عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶
ز تخمت چه نشو و نما می‌دمد
که چون آبله زیرپا می‌دمد
عرق در دم حاجت از روی مرد
اگر شرم دارد چرا می‌دمد
به حسرت نگاهی ‌که این جلوه‌ها
ز مژگان رو بر قفا می‌دمد
وجود از عدم آنقدر دور نیست
نگاه اندکی نارسا می‌دمد
نصیب سحر قحط شبنم مباد
نفس بی‌عرق بی‌حیا می‌دمد
فسونی ‌که تا حشر خواب آورد
به‌گوشم نی بوریا می‌دمد
به ترک طلب ربشه دارد قبول
بروگر بکاری بسیا می‌دمد
ز خود باید ای ناله برخاستن
کزین نیستان یک عصا می‌دمد
معمای اسم فناییم و بس
همین نفس مطلق ز ما می‌دمد
به رنگ چنار از بهار امید
بس است اینکه دست دعا می‌دمد
ز بی‌اتفاقی چو مینا و جام
سر و ‌گردن از هم جدا می‌دمد
به عقبا است موقوف مزد عمل
کجا کاشتند از کجا می‌دمد
دو روزی بچینید گلهای ناز
ز باغی‌ که ما و شما می‌دمد
سرت بیدل از وهم و ظن عالمی‌ست
ازین بام چندین هوا می‌دمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند
صدای ‌پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال ‌است یا رب دود سودای محبت را
که ‌شمع از رشته‌ای‌ کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس‌ می‌پوشم به ستر عجز می‌کوشم
که می‌ترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی
مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را
که آتش می‌شود آبی‌ که ‌کس بسیار جوشاند
به‌اظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان
کز انگشت‌ شهادت صورت زنهار جوشاند
به‌خاموشی امان‌خواه از چنین هنگامهٔ باطل
که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند
دل هر دانه می‌باشد به چندین ریشه آبستن
گریبان ‌گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفی‌که افسون ادب آنجا
صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیامت می‌برم بر چرخ و از فکر خودم غافل
حیا ای کاش چون صبحم گریبان ‌وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر
مگر خاکستر از آیینه‌ام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل
چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶
در گلستانی‌ که چشمم محو آن طناز ماند
نکهت‌گل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها به‌گرد نارسایی بازماند
یک جهان انجام‌، خجلت‌پرور آغاز ماند
نغمه‌ها بسیار بود اما ز جهل مستمع
هرقدر بی‌پرده شد در پرده‌های ساز ماند
حسن‌در اظهار شوخی رنگ‌تقصیری ند!شت
چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت‌، تسلی‌خانهٔ جمعیت است
بی‌خیالی نیست آن آیینه ‌کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است
شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوه‌اش
حیرتی ‌گل ‌کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر می‌کند اجزای من
یارب این‌گرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد
برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی د‌ل شبههٔ هستی به عرض آوردن است
عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت
عالمی انجامها طی‌کرد و در آغاز ماند
یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش
با من از هر جلوه‌ای آیینه‌داری باز ماند
خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود
با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی به عرض آورده‌ام
بخیه‌ای آخر ز چاک پرده‌های راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیه‌بختان مپرس
روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۸
از هجوم کلفت دل ناله بی‌آهنگ ماند
بوی این‌ گل از ضعیفی در طلسم رنگ ماند
سوختیم و مشت خاشاکی ز ما روشن نشد
شعلهٔ ما چون نفس در دام این نیرنگ ماند
از حیا موجی نزد هر چند دل از هم‌ گداخت
آب شد آیینه اما حیرتش در چنگ ماند
سنگ راه هیچکس تحصیل جمعیت مباد
قطرهٔ بیتاب ما گوهر شد و دلتنگ ماند
در خرابات هوس تا دور جام ما رسید
بیدماغی از شراب و نکبتی از بنگ ماند
عجز طاقت در طلب ما را دلیل عذر نیست
منزلی‌کوتا نباید سر به پای لنگ ماند
منت سیقل مکش‌، دردسر اوهام چند
عکس معدوم است اگر آیینه ا‌ت در زنگ ماند
آخر از سعی ضعیفی پیکر فرسوده‌ام
همچو اخگر زیر دیوار شکست رنگ ماند
نیست تکلیف تپیدنهای هستی در عدم
آرمیدن مفت آن سازی‌که بی‌آهنگ ماند
نام را نقش نگینها بال پرواز رساست
ما ز خود رفتیم اگر پای طلب در سنگ ماند
یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو
منزل آسودگی ازما به صد فرسنگ ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند
گوش ما باز شد امروز که آواز نماند
واپسی بین‌ که به صد کوشش ازین قافله‌ها
بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند
ترک جرأت‌ کن اگر عافیتت می‌باید
آشیان در ته بال است چو پرواز نماند
ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود
خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماند
شرم مخموری‌ام از جبههٔ مینای غرور
عرقی ریخت که می در قدح راز نماند
با همه نفی سخن شوخی معنی باقیست
بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند
غنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت
پردهٔ غیر هجوم لب غماز نماند
سایه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد
هرچه ما آینه‌کردیم به پرداز نماند
موج ما را زگهر پای هوس خورد به سنگ
سعی لغزید به دل‌گرد تک وتاز نماند
بیدل این باغ همان جلوه بهار است اما
شوق ما زنگ زد آیینهٔ‌گداز نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱
دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند
منزل غبار سیل شد و جاده هم نماند
آرام خود نبود نصیب غبار ما
نومیدی‌ای دگر که‌ کنون تاب رم نماند
افسون حرص هم اثرش طاقت‌آزماست
آن مایه اشتهاکه توان خورد غم نماند
سعی امید بر چه علم دست و پا زند
کز سرنوشت جز نم خجلت رقم نماند
فرسود از تپش مژه در چشم و محو شد
آخربه مشق هرزه نگاهی قلم نماند
برگ سپند سوخته دود شرار نیست
آتش به طبع ساز زد و زپر و بم نماند
یاد شباب نیز به پیری ز یاد رفت
دوزخ به از دمی‌ که حضور ارم نماند
پوچ است قامت خم و آرایش امل
پرچم‌ کسی چه شانه زند چون علم نماند
شرمی مگر بریم به د‌ریوزهٔ عرق
دریا دگر چه موج طرازد که نم نماند
یاران سراغ ما به غبار عدم‌ کنید
رفتیم آنقدر که نشان قدم نماند
اکنون نشان ناوک آهیم‌، آه‌ کو
پشت‌کمان شکست به حدی‌که خم نماند
بیدل حساب وهم رها کن چه زندگی‌ست
بسیار رفت از عدد عمر و کم نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
دونان که در تلاش گهر دست شسته‌اند
چون سگ به‌ استخوان چقدر دست شسته‌اند
بر خوان وهم منتظران بساط حرص
نی خشک دیده‌اند و نه تر، دست شسته‌اند
جمعی به ذلتی‌که برند ازکباب دل
از خود چو شمع شام و سحر دست شسته‌اند
زین مایده حضور حلاوت نصیب‌ کیست
سیلی‌خوران به موج خطر دست شسته‌اند
هستی نفس‌گداختهٔ نام جرات است
بی‌زهره‌ها همه ز جگر دست شسته‌اند
در چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است
از بسکه رفتگان ز اثر دست شسته‌اند
سیر چنارکن‌که مقیمان این بهار
از حاصل ثمر چقدر دست شسته‌اند
دربا تلاطم آیسنه‌، صحرا غبارخیز
از عافیت چه خشک و چه تر دست شسته‌اند
رفع کدورت دو جهان سودن کفی‌ست
آزادان به آب‌گهر دست شسته‌اند
هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست
خوبان درین حدیقه مگر دست شسته‌اند
تا لب‌گشوده‌اند به حرف تبسمت
شیرین‌لبان ز شیر و شکر دست شسته‌اند
بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب
در تشت واژگونه ز سر دست شسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
جمعی‌که پر به فکر هنر درشکسته‌اند
آیینه‌ها به زبنت جوهر شکسته‌اند
جرات‌ستای همت ارباب فقر باش
کز گرد آرزو صف محشر شکسته ‌اند
با شوکت جنون هوس تخت جم‌ کراست
دیوانگان در آبله افسر شکسته‌اند
بیماری مواد طمع را علاج نیست
صفرای حرص در جگر زر شکسته‌اند
در محفلی‌ که سازش آفت سلامت است
آسایش‌ از دلی‌که مکرر شکسته‌اند
کم فرصتی‌کفیل شکست خمارنیست
تا شیشه سرنگون شده ساغر شکسته‌ اند
تغییر وضع ما اثر ایجاد وحشتی‌ست
دامان گل به رنگ برابر شکسته‌اند
از گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز
ماییم و پهلویی ‌که به بستر شکسته‌اند
اندیشهٔ غبار دل ما که می‌کند
خ‌ربان هزار آینه دز بر شکسته‌اند
محمل‌کشان برق نفس را سراغ نیست
گرد سحر به عالم دیگر شکسته‌اند
گردون غبار دیده ی همت نمی‌شود
عشاق دامن مژه برتر شکسته‌اند
پرواز کس‌ به دامن نازت نمی‌رسد
گلهای این چمن چقدر پر شکسته‌اند
بیلد‌ل همین نه ما و تو نومید مطلبیم
زین بحر قطره‌ها همه‌گوهر شکسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
از شکست رنگم آب روی شاهی داده‌اند
همچو موجم سر به سیر کج‌کلاهی داده‌اند
چشم باید واکنی ساغر به‌دست‌ غیر نیست
نشئهٔ تحقیق از مه تا به ماهی داده‌اند
فتنهٔ این خاکدانی‌، اندکی آشفته باش
درخور شورت قیامث دستگاهی داده‌اند
قطره‌ها تا بحر سامان جوش اسرار غناست
هرچه را شایسته‌ای خواهی نخواهی داده‌اند
بر حضیض طالع اهل سخن بایدگریست
خامه‌ها را یکقلم سر در سیاهی داده‌اند
از بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت
اینقدر خاصیتم در رنگ کاهی داده‌اند
ناز بینایی درین محفل تغافل مشربی‌ست
کم‌ نگاهان را برات خوش‌ نگاهی داده‌اند
محو دیدارم رموز حیرتم پوشیده نیست
از نگاه رفته مژگانها گواهی داده‌اند
تا فنا چون ‌شمع‌ خواهم ‌سر به‌جیب‌ از‌ خویش رفت
آنقدر پایی که باید گشت راهی داده‌اند
تا نفس باقی‌ست بیدل پرفشان وهم باش
کوشش‌ بیحاصلت‌ چندان‌ که‌ خواهی داده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴
روزگاری شد که از اهل وفا دل برده‌اند
رخت خود زین بحر گوهرها به ساحل برده اند
ماضی از مستقبل این انجمن پر می‌زند
آنچه پیش چشم می‌آرند از دل برده‌اند
رنگ حال هچکس بر هیچکس روشن نشد
شمع‌گل‌کردند یاران یا ز محفل برده‌اند
بر در ارباب دنیا حلقه می‌گرید چو چشم
از تغافل بس که آبروی سایل برده‌اند
با دو عالم جلوه یک تمثال پیدا نیستیم
صورت آیینهٔ ما از مقابل برده‌اند
شمع‌سان داریم از سر تا قدم یک عذر لنگ
رنگ هم از روی ما بسیارکاهل برده‌اند
از سر مو تا سر ناخن درین تسلیمگاه
هر چه آوردیم نذر تیغ قاتل برده‌اند
گرد ما مقصد تلاشان تا کجا گیرد قرار
نامه‌ها هرسو به بال سعی بسمل برده‌اند
سیر مینا بایدت‌ کردن پری بی‌پرده نیست
هرکجا بردند لیلی را به محمل برده‌اند
در سراغ عافیت بیهوده می‌سوزی نفس
زین بیابان رفتگان با خویش منزل برده‌ا‌ند
از فسون سحرکاریهای این مزرع مپرس
خلق خرمن می کند اوهام حاصل برده‌اند
این نهال باغ حسرت از چه حرمان آب داشت
دود پیش آمد به هرجا نام بیدل برده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
تا ز گرد انتظارت مستفیدم‌ کرده‌اند
روسفید الفت از چشم سفیدم کرده‌اند
نوبهار گردش رنگ تماشا نیستم
از قدم آیینهٔ شوق جدیدم کرده‌اند
نغمه‌ام اما مقیم ساز موهوم نفس
در خیال‌آباد پنهانی پدیدم کرده‌اند
تا نفس باقی‌ست از گرد من و ما چاره نیست
هرزه‌تاز عرصهٔ‌گفت و شنیدم‌کرده‌اند
دیده ی قربانی‌ام برگ نشاطم حیرت است
از کفن خلعت‌طرازیهای عیدم کرده‌اند
آرزو تا نگذرد زین ‌کوچه بی ‌تلقین درد
طفل اشکی چند در پیری مریدم‌ کرده‌اند
یأس‌ کو تا همتم سامان آزادی‌ کند
عالمی را دام تسخیر امیدم کرده‌اند
چون نفس از ضعف جز قلب هوا نشکافتم
فتح باب بی‌دری وقف کلیدم کرده‌اند
حسرت من می‌تپد همدوش نبض کاینات
در دل هر ذره صد بسمل شهیدم‌کرده‌اند
بیدل از پیری سراپایم خم تسلیم زنخت
سرو ین‌گلزار بودم شاخ بیدم‌کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
آب و رنگ عبرتی صرف بهارم‌ کرده‌اند
پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم ‌کرده‌اند
عالم غفلت نگردد پرده تسخیر من
عبرتم در دیده بینا شکارم کرده‌اند
گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگی‌ست
نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارم‌کرده اند
زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بسته‌ام
دستگاه صد چراغان انتظارم کرده‌اند
روزگارسوختنها خوش‌ که در دشت جنون
هر کجا برقی‌ست نذر مشت خارم ‌کرده‌اند
تا نسیمی می‌وزد عریانی‌ام‌گل‌کرده است
آتشم‌، خاکستری را پرده‌دارم کرده‌اند
بر که بندم تهمت دانش‌ که جمعی بیخرد
تردماغیهای مجنون اعتبارم کرده‌اند
سخت‌ دشوار است چون ‌آیینه‌ خود را یافتن
عالمی را در سراغ خود دچارم کرده‌اند
پرفشانیهای چندین ناله‌ام اما چه سود
از دل افسرده جزو کوهسارم کرده‌اند
محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت
تا شدم ‌گوهر به دوش خویش بارم ‌کرده‌اند
نیست بید‌ل وضع من افسانه‌ساز دردسر
همچو خاموشی شرات بیخمارم کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
با خزان آرزو حشر بهارم‌ کرد‌ه اند
از شکست‌ رنگ چون‌ صبح ‌آشکارم کرده‌اند
تا نگاهی‌گل‌کند می‌بایدم از هم‌گداخت
چون حیا در مزرع حسن آبیارم کرده‌اند
بحر امکان خون‌ شد از اندیشهٔ ‌جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم ‌کرده اند
من نمی‌دانم خیالم یا غبار حیرتم
چون سراب از دور چیزی اعتبارم کرده‌اند
جلو‌ه‌ها بی‌رنگی و آیینه‌ها بی‌امتیاز
حیرتی دارم چرا آیینه‌دارم کرده‌اند
دستگاه زخم محرومی‌ست سر تا پای من
بسکه‌ چون ‌مژگان ‌به ‌چشم‌ خویش‌ خارم ‌کرده‌اند
بود موقوف فنا از اصل کارآ‌گاهی‌ام
سرمه‌ها در چشم دارم‌ تا غبارم کرده‌اند
می‌روم از خود نمی‌دانم‌کجا خواهم رسید
محمل دردم به دوش ناله بارم‌ کرده‌اند
پیش ازین نتوان به برق منت هستی‌گداخت
یک نگاه واپسین نذر شرارم‌ کرده‌اند
من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی
تا دهم عرض پرافشانی شکارم کرده‌اند
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
بوی وصل ‌کیست بیدل‌ گلشن‌آرای امید
پای تا سر یاس بودم انتظارم کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
تا به عالم‌، رنگ بنیاد تمنا ریختند
گرد ما را چون نفس در راه دلها ریختند
واپسی زین‌ کاروان چندین ندامت بار داشت
هرکه رفت ازپیش خاکش برسرما ریختند
گنج‌ گوهر شد دل قومی ‌که از شرم طلب
آبرو در دامن خود همچو دریا ریختند
ماتم مطلب غبارانگیز چندین‌جستجوست
آرزو تا خانه ویران‌ گشت دنیا ریختند
صورت واماندگان آیینه‌ای دیگرنداشت
عجز ما بی‌پرده شد نقش‌ کف پا ریختند
قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت
خون ما چون ‌گل همان در دامن ما ریختند
عیش این ‌محفل نمی‌ارزد به اندوه شکست
بیدماغان هم به طبع سنگ مینا ریختند
انفعال آرمیدن بسکه آبم می‌کند
سیل جوشید از کف ‌خاکم به هرجا ریختند
حیرت آیینه‌ام با امتیازم ‌کار نیست
صورت بنیادم از چشم تماشا ریختند
این گلستان قابل نظاره ی الفت نبود
آبروی‌ شبنم‌ ما سخت‌ بیجا ریختند
بیدل از دام شکستِ دل ‌گذشتن، مشکل است
ریزهٔ این شیشه در جولانگه ما ریختند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
حاصل عافیت آنها که به دامن‌کردند
چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند
دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود
از نفس‌خانهٔ این آینه روشن کردند
شعلهٔ دردم و تنن لاله‌ستان می‌جوشم
هرکجا داغ تو بود آینهٔ من‌کردند
آه ازین جلوه‌فروشان مروّت دشمن
کز تغافل چقدر آینه آهن‌کردند
جلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست
صیقل آینه موقوف شکستن کردند
در مقامی ‌که تمنا به خیالت می‌سوخت
شرری جست ز دل وادی ایمن ‌کردند
چون نفس جرات جولان چقدر بیدردی‌ست
پای ما راکه ز دل آبله دامن‌کردند
نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت
خون ما زنخت به این رنگ‌که‌گلشن‌کردند
نرگسستان جهان وعده‌گه دیداری‌ست
کز تحیر همه جا آینه خرمن ‌کردند
ای خوش آن موج‌که در طبع‌گهر خاک شود
عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن‌ کردند
زخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست
کشتهٔ رشکم ازآن تیغ‌که سوزن‌کردند
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
عقده‌ای داشت دل سوخته شیون‌ کردند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - د‌ر ستایش شاهزاده ی آزاد‌ه اعتضادالسلطنه علیقلی میرزا دام اقباله فرماید
تا لاله به باغ و گل به ‌گلزارست
میخواره ز زهد و توبه بیزارست
بر لاله به بانگ چنگ می‌خوردن
عصیان‌گذشته را ستغفارست
امروز نشاط مل به از دی بود
و امسال صفای ‌گل به از پارست
نوروز و جنون من به یک فصلست
نیسان و نشاط من به یکبارست
درکام‌ کهینه جرعه‌ام رطلست
بر نام مهینه قرعه‌ام یارست
ایمان بِهِلم‌ که نوبت ‌کفرست
سبحه بدرم که وقت زنارست
ساقی جامی ‌که عشرتم خامست
مطرب زیری‌ که حالتم زارست
می از چه نمی‌خوری مگر ننگست
بوس از چه نمی‌دهی مگر عارست
من شیخ نوان بدل ندارم دوست
تا شوخ جوان ماه رخسارست
تسبیح ببر که در کفم بندست
دستار مهل که بر سرم بارست
می ده ‌که نسیم سبزه در مغزم
مشکین نفحات زلف دلدارست
برخیز و‌ یکی به بوستان بخرام
کش سبزه بهشت و جوی انهارست
برگرد سمن بنفشگان بینی
پیرامن رو‌ز از شب تارست
گل دایره‌یی ز لعل و بلبل را
دو پای برو به شکل پرگارست
آن بلبلکان نگرکشان در حلق
بی‌صنعت خلق بربط و تارست
وان بربط و تار ایزدیشان را
حاجت نه به زیر و بم او تارست
و آن قمریکان‌ که شغلشان بر سرو
چون موزونان نشید اشعارست
وان سنبلکان‌که بویشان در مغز
گویی به دل گلاب عطارست
وان نرگسکان چو حوضی از بلور
کش زرد فواره‌یی ز دینارست
یاگرد یکی طبقچهٔ زرین
کوبیده ز نقره هفت مسمارست
و آن شاخهٔ ارغوان‌ که ترکیبش
چون مژهٔ عاشقان خونبارست
یا پاره‌یی از عقیقکان خرد
کز ساعد شاهدی پدیدارست
وان نیلوف که چون رسن بازان
بی‌لنگر بر رسنش رفتارست
بر بام رود به ریسمان‌گویی
دزدست و ‌کمندگیر ‌و طرارست
و آن خیری زردبین که از خردیش
رنج یرقان عیان ز رخسارست
نرگس از ساق خود عصا گیرد
مسکین چکند هنوز بیمارست
وان غنچه به طفل هاشمی ماند
کاو را ز حریر سبز دستارست
از بیم همی به زیر لب خندد
کش خار رقیب سان پرستارست
شَعیای پیمبرست پنداری
کش اره به سر نهاده از خارست
یا طوطیکی به خاربن خفته
کش زمرد بال و لعل منقارست
بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت
بس صورت گونگون نمودارست
نه سرخی لالگان ز شنگرفست
نه سبزی سبزگان ز زنگارست
ای ترک به فصلی این چنین ما را
دانی که شراب و بوسه درکارست
در خوردن باده این‌چه تعطیلست
در دادن بوسه این چه انکارست
ها باده بخور بهار در پیش است
هی بوسه بده خدای غفارست
پرسی همه دم ‌که بوسه می‌خواهی
می‌خواهم آخر این چه اصرارست
گویی همه دم‌ که باده می‌نوشی
می‌نوشم آری این چه تکرارست
می ده که شبست و جمله در خوابند
جز بخت خدایگان که بیدارست
شهزاده علیقلی‌ که از فرهنگ
قاموس علوم و کنز اسرارست
فخریست ازان سبب لقب او را
کش فخر به نه سپهر دوارست
چرخ ارچه بلند پیش او پستست
سیم ار چه عزیز نزد او خوارست
جز آنکه به بذل‌ گنج مجبورست
در هرچه‌گمان برند مختارست
روحیست کش از عقول اجسامست
نوریست‌ کش از قلوب ابصار ست
بیند به سرایر آنچه آمالست
داند به ضمایر آنچه افکارست
رویش به بها چو لمعهٔ نورست
رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست
ای جان جهان که خنجرت جسمیست
کش نصرت و فتح و فال و مقدارست
گویی که ز صلب آسمان زاده
شمشیر کج تو بس که خو‌نخوارست
آنانکه سفر کنند در دریا
گو‌یند به بحر کوه بسیارست
من گر ز تو چون به دست تو دیدم
دانستم کاین حدیث ستوارست
لیکن نشنیده بودم از مردم
بحری که مقام او به‌ کهسارست
بر کوههٔ زین چو دیدمت‌ گفتم
بر کوه نشسته بحر زخارست
گر خصم ترا بود سرافرازی
یا بر سر نیزه یا سر دارست
بازست پی سوال در پیشت
هر دستی اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تیر و تیر تو
در قول و بال خصم غدارست
وین ط‌رفه‌ که قطب ساکنست و او
قطب ظفرست و نیک سیارست
بزم تو سزد مقام قاآنی
علیین جایگاه ابرارست
تا بار خدا یکست و عالم دو
تا دخترکان‌ سه مامکان چارست
پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم
چون هشت جنان ترا سزاوارست
نه‌ گردون وقف ده حواست باد
تا سهلترین‌کسوری اعشارست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰ - در تهنیت ورود مسعود امیرکبیر حسین خان د‌ر ملک فارس‌ گوید
ای اهل فارس ، مژده که از فضل کردگار
آمد به ملک فارس امیر بزرگوار
در موکبش سواره‌ گروه از پس‌ گروه
در لشکرش پیاده قطار از پی قطار
در پشت صد‌ کتیت با تیغ زرفشان
از پیش صد جنیبت با زین زرنگار
از یک‌طرف سواران با تیغ تابناک
وز یک‌طرف وشاقان با زلف تابدار
بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران
بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار
او را پذیره آمد تا اصفهان و ری
اعیان ملک‌پرور و اشراف نامدار
پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا
خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار
بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع
برگرد موکبش همه راچشم انتظار
از یک‌طرف سواران چون یک‌کنام شیر
با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار
وز یک‌ طرف وشاقان چون یک ‌بهشت حور
با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار
یک انجمن پری همه با رخش بادسیر
یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنه‌جوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنه‌بار
هریک ز روی تافته یک‌کاشغر پری
هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار
هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش
هم مویشان چو عقرب جراره جان‌شکار
دلهای زندگان همه در خط و زلفشان
چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار
لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش
قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار
بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب
بگرفته در رطب همه لولوی آبدار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن
پاشیده مشک ساده به‌گیسو به جای تار
قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان
خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار
ای اهل فارس دولت فرخنده ‌کرد روی
کاین دولت از خدای بماناد یادگار
ای عالمان ز فخر به ‌کیوان علم زنید
کامد تنی ‌که علم ازو یابد اشتهار
ای فاضلان ز وجد به ‌گردون قدم زنید
کامدکسی‌که فضل ازو جوید انتشار
ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل
کامد کسی ‌که ملک ازو گیرد اعتبار
هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس
آمد یلی ‌که بر سر شیران‌ کند مهار
هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم
آمدکسی‌که غازه‌کند بر رخ نگار
هان برزنید شانه به ‌گیسوی پرشکن
هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار
مجمر همی بسوزید از چهر آتشین
عنبر همی بسایید از خال مشکبار
از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ
وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار
ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید
در راه او ز شوق نمایید جان‌ نثار
هست این همان امیر که آزادتان نمود
از بند صد هزار جفاجوی نابکار
هست این همان امیر که بخشد و برفشاند
تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار
هست این همان امیر که از نعل توسنش
هر ماه نو به‌گوش‌کشد چرخ‌گوشوار
هست این همان امیر که در غوریان نمود
کاری ‌که ‌کرد در دز رویین سفندیار
هست این همان امیر که از سهم تیر او
اندر دهان مور خزد شیر مرغزار
هست این همان امیرکه هنگام امتحان
بر گرد آب زآتش سوزان ‌کشد حصار
هست این همان امیرکه از آتشین سنان
بر باد داده آبروی خصم خاکسار
طوبی لک ای امیر امیران کامران
کز همت تو دولت و دینست ‌کامگار
چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز
پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار
مهری الا به‌کلبهٔ بیچارگان بتاب
ابری هلا به‌کشتهٔ آزادگان ببار
گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن
تخم‌کرم بیفشان نخل وفا بکار
مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر
لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار
پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر
چشمی‌ که جز به روی تو بیند ز بن بر آر
میرا منم ‌که از شرف بندگی تو
بر خواجگان روی زمین دارم افتخار
چرخم‌ گر اختیارکند از جهان رواست
زیرا که من ترا به جهان ‌کردم اختیار
شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم
تا ماند این‌یک از من و آن از تو یادگار
از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان
از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار
خندان چو لاله مادح بخت تو قاه‌قاه
گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۹ - در ستایش جناب حاجی آقاسی رحمه ا‌لله
هر وجودی ‌را به ‌وهم اندر توان ‌جستن همال
جز وجود مهتری ‌کاو را همالستی محال
روی دین پشت هدی غیث‌ کرم غوث امم
چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل‌ کمال
قهرمان ملک و ملت حاجی آقاسی‌ که هست
جان پاکش غوطه‌زن در بحر فیض لایزال
عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر
وهم بیرون از وجودش دید نتواند مجال
گر ز عدل او به بازو هیکلی بندد مریض
ز انحراف طبع بگراید به سوی اعتدال
ور به پیشانی نگارد نام بختش آفتاب
تا شباهنگام روز حشر نپذیرد زوال
عقل را ماند که با هر نفس دارد اقتران
روح را ماند که با هر جسم دارد اتصال
هستی صرفست پنداری‌کزاو پوشیده نیست
هیچ عیبی در برون و هیچ علمی در خیال
صورت عقل‌است از آن ذاتش نگنجد در بیان
معنی روحست از آن وهمش نسنجد در مقال
کوه خارا از شرار خشمش افروزد چنانک
قبضهٔ‌ گوگرد کز آتش پذیرد اشتعال
وصف مهرش چون‌کنم‌طبعم‌ببالد همچو سرو
شرح قهرش چون‌ کنم‌ کلکم بنالد همچو نال
قدر او را بدر گفتم عقل‌ گفتا ای شگفت
بدر دیدستی ‌که روزافزون بود همچون هلال
دست او را ابر خواندم وهم‌ گفتا ای عجب
ابر دیدستی ‌که بی‌سعی صدف بخشد لآل
مدح هرچیزی‌ که‌ گویی‌در حقیقت مدح اوست
زانکه بر هر جزو باشد نفس‌کل را اشتمال
مدح قدر اوست مدح چرخ ‌گردان از علوّ
وصف جود اوست وصف ابر نیسان در نوال
نعت ذات او صفات او به از مردم ‌کند
بی‌نزاع‌گفتگوی و بی‌صدای قیل و قال
گل به بوی خویش معروف است بی‌رنج دلیل
مه به نور خویش موصوفست بی‌غنج و دلال
هست با شه ارتباطش ارتباط جان و دل
جان و دل را جز به وهم اندر نیابی انفصال
نی خطا گفتم براست از اتحاد جان و دل
اتحاد اینست‌ کان هرگز نگنجد در مثال
دوش از انعام عامش شکوه‌یی می‌کرد عقل
نرم‌ نرمک زیر لب چون‌ گفتگوی اهل حال
از تعصب موی من چون نوک ناچخ شد درشت
جستم از جا تا به پای عقل بربندم عقال
گفت بنشین خشم بنشان ‌گوش ده خاموش باش
تا در این معنی ترا سازم به استدلال لال
گفتمش برهان چه داری ‌گفت‌ کز بدو وجود
تا به عهد جود او با جان برابر بود مال
گوهر از عزت به جایی بود کاندر جشنها
زیور تاج تکین بد زینت فرق ینال
و اینک از خواری ‌گهر را گر به دریا افکنی
زانزجار قرب او پهلو فرو دزدد زبال
گفتش ای عقل از پیری به جایی بینمت.
کز خرافت بازنشناسی یمین را از شمال
خود تو صد ره‌‌ گفته‌یی گوهر جمادی بیش نبست
بر جمادی چون نهد عزت عزیزی ذوالجلال
او گهر را خوار دارد تا شود قدرش عزیز
زین دو عزت مر کدام اولی بیان‌کن شرح حال
مهترا مسکین‌نوازا هست سالی تاکه من
تشنه‌لب جان می‌دهم بر چشمهٔ آب زلال
تو رسول وقت خویشی من بلال وقت تو
هیچ از رحمت نفرمودی ارحنا یا بلال
نیمهٔ سالی ندانم بیشتر یاکمترست
کز تو دارم انتظار وعدهٔ یک طاقه شال
شال را بگذار حال من بدست آور که هست
در دلم صدگونه غم زین‌کهنه دیر دیرسال
قرض من چندان بودکاندر درون تست علم
گرچه شاید کاین تشابه را نکو گیرم به فال
عمر من‌گر در جهان بودی به قدر وام من
هیچکس را بر فنای من نرفتی احتمال
خلعت شاه و تو و اجرا و انعام و تیول
گرچه تعیین رفت بختم قاصر آمد در سوال
صبرکن قاآنیا بر تیر باران بلا
کز بلا راهی بود تا قاب قوسین وصال
گر توانی پنجهٔ تقدیر تابیدن بتاب
ور نتانی صبرکن وز هرچه پیش آید منال
تا ز حی لاینام اندر زبانها گفتگوست
باد بختت لاینام و باد عمرت لایزال
خوی احبابت ز طیبت مشکبو بادا چو زلف
بخت اعدایت به طینت تیره‌رو بادا چو خال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۵ - در مدح محمدشاه مبرور و لشکر کشیدن به سمت هرات گوید
سخن‌گزافه چه رانی ز خسروان‌کهن
یکی ز شوکت شاه جهان‌سرای سخن
بخوانده‌ایم بسی بار نامهای قدیم
بدیده‌ایم بسی‌کار نامهای کهن
نه از قیاصره خواندیم نز کیان عجم
نه از دیالمه خواندیم نز ملوک یمن
چنین مناقب فرخنده‌کز خدیو زمان
چنین مآثر شایسته کز کیای زمن
مهین خدیو محمد شه آفتاب ملوک
سپهر عزّ و معالی جهان فهم و فطن
هزار لجه نهنگست در یکی خفتان
هزار بیشه هژبرست در یکی جوشن
به‌گاه‌کینه نبیند سراب از دریا
به وقت وقعه نداند حریر از آهن
کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون
کشد سپاه اگر فرودین اگر بهمن
بزرگ همت او خرد دیده ملک جهان
فراخ دولت او تنگ‌کرده جای حزن
کدام جامه‌که از تیغ او نگشت فبا
کدام لامه‌که از تیر او نگشت‌کفن
کجا نشسته بود او ستاده است پشین‌
کجا سواره بود او پیاده است پشن
ز بانگ‌کوس چنان اندر اهتزاز آید
که هوش پارسیان از سرود اورامن
یکی دوگوش فراده بدین چکامهٔ نغز
که‌کارنامه شاهست و بارنامه من
به سال پنجه و اند از پس هزار و دویست
چوکرد آهوی خاور به برج شیر وطن
به عزم چالش افغان خدا ز ری به هرات
سپه‌کشید و برانگیخت عزم را توسن
مگو سپاه‌ که یک بیشه شیر جوشن‌پوش
مگو سپاه‌ که یک پهنه پیل بیلک‌زن
بساطشان همه هنگام خواجگی میدان
قماطشان همه هنگام‌کودکی جوشن
هزار بختی سرمست و هرکدام به شکل
چو زورقی‌ که ازو چار لنگرست آون
فراز هریک زنبوره برکشیده زفیر
چو اژدری که گشاید ز بوقبیس دهن
نود عرادهٔ‌گردنده توپ قلعه‌گشای
چنان‌ که بر کتف باد سدی از آهن
دمیده از دم هر توپ دود قیراندود
چنان‌که باد سیاه ازگلوی اهریمن
درخش آینه پیدا ز پشت پیل چنانک
ز اوج ‌گنبد خاکستری عروس ختن
دوگوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش
چو نوک نیزهٔ بیژن ز خون نستیهن‌
ز کوه و دشت چنان در‌گذشت موکب شاه
که ازکریوهٔ ‌کهسار سیل بنیان‌کن
همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو
همه ز تندی و تیزی به کوه چون پازن
رسید تا به ‌در حصن غوریان‌ که به‌ خاک
نیافریده چنو قلعه قادر ذوالمن
دروب او همه چون پنجهٔ قضا مبرم
بروج او همه چون بارهٔ بقا متقن
بزرگ بار خدا گفتیی به روی زمین
بیافریده یکی آسمان ز ریماهن
نه ‌بس شکفت که همچون ‌ستاره در تدویر
هزار گنبد دوارگنجدش به ثخن
هزار پهلو پولاد خای پتیاره
گزیده بهر حراست در آن حصار سکن
درشت هیکل‌ و عفریت‌خوی‌ و کژمژگوی
سطبرساعد و باریک‌ساق و زفت‌بدن
زمخت‌ سیرت و زنجیرخای و ناهنجار
وقیح‌صورت و مویین‌لباس و رویین‌تن
کهین برادر دستور مرزبان هرات
مُشمّر از درکینش دو دست تا آرن
به ‌کو توالی آن دز درون آن ددگان
چنان عزیزکه عزی درون خیل شمن
سران شاه به فرمان شاه پرّه زدند
چو لشکر اجل آن باره را به پیرامن
حصاریان پلنگینه خوی ‌کوه جگر
ز بهر رزم فروچیده عزم را دامن
ز چیرگی همه مانند سیل درکهسار
ز خیرگی همه مانند دود درگلخن
جهنده از بر پیکان چو مرغ از مضراب
رمنده از دم خنجر چو گوی از محجن
همه هژبر به ‌چنگ و همه دلیر به جنگ
همه معارک‌جوی و همه بلارک‌زن
به پیش بیلک برّنده دیده ‌کرده هدف
به پیش ناوک درنده سینه‌کرده مجن
وزین‌کرانه هژبرافکنان لشکر شاه
سطبریال و قوی‌بال وگردو شیرشکن
به چشمشان خم شمشیر ابروی دلدار
به گوششان غو شیپور نغمهٔ ارغن
به دشنه تشنه چو طایف به چشمهٔ زمزم
به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن‌
پرند هندی ترکان نمودی از پس‌گرد
چو در شبان سیاه از سپهر عقد پرن
هوای معرکه از گرد راه و چوبهٔ تیر
نمود چون ‌کتف خار پشت و پر زغن
رمیده از فزع توپ اهل باره چنانک
گزندگان هوام از بخور قردامن
ز زخم توپ و آشوب شهریار جهان
ز بسکه شد در و دیوار باره پر روزن
نمودی از پس آن باره گرد موکب شاه
چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرویزن
به‌کوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ
که حصن نای به مسعود و چاه بر بیژن
جریح ‌گشته سباه و سلیح ‌گشته تباه
روان ز جسم روان ‌گشته و توان ز تون
چه‌ گفت‌ گفت چه جوشیم در هلاکت جان
چه ‌گفت‌ گفت چه‌ کوشیم در فلاکت تن
گیاه نیست روان کش برند و روید باز
نه شاخ‌ گل‌ که به هر ساله بر دمد ز چمن
کنون علاج همینست و بس‌که برگیریم
به دست مصحف و تیغ افکنیم بر گردن
چو عجز و ذلت ما دید و رنج و علت ما
ز جرم و زلت ما بگذرد خدیو زمن
زگفت او همه را چهره برشکفت چوگل
به آفرینش زبانها گشاده چون سوسن
به عجز یکسره برداشتند مصحف و تیغ
ز سر فکنده‌کله برکتف نهاده رسن
دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان
رس‌‌گشود و ضمان‌‌گشتشان ز خلق حسن
سه‌روز ماند و سپه‌خواند و زر و سیم‌فشاند
سپس به سوی حصار هرات راندکرن
یکی انیشهٔ مکارپیشه برد خبر
به مرزبان هری‌کای همیشه یار محن
شه از ری آمد و بگرفت غوریان و پریر
به‌شاده آمد و در جاده‌جای داشت پرن
همی به چشم من آیدکه بامداد پگاه
هوا به برکند از گرد جامهٔ ادکن
ازین خبر دل افغان خدا چنان لرزید
که روز گرما در دست خلق بابیزن
بخواست مرکب و از جای‌جست‌و بست‌کمر
پی‌ گریز و به بدرود برگشاد دهن
خبر رسید به دستور جنگ دیدهٔ او
گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن
ز جای جست و بشد سوی مرزبان هری
که هان بمان و مینداز لجین را به لجن
اگر ز جنگ‌گریزی ز ننگ می‌مگریز
روی چگونه بدین مسکنت ازین مسکن
چسان علاج‌گریزی‌که نیست راه‌گریز
نیی‌ کلاغ و کبوتر که بر پری ز وکن
نه‌کرکسی‌که بپری ز شوق جانب غرب
همان ز غرب دگر ره ‌کنی به شرق وطن
گرفتم آنکه توانی ز چنگ شیر گریخت
گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن
ز چار سوی تو بربسته‌اند راه گریز
تو ابلهانه نمد زین نهاده برکودن
زکردهای خود انجام‌ کار چون دانی
که‌کردگار به دوزخ ترادهد مسکن
به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست
بدو گرای و بکن عزم و بیخ حزم مکن
بدین حصار که ما راست مرگ ره نبرد
نه درز جامه ‌که در وی فرو رود درزن
یکی همان ‌که ببینیم‌ کارکرد سپهر
بود که متفق آید ستارهٔ ریمن
حصار را ز پس پشت خود وقایه‌کنیم
ز پیش باره برانیم باره بر دشمن
به مویه‌گفت بدو کاینت رای مستغرب
به ناله ‌گفت بدو کاینت ‌گفت مستهجن
هلا به رهگذر باد می‌مهل خاشاک
الا به جلوه‌گه برق می‌منه خرمن
به زرق می‌نتوان بست باد در چنبر
به‌کید می‌نتوان سود آب در هاون
گرفتم اینکه سقنقور برفزاید باهٔ
لجاج محض نماید بدو علاج عنن
مگر حصار نه بنیان او ز آب وگلست
چسان درنگ ‌کند پیش سیل بنیان‌کن
چو ماکیان بکراچید از غضب دستور
چو پشت تیغ بکار ابروان فکند شکن
که گر گریز توانی ز چنگ شه بگریز
وگرنه رنج بیندوز وگنج بپراکن
میان آن دو تن ایدر ستیزه بود هنوز
که بانگ بوق به عیوق برشد از برزن
طراق مقرعه بگذشت از دوصد فرسنگ
غبار معرکه بررفت تا دوصد جوجن
در حصار به رخ بست مرزبان هری
گشاد قفل و برون ریخت‌ گوهر از مخزن
ز در و لعل و زر و سیم و جوزق و جاورس
ز نقد و جنس و جو وکاه وگندم و ارزن
ز برد و خز و پرندین و قاقم و سیفور
ز طوق و یاره و خلخال و عقد و ارونجن
همی بداد به صاع و همی بداد به باع
همی بداد به‌کیل و همی بدادبه من
موالیان ملک را هرآنچه بد به هرات
گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن
ندا فکند ز هرگوشه تا مدافعه را
برون شوند ز شهر هری جه مرد و چه زن
مد به وقعه اگر احورست اگر اعور
دمد زکینه اگر الکنست اگر ازکن
جوان و پیر و زن و مرد و کاهل و جاهل
کلان و خرد و بد و نیک و ابکم و الکن
زبیل ‌و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر
به رُمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن
به سهم و ناچخ و صمصام ‌و خشت و دهره و شل
به‌تیر و نیزه‌و سرپاش و سف و صارم وسن
به نیش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال
برندواره و سوهان و گرز و پُتک و سَفَن
ز هر گروه و ز هر پیشه و ز هر بیشه
ز هر سرای و ز هر خانه و ز هر برزن
به هر سیاق و به هر سیرت و به هر هنجار
به هر طریق و به هر عادت و به هر دیدن
ز برج و باره و ایوان و خاکریز و فصیل
ز پشت و پیش و بر و شیب و ایسر و ایمن
هم از میانه‌گزین‌کرد شش هزار دلیر
هژبر زهره و پولادوش و تیغ آژن
سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز
ببست راه شد آمد بر آن سپاه‌کشن
شه آفرین خدا خواند و رخش راند و کشید
بلارکی‌که به مرگ فجاست آبستن
کف آورید به لب از غضب بلی نه عجب
که چون بتوفد دریاکف آورد به دهن
بسا سرا که به صارم برید در مغفر
بسا دلاکه به ناوک درید در جوشن
خروش توپ دزآشوب شاه و لشکر خصم
همان حکایت لاحول بود و اهریمن
ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک
زمین معرکه شد کان سرخ بهرامن
بسی نرفت‌که از ترکتاز لشکر شاه
ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شیون
ز مویه چهرهٔ هریک چو رود آمویه
ز نیزه پیکر هریک به شکل پالاون
بسا سوار کزان رزمگه به‌ گاه‌ گریز
یم جان و غم تن بتاخت تا به ختن
بسا پیاده‌که در جوی و جر بخفت و هنوز
برون نکرد زنخدان ز چاک پیراهن
سپاه خصم ز پیش و سپاه شاه ز پی
چنان‌ که از عقب صید شیر صید افکن
هم آبت ر حشم بدان‌‌فت‌کای دلیر بکوب
هم آن ز قهر بدین‌ گفت‌ کای سوار بزن
ز بس‌گروههٔ زنبوره‌های تندر غو
ز بس‌گلولهٔ خمپارهای تنین ون
هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل
هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن
گمان من ‌که ز فرسوده استخوان ‌گوان
دمد ز خاک هری تا به روز حشر سمن
ازان سپس‌که ز میدان فرونشست غبار
ز آب دیدهٔ آن جاودان دود افکن
ملک پیاده شد و قبهٔ سرادق او
به هشتمین فلک آمد قرین نجم پرن
گسیل کرد به میمند و اندخود سپاه
سوی هزاره‌ گره از برای دفع فتن
ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای
که می‌نگشت‌ گرفتار قید و بند و شکن
همه شکسته‌دل و مستمند و زار و اسیر
ندیم حسرت و یار شجون و جفت شجن
بسی نشد که زمستان رسید و شیر سفید
فروچکید ز پستان ابر قیرآگن
هوا چو دیدهٔ شاهین سیاه گشت و شمید
سپید پرّ حواصل به‌ کوه و دشت و دمن
مهندسان قوی‌دست اوقلیدس رای
بساختند به فرمان شهریار زمن
مدینه‌یی چو مداین رزین و شاه گزین
گزید جای درو چون شعیب در مدین
ز کار شاه به افغان خدا رسید خبر
ژکید و بر رخش از غم چکید اشک حزن
گواژه راند به دستور خویش و از دل ریش
فغان کشید و برو طیره گشت کای کودن
نگفتمت ز پی جنگ ساز رنگ مکن
نگفتمت ز پی رزم تار عزم متن
بغاب شیر قدم درمنه به قوّت وهم
به آب بحر شناور مکن به دعوی ظن
ز خشم او دل دستور بردمید از جای
چنان‌که دود به نیروی آتش ازگلخن
بدو سرود که‌ ای تند خشم ‌کند زبان
عبث به خیره میاشوب و برمکوب ذقن
ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد
که‌خود خموش‌نشینی به گوشه‌یی چو وثن
کنون زمان علاجست نی زمان لجاج
یکی متاب سر از رسم و راه اهریمن
مرا به یاد یکی چاره آمدست شگرف
که تازه‌ گردد ازو جان جادوی جوزن
شنیده ام که سفیری ز انگلیس خدای
دو سال رفت‌ که سوی ری آمد از لندن
شگرف ‌دانش و بسیار دان و اندک‌ حرف
درازفکرت و کوته‌بیان و چرب‌سخن
کنون به سوی سفیر از پی شفاعت خویش
به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن
وسیله‌یی بگمار و رسیله‌یی بنگار
فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن
پیام ده‌ که ملک ‌گر گرفت ملک هری
عنان رخش نگیرد مگر به مُلک دکن
نه قندهار بماند به جای نه ‌کابل
نه بامیان نه لهاور نه غزنه نه پرون
ز صوبجات به گردون شود زفیر و نفیر
ز دیرجات به‌کیوان رود غریو غرن
نه ملک پونه بماند به جای نه سیلان
نه سومنات و نه ‌گجرات نه سرنگ و پتن
نه‌منگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی
نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه ‌کوکن
نه رامپور و نه احمد نگر نه تانیسر
نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن
همه بنادر هندوستان‌ کند ویران
چه بمبئی چه بنارس چه مجهلی چه و من
کند خراب اگر داکه است اگر کوچی
کند یباب اگر الفی است اگر الچن
هزار جان ‌کند اندر شکار پور شکار
ز خون روان‌ کند اندر بهار پور جون
چنان‌که آمد و نگذاشت در دیار هری
نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن
به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل
به هیچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن
تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی
زکاخ وکوخ هری بر هوارود هوزن
وزین‌ کرانه به شاه جهان پیام فرست
به عجز و لابه و لوشابه و فریب و شکن
که خسروا بد ما را جزای نیک فرست
کت از خدای به نیکی رساد پاداشن
نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما
مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من
گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر
درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن
به شرط آنکه سفیری زانگلیس خدای
شود به نزد تو ما را ز جرم بابیزن
زمان حرب سر آمد زبان چرب مگر
دهد دوباره به قندیل بختمان روغن
بسی درود بر اوگفت و بس دو رودبرو
ز دیده راند و ز دل چاک زد به پیراهن
ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف
ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن
بر او زبان ملک نرم ‌گشت و خاطر گرم
فراخ ‌کرد بر او تنگنای بند و شکن
به ری برید فرستاد و در رسید سفیر
دو گونه حال و مقال و دو رویه سرّ و علن
زبان مؤ الف گوی و روان مخالف جوی
بیانش حاجب خاطر، گمانش ساتر ظن
وزیر روس هم از پی بسان باد شمال
چمان به مخیم اقبال شاه راند چمن
سه روز پیشتر از پیک انگلیس خدای
ز ری رسید چنان کز سپهر سلوی و من
رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا
ضمیر روشنش از نور آفتاب اعلن
زبان و روی و دل و جان و دیده جانب شاه
عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابین
چو مرزبان هری را بهانه شد سپری
سفیر آمد و بگذشت دور حیلت و فن
ز جنگ مدّتی آسوده‌ کامران بوده
کشیده رطل امان و چشیده طعم و سن
سفیر یار و ملک مهربان و حرص فزون
حصارِ سخت و سپه‌چست و ملک استرون
بهار آمده دی رفته خاطر آسوده
ز دردِ بَرد و عذاب خمول و سِجن شجن
به جای ابر به‌کهسار پشته پشته‌گیاه
به جای برف به‌گلزار توده توده سمن
فضای باغ معنبر ز اقحوان و عرار
هوای راغ معطر ز ضیمران و ترن
دمن چو روضهٔ خضرا ز برگ سیسنبر
چمن چو بیضهٔ بیضا ز شاخ نستروَن
شکست ساغر پیمان و از خمار غرور
دلش به سینه بجوشید همچو باده به دن
به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف
به چاره تیر فکندن ‌گرفت چون بیهن
ملک ز خشم بتوفید و لب‌ گزید و گزید
سنانگذار سپاهی قرینه با قارن
همش ز خشم دو چشم آل گ‌‌شته چون لاله
همش ز قهر دو رخ سرخ‌‌ گشته چون رویین
مثال داد که از هر کرانه پره زنند
به‌گرد باره هژبرافکنان شیرشکن
یلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند
به شهربند هری از چهار جانب و جَن
چهار برج زنند از چهار سوی حصار
هزار بار ز نه بارهٔ سپهر اتقن
درون هر یک ‌گردان کمین ‌کنند و زنند
شراره بر دم آن مارهای مهره‌فکن
مگرکه باره شد رخنه رخنه چون غربال
مگرکه قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن
درافکنند به دز تیر چرخ و کشکنجیر
برآورند عدو را دمار از میهن
شگرف‌کندهٔ آن باره را بیندایند
به‌لای و لوش و نی‌و نال و خار و خاشه و شن
به مرزبان هری تنگ شد جهان فرخ
چو کام اژدر بهمن‌ربای‌، بر بهمن
سفیر آمد و سوگند خورد و لابه نمود
چنان‌ که شغل شفیعست و رسم بابیزن
به جهدهای مین بست عهدهای متین
بیان ز شکر احلّی زبان و موم الین
که مرزبان هری یابد ار ز شاه امان
سپس به پایه ی تخت شه آرم از مأمن
شه از سفیر پذیرفت آنچه ‌گفت و نهفت
بر او گماشت رقیبی همه فراست و فن
سفیر رفت‌و نکرد آنچه‌گفت و یک‌دوسه روز
بماند و زهر بیفزودشان به چرب ‌سخن
ره جدال نمود و در نوال‌گشود
گهر به طشت ببخشود و سیم و زر به لگن
به روز چارم برگشت و دیده‌بان ملک
به شه چگونگی آورد و کار شد روشن
ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفیر
که می بر آتش سوزنده برزنی دامن
به لاغ ‌گفت‌ که یا حبذا به لاغ مبین
زهی رسالت مطبوع و رای مستحسن
چو هست رای دورنگی دگر درنگ مکن
سر وفاق نداری در نفاق مزن
سفیر راستی آورد و عرضه‌کرد به شاه
که‌ای به خصم و ناخوشتر از جحیم جهن
خلاف مصلحت ملک ماست فتح هری
که می‌بزاید ازین فتح صدهزار شکن
نخست باید بستن مسیل چشمهٔ آب
که رفته رفته شود چشمه سیل بنیان‌کن
بسا نحیف نهالا که ‌گر نپیراییش
فضای باغ فروگیرد از فروع و فنن
ملک‌شنفت و برآشفت زانچه‌‌ گفت و نهفت
ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن
سفیر طیره و شرمنده بازگشت به ری
سه روز ماند و ز ری رخش راند زی ارمن
پیام داد به فرمانروای هند که ‌کار
تباه‌گشت و نشد چیره بر سروش اهرن
سفینه‌یی ‌دو سه لشکر به‌ شهر فارس فرست
مگرکه شاه عنان بازدارد از دشمن
ملک‌بماند و سپه‌خواند و زر فشاندو نشاند
ز جان جیش به جلاب عیش جوش محن
بسی نرفت که افغان خدا ز سختی کار
فغان ‌کشیده پی چاره‌ گشت دستان‌زن
گسیل‌کرد بزرگان و موبدان و ردان
به نزد شاه جهان با حنین و مویه و هن
کنار هریک از آب چشم چون چشمه
درون هریک از باد سرد چون بهمن
شرارهٔ سخط پادشاه زبانه‌کشید
ز خشک ربشی آن خشک‌مغزتر دامن
چه‌‌گفت‌‌گفت‌که‌هان نوبت گذشت گذشت
زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن
که ناگهان خبر آمد به شه ز خطهٔ فارس
که انگلیس خداکرد ساز شور و فتن
به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه
همه مصالح پیکار در وی آبستن
سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ
بزرگ ‌کرده شکم چون زنان آبستن
ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود
چو لهو باده‌گسار از نوای زیرافکن
به خویش گفت به عزمست افتخار ملوک
نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ‌ کهن
به آب و گل ندهد دل ‌کراست هوش و خرد
به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن
همه ستایش مرد از صفات مرد بود
برای روشن و عزم درست و خلق حسن
کنون ‌که بوم و بر خصم شد خراب و یباب
جهان به دیدهٔ او تیره شد چون پرّ پَژَن
بجا نماند جز این یک به‌دست خاک خراب
که اندرو سزد ار آشیان ‌کند کوکن
به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری
مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن
مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا
زمخت‌ گشته چو گیمخت تن ز شوخ و درن
دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب
پی تکاورشان سوده از شقاق و عرن
به مویشان همه بینی غبار جای عبیر
به جسمشان همه یابی هزال جای سمن
بویژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت
سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن
همه صحایف آفاق را بیاهارد
دمنده ابر سیاه از سپید آمولن
و دیگر آنکه ببینیم‌کانگلیس خدای
بروکه چیره بود آسموغ یا بهمن
قضای عهد کند یا به ‌کینه جهد کند
فریشته است مر او را دلیل یا اهرن
اگر به صلح ‌گراید به پادشاه جهان
عنان رزم بتابیم از سکون سنن
و گر نبرد نماید بزرگ بارخدای
بر آنچه حکم‌ کند عین رحمت ست و منن
عروس فتح و ظفر تا که را کشد در بر
شَموس جاه و خطر تا کرا نهد گردن
کنون به دعوی رای رزین و فکر متین
بری چمیم چو موسی به وادی ایمن
به پای تخت سپاریم رخت تا لختی
برون ز سختی آساید و درون ز شکن
سپس خدیو برین رای دل نهاد و بخواست
کمانکشان کمین دار را ز هر مکمن
به میرکابل و سردار قندهار نبشت
شگرف‌نامه‌یی از رنگ و بوی مینو ون
ز بس لآلی مضمون سطور او دریا
ز بس جواهر مکنون شطور او معدن
به سیم ساده پریشیده عنبر سارا
به لوح نقره طرازیده نافهٔ ادمن
حدیث رفته و آینده برشمرد و نمود
رموز پیش و پس راز خویش را معلن
مهین سلالهٔ سردار قندهار که هست
به ‌تخت ‌و بخت‌جوان و به اسم و رسم ‌کهن
ببرد همره خویش از هرات جانب ری
به‌ هرچه ‌خواست ‌نه ‌لا‌ گفت‌ در جواب نه لن
نویدنامه به هرجا نوشت و زآمدنش
بسا رمیده رواناکه آرمید به تن
امیرزاده فریدون ‌که شکر شاه جهان
به عهد مهد سرودی‌نشسته لب ز لبن
بر آن سرست‌ که بر جای زر فشاند سر
برین نوید و به وجد آیدش ز شوق بدن
ز شوق درگه شاهش همی بجنبد مهر
چو جان مرد مسافر ز آرزوی وطن
شها مها ملکا ملک‌پرورا ملکا
تویی‌که جنگ تو از یاد برده جنگ پشن
ستایش تو به ذات تو و محامد تست
نه از فزونی سامان و شارسان و شتن
نه وصفت اینکه مکلل بود ترا اکلیل
نه مدحت اینکه مغرق بود تو را گرزن
به بوی دلکش خود مفتخر بود عنبر
به طیب طینت خود معتبر بود لادن
به نور خویش بود آفتاب عالمگیر
به زور خویش بود شیر غاب صیدافکن
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن
ستایش تو به ملک هری بدان ماند
که تاکسی بستاید اویس را به قرن
ز فتح مکه نگویدکسی ثنای رسول
ثنای او همه از حسن‌سیرتست و سنن
به آب و تاب ‌گهر را همی نهند سپاس
نه زین‌ قبلی‌ که به عمان در است یا به عدن
ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ
نه زینکه‌هست مر او را ز زر و سیم لگن
تو عزم خویش‌ همی خواستی نمود عیان
به خسروان جهانگیر و مهتران زمن
هری گرفت نمی‌خواستی ز بهر خراج
که صد خراج هری باشدت‌کهین داشن
چو هست عزم جهانگیر گو مباش هری
نه آخرش همه فرکند کردی و فرکن
به حیله‌ای‌ که عدو کرد می‌مباش دژم
که ‌کار خنجر برنده ناید از سوزن
حدیث صلح حدیبیه را به بوسفیان
یکی بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن
همان‌حکایت‌ صفین بخوان و حیلهٔ عمرو
که ‌کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن
نه برتری ز پیمبر بباش و لاتیاس
نه بهتری ز محمد بمان و لاتحزن
یکی بخوان و بخند از سرور چون سوری
یکی ببین و ببال از نشاط چون نوژن
بدین قصیدهٔ غرا یکی ببین ملکا
که با قبول تو گیتی نیرزدش به ثمن
به هرکجاکه شود جلوه‌گر برندگمان
که راست تازه‌عروسی بود به شکل و فتن
ولی دو عیب نهانیش هست و گویم از آنک
رواست‌ گفتن عیب عروس نزد ختن
نخست آنکه قوافی به چند جای در او
مکررست چو انعام‌شاه در حق من
اگرچه زین قبلش شکر لازمست ازآنک
همی به شکر فزاید چو برفزود منن
دوم قوافیش ار یک دو جا خشن نشگفت
کنند جامه‌گدایان به‌جای خز ز خشن
ازین ‌دو عیب چو می‌بگذری به‌ خازن غیب
که نطق ناطقه در مدح او بود الکن
وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه
چنین درازی دلکش ز کوتهی احسن
بدین چکامهٔ دلکش رواست قاآنی
و ان یکاد دمندت همی به پیرامن
مثل بود به جهان تا حدیث دعد و رباب
سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن
دوام ملک خداوند تا هزاران‌اند
بقای بخت شهنشاه تا هزاران ون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۰ - در ستایش یکی از سرداران ولیعهد مبرور فرماید
امین داور و دارا معین ملت و ایمان
یمین کشور و لشکر ضمین ملکت و هامان
قوام ملت احمد نظام مذهب جعفر
معاذکشور دارا ملاذ لشکر خاقان
نگین خاتم دولت مکین مسد شوکت
تکین‌کشور همت‌طغان ملکت احسان
قوام‌کشور صاحبقران و قائدگیتی
ظام لشکر عباس شاه و ناظم ‌گیهان
هجوم لشکر او را علامت آمده محشر
زمان دولت او را قیامت آمده پایان
قطاس رایت او را که‌ کلاله ساخته حورا
عقاص پرچم او را غلاله ساخته غلمان
عقاب صول او را نوایب آمده مخلب
هژبر سطوت او را حوادث آمده دندان
به‌صحن گلشن جودش نرسته غنچه ی ضنت
به ‌گرد مرکز ذاتش نگشته پرگر عصیان
کمند چینی او را ستاره آمده چنبر
سمند ختلی او را زمانه آمده میدان
به پیش صارم برٌان او چه خار و چه خاره
به نزد بیلک پرّان او چه برد و چه خفتان
پرند حادثه سوزش فنای خرمن فتنه
خدنگ نایبه‌توزش بلای دودهٔ طغیان
حسام هندی او را منیه آمده جوهر
سهام‌توزی او را بلیّه آمده پیکان
به وقعه خنجر قهرش بریده حنجر ضیغم
به پهنه دهرهٔ خشمش دریده زهرهٔ ثعبان
سپاه شوکت او را ستاره مهچهٔ رایت
سرای دولت او را مجره شمسهٔ ایوان
جهان‌ دانش و جود ای ز وصف‌ ذات تو عاجز
ضمیر اخطل و اعشی روان صابی و حسان
ز ابر دیدهٔ‌ کلگ تو صفحه مخزن ‌گوهر
ز برق خندهٔ تیغ تو پهنه معدن مرجان
غلام عزم تو صرصر مطیع رای تو اختر
یتیم دست تو گوهر اسیر طبع تو عمان
نسیم‌گلشن مهرت فنای‌ گلشن جنت
سموم آتش قهرت بلای ساحت نیران
هر آنچه حاصل‌ گیتی به پیش جود تو اندک
هرآنچه مشکل عالم به نزد رای تو آسان
کمینه خادم خدمتگران بزم تو زهره
کهینه چاکر خنجرکشان رزم تو کیوان
سموم صرصر قهرت خمود آتش دوزخ
زلال‌ کوثر لطفت زوال چشمه ی حیوان
کف تو آفت گوهر لب تو آتش شکر
رخ تو قتنهٔ اختر دل تو مظهر ایمان
برنده تیغ تو مهر و عدوی جاه تو شبنم
درنده رمح تو ماه و حسود قدر تو کتان
چه لابه پیش تو آرم ز جور اختر ریمن
چه شکوه پیش تو آرم ز دورگنبدگردان
ز بخت ‌خو‌د شده‌شاکی به‌روز خو‌د شده باکی
ز رنج خود شده حاکی به حال خو‌د شده حیران
نه زخم ‌کلفت او را بغیر مهر تو مرهم
نه درد محنت او را به غیر لطف تو درمان
ولی قدر تو بادا هماره همسر شادی
عدوی جاه تو بادا همیشه پیرو خذلان