عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ
که بهگرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقی آینه دار دین به غرور فطرت عیب بین
سر و برگ دیدهوریست اینکه ز خال می شمرند رخ
به تسلی دل بیصفا نبری زموعظه ماجرا
که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
چه سبب شد آینهٔ طلب که دمید این همه تاب و تب
که پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
ز فسون عالم عنکبوت املتکشیده به دام و بس
نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
ز قضا چه مژده شنیدهای که سرت به فتنه کشیدهای
به جنون اگر نتنیدهای رگ گردن توکهکرده شخ
به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر
تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
که بهگرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقی آینه دار دین به غرور فطرت عیب بین
سر و برگ دیدهوریست اینکه ز خال می شمرند رخ
به تسلی دل بیصفا نبری زموعظه ماجرا
که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
چه سبب شد آینهٔ طلب که دمید این همه تاب و تب
که پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
ز فسون عالم عنکبوت املتکشیده به دام و بس
نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
ز قضا چه مژده شنیدهای که سرت به فتنه کشیدهای
به جنون اگر نتنیدهای رگ گردن توکهکرده شخ
به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر
تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
این دور، دور حیز است، وضع متیکه دارد
باد بروت مردی غیر از سرینکه دارد
آثار حقپرستی ختم است بر مخنث
غیر از دبر سرشتان سر بر زمین که دارد
هر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید
ای زیر خرسواران پالان و زین که دارد
زاهد ز پهلوی ربش پشمینه میفروشی
بازار نوره گرم است این پوستین که دارد
رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه
امروز طرح محراب جزگنبدین که دارد
بر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی
جز دست خر در این عصر در آستین که دارد
از منعمان گدا را دیگر چه میتوان خواست
تن دادهاند بر فحش داد اینچنینکه دارد
خلقی وسیع خفتهست در تنگی سرینها
جز کام این حواصل دامن به چین که دارد
یک غنچه صدگلستان آغوش میگشابد
مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد
از بسکه دور گردون گرداند طور مردم
تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد
ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال
یک کاف و واو نون است تا کاف و سین که دارد
آن خرقهایکه جیبش باب رفو نباشد
بردار دامنی چند آنگه ببینکه دارد
در چارسوی آفاق بالفعل این منادیست
لعل خوشاب باکیست در ثمینکه دارد
جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست
ساق بلور بنما جنس گزین که دارد
سرد است بیتکلف هنگامهٔ تهور
کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد
بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر
لشکر عمود خواهد تا آهنین که دارد
باد بروت مردی غیر از سرینکه دارد
آثار حقپرستی ختم است بر مخنث
غیر از دبر سرشتان سر بر زمین که دارد
هر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید
ای زیر خرسواران پالان و زین که دارد
زاهد ز پهلوی ربش پشمینه میفروشی
بازار نوره گرم است این پوستین که دارد
رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه
امروز طرح محراب جزگنبدین که دارد
بر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی
جز دست خر در این عصر در آستین که دارد
از منعمان گدا را دیگر چه میتوان خواست
تن دادهاند بر فحش داد اینچنینکه دارد
خلقی وسیع خفتهست در تنگی سرینها
جز کام این حواصل دامن به چین که دارد
یک غنچه صدگلستان آغوش میگشابد
مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد
از بسکه دور گردون گرداند طور مردم
تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد
ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال
یک کاف و واو نون است تا کاف و سین که دارد
آن خرقهایکه جیبش باب رفو نباشد
بردار دامنی چند آنگه ببینکه دارد
در چارسوی آفاق بالفعل این منادیست
لعل خوشاب باکیست در ثمینکه دارد
جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست
ساق بلور بنما جنس گزین که دارد
سرد است بیتکلف هنگامهٔ تهور
کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد
بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر
لشکر عمود خواهد تا آهنین که دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
اینقدر ریش چه معنی دارد
غیر تشویش چه معنی دارد
آدمی، خرس؟ چهظلم است آخر!
مرد حق، میش؟ چه معنی دارد
حذر از زاهد مسواک به سر
عقرب و نیش چه معنی دارد
دعوی پوچ به این سامان ریش
نرود پیش چه معنی دارد
یک نخود کله و ده من دستار
این کم و بیش چه معنی دارد
شیخ برعرش نپرد چه کند
غیر پر ریش چه معنی دارد
بیدل اینجا همه ریش است و فشاست
ملت و کیش چه معنی دارد
غیر تشویش چه معنی دارد
آدمی، خرس؟ چهظلم است آخر!
مرد حق، میش؟ چه معنی دارد
حذر از زاهد مسواک به سر
عقرب و نیش چه معنی دارد
دعوی پوچ به این سامان ریش
نرود پیش چه معنی دارد
یک نخود کله و ده من دستار
این کم و بیش چه معنی دارد
شیخ برعرش نپرد چه کند
غیر پر ریش چه معنی دارد
بیدل اینجا همه ریش است و فشاست
ملت و کیش چه معنی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
ای بینصیب عشق به کار هوس بخند
بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند
دل جمعکن به یک دو قدح ازهزار وهم
برمحتسب بتیز و به ریش عسس بخند
اوقات زندگی ز فسردن به باد رفت
برگریهات اگر نبود دسترس بخند
زین جمع مال مسخرگی موج می زند
خلقیست درکمند فسار و مرس بخند
شور ترانهسنجی عنقاییات رساست
چندی به قاهقاه طنین مگس بخند
از شرم چون شرر مژهای واکن و بپوش
سامان این بهار همین است و بس بخند
زینکشتخون بهدل چهضرور است رستنت
لب گندمین کن و به تلاش عدس بخند
در آتش است شمع و همان خنده میکند
ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخند
تاکیکند فسون نفس داغ فرصتت
ای آتش فسرده به سامان خس بخند
خاموش رفتهاند رفیقانت از نظر
اشکی به درد قافلهٔ بیجرس بخند
بر زندگی چو صبح گمان بقاکبراست
گو این غبار رفته بهگردون نفس بخند
بیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط
چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخند
بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند
دل جمعکن به یک دو قدح ازهزار وهم
برمحتسب بتیز و به ریش عسس بخند
اوقات زندگی ز فسردن به باد رفت
برگریهات اگر نبود دسترس بخند
زین جمع مال مسخرگی موج می زند
خلقیست درکمند فسار و مرس بخند
شور ترانهسنجی عنقاییات رساست
چندی به قاهقاه طنین مگس بخند
از شرم چون شرر مژهای واکن و بپوش
سامان این بهار همین است و بس بخند
زینکشتخون بهدل چهضرور است رستنت
لب گندمین کن و به تلاش عدس بخند
در آتش است شمع و همان خنده میکند
ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخند
تاکیکند فسون نفس داغ فرصتت
ای آتش فسرده به سامان خس بخند
خاموش رفتهاند رفیقانت از نظر
اشکی به درد قافلهٔ بیجرس بخند
بر زندگی چو صبح گمان بقاکبراست
گو این غبار رفته بهگردون نفس بخند
بیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط
چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در ستایش محمد شاه گوید
ماه رمضان آمد ای ترک سمنبر
برخیز و مرا سبحه و سجاده بیاور
واسباب طرب را ببر از مجلس بیرون
زان پیش گه ناگاه ثقیلی رسد از در
وان مصحف فرسودهکه پارینه ز مجلس
بردی به شب عید و نیاوردی دیگر
باز آر و بده تاکه بخوانم دو سه سوره
غفران پدر خواهم و آمرزش مادر
می خوردن این ماه روا نیست که این ماه
فرمان خدا دارد و یرلیغ پیمبر
در روز حرامست به اجماع ولیکن
رندانه توانخورد به شب یک دو سه ساغر
بیش از دو سه ساغر نتوان خوردکه تا صبح
بویش رود ازکام و خمارش رود از سر
یا خورد بدانگونه ببایدکه ز مستی
تا شام دگر برنتوان خاست ز بستر
تا خلق نگویند که می خورده فلانی
آری چه خبر کس را از راز مُستّر
من مذهبم اینست ولی وجه میم نیست
وینکار نیاید به جز از مرد توانگر
ناچار من و مصحف و سجاده و تسبیح
وان ورد شبانروزی و آن ذکر مقرر
و آن خوب دعاییکه ابوحمزه همیخواند
ما نیز بوانیم به هر نیمه شب اندر
ای دوست حدیثی عجبت باز نمایم
از حال یکی واعظ محتال فسونگر
دی واعظکی آمد در مسجد جامع
چون برف همه جامه سفید از پا تا سر
تسبیحک زردی به کف از تربت خالص
مهری به بغل صد درمش وزن فزونتر
دو آستی خرقه نهاده ز چپ و راست
زانگونه که خرطوم نهد پیل تناور
تحت الحنکی از بر دستار فکنده
چون جیب افق از بر گردون مدور
داغی به جبن برزده از شاخ حجامت
کاین جای سجودست ببینید سراسر
چشمیش به سوی چپ و چشمی به سوی راست
تا خود که سلامش کند از منعم و مضطر
زانسانکه خرامد به رسن مرد رسنباز
آهسته خرامیدی و موزون و موقر
در محضر عام آمد و تجدید وضو کرد
زانسانکه بود قاعده در مذهب جعفر
وز آب به بینی زدن و مضمضهٔ او
گر میبدهم شرح دراز آید دفتر
باری به شبستان شد و در صف نخستین
بنشست و قران خواند و بجنباند همی سر
فارغ نشده خلق ز تسلیم و تشهد
برجست چو بوزینه و بنشست به منبر
وانگه به سر وگردن و ریش و لب و بینی
بس عشوه بیاورد و چنینکرد سخن سر
کای قوم سر خار بیابانکهکند تیز
وآن بعرهٔ بز راکهکندگرد به معبر
وان گرز گران را که سپردست به خشخاش
وان قامت موزون زکجا یافت صنوبر
بر جیب شقایق که نهد تکمهٔ یاقوت
بر تارک نرگسکه نهد قاب مزعفر
القصه بترسید ز غوغای قیامت
فیالجمله بپرسید ز هنگامهٔ محشر
و آن کژدم و ماران که چنینند و چنانند
نیش و دمشان تیزتر از ناچخ و خنجر
و آن گرزهٔ آتش که زند بر سر عاصی
آن لحظه که در قبر نکیر آید و منکر
زان موعظه مردم همه از هول قیامت
گریان و من از خنده چوگل با رخ احمر
خندیدم و خندیدنم از بهر خدا بود
زیراکه بد آن موعظه مکذوب و مزور
وعظیکه بود بهر خدا با اثر افتد
وز صفوت او تازه شود قلب مکدر
گفتم برم این قصه به دیوان عدالت
تا زین خبر آگاه شود شاه مظفر
دارای جوانبخت محمد شه غازی
سلطان عجم ماه امم شاه سخنور
دولت چمنی تازه و او سرو سرافراز
شوکت فلکی روشن و او ماه منور
شاها تو سلیمانی و بدخواه تو هدهد
هدهد نشود جفت سلیمان به یک افسر
خنجر چه زنی بر تن بدخواه که در رزم
هر موی زند بر تنش از خشم تو خنجر
گر آیت حزم تو نگارند بهکشتی
از بهر سکونش نبود حاجت لنگر
هر باز که بر ساعد جود تو نشیند
زرین شودش چنگل و سیمین شودش بر
هر نخلکه در مغرن فضل تو نشانند
زمرد شودش شاخ و زبرجد بودش بر
قاآنی تا چندکنی هرزهدرایی
هشدار که آزرده شود شاه هنرور
بس کن به دعاکوش و بگو تاکه جهانست
سالار جهان باد شهنشاه فلکفر
برخیز و مرا سبحه و سجاده بیاور
واسباب طرب را ببر از مجلس بیرون
زان پیش گه ناگاه ثقیلی رسد از در
وان مصحف فرسودهکه پارینه ز مجلس
بردی به شب عید و نیاوردی دیگر
باز آر و بده تاکه بخوانم دو سه سوره
غفران پدر خواهم و آمرزش مادر
می خوردن این ماه روا نیست که این ماه
فرمان خدا دارد و یرلیغ پیمبر
در روز حرامست به اجماع ولیکن
رندانه توانخورد به شب یک دو سه ساغر
بیش از دو سه ساغر نتوان خوردکه تا صبح
بویش رود ازکام و خمارش رود از سر
یا خورد بدانگونه ببایدکه ز مستی
تا شام دگر برنتوان خاست ز بستر
تا خلق نگویند که می خورده فلانی
آری چه خبر کس را از راز مُستّر
من مذهبم اینست ولی وجه میم نیست
وینکار نیاید به جز از مرد توانگر
ناچار من و مصحف و سجاده و تسبیح
وان ورد شبانروزی و آن ذکر مقرر
و آن خوب دعاییکه ابوحمزه همیخواند
ما نیز بوانیم به هر نیمه شب اندر
ای دوست حدیثی عجبت باز نمایم
از حال یکی واعظ محتال فسونگر
دی واعظکی آمد در مسجد جامع
چون برف همه جامه سفید از پا تا سر
تسبیحک زردی به کف از تربت خالص
مهری به بغل صد درمش وزن فزونتر
دو آستی خرقه نهاده ز چپ و راست
زانگونه که خرطوم نهد پیل تناور
تحت الحنکی از بر دستار فکنده
چون جیب افق از بر گردون مدور
داغی به جبن برزده از شاخ حجامت
کاین جای سجودست ببینید سراسر
چشمیش به سوی چپ و چشمی به سوی راست
تا خود که سلامش کند از منعم و مضطر
زانسانکه خرامد به رسن مرد رسنباز
آهسته خرامیدی و موزون و موقر
در محضر عام آمد و تجدید وضو کرد
زانسانکه بود قاعده در مذهب جعفر
وز آب به بینی زدن و مضمضهٔ او
گر میبدهم شرح دراز آید دفتر
باری به شبستان شد و در صف نخستین
بنشست و قران خواند و بجنباند همی سر
فارغ نشده خلق ز تسلیم و تشهد
برجست چو بوزینه و بنشست به منبر
وانگه به سر وگردن و ریش و لب و بینی
بس عشوه بیاورد و چنینکرد سخن سر
کای قوم سر خار بیابانکهکند تیز
وآن بعرهٔ بز راکهکندگرد به معبر
وان گرز گران را که سپردست به خشخاش
وان قامت موزون زکجا یافت صنوبر
بر جیب شقایق که نهد تکمهٔ یاقوت
بر تارک نرگسکه نهد قاب مزعفر
القصه بترسید ز غوغای قیامت
فیالجمله بپرسید ز هنگامهٔ محشر
و آن کژدم و ماران که چنینند و چنانند
نیش و دمشان تیزتر از ناچخ و خنجر
و آن گرزهٔ آتش که زند بر سر عاصی
آن لحظه که در قبر نکیر آید و منکر
زان موعظه مردم همه از هول قیامت
گریان و من از خنده چوگل با رخ احمر
خندیدم و خندیدنم از بهر خدا بود
زیراکه بد آن موعظه مکذوب و مزور
وعظیکه بود بهر خدا با اثر افتد
وز صفوت او تازه شود قلب مکدر
گفتم برم این قصه به دیوان عدالت
تا زین خبر آگاه شود شاه مظفر
دارای جوانبخت محمد شه غازی
سلطان عجم ماه امم شاه سخنور
دولت چمنی تازه و او سرو سرافراز
شوکت فلکی روشن و او ماه منور
شاها تو سلیمانی و بدخواه تو هدهد
هدهد نشود جفت سلیمان به یک افسر
خنجر چه زنی بر تن بدخواه که در رزم
هر موی زند بر تنش از خشم تو خنجر
گر آیت حزم تو نگارند بهکشتی
از بهر سکونش نبود حاجت لنگر
هر باز که بر ساعد جود تو نشیند
زرین شودش چنگل و سیمین شودش بر
هر نخلکه در مغرن فضل تو نشانند
زمرد شودش شاخ و زبرجد بودش بر
قاآنی تا چندکنی هرزهدرایی
هشدار که آزرده شود شاه هنرور
بس کن به دعاکوش و بگو تاکه جهانست
سالار جهان باد شهنشاه فلکفر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴ - در تعربف مصور و توصیف تصویر فرماید
آفرین برکلک سحرانگیز آن صورتنگار
کز مهارت برده معنیها درین صورت به کار
راست پنداری مثالی کرده زین تمثال نقش
از عروس ملک و شوی بخت و زال روزگار
کرده یکسو نوعروسی نقش کاندر صورتش
هر که بگشاید نظر عاشق شود بیاختیار
از تنش بیدا نزاکت همچو نرمی از حریر
در رخش پنهان لطافت همچو گرمی از شرار
خیزرانقد ارغوانخد ضیمرانمو مشکبو
سیمسیما سروبالا ماهپیکر گلعذار
چشماو بیسمههمچونچشمنرگسدلفریب
زلف او بیشانه همچون زلف سنبل تابدار
بیعبارت رازگوی و بیاشارت رازجوی
بیتکلم دلفریب و بیتبسم جانشکار
بیسروداز وجد در حالتچو شمشاداز نسیم
بیسروراز رقصدر جنبشچو گلبر شاخسار
از دو زلف او ودیعت هرچه درگردون فریب
در دو چشم او امانت هرچه در مستی خمار
فتنهٔ خوابیده در چشمش گروه اندر گروه
عنبر تابیده در زلفش قطار اندر قطار
نونهال قامتش را لطف و خوبی برگ و بر
پرنیان پیکرش را ناز و خوبی پود و تار
جادویی خیزد ز چشمش همچو وسواس از جنون
خرمی زاید ز چهرش چون طراوت از بهار
در بهاران باغ دیدستی که بار آورده سرو
سرو قد او نگر باری که باغ آورده بار
آنچه او دارد ز خوبیگر زلیخا داشتی
با همه عصمت ازو یوسف نمیکردی فرار
همچنانکاشفتهگردد صرع دار از ماه نو
ز ابرویش آشفته گردد ماه نو چون صرع دار
وز دگر سو روی بر رویش یکی زیبا پسر
کز جمالش خیره گردد مغز مرد هوشیار
صورتی بیجان ولیکن هرکسش بیند ز دور
زود بگشاید بغل کش تنگ گیرد در کنار
فتنهای چشم او چون جور گیتی بیحساب
حلقهای زلف او چون دور گردون بیشمار
شهوت انگیز است رویش همچو سیمین ساق دوست
عنبرآمیزست زلفش همچو مشکینزلف یار
گر چنین رویی به شب در مجلسی حاضر کنند
شمع بیپروا زند خود را بر او پروانهوار
وز قفای او عجوزی دیو-خوی و زشت-روی
کز بنی الجان مانده در دوران آدم یادگار
بینیش چون خرزهٔ خر خاصه هنگام نعوظ
چانهاش چون خایهٔ غرخاصه هنگام فشار
موی او باریک و چرکین همچو تار عنکبوت
رویاو تاریک و پرچین همچو چرم سوسمار
چانه و بینیش گویی فربهی دزدیدهاند
از دگر اعضاکه آنان فربهند اینان نزار
بسکه در رخسارزشش چین بود بالای چین
زو نظر بیرون نیارد رفت تا روز شمار
چانه و بینیش پنداری بهمچشمی هم
گوی و چوگان ساختندی از برای کارزار
بسکه پی آورده سر گویی که نجوی می کنند
بینی او با زنخدان چانهٔ او با زهار
در همه گیتی بدین زشتی نباشد هیچکس
ور بود باری نباشد جز حسود شهریار
کز مهارت برده معنیها درین صورت به کار
راست پنداری مثالی کرده زین تمثال نقش
از عروس ملک و شوی بخت و زال روزگار
کرده یکسو نوعروسی نقش کاندر صورتش
هر که بگشاید نظر عاشق شود بیاختیار
از تنش بیدا نزاکت همچو نرمی از حریر
در رخش پنهان لطافت همچو گرمی از شرار
خیزرانقد ارغوانخد ضیمرانمو مشکبو
سیمسیما سروبالا ماهپیکر گلعذار
چشماو بیسمههمچونچشمنرگسدلفریب
زلف او بیشانه همچون زلف سنبل تابدار
بیعبارت رازگوی و بیاشارت رازجوی
بیتکلم دلفریب و بیتبسم جانشکار
بیسروداز وجد در حالتچو شمشاداز نسیم
بیسروراز رقصدر جنبشچو گلبر شاخسار
از دو زلف او ودیعت هرچه درگردون فریب
در دو چشم او امانت هرچه در مستی خمار
فتنهٔ خوابیده در چشمش گروه اندر گروه
عنبر تابیده در زلفش قطار اندر قطار
نونهال قامتش را لطف و خوبی برگ و بر
پرنیان پیکرش را ناز و خوبی پود و تار
جادویی خیزد ز چشمش همچو وسواس از جنون
خرمی زاید ز چهرش چون طراوت از بهار
در بهاران باغ دیدستی که بار آورده سرو
سرو قد او نگر باری که باغ آورده بار
آنچه او دارد ز خوبیگر زلیخا داشتی
با همه عصمت ازو یوسف نمیکردی فرار
همچنانکاشفتهگردد صرع دار از ماه نو
ز ابرویش آشفته گردد ماه نو چون صرع دار
وز دگر سو روی بر رویش یکی زیبا پسر
کز جمالش خیره گردد مغز مرد هوشیار
صورتی بیجان ولیکن هرکسش بیند ز دور
زود بگشاید بغل کش تنگ گیرد در کنار
فتنهای چشم او چون جور گیتی بیحساب
حلقهای زلف او چون دور گردون بیشمار
شهوت انگیز است رویش همچو سیمین ساق دوست
عنبرآمیزست زلفش همچو مشکینزلف یار
گر چنین رویی به شب در مجلسی حاضر کنند
شمع بیپروا زند خود را بر او پروانهوار
وز قفای او عجوزی دیو-خوی و زشت-روی
کز بنی الجان مانده در دوران آدم یادگار
بینیش چون خرزهٔ خر خاصه هنگام نعوظ
چانهاش چون خایهٔ غرخاصه هنگام فشار
موی او باریک و چرکین همچو تار عنکبوت
رویاو تاریک و پرچین همچو چرم سوسمار
چانه و بینیش گویی فربهی دزدیدهاند
از دگر اعضاکه آنان فربهند اینان نزار
بسکه در رخسارزشش چین بود بالای چین
زو نظر بیرون نیارد رفت تا روز شمار
چانه و بینیش پنداری بهمچشمی هم
گوی و چوگان ساختندی از برای کارزار
بسکه پی آورده سر گویی که نجوی می کنند
بینی او با زنخدان چانهٔ او با زهار
در همه گیتی بدین زشتی نباشد هیچکس
ور بود باری نباشد جز حسود شهریار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مطایبه و هزل و ملاعبه فرماید
کوهی به قفا بستهای ای شوخ دلازار
با خویش کشانیش به هر کوچه و بازار
زان کوه گران ترسمت آزرده شود تن
خود را عبث ای شوخ دلازار میازار
تو کاه کشیدن نتوانی چه کشی کوه
تو نرمتر و تازهتری ازگل بربار
از نور مه چارده ماند به رخت رنگ
وز برگ گل تازه خلد بر قدمت خار
بر لاله نهی پای شود پای تو رنجور
بر سایه نهی گام شود گام تو آزار
با حالتی اینگونه مرا بس عجب آید
کاین کوه کشیدن نبود نزد تو دشوار
مزدور نیی اینهمه آخر چه کشی رنج
حمال نیی این همه آخر چه بری بار
من بار تو بر سینه نهم ای بت شنگول
کز بردن بار تو مرا مینبود عار
آن بار گران را که کشند ار بتر ازو
شک نیستکه در وزن بچربد زد و خروار
چونستکه آویخته داریش به مویی
این جرّ ثقیل از که بیاموختی ای یار
موییست میان تو میاویز بدین کوه
ترسمکهگسسته شود آن موی به یکبار
یارب چه بخیلی توکه اندر قصب سرخ
پیوسته کنی سیم سپید ای همه انبار
سیم از پی دادن بود و عقدهگشادن
نز بهر نهادن که تبه گردد و مردار
زان سیم بپرهیزکه روزی ببرد دزد
رندان تو ندانی که چه چستند و چه طرار
من در بغل خویش کنم سیم تو پنهان
تا راه به سیمت نبرد دزد ستمکار
مردم همه دانندکه من طرفه امینم
در کار امانت به خیانت نشوم یار
آن سیم مرا ده که نگهدارمش از دزد
پنهانکنم اندر شکن جبه و دستار
ور مشورت از منکنی و رای تو باشد
در سیم تو الا به تجارت نکنمکار
سیم تو دهم وام به اعیان ولایت
باسوده ده و شانزده چون مرد رباخوار
شک نیستکه سیم از پی سودا بود و سود
تا مایهٔ امسال فزونتر شود از پار
ور رسم تجارت نبود سیم بکاهد
در مدت اندک برود مایهٔ بسیار
ور نیز به تنها نکنی رای تجارت
من با تو شراکتکنم ای دوست به ناچار
من بر زبر سیم تو از چهره نهم زر
وایین شراکت بگذاریم چو تجّار
زر من و سیم تو هرآن سودکه بخشد
تقسیم نماییم به آیین و به هنجار
دو بهره مرا باشد و یک بهره ترا زانک
بر سیم بچربد ز در قیمت دینار
نی نی که من این حرف به انصاف نگفتم
دینار مرا نیست بر سیم تو مقدار
دینار مرا کس ز من امروز نخرّد
وان سیم ترا جمله بجانند خریدار
امروز بتا شرح دهم قصهٔ دوشین
کان قصه ترا غصه زداید ز دل زار
دوشینه شدم جانب آن خانه که دانی
جاییکه به شب چرخ برین را نبود بار
خود را بدو صد حیله در آن خانه فکندم
پنهان به کمینی شده چون روبه مکار
برخی نشد از شب که ز جا مرغ صراحی
برجست و همی لعل روان ریخت ز منقار
چون ماه فروزنده ز هر حجره درآمد
حوری بچهیی سرو به قد کبک به رفتار
یک جوق پری از پی دیوانگی خلق
از چهر نکو پرده فکندند به یکبار
حوری نسبانی همه چون سرو قباپوش
غلمان بچگانی همه چون ماهکلهدار
قد همه چون فکرت من آمده موزون
زلف همه چون طالع من گشته نگونسار
دوری دو سه چون باده ببردند و بخوردند
برخاست خروش دهل و چنگ و دف و تار
در رقص فتادند و سرینهای مدور
در چرخ زدن آمد چونگنبد دوِار
آوازه فکندند بهم مالک و مملوک
شلوار بکندند ز پا بنده و سالار
دامن به کمر بر زده هر یک ز پس و پیش
چون زاهد وسواسی در کوچهٔ خمار
تا چشم همیرفت سرین بود به خرمن
تا دیده همی دید سمن بود به خروار
گفتی که بود کارگه دنبه فروشان
کانجا به سلم دنبه فروشند به قنطار
یا طایفهٔ پنبهفروشان ز پس سود
آورده همی پنبهٔ محلوج به بازار
بازار حلب بود توگفتیکه ز هر سوی
گردیده یکی آینهٔ صاف پدیدار
گفتیکه سرین همه قندیل بلورست
کاویخته از بهر چراغان به شب تار
مانا مگر از عهدکیومرث بهر شهر
سیمین کفلی بوده در آنجا شده انبار
القصه بخوردند و بخفتند ز مستی
بر روی هم افتاده ز هرگوشه ملخوار
از پیش قضیب همه چون دانهٔ خرما
وز پشت سرین همه چون تل سمنزار
زینسوی همه شمع و زانسو همه قندیل
زین روی همه گنج وزان رو همه چون مار
من چابگ و چالاک برفتم زکمینگاه
زانگونهکهکفتار رود بر سر مردار
آنان همه سرمست و مرا فرصت دردست
آنان همه در خواب و مرا طالع بیدار
در ساق یکی نرم فرو بردم انگشت
وز پای یکیگرم برون کردم شلوار
گه کام من از بوسهٔ این معدن شکّر
گه مغز من از طرهٔ آن طبلهٔ عطار
بر دمّل آنگاه فرو بردم نشتر
در ثقبهٔ اینگاه فرو کردم مسمار
تیغم به سپر رفت فرو تا بن قبضه
تیرم به هدفگشت نهان تا پر سوفار
در چشم فرودین همه را میلکشیدم
نه خواجه به جا باز نهادم نه پرستار
القصه بدین قدّ کمانوار همه شب
حلاج صفت پنبهزدن بود مراکار
من تکیه چو بهمن زده بر تخت کیانی
وانان چو فرامرز شده بر زبر دار
تا زان تل و ماهور برون رانم شبدیز
مهمیز زدم بر فرس نفس ستمکار
نردیک اذان سحر از جای بجستم
گفتم بهلم نقشی ازین نادره کردار
از جیب قلمدان بهدر آوردم چابک
مانند دبیری که بود کاتب اسرار
بر صفحهٔ سیمین سرینشان بنوشتم
نام و لقب خویش که النار ولاالعار
وانگه ز پی توشهٔ ره بوسهٔ چندی
برداشتم از ساق و سرین و لب و رخسار
وایدون به یقینم که بر الواح سرینشان
باقی بود آن نقش چو بر آینه زنگار
چون نام مرا صبح ببینند نوشته
گویند زهی شاعرک شبرو عیار
باری همه را داغ غلامی بنهادم
کز صحبت منشان نبود زین سپس انکار
و یدون همه را در عوض جامه و جیره
طومار غزل میدهم وکاغذ اشعار
لیکن به سر و جان تو ای ترک که امروز
کردم بدل از هرگنه رفته ستغفار
زیراکه دلی تا زگنه پاک نگردد
آورد نیارد به زبان مدح جهاندار
با خویش کشانیش به هر کوچه و بازار
زان کوه گران ترسمت آزرده شود تن
خود را عبث ای شوخ دلازار میازار
تو کاه کشیدن نتوانی چه کشی کوه
تو نرمتر و تازهتری ازگل بربار
از نور مه چارده ماند به رخت رنگ
وز برگ گل تازه خلد بر قدمت خار
بر لاله نهی پای شود پای تو رنجور
بر سایه نهی گام شود گام تو آزار
با حالتی اینگونه مرا بس عجب آید
کاین کوه کشیدن نبود نزد تو دشوار
مزدور نیی اینهمه آخر چه کشی رنج
حمال نیی این همه آخر چه بری بار
من بار تو بر سینه نهم ای بت شنگول
کز بردن بار تو مرا مینبود عار
آن بار گران را که کشند ار بتر ازو
شک نیستکه در وزن بچربد زد و خروار
چونستکه آویخته داریش به مویی
این جرّ ثقیل از که بیاموختی ای یار
موییست میان تو میاویز بدین کوه
ترسمکهگسسته شود آن موی به یکبار
یارب چه بخیلی توکه اندر قصب سرخ
پیوسته کنی سیم سپید ای همه انبار
سیم از پی دادن بود و عقدهگشادن
نز بهر نهادن که تبه گردد و مردار
زان سیم بپرهیزکه روزی ببرد دزد
رندان تو ندانی که چه چستند و چه طرار
من در بغل خویش کنم سیم تو پنهان
تا راه به سیمت نبرد دزد ستمکار
مردم همه دانندکه من طرفه امینم
در کار امانت به خیانت نشوم یار
آن سیم مرا ده که نگهدارمش از دزد
پنهانکنم اندر شکن جبه و دستار
ور مشورت از منکنی و رای تو باشد
در سیم تو الا به تجارت نکنمکار
سیم تو دهم وام به اعیان ولایت
باسوده ده و شانزده چون مرد رباخوار
شک نیستکه سیم از پی سودا بود و سود
تا مایهٔ امسال فزونتر شود از پار
ور رسم تجارت نبود سیم بکاهد
در مدت اندک برود مایهٔ بسیار
ور نیز به تنها نکنی رای تجارت
من با تو شراکتکنم ای دوست به ناچار
من بر زبر سیم تو از چهره نهم زر
وایین شراکت بگذاریم چو تجّار
زر من و سیم تو هرآن سودکه بخشد
تقسیم نماییم به آیین و به هنجار
دو بهره مرا باشد و یک بهره ترا زانک
بر سیم بچربد ز در قیمت دینار
نی نی که من این حرف به انصاف نگفتم
دینار مرا نیست بر سیم تو مقدار
دینار مرا کس ز من امروز نخرّد
وان سیم ترا جمله بجانند خریدار
امروز بتا شرح دهم قصهٔ دوشین
کان قصه ترا غصه زداید ز دل زار
دوشینه شدم جانب آن خانه که دانی
جاییکه به شب چرخ برین را نبود بار
خود را بدو صد حیله در آن خانه فکندم
پنهان به کمینی شده چون روبه مکار
برخی نشد از شب که ز جا مرغ صراحی
برجست و همی لعل روان ریخت ز منقار
چون ماه فروزنده ز هر حجره درآمد
حوری بچهیی سرو به قد کبک به رفتار
یک جوق پری از پی دیوانگی خلق
از چهر نکو پرده فکندند به یکبار
حوری نسبانی همه چون سرو قباپوش
غلمان بچگانی همه چون ماهکلهدار
قد همه چون فکرت من آمده موزون
زلف همه چون طالع من گشته نگونسار
دوری دو سه چون باده ببردند و بخوردند
برخاست خروش دهل و چنگ و دف و تار
در رقص فتادند و سرینهای مدور
در چرخ زدن آمد چونگنبد دوِار
آوازه فکندند بهم مالک و مملوک
شلوار بکندند ز پا بنده و سالار
دامن به کمر بر زده هر یک ز پس و پیش
چون زاهد وسواسی در کوچهٔ خمار
تا چشم همیرفت سرین بود به خرمن
تا دیده همی دید سمن بود به خروار
گفتی که بود کارگه دنبه فروشان
کانجا به سلم دنبه فروشند به قنطار
یا طایفهٔ پنبهفروشان ز پس سود
آورده همی پنبهٔ محلوج به بازار
بازار حلب بود توگفتیکه ز هر سوی
گردیده یکی آینهٔ صاف پدیدار
گفتیکه سرین همه قندیل بلورست
کاویخته از بهر چراغان به شب تار
مانا مگر از عهدکیومرث بهر شهر
سیمین کفلی بوده در آنجا شده انبار
القصه بخوردند و بخفتند ز مستی
بر روی هم افتاده ز هرگوشه ملخوار
از پیش قضیب همه چون دانهٔ خرما
وز پشت سرین همه چون تل سمنزار
زینسوی همه شمع و زانسو همه قندیل
زین روی همه گنج وزان رو همه چون مار
من چابگ و چالاک برفتم زکمینگاه
زانگونهکهکفتار رود بر سر مردار
آنان همه سرمست و مرا فرصت دردست
آنان همه در خواب و مرا طالع بیدار
در ساق یکی نرم فرو بردم انگشت
وز پای یکیگرم برون کردم شلوار
گه کام من از بوسهٔ این معدن شکّر
گه مغز من از طرهٔ آن طبلهٔ عطار
بر دمّل آنگاه فرو بردم نشتر
در ثقبهٔ اینگاه فرو کردم مسمار
تیغم به سپر رفت فرو تا بن قبضه
تیرم به هدفگشت نهان تا پر سوفار
در چشم فرودین همه را میلکشیدم
نه خواجه به جا باز نهادم نه پرستار
القصه بدین قدّ کمانوار همه شب
حلاج صفت پنبهزدن بود مراکار
من تکیه چو بهمن زده بر تخت کیانی
وانان چو فرامرز شده بر زبر دار
تا زان تل و ماهور برون رانم شبدیز
مهمیز زدم بر فرس نفس ستمکار
نردیک اذان سحر از جای بجستم
گفتم بهلم نقشی ازین نادره کردار
از جیب قلمدان بهدر آوردم چابک
مانند دبیری که بود کاتب اسرار
بر صفحهٔ سیمین سرینشان بنوشتم
نام و لقب خویش که النار ولاالعار
وانگه ز پی توشهٔ ره بوسهٔ چندی
برداشتم از ساق و سرین و لب و رخسار
وایدون به یقینم که بر الواح سرینشان
باقی بود آن نقش چو بر آینه زنگار
چون نام مرا صبح ببینند نوشته
گویند زهی شاعرک شبرو عیار
باری همه را داغ غلامی بنهادم
کز صحبت منشان نبود زین سپس انکار
و یدون همه را در عوض جامه و جیره
طومار غزل میدهم وکاغذ اشعار
لیکن به سر و جان تو ای ترک که امروز
کردم بدل از هرگنه رفته ستغفار
زیراکه دلی تا زگنه پاک نگردد
آورد نیارد به زبان مدح جهاندار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷ - در جواب قصیدهٔ حکیم سوزنی
آمد به برم دوش یکی ساده پسر بر
وز مشک فروهشته دو گیسو به قمر بر
گفتیکه یکی زاغ بهشتیست دو زلفش
کافشانده بسی غالیه و مشک به پر بر
حوری بچه زایند زنان حبش و زنگ
آرند اگر نقش جمالش به فکر بر
خوی کرده رخش دیدم و گفتم که سرینش
ماند به یقین چون گل نسرین به مطر بر
از صورت سیمینش تخمین بگرفتم
کاو راست سرینی چوگل تازه به بر بر
وین نیست عجب زانکهتوان بردبهحکمت
ز اعضای بشر راه به اعضای بشر بر
از ساق سپیدش چو فسراتر نگریستم
یکباره سرین بود همه تا بهکمر بر
چون چشمهٔ خورشید سرینش به سپیدی
بس ناچخ الماسکه میزد به بصر بر
لغزنده بر او مردمک چشم ز صافی
چونگویکهلغزد بهٔکی صاف حجر بر
مانندهٔ ماهی که ز نرمی جهد از مشت
میبجهد از آغوش چو گیریش به بر بر
سیمین کفلش رنگ به شلوار همی داد
چون مه که دهد رنگ بر اثمار و زُهَر بر
چون ماه خرامنده ز در آمد و بنشست
رویش چو یکی مهر درخشان به نظر بر
ننشسته و ناگفته و حرفی نشنفته
کامدش یکی شیخ ریایی به اثر بر
دستار به صابون زده زانگونه که گفتی
پیچیده سرین صنمی ساده به سر بر
تحتالحنکش طوقزنانگرد زنخدان
همچون اثر ختنه بر اطراف ذکر بر
بر جبههٔ نحسش اثر داغ مزور
همچون اثر داغگری بر خرگر بر
دستاری چون حلقهٔ کون پرشکن و پیچ
پیچ و شکنش حلقهزنان یک به دگر بر
ریشش متحرک به زنخدان ز پی ذکر
چون توبرهٔ پشمین بر چانهء خر بر
القصه به صد وسوسه شخ آمد و بنشست
دزدیده همی کرد آن شوخ نظر بر
گهگه سوی من دید و من از فرط تجاهل
کردم به افق چشم چو مقری به سحر بر
آهسته سر آوردم درگوش نگارین
چندان که لبم خورد به آویز گهر بر
کای ترک بیا ترک اقامت کن ازیراک
عیش من و عیش تو شد امشب به هدر بر
بستان سر خر یافت هلا بار به خر نه
ماهی تو و آن به که رود مه به سفر بر
گفتا هله هشدار که اینکهنه حریفیست
کش نیست دل از ذل معاصی به حذر بر
پیداست ز چشمشکه چو بیندکفلگرد
افتد لبش از وسوسه در بوک و مگر بر
او راست نشینی که بر او هست نشانها
همچون اثر گرز دلیران به سپر بر
فرسوده نگردد سپر از هیچ سنانش
چون ببر بیان بر بدن رستم زر بر
ای بس که ز دستند بر او زخم جگرسوز
آنگونه که زد رستم سگزی به پسر بر
گفتم صنما این همه تهمت نتوان بست
بر شیخکی آزاده بدین جاه و خطر بر
زینگفته به خشم آمد و برجست و ز نیرنگ
نرمک سوی او رفت و زدش بوسه به بر بر
پیمود معالقصه به غربیله و غمزه
جامی دو سه لبریز بدان شعبدهگر بر
آهستهگرفت ازکف او شیخ و بپیمود
وان واقعه افزود رهی را به عبر بر
خوش خوش به نشاط آمد و برجست و فروجست
چون عنتر رقاص به زیر و به زبر بر
تا مست شد از باده و در ساده در آویخت
آن قدر زدش بوسهکه ناید به شمر بر
از بوسه به میل آمد و میلش چو یکی مار
از پاچهٔ شلوار سر آورد به در بر
بر رست چناری ز میان رانش کاو را
صد فعله نیارست شکستن به تبر بر
کف بر دهن آورد چو مصروع و فتاده
بادیش برآنگنده سر از عجب و بطر بر
چون خیره نگرکافر یک چشمگه خشم
او خیره و ما خیره در آن خیره نگر بر
کانشوخ بهخشمآمد وقت ای ز وجودت
در خشم جهانی ز قضا و ز قدر بر
ابلیس ز تلبیس تو بیکفشگریزد
چون دزد عسس دیده به هر راهگذر بر
بر نخلی اگر صورت نحس تو نگارند
شک نیست که چون بید نیاید به ثمر بر
صد مرتبهگردد بتر از زهر هلاهل
گر زانکه فتد عکس تو در آب خضر بر
حمدان من از چشم من افتاده از آن روی
کاو همچو تو عمامه نهادست به سر بر
ایدون بهگمانمکه ز بس خدعه و تلبیس
هم مرگ نیابد به تو تا حشر ظفر بر
تا حشر در آن خانهکسی شاد نگردد
کاری تو به یک عمر به یکبار گذر بر
اینگفتو ز چستیکه بُدش در فن کشتی
پاییش زد آنگونهکه افتاد به سر بر
برتافت زنخدانش و برجست به پشتش
چون کرهٔ نجدیکه جهد بر خر نر بر
شلوار فروکردش و ناگه درهیی دید
نادیده نظیرش به تواریخ و سیر بر
چاهی به میان دره آکنده به زرنیخ
چون تیره چه ویل ازو جان به خطر بر
مانند یکی شلغمک خشک مجوّف
وان خشک مجوف شده مشحون به گزر بر
چندین چه دهم شرح فراجست به پشتش
مانند گوزنی که خرامد بهکمر بر
وز پاچهٔ شلوار برآورد قضیبی
آمیخته چون نقل مهنا به شکر بر
یا دانهٔ خرما که نماید ز بر نخل
با شاخهٔ نو رسته که روید ز شجر بر
هندی بچهیی بود توگفتی که مر او را
عمامهیی از اطلس رومیست به سر بر
بسپوخت در او ژرف بدانگونه که گفتی
ماهیست درافتاده به دریای خزر بر
در زاویهٔ قائمه بنشست عمودش
زانسان که یکی سهم نشیند به وتر بر
فوارهٔ سیمش عوض آب فروریخت
بسگوهر ناسفته برآن برکهٔ زر بر
چون مار بپیچید از آن زخم جگرسوز
کان کژدم جراره زد او را به جگر بر
ناگاه بتیزید چنان شیخکه بانگش
چون شعر فلانی به جهانگشت سمر بر
گفتی ز جهان روح یکی کافر حربی
لبیک زد از شوق بر اصحاب سقر بر
مغز من از آنگند پراکند و ز نفرت
گفتمکه تفو باد براینگنده ممر بر
سوگند همی خوردم و گفتم به خدایی
کاو تعبیهکردست معانی به صور بر
گر فضل و هنر دادن کونست به سالوس
نفرین خدا باد به فضل و به هنر بر
گر سوزنی این شعر شنیدی بنگفتی
دی در ره زرقان به یکی تازه پسر بر
وز مشک فروهشته دو گیسو به قمر بر
گفتیکه یکی زاغ بهشتیست دو زلفش
کافشانده بسی غالیه و مشک به پر بر
حوری بچه زایند زنان حبش و زنگ
آرند اگر نقش جمالش به فکر بر
خوی کرده رخش دیدم و گفتم که سرینش
ماند به یقین چون گل نسرین به مطر بر
از صورت سیمینش تخمین بگرفتم
کاو راست سرینی چوگل تازه به بر بر
وین نیست عجب زانکهتوان بردبهحکمت
ز اعضای بشر راه به اعضای بشر بر
از ساق سپیدش چو فسراتر نگریستم
یکباره سرین بود همه تا بهکمر بر
چون چشمهٔ خورشید سرینش به سپیدی
بس ناچخ الماسکه میزد به بصر بر
لغزنده بر او مردمک چشم ز صافی
چونگویکهلغزد بهٔکی صاف حجر بر
مانندهٔ ماهی که ز نرمی جهد از مشت
میبجهد از آغوش چو گیریش به بر بر
سیمین کفلش رنگ به شلوار همی داد
چون مه که دهد رنگ بر اثمار و زُهَر بر
چون ماه خرامنده ز در آمد و بنشست
رویش چو یکی مهر درخشان به نظر بر
ننشسته و ناگفته و حرفی نشنفته
کامدش یکی شیخ ریایی به اثر بر
دستار به صابون زده زانگونه که گفتی
پیچیده سرین صنمی ساده به سر بر
تحتالحنکش طوقزنانگرد زنخدان
همچون اثر ختنه بر اطراف ذکر بر
بر جبههٔ نحسش اثر داغ مزور
همچون اثر داغگری بر خرگر بر
دستاری چون حلقهٔ کون پرشکن و پیچ
پیچ و شکنش حلقهزنان یک به دگر بر
ریشش متحرک به زنخدان ز پی ذکر
چون توبرهٔ پشمین بر چانهء خر بر
القصه به صد وسوسه شخ آمد و بنشست
دزدیده همی کرد آن شوخ نظر بر
گهگه سوی من دید و من از فرط تجاهل
کردم به افق چشم چو مقری به سحر بر
آهسته سر آوردم درگوش نگارین
چندان که لبم خورد به آویز گهر بر
کای ترک بیا ترک اقامت کن ازیراک
عیش من و عیش تو شد امشب به هدر بر
بستان سر خر یافت هلا بار به خر نه
ماهی تو و آن به که رود مه به سفر بر
گفتا هله هشدار که اینکهنه حریفیست
کش نیست دل از ذل معاصی به حذر بر
پیداست ز چشمشکه چو بیندکفلگرد
افتد لبش از وسوسه در بوک و مگر بر
او راست نشینی که بر او هست نشانها
همچون اثر گرز دلیران به سپر بر
فرسوده نگردد سپر از هیچ سنانش
چون ببر بیان بر بدن رستم زر بر
ای بس که ز دستند بر او زخم جگرسوز
آنگونه که زد رستم سگزی به پسر بر
گفتم صنما این همه تهمت نتوان بست
بر شیخکی آزاده بدین جاه و خطر بر
زینگفته به خشم آمد و برجست و ز نیرنگ
نرمک سوی او رفت و زدش بوسه به بر بر
پیمود معالقصه به غربیله و غمزه
جامی دو سه لبریز بدان شعبدهگر بر
آهستهگرفت ازکف او شیخ و بپیمود
وان واقعه افزود رهی را به عبر بر
خوش خوش به نشاط آمد و برجست و فروجست
چون عنتر رقاص به زیر و به زبر بر
تا مست شد از باده و در ساده در آویخت
آن قدر زدش بوسهکه ناید به شمر بر
از بوسه به میل آمد و میلش چو یکی مار
از پاچهٔ شلوار سر آورد به در بر
بر رست چناری ز میان رانش کاو را
صد فعله نیارست شکستن به تبر بر
کف بر دهن آورد چو مصروع و فتاده
بادیش برآنگنده سر از عجب و بطر بر
چون خیره نگرکافر یک چشمگه خشم
او خیره و ما خیره در آن خیره نگر بر
کانشوخ بهخشمآمد وقت ای ز وجودت
در خشم جهانی ز قضا و ز قدر بر
ابلیس ز تلبیس تو بیکفشگریزد
چون دزد عسس دیده به هر راهگذر بر
بر نخلی اگر صورت نحس تو نگارند
شک نیست که چون بید نیاید به ثمر بر
صد مرتبهگردد بتر از زهر هلاهل
گر زانکه فتد عکس تو در آب خضر بر
حمدان من از چشم من افتاده از آن روی
کاو همچو تو عمامه نهادست به سر بر
ایدون بهگمانمکه ز بس خدعه و تلبیس
هم مرگ نیابد به تو تا حشر ظفر بر
تا حشر در آن خانهکسی شاد نگردد
کاری تو به یک عمر به یکبار گذر بر
اینگفتو ز چستیکه بُدش در فن کشتی
پاییش زد آنگونهکه افتاد به سر بر
برتافت زنخدانش و برجست به پشتش
چون کرهٔ نجدیکه جهد بر خر نر بر
شلوار فروکردش و ناگه درهیی دید
نادیده نظیرش به تواریخ و سیر بر
چاهی به میان دره آکنده به زرنیخ
چون تیره چه ویل ازو جان به خطر بر
مانند یکی شلغمک خشک مجوّف
وان خشک مجوف شده مشحون به گزر بر
چندین چه دهم شرح فراجست به پشتش
مانند گوزنی که خرامد بهکمر بر
وز پاچهٔ شلوار برآورد قضیبی
آمیخته چون نقل مهنا به شکر بر
یا دانهٔ خرما که نماید ز بر نخل
با شاخهٔ نو رسته که روید ز شجر بر
هندی بچهیی بود توگفتی که مر او را
عمامهیی از اطلس رومیست به سر بر
بسپوخت در او ژرف بدانگونه که گفتی
ماهیست درافتاده به دریای خزر بر
در زاویهٔ قائمه بنشست عمودش
زانسان که یکی سهم نشیند به وتر بر
فوارهٔ سیمش عوض آب فروریخت
بسگوهر ناسفته برآن برکهٔ زر بر
چون مار بپیچید از آن زخم جگرسوز
کان کژدم جراره زد او را به جگر بر
ناگاه بتیزید چنان شیخکه بانگش
چون شعر فلانی به جهانگشت سمر بر
گفتی ز جهان روح یکی کافر حربی
لبیک زد از شوق بر اصحاب سقر بر
مغز من از آنگند پراکند و ز نفرت
گفتمکه تفو باد براینگنده ممر بر
سوگند همی خوردم و گفتم به خدایی
کاو تعبیهکردست معانی به صور بر
گر فضل و هنر دادن کونست به سالوس
نفرین خدا باد به فضل و به هنر بر
گر سوزنی این شعر شنیدی بنگفتی
دی در ره زرقان به یکی تازه پسر بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳ - و له ایضاً فی المطایبه
سحرگهانکه ز گردون فروغ مهر منیر
چو تیغ خسرو آفاق گشت عالمگیر
درآمد از درم آن مه به رخ نهاده دو زلف
یکی سپید چو شیر و یکی سیاه چو قیر
به سیم چهره فروهشته زلف خم در خم
بدان صفت که کمند ملک به کاسهٔ شیر
ز جای جستم و او شد چنان سراسیمه
که عاملان وجوه از محصلان امیر
ولی ز خواندن شعرش به خویش کردم رام
بلی به خواندن افسون پری شود تسخیر
چو نیک رام شد از پس کشیدمش به بغل
چو شیر نر که گوزنی ز پی کند نخجیر
یکی گمان غلط برده بیخود از سر سوز
چوکودکان ستمدیده برکشید نفیر
نعوذ بالله همسایگان شدند خبر
ز چارسوی دویدند از صغیر و کبیر
نهان ز من بت من سستکرده بند ازار
به دام عشوه برافشاند دانهٔ تزویر
چو نیک بر من و او انجمن شدندگروه
گهر ز جزع فروریخت همچو ابر مطیر
ز روی حیله فروچید از قفا دامن
ز بیم چهرهٔ من زرد شد بسان زریر
نمود سیم سرینش چو زرّ دست افشار
که چون فشاریش ازکف برون رود چو خمیر
فرود آن طبق سیم سرخ سوراخی
چو جرمکب مریخ در حضیض مدیر
به گرد کونش مویی سه چار رسته چنانک
کسی قنات کهن سال را کند تحجیر
ز فرط شهوت حمدانم آنچنان برخاست
که میل قامتش آمد ستون چرخ اثیر
دو ترک بر سر من تاختند با دو عمود
که راستگفتی آن هر دو منکرند و نکیر
سطبر سبلت هریک گذشته از برِ دوش
بر آن صفت که ز پهلوی سر دو گوش حمیر
ز هول سبلتشان راستی بترسیدم
به غایتیکه شدم مبتلای رنج زحیر
کشان کشان من و آن طفل ساده را بردند
به سوی حضرت قاضی که تا کند تعزیر
چو دیده بر رخ اقصیالقضاهٔ کردم باز
شناختم به فراست که هست ز اهل سعیر
به پیش رفتم و آهسته گفتمش در گوش
که ای به فضل و عدالت به روزگار شهیر
تویی که تعبیه گشتست در محاسن تو
قضای حاجت یک شهر از قلیل و کثیر
مرا و یار مرا وارهان ازین غوغا
دو بدره از من و یک بوسه زو به رشوه بگیر
به جیب فکرت سر برد و از نشاط نمود
تبسمی نه چنانکاین و آن شوند خبیر
پس از زمانی فرمود با قراءبت تام
چنانکه پردهٔ عاصم درید و ابنکثیر
که ایدو ملحد ملعون مر اینچههنگامه است
مگر به یکدگر آمیختید سوسن و سیر
جواب دادمکاین طفل ساده را پدرش
به من سپرد و برین شاهدند جم غفیر
ز من به حکم سفاهت فرارکرد و سحر
به عنفکردمش اندرکمند حکم اسیر
ورا ز هیبت من سست گشت بند ازار
چو مرغ در قفس افتاده برکشید صفیر
شدند خلق ز هر گوشه جمع و بربستند
به حکم ظاهر بر ذیل عصمتم تقصیر
چو این شنید برافراختیال و گفت به خلق
خبر دهید ز حال جوان و حالت پیر
گر آنچهگفت فلانراست گفت جرمش نیست
که طفل ساده ندارد ز خیر خواه گزیر
چو میل سرمهکه در سرمهدانکنند فرو
کرا شهادتی ار هستگوکند تقریر
به اتفاق سخن جمله مرد و زن گفتند
که آنچهگفت فلان خالی است از تزویر
حدیث دیده رهاکنکه هیچ نشنیدیم
جز آنکه طفل ز دل برکشید نالهٔ زیر
دو ترک سفله دویدند پیش کای قاضی
مرین دور از عدالت بکش ببند و بگیر
مگر ندانی کاین کهنه رند شیرازی
چسان ز شست شبق بر نشانه راند تیر
درهرن شوشهٔ سیمش پر است طلق روان
کزو به بوتهٔگلچهرگانکند اکسیر
کنون خدای جهانش گرفته است به خشم
تو دانی اینکه خداوند نیست بیهدهگیر
از آن مکالمه قاضی بر آن دو خشمگرفت
چنانکه گاهی تسبیح گفت و گه تکبیر
چو مرد و زن همه رفتند و بزم خالی شد
نهفته بر رخ آن شوخ دید خیراخیر
مرا و یار مرا هر دو برد پیش و نشاند
گرفت داد دل از بوسه زان بت کشمیر
چنان به خرزهٔ قاضی ز شوق رعشه فتاد
که از مهابت سلطان قلم به دست دبیر
بدان رسید که قاضیچه برجهد از جای
چو خسروان ستمکار بر شود به سریر
ز جای جستم و بازو گرفتمش به دو دست
کزین معامله بگریز و پند من بپذیر
حجاب شرع محمد مدرکه نپسندد
مرا ا ین معامله در حشرکردگار قدیر
مرا مبینکه فتادند خلقم از دنبال
که بهرکسب ملامت همیکنم تدبیر
مرا ملامت مردم به طبع شیرینست
بدان مثابه که اندر مذاق کودک شیر
بسی به چهرهٔ رندان آستان مغان
بود محال که تغییر یابد از تعییر
اگر حجاب ملالت ز پیش برخیزد
هجوم خلق نبینی مگر بهکوی فقیر
چو سوز عشق نداری چگویمتکه جعل
به حکم طبع تنفر کند ز بوی عبیر
حدیث کودک و ترکان و قاضی افسانه است
که تا به خواب رود نفس نابکار شریر
تو نقد خویش نهانکن ز خلق قاآنی
که ناقدان محبت مراقبند و بصیر
چو تیغ خسرو آفاق گشت عالمگیر
درآمد از درم آن مه به رخ نهاده دو زلف
یکی سپید چو شیر و یکی سیاه چو قیر
به سیم چهره فروهشته زلف خم در خم
بدان صفت که کمند ملک به کاسهٔ شیر
ز جای جستم و او شد چنان سراسیمه
که عاملان وجوه از محصلان امیر
ولی ز خواندن شعرش به خویش کردم رام
بلی به خواندن افسون پری شود تسخیر
چو نیک رام شد از پس کشیدمش به بغل
چو شیر نر که گوزنی ز پی کند نخجیر
یکی گمان غلط برده بیخود از سر سوز
چوکودکان ستمدیده برکشید نفیر
نعوذ بالله همسایگان شدند خبر
ز چارسوی دویدند از صغیر و کبیر
نهان ز من بت من سستکرده بند ازار
به دام عشوه برافشاند دانهٔ تزویر
چو نیک بر من و او انجمن شدندگروه
گهر ز جزع فروریخت همچو ابر مطیر
ز روی حیله فروچید از قفا دامن
ز بیم چهرهٔ من زرد شد بسان زریر
نمود سیم سرینش چو زرّ دست افشار
که چون فشاریش ازکف برون رود چو خمیر
فرود آن طبق سیم سرخ سوراخی
چو جرمکب مریخ در حضیض مدیر
به گرد کونش مویی سه چار رسته چنانک
کسی قنات کهن سال را کند تحجیر
ز فرط شهوت حمدانم آنچنان برخاست
که میل قامتش آمد ستون چرخ اثیر
دو ترک بر سر من تاختند با دو عمود
که راستگفتی آن هر دو منکرند و نکیر
سطبر سبلت هریک گذشته از برِ دوش
بر آن صفت که ز پهلوی سر دو گوش حمیر
ز هول سبلتشان راستی بترسیدم
به غایتیکه شدم مبتلای رنج زحیر
کشان کشان من و آن طفل ساده را بردند
به سوی حضرت قاضی که تا کند تعزیر
چو دیده بر رخ اقصیالقضاهٔ کردم باز
شناختم به فراست که هست ز اهل سعیر
به پیش رفتم و آهسته گفتمش در گوش
که ای به فضل و عدالت به روزگار شهیر
تویی که تعبیه گشتست در محاسن تو
قضای حاجت یک شهر از قلیل و کثیر
مرا و یار مرا وارهان ازین غوغا
دو بدره از من و یک بوسه زو به رشوه بگیر
به جیب فکرت سر برد و از نشاط نمود
تبسمی نه چنانکاین و آن شوند خبیر
پس از زمانی فرمود با قراءبت تام
چنانکه پردهٔ عاصم درید و ابنکثیر
که ایدو ملحد ملعون مر اینچههنگامه است
مگر به یکدگر آمیختید سوسن و سیر
جواب دادمکاین طفل ساده را پدرش
به من سپرد و برین شاهدند جم غفیر
ز من به حکم سفاهت فرارکرد و سحر
به عنفکردمش اندرکمند حکم اسیر
ورا ز هیبت من سست گشت بند ازار
چو مرغ در قفس افتاده برکشید صفیر
شدند خلق ز هر گوشه جمع و بربستند
به حکم ظاهر بر ذیل عصمتم تقصیر
چو این شنید برافراختیال و گفت به خلق
خبر دهید ز حال جوان و حالت پیر
گر آنچهگفت فلانراست گفت جرمش نیست
که طفل ساده ندارد ز خیر خواه گزیر
چو میل سرمهکه در سرمهدانکنند فرو
کرا شهادتی ار هستگوکند تقریر
به اتفاق سخن جمله مرد و زن گفتند
که آنچهگفت فلان خالی است از تزویر
حدیث دیده رهاکنکه هیچ نشنیدیم
جز آنکه طفل ز دل برکشید نالهٔ زیر
دو ترک سفله دویدند پیش کای قاضی
مرین دور از عدالت بکش ببند و بگیر
مگر ندانی کاین کهنه رند شیرازی
چسان ز شست شبق بر نشانه راند تیر
درهرن شوشهٔ سیمش پر است طلق روان
کزو به بوتهٔگلچهرگانکند اکسیر
کنون خدای جهانش گرفته است به خشم
تو دانی اینکه خداوند نیست بیهدهگیر
از آن مکالمه قاضی بر آن دو خشمگرفت
چنانکه گاهی تسبیح گفت و گه تکبیر
چو مرد و زن همه رفتند و بزم خالی شد
نهفته بر رخ آن شوخ دید خیراخیر
مرا و یار مرا هر دو برد پیش و نشاند
گرفت داد دل از بوسه زان بت کشمیر
چنان به خرزهٔ قاضی ز شوق رعشه فتاد
که از مهابت سلطان قلم به دست دبیر
بدان رسید که قاضیچه برجهد از جای
چو خسروان ستمکار بر شود به سریر
ز جای جستم و بازو گرفتمش به دو دست
کزین معامله بگریز و پند من بپذیر
حجاب شرع محمد مدرکه نپسندد
مرا ا ین معامله در حشرکردگار قدیر
مرا مبینکه فتادند خلقم از دنبال
که بهرکسب ملامت همیکنم تدبیر
مرا ملامت مردم به طبع شیرینست
بدان مثابه که اندر مذاق کودک شیر
بسی به چهرهٔ رندان آستان مغان
بود محال که تغییر یابد از تعییر
اگر حجاب ملالت ز پیش برخیزد
هجوم خلق نبینی مگر بهکوی فقیر
چو سوز عشق نداری چگویمتکه جعل
به حکم طبع تنفر کند ز بوی عبیر
حدیث کودک و ترکان و قاضی افسانه است
که تا به خواب رود نفس نابکار شریر
تو نقد خویش نهانکن ز خلق قاآنی
که ناقدان محبت مراقبند و بصیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۲ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام الدوله گوید
بیا و ساغر می کن ز باده مالامال
که ماه روزه به حسرت گذشت نالانال
بباید از غم و انده گریخت میلامیل
می دو ساله به پیمانه ریخت مالامال
بنوش باده و نوشان به یاد رحمت حق
که فضل بار خدا شاملست در همه حال
به آب باده غبار دل از پیاله بشوی
که هست در دلت اندک ز روزه گرد ملال
مرا ز عید خوش آمد که هست روزه حرام
نه بلکه خوشترم از آنکه هست بوسه حلال
کنون به بدرقهٔ روزه باده باید خورد
به عذر آنکه نکردیمش از چه استقبال
همیشه باده گوارا و دلپذیر بود
خصوص آخر شعبان و غُرهٔ شوال
مرا ز روزه جز این دلخوشی نبد که به عید
کنم معانقه با آن غزل سرای غزال
مرا به طبع خوش آید ز روز عید که عید
بهانهایست نکو بهر بوسهٔ اطفال
چه مایه طفل سمنبر که با هزار حیل
خیال بوسهٔ او مر مرا نمود محال
کنون خود آید و لب بهر بوسه باز کند
چو سایلی که گشاید کف از برای سؤال
خصوص ترک من آن سادهلوح سیمینبر
که وقف بوسه نمود دست روی زهره مثال
ز پای تا به سرش هر کجا که میبینی
گمان بری که بدانجا نزول کرده جمال
ز بسکهبوسهز دستمبههر دو عارض او
ز نقش بوسه رخش گشته پر وهاد و تلال
به احتیاط چنان بوسمش دو تُنگ شکر
که بر زمین نچکد زان دو تنگ یک مثقال
درون مشت چو گیرم سرین سیمینش
گمان کند که بپا اندرش کنم خلخال
مرا از آن بت شیرین حکایتیست عجیب
بیا و بشنو و عبرت بگیر ازین تمثال
ز من چو آهوی رمدیده پار وحشی بود
به زهد و زرق و ریا رام کردمش امسال
بساط زهد و ریا را چنان بگستردم
که هر که دید مرا خیره ماند از آن احوال
به جبهه داغ نهادم چو زاهد سالوس
به دست سبحه گرفتم چو واعظ محتال
حکایتم همه از فضل زهد بود و ورع
روایتم همه از علم فقه بود و رجال
گهی حدیث کرامات گفتم و معجز
گهی بیان احادیث کردم و اقوال
پی مراقبه گه سر نهاده بر زانو
پی مکاشفه گه پشت کرده بر دیوال
گهی صحیفه و زادالمعاد اندر پیش
که جز دعا نگشایم زبان به هیچ مقال
نموده گه به تلاوت قرات قرآن
شمرده گه به فصاحت فضیلت ابدال
گمان نموده پس از چند روز دلبر من
که مر مرا به ورع در زمانه نیست همال
بسان سایه مر آن ترک آفتاب جبین
به هرکجاکه شدم میدویدم از دنبال
به صبح عید صیام از پی مبارکباد
دوان بهسوی من آمد چو مه به برج و بال
بغل گشودم و از روی مکر و شید و حیل
بر او به لحن عرب بانگ برزدم که تعال
دوید و آمد و بنشست و دست من بوسید
عنان صبر من از دست برد شوق وصال
به برکشیدم و چندان لبش ببوسیدم
که خیره در رخ من دید وگفتکیفالحال
نه آن سعادت زهد و صلاح عام و ورع
نه این شقاوت فسق و فجور و کفر و ضلال
چنان ز سایهٔ مژگان او هراسیدم
که اشکبوس کشانی ز تیر رستم زال
چو بوهریره احادیث چندکردم جعل
به فضل بوسه و خواندم بر او به استعجال
ز سادگی بپذیرفت و وقف عام نمود
از آن سپس لب و رخسار گردن و خط و خال
کنون به هر که رسد صدهزار بوسه دهد
گمان برد که بود بوسه افضلالاعمال
بهگاه بوسه لبش آنچنان شکر ریزد
که کلک خواجهٔ نیکو نهاد نیک خصال
غلام شاه عجم حکمرانکشور جم
خدایگان امم آسمان جاه و جلال
سپهر مجد و علا صاحب اختیار که هست
دلش جهان کفایت کفش محیط نوال
ز بس به خاک زمین سیم و زر فشانده کَفَش
به رهروان جهان تنگ کرده است مجال
چو بندگانش دوان دولت از یسار و یمین
چو خادمانش روانشوکت از یمین و شمال
زهی دلت به هنر کارنامهٔ دانش
خهی کفت به کرم بارنامهٔ اقبال
غلام خسرو جمصولتی زهی دولت
مطیع خواجهٔ دریادلی خهی اجلال
به بزم و رزم نظیرت ندیده است جهان
که هم مخالفِ مالیّ و هم مخالف مال
مگر که عرصهٔ جاه ترا ندیده حکیم
که بر تناهی ابعاد داند استدلال
دلیل صدق تناسخ بس اینکه در صف رزم
پلنگ پیش تو روبه شود هژبر شکال
جهنده تیر تو بازیست آهنین مخلب
برنده تیغ تو مرگیست آتشین چنگال
وجود از سخطت ملتجی شود به عدم
پلنگ با غضب التجا برد به غزال
فنا به قهر تو مضمر چو تلخی اندر زهر
گهر به کلک تو مضمون چو شکّر اندر نال
جهان بود به مثل خانه و تو خانه خدای
سخا و جود ترا کسب و کاینات عیال
سمند رهسپرت چارپایهٔ نصرت
کمان جانشکرت چلهخانهٔ آجال
کفت به گاه سخا گفته بُخل را که بمیر
دلت به گاه عطا گفته جود را که ببال
نه جیش فتح را حایل آتشین باره
نه تیغ تیز ترا مانع آهنین سربال
زه کمان تو زهدان بچهٔ نصرت
سر سنان تو پستان کودک اقبال
خیال بزم تو همچون امل نشاطانگیز
هوای رزم تو همچون اجل روان آغال
نه چرخ را بر قدر تو سنگ یک خردل
نهکوه را بر حلم تو وزن یک مثقال
اگر به کوه نگارند نقش مرکب تو
بسان مرغ هماندم برآورد پر و بال
زه کمان تو بازوی فتح را تعویذ
خمکمند تو ساق زمانه را خلخال
به یاد جود تو گر کوزهگر سفال پزد
ز کوره جامجم آرد برون به جای سفال
تبارکالله ازین رخش کوه کوههٔ تو
که وقت حمله به کوه اندر افکند زلزال
درازگردن و لاغر میان وکوچکسر
بزرگهیکل و فربهسرین و ضغیمیال
روندهتر ز یقین و دوندهتر ز گمان
پرندهتر ز عقاب و جهندهتر ز شمال
ز غرب راکب او گر خیال شرق کند
به شرق شیههزنان زودتر رسد ز خیال
تلال زیر سمش پستتر شود ز وهاد
وهاد زیر پیش نرمتر شود ز رمال
زمانهگر زبر پشت او سوار شود
به یکنفس گذرد هر چه در جهان مه و سال
گهی چو ناقهٔ صالح برون دود ازکوه
گهی چو چشمهٔ موسی روان جهد ز جبال
به سنگ خاره چو در کوه سم فرو کوبد
گمان بری به دهل چوب میزند طبال
زمین معرکه را پر هلال و بدر کند
پیش ز نقش حوافر سمش ز نقش نعال
به زرق تا نتوان بست باد در چنبر
به مکر تا نتوان داشت آب در غربال
چهار چیز تو خالی ز چار چیز مباد
که تا جهان به تو میبگذرد بدین منوال
روان ز طاعت یزدان دل از اطاعت شاه
دفاین از در و گوهر، خزاین از زر و مال
به چاه ویل بود سرنگون مخالف تو
بدان مثابه که در چاه اصفهان دجال
همیشه یار تو یار نشاط در هر وقت
هماره خصم تو یار کلال در هرحال
که ماه روزه به حسرت گذشت نالانال
بباید از غم و انده گریخت میلامیل
می دو ساله به پیمانه ریخت مالامال
بنوش باده و نوشان به یاد رحمت حق
که فضل بار خدا شاملست در همه حال
به آب باده غبار دل از پیاله بشوی
که هست در دلت اندک ز روزه گرد ملال
مرا ز عید خوش آمد که هست روزه حرام
نه بلکه خوشترم از آنکه هست بوسه حلال
کنون به بدرقهٔ روزه باده باید خورد
به عذر آنکه نکردیمش از چه استقبال
همیشه باده گوارا و دلپذیر بود
خصوص آخر شعبان و غُرهٔ شوال
مرا ز روزه جز این دلخوشی نبد که به عید
کنم معانقه با آن غزل سرای غزال
مرا به طبع خوش آید ز روز عید که عید
بهانهایست نکو بهر بوسهٔ اطفال
چه مایه طفل سمنبر که با هزار حیل
خیال بوسهٔ او مر مرا نمود محال
کنون خود آید و لب بهر بوسه باز کند
چو سایلی که گشاید کف از برای سؤال
خصوص ترک من آن سادهلوح سیمینبر
که وقف بوسه نمود دست روی زهره مثال
ز پای تا به سرش هر کجا که میبینی
گمان بری که بدانجا نزول کرده جمال
ز بسکهبوسهز دستمبههر دو عارض او
ز نقش بوسه رخش گشته پر وهاد و تلال
به احتیاط چنان بوسمش دو تُنگ شکر
که بر زمین نچکد زان دو تنگ یک مثقال
درون مشت چو گیرم سرین سیمینش
گمان کند که بپا اندرش کنم خلخال
مرا از آن بت شیرین حکایتیست عجیب
بیا و بشنو و عبرت بگیر ازین تمثال
ز من چو آهوی رمدیده پار وحشی بود
به زهد و زرق و ریا رام کردمش امسال
بساط زهد و ریا را چنان بگستردم
که هر که دید مرا خیره ماند از آن احوال
به جبهه داغ نهادم چو زاهد سالوس
به دست سبحه گرفتم چو واعظ محتال
حکایتم همه از فضل زهد بود و ورع
روایتم همه از علم فقه بود و رجال
گهی حدیث کرامات گفتم و معجز
گهی بیان احادیث کردم و اقوال
پی مراقبه گه سر نهاده بر زانو
پی مکاشفه گه پشت کرده بر دیوال
گهی صحیفه و زادالمعاد اندر پیش
که جز دعا نگشایم زبان به هیچ مقال
نموده گه به تلاوت قرات قرآن
شمرده گه به فصاحت فضیلت ابدال
گمان نموده پس از چند روز دلبر من
که مر مرا به ورع در زمانه نیست همال
بسان سایه مر آن ترک آفتاب جبین
به هرکجاکه شدم میدویدم از دنبال
به صبح عید صیام از پی مبارکباد
دوان بهسوی من آمد چو مه به برج و بال
بغل گشودم و از روی مکر و شید و حیل
بر او به لحن عرب بانگ برزدم که تعال
دوید و آمد و بنشست و دست من بوسید
عنان صبر من از دست برد شوق وصال
به برکشیدم و چندان لبش ببوسیدم
که خیره در رخ من دید وگفتکیفالحال
نه آن سعادت زهد و صلاح عام و ورع
نه این شقاوت فسق و فجور و کفر و ضلال
چنان ز سایهٔ مژگان او هراسیدم
که اشکبوس کشانی ز تیر رستم زال
چو بوهریره احادیث چندکردم جعل
به فضل بوسه و خواندم بر او به استعجال
ز سادگی بپذیرفت و وقف عام نمود
از آن سپس لب و رخسار گردن و خط و خال
کنون به هر که رسد صدهزار بوسه دهد
گمان برد که بود بوسه افضلالاعمال
بهگاه بوسه لبش آنچنان شکر ریزد
که کلک خواجهٔ نیکو نهاد نیک خصال
غلام شاه عجم حکمرانکشور جم
خدایگان امم آسمان جاه و جلال
سپهر مجد و علا صاحب اختیار که هست
دلش جهان کفایت کفش محیط نوال
ز بس به خاک زمین سیم و زر فشانده کَفَش
به رهروان جهان تنگ کرده است مجال
چو بندگانش دوان دولت از یسار و یمین
چو خادمانش روانشوکت از یمین و شمال
زهی دلت به هنر کارنامهٔ دانش
خهی کفت به کرم بارنامهٔ اقبال
غلام خسرو جمصولتی زهی دولت
مطیع خواجهٔ دریادلی خهی اجلال
به بزم و رزم نظیرت ندیده است جهان
که هم مخالفِ مالیّ و هم مخالف مال
مگر که عرصهٔ جاه ترا ندیده حکیم
که بر تناهی ابعاد داند استدلال
دلیل صدق تناسخ بس اینکه در صف رزم
پلنگ پیش تو روبه شود هژبر شکال
جهنده تیر تو بازیست آهنین مخلب
برنده تیغ تو مرگیست آتشین چنگال
وجود از سخطت ملتجی شود به عدم
پلنگ با غضب التجا برد به غزال
فنا به قهر تو مضمر چو تلخی اندر زهر
گهر به کلک تو مضمون چو شکّر اندر نال
جهان بود به مثل خانه و تو خانه خدای
سخا و جود ترا کسب و کاینات عیال
سمند رهسپرت چارپایهٔ نصرت
کمان جانشکرت چلهخانهٔ آجال
کفت به گاه سخا گفته بُخل را که بمیر
دلت به گاه عطا گفته جود را که ببال
نه جیش فتح را حایل آتشین باره
نه تیغ تیز ترا مانع آهنین سربال
زه کمان تو زهدان بچهٔ نصرت
سر سنان تو پستان کودک اقبال
خیال بزم تو همچون امل نشاطانگیز
هوای رزم تو همچون اجل روان آغال
نه چرخ را بر قدر تو سنگ یک خردل
نهکوه را بر حلم تو وزن یک مثقال
اگر به کوه نگارند نقش مرکب تو
بسان مرغ هماندم برآورد پر و بال
زه کمان تو بازوی فتح را تعویذ
خمکمند تو ساق زمانه را خلخال
به یاد جود تو گر کوزهگر سفال پزد
ز کوره جامجم آرد برون به جای سفال
تبارکالله ازین رخش کوه کوههٔ تو
که وقت حمله به کوه اندر افکند زلزال
درازگردن و لاغر میان وکوچکسر
بزرگهیکل و فربهسرین و ضغیمیال
روندهتر ز یقین و دوندهتر ز گمان
پرندهتر ز عقاب و جهندهتر ز شمال
ز غرب راکب او گر خیال شرق کند
به شرق شیههزنان زودتر رسد ز خیال
تلال زیر سمش پستتر شود ز وهاد
وهاد زیر پیش نرمتر شود ز رمال
زمانهگر زبر پشت او سوار شود
به یکنفس گذرد هر چه در جهان مه و سال
گهی چو ناقهٔ صالح برون دود ازکوه
گهی چو چشمهٔ موسی روان جهد ز جبال
به سنگ خاره چو در کوه سم فرو کوبد
گمان بری به دهل چوب میزند طبال
زمین معرکه را پر هلال و بدر کند
پیش ز نقش حوافر سمش ز نقش نعال
به زرق تا نتوان بست باد در چنبر
به مکر تا نتوان داشت آب در غربال
چهار چیز تو خالی ز چار چیز مباد
که تا جهان به تو میبگذرد بدین منوال
روان ز طاعت یزدان دل از اطاعت شاه
دفاین از در و گوهر، خزاین از زر و مال
به چاه ویل بود سرنگون مخالف تو
بدان مثابه که در چاه اصفهان دجال
همیشه یار تو یار نشاط در هر وقت
هماره خصم تو یار کلال در هرحال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۰ - در مطایبه فرماید
پگاه بام چو برشد غریو کوس از بام
شدم به جانب حمام با شتاب تمام
پس از ورود به حمام عرصهیی دیدم
وسیعتر ز بیابان نجد و وادی شام
نعوذ بالله حمام نه بیابانی
تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام
ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور
ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام
فضای تیرهاش از بسکه پرنشیب و فراز
محال بود در آن بیعصا نهادن گام
خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای
جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام
ز گند آبکه باج از براز میطلبید
تمام جسته صداع و تمامکرده ز کام
تمام نیت غسل جماعکرده بدل
به غسل توبهکه ننهند پا در آن حمّام
به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ
ز خوف جان نشدی شخص بیسنان و حسام
زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش
به دیدگان متحرک همی نمود مدام
به نور خانهاش اندر جماعی همه عور
چو کودکیکه برون آید از مشیمهٔ مام
قضیب در کف و از غایب برودتشان
بسان خایهٔ حلّاج رعشه در اندام
ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی
کسی نیافت که حمّام بود یا نمّام
ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست
به هم کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام
به طرز صفحهٔ مسطر کشیده تن لاغر
پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام
به دستش اندر طاسی به شکلکون و در او
چو قطرههای منی برف میچکید از بام
جبین چو ریشهٔ حنظل سرین چو شلغم خشک
بدن چو شیشهٔ قطران لبان چو بلغم خام
ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید
چو بر دوات مرکب تراشهٔ اقلام
چو پنبهیی که به سوراخ اِستِ مرده نهند
پدید رستهٔ دندانش از میانهٔ کام
ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو
ولی به گاه شَبَق سختتر ز سنگ رخام
به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی
همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام
سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم
ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام
دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان
به زیر آن دو سیهچشمهیی چو شام ظلام
ستاده بودم حیرانکه ناگه از طرفی
نگار من به ادب مر مرا نمود سلام
پرند نیلی بربسته بر میان گفتی
به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام
ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین
چو بدر کز دو طرف جلوهگر شود ز غمام
بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم
که آفتاب نماید به زمهریر مقام
خزینه شد ز تنش زندهرود آب زلال
ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام
چون جِرم ماه که روشن شود ز تابش مهر
ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام
همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل
شبان تیره بدل شد به صبح آینهفام
فرشتهگشت مگر زنگیککه عورت او
نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام
بلی چه مایه امور شنیعه در عالم
که نغز و دلکش و مستحسن است در فرجام
مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب
مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام
یکی شود صنمی جانفزای در پایان
یکی شود قمری دلربای در انجام
مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل
چو برکمبنهٔ جودی سفعنه جست آرام
مگر نه آدم خاکی چو در وجود آمد
تهی ز فرقت جن گشت ساحت ایام
مگر نه دوست چو بخشد عسل شود حنظل
مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام
مگرنه نور وجودات بزم عالم را
خلاصکرد ز چنگال ظلمت اعدام
مگر نه گشت همه رسم جاهلیت طی
ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام
سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام
گر این قصیدهٔ دلکش به کوه برخوانی
صدا برآید کاحسنت ازین بدیع کلام
شدم به جانب حمام با شتاب تمام
پس از ورود به حمام عرصهیی دیدم
وسیعتر ز بیابان نجد و وادی شام
نعوذ بالله حمام نه بیابانی
تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام
ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور
ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام
فضای تیرهاش از بسکه پرنشیب و فراز
محال بود در آن بیعصا نهادن گام
خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای
جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام
ز گند آبکه باج از براز میطلبید
تمام جسته صداع و تمامکرده ز کام
تمام نیت غسل جماعکرده بدل
به غسل توبهکه ننهند پا در آن حمّام
به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ
ز خوف جان نشدی شخص بیسنان و حسام
زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش
به دیدگان متحرک همی نمود مدام
به نور خانهاش اندر جماعی همه عور
چو کودکیکه برون آید از مشیمهٔ مام
قضیب در کف و از غایب برودتشان
بسان خایهٔ حلّاج رعشه در اندام
ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی
کسی نیافت که حمّام بود یا نمّام
ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست
به هم کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام
به طرز صفحهٔ مسطر کشیده تن لاغر
پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام
به دستش اندر طاسی به شکلکون و در او
چو قطرههای منی برف میچکید از بام
جبین چو ریشهٔ حنظل سرین چو شلغم خشک
بدن چو شیشهٔ قطران لبان چو بلغم خام
ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید
چو بر دوات مرکب تراشهٔ اقلام
چو پنبهیی که به سوراخ اِستِ مرده نهند
پدید رستهٔ دندانش از میانهٔ کام
ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو
ولی به گاه شَبَق سختتر ز سنگ رخام
به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی
همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام
سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم
ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام
دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان
به زیر آن دو سیهچشمهیی چو شام ظلام
ستاده بودم حیرانکه ناگه از طرفی
نگار من به ادب مر مرا نمود سلام
پرند نیلی بربسته بر میان گفتی
به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام
ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین
چو بدر کز دو طرف جلوهگر شود ز غمام
بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم
که آفتاب نماید به زمهریر مقام
خزینه شد ز تنش زندهرود آب زلال
ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام
چون جِرم ماه که روشن شود ز تابش مهر
ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام
همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل
شبان تیره بدل شد به صبح آینهفام
فرشتهگشت مگر زنگیککه عورت او
نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام
بلی چه مایه امور شنیعه در عالم
که نغز و دلکش و مستحسن است در فرجام
مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب
مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام
یکی شود صنمی جانفزای در پایان
یکی شود قمری دلربای در انجام
مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل
چو برکمبنهٔ جودی سفعنه جست آرام
مگر نه آدم خاکی چو در وجود آمد
تهی ز فرقت جن گشت ساحت ایام
مگر نه دوست چو بخشد عسل شود حنظل
مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام
مگرنه نور وجودات بزم عالم را
خلاصکرد ز چنگال ظلمت اعدام
مگر نه گشت همه رسم جاهلیت طی
ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام
سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام
گر این قصیدهٔ دلکش به کوه برخوانی
صدا برآید کاحسنت ازین بدیع کلام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶ - در ستایش مرحوم مبرور شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طابالله ثراه میفرماید
ساقی در این هوای سرد زمستان
ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظارهکن که به مجمر
همچو یخ افسردهگشته آتش سوزان
شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تری به قطرهٔ باران
خون بهعروق آنچنان فسرده که گویی
شاخ بقم رسته است از رگ شریان
توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان
آتش از افسردگی بهکورهٔ حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زیر ابر قویدست
دیو سفیدست زیر رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسردهکه گویی
تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمین به خشم که گویی
بر بدنش از تگرگ بارد پیکان
رحم به خورشید آیدم که درین فصل
تابد هر بامداد با تن عریان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما
یافته پیوند قطره قطرهٔ باران
گویی زنجیر عدل داودستی
کامده آون همی ز گنبد گردان
خلق خلیلالله ار نیند پس از چه
بر همه سوزنده آتشست گلستان
باد سبکسر ز ابرهای گرانسنگ
میکند اکنون هزار عرش سلیمان
دانی این برد را جه باشد چاره
دانی این درد را چه باشد درمان
داروی این درد و برد آتش سردست
آتش سردی به گرمی آتش سوزان
آتش سردی که از فروغ شعاعش
مور به تاریک شب نماند پنهان
آتش سردی که گر بنوشد حبلی
مهر درخشان شودش بچه به زهدان
آتش سردی که گر به هامون تابد
خاکش گوهر شود گیاهش مرجان
یا نیگویی درونمعدن الماس
تعبیهکردست کان لعل بدخشان
وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل
با دلی آسوده از مکاره دوران
مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم
نقل و می و عود و رود و تار خوشالحان
شاهدی شوخ و شنگ و چاردهساله
چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سیمین و سرخروی و سیهموی
رند و ادافهم و بذلهگوی و غزلخوان
عالم عالم پری ز حسن پریوش
دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان
کابلکابل سماع و وجد و ترنم
بابل بابل فسون و حیله و دستان
آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو
فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان
هر نفس از ناز قامتش متمایل
راست چو سرو سهی ز باد بهاران
لوح سرینش چو گوی عاج مدور
لیکن گویی نخورده صدمهٔ چوگان
او قدح و شیشه در دو دست بلورین
نزد من استاده همو سرو خرامان
من ز سر خدعه در لباس تصوّف
سبحه به دست اندرون و سر به گریبان
گر ز تغیر به رسم زهدفروشی
گویم صد لعنت خدای به شیطان
گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش
گویم ای سادهلوح امرد نادان
دور شو از من که از ترشح جامت
جامهٔ وسواس من نشوید عمّان
دامن خود به آستین خرقه کنم جمع
تا به می آلودهام نگردد دامان
گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم
شرم کن از حق مباش پیرو خذلان
گاه درو خیره خیره بینم و گویم
رو تو با اینگنه نیابی غفران
این سخنم بر زبان و لیک وجودم
محو تماشای او چو نقش بر ایوان
او ز پی تردماغی خود و احباب
در صت زهد خشک م شده حیران
گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست
کاینهمه گر زهر مار باشد بستان
گاه به آیین دلبران پی سوگند
دستگذارد به تار زلف پریشان
گاهیگویدکزین عبوس مجسم
یارب ما را به فضل و رحمت برهان
گاه به ایما به میر مجلس گوید
کاین سر خر را که راه داد به بستان
گاه به نجوی به اهل بزم سراید
خلقت منکر ببین و جامهٔ خلقان
گاهکند رو به آسمان که الهی
امشب ازین جمع این بلیه بگردان
دل شده یک قطره خونکه آخر تاکی
از جا برخیز و درکنارش بنشان
عقلمگوید دلا مگر نشندی
منع چو بیند حریصتر شود انسان
جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل
گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان
گویم برگو دلیل خوبی صهبا
گوید عشرت دلیل و شادی برهان
گوید چبود دلیل حرمت باده
گویم اینک حدیث و اینک قرآن
گویم حاشا نمیخورمکه حرامست
گوید کلا چه تهمتست و چه بهان
گوید بستان بخور به جان فلانی
گویم نی نی فلانکه باشد و بهمان
عاقبت الامر گوید ار بخوری می
میدهمت یک دو بوسه از لب خندان
من ز پی امتحان شوخیش از جدّ
چاک درون را درافکنم به گریبان
آنگه از سوز دل به رسم تباکی
ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان
خرخرهٔ گریه درگلوی فکنده
هر نفس از روی خدعه برکشم افغان
گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت
گرد بهی نیست گرد سیب زنخدان
چند کنی ریشخند آنکه گذشتست
سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان
مر نشنیدستی ای نگار سیهموی
شرم ز ریش سفید دارد یزدان
ای بتکافور روی مشکین طرّه
کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان
تیرم کیوان شدست و مشکم کافور
از اثر کید تیر و گردش کیوان
من به ره گور پیسپار و تو آری
از بر گوران کباب بر ز بر خوان
خندی بر من بترس از آنگه بگرید
چشم امل بر تو از تواتر عصیان
گوهر یکدانهٔ دلم را مشکن
یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان
او چو مرا دلشکسته بیند ترسد
روز جزا را از بیم آتش نیران
ساعد سیمن بهگردنمکنند آونگ
پاک کند اشکم از دو دیدهٔ گریان
از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز
ژاله فشاند همی به لالهء نعمان
من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی
برکشم از ذوق بوسهٔ لب جانان
در بتنم لرزه از طرب که فضولی
بانگ بر او برزند که ها چکنی هان
ایکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست
کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان
هرچه جز ابن خرقهاش که بینی بر تن
دوش به یک جرعه باده کرده گروگان
درد شرابی که این به خاک فشاند
گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان
گوید اگر اینچنین بودکه تو گویی
کش به جز این خرقه نی سراست و نه ساامان
از چه نشیند به صدر مجلس و راند
با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان
پاسخش آرد که گر به عیب تمامست
ایا هنرش بس که هست مادح سلطان
شاه شجاع آنکه شرزه شر دژ آهنگ
نغنود از بیم نیزهاش به نیستان
ای ملک ای آفتاب ملککه جز تو
کس نشنیدست آفتاب سخندان
پیلی اما ز دشنه داری خرطوم
شیری اما ز دهره داری دندان
شیر ندارد به سر بسان تو مغفر
پیل ندارد به تن بسان تو خفتان
کوههٔ رخش تو پیش کوه بلاون
همچو بلاون که است پیش بیابان
از زره و خود گو جمال تو بیند
آنکو یوسف ندیده است به زندان
دوش چو برگفتم این قصیده سرودم
به که به کرمان فرستمش ز خراسان
عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق
دُر سوی عمّان بریّ و زیره به کرمان
مدح فرستی به سوی شاه و ندانی
مدح نبی کرد مینیارد حسان
ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظارهکن که به مجمر
همچو یخ افسردهگشته آتش سوزان
شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تری به قطرهٔ باران
خون بهعروق آنچنان فسرده که گویی
شاخ بقم رسته است از رگ شریان
توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان
آتش از افسردگی بهکورهٔ حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زیر ابر قویدست
دیو سفیدست زیر رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسردهکه گویی
تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمین به خشم که گویی
بر بدنش از تگرگ بارد پیکان
رحم به خورشید آیدم که درین فصل
تابد هر بامداد با تن عریان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما
یافته پیوند قطره قطرهٔ باران
گویی زنجیر عدل داودستی
کامده آون همی ز گنبد گردان
خلق خلیلالله ار نیند پس از چه
بر همه سوزنده آتشست گلستان
باد سبکسر ز ابرهای گرانسنگ
میکند اکنون هزار عرش سلیمان
دانی این برد را جه باشد چاره
دانی این درد را چه باشد درمان
داروی این درد و برد آتش سردست
آتش سردی به گرمی آتش سوزان
آتش سردی که از فروغ شعاعش
مور به تاریک شب نماند پنهان
آتش سردی که گر بنوشد حبلی
مهر درخشان شودش بچه به زهدان
آتش سردی که گر به هامون تابد
خاکش گوهر شود گیاهش مرجان
یا نیگویی درونمعدن الماس
تعبیهکردست کان لعل بدخشان
وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل
با دلی آسوده از مکاره دوران
مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم
نقل و می و عود و رود و تار خوشالحان
شاهدی شوخ و شنگ و چاردهساله
چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سیمین و سرخروی و سیهموی
رند و ادافهم و بذلهگوی و غزلخوان
عالم عالم پری ز حسن پریوش
دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان
کابلکابل سماع و وجد و ترنم
بابل بابل فسون و حیله و دستان
آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو
فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان
هر نفس از ناز قامتش متمایل
راست چو سرو سهی ز باد بهاران
لوح سرینش چو گوی عاج مدور
لیکن گویی نخورده صدمهٔ چوگان
او قدح و شیشه در دو دست بلورین
نزد من استاده همو سرو خرامان
من ز سر خدعه در لباس تصوّف
سبحه به دست اندرون و سر به گریبان
گر ز تغیر به رسم زهدفروشی
گویم صد لعنت خدای به شیطان
گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش
گویم ای سادهلوح امرد نادان
دور شو از من که از ترشح جامت
جامهٔ وسواس من نشوید عمّان
دامن خود به آستین خرقه کنم جمع
تا به می آلودهام نگردد دامان
گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم
شرم کن از حق مباش پیرو خذلان
گاه درو خیره خیره بینم و گویم
رو تو با اینگنه نیابی غفران
این سخنم بر زبان و لیک وجودم
محو تماشای او چو نقش بر ایوان
او ز پی تردماغی خود و احباب
در صت زهد خشک م شده حیران
گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست
کاینهمه گر زهر مار باشد بستان
گاه به آیین دلبران پی سوگند
دستگذارد به تار زلف پریشان
گاهیگویدکزین عبوس مجسم
یارب ما را به فضل و رحمت برهان
گاه به ایما به میر مجلس گوید
کاین سر خر را که راه داد به بستان
گاه به نجوی به اهل بزم سراید
خلقت منکر ببین و جامهٔ خلقان
گاهکند رو به آسمان که الهی
امشب ازین جمع این بلیه بگردان
دل شده یک قطره خونکه آخر تاکی
از جا برخیز و درکنارش بنشان
عقلمگوید دلا مگر نشندی
منع چو بیند حریصتر شود انسان
جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل
گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان
گویم برگو دلیل خوبی صهبا
گوید عشرت دلیل و شادی برهان
گوید چبود دلیل حرمت باده
گویم اینک حدیث و اینک قرآن
گویم حاشا نمیخورمکه حرامست
گوید کلا چه تهمتست و چه بهان
گوید بستان بخور به جان فلانی
گویم نی نی فلانکه باشد و بهمان
عاقبت الامر گوید ار بخوری می
میدهمت یک دو بوسه از لب خندان
من ز پی امتحان شوخیش از جدّ
چاک درون را درافکنم به گریبان
آنگه از سوز دل به رسم تباکی
ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان
خرخرهٔ گریه درگلوی فکنده
هر نفس از روی خدعه برکشم افغان
گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت
گرد بهی نیست گرد سیب زنخدان
چند کنی ریشخند آنکه گذشتست
سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان
مر نشنیدستی ای نگار سیهموی
شرم ز ریش سفید دارد یزدان
ای بتکافور روی مشکین طرّه
کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان
تیرم کیوان شدست و مشکم کافور
از اثر کید تیر و گردش کیوان
من به ره گور پیسپار و تو آری
از بر گوران کباب بر ز بر خوان
خندی بر من بترس از آنگه بگرید
چشم امل بر تو از تواتر عصیان
گوهر یکدانهٔ دلم را مشکن
یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان
او چو مرا دلشکسته بیند ترسد
روز جزا را از بیم آتش نیران
ساعد سیمن بهگردنمکنند آونگ
پاک کند اشکم از دو دیدهٔ گریان
از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز
ژاله فشاند همی به لالهء نعمان
من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی
برکشم از ذوق بوسهٔ لب جانان
در بتنم لرزه از طرب که فضولی
بانگ بر او برزند که ها چکنی هان
ایکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست
کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان
هرچه جز ابن خرقهاش که بینی بر تن
دوش به یک جرعه باده کرده گروگان
درد شرابی که این به خاک فشاند
گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان
گوید اگر اینچنین بودکه تو گویی
کش به جز این خرقه نی سراست و نه ساامان
از چه نشیند به صدر مجلس و راند
با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان
پاسخش آرد که گر به عیب تمامست
ایا هنرش بس که هست مادح سلطان
شاه شجاع آنکه شرزه شر دژ آهنگ
نغنود از بیم نیزهاش به نیستان
ای ملک ای آفتاب ملککه جز تو
کس نشنیدست آفتاب سخندان
پیلی اما ز دشنه داری خرطوم
شیری اما ز دهره داری دندان
شیر ندارد به سر بسان تو مغفر
پیل ندارد به تن بسان تو خفتان
کوههٔ رخش تو پیش کوه بلاون
همچو بلاون که است پیش بیابان
از زره و خود گو جمال تو بیند
آنکو یوسف ندیده است به زندان
دوش چو برگفتم این قصیده سرودم
به که به کرمان فرستمش ز خراسان
عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق
دُر سوی عمّان بریّ و زیره به کرمان
مدح فرستی به سوی شاه و ندانی
مدح نبی کرد مینیارد حسان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۰ - در مدح شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب ثراه گوید
روز آدینه شدم بر در خلوتگه شاه
نامهٔ مدح بهکف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه گفت وز شه
رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه
خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح
صلهام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل
که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند
گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ
پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج
لبفروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ
موی زردش بهتن آنقدرکه درکهدانکاه
چین به رخسارش از آن بیش که در دریا موج
مایل شهوت از آن بیش که شیطان به گناه
چانهاش جستهتر از دنبهٔ میش و سرگرگ
بینیش گندهتر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش
تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی بهکنارش خفتم
تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه
بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید
که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون
همچو لنگر به زمین دوخت سر از سستی باه
میل شهوت به چهرو آری از جا جنبد
با چنان ناخوش رویی که بود شهوت کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد
دست و پا میزدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فوارهام از عجز عجوز
لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید
دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت
موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس
حرکت بیبرکت رو ندهد اینت گواه
بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان کرد
سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه
خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی
راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق
میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس
من همیگفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل
من نفس بسته و او هر نفسی میزد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم
از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد
آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طرهاش از نیکویی
گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش چشم خلای شده خلق
که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین
کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ
طرّه طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن
مو به عارض چو بهگلزار زا کسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم
روی میمونش چون روز جوانی غمکاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند
ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به
هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد
که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس که ز سیل مژگان ریخت سرشک
خردم گفت که بس کن بلغالسیل ذُباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره
که یکی شیر ژیان گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من
که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه
شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب
که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش
گفت بیهودهمکن ریش و سخن کن کوتاه
جوزهر وار کمربسته و من میترسم
که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بیحد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه
از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم گه بار
که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من
کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم
از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ
چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه
زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد
دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به چپ درفکنم نیم به راست
وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید
ریش و این شوکت و فر به به ماشاءالله
همه بگذار بدانگه که سوی فارس شدم
بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن
که ندانستم چون برهم از آن معرکهگاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک
چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست
که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش کنون روز بدت پیش آمد
شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت
که درین عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاستهاند
وقت آنست که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور
شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصهکوته بهدهان ریش فرو بردم و چشم
بر دریدم چو هژبری که کند تیز نگاه
هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند
زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین گفت که اینست عمودی ز آهن
که فرامرزکشیدی بهکتف گاه بهگاه
این بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم
پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت که اهریمن آدمخوارست
خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه
کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو
ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید
گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله
این چه ریشستکه مهر من از آنگشت فزون
یعلماللهکه ریشست این یا مهرگیاه
پس مرا گفت که هر حاجت کم در دل بود
زین محاسن همه کردی تو قضا بیاکراه
لازم آمد که روا دارم هرچت کامست
که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم
آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه کز بهر شرف
بر سُم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق
تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح
مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز
باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه
نامهٔ مدح بهکف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه گفت وز شه
رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه
خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح
صلهام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل
که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند
گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ
پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج
لبفروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ
موی زردش بهتن آنقدرکه درکهدانکاه
چین به رخسارش از آن بیش که در دریا موج
مایل شهوت از آن بیش که شیطان به گناه
چانهاش جستهتر از دنبهٔ میش و سرگرگ
بینیش گندهتر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش
تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی بهکنارش خفتم
تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه
بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید
که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون
همچو لنگر به زمین دوخت سر از سستی باه
میل شهوت به چهرو آری از جا جنبد
با چنان ناخوش رویی که بود شهوت کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد
دست و پا میزدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فوارهام از عجز عجوز
لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید
دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت
موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس
حرکت بیبرکت رو ندهد اینت گواه
بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان کرد
سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه
خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی
راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق
میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس
من همیگفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل
من نفس بسته و او هر نفسی میزد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم
از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد
آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طرهاش از نیکویی
گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش چشم خلای شده خلق
که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین
کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ
طرّه طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن
مو به عارض چو بهگلزار زا کسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم
روی میمونش چون روز جوانی غمکاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند
ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به
هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد
که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس که ز سیل مژگان ریخت سرشک
خردم گفت که بس کن بلغالسیل ذُباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره
که یکی شیر ژیان گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من
که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه
شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب
که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش
گفت بیهودهمکن ریش و سخن کن کوتاه
جوزهر وار کمربسته و من میترسم
که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بیحد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه
از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم گه بار
که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من
کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم
از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ
چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه
زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد
دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به چپ درفکنم نیم به راست
وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید
ریش و این شوکت و فر به به ماشاءالله
همه بگذار بدانگه که سوی فارس شدم
بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن
که ندانستم چون برهم از آن معرکهگاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک
چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست
که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش کنون روز بدت پیش آمد
شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت
که درین عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاستهاند
وقت آنست که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور
شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصهکوته بهدهان ریش فرو بردم و چشم
بر دریدم چو هژبری که کند تیز نگاه
هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند
زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین گفت که اینست عمودی ز آهن
که فرامرزکشیدی بهکتف گاه بهگاه
این بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم
پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت که اهریمن آدمخوارست
خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه
کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو
ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید
گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله
این چه ریشستکه مهر من از آنگشت فزون
یعلماللهکه ریشست این یا مهرگیاه
پس مرا گفت که هر حاجت کم در دل بود
زین محاسن همه کردی تو قضا بیاکراه
لازم آمد که روا دارم هرچت کامست
که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم
آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه کز بهر شرف
بر سُم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق
تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح
مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز
باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۱
می مغانه که از درد شور و شر صاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است
مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب
که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است
لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند
که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است
خیال مغ بچه ای می برم که غمزه ی او
بلای صومعه داران قاف تا قاف است
گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت
قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است
اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی
به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است
مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب
که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است
لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند
که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است
خیال مغ بچه ای می برم که غمزه ی او
بلای صومعه داران قاف تا قاف است
گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت
قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است
اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی
به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است
رضیالدین آرتیمانی : رضیالدین آرتیمانی
سوگندنامه
دگر سینهام چون خم آمد بجوش
بر آمد از این قلزم غم خروش
خراباتیان، راه میخانه کو
حریفان بگوئید، پیمانه کو
مرا سوی میخانه راهی دهید
سرم را به آن در پناهی دهید
بهار است و بلبل، بساط نشاط
بطرف چمن میکشد ز انبساط
تو هم زاهد از خویش دستی برآر
مکن اینقدر خشکی اندر بهار
به درک فنون ریا کاملی
در این فن چرا اینقدر جاهلی
مرادی نشد حاصلت در مرید
در این آرزو گشت، مویت سفید
بیا بگذر از قید ناموس و ننگ
بزن شیشهٔ خودپرستی به سنگ
بینداز از دست مسواک را
بدست آر، نوباوهٔ تاک را
ز من بشنو، از زهد اندیشه کن
بهار است، دیوانگی پیشه کن
بزن دست و صد چاک زن جامه را
بیفکن ز سر بار عمامه را
بیا با حریفان هم آهنگ باش
بکن صلح و با خویش در جنگ باش
ازین زهد یکباره بیگانه شو
به رند خرابات، همخانه شو
چو من ترک سودای تزویر کن
توان تا بمیخانه، شبگیر کن
که بختت مگر سر بر آرد ز خواب
نظرها بیابی ز خم شراب
ز فیض صبوحی بفیضی رسی
شوی با همه ناکسیها، کسی
چه بر سبحه چسبیدهای اینقدر
بس این خاک بازی که خاکت بسر
چرا اینقدر خشک و افسردهای
نه دستی نه پائی مگر مردهای
بکن ترک تزویر و زهد و ریا
به میخانه رفتن ز سر ساز پا
ز ما اختلاط مجازی مجو
زمستان به جز صاف بازی مجو
بگو با حکیم ز خود بیخبر
که ای مانده در گل درین ره چو خر
بمستی ز حکمت کن اندیشهای
چه صغری، چه کبری، بکش شیشهای
کتاب اشارات ابرو بخوان
شفا در لب جام پُر باده دان
ببین شرح تجرید ساق و بدن
بگو حکمت العین چشم و دهن
بجز حرف باده مکن گفتگو
سخنتر مقولات و از کیف گو
بیا ساقی ای قبلهٔ من بیا
سرت گردم، ای شوخ پر فن بیا
دماغم ز سودای صحبت بسوخت
به داغم زبان شعلهها برفروخت
علاجی کن از می دماغ مرا
بنه مرهم از باده داغ مرا
شد از آتش دهر جانم کباب
برافشان بدین شعله مشتی شراب
بپا شو زمستی چه افتادهای
بیفکن مرا در شط بادهای
بکن شستشوی من از لای می
مرا غرق میکن بدریای می
بده ساقی آن مایهٔ زندگی
دمی وارهانم ز دل مردگی
دل و جان من شد بفرمان تو
چه جان و چه دل جمله قربان تو
بمن جان من می بده می بده
پیاپی پیاپی پیاپی بده
بده باده وز روی مستی بده
فدای تو گردم دو دستی بده
به یکدست ما را سبک بر مدار
چه مینا چه پیمانه خمها بیار
مکن سرکشی از من ای بینظیر
بده جامی و در عوض جان بگیر
بیا ای تو درمان دردم بیا
بیا گرد بالات گردم بیا
بیا ای فدای رخ سادهات
بده می بگرد سر بادهات
کجایم، چه میگویم ای دوستان
مگر مست گشتم درین بوستان
ملولیم ساقی می ناب ده
یکی جرعه ز آن قرمزین آب ده
سخنها بمستانه گفتم بسی
الهی نرنجیده باشد کسی
ز هستی ندارم من از خود خبر
خمار شبم میدهد دردسر
به یک جرعه رفع ملالم کنید
بدی گفته باشم حلالم کنید
چه من تازه ز اهل طرب گشتهام
ببخشید گر بیآدب گشتهام
غم هیچکس بر دلم بار نیست
بجز زاهدم با کسی کار نیست
عصا وار استادهام در برش
چه دستار پیچیدهام در سرش
دلم سوخت بر حال زاهد بسی
که بیچارهتر زو ندیدم کسی
ز کوی خرابات آوارهای
زبان بسته حیوان بیچارهای
ندانم چه دیده است از زندگی
نمیرد چرا خود ز شرمندگی
که از بزم رندان نماید نفور
ز راه مسلمانی افتاده دور
من از دید زاهد بسی منکرم
مسلمانی ار این بود کافرم
الهی به پاکان و رندان مست
به دلگرمی ساقی میپرست
به جوش درون خم صاف دل
که شد در بر او فلاطون خجل
به رندی کز آلودگی پاک خفت
به مستی که با دختر تاک خفت
به آهی که بر دل شبیخون زند
به اشکی که پهلو به جیحون زند
به داغی که بر سینه محکم بود
به زخمی کش الماس مرهم بود
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان شبهای سرد
به چشمی کزو چون بر آید نگاه
کند روز بیچارگان را سیاه
به رویی که روشن کند بزم جمع
به عشقی که پروانه دارد به شمع
به بی دست و پایان کوی وصال
به عاجز نگاهان حسرت مآل
به هجری که پیوسته در وصل یار
بره باشدش دیدهٔ انتظار
به شام فراق دل آشفتگان
به صبح وصال بغم خفتگان
به معشوق از رحم و انصاف دور
به دلدادهٔ در بلاها صبور
به دردی که بیحاجتش از طبیب
به یأسی کز امید شد بینصیب
به زلفی که دل را ز کس بیخبر
نهان میرباید ز پیش نظر
به دزدی که پروا ندارد ز کس
نمیترسد از شحنه و از عسس
به عهدی که پیمانه با باده بست
که دور است از شیشهٔ او شکست
به ذکر صراحی به وقت فرح
به اوراد جام و دعای قدح
به سرهنگی خشت بالای خم
به افتادن جام در پای خم
به پیچ و خم ساقی لاله رنگ
به اندام مطرب به آواز چنگ
به روزی که بیگفتگو در می است
بشوری که در کوچه بند نی است
به صنعان فریبان ترسا لقب
به کافردلان فرنگی نصب
به مرغوله مویان گیسو کمند
به خورشید رویان زنار بند
به آهو نگاهان رعنا خرام
به خسرو سپاهان شیرین کلام
به شمشاد قدان بالا بلا
که کردند عشاق را مبتلا
به آن وعدهٔ سست پیمان یار
به دلسوزی عاشق از انتظار
که گر یکزمان بی تو آرم به سر
خیالت نباشد مرا در نظر
چنان گردم از مرگ خود شادمان
که کس شاد از مردن دشمنان
بمیرم گر ز حسرت کام تو
شوم زنده گر بشنوم نام تو
دمی بی تو ای دین و ایمان من
بر آید ز تن جان من، جان من
به تنهائیم یار دیرین توئی
مرا یاری جان شیرین تویی
به دل آرزوی جمالت بس است
اگر خود نیائی خیالت بس است
بیا ساقی همدم بیکسان
حکیم مسیحا دم خستگان
بیا حکمت دختر زر ببین
که همچون فلاطون شده خمنشین
ز دست تو مٰیاید افسونگری
برون آرش از شیشه همچون پری
علاج مرا کن که دیوانهام
مقیم خرابات و میخانهام
ازین بیکسی کن دل آسا مرا
مجرد کن از قید دنیا مرا
دلم را بیک جرعه می شاد کن
مرا از غم دهر آزاد کن
از آن می که خورشید شد ذرهاش
بود قل هو اللّه هر قطرهاش
از آن می که در دل چو منزل کند
سراپای اجسام را دل کند
از آن می که روح روانست و بس
از آن می که اکسیر جانست و بس
رضی را بده جامی از لطف عام
بجانان رسان جان او والسلام
بر آمد از این قلزم غم خروش
خراباتیان، راه میخانه کو
حریفان بگوئید، پیمانه کو
مرا سوی میخانه راهی دهید
سرم را به آن در پناهی دهید
بهار است و بلبل، بساط نشاط
بطرف چمن میکشد ز انبساط
تو هم زاهد از خویش دستی برآر
مکن اینقدر خشکی اندر بهار
به درک فنون ریا کاملی
در این فن چرا اینقدر جاهلی
مرادی نشد حاصلت در مرید
در این آرزو گشت، مویت سفید
بیا بگذر از قید ناموس و ننگ
بزن شیشهٔ خودپرستی به سنگ
بینداز از دست مسواک را
بدست آر، نوباوهٔ تاک را
ز من بشنو، از زهد اندیشه کن
بهار است، دیوانگی پیشه کن
بزن دست و صد چاک زن جامه را
بیفکن ز سر بار عمامه را
بیا با حریفان هم آهنگ باش
بکن صلح و با خویش در جنگ باش
ازین زهد یکباره بیگانه شو
به رند خرابات، همخانه شو
چو من ترک سودای تزویر کن
توان تا بمیخانه، شبگیر کن
که بختت مگر سر بر آرد ز خواب
نظرها بیابی ز خم شراب
ز فیض صبوحی بفیضی رسی
شوی با همه ناکسیها، کسی
چه بر سبحه چسبیدهای اینقدر
بس این خاک بازی که خاکت بسر
چرا اینقدر خشک و افسردهای
نه دستی نه پائی مگر مردهای
بکن ترک تزویر و زهد و ریا
به میخانه رفتن ز سر ساز پا
ز ما اختلاط مجازی مجو
زمستان به جز صاف بازی مجو
بگو با حکیم ز خود بیخبر
که ای مانده در گل درین ره چو خر
بمستی ز حکمت کن اندیشهای
چه صغری، چه کبری، بکش شیشهای
کتاب اشارات ابرو بخوان
شفا در لب جام پُر باده دان
ببین شرح تجرید ساق و بدن
بگو حکمت العین چشم و دهن
بجز حرف باده مکن گفتگو
سخنتر مقولات و از کیف گو
بیا ساقی ای قبلهٔ من بیا
سرت گردم، ای شوخ پر فن بیا
دماغم ز سودای صحبت بسوخت
به داغم زبان شعلهها برفروخت
علاجی کن از می دماغ مرا
بنه مرهم از باده داغ مرا
شد از آتش دهر جانم کباب
برافشان بدین شعله مشتی شراب
بپا شو زمستی چه افتادهای
بیفکن مرا در شط بادهای
بکن شستشوی من از لای می
مرا غرق میکن بدریای می
بده ساقی آن مایهٔ زندگی
دمی وارهانم ز دل مردگی
دل و جان من شد بفرمان تو
چه جان و چه دل جمله قربان تو
بمن جان من می بده می بده
پیاپی پیاپی پیاپی بده
بده باده وز روی مستی بده
فدای تو گردم دو دستی بده
به یکدست ما را سبک بر مدار
چه مینا چه پیمانه خمها بیار
مکن سرکشی از من ای بینظیر
بده جامی و در عوض جان بگیر
بیا ای تو درمان دردم بیا
بیا گرد بالات گردم بیا
بیا ای فدای رخ سادهات
بده می بگرد سر بادهات
کجایم، چه میگویم ای دوستان
مگر مست گشتم درین بوستان
ملولیم ساقی می ناب ده
یکی جرعه ز آن قرمزین آب ده
سخنها بمستانه گفتم بسی
الهی نرنجیده باشد کسی
ز هستی ندارم من از خود خبر
خمار شبم میدهد دردسر
به یک جرعه رفع ملالم کنید
بدی گفته باشم حلالم کنید
چه من تازه ز اهل طرب گشتهام
ببخشید گر بیآدب گشتهام
غم هیچکس بر دلم بار نیست
بجز زاهدم با کسی کار نیست
عصا وار استادهام در برش
چه دستار پیچیدهام در سرش
دلم سوخت بر حال زاهد بسی
که بیچارهتر زو ندیدم کسی
ز کوی خرابات آوارهای
زبان بسته حیوان بیچارهای
ندانم چه دیده است از زندگی
نمیرد چرا خود ز شرمندگی
که از بزم رندان نماید نفور
ز راه مسلمانی افتاده دور
من از دید زاهد بسی منکرم
مسلمانی ار این بود کافرم
الهی به پاکان و رندان مست
به دلگرمی ساقی میپرست
به جوش درون خم صاف دل
که شد در بر او فلاطون خجل
به رندی کز آلودگی پاک خفت
به مستی که با دختر تاک خفت
به آهی که بر دل شبیخون زند
به اشکی که پهلو به جیحون زند
به داغی که بر سینه محکم بود
به زخمی کش الماس مرهم بود
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان شبهای سرد
به چشمی کزو چون بر آید نگاه
کند روز بیچارگان را سیاه
به رویی که روشن کند بزم جمع
به عشقی که پروانه دارد به شمع
به بی دست و پایان کوی وصال
به عاجز نگاهان حسرت مآل
به هجری که پیوسته در وصل یار
بره باشدش دیدهٔ انتظار
به شام فراق دل آشفتگان
به صبح وصال بغم خفتگان
به معشوق از رحم و انصاف دور
به دلدادهٔ در بلاها صبور
به دردی که بیحاجتش از طبیب
به یأسی کز امید شد بینصیب
به زلفی که دل را ز کس بیخبر
نهان میرباید ز پیش نظر
به دزدی که پروا ندارد ز کس
نمیترسد از شحنه و از عسس
به عهدی که پیمانه با باده بست
که دور است از شیشهٔ او شکست
به ذکر صراحی به وقت فرح
به اوراد جام و دعای قدح
به سرهنگی خشت بالای خم
به افتادن جام در پای خم
به پیچ و خم ساقی لاله رنگ
به اندام مطرب به آواز چنگ
به روزی که بیگفتگو در می است
بشوری که در کوچه بند نی است
به صنعان فریبان ترسا لقب
به کافردلان فرنگی نصب
به مرغوله مویان گیسو کمند
به خورشید رویان زنار بند
به آهو نگاهان رعنا خرام
به خسرو سپاهان شیرین کلام
به شمشاد قدان بالا بلا
که کردند عشاق را مبتلا
به آن وعدهٔ سست پیمان یار
به دلسوزی عاشق از انتظار
که گر یکزمان بی تو آرم به سر
خیالت نباشد مرا در نظر
چنان گردم از مرگ خود شادمان
که کس شاد از مردن دشمنان
بمیرم گر ز حسرت کام تو
شوم زنده گر بشنوم نام تو
دمی بی تو ای دین و ایمان من
بر آید ز تن جان من، جان من
به تنهائیم یار دیرین توئی
مرا یاری جان شیرین تویی
به دل آرزوی جمالت بس است
اگر خود نیائی خیالت بس است
بیا ساقی همدم بیکسان
حکیم مسیحا دم خستگان
بیا حکمت دختر زر ببین
که همچون فلاطون شده خمنشین
ز دست تو مٰیاید افسونگری
برون آرش از شیشه همچون پری
علاج مرا کن که دیوانهام
مقیم خرابات و میخانهام
ازین بیکسی کن دل آسا مرا
مجرد کن از قید دنیا مرا
دلم را بیک جرعه می شاد کن
مرا از غم دهر آزاد کن
از آن می که خورشید شد ذرهاش
بود قل هو اللّه هر قطرهاش
از آن می که در دل چو منزل کند
سراپای اجسام را دل کند
از آن می که روح روانست و بس
از آن می که اکسیر جانست و بس
رضی را بده جامی از لطف عام
بجانان رسان جان او والسلام
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۱
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
تنپرستانکه به این آب و نمک عیاشند
بیتکلف همه بالیدن نان و آشند
سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو
پر و خالی و سبکمغزتر از خشخاشند
ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است
چشم اگر باز شود چون مژهها می پاشند
آه ازبن نامهسیاهانکه ز مشق من و ما
تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند
گفتگو گر ندرّد پرده، کسی اینجا نیست
همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند
شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند
سایهپرورد قفای مژهٔ خفاشند
غارت هم چه خیالست رود از دلشان
در نظر تا کفنی هست همان نباشند
انفعالی اگر آید به میان استهزاست
این نماندوده جبینها عرقی میشاشند
عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق
کس ندانستکه یاران بهکجا میباشند
بیتمیز اهل دول میگذرند از سر جاه
همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند
پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل
رو میارید که این آینهها نقاشند
بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر
این تحملنفسان عرصهٔ بیپرخاشند
بیتکلف همه بالیدن نان و آشند
سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو
پر و خالی و سبکمغزتر از خشخاشند
ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است
چشم اگر باز شود چون مژهها می پاشند
آه ازبن نامهسیاهانکه ز مشق من و ما
تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند
گفتگو گر ندرّد پرده، کسی اینجا نیست
همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند
شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند
سایهپرورد قفای مژهٔ خفاشند
غارت هم چه خیالست رود از دلشان
در نظر تا کفنی هست همان نباشند
انفعالی اگر آید به میان استهزاست
این نماندوده جبینها عرقی میشاشند
عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق
کس ندانستکه یاران بهکجا میباشند
بیتمیز اهل دول میگذرند از سر جاه
همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند
پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل
رو میارید که این آینهها نقاشند
بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر
این تحملنفسان عرصهٔ بیپرخاشند
نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۰ - حکایت بازرگان و زن و دزد
بازرگانی بود بسیار مال اما بغایت دشمن روی و گران جان، و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران وزلف چون نامه گنهکاران.
شوی برو ببلاهای جهان عاشق و او نفور و گریزان. که بهیچ تاویل تمکین نکردی، و ساعتی مثلا بمراد او نزیستی.
و مرد هر روز مفتون تر میگشت
ان المعنی طالب لایظفر
تا یک شب دزد در خانه ایشان رفت. بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسید، او را محکم در کنار گرفت. از خواب درآمد و گفت: این چه شفقتست و بکدام وسیلت سزاوارتر این نعمت گشتم؟ چون دزد را بدید آواز داد که: ای شیر مرد مبارک قدم. آنچه خواهی حلال پاک ببر که بیمن تو این زن بر من مهربان شد.
شوی برو ببلاهای جهان عاشق و او نفور و گریزان. که بهیچ تاویل تمکین نکردی، و ساعتی مثلا بمراد او نزیستی.
و مرد هر روز مفتون تر میگشت
ان المعنی طالب لایظفر
تا یک شب دزد در خانه ایشان رفت. بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسید، او را محکم در کنار گرفت. از خواب درآمد و گفت: این چه شفقتست و بکدام وسیلت سزاوارتر این نعمت گشتم؟ چون دزد را بدید آواز داد که: ای شیر مرد مبارک قدم. آنچه خواهی حلال پاک ببر که بیمن تو این زن بر من مهربان شد.
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن
میشنیدم که بدین نوع همی راند سخن
کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تارک
وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
تتتریاکیم و بی شششهد للبت
صصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
مممیخواهی ممشتی به ککلت بزنم
کهبیفتد مممغزت ممیان ددهن
پیرگفتا وووالله که معلومست این
که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ ر لالالالم بهخخلاق ز من
طفل گفتا خخدا را صصدبار ششکر
که برستم به جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنکی مممثل مممن
میشنیدم که بدین نوع همی راند سخن
کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تارک
وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
تتتریاکیم و بی شششهد للبت
صصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
مممیخواهی ممشتی به ککلت بزنم
کهبیفتد مممغزت ممیان ددهن
پیرگفتا وووالله که معلومست این
که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ ر لالالالم بهخخلاق ز من
طفل گفتا خخدا را صصدبار ششکر
که برستم به جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنکی مممثل مممن
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳
یکی به چشم تامل نگر بدین تمثال
که تات مات شود دیدگان ز حیرانی
یکی درست بدین نوجوان نگر ز نخست
کهراست ماه دو هفته است و یوسف ثانی
به زلفکانش چندان که چشم کار کند
همی نبیند چیزی به جز پریشانی
سپید سیم سرینش چو کوه بلّورست
که میبلغزد در وی نگاه انسانی
چنان عودش برپا بودکه پنداری
ستاده گرز به کف رستم سجستانی
فکنده رخش در آن عرصهای که میبینی
فشرده میخ در آن ثقبهای که میدانی
زن نجیب کهنسالش از قفا نگران
چو پاسبان که کند دزد را نگهبانی
چو صرفهجویی و امساک عادت نجباست
نجیبوار کند شرفهای پنهانی
به شوهرش ز نجابت جماع میندهد
که از نجیب عجیبست فعل شهوانی
قضیب شوی نخواهد به فرج خویش تمام
که مال شوی نسازد تلف به نادانی
غرض چهگویم زن از قفا چو حلقه بهدر
ز پیش شوی جوان گرم حلقه جنبانی
چنان کنیزک زن راگرفته است به کار
که هرکه بیند گردد ز دور شیطانی
کنیزکی شهدالله ز شهد شیرینتر
لطیف و دلکش و موزون چو شعر قاآنی
تبارکالله فرجی دو مغزه چون بادام
به شرط آنکه به بادام شکر افشانی
زن نجیب وی اندر قفا یساولوار
گرفته چوب و درافکنده چین به پیشانی
کنیز مطبخی از خشم نیمسوز به دست
ستاده بر طرفی همچو دیو ظلمانی
کنیزک دگر استاده گرم شکرخند
زکار زانیه و فعل شوهر زانی
به شهوت و غضب طبع آدمی ماند
اگر تو معنی این نقشها فروخوانی
چو شهوت از طرفی دست عقل برتابد
سپه کشد ز دگر سو قوای روحانی
تو نقش فانی دنیا ببین و عبرت گیر
که این ستوده سخن حکمتیست لقمانی
که تات مات شود دیدگان ز حیرانی
یکی درست بدین نوجوان نگر ز نخست
کهراست ماه دو هفته است و یوسف ثانی
به زلفکانش چندان که چشم کار کند
همی نبیند چیزی به جز پریشانی
سپید سیم سرینش چو کوه بلّورست
که میبلغزد در وی نگاه انسانی
چنان عودش برپا بودکه پنداری
ستاده گرز به کف رستم سجستانی
فکنده رخش در آن عرصهای که میبینی
فشرده میخ در آن ثقبهای که میدانی
زن نجیب کهنسالش از قفا نگران
چو پاسبان که کند دزد را نگهبانی
چو صرفهجویی و امساک عادت نجباست
نجیبوار کند شرفهای پنهانی
به شوهرش ز نجابت جماع میندهد
که از نجیب عجیبست فعل شهوانی
قضیب شوی نخواهد به فرج خویش تمام
که مال شوی نسازد تلف به نادانی
غرض چهگویم زن از قفا چو حلقه بهدر
ز پیش شوی جوان گرم حلقه جنبانی
چنان کنیزک زن راگرفته است به کار
که هرکه بیند گردد ز دور شیطانی
کنیزکی شهدالله ز شهد شیرینتر
لطیف و دلکش و موزون چو شعر قاآنی
تبارکالله فرجی دو مغزه چون بادام
به شرط آنکه به بادام شکر افشانی
زن نجیب وی اندر قفا یساولوار
گرفته چوب و درافکنده چین به پیشانی
کنیز مطبخی از خشم نیمسوز به دست
ستاده بر طرفی همچو دیو ظلمانی
کنیزک دگر استاده گرم شکرخند
زکار زانیه و فعل شوهر زانی
به شهوت و غضب طبع آدمی ماند
اگر تو معنی این نقشها فروخوانی
چو شهوت از طرفی دست عقل برتابد
سپه کشد ز دگر سو قوای روحانی
تو نقش فانی دنیا ببین و عبرت گیر
که این ستوده سخن حکمتیست لقمانی