عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - شاعر ساده سخنم
ای کمال النسب از بهر خداوند مگوی
کان ندیمان گزیده ز کجا کردی روی
هریکی همچو سگ لاک دوان از پس بوی
ضرر نقل و هلاک قدح و مرگ سوی
بدم مفت دوان دربدر کوی بکوی
دم ران خورده بوقتی که نبدشان دم روی
همه مردند ولیکن چو زنان قبه بسوی
سر این طایفه خر پسر بوالخطاب
قاضی آن بد نسب خر روش ترک نژاد
که چو دید او کله کیسه زرش آمد یاد
آنکه بی سیم کسی نبد از کرش نگشاد
سیم وی دادی و از مهتری این دارد یاد
جاودان بادا آن جای طهارت آباد
که سراج الدین بگرفت و به پشتش بنهاد
کویم از سفره او گرچه نگویم که نه . . . اد
نان خائیده برون کرد و درانداخت لعاب
چو ازو در گذری نوبت بهزاد آمد
آنکه با سیرت الفیه ناکار آمد
سربت او چو از آن کار بفریاد آمد
بخر انبار کنی دعوت چون باد آمد
ایر بهزاد صد و سی من آزاد آمد
رگ پشتش چو تبر دسته فرهاد آمد
. . . ن او مر . . . س سربت را استاد آمد
بگه خوردن حمدان چو دو سه خورد شراب
پسر کمافی آن تا بت بستان افروز
جفت آذرگون با لاله رفیقی دلسوز
آفرازه زده بر سبلت و ریش از گز و گوز
پسر زین پی مسخرگی را شب و روز
عاریت داده بدو سبلت و ریش و بیغوز
بنجارا شده هنگام صبی علم آموز
تاج برهان اجل کرده ورا خشک سپوز
چو لحافی را گفتی که همی گاد غراب
باز قاضی حسن آن دم زنخ نو کرده
بدل اندر همه را نرخ بیکجو کرده
در پی خرزه سادات دوا دو کرده
وان بامید خر انبار روا رو کرده
بنفاق و بریا لاولم ولو کرده
چون سگان نیم شبان بانگ عواعو کرده
بنجا را شده و حجره یکرو کرده
بدم نان بکشان رفته کشان . . . ن بشتاب
قاضی اسعد که عمید است او خزاعی نسب است
مرکز دانش و سرمایه فضل و ادبست
بعجم زاده ولی فخر نژاد عربست
دیدن طلعت میمونش طربرا سبب است
سخت عالی نسب و خوشخط و نیکو لقب است
بابت مردم کولنگ لگام عربست
با چنان روی نه . . . اد است کس او را عجبست
بسته گوید من ایر ندیدم در خواب
راست گوید همه دید است ببیداری در
خورده بسیار بمستی و بهشیاری در
. . . ونش خو کرده بخردی بکلان کاری در
بوده یکسان بستانی و نگونساری در
گشته درمانده ببیماری . . . ون خواری در
تا شکیباست بدو علت بیماری در
مرد خواهد که بگیرد بشب تاری در
تا کی و چند به . . . ون در زندش قاب قاب
دیگر اسکاف حکیمی که بخوی مگس است
دول حلواست چو حلوا ز همه باز پس است
بانگ بیهوده همیدارد گوئی جرس است
وز بسی گنده دکانش بمثال جرس است
گر چه با مایه کمی دون و دنی و دنس است
در سرش از شرف و جاه و بزرگی هوس است
شرف و جاه چو وی تیره دلی این نه بس است
که به نزد تو خداوند بود روشن است
ده برون کن که اگر دیرتر آنجا پاید
هر زمان بر هوس او هوسی بفزاید
وی چو در مجلس تو مرغ مسمن خاید
ماهی زنده به . . . ون جای دگر خوش باید
پیش ما آید و انگشت بگه آلاید
خود ورا آن سزد و آن خورد و آن شاید
خویشتن را ز پی دادن . . . ون آراید
از پی ایر دود دربد رو باب بباب
کرم رویست ولیکن چونکت آغا زد
بیکی نکته بناجور برف اندازد
دوزخ آنرا که خرد از سخنش بگدازد
سیفک چنگی باید که رهی بنوازد
زآتش گرم سماعیش سری بفرازد
تا ز گرمی سر حمدانش بزانو بازد
خر کل گوزی پر سیفک چنگی تازد
تا بشهباز نگاهی نکند خر بصواب
من بیچاره مگر بر رخ آن مه نگرم
که چو در وی نگرم جامه بتن در بدرم
بزبان با سخن او سخن مه نبرم
بر لب او که همی گوید شهد و شکرم
تو دهی بوسه و من خامش بوسه شمرم
ور تو کاری دگر آغاز کنی خون بخورم
نه ویست از رحم مادر و پشت پدرم
که بذین کار مرا با تو رسد غیرت و ناب
ذوفنونست که او هست ازین برده برون
چون ندیمان دگر مرد ندیده پس . . . ون
گشته معروف بحلم و بوقار و بسکون
نی چو من اند ککی دارد در مغز جنون
در سمرقند ز ننگ گهکی گوناگون
جامه چینی را سم ستانداست زبون
جامه چینی او را نه چگونه است و نه چون
همه را چام شرابست ورا جام سراب
در خانی ز پس اوست و بآنحلقه در است
نتوان گفت کز آنهاست کز آنها بتر است
سرخ مرد است ولی چاره چه دانم چو غر است
سرخ عر نبود در زیر برنگ دگر است
فلسفه داند و از فلسفه دانان خر است
کز دو تن زیر یکی باشد و دیگر زبر است
زبری را بفتادن ز بلندی خطر است
زیرکی ورزد وزیری کند آن حکمت باب
ای خداوند یکی شاعر ساده سخنم
بمزاح است گشاده همه ساله دهنم
با ندیمان تو عشرت زنم و ربح کنم
نه ندیمان تو . . . لند و بدیشان شکنم
بلکه خود را بندیمان تو می برفکنم
گر ندیمان تو . . . لند ندیم تو منم
باد در . . . ون ندیمان تو دم ذقنم
سر هر موئی بر ایر خری بسته طناب
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۴ - هجو من
کی چون توئی خر از همه اهل گزیدگیست
کاین هجو من ترا بتاز خر کریدگیست
جز آنکه دیدمت بپس پیر میره در
دیگر مرا بگوی که با تو چه دیدگیست
من خر سپوزم و تو خر، اینست جرم من
اینجا نه خر فروشی و نه خر خریدگیست
هر روز ختری تو و من خر سپوزتر
خری و خر سپوزی تا آفریدگیست
از یک هجا، زبان تو خر را بریده ام
باقی هر آنچه هست، نمک بر پزیدگیست
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵ - خر دجال
ای خر دجال گرگ یوسف خوانی
خود را این بذله لطیف کپک مخت
گرگ و خری هم بر آهن مثال که خنثی
دخت و پسر هم پسر نفایه و هم دخت
گر خریا گرگ پوست از تو کنم باز
از جهت پوستین، نه از پی کیمخت
آنکه مرا پوستین وصوف وصلت داد
آن تو کی داد گر قطار کنی بخت
خام طمع شاعری و شعر تو هم خام
نه طمع تو نه شعر تو، نخوهم پخت
کعبه نظم سخن خراب شد از تو
همچو ز بخت النصر حظیره در تخت
اشتر بختی دوان دوان به . . .
بخت نصر بر تو باد لعنت بر بخت
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۹ - حکیم سوزنیم
حکیم سوزنیم چشم شاعران بهجا
چو چشم باز بدوزم بسوزن پولاد
بسان سوزن بی رشته خاطری دارم
بهر کجا که درآید، فرو رود آزاد
چو رشته درکشم از هجو یکجهان شاعر
بیکدگر بردوزم که درنگنجد باد
کسی که گفت مرا هجو و نام خویش نگفت
کند چو سوزن هجوم در او خلد فریاد
بگیرم آنگه ریشش یکان یکان بکنم
چو پر جوزه اندر ربوده گرسنه خاد
بگویم ای زن تو گشته قلتبان شوهر
سیاهه حشر زن شده ترا داماد
مرا هجا چه کنی چون هجا بمن ندهی
هجای من ببدیع الزمان کجا افتاد
کنم مراو را تا هجو من بدو برسد
وی از هجای من اندوهگین شود یا شاد
نه من مراو را شاگرد شایم و نه رهی
نه آنکسی که مراو ترا بداست استاد
بیا و هجو مرا پیش روی من برخوان
اگر توانی در پیش روی من استاد
لفیظ کردی فرزند خویش و میدانم
که شعر باشد فرزند شاعر و زو زاد
لفیظ بود که فرزند خویش کرد لفیظ
که داند این ز که ماند و که داند آن ز که زاد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - خمخانه
تا ز خمخانه یکی دست بحمدانم برد
دید چیزی بگرانسنگی چون ماهوی گرد
هر رگی از وی برخاسته چون نیزه گیو
سر او همچو سر گرزکی و رستم گرد
آنچنان . . . ایر که در . . . ون خری بفشردم
نتوانست خر از درد همی تیز فشرد
مزد کردم پسری موی ستر را یکروز
نتوانست بدو هفته ازو موی سترد
با همین پیش من، آن گنده دشوار پسند
گفت کاین . . . ایر تو بسیار حقیر آمد و خرد
وای بر . . . ایر تو ای میره که از بهر تو را
آب من بردی و وی آب تو هم خواهد برد
ماندم از شرم چو خر بر یخ و گفت از خجلی
کای خر آنکس که ترا . . . اد بیفتاد و بمرد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - مغز خر
مرا مغز خر داد خش دامنم
که تا همچو خر گردن آرم بزیر
چر خر نرم گردن نگشتم ازان
ولیکن چو خر گشته ام سخت ایر
خسو را خسوزادگان و را
به . . . ادم نشد . . . یرم از . . . اد سیر
سقنقور بوداست نه مغز خر
بده من زر ارزد ازو یک شعیر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - شاعر مبارک هجو
من یکی شاعرم مبارک هجو
نیست حاجت مرا بدین تعریف
هرکه را من هجا کنم گردد
گر بود دون دون، شریف شریف
گر کلاخ را هجا کردم
یافت اسلام و خلعت و تشریف
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - ای نظامی
ای نظامی کلکی بی سر و بی سامانی
بنعوشاک و جهود و مغ و ترسامانی
خر سامانی با تو بنسب کوس نزد
بچه معنی لقب خویش کنی سامانی
پدر تو بره‌ای یافت به ترکی بفروخت
ترک سامان چو درو . . . رد شدی سامانی
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۹ - خر خمخانه
خر خمخانه را جودان بماندست
وگر ماندست جو کو تا بخاید
بسنگ هجو من دندان شکستست
که بی بیطار بیخش برنیاید
سرش از سهمناکی شد بانسان
که جز پالیزبانان را نشاید
بجز آکنده و آخر نباشد
در آن محفل که او شعری سراید
همان نشخوار چندین ساله باشد
کسی را کز نکوهد با ستاید
بهجو و مدح پیوندی ندارم
ز فیری و شهیقی میداراید
گهی خر کره میرش همی . . . او
چو میر مرد و پیرک شد که . . . اید
خریدم خانه آخر برآورد
به دربان تا به دروازه نیاید
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۸ - سالار لولیان
سالار لولیان را گفتم برای خرد
از میخ هجو من خر خمخانه را بدرد
گفتا که میخ هجو تو . . . ون خوار آنخرست
. . . ون ما چی خاردان بره کش حرب فشرد
خر فرد بود میره با سهل دیلمی
ورنه به . . . ون خر که باندازه داشت فرد
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۹ - بد دل و بد طلعت و بد روی و بد دیدار
ای کل رواسک کند و سرسر خار
دیو با دیدار تو چو لعبت فرخار
کنگی گنده دهان و گنده ریش و کور
بد دل و بد طلعت و بد روی و بد دیدار
دیگهای مایه تو پر غدد و کرم
وقیهای روغن تو پر گهین و هار
بر کران ریش تو و اندر میان . . . ون
یله یله هار بینی سله سله مار
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
ای نیم حلالزاده نیم خشوک
چون کعب کژی اسب تو حک هر لولوک
با تو بقمار بر نیایم بحدوک
بر تو بر من سر بسر توک بتوک
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
در هجو من ای قوامی فرزانه
گر ماز شدی تا بسر خمخانه
من سوزنیم گنگ و نر و دیوانه
بندم و تیر هر دو از یکنانه
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
عمری شده تا ز خیل مهجورانیم
نزدیک نشسته‌ایم و از دورانیم
بیننده ز بس کمست، مانند عصا
محتاج به دستگیری کورانیم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - درآمدن ماه مبارک رمضان
بتا رسد اجل میکشان زماه صیام
سرود و رود بدل کن بغنه و ادغام
تو را که بود رکوعی بصد فسون مشکل
کنون چگونه کنی پنج گه قعود و قیام
تو را که بوسه بپایت شهان زدند بصدق
چگونه حالی بوسی بحیله دست امام
بدست شیخ اگر چون تو شوخ بوسه دهی
شود ز وجد نهان پر زشهوتش اندام
بدین جمال بهر مسجدت قعود افتد
عجب نه خیزد اگر فتنه تا بروز قیام
برآن زمین که تو با زلف و خال سجده بری
بصید خلق دمد تا بحشر دانه و دام
بیا و هیچ بمسجد مرو که از رخ تو
شود چو معبد اصنام مسجد اسلام
بطره غارت قومی مکش زمحفل سر
بچهره آفت صومی منه بمعبر گام
چگونه قد تو خم گردد و بصف نماز
کسی شناسد حمدش کدام و سوره کدام
مرا که راستی ای کج کله خیالست این
که باده نوشم از آغاز روزه تا انجام
زشام نرد زنم با وشاقکان تا صبح
زصبح خواب کنم با نگارکان تاشام
هزار بار بود روزه خوار نیکوتر
ز روزه دار مفطر بگندم ایتام
چسان بهر تن ملحد رواست صایم گفت
که رسته است ز وقفش همه عروق و عظام
خدا زجمله احکام خویش روزه شمرد
نه آنکه روزه شو و در گذر از آن احکام
زکوه هم برحق همچو روزه است اما
بهر چه صرفه زنان است میکنی اقدام
همان مدبر عالم که از تو خواست صلوه
مگر نخواسته است از تو صلت ارحام
تمام عمر کنی گر سیاحت اندر دهر
بجز وزیر نبینی بخلق مرد تمام
ستوده که کند رایض اراده او
بتازیانه فرآسمان توسن رام
چو ازنی قلمش نغمه خیزد اندر بزم
به پشه از فزعش ناخن افکند ضرغام
وقار و جاه و فتوت نکوترین شرفی است
که شخص او را امروز سکه خورده بنام
زهی وزیر که در نزد مشعر عرفا است
صفای کعبه کویت عدیل رکن و مقام
بر بیان تو هزل است هر چه غیر از وحی
برکلام تو لافست هر چه جز الهام
باوج قدر اوهام راست کوته دست
نهد اگر که همی پا بدوش هم اوهام
تو را به پنجه تدبیر تا فتاد قلم
حسامها همه را موریانه زد بنیام
تبارک الله ازین احتشام کز قدرت
کنی بشبری نی در مهام کار حسام
چو یافت خنصر تو خاتم کفالت ملک
نماند سری دیگر بپرده ابهام
تو در تامل بر خشت خام آن نگری
که دید ذوق جم اندر صفای گوهر جام
زمانه از غبرات رماد مطبخ تو
نموده صیقل مرآت چرخ آینه فام
زجنبش هنری کلک تو مبرهن شد
که ممکن است بدون سپه بملک نظام
قوام نظم بقول درست و فعل نکوست
چه سود نام نهادن بخود نظام و قوام
بسالئیم که مامش نهاد نام کریم
زطبع او نرود بخل محض گفته مام
نه هر که نقش کند صفحه را شود شاپور
نه هر که تیر زند گور را بود بهرام
نبی نگردد هرکس درست کرد کتاب
علی نگردد هر کس که بشکند اصنام
همیشه تا رمضان آید از پس شعبان
ستاره چاکر تو و السلام والا کرام
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۴ - به شاهد لغت خرانبار، بمعنی آن که جماعتی در کاری جمع شوند و . . .
یکی مؤاجر بیشرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خرانبار بیش کرد عسس
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۹۸ - محتسب
آن نگار محتسب را دوش دیدم مست خواب
خانه خود بردم و تا روز کردم احتساب
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۳ - در تعریف ایران
ایران چه وقت مردم صاحب هنر نداشت؟
کی اسم و رسم از همه جا بیشتر نداشت؟
این کوهسار بود چه هنگام بی پلنگ؟
این بیشه در کدام زمان شیر نر نداشت؟
این زال سالخورده بهر دور کی هزار
پور دلیر چون پسر زال زر نداشت؟
سیمرغ قاف دولتش از همت بلند
کی قاف تا به قاف جهان زیر پر نداشت؟
کی بر سر سپاهیش از شیر و آفتاب
گردون به دست پرچم فتح و ظفر نداشت؟
چندی هم ار خراب شد از خویش شد نه غیر
غیر از پی خرابی ایران جگر نداشت
این ملک از نفاق و دورویی خراب شد
نقص دگر نبودش و عیب دگر نداشت
ای هموطن نفاق بدل کن به اتفاق
هرگز نفاق سود به غیر از ضرر نداشت
آنکس که پیشرفت خود اندر عناد دید
گویا ز پیشرفت محبت خبر نداشت
بنگر خدای خانهٔ او چون خراب کرد
آنکس که جز خرابی ایران به سر نداشت
هر بدکننده بد به حق خویش می‌کند
آری صغیر! کس به جز از کِشته برنداشت
میرزا قلی میلی مشهدی : ترکیبات
در هجو جهانگیر گیلانی که امیرالامراء خان احمد میرزا بود،گفته
زهی علم شده در عالم ستمکاری
چو مار دم زده مشتاق مردم‌آزاری
ز کردگار به دست تو روز حشر آید
به جای نامهٔ اعمال، خطّ بیزاری
مناز اگر دو سه روزی بلندپایه شدی
که پایهٔ تو بود مایهٔ نگونساری
غرور در تو فرستاده چوب قیلقه‌ای
که سر به سجدهٔ ایزد فرو نمی‌آری
سر ترا ز سر دار تا نیاویزند
عجب اگر نهی از سر خیال جبّاری
ازین که پشت به دشمن دهد چه آزارش
سپاهیی که تو باشی سپاهسالارش
خوش آن زمان که سرآید ترا نقاره و بوق
به زیر چوب رسانی نفیر برعیّوق
کند عزیمت درگاه خالق آن ساعت
هزار قافلهٔ شکر از دل مخلوق
کنی شکوفه هر آبی که خورده‌ای چو درخت
کنون اگرچه ز جُلاّب می‌زنی آروق
چنان به یکدگرت سخت بعد ازان بندند
که در تن تو رسنها نهان شود چو عروق
ز دست سرزنش خلق، سر بدر نکنی
چو لاک‌پشت ترا چون کنند در صندوق
لباس خوب تو صندوق ازبدی باشد
به جای گِردْ گریبانت، اوحدی باشد
ایا چو زال کهنسال دهرْ پر نیرنگ
به ریو و رنگ چو روبه، دو رنگ همچو پلنگ
گهی پیام و گهی نامه می‌فرستادی
که خیز و جانب گیلان کن از عراق آهنگ
ز شومی طمع خام، آمدم آخر
به مجلس تو، چه مجلس؟ کلیسیای فرنگ
کشیدم آینه‌ای تحفه از صحیفهٔ نظم (کذا)
که صفحه‌اش ز دم عیسوی گرفتی زنگ
به بازگشتنم آهنگ شد پس از عمری
که با تو بود مرا چنگ اختلاط، آهنگ
شب وداع به صد وعده‌ام ز ره بردی
که تا صباح رضا ساختی مرا به درنگ
بهانه ساخته جنگ سپاه شاه، از شهر
صباح ناشده جستی برون چو تیر خدنگ
تو کردی آن به من و با تو کردم اینها من
که با کسی نکنی آنچه کرده‌ای با من
نه از تو خلق تسلّیّ و نه خدا خشنود
تو خود بگو که مکافات این چه خواهد بود
به ریش زرد و بناگوش زرد و چهرهٔ زرد
به سر نهی ز سرناز چون کلاه کبود،
تو خانه‌سوز نشانی دهی ز گوگردی
که در گرفته سرش از جهان برآرد دود
درین که هجو تو گفتم تو نیز می‌دانی
که من محقّم و سرتا به پا گناه تو بود
وگرنه با همه حقّ نمک، نبایستی
میان ما و تو اینجا رسید گفت ‌وشنود
ز شست تیر برون رفته و ز دست عنان
کنون ز کرده پشیمان شدن ندارد سود
گریختیّ و ترا مبلغی کفایت شد
تو زان معامله خشنود و من بدین خشنود
قلم به هجر توام نیزه‌ای‌ست تیز زبان
زبان به قتل توام خنجری‌ست خون‌آلود
بسی مگیر ازین چند روزه عمر حساب
که هست مایهٔ چندین هزارساله عذاب
کجا به شومی رو نسبت است با بومت
هزار بوم خراب است از رخ شومت
به ظلم، خرمن زر جمع کرده‌ای، غافل
که برق خرمن عمر است آه مظلومت
ترا ز آتش غم درگداز می‌خواهم
که همچو شمع کند رفته‌رفته معدومت
فکنده است ترا در جهنّمی امساک
که آب و نان به مذاق است زهر و زقّومت
به ناکسی نبود هیچ‌کس برابر تو
ز سگ تو کمتر و کمتر ز سگ برادر تو
جماع داده و دیوانه خیز و پر شروشین
سگ تری نجس‌العین کور، میر حسین
به چشم احوال او نیست نقطهٔ مردم
بدین مگر بتوان گفت چشم او را عین
بیاضش اینکه ندارد چو عین یک نقطه
سوادش اینکه ندانسته عین را از عین
درو ز کج‌نظری عکس نیزه گرافتد
به‌سان حلقه نهد سر به هم سُنَین و بُنَین
سزای کردهٔ او در کنار او کردم
که واجب آمده در دین، ادا به موعد دین
زهی به مرتبه‌ای کوردل که خصم تواند
حسین ابن علیّ و علیّ ابن حسین
ز کعبتین دو چشم تو، ته نما دو یک است
به سنگ تفرقه‌اش لیک احتیاج تک است
تو همچو مردم چشم کریه منظر خویش
چنان کجی که نه‌ای راست با برادر خویش
ز وضع دختر دوشیزه می‌توانی کرد
قیاس عفّت همشیره‌های دیگر خویش
ترا گمان بکارت بود ز خواهر خود
به جای دور مرو، پرس هم ز نوکر خویش
همیشه تا دو نماید ترا یکی ناچار
برادر تو دو بیند ترا، تو او را چار
میرزا قلی میلی مشهدی : ترجیعات
ترجیع فی‌الهجو
الحذر الحذر که دیگر بار
اژدر خامه‌ام شد آتشبار
آن‌چنان کرده نیش دندان تیز
که ازو زینهار جوید مار
از پی نیش جان آنکه زند
بهر دینار، خویش را بر نار
کیسه پر زر، دفینه پر گوهر
گنج را گشته مار و گل را خار
جیب او پر چو کیسهٔ غنچه
کف او کفچه همچو دست چنار
چون شترمرغ، لیک در پرواز
همچو اشتر، ولی گسسته مهار
لک‌لک ماده‌ای که بهر نشست
احتیاجی نباشدش به منار
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علی‌خان است
زشت و بدنفس چون سگ مسلخ
چرب و چرکین چو گربهٔ مطبخ
تُنُک و سست همچو بال مگس
خشک و کجواج همچو پای ملخ
زنخ سردِ زردِ بی‌مویش
شیشهٔ شاشه‌ای که بندد یخ
ریش از بیم دیدن رویش
سر نیارد برون ز چاه زنخ
دست و پا چون ره دراز عدم
بندهایش علامت فرسخ
بدنی همچو سوزن و... نی
که در او وصلهٔ خر است چونخ
شاخ چوب دراز اگر خواهند
که بکاوند آتش دوزخ
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علی‌خان است
همچو شاشه سبک، چو شیشه تُنُک
همچو شبهای دی دراز و خُنُک
همچو قاروره‌ای‌ست آگنده
رنگ زرد و طبیعت نازک
رود آن ماده استر بدراه
همچو یابوی اوزبکی لُک‌لُک
به دو زانو دمی که بنشیند
همچو آروانه‌ای‌ست کو زده چک
با گران‌خیزی‌اش توان گفتن
خر درگل فتاده را چابک
آنکه چون رودهٔ سگ تازی‌ست
که شد از استخوان خر، لُک و پک
وانکه چون خامه‌ای‌ست سوخته‌دل
...ن گشاد و درون سیاه و سبک
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علی‌خان است
جرعه‌خواری به بزم همّت...س
کاسه لیسی به خوان نعمت...س
بسته آن پیرحیز خواجه‌سرا
همچو...م کمر به خدمت...س
بهر روزی، چو خر شبانروزی
مانده در زیر بار منّت...س
...س گرفتار شد به نکبت او
گرچه عالم گرفت نکبت...س
بشکند خُرد، گردن مردی
که بزرگی کند به دولت...س
شرمم آید ز روی...س که کنم
با چنان روی کوسه، نسبت...س
آنکه از وی شد امتحان قلم
چون رقم می‌زدند صورت...س
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علی‌خان است
مادرش را پدر چو می...ـایید
گوه می‌خورد و ژاژ می‌خایید
وصلهٔ نیم‌خیز در مستی
گه به پس، گه به پیش می‌سایید
مادر از بیم شوهران دگر
...ر می‌خورد و راه می‌پایید
جای انزال، شاشه زور آورد
ریخت در موضعی که می...ـایید
خورد آن قحبه مسهلی،وز...ن
طرفه ماهیّتی فرو زایید
کیست آن ننگ مرد و زن که ازو
دامن عالمی ببالایید؟
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علی‌خان است
زند آن خر چو در شترغو چنگ
جمع گردند عقرب و خرچنگ
روی زرد و دراز و باریکش
کهنه تیغی که شد نهان در زنگ
قلم موی در دو انگشتش
چون زبانی‌ست در دهان کلنگ
صورت ناموجّهی که کند
رنگ‌آمیزی‌اش به صد نیرنگ،
جای آن است اگر به صورت او
اهل معنی ریند رنگارنگ
کهنه چنگ سپهر را تاری
کز درازی فتاده از آهنگ
ناجوانمرد پیر خنثایی
که زن و مرد راست از وی ننگ
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علی‌خان است
بس که تریاک خورده آن ناپاک
می‌خورد گوه و می‌رید تریاک
...ر سختی ز دور چون بیند
کش بود میل دیدهٔ ادراک،
بر وی از حکّه آن‌چنان پیچد
که مگر بر درخت پیچد تاک
مردمان مار در کفن بینند
افکنندش چو با کفن در خاک
بهر او قبر چون ککنند، ز ننگ
خاک خواهد زدن گریبان چاک
ای خوش آن دم که بر سر خاکش
گویم این کهنه مردهٔ بوناک
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علی‌خان است
میخ می‌خواهمش به...ن تا بیخ
چون کلنگی که می‌کشند به سیخ
تا نگوید نصاب ناخوانده
سیْب تُفّاح و خربزه بطّیخ
روی زردش ز داغهای برص
چون سفالی پر آهک و زرنیخ
قد او همچو سیخ آتش‌کاو
سر چو سرگین فتاده بر سر سیخ
ای خوش آن دم که بر سر میدان
زند از رنج چوب قیلقه ریخ
چون بگوید کسی علی‌خان رید
اتّفاقاً همان بود تاریخ!