیش باطناً ساجد
در حقیقت غلام اوئی ب و
گر بصورت ورا نجوئی تو
تو مرید وئی و بیخبری
طفل خردی و غافل از پدری
بنده ای وصف شه کجا گوید
شرح او را مگر خدا گوید
این ندارد کران از آن شه گو
ترک اختر کن و از آن مه گو
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۳ - در بیان آنکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز در غیب مشاهده میکرد و قطبی را دید که چهار هزار مرید داشت. همه اولیاء گشته و بحق رسیده، در چله از حق تعالی حالتی و مقامی میخواست که بدان نرسیده بود و در تمنای آن یارب یارب میگفت تا حدی بزرگ بود که بموافقت او همه اجزای زمین و آسمان و ارواح سفلی و علوی یارب میگفتند. نور خدای تعالی بمقدار سپری لطیف برگوش مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره میزد و میگفت لبیک لبیک. چون سه بار آن معنی مکرر شد، شمس الدین از سر ناز گفت که، یارب آن شیخ میگوید، لبیک با اوگو. در حال پی آن سخن نور پیاپی بر گوش مولانا شمس الدین تبریزی میزد که لبیک لبیک لبیک.
سخن شمس دین همیگفتیم
در اسرار او همیسفتیم
بهر فهم جماعت محجوب
ترک کردیم ذکر آن محبوب
باز در راه و منزل افتادیم
باز سررشته را ز کف دادیم
چه توان کرد چونکه قوم لئیم
ترک گوهر کنند از پی سیم
دید یک روز فاش مولانا
عالم غیب در شهی والا
که بد او را مرید چار هزار
همه دانا و واصل و مختار
بانگ میکرد در طلب یارب
با هزاران نیاز و شوق و ادب
همه هستی از آشکار و نهفت
گ شته با او رفیق در آن گفت
با چنین مرتبه خدا او را
یک جواب ی نداد از استغنا
نور حق از ورای حس بشر
گشت چون قرص آفتاب و قمر
بر سرور وی و گوش شمس الدین
میزد آن نور بی ی س ار و یمین
گفت لبیک بیعدد آن دم
نور صاف لطیف بی لب و فم
گفت یارب چو او همیگوید
نور سوی من از چه میپوید
چون چنین گفت نور بی امهال
خویش صد بار زد در او در حال
با هزاران تواضع و لبیک
کرد اکرام شمس دین آن پیک
زین بدان کاو چگونه معشوق است
گر تو را نور و سر فاروق است
باز در غیب دید مولانا
که ببغداد یک ولی خدا
بیحد و بیکران مریدان داشت
صد جهان نهفته در جان داشت
قطب بود و یگانه در دو جهان
سرور و پیشوای اهل زمان
در پی حالی همیلرزید
گونه گون جهدها همیورزید
گفت او را ز جود مولانا
نشود حاصل آن بجهد ترا
گفت او در جواب پس چکنم
چاره چبود مرا چه حیله تنم
گفت رو پیش شمس تبریزی
آن بیابی چو باوی آمیزی
گفت او را عجب کجا یابم
ده نشانی که سویش اشتابم
گفت او را تو کی توانی دید
چون چنین دولتی بکس نرسید
لیک برخیز و روسوی میدان
او ببیند ترا و بخشد جان
کاغلب اوقات او در آن میدان
میکند خفیه فرجۀ خلقان
در زمان شیخ سوی میدان شد
شمس دین را بعشق جویان شد
دید از دور شمس دین او را
که نهاده است سوی او رو را
گردنش گشته از چله لاغر
شده جسمش نحیف و رخ اصفر
خنده آمد ورا از آن حالت
کرد بر حال زار او رحمت
از کرم خوش بر او نظر انداخت
کار او را بیک نظر انداخت
برسانید با مراد او را
کرد دلشاد آن خدا جورا
ش ه قه ای زد ز شوق و جامه درید
چون میسر شد آنچه میطلبید
بی سلام و علیک بخشش بین
بی ز خدمت نوازش و تمکین
اینچنین شیخ را تو شیخ مگو
چونکه بی علت است بخشش او
کس نبیند ورا و او هردم
بر سر ریش ها نهد مرهم
بندها را همیکند از پا
چشمها را همیکند بینا
حاجت نیک و بد از اوست روا
میرساند بدرد جمله دوا
آنکه بی صحبتی چنین احسان
میکند با خسان و هم بحسان
چه کند با کسی که دید او را
بر دل و جان خود گزید او را
سالها صحبت ورا دریافت
در پی امر او ز جان بشتافت
کی توان شرح کردن آن ب سخن
که چه بخشیدش او ز علم لدن
مگر آنرا خدای داند و بس
نکند هیچ فهم آنرا کس
اینچنین بخت غیر مولانا
هیچکس درنیافت ای دانا
از همه اولیای خاص گزین
گشت او اندر آن عطا تعیین
زان سبب او فرید عصر آمد
کش چنین فتح و جیش و نصر آمد
زان ابائی که بوبکس نرسید
سیر خورد او و هیچ رنج ندید
گر تو او را شه شهان خوانی
یا فزونتر ز جان جان دانی
یا خود از عرش بر ترش گوئی
یا که در نور وحدتش جوئی
این بود او و بلکه صد چندین
زانکه او را نبود هیچ قرین
خلق و خلقش بکس نمیمانست
علم او جز خدا نمیدانست
لب لعلش چو در بباریدی
مرده را جان نو سپاریدی
سخنش بود همچو شهد و نبات
زنده و مرده زو ببرده حیات
مردگان جمله گشته زان دم حی
زندگان زنده تر شده از وی
قد و خد و دو چشم و ابرویش
بود شیرین و خوب چون خویش
یوسف ار حسن و لطف او دیدی
پردۀ صبر را بدریدی
کف خود چون ترنج بریدی
مرغ جانش ز تن بپریدی
نمکش را محمد مختار
کرده بود از کرم بوی ایثار
در نیاید صفات او ببیان
شرح او را مگر کند دیان
در اسرار او همیسفتیم
بهر فهم جماعت محجوب
ترک کردیم ذکر آن محبوب
باز در راه و منزل افتادیم
باز سررشته را ز کف دادیم
چه توان کرد چونکه قوم لئیم
ترک گوهر کنند از پی سیم
دید یک روز فاش مولانا
عالم غیب در شهی والا
که بد او را مرید چار هزار
همه دانا و واصل و مختار
بانگ میکرد در طلب یارب
با هزاران نیاز و شوق و ادب
همه هستی از آشکار و نهفت
گ شته با او رفیق در آن گفت
با چنین مرتبه خدا او را
یک جواب ی نداد از استغنا
نور حق از ورای حس بشر
گشت چون قرص آفتاب و قمر
بر سرور وی و گوش شمس الدین
میزد آن نور بی ی س ار و یمین
گفت لبیک بیعدد آن دم
نور صاف لطیف بی لب و فم
گفت یارب چو او همیگوید
نور سوی من از چه میپوید
چون چنین گفت نور بی امهال
خویش صد بار زد در او در حال
با هزاران تواضع و لبیک
کرد اکرام شمس دین آن پیک
زین بدان کاو چگونه معشوق است
گر تو را نور و سر فاروق است
باز در غیب دید مولانا
که ببغداد یک ولی خدا
بیحد و بیکران مریدان داشت
صد جهان نهفته در جان داشت
قطب بود و یگانه در دو جهان
سرور و پیشوای اهل زمان
در پی حالی همیلرزید
گونه گون جهدها همیورزید
گفت او را ز جود مولانا
نشود حاصل آن بجهد ترا
گفت او در جواب پس چکنم
چاره چبود مرا چه حیله تنم
گفت رو پیش شمس تبریزی
آن بیابی چو باوی آمیزی
گفت او را عجب کجا یابم
ده نشانی که سویش اشتابم
گفت او را تو کی توانی دید
چون چنین دولتی بکس نرسید
لیک برخیز و روسوی میدان
او ببیند ترا و بخشد جان
کاغلب اوقات او در آن میدان
میکند خفیه فرجۀ خلقان
در زمان شیخ سوی میدان شد
شمس دین را بعشق جویان شد
دید از دور شمس دین او را
که نهاده است سوی او رو را
گردنش گشته از چله لاغر
شده جسمش نحیف و رخ اصفر
خنده آمد ورا از آن حالت
کرد بر حال زار او رحمت
از کرم خوش بر او نظر انداخت
کار او را بیک نظر انداخت
برسانید با مراد او را
کرد دلشاد آن خدا جورا
ش ه قه ای زد ز شوق و جامه درید
چون میسر شد آنچه میطلبید
بی سلام و علیک بخشش بین
بی ز خدمت نوازش و تمکین
اینچنین شیخ را تو شیخ مگو
چونکه بی علت است بخشش او
کس نبیند ورا و او هردم
بر سر ریش ها نهد مرهم
بندها را همیکند از پا
چشمها را همیکند بینا
حاجت نیک و بد از اوست روا
میرساند بدرد جمله دوا
آنکه بی صحبتی چنین احسان
میکند با خسان و هم بحسان
چه کند با کسی که دید او را
بر دل و جان خود گزید او را
سالها صحبت ورا دریافت
در پی امر او ز جان بشتافت
کی توان شرح کردن آن ب سخن
که چه بخشیدش او ز علم لدن
مگر آنرا خدای داند و بس
نکند هیچ فهم آنرا کس
اینچنین بخت غیر مولانا
هیچکس درنیافت ای دانا
از همه اولیای خاص گزین
گشت او اندر آن عطا تعیین
زان سبب او فرید عصر آمد
کش چنین فتح و جیش و نصر آمد
زان ابائی که بوبکس نرسید
سیر خورد او و هیچ رنج ندید
گر تو او را شه شهان خوانی
یا فزونتر ز جان جان دانی
یا خود از عرش بر ترش گوئی
یا که در نور وحدتش جوئی
این بود او و بلکه صد چندین
زانکه او را نبود هیچ قرین
خلق و خلقش بکس نمیمانست
علم او جز خدا نمیدانست
لب لعلش چو در بباریدی
مرده را جان نو سپاریدی
سخنش بود همچو شهد و نبات
زنده و مرده زو ببرده حیات
مردگان جمله گشته زان دم حی
زندگان زنده تر شده از وی
قد و خد و دو چشم و ابرویش
بود شیرین و خوب چون خویش
یوسف ار حسن و لطف او دیدی
پردۀ صبر را بدریدی
کف خود چون ترنج بریدی
مرغ جانش ز تن بپریدی
نمکش را محمد مختار
کرده بود از کرم بوی ایثار
در نیاید صفات او ببیان
شرح او را مگر کند دیان
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹ - ابایزید بسطامی قُدِّسَ سِرُّه
آن جناب، از معارف عارفین و نام شریفش طیفور بن عیسی است. مرید و سقای سرای حضرت امام الصامت و الناطق امام جعفر بن محمد الصادق بوده و صد و دوازده پیر را نیز خدمت نموده. مشایخ طریقت وی را به بزرگواری ستودهاند و در حق او سخنان بسیار فرمودهاند. قال شیخ جنید البغدادی رحمة اللّه علیه: کان ابویزیدَ فِیْنا کالبَدْرِ بَیْنَ النُّجومِ وکالجِبْرئیلِ بَیْنَ المَلائکةِ. اَیْضاً قالَ اِنْتِهائُنا ابتِداءٌ هذا الخُراسانی. شیخ ابوسعید ابوالخیر گوید: هیجده هزار عالم پر از بایزید میبینیم و بایزید در میان نه. مادر آن جناب گفته است که در وقت حمل او چون لقمه در دهان نهادمی که در آن شبهه داشتمی طیفور در شکم من طپیدی تا آن لقمه دفع شدی.
گویند در راه حج در هر چند گام، دو رکعت نماز گذاشتی تا پس از دوازده سال آن راه به اتمام رسیدی. وقتی شیخ ذوالنّون مصری به اوپیغام فرستاد که همه شب در بادیه می خسبی و به راحت مشغولی و قافله درگذشت، وی جواب فرمود که مرد تمام، آن باشد که همه شب بخسبد و چون بامداد شود پیش از همه به منزل رسیده باشد. گویند در راه حج، راحلهٔوی شتری بود. صاحب شتر از گرانی بار شکایت کرد. شیخ فرمود: نیکو نظر کن. آن مرد دید که بار بر شتر نیست و به قدر وجبی بر بالای شتر ایستاده است. متحیر گردید و به لابه درآمد. شیخ فرمود که سبحان اللّه، اگر حال خود نهان داریم ما را ملامت کنند و اگر پیدا کنیم تاب دیدن نیاورند. مدت سی سال در بادیهٔ شام میگشت و دوازده سال بر نهج شریعت مقدسه ریاضت میکشید تا رسید به آنچه رسید. کرامات و حالات آن جناب بی شمار است. در تذکرة الاولیا مشروح است. مدت عمر شریفش نود سال بوده و در سنهٔ ۲۶۱ رحلت نموده، مرقدش در بسطام معروف خواص و عوام است.
تیمّناً این رباعیات از او نوشته شد:
ای عشق تو کشته عارف و عامی را
سودای تو گم کرده نکونامی را
ذوق لب میگون تو آورده برون
از صومعه بایزید بسطامی را
٭٭٭
ما را همه، ره به کوی بدنامی باد
وز سوختگان نصیب ما خامی باد
ناکامی ما چو هست کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
٭٭٭
کو سوختهای که سازمش همدم خویش
یا دل شدهای که یابمش محرم خویش
پس هر دو به کنج خلوتی بنشینیم
من ماتم خویش دارم او ماتم خویش
٭٭٭
خواهی که رسی به کام، بردار دو گام
یک گام ز دنیا و دگر گام، ز کام
نیکو مثلی شنو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی ازدام
گویند در راه حج در هر چند گام، دو رکعت نماز گذاشتی تا پس از دوازده سال آن راه به اتمام رسیدی. وقتی شیخ ذوالنّون مصری به اوپیغام فرستاد که همه شب در بادیه می خسبی و به راحت مشغولی و قافله درگذشت، وی جواب فرمود که مرد تمام، آن باشد که همه شب بخسبد و چون بامداد شود پیش از همه به منزل رسیده باشد. گویند در راه حج، راحلهٔوی شتری بود. صاحب شتر از گرانی بار شکایت کرد. شیخ فرمود: نیکو نظر کن. آن مرد دید که بار بر شتر نیست و به قدر وجبی بر بالای شتر ایستاده است. متحیر گردید و به لابه درآمد. شیخ فرمود که سبحان اللّه، اگر حال خود نهان داریم ما را ملامت کنند و اگر پیدا کنیم تاب دیدن نیاورند. مدت سی سال در بادیهٔ شام میگشت و دوازده سال بر نهج شریعت مقدسه ریاضت میکشید تا رسید به آنچه رسید. کرامات و حالات آن جناب بی شمار است. در تذکرة الاولیا مشروح است. مدت عمر شریفش نود سال بوده و در سنهٔ ۲۶۱ رحلت نموده، مرقدش در بسطام معروف خواص و عوام است.
تیمّناً این رباعیات از او نوشته شد:
ای عشق تو کشته عارف و عامی را
سودای تو گم کرده نکونامی را
ذوق لب میگون تو آورده برون
از صومعه بایزید بسطامی را
٭٭٭
ما را همه، ره به کوی بدنامی باد
وز سوختگان نصیب ما خامی باد
ناکامی ما چو هست کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
٭٭٭
کو سوختهای که سازمش همدم خویش
یا دل شدهای که یابمش محرم خویش
پس هر دو به کنج خلوتی بنشینیم
من ماتم خویش دارم او ماتم خویش
٭٭٭
خواهی که رسی به کام، بردار دو گام
یک گام ز دنیا و دگر گام، ز کام
نیکو مثلی شنو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی ازدام
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱ - ابوسعید مهنه قُدِّسَ سِرُّه
اسم آن جناب فضل اللّه ابن ابوالخیر است. از صغر سن ریاضات شاقه میکشید و شراب ذوق و حال میچشید. لقمان سرخسی که ازمجانین عاقل و مجاذیب کامل بود، او را به شیخ ابوالفضل سرخسی سپرده، تا تربیت نمود. به صحبت جمعی از بزرگان رسیده و زحمت بسیار از ابنای زمان دیده. چهارده سال در ابتدای حال مجذوب بود و به وادی دشت خاوران راه میپیمود. در سختی و رنج قدم میافشرد و خار صحرا میخورد. بالاخره کارش به جایی رسید که از هدایا که سلاطین به وی فرستاده بودند چهارصد اسب با زین و ستام در پیشاپیشش جنیبت میکشیدند. در معرفت، سخنان نیکو دارد. از جمله میفرماید: که حجاب، در میان خلق و خالق زمین و آسمان و غیره نیست. پندار و معنی ما حجاب است. اگر از میان برگیریم به او رسیم. هم او گفته است: تصوف آن است که آنچه در سر داری بنهی و آنچه در کف داری بدهی. و از آنچه بر تو آید بجهی. هم گفته است که مرد کامل آن است که در میان خلق نشیند و زن گیرد و داد و ستد کند و با همه آمیزد و یک دم از خدا غافل نباشد. مدت عمر آن جناب هزار ماه بوده ودر سنهٔ ۴۴۰ رحلت نموده. این بیت و رباعیات از آثار آن جناب ثبت شده:
به زیر قبّهٔ تقدیس، مست مستانند
که هرچه هست، همه صورت خدا دانند
مِنْ رباعیّات نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ:
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم، همی باید زیست
از من اثری نماند، این عشق از چیست
چون من، همه معشوق شدم، عاشق کیست
٭٭٭
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده، بر آن رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
٭٭٭
آن روز که آتش محبّت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع، پروانه نسوخت
راه تو به هر قدم که پویند خوش است
وصل تو به هر سبب که جویند خوش است
روی تو به هر دیده که بینند نکوست
نام تو به هر زبان که گویند خوش است
٭٭٭
غازی به ره شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهید عشق، فاضلتر از اوست
در روز قیامت این بدان کی ماند
کاین کشتهٔ دشمن است و آن کشتهٔ دوست
٭٭٭
از کعبه، رهی است تا به مقصد پیوست
وز جانب میخانه ره دیگر هست
لیکن ره میخانه ز آبادانی
راهی است که کاسه میتوان داد به دست
٭٭٭
پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی سریشمی به دریابار است
بز در کوه است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است
٭٭٭
فردا که زوال شش جهت خواهد بود
قدر تو به قدر معرفت خواهد بود
در حسن صفت کوش که در روز جزا
حشر تو به صورت صفت خواهد بود
٭٭٭
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جز محنت ودرد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز
٭٭٭
آنانکه به نام نیک میخوانندم
احوال درون بد نمیدانندم
گر زانکه درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
ای روی تو مهر عالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همه
گر باد گران به از منی وای به من
ور با همه کس همچو منی وای همه
٭٭٭
در کوی خودم منزل و مأوا دادی
در بزم وصال خود مرا جا دادی
القصه به صد کرشمه و ناز مرا
عاشق کردی و سر به صحرا دادی
٭٭٭
در کوی تو میدهند جانی به جوی
جانی چه بود که کاروانی به جوی
از وصل تو یک جو به جهانی ارزد
زین نقد که ماراست جهانی به جوی
٭٭٭
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
گفتا خود را که من خودم یکتایی
هم عشقم و هم عاشقم و هم معشوقم
هم آینه، هم جمال هم بینایی
٭٭٭
بردارم دل، گر از جهان فرمایی
بر هم زنم از سود و زیان فرمایی
بنشینم اگر بر سر آتش گویی
برخیزم اگر از سر جان فرمایی
به زیر قبّهٔ تقدیس، مست مستانند
که هرچه هست، همه صورت خدا دانند
مِنْ رباعیّات نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ:
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم، همی باید زیست
از من اثری نماند، این عشق از چیست
چون من، همه معشوق شدم، عاشق کیست
٭٭٭
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده، بر آن رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
٭٭٭
آن روز که آتش محبّت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع، پروانه نسوخت
راه تو به هر قدم که پویند خوش است
وصل تو به هر سبب که جویند خوش است
روی تو به هر دیده که بینند نکوست
نام تو به هر زبان که گویند خوش است
٭٭٭
غازی به ره شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهید عشق، فاضلتر از اوست
در روز قیامت این بدان کی ماند
کاین کشتهٔ دشمن است و آن کشتهٔ دوست
٭٭٭
از کعبه، رهی است تا به مقصد پیوست
وز جانب میخانه ره دیگر هست
لیکن ره میخانه ز آبادانی
راهی است که کاسه میتوان داد به دست
٭٭٭
پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی سریشمی به دریابار است
بز در کوه است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است
٭٭٭
فردا که زوال شش جهت خواهد بود
قدر تو به قدر معرفت خواهد بود
در حسن صفت کوش که در روز جزا
حشر تو به صورت صفت خواهد بود
٭٭٭
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جز محنت ودرد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز
٭٭٭
آنانکه به نام نیک میخوانندم
احوال درون بد نمیدانندم
گر زانکه درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
ای روی تو مهر عالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همه
گر باد گران به از منی وای به من
ور با همه کس همچو منی وای همه
٭٭٭
در کوی خودم منزل و مأوا دادی
در بزم وصال خود مرا جا دادی
القصه به صد کرشمه و ناز مرا
عاشق کردی و سر به صحرا دادی
٭٭٭
در کوی تو میدهند جانی به جوی
جانی چه بود که کاروانی به جوی
از وصل تو یک جو به جهانی ارزد
زین نقد که ماراست جهانی به جوی
٭٭٭
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
گفتا خود را که من خودم یکتایی
هم عشقم و هم عاشقم و هم معشوقم
هم آینه، هم جمال هم بینایی
٭٭٭
بردارم دل، گر از جهان فرمایی
بر هم زنم از سود و زیان فرمایی
بنشینم اگر بر سر آتش گویی
برخیزم اگر از سر جان فرمایی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۴ - ابوعلی مصری
و هو حسن بن احمد المصری مرید جناب شیخ ابوعلی رودباری مذکور است و از اعاظم مشایخ زمان خود. مشهور است با شیخ ابوبکر مصری وشیخ ابوالقاسم نصر آبادی صحبت داشته. شیخ ابوعمران مغربی که از اجلهٔ عارفین متقدمین است مرید او بوده و کسب کمالات از او نموده. گویند هرگاه چیزی بر وی مشکل شدی در رؤیا و مکاشفه به خدمت حضرت نبویؐرسیدی و از آن حضرت استفسار کردی و جواب شنیدی. غرض، از طبقهٔ رابعه بوده. تیمناً این دو بیت از او نوشته شد:
عربیه
وَلَسْتُ بِنظّارٍ اِلی جانِبِ الغِنا
إذا کانَتِ الْعُلیا فی جانِبِ الْفَقْرِ
وَانِّی لَصَبّارٌ عَلی مایَنُؤبِنی
وحَسْبُکَ اِنّ اللّهَ أَثْنَی عَلَی الصَّبْرِ
عربیه
وَلَسْتُ بِنظّارٍ اِلی جانِبِ الغِنا
إذا کانَتِ الْعُلیا فی جانِبِ الْفَقْرِ
وَانِّی لَصَبّارٌ عَلی مایَنُؤبِنی
وحَسْبُکَ اِنّ اللّهَ أَثْنَی عَلَی الصَّبْرِ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۳ - جمالی دهلوی
از اکابر شاه جهان آباد و از وارستگان آن دیار فرح بنیاد. به معارف ذات حقانی و محامد صفات انسانی موصوف و معروف بوده و از اسباب دنیوی به لنگی و پوست تختی قناعت نموده. به شیخ بهاءالدین کنبو که شیخی صاحب حال و او را خال بوده، ارادت داشته و مدتی لوای سیاحت ایران افراشته. در هرات با مولوی جامی ملاقات نموده و بعد از لطایف، صحبت یکدیگر را دریافتند. غرض، صاحب خیالات متین و احوالات گزین بوده. از اشعار آن جناب است:
عشق را طی لسانی است که صد ساله سخن
یار با یار به یک چشم زدن میگوید
مِنْاشعاره
ما را از خاک کویت پیراهنی است برتن
آن هم ز آب دیده، صد چاک تا به دامن
٭٭٭
ویرانه دلم را گنجی است یاد رویت
در وی خیال زلفت چون مار کرده مسکن
٭٭٭
دو گزک بوریا و پوستکی
دلکی پر ز درد و دوستکی
٭٭٭
این قدر بس بود جمالی را
عاشق رند لاابالی را
عشق را طی لسانی است که صد ساله سخن
یار با یار به یک چشم زدن میگوید
مِنْاشعاره
ما را از خاک کویت پیراهنی است برتن
آن هم ز آب دیده، صد چاک تا به دامن
٭٭٭
ویرانه دلم را گنجی است یاد رویت
در وی خیال زلفت چون مار کرده مسکن
٭٭٭
دو گزک بوریا و پوستکی
دلکی پر ز درد و دوستکی
٭٭٭
این قدر بس بود جمالی را
عاشق رند لاابالی را
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۴ - جمالی اردستانی قُدِّسَ سِرُّه
و هو قطب العاشقین و غوث الموحدین شیخ المجرد و عارف الموحد، جمال الدین محمد پیری است شوریده جان و صافی ضمیری است شیرین زبان. حاوی فضایل صوری و معنوی و جامع خصایل انسانی و ملکی، مرید جناب پیر مرتضی اردستانی بوده. در خدمت آن جناب تحصیل مراتب معنوی نموده. از اماجد محققین و اعاظم عارفین گردید و مدتی به طریق سیاحت در ولایات گردش گزید. صاحب چندین هزار بیت متین است و مثنویاتش پسندیدهٔ موحدین است به زعم فقیر. پس از جناب شیخ عطار به کثرت نظم و مزید مثنویات معارف آیات کسی از اهل حال نمیتواند با وی برابری نماید و با آنکه فقیر، همهٔ منظومات آن جناب را ندیده، زیاده از پنجاه هزار بیت از لآلی آبدار اشعارش را در سلک مرور و مطالعه کشیده و اسامی بعضی از آنها این: کشف الارواح، شرح الواصلین، روح القدس، فتح الابواب، مهر افروز، کنز الدقایق، تنبیه العارفین، محبوب الصدیقین، مفتاح الفقر، مشکوة المحبین، معلومات مثنویات، استقامت نامه، نورٌ علی نور و ناظر و منظور و مرآت الافراد، دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و غیره. غرض وفات جناب پیر در سنهٔ ۸۷۹، تیمّناً و تبرّکاً قدری از افکار ابکار آن جناب نوشته میشود:
مِنْحقایقه
آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقین
روز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستی
زاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوست
کی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستی
هرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشد
کافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستی
مهدی و هادی من جز نور یارم کی بود
عاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستی
٭٭٭
چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار
تا مراد جان ودل ناگه درآید در کنار
روی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزین
زانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکار
ای طلبکار معافی اول از خود دور شو
چون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یار
خون و غم و درد سوز مبتدیان را بود
منتهی رازدان یافت سکون و قرار
هر دل و هر همتی مسکن و جاییش هست
زاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریار
غوطه خورید ای یلان در تک دریای جان
بو که به چنگ آورید آن گهر شاهوار
٭٭٭
بیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاری
که دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداری
مشو غافل اگر مردی که غفلت خواب میآرد
بغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داری
٭٭٭
قانع مباش ای دل با حرف قیل و قالی
دردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالی
رندان و پاکبازان این شیوه نیک دانند
تو نام و ننگ داری محروم ازین وصالی
٭٭٭
دل دید سر زلفی، شد عاشق و شیدایی
گفتم که چه سرداری، گفتا سر سودایی
گفتم که چه میبینی کارام نمیگیری
گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی
عالم همه حیرانندو آشفته و سرگردان
جز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانی
رباعیات
آن سرو روان ز بوستان دگر است
وان غنچه دهان ز گلستان دگر است
آن عطر فروشی که تو نامش دانی
هر روز به شکلی به دکان دگر است
٭٭٭
از قید خودی به در دویدن چه خوشست
در عالم بی نشان رسیدن چه خوشست
آن روی که رشک زهره و مهر و مه است
هر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشست
٭٭٭
دم را دم عشق دان و غم را غم یار
با این دم و غم توان شدن محرم یار
هر دل که درو سوز محبت باشد
زنهار جدا مبین دمش از دم یار
٭٭٭
من در عجبم که هر که خواهد مردن
با خود بجز از کفن نخواهد بردن
از بهر چه آزار خود و یار کند
و آماده کند آنچه نخواهد خوردن
٭٭٭
خواهی که ازین ورطه به جایی برسی
یا بر سر کوی دلربایی برسی
عاشق شو و دردمند و رسوای جهان
تا بو که ازین خوان به نوایی برسی
مِنْمثنوی کشف الارواح
پس و پیش وجود ای شاه کونین
تویی پیدا و روشن عین در عین
بجز تو کس ندانم در جهان من
نبینم جز رخت در این و آن من
کسی کو برگزینندش به عالم
دهندش جام زهر و شربت غم
سر افرازیت باید در قیامت
ملامت کش، ملامت کش، ملامت
خدا را کم نشین با اهل عادت
که تا پنهان شود روی عبادت
بجز آیات عشق اندر جهان نیست
دل آگه ولی اندر میان نیست
چو گردد شش جهت یک خادم تو
شود غالب به شیطان آدم تو
اگر خواهی تو عشق لایزالی
بیا در دیده کش خاک جمالی
بیاور رزق دل از بهر انسان
که دل بس فارغ است از آب و از نان
نباشد به کسی کو فرد نبود
نباشد دل که در وی درد نبود
به چشم عاشق و در جان معشوق
یکی نوریست روشن در دو صندوق
ولی کو در دلی شد محوو ناچیز
به دست دل به دامانش در آویز
زبان اهل در آیات حق است
که دلشان دائماً مرآت حق است
حدیث راستان دل میپذیرد
دل از قول کجان بی شک بمیرد
مگر سوز محبت زین علایق
بسوزاند که دل بیند حقایق
ز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکار
نبیند کس یقین دیدار دلدار
ببیند نوری از نزدیک و از دور
ولی گردد از آن انوار مغرور
چو شیطان گردد او خودبین و خود دوست
ز دنبه روزیاش نبود بجز پوست
ادب باش ای پسر تا نیست گردی
ادب گردی چو جام عشق خوردی
جهان غافل ز فعل و مکر و دستانش
نمیبینند رویش غیر مستانش
خوشا آن دم خنک آن روزگاری
که بیند چشم یاری روی یاری
قیامت باشد آن ساعت که مستی
برافشاند به روی دوست دستی
قلندروار برخیز از یکی موی
که مویی در نگنجد اندرین کوی
درین ره دیدهٔ خونبار خوش بو
اگر داری دلی خونخوار خوش بو
خوشا آن کس که مغزی یافت در پوست
که پیش از مرگ رخ بنمایدش دوست
تو بیرون کن ز دل جنگ و کدورت
که بینی ذات رادر سر صورت
بدوزد بر دَرَد سازد گدازد
گهی ضربت زند، گاهی نوازد
اگر خواند چو خاک آهسته باشد
وگر راند مثال خسته باشد
کسی گیرد چو من جانان در آغوش
که سازد هرچه جز جانان فراموش
یقین میدان که هرچ آن فاش و پیداست
اسیر ماست گر زشتست و زیباست
مِنْمثنوی شرح الواصلین
کیست انسان آنکه انسش با خداست
که دوایش درد و درد او دواست
هر دلی کو نیست دایم دردناک
نیست واصل، نیست داخل، نیست پاک
هر وصالی کش فراقی در پی است
لایق عقل و دل و دانا کی است
وصل خواهی از خدا غایب مباش
شه نبینی غایب از نایب مباش
هر دل کو درد عشقش حاصل است
واصل است و واصل است و واصل است
هستی بنده حجاب بنده است
ورنه مهر دوست خوش رخشنده است
خودشکن شو، خودشکن شو، خودشکن
تا رهی از نقصهای ما و من
پاکی ظاهر به آب ظاهر است
پاکی باطن به عشق قاهر است
زاد مستان چیست نقل است و شراب
منزل حق چیست دلهای خراب
آنکه شد مست از دو چشم مست او
مست گردد هرکه گیرد دست او
ای خدا بگشا درِ فتح و فتوح
تا که عجب علم نکشد شمع روح
مایهٔ دوری به حق ذوالجلال
نیست غیر از حب جاه و میل مال
غیر اهل عشق کز خود رستهاند
باقیان خود را به قیدی بستهاند
هرکه خواهد این کباب و این شراب
گو بنه سرپیش پای بوتراب
تا جمالی دید روی و موی او
چشم ترکش دید و شد هندوی او
مِنْمثنوی روح القدس
به اسم عظیم و به ذات قدیم
که عشق است و بس، هرچه هست ای حکیم
به گیسوی آشفتهٔ پرشکن
که عشق است و بس هرچه هست ای ثمن
در این دشت و کشور به هم زد دو بال
جهان شد منقش ز زرد و ز آل
به پیش تو عین است و شین است و قاف
چه گویم چه گویم ز سیمرغ و قاف
به جان علی و به روح رسول
که بنمود آن شه به قدر عقول
به آن زلف پرچین که زنجیر ماست
به نور و صفایی که در پیر ماست
که بی عشق و بی درد و بی سوز و آه
نیابی نیابی تو پایان راه
تو دربند خویش و گرفتار خویش
نبینی نبینی رخ یار خویش
کزین دم دو صد جان به وامم دهند
وزان شمع روشن پیامم دهند
به دستور پروانه پر برزنم
چو پروانه خود را بر آذر زنم
نبی و ولی ای پسر زینهار
یکی دان یکی بین مخیزان غبار
یکی در دو بین و دو بین در یکی
نگر تا نیفتی ازین درشکی
طلبکار مایی و جویای ما
روان چون صدف شو به دریای ما
من این پرده آخر به هم بر درم
که در چین زلفش به بند اندرم
کس انباز من نیست جز درد من
همین سوز شمع است در خورد من
چو پروانه گردی شوی زار شمع
که پروانه داند ره نار شمع
چه خوش گفت آن عاشق روزبه
که با درد جانان شب از روز به
مِنْمثنوی مهرافروز
حکمت و همت و محبت یار
هرکه یابد یقین شود سالار
انبیای خدا چنان باشند
که چو خورشید و بی نشان باشند
اولیا نیز در دیار علوم
سیرشان مختلف بود چو نجوم
آن یکی سوز و ساز جان ودلست
وان دگر چاره ساز آب و گلست
آن یکی ناظر مقامات است
وان دگر پاسبان هر ذات است
وان دگر در رقم مجوییدش
او شهید است هان مشوییدش
گر بیابید گرد رهگذرش
حلقه گردید حلقه گرد درش
مرد با همت ای فقیر آن است
که گدای در فقیران است
مِنْمثنوی کَنز الدقایق
تازه نگاری طلب ای جان ودل
تا که روان بگذری از آب و گل
چشم ازین نیک و بدیها بدوز
هرچه بجز اوست سراسر بسوز
ای دل آزرده مگو شرح پوست
دوست غیور است مجو غیر دوست
قامت دلجوی دلارام من
برده به کلی ز دل آرام من
گر بگدازی تو گدازی دلم
ور بنوازی تو نوازی دلم
خاک من از حب تو بسرشتهاند
عشق تو درجان ودلم کشتهاند
عشق به هر رو که جمال آورد
عالم صورت به زوال آورد
هرکه در این بحر شگرف اوفتاد
دور ز اخبار و ز حرف اوفتاد
پند من ار نشنوی ای جان ودل
زود بود زود که گردی خجل
ای تو پناه همه جویندگان
وی تو زبان همه گویندگان
هرچه پسند تو بود آن دهم
کانچه عطای تو بود آن نهم
زیستن و خوردن و خفتن مباد
جز تو و جز ذکر تو گفتن مباد
بادهٔ صورت همه جنگ آورد
عشق مجاز آرد و رنگ آورد
فکر خود و ذکر خود و کار خود
جمله فرو ریز بر یار خود
آه مکن راه مجو نزد دوست
نغز نشین، مغز ببین زیر پوست
گنگ به آن دم که دم از وی نزد
یا دو سه پیمانه از آن می نزد
کور به آن دیده که آن رو ندید
بیدل و بدخوست که آن خو ندید
جادوی مکار ستمکار من
غمزه فرو ریخت به آزار من
صورت معشوقه که آن جان ماست
ساغر و پیمانه و پیمان ماست
گر بکشد ور بکشد خوی اوست
حاکم دل نرگس جادوی اوست
جرم ز ما لطف و کرم زان اوست
صبر ز ما جور و ستم زان اوست
تا به ابد گر ننماید جمال
کافرم ار باز نمایم ملال
گاه قرار است، گهی بی قرار
این چه قرار است که داده است یار
هرچه شنیدی و بدیدی نه اوست
هرچه گزیدی و گزیدی نه اوست
مِن مثنوی تنبیه العارفین
آنان که درین جهان فانی
جویند حیات جاودانی
از هستی خویش عار دارند
بر دل همه داغ یار دارند
هم خانه و یار مقبلان باش
همراه و رفیق بی دلان باش
با هرچه یکی شوی همانی
زنهار مباز زندگانی
دل وقف نگاه جانفزا کن
جان نیز طلب کن و فدا کن
چون جان به فدای یار کردی
نقد دل و دین نثار کردی
از درد برستی و ز درمان
نی وصل بماند و نه هجران
این منزل و راه مرد باشد
مردی که ز خویش فرد باشد
دانا نشود کسی به تکرار
زنهار بکوش و دل به دست آر
دلهای پر از غبار و آشوب
هرگز نشود مقام محبوب
الحاد رهی است بی سرانجام
با صورت پخته معنی خام
اندر پی هر نظر نظرهاست
واندر سر هر سفر سفرهاست
ای غافل تن پرست تن دوست
تا چند رَوی چو سگ پی پوست
ایمان به حیات جان نداری
جز همت آب و نان نداری
عارف حیل و حسد نداند
در دیده بجز احد نداند
آزار دل کسی نجوید
خاری کشد و گلی نبوید
مِنْمثنوی محبوب الصدیقین
دل به محبوب ده که زنده شوی
شه شوی شاه، گر تو بنده شوی
بندگی کن که زندگی یابی
زندگی خود ز بندگی یابی
خواجه این مفلسی ز بیکاری است
غم و اندوه تو ز بی یاری است
مار بینی و یار پنداری
گرگِ مرده شکار پنداری
چون تو بسیار گول بی حاصل
دل نهادند اندرین منزل
آخر کار شرمسار شدند
در بر دوست بی وقار شدند
فقر تحقیق هست و صورت هست
تو مشو مست روی صورت پست
عاشق و طالب ملامت باش
بری از راحت و سلامت باش
عمل خود چو گنج پنهان کن
دل به دست آر و خانه ویران کن
عاشقان جز پی بلا نروند
بر سر دار بی رضا نروند
گر بدانی حقیقت غم عشق
نشوی جز انیس و همدم عشق
کس چه داند که چیست عشق ای دل
که نه پیداستش ره و منزل
گر چه عمان عشق در جوش است
لیک این سرّ نه لایق گوش است
مِنْحقایقه
آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقین
روز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستی
زاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوست
کی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستی
هرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشد
کافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستی
مهدی و هادی من جز نور یارم کی بود
عاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستی
٭٭٭
چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار
تا مراد جان ودل ناگه درآید در کنار
روی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزین
زانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکار
ای طلبکار معافی اول از خود دور شو
چون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یار
خون و غم و درد سوز مبتدیان را بود
منتهی رازدان یافت سکون و قرار
هر دل و هر همتی مسکن و جاییش هست
زاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریار
غوطه خورید ای یلان در تک دریای جان
بو که به چنگ آورید آن گهر شاهوار
٭٭٭
بیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاری
که دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداری
مشو غافل اگر مردی که غفلت خواب میآرد
بغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داری
٭٭٭
قانع مباش ای دل با حرف قیل و قالی
دردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالی
رندان و پاکبازان این شیوه نیک دانند
تو نام و ننگ داری محروم ازین وصالی
٭٭٭
دل دید سر زلفی، شد عاشق و شیدایی
گفتم که چه سرداری، گفتا سر سودایی
گفتم که چه میبینی کارام نمیگیری
گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی
عالم همه حیرانندو آشفته و سرگردان
جز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانی
رباعیات
آن سرو روان ز بوستان دگر است
وان غنچه دهان ز گلستان دگر است
آن عطر فروشی که تو نامش دانی
هر روز به شکلی به دکان دگر است
٭٭٭
از قید خودی به در دویدن چه خوشست
در عالم بی نشان رسیدن چه خوشست
آن روی که رشک زهره و مهر و مه است
هر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشست
٭٭٭
دم را دم عشق دان و غم را غم یار
با این دم و غم توان شدن محرم یار
هر دل که درو سوز محبت باشد
زنهار جدا مبین دمش از دم یار
٭٭٭
من در عجبم که هر که خواهد مردن
با خود بجز از کفن نخواهد بردن
از بهر چه آزار خود و یار کند
و آماده کند آنچه نخواهد خوردن
٭٭٭
خواهی که ازین ورطه به جایی برسی
یا بر سر کوی دلربایی برسی
عاشق شو و دردمند و رسوای جهان
تا بو که ازین خوان به نوایی برسی
مِنْمثنوی کشف الارواح
پس و پیش وجود ای شاه کونین
تویی پیدا و روشن عین در عین
بجز تو کس ندانم در جهان من
نبینم جز رخت در این و آن من
کسی کو برگزینندش به عالم
دهندش جام زهر و شربت غم
سر افرازیت باید در قیامت
ملامت کش، ملامت کش، ملامت
خدا را کم نشین با اهل عادت
که تا پنهان شود روی عبادت
بجز آیات عشق اندر جهان نیست
دل آگه ولی اندر میان نیست
چو گردد شش جهت یک خادم تو
شود غالب به شیطان آدم تو
اگر خواهی تو عشق لایزالی
بیا در دیده کش خاک جمالی
بیاور رزق دل از بهر انسان
که دل بس فارغ است از آب و از نان
نباشد به کسی کو فرد نبود
نباشد دل که در وی درد نبود
به چشم عاشق و در جان معشوق
یکی نوریست روشن در دو صندوق
ولی کو در دلی شد محوو ناچیز
به دست دل به دامانش در آویز
زبان اهل در آیات حق است
که دلشان دائماً مرآت حق است
حدیث راستان دل میپذیرد
دل از قول کجان بی شک بمیرد
مگر سوز محبت زین علایق
بسوزاند که دل بیند حقایق
ز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکار
نبیند کس یقین دیدار دلدار
ببیند نوری از نزدیک و از دور
ولی گردد از آن انوار مغرور
چو شیطان گردد او خودبین و خود دوست
ز دنبه روزیاش نبود بجز پوست
ادب باش ای پسر تا نیست گردی
ادب گردی چو جام عشق خوردی
جهان غافل ز فعل و مکر و دستانش
نمیبینند رویش غیر مستانش
خوشا آن دم خنک آن روزگاری
که بیند چشم یاری روی یاری
قیامت باشد آن ساعت که مستی
برافشاند به روی دوست دستی
قلندروار برخیز از یکی موی
که مویی در نگنجد اندرین کوی
درین ره دیدهٔ خونبار خوش بو
اگر داری دلی خونخوار خوش بو
خوشا آن کس که مغزی یافت در پوست
که پیش از مرگ رخ بنمایدش دوست
تو بیرون کن ز دل جنگ و کدورت
که بینی ذات رادر سر صورت
بدوزد بر دَرَد سازد گدازد
گهی ضربت زند، گاهی نوازد
اگر خواند چو خاک آهسته باشد
وگر راند مثال خسته باشد
کسی گیرد چو من جانان در آغوش
که سازد هرچه جز جانان فراموش
یقین میدان که هرچ آن فاش و پیداست
اسیر ماست گر زشتست و زیباست
مِنْمثنوی شرح الواصلین
کیست انسان آنکه انسش با خداست
که دوایش درد و درد او دواست
هر دلی کو نیست دایم دردناک
نیست واصل، نیست داخل، نیست پاک
هر وصالی کش فراقی در پی است
لایق عقل و دل و دانا کی است
وصل خواهی از خدا غایب مباش
شه نبینی غایب از نایب مباش
هر دل کو درد عشقش حاصل است
واصل است و واصل است و واصل است
هستی بنده حجاب بنده است
ورنه مهر دوست خوش رخشنده است
خودشکن شو، خودشکن شو، خودشکن
تا رهی از نقصهای ما و من
پاکی ظاهر به آب ظاهر است
پاکی باطن به عشق قاهر است
زاد مستان چیست نقل است و شراب
منزل حق چیست دلهای خراب
آنکه شد مست از دو چشم مست او
مست گردد هرکه گیرد دست او
ای خدا بگشا درِ فتح و فتوح
تا که عجب علم نکشد شمع روح
مایهٔ دوری به حق ذوالجلال
نیست غیر از حب جاه و میل مال
غیر اهل عشق کز خود رستهاند
باقیان خود را به قیدی بستهاند
هرکه خواهد این کباب و این شراب
گو بنه سرپیش پای بوتراب
تا جمالی دید روی و موی او
چشم ترکش دید و شد هندوی او
مِنْمثنوی روح القدس
به اسم عظیم و به ذات قدیم
که عشق است و بس، هرچه هست ای حکیم
به گیسوی آشفتهٔ پرشکن
که عشق است و بس هرچه هست ای ثمن
در این دشت و کشور به هم زد دو بال
جهان شد منقش ز زرد و ز آل
به پیش تو عین است و شین است و قاف
چه گویم چه گویم ز سیمرغ و قاف
به جان علی و به روح رسول
که بنمود آن شه به قدر عقول
به آن زلف پرچین که زنجیر ماست
به نور و صفایی که در پیر ماست
که بی عشق و بی درد و بی سوز و آه
نیابی نیابی تو پایان راه
تو دربند خویش و گرفتار خویش
نبینی نبینی رخ یار خویش
کزین دم دو صد جان به وامم دهند
وزان شمع روشن پیامم دهند
به دستور پروانه پر برزنم
چو پروانه خود را بر آذر زنم
نبی و ولی ای پسر زینهار
یکی دان یکی بین مخیزان غبار
یکی در دو بین و دو بین در یکی
نگر تا نیفتی ازین درشکی
طلبکار مایی و جویای ما
روان چون صدف شو به دریای ما
من این پرده آخر به هم بر درم
که در چین زلفش به بند اندرم
کس انباز من نیست جز درد من
همین سوز شمع است در خورد من
چو پروانه گردی شوی زار شمع
که پروانه داند ره نار شمع
چه خوش گفت آن عاشق روزبه
که با درد جانان شب از روز به
مِنْمثنوی مهرافروز
حکمت و همت و محبت یار
هرکه یابد یقین شود سالار
انبیای خدا چنان باشند
که چو خورشید و بی نشان باشند
اولیا نیز در دیار علوم
سیرشان مختلف بود چو نجوم
آن یکی سوز و ساز جان ودلست
وان دگر چاره ساز آب و گلست
آن یکی ناظر مقامات است
وان دگر پاسبان هر ذات است
وان دگر در رقم مجوییدش
او شهید است هان مشوییدش
گر بیابید گرد رهگذرش
حلقه گردید حلقه گرد درش
مرد با همت ای فقیر آن است
که گدای در فقیران است
مِنْمثنوی کَنز الدقایق
تازه نگاری طلب ای جان ودل
تا که روان بگذری از آب و گل
چشم ازین نیک و بدیها بدوز
هرچه بجز اوست سراسر بسوز
ای دل آزرده مگو شرح پوست
دوست غیور است مجو غیر دوست
قامت دلجوی دلارام من
برده به کلی ز دل آرام من
گر بگدازی تو گدازی دلم
ور بنوازی تو نوازی دلم
خاک من از حب تو بسرشتهاند
عشق تو درجان ودلم کشتهاند
عشق به هر رو که جمال آورد
عالم صورت به زوال آورد
هرکه در این بحر شگرف اوفتاد
دور ز اخبار و ز حرف اوفتاد
پند من ار نشنوی ای جان ودل
زود بود زود که گردی خجل
ای تو پناه همه جویندگان
وی تو زبان همه گویندگان
هرچه پسند تو بود آن دهم
کانچه عطای تو بود آن نهم
زیستن و خوردن و خفتن مباد
جز تو و جز ذکر تو گفتن مباد
بادهٔ صورت همه جنگ آورد
عشق مجاز آرد و رنگ آورد
فکر خود و ذکر خود و کار خود
جمله فرو ریز بر یار خود
آه مکن راه مجو نزد دوست
نغز نشین، مغز ببین زیر پوست
گنگ به آن دم که دم از وی نزد
یا دو سه پیمانه از آن می نزد
کور به آن دیده که آن رو ندید
بیدل و بدخوست که آن خو ندید
جادوی مکار ستمکار من
غمزه فرو ریخت به آزار من
صورت معشوقه که آن جان ماست
ساغر و پیمانه و پیمان ماست
گر بکشد ور بکشد خوی اوست
حاکم دل نرگس جادوی اوست
جرم ز ما لطف و کرم زان اوست
صبر ز ما جور و ستم زان اوست
تا به ابد گر ننماید جمال
کافرم ار باز نمایم ملال
گاه قرار است، گهی بی قرار
این چه قرار است که داده است یار
هرچه شنیدی و بدیدی نه اوست
هرچه گزیدی و گزیدی نه اوست
مِن مثنوی تنبیه العارفین
آنان که درین جهان فانی
جویند حیات جاودانی
از هستی خویش عار دارند
بر دل همه داغ یار دارند
هم خانه و یار مقبلان باش
همراه و رفیق بی دلان باش
با هرچه یکی شوی همانی
زنهار مباز زندگانی
دل وقف نگاه جانفزا کن
جان نیز طلب کن و فدا کن
چون جان به فدای یار کردی
نقد دل و دین نثار کردی
از درد برستی و ز درمان
نی وصل بماند و نه هجران
این منزل و راه مرد باشد
مردی که ز خویش فرد باشد
دانا نشود کسی به تکرار
زنهار بکوش و دل به دست آر
دلهای پر از غبار و آشوب
هرگز نشود مقام محبوب
الحاد رهی است بی سرانجام
با صورت پخته معنی خام
اندر پی هر نظر نظرهاست
واندر سر هر سفر سفرهاست
ای غافل تن پرست تن دوست
تا چند رَوی چو سگ پی پوست
ایمان به حیات جان نداری
جز همت آب و نان نداری
عارف حیل و حسد نداند
در دیده بجز احد نداند
آزار دل کسی نجوید
خاری کشد و گلی نبوید
مِنْمثنوی محبوب الصدیقین
دل به محبوب ده که زنده شوی
شه شوی شاه، گر تو بنده شوی
بندگی کن که زندگی یابی
زندگی خود ز بندگی یابی
خواجه این مفلسی ز بیکاری است
غم و اندوه تو ز بی یاری است
مار بینی و یار پنداری
گرگِ مرده شکار پنداری
چون تو بسیار گول بی حاصل
دل نهادند اندرین منزل
آخر کار شرمسار شدند
در بر دوست بی وقار شدند
فقر تحقیق هست و صورت هست
تو مشو مست روی صورت پست
عاشق و طالب ملامت باش
بری از راحت و سلامت باش
عمل خود چو گنج پنهان کن
دل به دست آر و خانه ویران کن
عاشقان جز پی بلا نروند
بر سر دار بی رضا نروند
گر بدانی حقیقت غم عشق
نشوی جز انیس و همدم عشق
کس چه داند که چیست عشق ای دل
که نه پیداستش ره و منزل
گر چه عمان عشق در جوش است
لیک این سرّ نه لایق گوش است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۶ - رایج هندوستانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۹ - عبدالخالق غجدوانی بخارایی
مقدم سلسلهٔ خواجگان و مسلم زمرهٔ زیرکان. از خلفای شیخ ابویوسف همدانی. مولد و مدفن اوده غجدوان ازولایات بخارا و آن دهی است بزرگ بر شش فرسنگی بخارا واقع است. نام والد او شیخ عبدالجلیل و از علما بوده. گویند عبدالخالق به صحبت خضرؑرسیده. در فصل الخطاب مذکور است که روش خواجه عبدالخالق در طریقت حجت است و مقبولِ فِرَق افتاده. غرض، شیخ از متقدمین سلسلهٔ نقشبندیه و آن سلسله را به وی افتخار است. شرح حالش در کتب مسطور است و این دو رباعی به نام وی مشهور است:
رباعی
اگر در دلت از کسی شکایت باشد
دردِ دل تو ازو به غایت باشد
زنهار به انتقام مشغول مشو
بد را بدی خویش کفایت باشد
٭٭٭
چون میگذرد عمر کم آزاری به
چون میدهدت دست، نکوکاری به
چون کشتهٔ خود به دست خود میدروی
تخمی که نکوتر است اگر کاری به
رباعی
اگر در دلت از کسی شکایت باشد
دردِ دل تو ازو به غایت باشد
زنهار به انتقام مشغول مشو
بد را بدی خویش کفایت باشد
٭٭٭
چون میگذرد عمر کم آزاری به
چون میدهدت دست، نکوکاری به
چون کشتهٔ خود به دست خود میدروی
تخمی که نکوتر است اگر کاری به
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۰ - عراقی همدانی قُدِّسَ سِرُّه
نامش فخرالدین ابراهیم. گفتهاند که او و شمس الدین تبریزی در چلّهٔ خانهٔ رکن الدین سجاسی اربعین به سر میآوردند وبرخی گفتهاند به شیخ شهاب الدین سهروردی رسیده و ارادت خلیفهٔ آن جناب شیخ بهاء الدین زکریای ملتانی را گزیده. تحقیق آن است که مرید بهاءالدین زکریا وبه مصاهرت آن جناب اختصاص یافته است. غرض، شیخی است مجرد و پیری است موحد، عارفی عاشق، عاشقی صادق. سلوکش محبوبانه و سیرش مجذوبانه، عشقش بر عقلش غالب و ادراک ظهورات صفات را ازمظاهر طالب. جانش پرشور و دلش پرنور. سینهاش مخزن اسرار و دیدهاش مطلع انوار. از لمعاتش لوامع حقیقت لامع و از مطالع ابیاتش طوالع اسرار طریقت طالع. وفاتش در سنهٔ ۶۸۸ در دمشق شام و در زیر پای محی الدین عربیاش مقام و این از اشعار آن جناب است:
مِنْرسالهٔ موسوم به ده فصل
از جمالت نمیشکیبد دل
میبرد عقل و میفریبد دل
عشقت ای دوست میکند پیوست
حلقه در گوش عاشقانِ الست
عاشقان تو پاک بازانند
صیدِ عشق تو شاهبازانند
ای غم تو مجاورِ دلِ من
وز دو عالم غمِ تو حاصل من
تادلم هست مبتلای تو باد
دایماً بستهٔ بلای تو باد
دیده را دیدن تو میباید
اگرم قصد جان کنی شاید
دل ما را فراغت از جان است
زندگانی ما به جانان است
آتشِ عشق در دل ما جو
عاشقان ضعیف را واجو
عاشقان را ز جان گرفته ملال
خونشان بر تو همچو شیر حلال
فارغی از درون صاحب درد
مکن ای دوست هرچه بتوان کرد
رخ به ما مینما و جان میبخش
بر دل و جان عاشقان می بخش
هست عشق آتشی که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجابِ هرحدثان
چون بسوزد هوای پیچا پیچ
او بماند جز او نماند هیچ
عشق و اوصاف کردگار یکیست
عاشق و عشق و حسن یار یکیست
حکایت حجّة الاسلام امام محمد غزالی قُدِّسَ سِرُّه
شیخ الاسلام امام غزالی
آن صفابخش حالی و قالی
والهٔ حسن ماهرویان بود
در رهِ عشقِ دوست پویان بود
او همی شد سواره اندر ری
از مریدان صدش فزون در پی
دلبری دید همچو ماه تمام
که برون آمد از درِ حمام
شیخ را چشم چون بر آن افتاد
صورتِ دوست دید باز استاد
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در رویِ آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک مردی که بود غاشیه دار
شیخ را گفت بگذر وبگذار
دیدن صورت از تو لایق نیست
شرمت از این همه خلایق نیست
شیخ گفتش مگوی هیچ سَخُن
رُؤیَةُ الْحُسْنِ رُؤیَةُ الأَعْیُن
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جامِ حسن مینوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
رویِ لیلی به چشم مجنون بین
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ساز طرب عشق چه داند که چه ساز است
کز زخمهٔ او نُه فلک اندر تک و تاز است
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است یکی جای و دگر جای نیاز است
درخرقهٔ عاشق چو درآید همه سوز است
در کسوتِ معشوق چو آمد همه ساز است
٭٭٭
رخ تو برقع چشم من است لیک چه سود
که برقع از رخ تو بر نمیتوان انداخت
٭٭٭
به نور طلعت تو یافتم وجودِ ترا
به آفتاب توان یافت کافتاب کجاست
عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبانِ ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
دمبدم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن خود بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد
هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
٭٭٭
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشمِ مستِ ساقی وام کردند
به گیتی هر کجا درد دلی بود
به هم کردند و عشقش نام کردند
٭٭٭
غمت هر لحظه جانی خواهد ازمن
چه انصاف است چندین جان که دارد
نشان عشق میخواهی عراقی
ببین تا چشمِ خون افشان که دارد
٭٭٭
هم دیدهٔ او باید تا حسن رخش بیند
آنجا که جمال اوست ابصار نمیگنجد
جانم درِ دل میزد دل گفت برو کاین دم
با یار در این خلوت دیار نمیگنجد
٭٭٭
با عاشقانِ شیدا سلطان کجا برآید
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد
از صد هزار خرمن یکدانه است عالم
با صد هزار عالم پس دانهای چه سنجد
٭٭٭
مرا مکش که نیازِ منت به کار آید
چو من نباشم حسن تو بر که ناز کند
٭٭٭
بروم ز چشم مستش نظری به وام گیرم
که به آن نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
٭٭٭
پیوسته شد چو شبنم جانم به آفتاب
شاید که آن زمان ز اناالشمس دم زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که همه مهرِ روشنم
٭٭٭
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
ترا چه غم که تو خو کردهای به تنهایی
حجابِ روی تو هم روی تست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بس که پیدایی
عروسِ حسن ترا هیچ در نمییابد
به گاه جلوه مگر دیدهٔ تماشایی
٭٭٭
از آن خوشست چو نی نالهام به گوش جهان
که هیچ دم نزنم تا توام نه بنوازی
٭٭٭
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
٭٭٭
عراقی طالب درد است و آن هم
به بویِ اینکه درمانش تو باشی
رباعی
هرچند که دل را غمِ عشق آیین است
چشم است که آفتِ دلِ مسکین است
من معترفم که شاهد دل معنی است
اما چه کنم که چشم صورت بین است
٭٭٭
ره گم شده رهنمای میباید بود
در بند و گره گشای میباید بود
یکسال و هزار سال میباید زیست
یک جای و هزار جای میباید بود
مِنْرسالهٔ موسوم به ده فصل
از جمالت نمیشکیبد دل
میبرد عقل و میفریبد دل
عشقت ای دوست میکند پیوست
حلقه در گوش عاشقانِ الست
عاشقان تو پاک بازانند
صیدِ عشق تو شاهبازانند
ای غم تو مجاورِ دلِ من
وز دو عالم غمِ تو حاصل من
تادلم هست مبتلای تو باد
دایماً بستهٔ بلای تو باد
دیده را دیدن تو میباید
اگرم قصد جان کنی شاید
دل ما را فراغت از جان است
زندگانی ما به جانان است
آتشِ عشق در دل ما جو
عاشقان ضعیف را واجو
عاشقان را ز جان گرفته ملال
خونشان بر تو همچو شیر حلال
فارغی از درون صاحب درد
مکن ای دوست هرچه بتوان کرد
رخ به ما مینما و جان میبخش
بر دل و جان عاشقان می بخش
هست عشق آتشی که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجابِ هرحدثان
چون بسوزد هوای پیچا پیچ
او بماند جز او نماند هیچ
عشق و اوصاف کردگار یکیست
عاشق و عشق و حسن یار یکیست
حکایت حجّة الاسلام امام محمد غزالی قُدِّسَ سِرُّه
شیخ الاسلام امام غزالی
آن صفابخش حالی و قالی
والهٔ حسن ماهرویان بود
در رهِ عشقِ دوست پویان بود
او همی شد سواره اندر ری
از مریدان صدش فزون در پی
دلبری دید همچو ماه تمام
که برون آمد از درِ حمام
شیخ را چشم چون بر آن افتاد
صورتِ دوست دید باز استاد
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در رویِ آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک مردی که بود غاشیه دار
شیخ را گفت بگذر وبگذار
دیدن صورت از تو لایق نیست
شرمت از این همه خلایق نیست
شیخ گفتش مگوی هیچ سَخُن
رُؤیَةُ الْحُسْنِ رُؤیَةُ الأَعْیُن
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جامِ حسن مینوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
رویِ لیلی به چشم مجنون بین
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ساز طرب عشق چه داند که چه ساز است
کز زخمهٔ او نُه فلک اندر تک و تاز است
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است یکی جای و دگر جای نیاز است
درخرقهٔ عاشق چو درآید همه سوز است
در کسوتِ معشوق چو آمد همه ساز است
٭٭٭
رخ تو برقع چشم من است لیک چه سود
که برقع از رخ تو بر نمیتوان انداخت
٭٭٭
به نور طلعت تو یافتم وجودِ ترا
به آفتاب توان یافت کافتاب کجاست
عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبانِ ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
دمبدم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن خود بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد
هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
٭٭٭
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشمِ مستِ ساقی وام کردند
به گیتی هر کجا درد دلی بود
به هم کردند و عشقش نام کردند
٭٭٭
غمت هر لحظه جانی خواهد ازمن
چه انصاف است چندین جان که دارد
نشان عشق میخواهی عراقی
ببین تا چشمِ خون افشان که دارد
٭٭٭
هم دیدهٔ او باید تا حسن رخش بیند
آنجا که جمال اوست ابصار نمیگنجد
جانم درِ دل میزد دل گفت برو کاین دم
با یار در این خلوت دیار نمیگنجد
٭٭٭
با عاشقانِ شیدا سلطان کجا برآید
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد
از صد هزار خرمن یکدانه است عالم
با صد هزار عالم پس دانهای چه سنجد
٭٭٭
مرا مکش که نیازِ منت به کار آید
چو من نباشم حسن تو بر که ناز کند
٭٭٭
بروم ز چشم مستش نظری به وام گیرم
که به آن نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
٭٭٭
پیوسته شد چو شبنم جانم به آفتاب
شاید که آن زمان ز اناالشمس دم زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که همه مهرِ روشنم
٭٭٭
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
ترا چه غم که تو خو کردهای به تنهایی
حجابِ روی تو هم روی تست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بس که پیدایی
عروسِ حسن ترا هیچ در نمییابد
به گاه جلوه مگر دیدهٔ تماشایی
٭٭٭
از آن خوشست چو نی نالهام به گوش جهان
که هیچ دم نزنم تا توام نه بنوازی
٭٭٭
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
٭٭٭
عراقی طالب درد است و آن هم
به بویِ اینکه درمانش تو باشی
رباعی
هرچند که دل را غمِ عشق آیین است
چشم است که آفتِ دلِ مسکین است
من معترفم که شاهد دل معنی است
اما چه کنم که چشم صورت بین است
٭٭٭
ره گم شده رهنمای میباید بود
در بند و گره گشای میباید بود
یکسال و هزار سال میباید زیست
یک جای و هزار جای میباید بود
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۳ - عین القضات همدانی قُدِّسَ سِرُّه
فاضلی است گرانمایه و کاملی است بلند پایه. ابوالفضایل محمدبن عبداللّه میانجئی نام و لقب اوست. شیخ احمد غزالی او را به محبوبیت تربیت کرده. رسالهٔ سوانح العشاق را به محبت وی به قید تصنیف درآورده. شیخ را شراب زنجبیلی جذبه بر نشاء کافوری سلوک غالب و رهایی طایر لاهوتی روح را از قفس ناسوتی جسم طالب بوده. در کتب این طایفه آمده که به دعای وی احیاء و امانت حاصل شده. خود نیز در تمهیدات بیان میکند. آخرالامر او را به دعوی الوهیت متهم ساخته. محضری بر قتلش پرداخته. به سعی ابوالقاسم درگزینی وزیر خلیفه پوست او را کندند، در مدرسهٔ خودش بردار کرده، پس از آن به زیر آورده، در بوریای به نفت آلوده پیچیده، سوختند. چنانکه خود گفته است:
ما مرگ و شهادت از خدا خواستهایم
وان هم به سه چیزِ کم بها خواستهایم
گر دوست چنین کند که ما خواستهایم
ما آتش و نفت و بوریا خواستهایم
در کتاب تمهیدات گوید: بعضی از سالکان این راه در مقام بیهوشی گمان بردهاند که مساوی الطرفین شدهاند. چون صفرا غالب بود زنّار بستند و اناالحق گویان بردارِ فنا برآمدند. بعضی طعمهٔ شمشیر شدند و بعضی را سوختند و با فقیر نیز همین آش در کاسه است و من خود از خدا خواستهام. دریغا هنوز دور است کی باشد و کی. غرض، شیخی است عیسوی مشرب و منصوری مذهب. شهادتش در سنهٔ ۵۳۳ واقع گردیده. آن جناب را تصانیف عالیه است مِن جمله رسالهٔ لوایح و کتاب زبدة الحقایق که به تمهیدات معروف است. از آن جناب است:
رباعی
بیش نه آن کت به چشم بیشتر آید
بیش نه آن کس که از تو پیش تر آید
بیشی و پیشی به دانش است و توانش
از دل پاک آید آن نه از پدر آید
٭٭٭
در کوی امید منزلی باید و نیست
در کشتهٔ عشق حاصلی باید و نیست
گفتی که به صبر کار تو نیک شود
با صبر تو دانی که دلی باید و نیست
٭٭٭
ای برده دلم به غمزه جان نیز ببر
بردی دل و جان نام و نشان نیز ببر
گر هیچ اثر بماند از من به جهان
تأخیر روا مدار و آن نیز ببر
٭٭٭
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
صد بوسه زدم به زلف عنبر پوشش
یعنی که حدیث میکنم در گوشش
٭٭٭
بستردنی است آنچه بنگاشتهایم
افکندنی است آنچه بفراشتهایم
سودا بوده است آنچه پنداشتهایم
دردا که به هرزه عمر بگذاشتهایم
ما مرگ و شهادت از خدا خواستهایم
وان هم به سه چیزِ کم بها خواستهایم
گر دوست چنین کند که ما خواستهایم
ما آتش و نفت و بوریا خواستهایم
در کتاب تمهیدات گوید: بعضی از سالکان این راه در مقام بیهوشی گمان بردهاند که مساوی الطرفین شدهاند. چون صفرا غالب بود زنّار بستند و اناالحق گویان بردارِ فنا برآمدند. بعضی طعمهٔ شمشیر شدند و بعضی را سوختند و با فقیر نیز همین آش در کاسه است و من خود از خدا خواستهام. دریغا هنوز دور است کی باشد و کی. غرض، شیخی است عیسوی مشرب و منصوری مذهب. شهادتش در سنهٔ ۵۳۳ واقع گردیده. آن جناب را تصانیف عالیه است مِن جمله رسالهٔ لوایح و کتاب زبدة الحقایق که به تمهیدات معروف است. از آن جناب است:
رباعی
بیش نه آن کت به چشم بیشتر آید
بیش نه آن کس که از تو پیش تر آید
بیشی و پیشی به دانش است و توانش
از دل پاک آید آن نه از پدر آید
٭٭٭
در کوی امید منزلی باید و نیست
در کشتهٔ عشق حاصلی باید و نیست
گفتی که به صبر کار تو نیک شود
با صبر تو دانی که دلی باید و نیست
٭٭٭
ای برده دلم به غمزه جان نیز ببر
بردی دل و جان نام و نشان نیز ببر
گر هیچ اثر بماند از من به جهان
تأخیر روا مدار و آن نیز ببر
٭٭٭
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
صد بوسه زدم به زلف عنبر پوشش
یعنی که حدیث میکنم در گوشش
٭٭٭
بستردنی است آنچه بنگاشتهایم
افکندنی است آنچه بفراشتهایم
سودا بوده است آنچه پنداشتهایم
دردا که به هرزه عمر بگذاشتهایم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۲ - عطار نیشابوری رَوَّحَ اللّهُ رَوْحَهُ
شیخ الاصفیا شیخ فرید الدین محمد و ابوطالب کنیت آن جناب بود و جناب شیخ مجدالدین بغدادی که از خلفای شیخ نجم الدین کبری است وی را تربیت فرمود. جناب شیخ از اکابر این طبقه است و در عُلو حال وی کس را مجال سخن نیست. کما قال المولوی:
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما همان اندر خم یک کوچهایم
شیخ محمود شبستری به تقریبی در گلشن فرماید:
نظم
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
و تا نپنداری که این دو بزرگ نه سخنی بی تحقیق گفتهاند. زیرا که شیخ فریدالدین محمد به ابتدا مانند آبای معظم خود صاحب ثروت و مکنت و جامع فضائل و حاوی خصائل و در حکمت الهی و طبیعی بی نظیر و همتا و عطار خانههای نیشابور همگی متعلق به جناب شیخ بوده و خود در دواخانهٔ خاصه همه روزه بیماران را معالجه میفرموده و اغلب را دوا از دواخانهٔ خود میداده و استاد شیخ در این علم و عمل شیخ مجدالدین بغدادی حکیم خاصهٔ خوارزم شاه قطب الدین محمد بوده و بعد از فراغت از معالجات شیخ به نظم مثنویات میپرداخته. چنانکه در کتاب خسرونامه میفرماید:
مصیبت نامه کاندوه نهان است
الهی نامه کاسرار عیان است
به داروخانه کردم هر دو آغاز
چه گویم زود رستم زین و آن باز
به داروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم مینمودند
میان آن همه گفت و شنیدم
سخن را به از این رویی ندیدم
مصیبت نامه زاد رهروان است
الهی نامه گنج خسروان است
جهانِ معرفت اسرارنامه است
بهشتِ اهلِ دل مختارنامه است
مقامات طیور ما چنان است
که مرغ عشق را معراج جان است
چو خسرونامه را طرزی عجیب است
ز طرزِ او که و مه با نصیب است
کسی کو چون منی را عیب جوی است
همی گوید که او بسیارگوی است
٭٭٭
آنچه از حالات جناب شیخ غیرمعروف بود به ابیات او اثبات کردیم تتمّهٔ احوالات جناب شیخ در کتب متداوله مؤالف و مخالف مسطور و سبب ترک و تجرید آن جناب مشهور است. ولادت آن جناب در سنهٔ ۵۴۰ و شهادتش در سنهٔ ۶۱۸ در دست ترکی در فتنهٔ چنگیزی به سعادت شهادت فایض شد و آن ترک پس از اطلاع تائب شد و در سر مزار مجاور بود، تا رحلت نمود. اشعار حقایق آثار جناب شیخ زیاده از صدهزار است. گویند کتب شیخ یکصد و چهارده جلد است. اسامی بعضی ازمثنویات و کتب آن جناب که فقیر زیارت نموده، بدین موجب است، اسرارنامه، منطق الطیر، الهی نامه، جوهر ذات، تذکرة الاولیا، هیلاج نامه، مظهر العجایب، وصلت نامه، لسان الغیب، اشترنامه، مختارنامه، مفتاح الفتوح، مصیبت نامه، گل وخسرو موسوم به خسرونامه، دیوان قصاید و غزلیات و به غیر این کتب، کتب متعدده دارد که هنوز مطالعه نشده است. با وجود اینکه غالب اشعار خود را در غلبهٔ حال فرموده است، اشعار نیکو دارد. الحق سخنش تازیانهٔ اهل سلوک است. تیمّناً و تبرّکاً برخی از اشعار آن جناب در این کتاب مستطاب قلمی شد:
مِنْقَصائِدِهِ
سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا
بر خاک عجز میفکند عقل انبیاء
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت عزّت خدا
آخر به عجز معترف آیند کی اله
دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذرّه در هوا
و آنجا که بحر نامتناهی است موج زن
شاید که شبنمی نکند قصدِ آشنا
عقلی که میبرد قدحی در دلش ز دست
چون آورد به معرفتِ کردگار پا
بر عرش ذرّه ذرّه خداوند مستوی است
چه ذره در اسفل و چه عرش در علا
در جنب حق نه ذرّه بود ظاهر و نه عرش
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
ای از فنای محض به دیدار آمده
اندر قبای محض کجا ماندت بقا
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل
از هستی مجازی خود شو به کل فنا
و له ایضاً فی المعارف
وقتکوچاست الرحیل ای دل ازین جای خراب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا
ذرّهای گردد به پیش نور جانت آفتاب
تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان
باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس
هیچکس را نیست آگاهی که چون یابد مآب
ما همه ناآگهیم آباد بر جان کسی
کز سر ناآگهی نگذشت زین دیرِ خراب
٭٭٭
برگذر ای دل غافل که جهان درگذر است
خود همه کارجهان رنج دل و دردسر است
خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
شکن طّرّهٔ مشکین و لب چون شکر است
شد بناگوش تو از پنبه کفن پوش وهنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
چون هیچ جای نیست که اونیست جمله اوست
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
٭٭٭
تو نیستی و بستهٔ پندار هستیای
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
٭٭٭
اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است
از راه پنج حس تو فروبند هفت در
پس بر صراط شرع روان کرده گوش دار
زیرا که هست زیر صراط آتشِ سقر
گر مرد راه بین شدهای عیب کس مبین
از زاغ چشم بین و ز طاووس دم نگر
ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازاین
ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر
وَلَهُ ایضاً فی الحَقائقِ
چشم بگشا که جلوهٔ دیدار
متجلی است از در و دیوار
نحن اقرب الیه آمده است
دور افتادهای تو از پندار
احد است و اگر تو بشماری
واحدیت رساندت به هزار
به همین دیده بنگری ظاهر
صورت خویش را به صورت یار
هر که اینجا ندید محروم است
در قیامت ز لذت دیدار
انا لیلی بگو اگر مردی
ورنه چون ابلهان سری میخار
گر بمیری تو پیشتر ز اجل
نکند در تو تیر و خنجرکار
در شریعت بود هر آنچه حلال
در طریقت همان بود مردار
چون حقیقت نقاب برگیرد
هر دو یک گردد ای نکو کردار
این بت ار بشکنی چو ابراهیم
گر در آتش روی شود گلزار
هرکه او سر دهد زهی سرمست
هرکه او سر برد زهی عیار
از برای غریب خود، خود گشت
جلوه در قد و در قدم رفتار
تاب در زلف و وسمه بر ابرو
سرمه در چشم و غازه بر رخسار
رنگ در آب و آب در یاقوت
بوی در مشک و مشک در تاتار
قُم بِاِذْنی وَقُمْبِاذْنِ اللّه
هر دو یک نغمه آمد از لب یار
هرکه از وی نزد اناالحق سر
او بود از جماعتِ کفار
روزه حفظ دل است از خطرات
پس بود با مشاهده افطار
حج چه باشد ز خود سفرکردن
به کجا جانبِ بِدایتِ کار
غسل چه بود به ورطهٔ توحید
غوطه خوردن بر آمدن به کنار
بعد تجرید بایدت تفرید
یعنی از آخرت شدن بیزار
وحی چه بود هر آنچه در دل تو
سر زند از نتایج اسرار
جان من وقت را غنیمت دان
تا ابوالوقت خواندت هشیار
وله ایضاً فی المواجید
گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کردهام
بیش ازین چیزی نمیدانم که سر در چنبرم
گر بگویم آنچه از اندیشه در جان من است
یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم
٭٭٭
ای روی در کشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است
کآنجا نه اندک است و نه بسیار آمده
آنجا حلول کفر بود اتحاد هم
کاین وحدت است لیک به تکرار آمده
یک عینِ متفق که جز او ذرّهای نبود
چون گشت ظاهر این همه انوار آمده
گر هر دو کون موج برآرند صد هزار
جمله یکیست لیک به صدبار آمده
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
معشوق را که دیده طلبکار آمده
با این همه ستارهٔ اسرار چون فلک
سر گشتگی نصیبهٔ عطار آمده
٭٭٭
گر سخن بر وفق علم هر سخنور گویمی
شک نباشد گر سخن با خلق کمتر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کو کسی کو در میان زندگی یکره بمرد
تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
کو یکی غوّاص شیر اندیشهٔ بسیار دان
تا عجایبهای این دریای گوهر گویمی
کو سکندر حِکْمتی دانش پژوه و تشنه دل
تا صفات آب و خضر و حوض کوثر گویمی
٭٭٭
الا ای یوسف قدسی برآ از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی
هزاران چشم میباید که برکارِ تو خون گرید
تو خود گو بادوروزه عمرهمچون گل چه خندانی
بر آن مرکب مگر خود را به مقصد افکنی زاینجا
که مرکب چون فروگیرد تو بی مرکب فرومانی
ترادرراه یک یک دم چومعراجیاست سوی حق
ز یک یک پایه برترمیگذرچندان که بتوانی
گرفتم در بهشتِ نسیه نتوانی رسیدن تو
ولی خود را ازین دوزخ که نقد تست برهانی
اگر خواهی که تو بی تو همی چیزی به کف آری
تویی این پرده در راه تو بوک این پرده بدرانی
تو چون دربند صدچیزی خدا را بنده چون گردی
که تودربند هر چیزی که هستی بندهٔ آنی
گرفتار آمده در صد بلا با این همه دشمن
نه یک همدرد صاحب دل نه یک همراز ربانی
به گرد این عمل داران مگرد ار علم و دین داری
که مشتی آدمی خوارند این دیوانِ دیوانی
چو یونان آب بگرفته است خاکِ راه یثرب شو
که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
خداوندا در این وادی برافروز از کرم نوری
مگر گم کردهٔ خود بازیابد عقلِ انسانی
خداوندا بحق آنکه میدانی که چونم من
که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّهُ
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود درمان درد است یار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش طالبان را غم یادگار ما را
٭٭٭
عشق بستان و خویشتن بفروش
که نکوتر ازین تجارت نیست
پر شد از دوست هر دو کون ولیک
سوی او زهرهٔ اشارت نیست
٭٭٭
بر ما چو وجود نیست ما را
چندان غم و رنج بی کران چیست
چون هست یقین که نیست جز تو
آوازهٔ این همه گمان چیست
٭٭٭
وصل تو گنجی است هم پنهان ز خود
هرکه گوید یافتم دیوانهایست
٭٭٭
سودی نه که نقاش کشد صورت سیمرغ
چون صورت سیمرغ بعینه نه همان است
٭٭٭
تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد این ره
اول قدم درین راه بر چرخ هفتمین است
٭٭٭
ز نیک و از بد و از کفر و دین و علم و عمل
برون شدم که برون زین بسی مقامات است
٭٭٭
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تامشغول عشقی عشق بند است
اگردر عشق از عشقت خبر نیست
ترا این عشق عشق سودمند است
هر آن مستی که بشناسد سر از پا
ازو دعوی مستی ناپسند است
٭٭٭
تو از دریا جدایی و عجب بین
ز تو یک لحظه این دریا جدا نیست
خیال کج مکن اینجا و بشناس
که هر کو در خداگم شد خدا نیست
بیگانه شدم ز هر دو عالم
وآگه نه که آشنایِ من کیست
٭٭٭
چون کس نیافت از دهن تنگِ او خبر
هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد
٭٭٭
لب دریا همه کفراست ودریا جمله دین داری
ولیکن گوهر دریا ورای کفرو دین باشد
درین دریا که من هستم نه دریایم
نداند هیچکس این سرّمگر آنکو چنین باشد
توصاحبنفسیایغافلمیان خاک وخونمیخور
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
تو چون نفسی ز سرتاپای کی یابی کمالِ دل
کمالِ دل کسی داند که مردی راه بین باشد
٭٭٭
روی صحرا همه چون پرتو خورشید گرفت
که تواند نفسی سایه در آن صحرا شد
بود و نابود تو یک قطرهٔ آبست همی
که ز دریا به کنار آمد و در دریا شد
هرکه امروز معاین رخ دلدار ندید
طفل راه است که او منتظر فردا شد
٭٭٭
آنچه میجویند بیرونِ دو عالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده ازهم بردرند
٭٭٭
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی بصر
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
٭٭٭
در عشق چو من توام تو من باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
٭٭٭
یک ذره سواد فقر در باخت
شد هر دو جهان ازو سیه پوش
٭٭٭
گو: بد کنند در حق ما خلق زانکه ما
با کس نه داوری و مکافات میکنیم
٭٭٭
سگی کاندر نمکزار اوفتد گم گردداندروی
من این دریای پرشورازنمککمترنمیدانم
٭٭٭
هرآن نقشی که بر صحرا نهادیم
تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم
مشو مغرور چندین نقشِ زیبا
بنای جمله بر دریا نهادیم
٭٭٭
هیچکس را ندهد دنیی و دین دست به هم
هرکه گوید که دهد خنجر انکار کشیم
٭٭٭
بوالعجب دردیست درد عشق جانان کاندرو
دردم افزون میشود چندانکه درمان میکنم
٭٭٭
در عشق او دلی است ز خود بی خبر مرا
وز هرچه زین گذشت خبر نیست دیگرم
٭٭٭
قرب سی سال بود تا که همی کندم جان
که به جان راه برم راه نبردم به تنم
٭٭٭
گر در غلط اوفتیم در علم
کی در غلط اوفتیم در عین
٭٭٭
ترسم که هیچ عاشق پایان ره نداند
و آن ماه روی ما را رخ در حجاب مانده
در بحر عشق دُرّی است از چشمِ غیر پنهان
ما جمله غرق گشته و آن درّ، درآب مانده
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون برشد
نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده
٭٭٭
تا بستهای به مویی زان موی در حجابی
چه کوهی و چه کاهی چون پای بست باشی
٭٭٭
این پرده از نهادت بردار همچو مردان
در پرده درنیایی تا پرده در نگردی
درمان عشق جانان هم درد اوست دایم
درمان مجوی دل را گر زنده جان به دردی
مِنْرُباعیّاتِهِ
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه درنه وهیچ مپرس
هم راه بگویدت که چون باید رفت
٭٭٭
جانت به گو تنی در افتاد و برفت
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
از موت و حیات چند پرسی از من
خورشید به روزنی در افتاد و برفت
٭٭٭
چندین دربسته بی کلید است چه سود
کس نام گشادن نشنیده است چه سود
پیراهن یوسف است یک یک ذرات
یوسف ز میانه ناپدید است چه سود
٭٭٭
صد دریا نوش کرده وندر عجبیم
تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم
از خشک لبی همیشه دریا طلبیم
ما دریاییم خشک لب زان سببیم
٭٭٭
کو راهروی که رهنوردش گویم
یا سوختهای که اهل دردش گویم
هر کس که میان شغل دنیا نفسی
با او باشد هزار مردش گویم
٭٭٭
میپنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن
هرگاه که بینش تو گردد به کمال
کوریِ خود آن زمان توانی دیدن
٭٭٭
نه سوختگی شناسم و نه خامی
در مذهب من چه کام چه ناکامی
گویی که به صد کسم نگه میدارند
ور نه بپریدمی ز بی آرامی
مِنْمثنوی اسرارنامه
نبینم در جهان مقدار مویی
که او را نیست با روی تو رویی
جهان از تو پر و تو در جهان نه
همه در تو گم و تو در میان نه
خموشیّ تو از گویایی تست
نهانی تو از پیدایی تست
تو را با ذرّه ذرّه راه بینم
دو عالم ثَمَّ وَجْهُ اللّه بینم
دویی را نیست ره در حضرتِ تو
همه عالم تویی و قدرتِ تو
نکو گویی نکو گفته است در ذات
که التوحیدُ اِسقاطُ الاضافات
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهرهٔ آهی نداریم
دو عالم جمله بر گفتار ماندند
همه در پردهٔ پندار ماندند
خدا را جز خدا یک دوست کس نیست
که در خوردِ خدا هم اوست کس نیست
ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ
چه سر چه پا همه هیچیم در هیچ
ز یک یک ذره سوی دوست راه است
ولی در چشم تو عالم سیاه است
ببین آخر اگر داری حضوری
که هر دم میرسد از دوست نوری
میان خواب و بیداریم حالی است
که جانم را درو وجد وکمالی است
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
دو گیتی را نجوید هرکه مرد است
یکی را جوید او کاین هر دو گرد است
علی الجمله یقین بشناس مطلق
که از حق نیست برخوردار جز حق
برو بشتاب آخر تا ز جایی
به گوشت آید آواز درایی
ز دنیا تا به عقبا نیست بسیار
ولی در ره وجود تست دیوار
درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بی چشمی و عالم جز یکی نیست
اگر اشیاء چنین بودی که پیداست
سؤال مصطفی کی آمدی راست
نه با حق مهترِ دین گفت الهی
به من بنمای اشیا را کماهی
خدا داند که این اشیا چگونه است
که در چشم تو اکنون باژگونه است
دو عالم غرقِ یک دریای نور است
ولیکن نقش عالمها غرور است
اگر آلایشی داری به کاری
در آلایش بمانی روزگاری
همه شرکت حواسِ تست در راه
همه ابلیس و دیوانند بدخواه
همه مرگ تو خوی ناخوشِ تست
همه خشمت به دوزخ آتش تست
هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون
نخواهد بود حالت از دو بیرون
اگر آلودهای پالوده گردی
وگر پالودهای آسوده گردی
اگر در پردهای در پرده باشی
در آن چیزی که در او مرده باشی
به دنیا گر به مرگ افتادنِ تست
به عقبی ور به مردن زادنِ تست
اگر بی هیچ نوری مرده باشی
میان صد هزاران پرده باشی
ز خود غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی
در اول نقطهای گشتی هم اینجا
کنون از عرش بگذشتی هم اینجا
همان بودی که بودی لیک آنست
که این ساعت ترا از حق نشان است
نشانی نه هویدا نه نهانی است
نشانی نه که عین بی نشانی است
ز دو چیزت کمال است اندرین راه
فنای محض یا نه جانِ آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود
اگر یک دم بگیرد دردِ دینت
شود علم الیقین عین الیقینت
چو علمت هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
شتر مرغی که گاهِ کار کردن
چو مرغی و چو اشتر گاهِ خوردن
درین دریا که قعرش بی کنار است
عجایب در عجایب بی شمار است
چو دریا در تغیر باش دایم
چو مردان در تفکر باش دایم
اگر صد قرن یابی زندگانی
نیابی خویشتن را و ندانی
چو فهم تو تو باشی او نباشد
اگر وصفش کنی نیکو نباشد
بدو بشناس او را راهت این است
طریقِ جانِ معنی خواهت این است
تو شاهی هم به آخر هم به اول
ولی بیننده را چشمی است احول
دو میبینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله تویی خود
بسی خورشید اندر دشت تابد
ولیکن دشت او را برنیابد
کس آگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا به ماهی
بقایِ ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی
نه بتوان گفت، نه خامش توان بود
نه آگه ماند و نه بیهش توان بود
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر می ندانم
نداری در همه عالم کسی تو
چرا بر خود نمیگریی بسی تو
مِنْمثنوی الهی نامه
که گر صد آشنا در خانه داری
چو مردی آن همه بیگانه داری
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
در آن یک دم دو عالم را بگیری
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد و از بود من و تو
اگرچه جای تو در زیر خاک است
ولیکن جانِ پاک از خاکِ پاک است
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
ز مشرق تا به مغرب گر امام است
امیرالمؤمنین حیدر تمام است
علی چون با نبی باشد ز یک نور
یکی باشند هر دو وز دویی دور
جهان گر پر سپید و پر سیاه است
همی دان کان لباسِ پادشاه است
بسی جامه است شه را در خزانه
مبین جامه تو شه را دان یگانه
تفحص گر کنی از نقدِ جانت
تحیر بیش گردد هر زمانت
طریقت چیست عیبِ راه دیدن
کم آزاری سبکباری گزیدن
درین عالم کمال امکان ندارد
که گرماه است جز نقصان ندارد
مِنْمثنوی مصیبت نامه
چند گویم کانچه گویم آن نهای
چند جویم کانچه جویم آن نهای
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف است اما مختلف
گرچه یک ذاتست من دانا نیام
گرچه یک راه است من بینا نیام
نیست جز واماندگی بشتافتن
زانکه هست این یافتن نایافتن
در میان چار خصم مختلف
کی توانی شد به وحدت متصف
گرمیت در خشم و شهوت میکشد
خشکیت در کبر و نخوت میکشد
سردیت افسرده دارد بر دوام
تَرّیت رعنایی افزاید مدام
جانْت را عشقی بباید گرم گرم
ذکر را رطب اللسانی نرم نرم
زهد خشکت باید از تقوی و دین
آه سردت باید از برد الیقین
تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود
اعتدال جانت نیکوتر بود
ای جهانی درد همراهم ز تو
درد دیگر وام میخواهم ز تو
درد چندانی که داری میفرست
لیک دل را نیز یاری میفرست
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
از خود و از دو جهان یکسر ببر
علم جز بحرِ حیات خود مخوان
در شفا خواندن نجات خود مدان
راهرو را سالک ره فکر اوست
فکر کان از مستفادِ ذکر اوست
ذکر باید گفت تا فکر آورد
صد هزاران معنی بکر آورد
فکرت عقلی بود کفار را
فکرت قلبی است مرد کار را
کار فکر ار لاجرم یک ساعت است
بهتر از هفتاد ساله طاعت است
هر کجا کانجا بمانی بسته تو
تا ابد آنجا بمانی خسته تو
راست میرو جهد میکن هوش دار
بار میکش خار میخور گوشدار
صوفیای نتوان به کس آموختن
در ازل این خرقه باید دوختن
میندانم کاین ندانم از کجاست
زهد و عقل و عشق و جانم از کجاست
در حقیقت گر قدم خواهی زدن
محو گردی تا که دم خواهی زدن
محو باید مرد از هر دو سرای
پای از سر ناپدید و سر ز پای
میروم گریان چو میغ از آمدن
آه از این رفتن دریغ از آمدن
با چنین عمری که بیش از برق نیست
گر بخندی ور بگریی فرق نیست
کار بیرون است از تصویرِ تو
چند جنبانم سرِ زنجیر تو
کاملی گفته است میباید بسی
علم و حکمت تا شود گویا کسی
بلکه باید عقل بی حد و قیاس
تا شود خاموش یک حکمت شناس
ای دریغا هیچکس را نیست باب
دیدهها کور و جهان پر آفتاب
ای ز پیداییِ خود بس ناپدید
جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
مِنْمثنوی منطق الطیر
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت ذرّهای آگاه نیست
جملهٔ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمیبینم نشان
آن زمان کو را عیان جویی نهانست
و آن زمان کو را نهان جویی عیانست
ور به هم جویی چو بی چون است او
آن زمان از هر دو بیرون است او
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
زو نشان جز بی نشانی کس نیافت
چارهای جز جان فشانی کس نیافت
آن مگو کان در اشارت نایدت
دم مزن چون در عبارت نایدت
نه اشارت میپذیرد نه بیان
نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا کمال این است و بس
تو ز خود گم شو وصال این است و بس
وَلَهُ قَدَّسَ اللّهُ تَعالَی سِرَّهُ
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطانِ طیور
او به ما نزدیک و ما زان مانده دور
گر نشان یابیم ازو کاری بود
ورنه بی او زیستن عاری بود
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانکه عشقش کار هر دیوانه نیست
هر لباسی کان به صحرا آمده است
سایهٔ سیمرغِ والا آمده است
گر ترا سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بی خیال
گر ترا پیدا شود یک فتحِ باب
تو درونِ سایه بینی آفتاب
سایه در سیمرغ گم بینی مدام
خود همه سیمرغ بینی والسلام
سد ره جان است جانْایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن
ذرّهای عشق از همه عشاق به
ذرّهای درد از همه آفاق به
بود در اول همه بی حاصلی
کودکیّ و بی دلی و غافلی
بود در اوسط همه بیگانگی
وز جوانی شعبهٔ دیوانگی
بود در آخر که بودی مرد کار
جان خرف درمانده تن، گشته نزار
چون ز اول تا به آخرغافلی است
حاصل ما لاجرم بی حاصلی است
گر پلاسی خوابگاهت آمده است
آن پلاست سدِّ راهت آمده است
ذرّه تا ذرّه بود ذرّه بود
هرکه گوید نیست او غرّه بود
مردمی باید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته در او اودرخدای
گر ترا نوریست در ره نار تست
ور ترا ذوقی است آن پندارتست
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
هرچه میگویی محالی بیش نیست
عُجب بر هم زن غرورت را بسوز
حاضر از نفسی حضورت را بسوز
از تو تا یک ذرّه باقی مانده است
صد نشان از پر نفاقی مانده است
راه را انجام در ناکامی است
نام نیک مرد از بدنامی است
یک نفس بی حق برآوردن خطاست
چه به کج زو بازمانی چه به راست
علم هست آن جایگه و اسرارهست
طاعت روحانیان بسیار هست
سوز جان و درد دل میبر بسی
زانکه این آنجا نشان ندهد کسی
تا نگردی مرد صاحب درد تو
در صف مردان نباشی مرد تو
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر
ور بود در حلقهای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده
عشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو سوزنده و سرکش بود
گر ز غیبت دیدهای بخشند راست
اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
سیر هر کس تا کمال او بود
قرب هر کس حسب حال او بود
گر بپرّد پشهای چندانکه هست
کی کمال صرصرش آید بدست
لاجرم چون مختلف افتاد سیر
هم روش هرگز نگردد هیچ طیر
معرفت ز آنجا تفاوت یافته است
آن یکی محراب و آن بت یافته است
کاملی باید درو جانِ شگرف
تا کند غواصی این بحرِ ژرف
صدهزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسراربین گردد تمام
هم به ترک کار کن، هم کار کن
کار خود را اندک و بسیار کن
ترک کن کاری که آن کردی نخست
کردن و ناکردن آن باشد درست
گر شما اسراردان ره شوید
آن زمان از گفت من آگه شوید
کاشکی اکنون چو اول بودمی
یعنی از هستی معطل بودمی
چون دویی برخاست در شرکت فناست
چون تویی برخاست توحیدت کجاست
تو در او گم گرد توحید این بود
گم شدن گم کن که تفرید این بود
هرکه گوید چون کنم گو چون مکن
تا کنون چون کردهای اکنون مکن
نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچکس تا چیست حال
دل درین دریایِ بی آسودگی
می نیاید هیچ جز کم بودگی
گر ازین کم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد بسی رازش دهند
هرکه را دردیست درمانش مباد
هرکه درمان خواهد او جانش مباد
بادلم گفتم که ای بسیار گوی
چند گویی، تن زن واسرار جوی
گفت غرقِ آتشم عیبم مکن
میبسوزم گر نمیگویم سخن
آنکه پر کار است هست از خود خموش
وآنکه بیکار است از گفتن بجوش
کی شناسی دولت روحانیان
در میان حکمت یونانیان
تااز آن حکمت نگردی فرد تو
کی شوی در حکمت دین مرد تو
کاف کفر ای دل بحق المعرفه
خوشترم آید ز فای فلسفه
زانکه گر پرده شود از کفر باز
تو توانی کرد از وی احتراز
لیک این علم لزج چون ره زند
بیشتر بر مردمِ آگه زند
دانی این چندین دریغ از بهر چیست
پشهای با باد نتوانست زیست
سختتر بینم به هر دم مشکلم
چون بپردازم از این مشکل دلم
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما همان اندر خم یک کوچهایم
شیخ محمود شبستری به تقریبی در گلشن فرماید:
نظم
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
و تا نپنداری که این دو بزرگ نه سخنی بی تحقیق گفتهاند. زیرا که شیخ فریدالدین محمد به ابتدا مانند آبای معظم خود صاحب ثروت و مکنت و جامع فضائل و حاوی خصائل و در حکمت الهی و طبیعی بی نظیر و همتا و عطار خانههای نیشابور همگی متعلق به جناب شیخ بوده و خود در دواخانهٔ خاصه همه روزه بیماران را معالجه میفرموده و اغلب را دوا از دواخانهٔ خود میداده و استاد شیخ در این علم و عمل شیخ مجدالدین بغدادی حکیم خاصهٔ خوارزم شاه قطب الدین محمد بوده و بعد از فراغت از معالجات شیخ به نظم مثنویات میپرداخته. چنانکه در کتاب خسرونامه میفرماید:
مصیبت نامه کاندوه نهان است
الهی نامه کاسرار عیان است
به داروخانه کردم هر دو آغاز
چه گویم زود رستم زین و آن باز
به داروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم مینمودند
میان آن همه گفت و شنیدم
سخن را به از این رویی ندیدم
مصیبت نامه زاد رهروان است
الهی نامه گنج خسروان است
جهانِ معرفت اسرارنامه است
بهشتِ اهلِ دل مختارنامه است
مقامات طیور ما چنان است
که مرغ عشق را معراج جان است
چو خسرونامه را طرزی عجیب است
ز طرزِ او که و مه با نصیب است
کسی کو چون منی را عیب جوی است
همی گوید که او بسیارگوی است
٭٭٭
آنچه از حالات جناب شیخ غیرمعروف بود به ابیات او اثبات کردیم تتمّهٔ احوالات جناب شیخ در کتب متداوله مؤالف و مخالف مسطور و سبب ترک و تجرید آن جناب مشهور است. ولادت آن جناب در سنهٔ ۵۴۰ و شهادتش در سنهٔ ۶۱۸ در دست ترکی در فتنهٔ چنگیزی به سعادت شهادت فایض شد و آن ترک پس از اطلاع تائب شد و در سر مزار مجاور بود، تا رحلت نمود. اشعار حقایق آثار جناب شیخ زیاده از صدهزار است. گویند کتب شیخ یکصد و چهارده جلد است. اسامی بعضی ازمثنویات و کتب آن جناب که فقیر زیارت نموده، بدین موجب است، اسرارنامه، منطق الطیر، الهی نامه، جوهر ذات، تذکرة الاولیا، هیلاج نامه، مظهر العجایب، وصلت نامه، لسان الغیب، اشترنامه، مختارنامه، مفتاح الفتوح، مصیبت نامه، گل وخسرو موسوم به خسرونامه، دیوان قصاید و غزلیات و به غیر این کتب، کتب متعدده دارد که هنوز مطالعه نشده است. با وجود اینکه غالب اشعار خود را در غلبهٔ حال فرموده است، اشعار نیکو دارد. الحق سخنش تازیانهٔ اهل سلوک است. تیمّناً و تبرّکاً برخی از اشعار آن جناب در این کتاب مستطاب قلمی شد:
مِنْقَصائِدِهِ
سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا
بر خاک عجز میفکند عقل انبیاء
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت عزّت خدا
آخر به عجز معترف آیند کی اله
دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذرّه در هوا
و آنجا که بحر نامتناهی است موج زن
شاید که شبنمی نکند قصدِ آشنا
عقلی که میبرد قدحی در دلش ز دست
چون آورد به معرفتِ کردگار پا
بر عرش ذرّه ذرّه خداوند مستوی است
چه ذره در اسفل و چه عرش در علا
در جنب حق نه ذرّه بود ظاهر و نه عرش
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
ای از فنای محض به دیدار آمده
اندر قبای محض کجا ماندت بقا
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل
از هستی مجازی خود شو به کل فنا
و له ایضاً فی المعارف
وقتکوچاست الرحیل ای دل ازین جای خراب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا
ذرّهای گردد به پیش نور جانت آفتاب
تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان
باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس
هیچکس را نیست آگاهی که چون یابد مآب
ما همه ناآگهیم آباد بر جان کسی
کز سر ناآگهی نگذشت زین دیرِ خراب
٭٭٭
برگذر ای دل غافل که جهان درگذر است
خود همه کارجهان رنج دل و دردسر است
خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
شکن طّرّهٔ مشکین و لب چون شکر است
شد بناگوش تو از پنبه کفن پوش وهنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
چون هیچ جای نیست که اونیست جمله اوست
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
٭٭٭
تو نیستی و بستهٔ پندار هستیای
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
٭٭٭
اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است
از راه پنج حس تو فروبند هفت در
پس بر صراط شرع روان کرده گوش دار
زیرا که هست زیر صراط آتشِ سقر
گر مرد راه بین شدهای عیب کس مبین
از زاغ چشم بین و ز طاووس دم نگر
ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازاین
ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر
وَلَهُ ایضاً فی الحَقائقِ
چشم بگشا که جلوهٔ دیدار
متجلی است از در و دیوار
نحن اقرب الیه آمده است
دور افتادهای تو از پندار
احد است و اگر تو بشماری
واحدیت رساندت به هزار
به همین دیده بنگری ظاهر
صورت خویش را به صورت یار
هر که اینجا ندید محروم است
در قیامت ز لذت دیدار
انا لیلی بگو اگر مردی
ورنه چون ابلهان سری میخار
گر بمیری تو پیشتر ز اجل
نکند در تو تیر و خنجرکار
در شریعت بود هر آنچه حلال
در طریقت همان بود مردار
چون حقیقت نقاب برگیرد
هر دو یک گردد ای نکو کردار
این بت ار بشکنی چو ابراهیم
گر در آتش روی شود گلزار
هرکه او سر دهد زهی سرمست
هرکه او سر برد زهی عیار
از برای غریب خود، خود گشت
جلوه در قد و در قدم رفتار
تاب در زلف و وسمه بر ابرو
سرمه در چشم و غازه بر رخسار
رنگ در آب و آب در یاقوت
بوی در مشک و مشک در تاتار
قُم بِاِذْنی وَقُمْبِاذْنِ اللّه
هر دو یک نغمه آمد از لب یار
هرکه از وی نزد اناالحق سر
او بود از جماعتِ کفار
روزه حفظ دل است از خطرات
پس بود با مشاهده افطار
حج چه باشد ز خود سفرکردن
به کجا جانبِ بِدایتِ کار
غسل چه بود به ورطهٔ توحید
غوطه خوردن بر آمدن به کنار
بعد تجرید بایدت تفرید
یعنی از آخرت شدن بیزار
وحی چه بود هر آنچه در دل تو
سر زند از نتایج اسرار
جان من وقت را غنیمت دان
تا ابوالوقت خواندت هشیار
وله ایضاً فی المواجید
گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کردهام
بیش ازین چیزی نمیدانم که سر در چنبرم
گر بگویم آنچه از اندیشه در جان من است
یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم
٭٭٭
ای روی در کشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است
کآنجا نه اندک است و نه بسیار آمده
آنجا حلول کفر بود اتحاد هم
کاین وحدت است لیک به تکرار آمده
یک عینِ متفق که جز او ذرّهای نبود
چون گشت ظاهر این همه انوار آمده
گر هر دو کون موج برآرند صد هزار
جمله یکیست لیک به صدبار آمده
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
معشوق را که دیده طلبکار آمده
با این همه ستارهٔ اسرار چون فلک
سر گشتگی نصیبهٔ عطار آمده
٭٭٭
گر سخن بر وفق علم هر سخنور گویمی
شک نباشد گر سخن با خلق کمتر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کو کسی کو در میان زندگی یکره بمرد
تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
کو یکی غوّاص شیر اندیشهٔ بسیار دان
تا عجایبهای این دریای گوهر گویمی
کو سکندر حِکْمتی دانش پژوه و تشنه دل
تا صفات آب و خضر و حوض کوثر گویمی
٭٭٭
الا ای یوسف قدسی برآ از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی
هزاران چشم میباید که برکارِ تو خون گرید
تو خود گو بادوروزه عمرهمچون گل چه خندانی
بر آن مرکب مگر خود را به مقصد افکنی زاینجا
که مرکب چون فروگیرد تو بی مرکب فرومانی
ترادرراه یک یک دم چومعراجیاست سوی حق
ز یک یک پایه برترمیگذرچندان که بتوانی
گرفتم در بهشتِ نسیه نتوانی رسیدن تو
ولی خود را ازین دوزخ که نقد تست برهانی
اگر خواهی که تو بی تو همی چیزی به کف آری
تویی این پرده در راه تو بوک این پرده بدرانی
تو چون دربند صدچیزی خدا را بنده چون گردی
که تودربند هر چیزی که هستی بندهٔ آنی
گرفتار آمده در صد بلا با این همه دشمن
نه یک همدرد صاحب دل نه یک همراز ربانی
به گرد این عمل داران مگرد ار علم و دین داری
که مشتی آدمی خوارند این دیوانِ دیوانی
چو یونان آب بگرفته است خاکِ راه یثرب شو
که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
خداوندا در این وادی برافروز از کرم نوری
مگر گم کردهٔ خود بازیابد عقلِ انسانی
خداوندا بحق آنکه میدانی که چونم من
که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّهُ
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود درمان درد است یار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش طالبان را غم یادگار ما را
٭٭٭
عشق بستان و خویشتن بفروش
که نکوتر ازین تجارت نیست
پر شد از دوست هر دو کون ولیک
سوی او زهرهٔ اشارت نیست
٭٭٭
بر ما چو وجود نیست ما را
چندان غم و رنج بی کران چیست
چون هست یقین که نیست جز تو
آوازهٔ این همه گمان چیست
٭٭٭
وصل تو گنجی است هم پنهان ز خود
هرکه گوید یافتم دیوانهایست
٭٭٭
سودی نه که نقاش کشد صورت سیمرغ
چون صورت سیمرغ بعینه نه همان است
٭٭٭
تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد این ره
اول قدم درین راه بر چرخ هفتمین است
٭٭٭
ز نیک و از بد و از کفر و دین و علم و عمل
برون شدم که برون زین بسی مقامات است
٭٭٭
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تامشغول عشقی عشق بند است
اگردر عشق از عشقت خبر نیست
ترا این عشق عشق سودمند است
هر آن مستی که بشناسد سر از پا
ازو دعوی مستی ناپسند است
٭٭٭
تو از دریا جدایی و عجب بین
ز تو یک لحظه این دریا جدا نیست
خیال کج مکن اینجا و بشناس
که هر کو در خداگم شد خدا نیست
بیگانه شدم ز هر دو عالم
وآگه نه که آشنایِ من کیست
٭٭٭
چون کس نیافت از دهن تنگِ او خبر
هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد
٭٭٭
لب دریا همه کفراست ودریا جمله دین داری
ولیکن گوهر دریا ورای کفرو دین باشد
درین دریا که من هستم نه دریایم
نداند هیچکس این سرّمگر آنکو چنین باشد
توصاحبنفسیایغافلمیان خاک وخونمیخور
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
تو چون نفسی ز سرتاپای کی یابی کمالِ دل
کمالِ دل کسی داند که مردی راه بین باشد
٭٭٭
روی صحرا همه چون پرتو خورشید گرفت
که تواند نفسی سایه در آن صحرا شد
بود و نابود تو یک قطرهٔ آبست همی
که ز دریا به کنار آمد و در دریا شد
هرکه امروز معاین رخ دلدار ندید
طفل راه است که او منتظر فردا شد
٭٭٭
آنچه میجویند بیرونِ دو عالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده ازهم بردرند
٭٭٭
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی بصر
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
٭٭٭
در عشق چو من توام تو من باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
٭٭٭
یک ذره سواد فقر در باخت
شد هر دو جهان ازو سیه پوش
٭٭٭
گو: بد کنند در حق ما خلق زانکه ما
با کس نه داوری و مکافات میکنیم
٭٭٭
سگی کاندر نمکزار اوفتد گم گردداندروی
من این دریای پرشورازنمککمترنمیدانم
٭٭٭
هرآن نقشی که بر صحرا نهادیم
تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم
مشو مغرور چندین نقشِ زیبا
بنای جمله بر دریا نهادیم
٭٭٭
هیچکس را ندهد دنیی و دین دست به هم
هرکه گوید که دهد خنجر انکار کشیم
٭٭٭
بوالعجب دردیست درد عشق جانان کاندرو
دردم افزون میشود چندانکه درمان میکنم
٭٭٭
در عشق او دلی است ز خود بی خبر مرا
وز هرچه زین گذشت خبر نیست دیگرم
٭٭٭
قرب سی سال بود تا که همی کندم جان
که به جان راه برم راه نبردم به تنم
٭٭٭
گر در غلط اوفتیم در علم
کی در غلط اوفتیم در عین
٭٭٭
ترسم که هیچ عاشق پایان ره نداند
و آن ماه روی ما را رخ در حجاب مانده
در بحر عشق دُرّی است از چشمِ غیر پنهان
ما جمله غرق گشته و آن درّ، درآب مانده
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون برشد
نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده
٭٭٭
تا بستهای به مویی زان موی در حجابی
چه کوهی و چه کاهی چون پای بست باشی
٭٭٭
این پرده از نهادت بردار همچو مردان
در پرده درنیایی تا پرده در نگردی
درمان عشق جانان هم درد اوست دایم
درمان مجوی دل را گر زنده جان به دردی
مِنْرُباعیّاتِهِ
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه درنه وهیچ مپرس
هم راه بگویدت که چون باید رفت
٭٭٭
جانت به گو تنی در افتاد و برفت
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
از موت و حیات چند پرسی از من
خورشید به روزنی در افتاد و برفت
٭٭٭
چندین دربسته بی کلید است چه سود
کس نام گشادن نشنیده است چه سود
پیراهن یوسف است یک یک ذرات
یوسف ز میانه ناپدید است چه سود
٭٭٭
صد دریا نوش کرده وندر عجبیم
تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم
از خشک لبی همیشه دریا طلبیم
ما دریاییم خشک لب زان سببیم
٭٭٭
کو راهروی که رهنوردش گویم
یا سوختهای که اهل دردش گویم
هر کس که میان شغل دنیا نفسی
با او باشد هزار مردش گویم
٭٭٭
میپنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن
هرگاه که بینش تو گردد به کمال
کوریِ خود آن زمان توانی دیدن
٭٭٭
نه سوختگی شناسم و نه خامی
در مذهب من چه کام چه ناکامی
گویی که به صد کسم نگه میدارند
ور نه بپریدمی ز بی آرامی
مِنْمثنوی اسرارنامه
نبینم در جهان مقدار مویی
که او را نیست با روی تو رویی
جهان از تو پر و تو در جهان نه
همه در تو گم و تو در میان نه
خموشیّ تو از گویایی تست
نهانی تو از پیدایی تست
تو را با ذرّه ذرّه راه بینم
دو عالم ثَمَّ وَجْهُ اللّه بینم
دویی را نیست ره در حضرتِ تو
همه عالم تویی و قدرتِ تو
نکو گویی نکو گفته است در ذات
که التوحیدُ اِسقاطُ الاضافات
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهرهٔ آهی نداریم
دو عالم جمله بر گفتار ماندند
همه در پردهٔ پندار ماندند
خدا را جز خدا یک دوست کس نیست
که در خوردِ خدا هم اوست کس نیست
ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ
چه سر چه پا همه هیچیم در هیچ
ز یک یک ذره سوی دوست راه است
ولی در چشم تو عالم سیاه است
ببین آخر اگر داری حضوری
که هر دم میرسد از دوست نوری
میان خواب و بیداریم حالی است
که جانم را درو وجد وکمالی است
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
دو گیتی را نجوید هرکه مرد است
یکی را جوید او کاین هر دو گرد است
علی الجمله یقین بشناس مطلق
که از حق نیست برخوردار جز حق
برو بشتاب آخر تا ز جایی
به گوشت آید آواز درایی
ز دنیا تا به عقبا نیست بسیار
ولی در ره وجود تست دیوار
درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بی چشمی و عالم جز یکی نیست
اگر اشیاء چنین بودی که پیداست
سؤال مصطفی کی آمدی راست
نه با حق مهترِ دین گفت الهی
به من بنمای اشیا را کماهی
خدا داند که این اشیا چگونه است
که در چشم تو اکنون باژگونه است
دو عالم غرقِ یک دریای نور است
ولیکن نقش عالمها غرور است
اگر آلایشی داری به کاری
در آلایش بمانی روزگاری
همه شرکت حواسِ تست در راه
همه ابلیس و دیوانند بدخواه
همه مرگ تو خوی ناخوشِ تست
همه خشمت به دوزخ آتش تست
هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون
نخواهد بود حالت از دو بیرون
اگر آلودهای پالوده گردی
وگر پالودهای آسوده گردی
اگر در پردهای در پرده باشی
در آن چیزی که در او مرده باشی
به دنیا گر به مرگ افتادنِ تست
به عقبی ور به مردن زادنِ تست
اگر بی هیچ نوری مرده باشی
میان صد هزاران پرده باشی
ز خود غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی
در اول نقطهای گشتی هم اینجا
کنون از عرش بگذشتی هم اینجا
همان بودی که بودی لیک آنست
که این ساعت ترا از حق نشان است
نشانی نه هویدا نه نهانی است
نشانی نه که عین بی نشانی است
ز دو چیزت کمال است اندرین راه
فنای محض یا نه جانِ آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود
اگر یک دم بگیرد دردِ دینت
شود علم الیقین عین الیقینت
چو علمت هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
شتر مرغی که گاهِ کار کردن
چو مرغی و چو اشتر گاهِ خوردن
درین دریا که قعرش بی کنار است
عجایب در عجایب بی شمار است
چو دریا در تغیر باش دایم
چو مردان در تفکر باش دایم
اگر صد قرن یابی زندگانی
نیابی خویشتن را و ندانی
چو فهم تو تو باشی او نباشد
اگر وصفش کنی نیکو نباشد
بدو بشناس او را راهت این است
طریقِ جانِ معنی خواهت این است
تو شاهی هم به آخر هم به اول
ولی بیننده را چشمی است احول
دو میبینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله تویی خود
بسی خورشید اندر دشت تابد
ولیکن دشت او را برنیابد
کس آگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا به ماهی
بقایِ ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی
نه بتوان گفت، نه خامش توان بود
نه آگه ماند و نه بیهش توان بود
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر می ندانم
نداری در همه عالم کسی تو
چرا بر خود نمیگریی بسی تو
مِنْمثنوی الهی نامه
که گر صد آشنا در خانه داری
چو مردی آن همه بیگانه داری
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
در آن یک دم دو عالم را بگیری
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد و از بود من و تو
اگرچه جای تو در زیر خاک است
ولیکن جانِ پاک از خاکِ پاک است
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
ز مشرق تا به مغرب گر امام است
امیرالمؤمنین حیدر تمام است
علی چون با نبی باشد ز یک نور
یکی باشند هر دو وز دویی دور
جهان گر پر سپید و پر سیاه است
همی دان کان لباسِ پادشاه است
بسی جامه است شه را در خزانه
مبین جامه تو شه را دان یگانه
تفحص گر کنی از نقدِ جانت
تحیر بیش گردد هر زمانت
طریقت چیست عیبِ راه دیدن
کم آزاری سبکباری گزیدن
درین عالم کمال امکان ندارد
که گرماه است جز نقصان ندارد
مِنْمثنوی مصیبت نامه
چند گویم کانچه گویم آن نهای
چند جویم کانچه جویم آن نهای
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف است اما مختلف
گرچه یک ذاتست من دانا نیام
گرچه یک راه است من بینا نیام
نیست جز واماندگی بشتافتن
زانکه هست این یافتن نایافتن
در میان چار خصم مختلف
کی توانی شد به وحدت متصف
گرمیت در خشم و شهوت میکشد
خشکیت در کبر و نخوت میکشد
سردیت افسرده دارد بر دوام
تَرّیت رعنایی افزاید مدام
جانْت را عشقی بباید گرم گرم
ذکر را رطب اللسانی نرم نرم
زهد خشکت باید از تقوی و دین
آه سردت باید از برد الیقین
تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود
اعتدال جانت نیکوتر بود
ای جهانی درد همراهم ز تو
درد دیگر وام میخواهم ز تو
درد چندانی که داری میفرست
لیک دل را نیز یاری میفرست
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
از خود و از دو جهان یکسر ببر
علم جز بحرِ حیات خود مخوان
در شفا خواندن نجات خود مدان
راهرو را سالک ره فکر اوست
فکر کان از مستفادِ ذکر اوست
ذکر باید گفت تا فکر آورد
صد هزاران معنی بکر آورد
فکرت عقلی بود کفار را
فکرت قلبی است مرد کار را
کار فکر ار لاجرم یک ساعت است
بهتر از هفتاد ساله طاعت است
هر کجا کانجا بمانی بسته تو
تا ابد آنجا بمانی خسته تو
راست میرو جهد میکن هوش دار
بار میکش خار میخور گوشدار
صوفیای نتوان به کس آموختن
در ازل این خرقه باید دوختن
میندانم کاین ندانم از کجاست
زهد و عقل و عشق و جانم از کجاست
در حقیقت گر قدم خواهی زدن
محو گردی تا که دم خواهی زدن
محو باید مرد از هر دو سرای
پای از سر ناپدید و سر ز پای
میروم گریان چو میغ از آمدن
آه از این رفتن دریغ از آمدن
با چنین عمری که بیش از برق نیست
گر بخندی ور بگریی فرق نیست
کار بیرون است از تصویرِ تو
چند جنبانم سرِ زنجیر تو
کاملی گفته است میباید بسی
علم و حکمت تا شود گویا کسی
بلکه باید عقل بی حد و قیاس
تا شود خاموش یک حکمت شناس
ای دریغا هیچکس را نیست باب
دیدهها کور و جهان پر آفتاب
ای ز پیداییِ خود بس ناپدید
جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
مِنْمثنوی منطق الطیر
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت ذرّهای آگاه نیست
جملهٔ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمیبینم نشان
آن زمان کو را عیان جویی نهانست
و آن زمان کو را نهان جویی عیانست
ور به هم جویی چو بی چون است او
آن زمان از هر دو بیرون است او
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
زو نشان جز بی نشانی کس نیافت
چارهای جز جان فشانی کس نیافت
آن مگو کان در اشارت نایدت
دم مزن چون در عبارت نایدت
نه اشارت میپذیرد نه بیان
نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا کمال این است و بس
تو ز خود گم شو وصال این است و بس
وَلَهُ قَدَّسَ اللّهُ تَعالَی سِرَّهُ
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطانِ طیور
او به ما نزدیک و ما زان مانده دور
گر نشان یابیم ازو کاری بود
ورنه بی او زیستن عاری بود
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانکه عشقش کار هر دیوانه نیست
هر لباسی کان به صحرا آمده است
سایهٔ سیمرغِ والا آمده است
گر ترا سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بی خیال
گر ترا پیدا شود یک فتحِ باب
تو درونِ سایه بینی آفتاب
سایه در سیمرغ گم بینی مدام
خود همه سیمرغ بینی والسلام
سد ره جان است جانْایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن
ذرّهای عشق از همه عشاق به
ذرّهای درد از همه آفاق به
بود در اول همه بی حاصلی
کودکیّ و بی دلی و غافلی
بود در اوسط همه بیگانگی
وز جوانی شعبهٔ دیوانگی
بود در آخر که بودی مرد کار
جان خرف درمانده تن، گشته نزار
چون ز اول تا به آخرغافلی است
حاصل ما لاجرم بی حاصلی است
گر پلاسی خوابگاهت آمده است
آن پلاست سدِّ راهت آمده است
ذرّه تا ذرّه بود ذرّه بود
هرکه گوید نیست او غرّه بود
مردمی باید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته در او اودرخدای
گر ترا نوریست در ره نار تست
ور ترا ذوقی است آن پندارتست
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
هرچه میگویی محالی بیش نیست
عُجب بر هم زن غرورت را بسوز
حاضر از نفسی حضورت را بسوز
از تو تا یک ذرّه باقی مانده است
صد نشان از پر نفاقی مانده است
راه را انجام در ناکامی است
نام نیک مرد از بدنامی است
یک نفس بی حق برآوردن خطاست
چه به کج زو بازمانی چه به راست
علم هست آن جایگه و اسرارهست
طاعت روحانیان بسیار هست
سوز جان و درد دل میبر بسی
زانکه این آنجا نشان ندهد کسی
تا نگردی مرد صاحب درد تو
در صف مردان نباشی مرد تو
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر
ور بود در حلقهای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده
عشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو سوزنده و سرکش بود
گر ز غیبت دیدهای بخشند راست
اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
سیر هر کس تا کمال او بود
قرب هر کس حسب حال او بود
گر بپرّد پشهای چندانکه هست
کی کمال صرصرش آید بدست
لاجرم چون مختلف افتاد سیر
هم روش هرگز نگردد هیچ طیر
معرفت ز آنجا تفاوت یافته است
آن یکی محراب و آن بت یافته است
کاملی باید درو جانِ شگرف
تا کند غواصی این بحرِ ژرف
صدهزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسراربین گردد تمام
هم به ترک کار کن، هم کار کن
کار خود را اندک و بسیار کن
ترک کن کاری که آن کردی نخست
کردن و ناکردن آن باشد درست
گر شما اسراردان ره شوید
آن زمان از گفت من آگه شوید
کاشکی اکنون چو اول بودمی
یعنی از هستی معطل بودمی
چون دویی برخاست در شرکت فناست
چون تویی برخاست توحیدت کجاست
تو در او گم گرد توحید این بود
گم شدن گم کن که تفرید این بود
هرکه گوید چون کنم گو چون مکن
تا کنون چون کردهای اکنون مکن
نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچکس تا چیست حال
دل درین دریایِ بی آسودگی
می نیاید هیچ جز کم بودگی
گر ازین کم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد بسی رازش دهند
هرکه را دردیست درمانش مباد
هرکه درمان خواهد او جانش مباد
بادلم گفتم که ای بسیار گوی
چند گویی، تن زن واسرار جوی
گفت غرقِ آتشم عیبم مکن
میبسوزم گر نمیگویم سخن
آنکه پر کار است هست از خود خموش
وآنکه بیکار است از گفتن بجوش
کی شناسی دولت روحانیان
در میان حکمت یونانیان
تااز آن حکمت نگردی فرد تو
کی شوی در حکمت دین مرد تو
کاف کفر ای دل بحق المعرفه
خوشترم آید ز فای فلسفه
زانکه گر پرده شود از کفر باز
تو توانی کرد از وی احتراز
لیک این علم لزج چون ره زند
بیشتر بر مردمِ آگه زند
دانی این چندین دریغ از بهر چیست
پشهای با باد نتوانست زیست
سختتر بینم به هر دم مشکلم
چون بپردازم از این مشکل دلم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۱ - کوهی شیرازی
نام شریف آن جناب محمد و شیخعلی نیز گفتهاند و از قدمای مشایخ بوده است و در خدمت و صحبت اصحاب کمال اکتساب علوم معنوی نموده. صاحب تاریخ گزیده او را از مریدان شیخ عبداللّه خفیف شیرازی دانسته و برادر پیر حسین شیروانی شمرده. گویند سببِ هدایت وی آن بوده که به دختر پادشاه زمان خود عاشق شد و چون به هیچ وجه وصال منظور به جهت وی متصور و ممکن نبود از روی مصلحت در کوه خارج شهر به عبادت و صلاح مشغول شد. اهالی شهر از حالت و طاعت او خبر یافتند و به تواتر صیت زهد او گوشزد سلطان شد. سلطان به صومعهٔ او رفته و اعتقادی به او به هم رسانید. او را به مصاهرت خود تکلیف نمود. چو چاشنی عبادت و ایمان در مذاق آن جناب شیرین آمده و تقلیدش به تحقیق بدل شده بود، از قبول ابا نمود و قرب معشوق حقیقی را بر وصل محبوب مجازی اختیار نمود. بِناءً عَلیه پایهٔ معرفت و عبادت آن جناب به مدارج اقصی و معارج اعلی رسید و جذبهٔ محبت آن عاشق صادق محبوب صوری خود را به جانب خود کشید. گویند که هر دو در آن کوه به عبادت مشغول بودند تا در سنهٔ ۴۴۲ رحلت نمودند. لهذا به بابای کوهی مشهور است. سعدی در بوستان میگوید: شنیدی که بابای کوهی چه گفت.
اینک مزارش در دامن کوه شیراز تکیه گاه اهل نیاز است و جمعی از هنود وی را نانک شاه خوانند. دیوانش دیده شده. «کوهی» تخلص مینماید و این اشعار از اوست:
روح بحریست که عالم همه غرقند در او
بس عجب دانم اگر جسمِ کف دریا نیست
ظاهر وباطنِ ذرات جهان اوست همه
نیست اشیا اگر او عین همه اشیانیست
٭٭٭
بویِ توحید ز مستانِ خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکسان نیست
٭٭٭
گر صد هزار شاهدِ رعنا نمود رخ
بنگر به روی جمله که آن دلستان یکی است
٭٭٭
یکی را گر به صد ره برشماری
یکی باشد عددها بی شمار است
تا ببیند ذات اسماء و صفات خویش را
حضرت بی مثل را مرآت انسان آرزوست
به غیر هستی حق هیچ روی ننماید
ترا که دیدهٔ دل روشن و مصفا شد
٭٭٭
هرکه را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند
ز آشنایانِ جهانش همه بیگانه کند
٭٭٭
چو ختمِ آفرینش آدمی بود
به آخر نوعِ انسان آفریدند
٭٭٭
دلا در بوتهٔ عشقش چو زر بگدازوصافی شو
وگرنه قلب میمانی و آن صراف میآید
٭٭٭
ز نورِ طلعت او سوخت هرچه موجود است
به غیرِ زلف که بر رویِ او نقاب شود
٭٭٭
یک عین که جز اونیست در ظاهر و درباطن
هفتاد و دوملت شد ترسا ویهودآمد
٭٭٭
عاقبت سیل سرشکیِ بِبَرَد بنیادش
هرکه بر گریهٔ اربابِ نظر میخندد
٭٭٭
کامِ دل هیچ کس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و دهان میسوزد
٭٭٭
بی جان و تن دلم شد در وصل یار واصل
تحصیل یار کردیم عمری و بود حاصل
٭٭٭
عرش و کرسی و آسمان و زمین
غرقه در بحرِ بیکرانهٔ دل
همه در دل چو بی نشان شدهاند
ندهد هیچ کس نشانهٔ دل
٭٭٭
مینگنجد در زمین و عرش و کرسی آه آه
جز دل پرخون نمیبینیم جایی جای او
٭٭٭
ای که از فرط بزرگی مینگنجی در جهان
در دلم کان قطرهٔ خونیست چون جاکردهای
٭٭٭
کشف شد سر ازل تا به ابد چون یک دم
بر من از عالم اسرار گشودند دری
اینک مزارش در دامن کوه شیراز تکیه گاه اهل نیاز است و جمعی از هنود وی را نانک شاه خوانند. دیوانش دیده شده. «کوهی» تخلص مینماید و این اشعار از اوست:
روح بحریست که عالم همه غرقند در او
بس عجب دانم اگر جسمِ کف دریا نیست
ظاهر وباطنِ ذرات جهان اوست همه
نیست اشیا اگر او عین همه اشیانیست
٭٭٭
بویِ توحید ز مستانِ خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکسان نیست
٭٭٭
گر صد هزار شاهدِ رعنا نمود رخ
بنگر به روی جمله که آن دلستان یکی است
٭٭٭
یکی را گر به صد ره برشماری
یکی باشد عددها بی شمار است
تا ببیند ذات اسماء و صفات خویش را
حضرت بی مثل را مرآت انسان آرزوست
به غیر هستی حق هیچ روی ننماید
ترا که دیدهٔ دل روشن و مصفا شد
٭٭٭
هرکه را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند
ز آشنایانِ جهانش همه بیگانه کند
٭٭٭
چو ختمِ آفرینش آدمی بود
به آخر نوعِ انسان آفریدند
٭٭٭
دلا در بوتهٔ عشقش چو زر بگدازوصافی شو
وگرنه قلب میمانی و آن صراف میآید
٭٭٭
ز نورِ طلعت او سوخت هرچه موجود است
به غیرِ زلف که بر رویِ او نقاب شود
٭٭٭
یک عین که جز اونیست در ظاهر و درباطن
هفتاد و دوملت شد ترسا ویهودآمد
٭٭٭
عاقبت سیل سرشکیِ بِبَرَد بنیادش
هرکه بر گریهٔ اربابِ نظر میخندد
٭٭٭
کامِ دل هیچ کس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و دهان میسوزد
٭٭٭
بی جان و تن دلم شد در وصل یار واصل
تحصیل یار کردیم عمری و بود حاصل
٭٭٭
عرش و کرسی و آسمان و زمین
غرقه در بحرِ بیکرانهٔ دل
همه در دل چو بی نشان شدهاند
ندهد هیچ کس نشانهٔ دل
٭٭٭
مینگنجد در زمین و عرش و کرسی آه آه
جز دل پرخون نمیبینیم جایی جای او
٭٭٭
ای که از فرط بزرگی مینگنجی در جهان
در دلم کان قطرهٔ خونیست چون جاکردهای
٭٭٭
کشف شد سر ازل تا به ابد چون یک دم
بر من از عالم اسرار گشودند دری