عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴
گر تو ای چرخ گردان مادرم
چون نه‌ای تو دیگر و من دیگرم؟
ای خردمندان، که باشد در جهان
با چنین بد مهر مادر داورم؟
چونکه من پیرم جهان تازه جوان
گر نه زین مادر بسی من مهترم؟
مشکلی پیش آمده‌ستم بس عجب
ره نمی‌داند بدو در خاطرم
یا همی برمن زمانه بگذرد
یا همی من بر زمانه بگذرم
گرگ مردم خوار گشته‌است این جهان
بنگر اینک گر نداری باورم
چون جهان می‌خورد خواهد مرمرا
من غم او بیهده تا کی خورم؟
ای برادر، گر ببینی مر مرا
باورت ناید که من آن ناصرم
چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفگند این عرضها جوهرم
شیر غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم
لاله‌ای بودم به بستان خوب رنگ
تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم
آن سیه مغفر که بر سر داشتم
دست شستم سال بربود از سرم
گر شدم غره به دنیا لاجرم
هر جفائی را که دیدم درخورم
گر تو را دنیا همی خواند به زرق
من دروغ و زرق او را منکرم
آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم
فعل های او زمن بر خوان که من
مر تو را زین چرخ جافی محضرم
ای مسلمانان، به دنیا مگروید
من شما را زو گواه حاضرم
با شما گر عهد بست ابلیس ازو
گر وفا یابید ازو من کافرم
این جهان بود، ای پسر، عمری دراز
هر سوئی یار و رفیق بهترم
رفته‌ام با او به تاریکی بسی
تا تو گفتی دیگری اسکندرم
زیرپای خویش بسپرد او مرا
من ره او نیز هرگز نسپرم
گر جهان با من کنون خنجر کشد
علم توحید است با وی خنجرم
نیز از این عالم نباشم برحذر
زانکه من مولای آل حیدرم
افسر عالم امام روزگار
کز جلالش بر فلک سود افسرم
فر او پر نور کرد اشعار من
گرت باید بنگر اینک دفترم
ای خردمندی که نامم بشنوی
زین خران گر هوشیاری مشمرم
وز محال عام نادان همچو روز
پاک دان هم بستر و هم چادرم
هیچ با بوبکر و با عمر لجاج
نیست امروز و نه روز محشرم
کار عامه است این چنین ترفندها
نازموده خیره خیره مشکرم
آن همی گوید که سلمان بود امام
وین همی گوید که من با عمرم
اینت گوید مذهب نعمان به است
وانت گوید شافعی را چاکرم
گر بخرم هیچ کس را بر گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم
مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم
چند پرسی «بر طریق کیستی؟»
بر طریق و ملت پیغمبرم
چون سوی معروف معروفم چه باک
گر سوی جهال زشت و منکرم!
گر به حجت پیشم آید آفتاب
بی‌گمان گردی کزو روشن‌ترم
ظاهری را حجت ظاهر دهم
پیش دانا حجت عقلی برم
پیش دانا به آستین دست دین
روی حق از گرد باطل بسترم
نیست برمن پادشاهی آز را
میر خویشم، نیست مثلی همبرم
گر تو را گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده‌است بر من مادرم
ای برادر، کوه دارم در جگر
چون شوی غره به شخص لاغرم
برتر از گردون گردانم به قدر
گرچه یک چندی بدین شخص اندرم
شخص جان من به سان منظری است
تا از این منظر به گردون بر پرم
مر مرا زین منظر خوب، ای پسر
رفته گیر و مانده اینجا منظرم
منبر جان است شخصم گوش‌دار
پند گیر اکنون که من بر منبرم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶
ای شده مشغول به کار جهان
غره چرائی به جهان جهان؟
پیگ جهانی تو بیندیش نیک
سخره گرفته است تو را این جهان
از پس خویشت بدواند همی
گه سوی نوروز و گهی زی خزان
گر تو نه دیوی به همه عمر خویش
از پس این دیو چرائی دوان؟
پیش تو در می‌رود او کینه‌ور
تو زپس او چه دوی شادمان؟
هیچ نترسی که تو را این نهنگ
ناگه یک روز کشد در دهان؟
گرت به مغز اندر هوش است و رای
روی بگردان ز دروغ زمان
آزت هر روز به فردا دهد
وعدهٔ چیزی که نباشد چنان
پیر شدت بر غم و سختی و رنج
بر طمع راحت شخص جوان
بر تو به امید بهی، روز روز
چرخ و زمان می‌شمرد سالیان
دشمن توست ای پسر این روزگار
نیست به تو در طمعش جز به جان
کژدم دارد بسی از بهر تو
کرده نهان زیر خز و پرنیان
ای شده غره به جهان، زینهار
کایمن بنشینی از این بدنشان
تو به در او شده زنهار خواه
دشنه همی مالدت او بر فسان
چون تو بسی خورده است این اژدها
هان به حذرباش ز دندانش، هان!
نامهٔ شاهان عجم پیش خواه
یک ره و بر خود به تامل بخوان
کوت فریدون و کجا کیقباد؟
کوت خجسته علم کاویان؟
سام نریمان کو و رستم کجاست
پیشرو لشکر مازندران؟
بابک ساسان کو و کو اردشیر؟
کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!
این همه با خیل و حشم رفته‌اند
نه رمه مانده است کنون نه شبان
رهگذر است این نه سرای قرار
دل منه اینجا و مرنجان روان
ایزد زی خویش همی خواندت
ای شده فتنه به زمین و زمان
چند چپ و راست بتابی ز راه
چون نروی راست در این کاروان؟
چند ربودی و ربائی هنوز
توشه در این ره ز فلان و فلان؟
باک نداری که در این ره به زرق
که بفروشی بدل زعفران
فردا زین خواب چه آگه شوی
سود نداردت خروش و فغان
چونکه نیندیشی از آن روز جمع
کانجا باشند کهان و مهان؟
آنجا آن روز نگیردت دست
نه پسر و نه پدر مهربان
زیر گناهان گران و وبال
سست شدت گردن و پشت و میان
خیره چه گوئی تو که «بادی است این
در شکم و پشت و میانم روان؟
نیست مرا وقت ضعیفی هنوز
بشکند این را شکر و بادیان»
روی نخواهی که به قبله کنی
تات نخوابند چو تخته ستان
جز به گه بازپسین دم زدن
از تو نجبند به شهادت زبان
چونکه به پرهیز و به توبه، سبک
نفگنی از گردن بار گران؟
تا تو یکی خانهٔ نو ساختی
یکسره همسایه‌ت بی‌خان و مان
در سپه جهل بسی تاختی
اکنون یک چند گران کن عنان
دیو قرین تو چرا گشت اگر
دل به گمان نیست تو را در قران
گر به گمانی ز قران کریم
خود ببری کیفر از این بدگمان
سود نداردت پشیمان شدن
خود شود آن روز گمانت عیان
جان تو از بهر عبادت شده است
بسته در این خانه پر استخوان
کان تو است ای تن و طاعت گهر
گوهر بیرون کن از این تیره کان
جانت سوار است و تنت اسپ او
جز به سوی خیر و صلاحش مران
خود سپس آرزوی تن مرو
چون خره بد سپس ماکیان
گیتی دریا و تنت کشتی است
عمر تو باد است و تو بازارگان
این همه مایه است که گفتم تو را
مایه به باد از چه دهی رایگان
ای پسر خسرو حکمت بگو
تات بود طاقت و توش و توان
ای به خراسان در سیمرغ‌وار
نام تو پیدا و تن تو نهان
در سپه علم حقیقت تو را
تیر کلام است و زبانت کمان
روز و شب از بحر سخن همچنین
در همی جوی و همی برفشان
تا ز تو میراث بماند سخن
چون بروی زی سفر جاودان
خیز به فرمان امام جهان
برکش در بحر سخن بادبان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴
بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان
تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان
من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود
با کاروان رباط کسی هر دوان دوان
از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود
آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان
خفته و نشسته جمله روانند با شتاب
هرگز شنود کس به جهان خفته و روان!
در راه عمر خفته نیاساید، ای پسر،
گر بایدت بپرس ز دانای هندوان
جای درنگ نیست مرنجان در این رباط
برجستن درنگ به بیهودگی روان
هرک آمده است زود برفته است بی‌درنگ
برخوان اگر نخوانده‌ای اخبار خسروان
بررس کز این محل بچه‌خواری برون شدند
اسفندیار و بهمن و شاپور و اردوان
مفگن چو گوسفند تن خویش را به جر
تیمار خویش خود کن و منگر به این و آن
ای از غمان نوان شده امروز، بی‌گمان
فردا یکی دگر شود از درد تو نوان
بدخو زمانه با تو به پهلو رود همی
حرمت نیافت خسرو و ازو و نه پهلوان
حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک
بی‌حرمتی است عادت ناخوب بدخوان
بازی است عمر ما به جهان اندر، ای پسر،
بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان
بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر
پیران روان کنند، بلی، مکر بر جوان
بسیار مردمان که جهان کرد بی‌نوا
از بانوا شهان و نکوحال بانوان
عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه
پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان
ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد،
زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان
از دنبه تا نماند نومید و بی‌نصیب
خرسند کی شود سگ بیچاره به استخوان؟
تا نیکوان هوای تو جستند با نشاط
جستی همی تو برتن ایشان چو آهوان
آن موی قیر گونت چو روز سپید گشت
از بس که روزهات فرو شد به قیروان؟
قیرت چو شیر کرد جهان، جادوی است این
جادو بود کسی که کند کار جاودان
پیری عوانی است، نگه کن، که آمده‌است
ترسم ببرد خواهدت این بدکنش عوان
اندر پدر همی نگر و دل شده مباش
بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان
گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود
بدخو جهان تو را ز غم و رنج و ز هوان
اینک پدرت نامهٔ چرخ است سوی تو
مر راز چرخ را جز از این نامه برمخوان
این پندها که من شنوانیدمت همه
یارانت را چنانکه شنودی تو بشنوان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳
ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون
اندر حریم می نکند جان تو قرار
تا ناوری دل از حرم دلبران برون
برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین
چون من غریب و زار به مازندران درون
زیرا که عیب و علت کندی کاردار
سوهان علاج داند کرد و فسان فسون
دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم
طاعت همیم دارد دندان کنان کنون
گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق
با ناکسان کله زن و با خاسران سرون
با اهل خویش گوهر دین تو روشن است
اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون
با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن
با مردمان خس به مثل با سگان سکون
ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی
دین را به جز تو نیست سوی راستان ستون
هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز
در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون
مغزت تهی ز علم و معده‌ت از طعام پر
هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز
زانچه کرده‌ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسیدم به در حجرهٔ او
چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت و زه، ای بنده نواز!
به دل نیک بداده‌ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
هر که یک روز شود بر در او باز فراز
شهریاری که گرفته‌ست به تدبیر و به تیغ
از سراپای جهان هر چه نشیبست و فراز
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
سرنگون گردد و افتد به چه سیصد باز
شهریاری که خلافش طلبد زود افتد
از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
موی گردد به مثل بر تن آن کس غماز
وز پی آنکه بدانند مر او را به نشان
سرنگون گردد بر جامهٔ او نقش طراز
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
بازگردد ز کمان تیر سوی تیرانداز
سپه دشمن او را رمه‌ای دان که در او
نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمهٔ باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود
هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم
موم هر جای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یک بار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جادوان شاد زیاد این ملک کامروا
لشکرش بی‌عدد و مملکتش بی‌انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم
ای پدید از ملکان همچو حقیقت ز مجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز
امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشقبازی کن و سیکی خور و برخند بر آن
که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان
ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
با او دلم به مهر و محبت نشانه بود
سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
از طاعتم هزار هزاران خزانه بود
بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه
عرش مجید ذات مرا آشیانه بود
هفت صد هزار سال به طاعت گذاشتم
امید من ز خلق برین جاودانه بود
در راه من نهاد ملک دام حکم خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام، دانه بود
آدم ز خاک بود و من از نور پاک او
گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود
گویند عالمان که نکردی تو سجده‌ای
نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود
می‌خواست او نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود
بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی
برد آن گمان به هرکس و برخود گمان نبود
خاقانیا تو تکیه به طاعات خود مکن
کاین پند بهر دانش اهل زمانه بود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
دلم دردمند است باری برافکن
بر افکندهٔ خود نظر بهتر افکن
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن
اگر با غمت گرم در کار نایم
ز دم‌های سردم گره دربر افکن
اگر نزل عشقت به جز جان فرستم
به خاکش فرو نه، برون در افکن
تو را طوق سیمین درافکند غبغب
مرا نیز از آن زلف طوقی برافکن
پی از هر خسی سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن
که فرمایدت کشنای خسان شو
که گوید که هرای زر بر خر افکن
مشو در خط از پند خاقانی ای جان
که این خوش حدیثی است بر دفتر افکن
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
خاقانی اگر خرد سر ترا یار است
سیلی مزن و مخور که ناخوش کار است
زیرا سر هر کز خرد افسردار است
بر گردنش از زه گریبان عار است
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸
دود تو برون شود ز روزن یک روز
مرغ تو بپرد از نشیمن یک روز
گیرم که به کام دوست باشی صد سال
ناکام شوی به کام دشمن یک روز
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۷
خاقانی اگر توئی ز صافی نفسان
بر گردن کس دست به سیلی مرسان
زیرا که چو بر گردن آزاد کسان
شمشیر رسد به که رسد دست خسان
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
مرا مرنجان کایزد ترا برنجاند
ز من مگرد که احوال تو بگرداند
در آن مکوش که آتش ز من برانگیزی
که آب دیدهٔ من آتش تو بنشاند
اگر ندانی حال دلم روا باشد
خدای عز و جل حال من همی داند
مرا به بندگی خود قبول کن زان پیش
که هرکه دیده مرا بندهٔ تو می‌خواند
مباش ایمن بر حسن و کامرانی خویش
که هرچه گردون بدهد زمانه بستاند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید
ولی امید می‌دارم که روزی گل به بار آید
رفیقان هر زمان گویند: عاقل باش و کاری کن
خود از آشفته‌ای چون من نمیدانم چه کار آید؟
ز تیر خسروان مجروح گردند آهوان، لیکن
بدین قوت نپندارم که زخمی بر شکار آید
ز سودای کنار او کنارم شد چو دریایی
نه دریایی که رخت من ز موجش با کنار آید
گر او صدبار بر خاطر پسندد، راضیم لیکن
بدان خاطر نمیباید پسندیدن که بار آید
همه شب ز انتظار او دو چشمم باز و می‌ترسم
که خوابم گیرد آن ساعت که دولت در گذار آید
بکوش ای اوحدی یک چند، اگر مقصود میجویی
کسی کش پای رفتن هست ننشیند که یار آید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
دل من فتنه شد بر یار دیگر
چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟
ندیدم در تو چندان کاردانی
که اندر پیش گیری کار دیگر
بهل، تا بر سرما پاره گردد
به نام نیک یک دستار دیگر
ازان زاری نه بیزاری، همانا
که از نو می‌نهی بازار دیگر
میانت را نبود آن بند غم بس؟
که می‌بندی بدو زنار دیگر
چنان زان رخنها نیکت نیامد
که خواهی جستن از دیوار دیگر
مرا گویی: کزین یک برخوری تو
چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟
چرا دلدار نو می‌آزمایی؟
چو دیدی جور آن دلدار دیگر
چو آسانت نشد دشوار، بنشین
چو افتادی درین دشوار دیگر؟
گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم
که دارد طاقت دیدار دیگر؟
تو آن افسانه و افسون ندانی
کزین سوراخ گیری مار دیگر
مکن دعوی به عشق شاهدان پر
که موقوفی به این اقرار دیگر
بهل عشقی که کشتست اوحدی را
بسان اوحدی بسیار دیگر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
زین دایره تا بدر نیفتی
در دایرهٔ دگر نیفتی
سودی کن ازین سفر، که هرگز
در بهتر ازین سفر نیفتی
صاحب نظر ار نمیشوی سهل
هش دار! که از نظر نیفتی
از بی‌هنریست او فتادن
چون جمع کنی هنر، نیفتی
رو دامن مقبلی به دست آر
تا روز بلا مگر نیفتی
زین سر تو بساز چارهٔ خویش
تا در کف دردسر نیفتی
امروز فتاده باش، اگر نه
فردا چه کنی؟ اگر نیفتی
زین باده کجا خبر دهندت؟
یک روز چو بی‌خبر نیفتی
سر دل اوحدی چه دانی؟
تا در غم آن پسر نیفتی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی
چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی
به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد
که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی
ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی
گمان نبود که زینگونه بی‌نیاز شوی
تو در دیار خود از خسروان مملکتی
رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی
درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست
به کوش تا مگر از محرمان راز شوی
زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع
به دامن تو رساند، که بی‌نماز شوی
حضور خلق نباشد ز فتنه‌ای خالی
درین میانه سزد گر به احتراز شوی
چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد
تو هیچ راه نیابی چو بی‌جواز شوی
چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته
که وقت شد که در آن منزل دراز شوی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله روح‌الله روحه
مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست
مریز آب دو چشم از برای او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دل خود به دیگران دادست
بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست
اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
مباش بی‌خبر از حیلتش، که استادست
کجا به نالهٔ زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم دیگری به فریادست
ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست
گرت بسان قلم سر همی‌نهد بر خط
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست
برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست
ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو
تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست
مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!
که این عجوزه عروس هزار دامادست
اگر ز دوست همین قد و چهره می‌جویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست
ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست
جماعتی که بدادند داد زیبایی
اگر نه داد دلی می‌دهند بیدادست
کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست
حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست
چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست
نموده‌ای که: دگر عهد می‌کند با ما
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست
نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در منع تبختر و طیش
نرم باش، ای پسر، به رفتن، نرم
تا نگردد دلت به رفتن گرم
این صفتهای لاابالی چیست؟
تو چه دانی که چند خواهی زیست؟
گفته‌ای: از جهان چو میگذریم
خود بیا تا غم جهان نخوریم
گر نمانی نه در شمار شوی
ور بمانی نه کم وقار شوی
چه ضرورت به ترک تازیدن؟
پیش شمشیر مرگ بازیدن؟
گوش بر قول ناخلف کردن؟
مال و اوقات خود تلف کردن؟
کوش تا خویش را نیارایی
که نمانی اگر بکار آیی
در تو چون روزگار چشم کند
چون تواند دلت که خشم کند؟
شاید ار حال خود بگردانی
تا مگر چشم بد بگردانی
باد سر خاکسار خواهدبود
باده خور خاک خوار خواهد بود
نفس اگر شوخ شد، خلافش کن
تیغ جهلست در غلافش کن
نه شب عیش و باده خوردن تست
که آبروی جهان به گردن تست
دوستی زین عمل به باد شود
دشمن خود مهل، که شاد شود
بر سبک‌سر نشاید ایمن بود
که سبک‌سر به سر در آید زود
کم شنیدم که مرد آهسته
گردد از خوی خویشتن خسته
نیست در شهرسست فرهنگی
هیچ عیبی بتر ز بی‌سنگی
در هنر بس پدر که داد دهد
پسری شپ شپش به باد دهد
ای که رویت به قربت شاهست
چه روی کابگینه در راهست؟
میروی، نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکنی جامت
حیف! عیشی چنین به دست آورد
پس به طیشی درو شکست آورد
گر بترسی ز پادشاه خموش
در مراعات سر شاهی کوش
شاه خاموش با تو در سازد
سر شاهی سرت بیندازد
گر نه دین قاید امارت تست
بس خرابی که در عمارت تست
خود نمایی به اسب و جامه مکن
گوش بر اهل سوق و عامه مکن
راست گردان ز بهر نام بلند
سیرتی خاص گیر عام پسند
چند جویی برین و آن پیشی؟
نه کز ابنای جنس خود بیشی؟
تو نبودی پدیدت آوردند
پس به گفت و شنیدت آوردند
باز فانی شوی به آخر کار
به سگان باز دار این مردار
در میان دو نیست هستی تو
غایت غفلتست مستی تو
چه نهی در میان این دو فنا
بر خود و دوش خویش رنج و عنا؟
هر که بالاترست منزل او
به تواضع رغوب‌تر دل او
همه را روی در تو و تو به خواب
چه دهی پیش کردگار جواب؟
قرب سلطان مبارک آنکس راست
که کند کار مستمندی راست
خوش بباید بر آن امیر گریست
که به تدبیر روستایی زیست
روستایی کند کفایت و صرف
تو مگر سازی از خراجش طرف
وانگهی خویش را امین دانی
آه اگر مردمی چنین دانی!
مکن از بهر این تفرج و فرج
رزق ده ساله را به زودی خرج
بیوه زن دوک رشته در مهتاب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
خایهٔ مرغ گرد کرده به صبر
تا بیاید امیر و از سر جبر
خایه‌ها را به خایگینه کند
مرغ و کرباس را هزینه کند
وانگهی بر نشیند و تازد
فلکش سر چرا نیندازد؟
به جفا دل مهل، که چست شود
کانچه بشکست کی درست شود؟
چه نهی بر نهال خود تیشه؟
در بریدن بباید اندیشه
غضبی، کز طریق دانش خاست
عقل و دین عذر آن تواند خواست
آن غضب ناپسند باشد و زشت
که چو کردی مجال عذر نهشت
در جهان هر چه حکمت و ریوست
همه تریاک زهر این دیوست
خرد و جانت ار تمام شوند
غضب و شهوتت غلام شوند
بس رسول و نبی شدند هلاک
تا جهان زان دو دیو گردد پاک
این دو را گر تو زیر گام کنی
خویشتن را بلند نام کنی
مکن از جام جهل خود را مست
که بیکباره میروی از دست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تحریص بر محافظت فرزندان از شر ناپاکان
ای پدر، خود پز این سرشتهٔ تو
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصه‌ای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بی‌اسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بی‌مرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بی‌ریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانسته‌ای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در فضیلت بی‌خوابی
عز ناخفتن، ار تو هستی کس
نص یا «ایهاالمزمل» بس
شود از آب چشم و بیداری
بر زبان چشمهٔ سخن جاری
خواب را گفته‌ای برادر مرگ
چون نخسبی نمیزنی در مرگ
دل شب زنده‌دار زنده بود
قالب خفته سرفگنده بود
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگان را به رنگ مرده کند
جز شب تیره نیست آن ظلمات
که درو یافتند آب حیاب
نشود آب زندگی ریزان
مگر از دیدهٔ سحرخیزان
شب ما تیره و دراز بود
کار ما گریه و نیاز بود
گر حریفی، شبی به روز آور
رخ در آن یار دلفروز آور
ورنه هم عود ما بر آتش کن
شب ما ناخوشیست، شب خوش کن
آنکه را جسته‌ای خریدارست
تو چه خسبی؟ چون دوست بیدارست
دوست بیدار و دشمن اندر خواب
فرصت اینست، فرصتی دریاب
منکرند این حواس جسمانی
دشمن، این دوستان که میدانی
خیز و در خواب کن مر اینان را
باز کن چشم و دیدهٔ جان را
کنج گیران به گنج روح رسند
شب‌نشینان درین فتوح رسند
تو بران گوهر، ار خریداری
نرسی جز به نور بیداری
مردم چشم شب‌نشین را نور
از در عزلتست و فکر و حضور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب
کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب
ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام
هر چند کام مست نباشد مگر شراب
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب
ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی
زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب
ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی
سیراب کی شود جگر تشنه از شراب
ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست
کز زخم گوشمال فغان میکند رباب
ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش
پیش رخی کزو برود آبروی آب
ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر
زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب
ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند
کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب
ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او
زیرا که کبک را نبود طاقت عناب
ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل
طاوس را چه غم ز هواداری ذباب
ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب
ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ
کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب