عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱ - تتبع خواجه
در دست پیر میکده گلرنگ باده بود
یا عکس روی مغبچه در می فتاده بود
رفتم به دیر و شوکت رندان بساحتش
از هر چه در خیال درآید زیاده بود
پیر مغان نشسته به صد حشمت و جلال
گردون بقد خم به درش سر نهاده بود
رندان مست هر یکی از رتبه رفیع
با اهل عرش چشم حقارت گشاده بود
هر سو ز حسن مغبچه شوخ و ساده رو
نقش دو صد خیال به دلهای ساده بود
پیر مغان اشارت جام میم نمود
از حاصل حیات خود اینم اراده بود
فانی صفت به مغبچه جان ساختم فدا
پنداشتم که مادر دهرم نزاده بود
یا عکس روی مغبچه در می فتاده بود
رفتم به دیر و شوکت رندان بساحتش
از هر چه در خیال درآید زیاده بود
پیر مغان نشسته به صد حشمت و جلال
گردون بقد خم به درش سر نهاده بود
رندان مست هر یکی از رتبه رفیع
با اهل عرش چشم حقارت گشاده بود
هر سو ز حسن مغبچه شوخ و ساده رو
نقش دو صد خیال به دلهای ساده بود
پیر مغان اشارت جام میم نمود
از حاصل حیات خود اینم اراده بود
فانی صفت به مغبچه جان ساختم فدا
پنداشتم که مادر دهرم نزاده بود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶ - تتبع خواجه
اگر به میکده ام یکشب انجمن باشد
چراغ انجمن آن به که یار من باشد
چه میل باغ کنم با وجود قد و رخش
که صد فراغتم از سرو و یاسمن باشد
ز زلف پرشکنش صید دل چسان برهد
که صد کمند بلا زیر هر شکن باشد
شهید عشق تو از خاک چون برآرد سر
چو لاله غرق می و داغ بر کفن باشد
ز روضه دیر مغان آرزو کنم در حشر
غریب را دل محزون سوی وطن باشد
کجاست می که بشوید ز لوح خاطر پاک
گرت ز محنت دوران دو صد سخن باشد
اگر به دشت فنا خاک ره شود فانی
به باد سوی تواش میل آمدن باشد
چراغ انجمن آن به که یار من باشد
چه میل باغ کنم با وجود قد و رخش
که صد فراغتم از سرو و یاسمن باشد
ز زلف پرشکنش صید دل چسان برهد
که صد کمند بلا زیر هر شکن باشد
شهید عشق تو از خاک چون برآرد سر
چو لاله غرق می و داغ بر کفن باشد
ز روضه دیر مغان آرزو کنم در حشر
غریب را دل محزون سوی وطن باشد
کجاست می که بشوید ز لوح خاطر پاک
گرت ز محنت دوران دو صد سخن باشد
اگر به دشت فنا خاک ره شود فانی
به باد سوی تواش میل آمدن باشد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱ - تتبع خواجه
واعظان تا چند منع جام و ساغر می کنند
چون دماغ خویش را هم گه گهی تر می کنند
از قدح آنانکه گاه نشاء مییابند فیض
زین شرف چون منع محرومان دیگر می کنند
چون صفا از توبه اهل زهد را ظاهر نشد
چون بدین تکلیف رندان را مکدر می کنند
می فروشان باده را روزی که می سازند صاف
مجمر روحانیان زان بو معطر می کنند
از پی نظاره بلبل خوشست اوراق گل
باد و باران آن صحایف از چه ابتر می کنند
جرعه پیر مغانم ده به دست ای مغبچه
رغم آنانیکه وصف خود و کوثر می کنند
ساده دل واعظ که گوید هر چه آید بر زبانش
ساده تر آنانکه این افسانه باور می کنند
آن چه چشمانند کز مژگان دو صف آراسته
عالمی در طرفة العینی مسخر می کنند
خازنان روضه از اشعار فانی لعل و در
برده بر رخسار و گوش حور زیور می کنند
چون دماغ خویش را هم گه گهی تر می کنند
از قدح آنانکه گاه نشاء مییابند فیض
زین شرف چون منع محرومان دیگر می کنند
چون صفا از توبه اهل زهد را ظاهر نشد
چون بدین تکلیف رندان را مکدر می کنند
می فروشان باده را روزی که می سازند صاف
مجمر روحانیان زان بو معطر می کنند
از پی نظاره بلبل خوشست اوراق گل
باد و باران آن صحایف از چه ابتر می کنند
جرعه پیر مغانم ده به دست ای مغبچه
رغم آنانیکه وصف خود و کوثر می کنند
ساده دل واعظ که گوید هر چه آید بر زبانش
ساده تر آنانکه این افسانه باور می کنند
آن چه چشمانند کز مژگان دو صف آراسته
عالمی در طرفة العینی مسخر می کنند
خازنان روضه از اشعار فانی لعل و در
برده بر رخسار و گوش حور زیور می کنند
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
دروغ گفته ام ار گفته ام شدم ز تو دور
خلاف کرده ام ار کرده ام دل از تو نفور
نکرده ام به دل اندیشه جدائی تو
نعوذ بالله از اندیشه ز دانش دور
نه من ز دوری روی تو گشته ام خرسند
نه دل شده ست به پشتی صبر خود مغرور
هنوز عشق تو دارد سرم چه جای فراغ
هنوز داغ تو دارد دلم چه جای غرور
به روزگار جمال تو دربسیط زمین
کسی نماند به تقوی دلی نماند صبور
دلی که عشق تو ورزید کی بود صابر
کسی که روی ترا دید کی شود مستور
به بخت بد سفر و غربتم تمنا بود
که تا شدم ز جمال مبارکت مهجور
چه عذر پیش تو آرم که بی تو زیسته ام
هر آنکه بی تو بود زنده چون بود مسرور
شکسته ای دل من همچو زلف خویش و هنوز
به بوسه ئیست ترا با من شکسته کسور
دلم علاج پذیرد اگر به رحمت و لطف
بدو کنی نظری از دو نرگس مخمور
به جز دو نرگس مخمور تو نکرد کسی
علاج مردم رنجور و خویشتن رنجور
ز شور زلف تو افتاد در جهان فتنه
ز سحر چشم تو برخاست از زمانه فتور
ز جادوئی به مقامی رسید نرگس تو
که ساکنان چه بابلش بود مزدور
به سادگی دل من بردی و کنون بتر است
که باز بر سرم آورده ای خطی منشور
خلاف کرده ام ار کرده ام دل از تو نفور
نکرده ام به دل اندیشه جدائی تو
نعوذ بالله از اندیشه ز دانش دور
نه من ز دوری روی تو گشته ام خرسند
نه دل شده ست به پشتی صبر خود مغرور
هنوز عشق تو دارد سرم چه جای فراغ
هنوز داغ تو دارد دلم چه جای غرور
به روزگار جمال تو دربسیط زمین
کسی نماند به تقوی دلی نماند صبور
دلی که عشق تو ورزید کی بود صابر
کسی که روی ترا دید کی شود مستور
به بخت بد سفر و غربتم تمنا بود
که تا شدم ز جمال مبارکت مهجور
چه عذر پیش تو آرم که بی تو زیسته ام
هر آنکه بی تو بود زنده چون بود مسرور
شکسته ای دل من همچو زلف خویش و هنوز
به بوسه ئیست ترا با من شکسته کسور
دلم علاج پذیرد اگر به رحمت و لطف
بدو کنی نظری از دو نرگس مخمور
به جز دو نرگس مخمور تو نکرد کسی
علاج مردم رنجور و خویشتن رنجور
ز شور زلف تو افتاد در جهان فتنه
ز سحر چشم تو برخاست از زمانه فتور
ز جادوئی به مقامی رسید نرگس تو
که ساکنان چه بابلش بود مزدور
به سادگی دل من بردی و کنون بتر است
که باز بر سرم آورده ای خطی منشور
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۳
خورشید چو از حوت سوی خانه بهرام
بخرام از خانه سوی گلزار گه شام
زان پیش که آغاز کند خوی تو خامی
برخیز به گه ساقی و پیش آر می خام
تو یار شو ای یار اگر دهر نشد یار
تو رام شو ای دوست اگر دور نشد رام
گر چرخ به کام تو نگردد تو بگردان
دوری دو به کام دل من جام غم انجام
تا بر رخ تو نوش کنم مایه شادی
بر یاد وزیر الوزراء خواجه اسلام
دارای جهان گیر جهان دار جهان بخش
دستور خطاپوش عطاپاش عطانام
آن خواجه که شد جای خلافت به وی آباد
وان صدر که بگرفت زمانه به وی آرام
حلمش سبب گردش تابنده افلاک
امرش علل جنبش بی فترت اجرام
در عهد همایون وی آرامگه شیر
خفتنگه آهو بره شد در طرف شام
بخرام از خانه سوی گلزار گه شام
زان پیش که آغاز کند خوی تو خامی
برخیز به گه ساقی و پیش آر می خام
تو یار شو ای یار اگر دهر نشد یار
تو رام شو ای دوست اگر دور نشد رام
گر چرخ به کام تو نگردد تو بگردان
دوری دو به کام دل من جام غم انجام
تا بر رخ تو نوش کنم مایه شادی
بر یاد وزیر الوزراء خواجه اسلام
دارای جهان گیر جهان دار جهان بخش
دستور خطاپوش عطاپاش عطانام
آن خواجه که شد جای خلافت به وی آباد
وان صدر که بگرفت زمانه به وی آرام
حلمش سبب گردش تابنده افلاک
امرش علل جنبش بی فترت اجرام
در عهد همایون وی آرامگه شیر
خفتنگه آهو بره شد در طرف شام
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۱
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۶
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹
مال و جمال و بی غمی و صحت و شباب
عشق و وصال و خرمی و عشرت و شراب
شغلی بود به وجه و نشاطی بود به شرط
عیشی بود به رسم و مرادی بود صواب
(اینها همه خوشند ولی نزد عاقلان
آن است عیبشان که عزیزند و تنگ یاب)
تاریخ عهد عشق وصال است و کو وصال
فهرست روز عمر شباب است و کو شباب
ای آنکه با شباب و شرابی و گوش تو
هم لحن چنگ دارد و هم نغمه رباب
گر گلستان عارض معشوق پیش توست
از گردش زمانه تویی در گل و گلاب
خاک وثاق تو چمن سرو و سوسن است
صحن سرای تو فلک ماه و آفتاب
در راه وصل پای امید از طلب مبر
با تاب زلف دوست عنان از طرب متاب
در کوی دوستان که بود دهشت فراق
بر روی دوستی چه کند وحشت نقاب
جان پروران به سوسن آزاد باردار
دل تازه کن به نرگس مخمور نیم خواب
بفروز دیده را به رخ او ز سیب سرخ
خوش کن دماغ را زخط او به مشک ناب
از روح ساز قاصد معشوق را نثار
وز بوسه ده سوال دلارام را جواب
از کام دل به بهره گرفتن شتاب کن
گر مرکب زمانه به مرگت کند شتاب
ورترس انقلاب زمانه است در دلت
با مدح صدر شرق که ترسد ز انقلاب
صدری که صدر موسویانست و مجددین
درصدر دین صدور جهان را بدو مآب
بحر علوم تاج معالی علی که هست
هر بحر با مکارم او کمتر از سراب
بحری که گر به بحر درافتد نهیب او
گردند زیر آب همه ماهیان کباب
آن وارث برادر پیغمبر خدای
کو را برادرست ز شاه جهان خطاب
رای رفیع او چو رقیبی است مهربان
بر تاج و تخت شاه جهان مالک الرقاب
خالی از اوست گوشه تاجش ز اضطرار
ایمن بدوست پایه تختش ز اضطراب
از دوحه رسالت و از میوه شرف
سادات اهل بیت قشورند و او لباب
تا باد و خاک و آتش و آبند در جهان
تا نوبهار و تیر مه است و تموز و آب
وقت خزان ز بهر عطاهای او بود
طرف چمن خزانه زرهای بی حساب
همواره از دلش که بخندد بر ابر و بحر
باشد بر ابر و بحر، به جود و عطا عتاب
پیوسته بر سرش ز زبانهای زایران
از آسمان نثار دعاهای مستجاب
او راست از زمانه اقبال انقیاد
و او راست از ستاره تایید فتح باب
چون زلف نیکوان شود از دست او عنان
چون تاج خسروان شود از پای او رکاب
با قوت عنایت و نام رعایتش
بازی کند تذرو و عقابی کند غراب
و اندر کف عقوبت و خشم و سیاستش
میشی بود هزبر و غرابی بود عقاب
از وی به امر و نهی صلاح آید و فساد
وز وی به مهر و کینه ثواب آید و عقاب
از فخر مدح اوست که مشهور گشت شعر
از عشق دعد بود که معروف شد رباب
ای شرق و غرب را به عطاهای تو امید
ای طبع و ذوق را به دعاهای تو ثواب
از نصرت است خانه عمر تو را عماد
وز دولت است خیمه عز تو را طناب
شاخ صلابت تو ز دین است و اعتقاد
بیخ مهابت تو ز آلست و اکتساب
در فخر اکتساب چه نیکوست در جهان
نیکوترش کند شرف و فخر انتساب
نام عدوت نیست سزاوار آفرین
شایسته گلاب نباشد سر کلاب
آمال زایران ز تو یابد همی حصول
اموال شاعران ز تو گیرد همی نصاب
برخیره از جوانب عالم نمی رسد
زایر بدین ستانه و شاعر بدین جناب
گر نیستی عطای تو، هستی به عهد ما
باغ امید خشک و جهان طمع خراب
زهره زعشق لفظ تو دربارد از صدف
مهر از برای بذل تو زر سازد از تراب
اندر بیان لفظ تو زرین شود سخن
و اندر دهان کلک تو مشکین شود لعاب
در راه مدحت تو دلیلی کند خرد
در کوی خدمت تو ذلیلی کند صعاب
پیداتر است از اختر تابان تیره شب
حظ تو در نبوت و فضل تو در کتاب
اصل بزرگ توست بزرگیت را سبب
زاب خوش لطیف بود لولو خوشاب
گویند نیست چرخ در افعال خود مصیب
پس چونکه دشمن تو نباشد مگر مصاب
گر رای تو شهاب و عدو تو دیو نیست
پیوسته دیو چون رمد از حمله شهاب
ایزد ز آفریده خویش انتخاب کرد
عرض رسول و عترت او آمد انتخاب
وز عترت مطهر او منتخب تویی
چون تیغ آبدار گران مایه از قراب
آری در آفریده به حرمت تفاوت است
یک آفریده نار بود دیگری تراب
تن را محل روح نباشد به هیچ نوع
شب را فروغ روز نباشد به هیچ باب
تا تابش است از اختر و دور است از آسمان
دایم تو رس ز اختر دولت به نور و تاب
پشت موافقانت به سعد فلک قوی
روی مخالفانت به خون جگر خضاب
حضرت به تو مزین و بدخواه جاه تو
در غربتی کز او متعذر بود ایاب
عشق و وصال و خرمی و عشرت و شراب
شغلی بود به وجه و نشاطی بود به شرط
عیشی بود به رسم و مرادی بود صواب
(اینها همه خوشند ولی نزد عاقلان
آن است عیبشان که عزیزند و تنگ یاب)
تاریخ عهد عشق وصال است و کو وصال
فهرست روز عمر شباب است و کو شباب
ای آنکه با شباب و شرابی و گوش تو
هم لحن چنگ دارد و هم نغمه رباب
گر گلستان عارض معشوق پیش توست
از گردش زمانه تویی در گل و گلاب
خاک وثاق تو چمن سرو و سوسن است
صحن سرای تو فلک ماه و آفتاب
در راه وصل پای امید از طلب مبر
با تاب زلف دوست عنان از طرب متاب
در کوی دوستان که بود دهشت فراق
بر روی دوستی چه کند وحشت نقاب
جان پروران به سوسن آزاد باردار
دل تازه کن به نرگس مخمور نیم خواب
بفروز دیده را به رخ او ز سیب سرخ
خوش کن دماغ را زخط او به مشک ناب
از روح ساز قاصد معشوق را نثار
وز بوسه ده سوال دلارام را جواب
از کام دل به بهره گرفتن شتاب کن
گر مرکب زمانه به مرگت کند شتاب
ورترس انقلاب زمانه است در دلت
با مدح صدر شرق که ترسد ز انقلاب
صدری که صدر موسویانست و مجددین
درصدر دین صدور جهان را بدو مآب
بحر علوم تاج معالی علی که هست
هر بحر با مکارم او کمتر از سراب
بحری که گر به بحر درافتد نهیب او
گردند زیر آب همه ماهیان کباب
آن وارث برادر پیغمبر خدای
کو را برادرست ز شاه جهان خطاب
رای رفیع او چو رقیبی است مهربان
بر تاج و تخت شاه جهان مالک الرقاب
خالی از اوست گوشه تاجش ز اضطرار
ایمن بدوست پایه تختش ز اضطراب
از دوحه رسالت و از میوه شرف
سادات اهل بیت قشورند و او لباب
تا باد و خاک و آتش و آبند در جهان
تا نوبهار و تیر مه است و تموز و آب
وقت خزان ز بهر عطاهای او بود
طرف چمن خزانه زرهای بی حساب
همواره از دلش که بخندد بر ابر و بحر
باشد بر ابر و بحر، به جود و عطا عتاب
پیوسته بر سرش ز زبانهای زایران
از آسمان نثار دعاهای مستجاب
او راست از زمانه اقبال انقیاد
و او راست از ستاره تایید فتح باب
چون زلف نیکوان شود از دست او عنان
چون تاج خسروان شود از پای او رکاب
با قوت عنایت و نام رعایتش
بازی کند تذرو و عقابی کند غراب
و اندر کف عقوبت و خشم و سیاستش
میشی بود هزبر و غرابی بود عقاب
از وی به امر و نهی صلاح آید و فساد
وز وی به مهر و کینه ثواب آید و عقاب
از فخر مدح اوست که مشهور گشت شعر
از عشق دعد بود که معروف شد رباب
ای شرق و غرب را به عطاهای تو امید
ای طبع و ذوق را به دعاهای تو ثواب
از نصرت است خانه عمر تو را عماد
وز دولت است خیمه عز تو را طناب
شاخ صلابت تو ز دین است و اعتقاد
بیخ مهابت تو ز آلست و اکتساب
در فخر اکتساب چه نیکوست در جهان
نیکوترش کند شرف و فخر انتساب
نام عدوت نیست سزاوار آفرین
شایسته گلاب نباشد سر کلاب
آمال زایران ز تو یابد همی حصول
اموال شاعران ز تو گیرد همی نصاب
برخیره از جوانب عالم نمی رسد
زایر بدین ستانه و شاعر بدین جناب
گر نیستی عطای تو، هستی به عهد ما
باغ امید خشک و جهان طمع خراب
زهره زعشق لفظ تو دربارد از صدف
مهر از برای بذل تو زر سازد از تراب
اندر بیان لفظ تو زرین شود سخن
و اندر دهان کلک تو مشکین شود لعاب
در راه مدحت تو دلیلی کند خرد
در کوی خدمت تو ذلیلی کند صعاب
پیداتر است از اختر تابان تیره شب
حظ تو در نبوت و فضل تو در کتاب
اصل بزرگ توست بزرگیت را سبب
زاب خوش لطیف بود لولو خوشاب
گویند نیست چرخ در افعال خود مصیب
پس چونکه دشمن تو نباشد مگر مصاب
گر رای تو شهاب و عدو تو دیو نیست
پیوسته دیو چون رمد از حمله شهاب
ایزد ز آفریده خویش انتخاب کرد
عرض رسول و عترت او آمد انتخاب
وز عترت مطهر او منتخب تویی
چون تیغ آبدار گران مایه از قراب
آری در آفریده به حرمت تفاوت است
یک آفریده نار بود دیگری تراب
تن را محل روح نباشد به هیچ نوع
شب را فروغ روز نباشد به هیچ باب
تا تابش است از اختر و دور است از آسمان
دایم تو رس ز اختر دولت به نور و تاب
پشت موافقانت به سعد فلک قوی
روی مخالفانت به خون جگر خضاب
حضرت به تو مزین و بدخواه جاه تو
در غربتی کز او متعذر بود ایاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۶
صورتگران چه حیله و تدبیر کرده اند
تا شبه روی و موی تو تصویر کرده اند
آخر چو روی و موی تو دلبر نیامده ست
آن حال را چه حیله و تدبیر کرده اند
بالای و چهره تو به خوبی و دلبری
از شهر بلخ کشمر و کشمیر کرده اند
حور و پری که هر دو به خوبی مسلم اند
یک سوره از جمال تو تفسیر کرده اند
از زلف دلبر تو کاریگران صنع
بر مه ز مشک حلقه و زنجیر کرده اند
مه را که اختران فلک خوب خوانده اند
آن بر جمال روی تو تزویر کرده اند
تا گرد روزت از شبه شب کشیده اند
شبها و روزها شب و شبگیر کرده اند
خوبان که خوانده اند تو را میر نیکوان
حقا که در خطاب تو تقصیر کرده اند
گویی چهار طبع جهان صورت تو را
از حسن و سیرت و صفت میر کرده اند
تابنده شمس دین که بدو دین و شرع را
ارباب دین کرامت و توفیر کرده اند
صدر اجل محمد طاهر که لفظ حمد
از لطف لفظ اوست که توقیر کرده اند
آن صدر روزگار که احرار روزگار
بر جان ثناش را همه تحریر کرده اند
چون همتش به اختر و گردون برآمده است
گردون و اختران همه تکبیر کرده اند
نه رازق است جودش و ارباب رزق را
توفیق جود اوست که تیسیر کرده اند
تقدیر نیک او همه بی بد نوشته اند
آنجا که نیک و بد همه تقدیر کرده اند
ای آنکه مادحان عمل ننگ و نام را
بر عامل خصال تو تقریر کرده اند
کیوان بدان بلند محل شد که اندر او
قدر و محل و رای تو تاثیر کرده اند
اوصاف همت تو سپهر و ستاره را
جفت صفات حسرت و تشویر کرده اند
گویم ز رغبت دل و رایت به ذکر و شکر
شیران نشاط آهو و نخجیر کرده اند؟
گویی نصیب نفس تو کردند خیر محض
آنجا که نفس خیره و شریر کرده اند
در مدحت تو خیر همه عالم است و خلق
آهنگ مدحت تو نه برخیر کرده اند
از دولت جوان تو سیارگان سعد
بنیاد قوت فلک پیر کرده اند
بی بحر و بی صدف دل و طبع و ضمیر من
از مدحت تو در بها گیر کرده اند
خوابی که اهل فضل و ادب نیک دیده اند
آن است کز رسوم تو تعبیر کرده اند
گر در جهان ز صنعت اکسیر زر کنند
مدح و ثنات صنعت اکسیر کرده اند
پوشیده کن به خلعت خوشیم که مر مرا
چرخ و جهان برهنه تر از سیر کرده اند
این اختران وگرچه به تقدیم حق ترم
وقت حقوق من همه تاخیر کرده اند
با من چنان روند که گویی به سوی مورد
آهنگ آب دادن انجیر کرده اند
روزه رسید و پیش کمان هلال او
جان عدوت را ز اجل تیر کرده اند
بر تو خجسته باد و گر چند روزهاش
تن را به روزه زارتر از زیر کرده اند
تا شاعران صفات رخ و زلف دلبران
اغلب به مشک و قیر و می و شیر کرده اند
با زلف قیرگون زی و خوش زی که چرخ و دهر
روز مخالفان تو را قیر کرده اند
تا شبه روی و موی تو تصویر کرده اند
آخر چو روی و موی تو دلبر نیامده ست
آن حال را چه حیله و تدبیر کرده اند
بالای و چهره تو به خوبی و دلبری
از شهر بلخ کشمر و کشمیر کرده اند
حور و پری که هر دو به خوبی مسلم اند
یک سوره از جمال تو تفسیر کرده اند
از زلف دلبر تو کاریگران صنع
بر مه ز مشک حلقه و زنجیر کرده اند
مه را که اختران فلک خوب خوانده اند
آن بر جمال روی تو تزویر کرده اند
تا گرد روزت از شبه شب کشیده اند
شبها و روزها شب و شبگیر کرده اند
خوبان که خوانده اند تو را میر نیکوان
حقا که در خطاب تو تقصیر کرده اند
گویی چهار طبع جهان صورت تو را
از حسن و سیرت و صفت میر کرده اند
تابنده شمس دین که بدو دین و شرع را
ارباب دین کرامت و توفیر کرده اند
صدر اجل محمد طاهر که لفظ حمد
از لطف لفظ اوست که توقیر کرده اند
آن صدر روزگار که احرار روزگار
بر جان ثناش را همه تحریر کرده اند
چون همتش به اختر و گردون برآمده است
گردون و اختران همه تکبیر کرده اند
نه رازق است جودش و ارباب رزق را
توفیق جود اوست که تیسیر کرده اند
تقدیر نیک او همه بی بد نوشته اند
آنجا که نیک و بد همه تقدیر کرده اند
ای آنکه مادحان عمل ننگ و نام را
بر عامل خصال تو تقریر کرده اند
کیوان بدان بلند محل شد که اندر او
قدر و محل و رای تو تاثیر کرده اند
اوصاف همت تو سپهر و ستاره را
جفت صفات حسرت و تشویر کرده اند
گویم ز رغبت دل و رایت به ذکر و شکر
شیران نشاط آهو و نخجیر کرده اند؟
گویی نصیب نفس تو کردند خیر محض
آنجا که نفس خیره و شریر کرده اند
در مدحت تو خیر همه عالم است و خلق
آهنگ مدحت تو نه برخیر کرده اند
از دولت جوان تو سیارگان سعد
بنیاد قوت فلک پیر کرده اند
بی بحر و بی صدف دل و طبع و ضمیر من
از مدحت تو در بها گیر کرده اند
خوابی که اهل فضل و ادب نیک دیده اند
آن است کز رسوم تو تعبیر کرده اند
گر در جهان ز صنعت اکسیر زر کنند
مدح و ثنات صنعت اکسیر کرده اند
پوشیده کن به خلعت خوشیم که مر مرا
چرخ و جهان برهنه تر از سیر کرده اند
این اختران وگرچه به تقدیم حق ترم
وقت حقوق من همه تاخیر کرده اند
با من چنان روند که گویی به سوی مورد
آهنگ آب دادن انجیر کرده اند
روزه رسید و پیش کمان هلال او
جان عدوت را ز اجل تیر کرده اند
بر تو خجسته باد و گر چند روزهاش
تن را به روزه زارتر از زیر کرده اند
تا شاعران صفات رخ و زلف دلبران
اغلب به مشک و قیر و می و شیر کرده اند
با زلف قیرگون زی و خوش زی که چرخ و دهر
روز مخالفان تو را قیر کرده اند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۳
آمد ز حوت چشمه خورشید در حمل
بنگر که در حمل چه عجایب کند عمل
از برف سرد سبزه خرم دهد عوض
وز بانگ زاغ نغمه بلبل کند بدل
گویند بلبلان بدل مطربان سرود
خوانند قمریان عوض شاعران غزل
باد صبا بدایع صنعت کند نثار
حال زمین جواهر فاخر دهد نزل
یک باغ دلبران همه زرینشان کمر
یک روضه نیکوان همه سیمینشان کفل
چون تاج اردوان شده پیرامن چمن
چون تخت اردشیر شده دامن جبل
مستند نرگسان همه زرینشان قدح
حورند گلبنان همه رنگینشان حلل
بر هر طرف ز ابر گهر ریخته به تنگ
در هر چمن ز شاخ درر ریخته به تل
راغ است چون صحیفه گردون ازین سبب
باغ است چون خزانه قارون از این قبل
بر سبزه از هوای معطر دمیده مشک
بر لاله چون گلاب مصعد چکیده طل
زلف بنفشه ها ز هوا مانده مشکبوی
چشم شکوفه ها ز صبا گشته مکتحل
بنگر که در حمل چه عجایب کند عمل
از برف سرد سبزه خرم دهد عوض
وز بانگ زاغ نغمه بلبل کند بدل
گویند بلبلان بدل مطربان سرود
خوانند قمریان عوض شاعران غزل
باد صبا بدایع صنعت کند نثار
حال زمین جواهر فاخر دهد نزل
یک باغ دلبران همه زرینشان کمر
یک روضه نیکوان همه سیمینشان کفل
چون تاج اردوان شده پیرامن چمن
چون تخت اردشیر شده دامن جبل
مستند نرگسان همه زرینشان قدح
حورند گلبنان همه رنگینشان حلل
بر هر طرف ز ابر گهر ریخته به تنگ
در هر چمن ز شاخ درر ریخته به تل
راغ است چون صحیفه گردون ازین سبب
باغ است چون خزانه قارون از این قبل
بر سبزه از هوای معطر دمیده مشک
بر لاله چون گلاب مصعد چکیده طل
زلف بنفشه ها ز هوا مانده مشکبوی
چشم شکوفه ها ز صبا گشته مکتحل
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۸
چه جوهر است که ماند به چرخ آینه فام
بدو دهند مگر گونه چرخ و آینه وام
به روی آینه ماند ز روی گونه و رنگ
چنانکه آینه ماند به چرخ آینه فام
اگر در آینه صورت همی توان دیدن
دراو ز چرخ توان دید صورت اجرام
همی خروشد و خود بی دهن به وقت خروش
همی خرامد و خود بی قدم به وقت خرام
به عالم اندر از او شخص را ثبات و حیات
به قالب اندر ازاو روح را توان و قوام
هوا به صحبت او درفشاند از سر و چشم
صبا به قوت او گل دماند از در و بام
چو دور چرخ گهی ایمن است و گاه مخوف
چو جرم ماه گهی ناقص است و گاهی تام
حصول اوست که پر گل کند چمن را روی
حضور اوست که پر در کند صدف را کام
بدو سپرد طبایع منافع ارواح
در او نهاد کواکب مصالح اجسام
نه بی رعایت او تشنه را نجات و نجاح
نه بی عنایت او معده را شراب و طعام
بقای او چو ز بهر بقای ما سبب است
بدان سبب عرب از لفظ ما نهادش نام
ز نام او صفت روی هر که بهره گرفت
به نزد ناموران بهره گیرد از اکرام
بدانکه هست مر او را صفای هفت فلک
شده است جرم لطیفش صلاح هفت اندام
به روز باد چو هفت آسمان نیارامد
وگرچه هفت زمین را بدو بود آرام
به تیغ ماند و تا تیغ را از او ندهند
به معرکه نشود جان ربای خون آشام
فنای آتش از او خیزد و ز بیم فنا
سکندرش طلبید و خضر رسید به کام
اگر میانه او راه خشک یافت کلیم
ز بیم او پسر نوح کوه ساخت مقام
به کربلا چو دهان حسین از او نچشید
همی دهند زبانها یزید را دشنام
اگر حیات و حمامش لقب کنم شاید
که وقت ذوق حیات است و گاه غرق حمام
شگفت نیست گر او را شگفت خواند عقل
بلی شگفت بود جان فزای جان انجام
ایا بدیع صفت جوهری که نشناسد
به واجبی صفتت را خواطر و اوهام
حیات مایی از آن طعم توست طعم حیات
چه خوشتر است به نزد خرد حیات کرام
زبانت و چو در چشم عاشقان آیی
همه ز راز دل عاشقان کنی اعلام
چو بنگرد ز تو بیننده در سیاهی شب
گمان بری که همی بردرد سپیده بام
اگر لباس تو چون آسمان کبود آید
بدان لباس چرا مانده ای برهنه مدام
نشان دهی به بهار و خزان ز لفظ صفت
گهی ز صندل سوده گهی ز نقره خام
گهی قمر ز تو تاری ز پرده های بخار
گهی شمر ز تو روشن به تخته های رخام
چو آسمان همه عالم اسیر کام تواند
چرا محیط زمین گشته ای چو حلقه دام
به چرخ بر شوی از خاک و مرکب تو رخام
تو را که داد چنین قدرت و چنین الهام
چو کامهای صدفها شوند جای درر
ز قطره های لطیف تو چشمهای غمام
ز چشم ابر چو بر خاک بوستان باری
کنی ز لاله و گل عیش دوستان پدرام
میان ابر چرا برق را همی نکشی
اگر کشنده آتش تو بوده ای به سلام
چو باد بر رخ تو عشق باختن گیرد
شود چو سلسله زلف آن مه اصنام
ز صحبت تو رسد هر زمان به حد کمال
جماع باغ خداوند عمده الاسلام
جلال آل نبی صدر شرق مجدالدین
که افتخار نام است و اختیار امام
قوام عدل امامت علی بن جعفر
که بی خلاف خلافت بدو گرفت نظام
گه شرف قدمش را مثابت گردون
گه هنر قلمش را صرامت صمصام
فزوده حرمت او را موافقت افلاک
نموده طاعت او را متابعت ایام
ز بهر نصرت عدلش همیشه حرص و ولوع
به فصل مالش ظلمش همه قعود و قیام
زلفظ او لطف فضل و اقتباس علوم
زدست او شرف کلک و افتخار حسام
کفش کریم و در اکرام او وفای عهود
دلش طبیب و در انعام او شفای سقام
به دست چرخ کند نیکخواه را نصرت
زلفظ هر که دهد بدسگال را دشنام
زهی خصال تو زیباتر از وفای امید
زهی نهاد تو نیکوتر از قضای ذمام
رفیع گشته ز رسمت رسوم را درجات
بلند گشته ز علمت علوم را اعلام
اگر وجود تو و جود تو نبودندی
زمانه فرق نکردی کرام را ز لئام
بر اهل علم ز اعلام تو فریضه شده است
همیشه کردن آغاز سوره الانعام
همی چو روز رود نام تو به شرق و به غرب
همی چو رزق رسد بر تو به خاص و به عام
نداد دور فلک هم رکاب چون تو کریم
ندید چشم جهان هم عنان چون تو همام
سپرد مر سر کلک تو را ستاره عنان
چنانکه داد مراد تو را زمانه زمام
غلام آن سر کلکم که پیش او شده اند
روان صاحب و صابی و ابن مقله غلام
ولوع او به سخا و نشاط او به سخن
بساط او زضیا و غذای او زظلام
سوار عقل و هدایت سوار نطق و بیان
سوار فضل و کفایت سوار علم و کلام
بدوست حرمت شرع و بدوست نصرت تیغ
در اوست فعل سنان و در اوست سهم سهام
مسیرات؟ فلک همچو سیر مرکب تو
که در مصاف تقدم همی کند اقدام
چه مرکبی که مرکب زابر و باد شده است
بر ابر و باد ز رفتار او عتاب و ملام
که دید باد که او را بود عنان و رکاب
که گفت ابر که بر وی نهند زین و لگام
رود چو دیو به یک تک ز کوفه تا کوفن
رسد چو عقل به یک دم ز بصره تا بسطام
اگر به زیر رکاب حسین او بودی
به دست فتح گرفتی عنان لشکر شام
رسید لشکر نوروز و باغ از این لشکر
به صورت دم طاوس گشت و طوق حمام
به سرخ و زرد منقش چراست هفت اقلیم
گر ابرهای بهاری نداشتند اوهام
بر ابر گشت رخ گل چو عارض عفرا
در ابر بود مگر چشم عروه بن حزام
کنون چو لاله به سرخی شده است چون رخ دوست
لب نگار و لب جوی باید و لب جام
ز جام باده طلب کن طرب که بر دل و جان
به فر جام طرب را نکو شود فرجام
ز زحمت گل و سبزه نمی شناسد چشم
که روی سبزه کدام است و روی چرخ کدام
به تیغ باده بباید برید گردن غم
کنون که بید همی تیغ برکشد ز نیام
ز دام غم که رهاند به جز مدام و سماع
همیشه باد سماع و مدام باد مدام
چو روزگار گل و مل رسید بستانیم
زمل نصیب نشاط و ز گل نصیب مشام
زبان لاله اگرچه سخن نداند گفت
به لفظ حال دهد سوی باده خوار پیام
که بلبل آمد و گل را سلام گفت به باغ
ز گل به باده رسانیده به درود و سلام
ز دست ساقی بادام چشم پسته دهان
بخواه باده به وقت شکوفه بادام
ز عمر عیش طلب کن نه گردش شب و روز
ز گل گلاب گرامی بود نه خار و زکام
همان به است که بر روزگار چاشت خوریم
ز پیش آنکه خورد روزگار بر ما شام
تویی ستاره دولت بر آسمان شرف
که خاک پای تو شاید ستاره بهرام
اگر برای تو بودی خروج زید علی
اسیر شام نگشتی به روزگار هشام
تفاخر نسب آن پیمبری که بدو
شرف گرفت صفا و منا و رکن و مقام
به حرمت از همگان حق تری که در قرآن
گوای حرمت توست آیت اولوالارحام
چه حرمت است که از پادشا نیافته ای
زاختصاص خطاب و سلاح و اسب و ستام
شرف تو راست که در جاهلیت و اسلام
نبود جز پدرت را صلاح و صوم و صیام
تو را سزد که کنی فخر بر دو عالم از آنک
گذشتگان تو بودند خلق را حکام
صفات جد تو جبار گفت با موسی
نشان او به همه جاست داده در احکام
مثل زنند که در مهتری عصامی باش
که فضل داد بر اهل عصام نفس عصام
تو هم به نفس بزرگی و هم به اصل شریف
همت کمال عصام است و هم جمال عظام
نه علم بی تو عزیز و نه لفظ بی معنی
نه دهر بی تو تمام و نه دست بی ابهام
الف که الفت اقبال تو طلب نکند
بدو دهد قلم روزگار گوژی لام
بقای تو ز برای صلاح این اقلیم
بسی فریضه تر است از الف در استفهام
رصد که از خلفا و ملوک اثر ماند
به روزگار تو او را پدید شد اتمام
به روزگار تو شد کرده گرچه کرده نگشت
به روزگار امامان مظفر و خیام
وزین ربض که تو را در بنای اوست غرض
صلاح مال خواص و نظام حال عوام
بدو ولایت ترمذ که هست حضرت تو
ز بیم فتنه مسلم شود چو دار سلام
ز بهر مدح تو شاید که زنده گشتندی
در این قران و در این مدت و در این هنگام
ز مادحان عجم عنصری و فردوسی
ز شاعران عرب بحتری و بوتمام
من از نیابت ایشان به قدر و طاقت خویش
همی دهم به ثنا مجلس تو را ابرام
ثنا دلیل بقا گشت و از ثنا مانده ست
خبر ز صاحب و حاتم اثر ز رستم و سام
نه بی بقای تو باشد فراغت دل خلق
نه بی ثنای تو باشد حلاوت لب و کام
فضایل تو ثنای تو را درازی داد
مکن عتاب ز نظم دراز بر نظام
همیشه تا که نبیسد دبیر حکم قضا
حکایت غم و شادی و نام ناقص و تام
دبیر نامه حکم تو باد عمر ازل
طراز نامه جاه تو باد نام دوام
اساس عدل تو محکم به خسرو عالم
بنای قدر تو عالی ز ایزد علام
ز شاعران ثناگوی بر سر تو نثار
زچاکران هوا جوی بر در تو زحام
همت کرامت عز و همت جلالت جاه
زکردگار جهان ذوالجلال والاکرام
بدو دهند مگر گونه چرخ و آینه وام
به روی آینه ماند ز روی گونه و رنگ
چنانکه آینه ماند به چرخ آینه فام
اگر در آینه صورت همی توان دیدن
دراو ز چرخ توان دید صورت اجرام
همی خروشد و خود بی دهن به وقت خروش
همی خرامد و خود بی قدم به وقت خرام
به عالم اندر از او شخص را ثبات و حیات
به قالب اندر ازاو روح را توان و قوام
هوا به صحبت او درفشاند از سر و چشم
صبا به قوت او گل دماند از در و بام
چو دور چرخ گهی ایمن است و گاه مخوف
چو جرم ماه گهی ناقص است و گاهی تام
حصول اوست که پر گل کند چمن را روی
حضور اوست که پر در کند صدف را کام
بدو سپرد طبایع منافع ارواح
در او نهاد کواکب مصالح اجسام
نه بی رعایت او تشنه را نجات و نجاح
نه بی عنایت او معده را شراب و طعام
بقای او چو ز بهر بقای ما سبب است
بدان سبب عرب از لفظ ما نهادش نام
ز نام او صفت روی هر که بهره گرفت
به نزد ناموران بهره گیرد از اکرام
بدانکه هست مر او را صفای هفت فلک
شده است جرم لطیفش صلاح هفت اندام
به روز باد چو هفت آسمان نیارامد
وگرچه هفت زمین را بدو بود آرام
به تیغ ماند و تا تیغ را از او ندهند
به معرکه نشود جان ربای خون آشام
فنای آتش از او خیزد و ز بیم فنا
سکندرش طلبید و خضر رسید به کام
اگر میانه او راه خشک یافت کلیم
ز بیم او پسر نوح کوه ساخت مقام
به کربلا چو دهان حسین از او نچشید
همی دهند زبانها یزید را دشنام
اگر حیات و حمامش لقب کنم شاید
که وقت ذوق حیات است و گاه غرق حمام
شگفت نیست گر او را شگفت خواند عقل
بلی شگفت بود جان فزای جان انجام
ایا بدیع صفت جوهری که نشناسد
به واجبی صفتت را خواطر و اوهام
حیات مایی از آن طعم توست طعم حیات
چه خوشتر است به نزد خرد حیات کرام
زبانت و چو در چشم عاشقان آیی
همه ز راز دل عاشقان کنی اعلام
چو بنگرد ز تو بیننده در سیاهی شب
گمان بری که همی بردرد سپیده بام
اگر لباس تو چون آسمان کبود آید
بدان لباس چرا مانده ای برهنه مدام
نشان دهی به بهار و خزان ز لفظ صفت
گهی ز صندل سوده گهی ز نقره خام
گهی قمر ز تو تاری ز پرده های بخار
گهی شمر ز تو روشن به تخته های رخام
چو آسمان همه عالم اسیر کام تواند
چرا محیط زمین گشته ای چو حلقه دام
به چرخ بر شوی از خاک و مرکب تو رخام
تو را که داد چنین قدرت و چنین الهام
چو کامهای صدفها شوند جای درر
ز قطره های لطیف تو چشمهای غمام
ز چشم ابر چو بر خاک بوستان باری
کنی ز لاله و گل عیش دوستان پدرام
میان ابر چرا برق را همی نکشی
اگر کشنده آتش تو بوده ای به سلام
چو باد بر رخ تو عشق باختن گیرد
شود چو سلسله زلف آن مه اصنام
ز صحبت تو رسد هر زمان به حد کمال
جماع باغ خداوند عمده الاسلام
جلال آل نبی صدر شرق مجدالدین
که افتخار نام است و اختیار امام
قوام عدل امامت علی بن جعفر
که بی خلاف خلافت بدو گرفت نظام
گه شرف قدمش را مثابت گردون
گه هنر قلمش را صرامت صمصام
فزوده حرمت او را موافقت افلاک
نموده طاعت او را متابعت ایام
ز بهر نصرت عدلش همیشه حرص و ولوع
به فصل مالش ظلمش همه قعود و قیام
زلفظ او لطف فضل و اقتباس علوم
زدست او شرف کلک و افتخار حسام
کفش کریم و در اکرام او وفای عهود
دلش طبیب و در انعام او شفای سقام
به دست چرخ کند نیکخواه را نصرت
زلفظ هر که دهد بدسگال را دشنام
زهی خصال تو زیباتر از وفای امید
زهی نهاد تو نیکوتر از قضای ذمام
رفیع گشته ز رسمت رسوم را درجات
بلند گشته ز علمت علوم را اعلام
اگر وجود تو و جود تو نبودندی
زمانه فرق نکردی کرام را ز لئام
بر اهل علم ز اعلام تو فریضه شده است
همیشه کردن آغاز سوره الانعام
همی چو روز رود نام تو به شرق و به غرب
همی چو رزق رسد بر تو به خاص و به عام
نداد دور فلک هم رکاب چون تو کریم
ندید چشم جهان هم عنان چون تو همام
سپرد مر سر کلک تو را ستاره عنان
چنانکه داد مراد تو را زمانه زمام
غلام آن سر کلکم که پیش او شده اند
روان صاحب و صابی و ابن مقله غلام
ولوع او به سخا و نشاط او به سخن
بساط او زضیا و غذای او زظلام
سوار عقل و هدایت سوار نطق و بیان
سوار فضل و کفایت سوار علم و کلام
بدوست حرمت شرع و بدوست نصرت تیغ
در اوست فعل سنان و در اوست سهم سهام
مسیرات؟ فلک همچو سیر مرکب تو
که در مصاف تقدم همی کند اقدام
چه مرکبی که مرکب زابر و باد شده است
بر ابر و باد ز رفتار او عتاب و ملام
که دید باد که او را بود عنان و رکاب
که گفت ابر که بر وی نهند زین و لگام
رود چو دیو به یک تک ز کوفه تا کوفن
رسد چو عقل به یک دم ز بصره تا بسطام
اگر به زیر رکاب حسین او بودی
به دست فتح گرفتی عنان لشکر شام
رسید لشکر نوروز و باغ از این لشکر
به صورت دم طاوس گشت و طوق حمام
به سرخ و زرد منقش چراست هفت اقلیم
گر ابرهای بهاری نداشتند اوهام
بر ابر گشت رخ گل چو عارض عفرا
در ابر بود مگر چشم عروه بن حزام
کنون چو لاله به سرخی شده است چون رخ دوست
لب نگار و لب جوی باید و لب جام
ز جام باده طلب کن طرب که بر دل و جان
به فر جام طرب را نکو شود فرجام
ز زحمت گل و سبزه نمی شناسد چشم
که روی سبزه کدام است و روی چرخ کدام
به تیغ باده بباید برید گردن غم
کنون که بید همی تیغ برکشد ز نیام
ز دام غم که رهاند به جز مدام و سماع
همیشه باد سماع و مدام باد مدام
چو روزگار گل و مل رسید بستانیم
زمل نصیب نشاط و ز گل نصیب مشام
زبان لاله اگرچه سخن نداند گفت
به لفظ حال دهد سوی باده خوار پیام
که بلبل آمد و گل را سلام گفت به باغ
ز گل به باده رسانیده به درود و سلام
ز دست ساقی بادام چشم پسته دهان
بخواه باده به وقت شکوفه بادام
ز عمر عیش طلب کن نه گردش شب و روز
ز گل گلاب گرامی بود نه خار و زکام
همان به است که بر روزگار چاشت خوریم
ز پیش آنکه خورد روزگار بر ما شام
تویی ستاره دولت بر آسمان شرف
که خاک پای تو شاید ستاره بهرام
اگر برای تو بودی خروج زید علی
اسیر شام نگشتی به روزگار هشام
تفاخر نسب آن پیمبری که بدو
شرف گرفت صفا و منا و رکن و مقام
به حرمت از همگان حق تری که در قرآن
گوای حرمت توست آیت اولوالارحام
چه حرمت است که از پادشا نیافته ای
زاختصاص خطاب و سلاح و اسب و ستام
شرف تو راست که در جاهلیت و اسلام
نبود جز پدرت را صلاح و صوم و صیام
تو را سزد که کنی فخر بر دو عالم از آنک
گذشتگان تو بودند خلق را حکام
صفات جد تو جبار گفت با موسی
نشان او به همه جاست داده در احکام
مثل زنند که در مهتری عصامی باش
که فضل داد بر اهل عصام نفس عصام
تو هم به نفس بزرگی و هم به اصل شریف
همت کمال عصام است و هم جمال عظام
نه علم بی تو عزیز و نه لفظ بی معنی
نه دهر بی تو تمام و نه دست بی ابهام
الف که الفت اقبال تو طلب نکند
بدو دهد قلم روزگار گوژی لام
بقای تو ز برای صلاح این اقلیم
بسی فریضه تر است از الف در استفهام
رصد که از خلفا و ملوک اثر ماند
به روزگار تو او را پدید شد اتمام
به روزگار تو شد کرده گرچه کرده نگشت
به روزگار امامان مظفر و خیام
وزین ربض که تو را در بنای اوست غرض
صلاح مال خواص و نظام حال عوام
بدو ولایت ترمذ که هست حضرت تو
ز بیم فتنه مسلم شود چو دار سلام
ز بهر مدح تو شاید که زنده گشتندی
در این قران و در این مدت و در این هنگام
ز مادحان عجم عنصری و فردوسی
ز شاعران عرب بحتری و بوتمام
من از نیابت ایشان به قدر و طاقت خویش
همی دهم به ثنا مجلس تو را ابرام
ثنا دلیل بقا گشت و از ثنا مانده ست
خبر ز صاحب و حاتم اثر ز رستم و سام
نه بی بقای تو باشد فراغت دل خلق
نه بی ثنای تو باشد حلاوت لب و کام
فضایل تو ثنای تو را درازی داد
مکن عتاب ز نظم دراز بر نظام
همیشه تا که نبیسد دبیر حکم قضا
حکایت غم و شادی و نام ناقص و تام
دبیر نامه حکم تو باد عمر ازل
طراز نامه جاه تو باد نام دوام
اساس عدل تو محکم به خسرو عالم
بنای قدر تو عالی ز ایزد علام
ز شاعران ثناگوی بر سر تو نثار
زچاکران هوا جوی بر در تو زحام
همت کرامت عز و همت جلالت جاه
زکردگار جهان ذوالجلال والاکرام
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ای باد صبحدم، دم عیسی و مریمی
کاندر دلم ز بوی تو شد زنده بی غمی
عیسی نه ای و عاشق می خواره را به صبح
جان آید از تو در تن شادی و خرمی
هر صبحدم نسیم توام جان نو دهد
گویی که بر تنم دم عیسی همی دمی
چشم امید من ز دمت نور نو گرفت
گویی که نایب دم عیسی مریمی
عیسی به آسمان شد و نزدیک عاشقان
عیسی دیگری است نسیم تو بر زمی
کاندر دلم ز بوی تو شد زنده بی غمی
عیسی نه ای و عاشق می خواره را به صبح
جان آید از تو در تن شادی و خرمی
هر صبحدم نسیم توام جان نو دهد
گویی که بر تنم دم عیسی همی دمی
چشم امید من ز دمت نور نو گرفت
گویی که نایب دم عیسی مریمی
عیسی به آسمان شد و نزدیک عاشقان
عیسی دیگری است نسیم تو بر زمی