عبارات مورد جستجو در ۵۱۱ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنین به حال
گفتا: منم دوای تو از درد من منال
گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو
گفتا: به وصل روز کنم این شب چو سال
گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی
گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال
گفتم: دلم به وصل تو تعجیل میکند
گفتا: ز من به صبر توان یافتن وصال
گفتم: به شام روی تو دیدن مبارکست
گفتا که: بامداد مبارک ترم به فال
گفتم که: هیچ گوش نکردی به قول من
گفتا که: هیچ کار نیاید ز قیل و قال
گفتم که: ابروی تو نشان میدهد بعید
گفتا: نشان عید بود دیدن هلال
گفتم: چه دامها که تو داری ز بهر من!
گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟
گفتم که: بوسهای دوسه بر من حلال کن
گفتا که: بیبها نتواند شدن حلال
گفتم: ز مویه شد تن مسکین من چو موی
گفتا: ز ناله نیز بخواهی شدن چو نال
گفتم که: پایمال فراق توام چرا؟
گفتا: ازان سبب که نداری به دست مال
گفتم: ترا نیافت به شوخی کسی نظیر
گفتا: مرا ندید به خوبی کسی مثال
گفتم: سال من به جهان وصل روی تست
گفتا که: نیست ممکن ازین خوبتر سال
گفتم که: چاره نیست مرا در فراق تو
گفتا که: چارهٔ تو شکیبست و احتمال
گفتم: شبی خیال تو نزدیک من رسید؟
گفت: اوحدی، به خواب توان دیدن این خیال
گفتا: منم دوای تو از درد من منال
گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو
گفتا: به وصل روز کنم این شب چو سال
گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی
گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال
گفتم: دلم به وصل تو تعجیل میکند
گفتا: ز من به صبر توان یافتن وصال
گفتم: به شام روی تو دیدن مبارکست
گفتا که: بامداد مبارک ترم به فال
گفتم که: هیچ گوش نکردی به قول من
گفتا که: هیچ کار نیاید ز قیل و قال
گفتم که: ابروی تو نشان میدهد بعید
گفتا: نشان عید بود دیدن هلال
گفتم: چه دامها که تو داری ز بهر من!
گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟
گفتم که: بوسهای دوسه بر من حلال کن
گفتا که: بیبها نتواند شدن حلال
گفتم: ز مویه شد تن مسکین من چو موی
گفتا: ز ناله نیز بخواهی شدن چو نال
گفتم که: پایمال فراق توام چرا؟
گفتا: ازان سبب که نداری به دست مال
گفتم: ترا نیافت به شوخی کسی نظیر
گفتا: مرا ندید به خوبی کسی مثال
گفتم: سال من به جهان وصل روی تست
گفتا که: نیست ممکن ازین خوبتر سال
گفتم که: چاره نیست مرا در فراق تو
گفتا که: چارهٔ تو شکیبست و احتمال
گفتم: شبی خیال تو نزدیک من رسید؟
گفت: اوحدی، به خواب توان دیدن این خیال
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
خیانتگر خیانت کرد و ما دل در خدا بسته
سر و پای خصومت را به زنجیر وفا بسته
لگام این دل خیره به دست صبر وا داده
طناب این دل وحشی به میخ شکر وابسته
تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن
که این جا در کمند او اسیرانند پابسته
به جای خویش میبینم درونت گر ببخشاید
چو در شهر کسان بینی غریبی مبتلا بسته
خبر کن سینهٔ ما را و بستان مژدهای نیکو
اگر بینی تو در گوشه دل اشکسته را بسته
ترا، ای زاهد، ار حالیست میترسی و لیکن ما
علم بر بوته آوردیم و سنجق بر هوا بسته
اگر در شرع دیدار رخ نیکو خطا باشد
بدور روی او چشمی نبینی از خطا بسته
عنان از دست رفت اکنون، چرا پندم نمیدادی
در آنروزی که میدیدی تو آنبند بلا بسته؟
نمیخواهم که بنمایم به جایی حال خود ورنه
به بخشایی تو چون بینی دلم را چند جا بسته
به تدبیر دل مسکین ازان چندین نمیکوشم
که میدانم نخواهد شد چنین اشکستها بسته
زبان اوحدی سازیست در بزم هوسبازان
برو ابریشم زاری ز بهر آن نوا بسته
سر و پای خصومت را به زنجیر وفا بسته
لگام این دل خیره به دست صبر وا داده
طناب این دل وحشی به میخ شکر وابسته
تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن
که این جا در کمند او اسیرانند پابسته
به جای خویش میبینم درونت گر ببخشاید
چو در شهر کسان بینی غریبی مبتلا بسته
خبر کن سینهٔ ما را و بستان مژدهای نیکو
اگر بینی تو در گوشه دل اشکسته را بسته
ترا، ای زاهد، ار حالیست میترسی و لیکن ما
علم بر بوته آوردیم و سنجق بر هوا بسته
اگر در شرع دیدار رخ نیکو خطا باشد
بدور روی او چشمی نبینی از خطا بسته
عنان از دست رفت اکنون، چرا پندم نمیدادی
در آنروزی که میدیدی تو آنبند بلا بسته؟
نمیخواهم که بنمایم به جایی حال خود ورنه
به بخشایی تو چون بینی دلم را چند جا بسته
به تدبیر دل مسکین ازان چندین نمیکوشم
که میدانم نخواهد شد چنین اشکستها بسته
زبان اوحدی سازیست در بزم هوسبازان
برو ابریشم زاری ز بهر آن نوا بسته
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
بکوش و روی مگردان ز جور و بارکشی
مگر مراد دل خویش در کنار کشی
چو اختیار دلت عشق روی دلداریست
ضرورتست که جورش به اختیار کشی
به یاد او قدح زهر ناب میباید
که همچو شربت شیرین خوشگوار کشی
به هر صفت که میسر شود بکن جهدی
که خویش را به سر کوی آن نگار کشی
ز جاه و دولت دنیا دگر چه میطلبی؟
سعادت تو همین بس که جور یار کشی
اگر به آخر عمر این مراد خواهی یافت
روا بود که همه عمرش انتظار کشی
چو اوحدی دلت ار با گلیست حیف مدار
ز بهر خاطر گل گر جفای خار کشی
مگر مراد دل خویش در کنار کشی
چو اختیار دلت عشق روی دلداریست
ضرورتست که جورش به اختیار کشی
به یاد او قدح زهر ناب میباید
که همچو شربت شیرین خوشگوار کشی
به هر صفت که میسر شود بکن جهدی
که خویش را به سر کوی آن نگار کشی
ز جاه و دولت دنیا دگر چه میطلبی؟
سعادت تو همین بس که جور یار کشی
اگر به آخر عمر این مراد خواهی یافت
روا بود که همه عمرش انتظار کشی
چو اوحدی دلت ار با گلیست حیف مدار
ز بهر خاطر گل گر جفای خار کشی
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
مرشدی را ملامتی افتاد
در مریدان قیامتی افتاد
به خصومت میان فرو بستند
وز پی خصم او برون جستند
زان مریدان یکی که داناتر
به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود
بنجنبید از آن مقام که بود
حاضری چون دلش شکیبا دید
از وی آن حال را نه زیبا دید
گفت: حقی که در شمار آید
این چنین روز را به کار آید
آنمریدش جواب داد که: باش
دل خویش و درون ما مخراش
شیخ را از من این نباشد چشم
بر من از خامشی نگیرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه دیگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شیخ
با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
تا کسی راسخ و امین نبود
لایق صحبتی چنین نبود
گر تو خواهی که کار دین سازی
بار دنیی ز خود بیندازی
نقش لوح خودی چو بتراشی
قلمش رخ نهد به جماشی
گر کند بر تو بیادب انکار
تو بکوش و ادب نگه میدار
در مریدان قیامتی افتاد
به خصومت میان فرو بستند
وز پی خصم او برون جستند
زان مریدان یکی که داناتر
به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود
بنجنبید از آن مقام که بود
حاضری چون دلش شکیبا دید
از وی آن حال را نه زیبا دید
گفت: حقی که در شمار آید
این چنین روز را به کار آید
آنمریدش جواب داد که: باش
دل خویش و درون ما مخراش
شیخ را از من این نباشد چشم
بر من از خامشی نگیرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه دیگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شیخ
با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
تا کسی راسخ و امین نبود
لایق صحبتی چنین نبود
گر تو خواهی که کار دین سازی
بار دنیی ز خود بیندازی
نقش لوح خودی چو بتراشی
قلمش رخ نهد به جماشی
گر کند بر تو بیادب انکار
تو بکوش و ادب نگه میدار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوش
قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش
من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم
گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش
چون ننالم که چو از پرده برون آید گل
نتواند که شود بلبل بیچاره خموش
با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد
خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش
آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست
تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش
یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند
که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش
چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر
چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش
حلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر ترا
شد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوش
اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو
دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش
قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش
من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم
گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش
چون ننالم که چو از پرده برون آید گل
نتواند که شود بلبل بیچاره خموش
با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد
خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش
آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست
تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش
یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند
که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش
چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر
چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش
حلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر ترا
شد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوش
اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو
دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش
فخرالدین عراقی : فصل پنجم
مثنوی
آن پری، بعد از آنکه تیر انداخت
گلخنی زخم خورده را بشناخت
اندر آمد ز اسب پیشش شد
مرهم اندورن ریشش شد
نفسی راه لطف پیش گرفت
سر او برکنار خویش گرفت
عاشقان را به لطف بنوازند
دلبران، بعد از آنکه اندازند
تا خدنگی ندوختش بر جان
نگرفتش به ناز بر سر ران
تاب وصلش نداشت آن پر درد
جان بداد و وداع جانان کرد
گر تو از عاشقان قلاشی
کم از آن گلخنی چرا باشی؟
عاشقی با بلاکشی باشد
کار مجنون مشوشی باشد
چون که توی تو شد بدل به صفا
خواه تیر جفا و خواه وفا
هدفی را که بیم سر نبود
خوردن تیر را خطر نبود
تیر معشوق را هدف شایی
از دل و جان اگر برون آیی
همگی روی تا نیارد دوست
به تو تیری نمیزند بر پوست
گلخنی زخم خورده را بشناخت
اندر آمد ز اسب پیشش شد
مرهم اندورن ریشش شد
نفسی راه لطف پیش گرفت
سر او برکنار خویش گرفت
عاشقان را به لطف بنوازند
دلبران، بعد از آنکه اندازند
تا خدنگی ندوختش بر جان
نگرفتش به ناز بر سر ران
تاب وصلش نداشت آن پر درد
جان بداد و وداع جانان کرد
گر تو از عاشقان قلاشی
کم از آن گلخنی چرا باشی؟
عاشقی با بلاکشی باشد
کار مجنون مشوشی باشد
چون که توی تو شد بدل به صفا
خواه تیر جفا و خواه وفا
هدفی را که بیم سر نبود
خوردن تیر را خطر نبود
تیر معشوق را هدف شایی
از دل و جان اگر برون آیی
همگی روی تا نیارد دوست
به تو تیری نمیزند بر پوست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
خجلت ز عشق پاک گهر میبریم ما
از آفتاب دامن تر میبریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر میبریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمهٔ حیات
دلهای شب ز دیدهٔ تر میبریم ما
حیرت مباد پردهٔ بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر میبریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیعتر
در چشم تنگ مور بسر میبریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر میبریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانهایم و رنج سفر میبریم ما
از آفتاب دامن تر میبریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر میبریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمهٔ حیات
دلهای شب ز دیدهٔ تر میبریم ما
حیرت مباد پردهٔ بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر میبریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیعتر
در چشم تنگ مور بسر میبریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر میبریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانهایم و رنج سفر میبریم ما
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۶
ساکن کنعان مهجوری خلیل
آن که چون یعقوب باشد ممتحن
وان که هست از تیشهٔ صبر و شکیب
کوه اندوه و بلا را کوه کن
آنکه هرگز جز حدیث درد عشق
برنیاید از لب او یک سخن
چون غم و درد نهانش کرده بود
فارغ از هر محفل و هر انجمن
داشت چون وحشی غزالان روز و شب
وحشت از پیر و جوان و مرد و زن
کرد پیدا بهر خود غمخانهای
آن گرفتار بلایا و محن
کرد معمور آن مصیبت خانه را
بهر اندوه و ملال خویشتن
کرد چون تعمیرش و آن غمکده
گشت نو از گردش چرخ کهن
کلک هاتف از پی تاریخ آن
زد رقم معمور شد بیت الحزن
آن که چون یعقوب باشد ممتحن
وان که هست از تیشهٔ صبر و شکیب
کوه اندوه و بلا را کوه کن
آنکه هرگز جز حدیث درد عشق
برنیاید از لب او یک سخن
چون غم و درد نهانش کرده بود
فارغ از هر محفل و هر انجمن
داشت چون وحشی غزالان روز و شب
وحشت از پیر و جوان و مرد و زن
کرد پیدا بهر خود غمخانهای
آن گرفتار بلایا و محن
کرد معمور آن مصیبت خانه را
بهر اندوه و ملال خویشتن
کرد چون تعمیرش و آن غمکده
گشت نو از گردش چرخ کهن
کلک هاتف از پی تاریخ آن
زد رقم معمور شد بیت الحزن
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۵
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۴
ملکالشعرای بهار : غزلیات
غزل ۵
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۰
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۵
منم کز دل وداع کشور امن و امان کردم
ز ملک وصل اسباب اقامت را روان کردم
منم کانداختم در بحر هجران کشتی طاقت
رسیدم چون به غرقاب بلا لنگر گران کردم
منم کاورد کوه محنتم چون زور بر خاطر
تحمل را به آن طاقت شکن خاطرنشان کردم
منم کاویخت چون هجران کمان خویش از دعوی
بزور صبر جرات در شکست آن کمان کردم
منم کز صرصر هجران چه شد میدان غم رفته
ز دعوی با صبا آسودگی را همعنان کردم
منم کایام چون گشت از کمان کین خدنگ افکن
فکندم جوشن طاقت ببر خود را نشان کردم
منم کز سخت جانی بر دل هجران گزین خود
جفا را جرات افزودم بلا را کامران کردم
منم صبر آزمائی کز گرههای درون چون نی
کمر بستم به سختی ترک آن نازک میان کردم
منم مرغی که چون بر آشیانم سنگ زد غیرت
به بال سعی پرواز از زمین تا آسمان کردم
منم کز گفتن نامی که میمردم برای آن
چو شمع از تیغ غیرت نطق را کوتهزبان کردم
منم کز محتشم آئین صبر آموختم اول
دگر سلطان غیرت هرچه فرمود آنچنان کردم
ز ملک وصل اسباب اقامت را روان کردم
منم کانداختم در بحر هجران کشتی طاقت
رسیدم چون به غرقاب بلا لنگر گران کردم
منم کاورد کوه محنتم چون زور بر خاطر
تحمل را به آن طاقت شکن خاطرنشان کردم
منم کاویخت چون هجران کمان خویش از دعوی
بزور صبر جرات در شکست آن کمان کردم
منم کز صرصر هجران چه شد میدان غم رفته
ز دعوی با صبا آسودگی را همعنان کردم
منم کایام چون گشت از کمان کین خدنگ افکن
فکندم جوشن طاقت ببر خود را نشان کردم
منم کز سخت جانی بر دل هجران گزین خود
جفا را جرات افزودم بلا را کامران کردم
منم صبر آزمائی کز گرههای درون چون نی
کمر بستم به سختی ترک آن نازک میان کردم
منم مرغی که چون بر آشیانم سنگ زد غیرت
به بال سعی پرواز از زمین تا آسمان کردم
منم کز گفتن نامی که میمردم برای آن
چو شمع از تیغ غیرت نطق را کوتهزبان کردم
منم کز محتشم آئین صبر آموختم اول
دگر سلطان غیرت هرچه فرمود آنچنان کردم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش باغیار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم
گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن
گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم
از میان تیغ برآورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خورد از پی عزت او خوار مکن
گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش باغیار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم
گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن
گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم
از میان تیغ برآورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خورد از پی عزت او خوار مکن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
من کیستم به دوزخ هجران فتادهای
وز جرم عشق دل به عقوبت نهادهای
تشریف وصل در بر اغیار دیدهای
با دل قرار فرقت دل دار دادهای
از جوی یار بر سر آتش نشستهای
وز رشگ غیر بر در غیرت ستادهای
پا از ره سلامت دوران کشیدهای
بر خورد در ملامت مردم گشادهای
در شاه راه جور کشی پر تحملی
در وادی وفا طلبی کم ارادهای
در کامکاری از همه آفاق کمتری
در بردباری از همه عالم زیادهای
چون محتشم عنان هوس دادهای ز دست
وز رخش کامرانی دوران پیادهای
وز جرم عشق دل به عقوبت نهادهای
تشریف وصل در بر اغیار دیدهای
با دل قرار فرقت دل دار دادهای
از جوی یار بر سر آتش نشستهای
وز رشگ غیر بر در غیرت ستادهای
پا از ره سلامت دوران کشیدهای
بر خورد در ملامت مردم گشادهای
در شاه راه جور کشی پر تحملی
در وادی وفا طلبی کم ارادهای
در کامکاری از همه آفاق کمتری
در بردباری از همه عالم زیادهای
چون محتشم عنان هوس دادهای ز دست
وز رخش کامرانی دوران پیادهای
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۱۳ - تمامی سخن معشوق
ترا آن به که راه خویش گیری
شکیبائی در این ره پیش گیری
روی چون عاقلان در خانه زین پس
نگردی این چنین دیوانهٔ کس
مکن با چشم سرمستم دلیری
که از روبه نیاید شیر گیری
مکن با زلف شستم عشقبازی
که این کاری است با لختی درازی
هر آنکس کو نداند پایهٔ خویش
ببازد ناگهان سرمایهٔ خویش
کجا مانند تو مسکین گدائی
رسد در وصل چون من پادشاهی
چه خیزد زین گریبان چاک کردن
فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن
نگیرد دستت این آشفته کاری
به کارت ناید این فریاد و زاری
ندارم باک اگر دل گرددت خون
نگیرد در من این نیرنگ و افسون
هر آنکو عشق ورزد درد بیند
سرشکی سرخ و روئی زرد بیند
تو این مسکین بدین بیننگ و نامی
چه جنسی وز کدامانی کدامی
تو ای مجنون که عاشق نام داری
شراب شوق من در جام داری
ترا آن به که با دردم نشینی
که جان در بازی ار رویم ببینی
مگر نشنیدهای ای از خرد دور
که پروانه ندارد طاقت نور
برو میساز با اندوه و خواری
که سازد عاشقان را بردباری
شکیبائی در این ره پیش گیری
روی چون عاقلان در خانه زین پس
نگردی این چنین دیوانهٔ کس
مکن با چشم سرمستم دلیری
که از روبه نیاید شیر گیری
مکن با زلف شستم عشقبازی
که این کاری است با لختی درازی
هر آنکس کو نداند پایهٔ خویش
ببازد ناگهان سرمایهٔ خویش
کجا مانند تو مسکین گدائی
رسد در وصل چون من پادشاهی
چه خیزد زین گریبان چاک کردن
فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن
نگیرد دستت این آشفته کاری
به کارت ناید این فریاد و زاری
ندارم باک اگر دل گرددت خون
نگیرد در من این نیرنگ و افسون
هر آنکو عشق ورزد درد بیند
سرشکی سرخ و روئی زرد بیند
تو این مسکین بدین بیننگ و نامی
چه جنسی وز کدامانی کدامی
تو ای مجنون که عاشق نام داری
شراب شوق من در جام داری
ترا آن به که با دردم نشینی
که جان در بازی ار رویم ببینی
مگر نشنیدهای ای از خرد دور
که پروانه ندارد طاقت نور
برو میساز با اندوه و خواری
که سازد عاشقان را بردباری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۸۵
تغافل کردنت بیفتنهای نیست
فریب صید باشد خواب صیاد
مرا گرد سران چشم بیمار
به گردان لیک قربان کن نه آزاد
چو یاد عاشقان در دل غم آرد
نمیدارم روا کز من کنی یاد
چو ذوق عشقبازی میشناسم
من از تو جور خواهم دیگران داد
دلا وقت جفا فریاد کم کن
که هنگام وفا خوش نیست فریاد
مکن خسرو حدیث عشق شیرین
اگر با خود نداری سنگ فرهاد
فریب صید باشد خواب صیاد
مرا گرد سران چشم بیمار
به گردان لیک قربان کن نه آزاد
چو یاد عاشقان در دل غم آرد
نمیدارم روا کز من کنی یاد
چو ذوق عشقبازی میشناسم
من از تو جور خواهم دیگران داد
دلا وقت جفا فریاد کم کن
که هنگام وفا خوش نیست فریاد
مکن خسرو حدیث عشق شیرین
اگر با خود نداری سنگ فرهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۲۵
شب ! وفتاد و غمت باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف ای صبر
بیا که باز مرا بی قرار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر رابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو هر جفا که هست بکن
که بنده هر چه بود اختیار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته وین هنر خسرو
اگر حیات بود مرد وار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف ای صبر
بیا که باز مرا بی قرار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر رابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو هر جفا که هست بکن
که بنده هر چه بود اختیار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته وین هنر خسرو
اگر حیات بود مرد وار خواهد کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۸۵