عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۱
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۲
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۳
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۷
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۹
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۰
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۷
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۷
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۰
خزان رنگ زردم را، میِ نابی نشد روزی
کسی را همچو من، گلگشت مهتابی نشد روزی
چرا باید امانت دار دنیای دنی باشم؟
ز جنس عاریت، شادم که اسبابی نشد روزی
تمنّا بود دل را، جلوه های خانه پردازت
خراب آباد ما را، وصل سیلابی نشد روزی
از آن تیغی که، گلگون است خاک از فیض احسانش
گلوی تشنه ام را، قطره ی آبی نشد روزی
کسی را همچو من، گلگشت مهتابی نشد روزی
چرا باید امانت دار دنیای دنی باشم؟
ز جنس عاریت، شادم که اسبابی نشد روزی
تمنّا بود دل را، جلوه های خانه پردازت
خراب آباد ما را، وصل سیلابی نشد روزی
از آن تیغی که، گلگون است خاک از فیض احسانش
گلوی تشنه ام را، قطره ی آبی نشد روزی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴۴
اگر نه در جهان سرچشمه ی حیوان بود معنی
چرا در ظلمت آباد رقم، پنهان بود معنی؟
به معنی محرمان، افشانده اند از لفظ دامان را
سخن چون ساحل است و بحر بی پایان بود معنی
ز معنی، لفظ می سازد مُسَخَر مُلک دلها را
سلیمان سخن را خاتم فرمان بود معنی
بقا چون گل نمی داند، حیات صورت آرایان
به معنی آشنا شو، ملک جاویدان بود معنی
چرا در ظلمت آباد رقم، پنهان بود معنی؟
به معنی محرمان، افشانده اند از لفظ دامان را
سخن چون ساحل است و بحر بی پایان بود معنی
ز معنی، لفظ می سازد مُسَخَر مُلک دلها را
سلیمان سخن را خاتم فرمان بود معنی
بقا چون گل نمی داند، حیات صورت آرایان
به معنی آشنا شو، ملک جاویدان بود معنی
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۷ - دربارهٔ پدر دانشمند خود سروده است
آذین چو کلام کلک بندد
تا در عدن به سلک بندد
دامان نفس، غبار دل روفت
چون نوبت نطق، کوس را کوفت
طغراکش همّت سرافراز
عنوان صحیفه کرد آغاز
از نام بلند مطلع نور
بر لوح کهن کتاب مسطور
والا پدر من است و استاد
اورنگ نشین ملک ارشاد
دریاکش لجۤهٔ فتوت
سرمایهٔ مردی و مروّت
عیسی نفس معارف اندیش
خورشید افاضتِ ملک کیش
نیرو ده خسروان معنی
جان سخن و روان معنی
آن فارس فکرت فلک سیر
دانای رموز منطق الطّیر
آن مردم چشم رهنمایی
سر حلقهٔ بینش آزمایی
سرمایه دِهِ گهرفروشان
دریاکش بزم باده نوشان
حلامه رسد؟! بنای گیتی
خورشید بلند رای گیتی
پرگار نِهِ رواق گردون
بیجاده دِهِ نطاق گردون
بوطالب هاشمی چو بگذشت
بوطالب زاهدی عیان گشت
او نصرت احمد آنچنان کرد
این خدمت ملّتش به جان کرد
خمخانه کش شراب دانش
سرچشمه گشای آب دانش
ای خاتمهٔ خردپژوهان
سرخیل محمّدی شکوهان
مهر از تو به پرتو اکتسابی
زو ذرگی، از تو آفتابی
فیض سحری به من دمیدی
صبحم ز شب سیه بریدی
رفتیّ و گذاشتی نژندم
از ناله چو نای بندبندم
بی عزّ عنایتت فقیرم
بی سایهٔ تو یتیم میرم
از مرکز خاکدان برونی
چون مردمی از جهان برونی
رفتی تو و پای سعی خفتم
تایخ وفات 《 خضر 》 گفتم
افزون بود از حد تناهی
بر روح تو رحمت الهی
از کوثر رحمتی قدح نوش
این سوخته را مکن فراموش
این خامه که ترجمان معنی ست
وصاف خدایگان معنی ست
سلطان محققان عالم
استاد افاضل معظّم
برهان الحق و الحقیقت
سلطان الشّرع و الطّریقت
چون بحر، محیط خوشدم، دل
در مدحت حجه الافاضل
آن خاتم مبران صادق
برهان حقیقت الحقایق
شهر دل و شهریار حکمت
اورنگ نشین اوج رفعت
خورشید هنر، حکیم مطلق
علّامهٔ دهر، حجهٔ الحق
حلال رموز باستانی
مفتاح کنوز آسمانی
او صادق و من به مدح صادق
تنها به ستایش، اوست لایق
ای مجمل ما ز تو مفصّل
صبح دومی و عقل اول
ای خضر سبکروان مینو
مشایی موکبت ارسطو
ای چشم و چراغ آفرینش
عین الشرف و سواد بینش
نطقم که چو آب زندگانی ست
وین سینه که مخزن معانی است
این خاطر روشن گهر سنج
این حربه سنان شایگان گنج
یک رشحه ز بحر بی کران است
از تربیت خدایگان است
نتوانم ادای حق نعمت
بر خاک تو بارد ابر رحمت
تا در عدن به سلک بندد
دامان نفس، غبار دل روفت
چون نوبت نطق، کوس را کوفت
طغراکش همّت سرافراز
عنوان صحیفه کرد آغاز
از نام بلند مطلع نور
بر لوح کهن کتاب مسطور
والا پدر من است و استاد
اورنگ نشین ملک ارشاد
دریاکش لجۤهٔ فتوت
سرمایهٔ مردی و مروّت
عیسی نفس معارف اندیش
خورشید افاضتِ ملک کیش
نیرو ده خسروان معنی
جان سخن و روان معنی
آن فارس فکرت فلک سیر
دانای رموز منطق الطّیر
آن مردم چشم رهنمایی
سر حلقهٔ بینش آزمایی
سرمایه دِهِ گهرفروشان
دریاکش بزم باده نوشان
حلامه رسد؟! بنای گیتی
خورشید بلند رای گیتی
پرگار نِهِ رواق گردون
بیجاده دِهِ نطاق گردون
بوطالب هاشمی چو بگذشت
بوطالب زاهدی عیان گشت
او نصرت احمد آنچنان کرد
این خدمت ملّتش به جان کرد
خمخانه کش شراب دانش
سرچشمه گشای آب دانش
ای خاتمهٔ خردپژوهان
سرخیل محمّدی شکوهان
مهر از تو به پرتو اکتسابی
زو ذرگی، از تو آفتابی
فیض سحری به من دمیدی
صبحم ز شب سیه بریدی
رفتیّ و گذاشتی نژندم
از ناله چو نای بندبندم
بی عزّ عنایتت فقیرم
بی سایهٔ تو یتیم میرم
از مرکز خاکدان برونی
چون مردمی از جهان برونی
رفتی تو و پای سعی خفتم
تایخ وفات 《 خضر 》 گفتم
افزون بود از حد تناهی
بر روح تو رحمت الهی
از کوثر رحمتی قدح نوش
این سوخته را مکن فراموش
این خامه که ترجمان معنی ست
وصاف خدایگان معنی ست
سلطان محققان عالم
استاد افاضل معظّم
برهان الحق و الحقیقت
سلطان الشّرع و الطّریقت
چون بحر، محیط خوشدم، دل
در مدحت حجه الافاضل
آن خاتم مبران صادق
برهان حقیقت الحقایق
شهر دل و شهریار حکمت
اورنگ نشین اوج رفعت
خورشید هنر، حکیم مطلق
علّامهٔ دهر، حجهٔ الحق
حلال رموز باستانی
مفتاح کنوز آسمانی
او صادق و من به مدح صادق
تنها به ستایش، اوست لایق
ای مجمل ما ز تو مفصّل
صبح دومی و عقل اول
ای خضر سبکروان مینو
مشایی موکبت ارسطو
ای چشم و چراغ آفرینش
عین الشرف و سواد بینش
نطقم که چو آب زندگانی ست
وین سینه که مخزن معانی است
این خاطر روشن گهر سنج
این حربه سنان شایگان گنج
یک رشحه ز بحر بی کران است
از تربیت خدایگان است
نتوانم ادای حق نعمت
بر خاک تو بارد ابر رحمت
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۱۰ - در مخاطبهٔ نفس و خاتمهٔ کتاب گوید
دریاب حزین، که در چه کاری
روی دل خویش با که داری
چل سال ز عمر بی وفا رفت
تن ماند ز جنبش و قوا رفت
بگذشت بهار زندگانی
برخاست نسیم مهرگانی
افسرد، گل نشاط در سر
زین شاخ نه برگ ماند و نه بر
قد، روی نهاده در خمیدن
تنگ آمده گوش از شنیدن
نور نظرت غبارناک است
چشم تو، چو دام زیر خاک است
از موی تو گشته تیرگی دور
بر مشک نشسته، گرد کافور
شب رفت، بس است آرمیدن
هین نیر شیب در دمیدن
بردار سری ز خواب غفلت
بگذار ز کف شراب غفلت
جنبید ز جای مرغ و ماهی
برخیز ز خواب صبحگاهی
خوابت، طرّار چشم بندی ست
در پیش گریوه بلندی ست
مگذار که بینشت رباید
بشتاب که ره به منزل آید
برخیز که عمر رفت در خواب
این یک نفسی که مانده دریاب
بگذار حدیث و لب فروبند
خاموش نشین، فسانه تا چند؟
آخر نه درای کاروانی
تا کی چو درای در فغانی؟
طنبور تنت گسسته تار است
مضراب، به دست رعشه دار است
نی در رگ ترهات بشکن
بفکن قلم و دوات بشکن
بنشین و به اشک عذرخواهی
از چهره ى جان بشو سیاهی
غافل منشین گرت بود هش
دیویست زمانه آدمی کش
دم را به شمردگی برآور
عمر تو دمیست، خوش سرآور
بر عرش زدی لوای خامه
زین نامهٔ عنبرین شمامه
با کلک تو جان جاودانی ست
سرچشمهٔ آب زندگانیست
ماهی پیکر تپد بر آذر
در خاک ز حسرتش سکندر
چون خضر، خجسته طالعی کو؟
تا تر سازد لبی ازین جو
در قصر سخن نبود رونق
رونق ز تو یافت، این خُوَرنَق
پیچیده به چرخ، بانگ کوست
ناهید دهد به خامه، بوست
بر نقد سخن، ز خوش نوایی
زد کلک تو سکّهٔ روایی
با زر چه کند حسود حامل
کاسد نشود عیار کامل
نازم این نقد موهبی را
کاشکسته درست مغربی را
بادا به فلک چو مهر تابان
پیوسته، جهان فروز و رخشان
از اوج شرف، مباد افولش
بخشد دل مقبلان قبولش
روی دل خویش با که داری
چل سال ز عمر بی وفا رفت
تن ماند ز جنبش و قوا رفت
بگذشت بهار زندگانی
برخاست نسیم مهرگانی
افسرد، گل نشاط در سر
زین شاخ نه برگ ماند و نه بر
قد، روی نهاده در خمیدن
تنگ آمده گوش از شنیدن
نور نظرت غبارناک است
چشم تو، چو دام زیر خاک است
از موی تو گشته تیرگی دور
بر مشک نشسته، گرد کافور
شب رفت، بس است آرمیدن
هین نیر شیب در دمیدن
بردار سری ز خواب غفلت
بگذار ز کف شراب غفلت
جنبید ز جای مرغ و ماهی
برخیز ز خواب صبحگاهی
خوابت، طرّار چشم بندی ست
در پیش گریوه بلندی ست
مگذار که بینشت رباید
بشتاب که ره به منزل آید
برخیز که عمر رفت در خواب
این یک نفسی که مانده دریاب
بگذار حدیث و لب فروبند
خاموش نشین، فسانه تا چند؟
آخر نه درای کاروانی
تا کی چو درای در فغانی؟
طنبور تنت گسسته تار است
مضراب، به دست رعشه دار است
نی در رگ ترهات بشکن
بفکن قلم و دوات بشکن
بنشین و به اشک عذرخواهی
از چهره ى جان بشو سیاهی
غافل منشین گرت بود هش
دیویست زمانه آدمی کش
دم را به شمردگی برآور
عمر تو دمیست، خوش سرآور
بر عرش زدی لوای خامه
زین نامهٔ عنبرین شمامه
با کلک تو جان جاودانی ست
سرچشمهٔ آب زندگانیست
ماهی پیکر تپد بر آذر
در خاک ز حسرتش سکندر
چون خضر، خجسته طالعی کو؟
تا تر سازد لبی ازین جو
در قصر سخن نبود رونق
رونق ز تو یافت، این خُوَرنَق
پیچیده به چرخ، بانگ کوست
ناهید دهد به خامه، بوست
بر نقد سخن، ز خوش نوایی
زد کلک تو سکّهٔ روایی
با زر چه کند حسود حامل
کاسد نشود عیار کامل
نازم این نقد موهبی را
کاشکسته درست مغربی را
بادا به فلک چو مهر تابان
پیوسته، جهان فروز و رخشان
از اوج شرف، مباد افولش
بخشد دل مقبلان قبولش
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱ - فرهنگ نامه
به نام نگارنده هست و بود
فرازندهٔ این رواق کبود
سر داستان، نام فرخنده ای ست
که عقل از ثنایش فروماندهایست
خرد در کوی کوتهی و کمی ست
زبان روستازادهٔ اعجمی ست
سپاسش نشاید به اندیشه گفت
به خس، کی توان کوه البرز سفت؟
خردگر چه خضر بیابان بود
سراسیمهٔ راه یزدان بود
دل و جان اگر دانش آسا بود
همین بس که خود را شناسا بود
ازل تا ابد گر به بالا پرد
ز حدّ خود اندیشه برنگذرد
طلسم حقیقت نباید شکست
حصاری بود، در گهر هر چه هست
به بینش قدم را درین کهنه دِه
اگر مرد راهی به اندازه نِه
نیابی خدا را به جویندگی
بکش پا، ز بیهوده پویندگی
مپوی و چو آب گهر تازه باش
اگر خودشناسی، به اندازه باش
تو را برتر از حد خود، راه نیست
که نقش از نگارنده، آگاه نیست
جهولی، به گرد فضولی مگرد
ز جاهل فضولی ست، کردار سرد
فضولی کند قطره را منفصل
فراخ است دریا و تو تنگدل
شعور تو، ای پای بستِ غرور
یکی کور موش است و تابنده هور
کند خیرگی دیدهٔ جان تو
عدم زاده است آخشیجان تو
خبر نیست امروز را از پریر
جوان نیست تاریخی چرخ پیر
کجا تار ممکن به واجب تند؟
لعاب عناکب، ذباب افکند؟
عبث دام در راه عنقا مکش
زیاد، از گلیم خودت پا مکش
نه پیداست راه و تویی طفل دی
درین ورطه، گولی به از بخردی
به این خیرگی خوش عنانی مکن
زبان بسته ای، ترجمانی مکن
پی مصطفی گیر، اگر می روی
ره راست این است اگر بگروی
فرازندهٔ این رواق کبود
سر داستان، نام فرخنده ای ست
که عقل از ثنایش فروماندهایست
خرد در کوی کوتهی و کمی ست
زبان روستازادهٔ اعجمی ست
سپاسش نشاید به اندیشه گفت
به خس، کی توان کوه البرز سفت؟
خردگر چه خضر بیابان بود
سراسیمهٔ راه یزدان بود
دل و جان اگر دانش آسا بود
همین بس که خود را شناسا بود
ازل تا ابد گر به بالا پرد
ز حدّ خود اندیشه برنگذرد
طلسم حقیقت نباید شکست
حصاری بود، در گهر هر چه هست
به بینش قدم را درین کهنه دِه
اگر مرد راهی به اندازه نِه
نیابی خدا را به جویندگی
بکش پا، ز بیهوده پویندگی
مپوی و چو آب گهر تازه باش
اگر خودشناسی، به اندازه باش
تو را برتر از حد خود، راه نیست
که نقش از نگارنده، آگاه نیست
جهولی، به گرد فضولی مگرد
ز جاهل فضولی ست، کردار سرد
فضولی کند قطره را منفصل
فراخ است دریا و تو تنگدل
شعور تو، ای پای بستِ غرور
یکی کور موش است و تابنده هور
کند خیرگی دیدهٔ جان تو
عدم زاده است آخشیجان تو
خبر نیست امروز را از پریر
جوان نیست تاریخی چرخ پیر
کجا تار ممکن به واجب تند؟
لعاب عناکب، ذباب افکند؟
عبث دام در راه عنقا مکش
زیاد، از گلیم خودت پا مکش
نه پیداست راه و تویی طفل دی
درین ورطه، گولی به از بخردی
به این خیرگی خوش عنانی مکن
زبان بسته ای، ترجمانی مکن
پی مصطفی گیر، اگر می روی
ره راست این است اگر بگروی
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۵ - ستایش خاقان سخن
سخن گوهر لجّهٔ سرمدی ست
بهین حجّت معجز احمدی ست
سخن چشمهٔ زندگانی بود
سخن نعمت جاودانی بود
سخن را به فرق سپهر افسری ست
به عالم، سخن سنج را سروری ست
زگنج سخن مایه دار است دل
چو نبود سخن، دل بود مشتِ گل
سخن گوهر و ابر نیسان دل است
سخن هدهد است و سلیمان دل است
به نطق، آدمی زاده انسان بود
حریف زبان بسته، حیوان بود
ولیکن نه هرکس سخن گستر است
بسا لب، که خاموشیش درخور است
شراب ار نداری به خم، پرمجوش
چو گوهرفروشی ندانی، خموش
ز آواز گردد عیان، حالها
خوشا حال سربستهٔ لال ها
بهین حجّت معجز احمدی ست
سخن چشمهٔ زندگانی بود
سخن نعمت جاودانی بود
سخن را به فرق سپهر افسری ست
به عالم، سخن سنج را سروری ست
زگنج سخن مایه دار است دل
چو نبود سخن، دل بود مشتِ گل
سخن گوهر و ابر نیسان دل است
سخن هدهد است و سلیمان دل است
به نطق، آدمی زاده انسان بود
حریف زبان بسته، حیوان بود
ولیکن نه هرکس سخن گستر است
بسا لب، که خاموشیش درخور است
شراب ار نداری به خم، پرمجوش
چو گوهرفروشی ندانی، خموش
ز آواز گردد عیان، حالها
خوشا حال سربستهٔ لال ها
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۶ - در گشایش این نامهٔ نامی گوید
شکست استخوان، طبع اندیشه زای
به دندانهٔ کلک پولاد خای
که اندیشه، جادونگاری گرفت
بنای سخن استواری گرفت
ز صد چشمه خون بیش، پیمود دل
که شد صفحه ام رشک چین و چگل
به دل، کاوش دیده نگذاشت نم
که گوهر فرو ریخت، ابر قلم
خرد دفتر جزء و کل را گشود
که اندیشه، کلک آزمایی نمود
به ییچ و خم فکر، عمری گذشت
که خاطر خداوند سررشته گشت
ز معنی، دلم جام جمشید زد
نیم، زخمه بر ساز ناهید زد
حزین، زلف معنی ست در مشت باد
به این تار، کلک خوش انگشت باد
رسایی ده، آوای اندیشه را
فراسوده مگذار این بیشه را
به دندانهٔ کلک پولاد خای
که اندیشه، جادونگاری گرفت
بنای سخن استواری گرفت
ز صد چشمه خون بیش، پیمود دل
که شد صفحه ام رشک چین و چگل
به دل، کاوش دیده نگذاشت نم
که گوهر فرو ریخت، ابر قلم
خرد دفتر جزء و کل را گشود
که اندیشه، کلک آزمایی نمود
به ییچ و خم فکر، عمری گذشت
که خاطر خداوند سررشته گشت
ز معنی، دلم جام جمشید زد
نیم، زخمه بر ساز ناهید زد
حزین، زلف معنی ست در مشت باد
به این تار، کلک خوش انگشت باد
رسایی ده، آوای اندیشه را
فراسوده مگذار این بیشه را
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۲ - در نصیحت و بی وفایی دهر گوید
ز افسون چرخِ دریده دهل
چرا ای تهی مغز، خندی چو گل؟
فریبا نگردی به ریو و فنش
بیندیش از خوی اهریمنش
ز قصّاب، پروردن گوسپند
نه جای امید است، برگیر پند
به دستان، فسون سازی روزگار
نه جای غرور است ای هوشیار
به نیرنگ گیتی چه دلبستگی ست؟
به این مهربانی بباید گریست
تسلی به اضداد هاروت فن
به تیغ جدایی ببرّد کفن
درین هفت خوان سپنج اعتبار
نه رستم بپاید، نه اسفندیار
درین عاریتگاه آشوب زای
نه مزدک بماند نه سلمان به جای
چو بهرام خنجر زند بر فسان
نه شیرویه داند، نه نوشیروان
چو دوران دهد جام صافیّ و دُرد
نه پیران شناسد، نه گودرز گُرد
برآرد چو شیر اجل سر ز غاب
نه ایرج گذارد، نه افراسیاب
درین بزم پهناور دور غور
نگرتا چه پیمود ساقیّ دور
ببین کز کمین، ارقم روزگار
چه کین آوری کرد با یار غار
به کین، چون ببندد کمر آسمان
چه سبّوحیان و چه صبّاحیان
رسد تا به گردون، اگر آب تیغ
جهان را چه باک از فسوس و دریغ
به اختر درین طارم امّید نیست
که قسطا و باقل، به چشمش یکی ست
بلند است ازین دخمه هر سو غریو
نه گشواد را شاد دارد نه گیو
حوادث، چو بازو گشاید به صید
نه رحم آورد بر جحی نه جنید
ازین گرد خوان مه و آفتاب
نه اشعب، نه مصعب شود کامیاب
نه بوذر بیاسود و نه ابن عاص
جهان رستخیز است و ایَنَ المناص
زمانه پر از ریو و افسون بود
فریبا، نه بخرد که مجنون بود
ازین چرخ دولابی عمرکاه
تن آسایی و کامیابی مخواه
به تن پروری، فکر آب و علف
کند جاودانی روان را تلف
تو خود آدمی زاده ای در نهاد
خر است آنکه دنبال شهوت فتاد
درشتی مکن، ای نکوهیده رای
به نرمش کند قطره در سنگ جای
چه خوش گفت، دهقان خم دیده پشت
که سوهان روح است، خوی درشت
نه ای گر نظام جهان را به کار
به تنها روی بگذران روزگار
به عزلت، بگیر از جهان گوشه ای
سرانجام کن، راه را توشه ای
مشو ای سبکسار آشفته کار
به این خفته شکلان دل مرده، یار
صباح رحیل است، بیدار باش
به اغیار ایمن تر از یار باش
نمی گویمت، از تُرش خو بترس
ز بیگانه آشنارو بترس
وگر ناگزیرت بباید رفیق
رفیقی گزین، رهنمای طریق
اگر دولت و کیش باید تو را
رفیقی به از خویش باید تو را
وگر دست ندهد تو را این رفیق
کناری گزین، فارغ از این فریق
ز من بشنو ای یار غفلت گرای
یکی نکته هوشیاری فزای
که فرسودهٔ روزگاران منم
حریف خزان و بهاران منم
فزون، چون ز قسمت نیاید به دست
زنی بر به هم از چه بالا و پست؟
ز دل، نقش آز و هوس می تراش
ابا قسمت خویش خرسند باش
خداوند از آن بنده شادان بود
که راضی به کردار یزدان بود
حَدِ خویش را، پاس دار ای پسر
سبکسر به خواری درآید به سر
نیارد زغن، لحن بلبل سرود
به تقلید، نتوان هنرمند بود
که تقلید را هست در مشت، باد
کف خاک بر فرق تقلید باد
سخن از رَهِ برق سیران مگوی
ابر لاشه خر، از پی ما مپوی
گرانان این آب و گل دیگرند
سبکبال سیران دل، دیگرند
دلی گر نداری مسیحا نفس
نفس را میاور به لب زین سپس
به جایی که داوود سنجد زبور
ز زنبور، نتوان نیوشید، شور
چو رستم دهد رخش گردی عنان
زن، آن به به مردی نبندد میان
چو هومان درآید به دشت ستیز
به هندو، که بسته ست راه گریز؟
چو سام سوار است، در گیر و دار
چه آید ز بوزینهٔ بُز سوار
به میدان گیو، آن یل ارجمند
که آرد سر دیو را در کمند
همان به که روباه مویینه پوش
سر خوبش دزدد، به سوراخ موش
خزف را، به گوهر چه جا می دهی؟
جفای خود و رنج ما می دهی
کبود است از شور سودا سرم
چو سنبل، شکنهاست در پیکرم
لبم مهر و دل ترجمان من است
شق خامه در استخوان من است
قلم درکفم، گرد زوبین به دوش
نفس بر لبم، آسمانی سروش
جوانی گذشت و چنانم دلیر
که در پنجه، پولاد سازم خمیر
فسون تو با شیر مردان خطاست
نی خامه ام را، دَمِ اژدهاست
چو بخرد نه ای، کار پاکان مگیر
نه ای نیک، راه نیاکان مگیر
به کردار دریاییان شگرف
مشو لجّه پیمای دریای ژرف
تو موری و داری گلوگاه تنگ
فراخ است پهنای کام نهنگ
چو با کبک پوید، ره راغ را
تک خود فرامش شود زاغ را
نه آن یاد گیرد، نه این پایدش
به این زیرکی، مویه می بایدش
سفالینه ات، در خور دید نیست
که هم سکّهٔ جام جمشید نیست
چرا ای تهی مغز، خندی چو گل؟
فریبا نگردی به ریو و فنش
بیندیش از خوی اهریمنش
ز قصّاب، پروردن گوسپند
نه جای امید است، برگیر پند
به دستان، فسون سازی روزگار
نه جای غرور است ای هوشیار
به نیرنگ گیتی چه دلبستگی ست؟
به این مهربانی بباید گریست
تسلی به اضداد هاروت فن
به تیغ جدایی ببرّد کفن
درین هفت خوان سپنج اعتبار
نه رستم بپاید، نه اسفندیار
درین عاریتگاه آشوب زای
نه مزدک بماند نه سلمان به جای
چو بهرام خنجر زند بر فسان
نه شیرویه داند، نه نوشیروان
چو دوران دهد جام صافیّ و دُرد
نه پیران شناسد، نه گودرز گُرد
برآرد چو شیر اجل سر ز غاب
نه ایرج گذارد، نه افراسیاب
درین بزم پهناور دور غور
نگرتا چه پیمود ساقیّ دور
ببین کز کمین، ارقم روزگار
چه کین آوری کرد با یار غار
به کین، چون ببندد کمر آسمان
چه سبّوحیان و چه صبّاحیان
رسد تا به گردون، اگر آب تیغ
جهان را چه باک از فسوس و دریغ
به اختر درین طارم امّید نیست
که قسطا و باقل، به چشمش یکی ست
بلند است ازین دخمه هر سو غریو
نه گشواد را شاد دارد نه گیو
حوادث، چو بازو گشاید به صید
نه رحم آورد بر جحی نه جنید
ازین گرد خوان مه و آفتاب
نه اشعب، نه مصعب شود کامیاب
نه بوذر بیاسود و نه ابن عاص
جهان رستخیز است و ایَنَ المناص
زمانه پر از ریو و افسون بود
فریبا، نه بخرد که مجنون بود
ازین چرخ دولابی عمرکاه
تن آسایی و کامیابی مخواه
به تن پروری، فکر آب و علف
کند جاودانی روان را تلف
تو خود آدمی زاده ای در نهاد
خر است آنکه دنبال شهوت فتاد
درشتی مکن، ای نکوهیده رای
به نرمش کند قطره در سنگ جای
چه خوش گفت، دهقان خم دیده پشت
که سوهان روح است، خوی درشت
نه ای گر نظام جهان را به کار
به تنها روی بگذران روزگار
به عزلت، بگیر از جهان گوشه ای
سرانجام کن، راه را توشه ای
مشو ای سبکسار آشفته کار
به این خفته شکلان دل مرده، یار
صباح رحیل است، بیدار باش
به اغیار ایمن تر از یار باش
نمی گویمت، از تُرش خو بترس
ز بیگانه آشنارو بترس
وگر ناگزیرت بباید رفیق
رفیقی گزین، رهنمای طریق
اگر دولت و کیش باید تو را
رفیقی به از خویش باید تو را
وگر دست ندهد تو را این رفیق
کناری گزین، فارغ از این فریق
ز من بشنو ای یار غفلت گرای
یکی نکته هوشیاری فزای
که فرسودهٔ روزگاران منم
حریف خزان و بهاران منم
فزون، چون ز قسمت نیاید به دست
زنی بر به هم از چه بالا و پست؟
ز دل، نقش آز و هوس می تراش
ابا قسمت خویش خرسند باش
خداوند از آن بنده شادان بود
که راضی به کردار یزدان بود
حَدِ خویش را، پاس دار ای پسر
سبکسر به خواری درآید به سر
نیارد زغن، لحن بلبل سرود
به تقلید، نتوان هنرمند بود
که تقلید را هست در مشت، باد
کف خاک بر فرق تقلید باد
سخن از رَهِ برق سیران مگوی
ابر لاشه خر، از پی ما مپوی
گرانان این آب و گل دیگرند
سبکبال سیران دل، دیگرند
دلی گر نداری مسیحا نفس
نفس را میاور به لب زین سپس
به جایی که داوود سنجد زبور
ز زنبور، نتوان نیوشید، شور
چو رستم دهد رخش گردی عنان
زن، آن به به مردی نبندد میان
چو هومان درآید به دشت ستیز
به هندو، که بسته ست راه گریز؟
چو سام سوار است، در گیر و دار
چه آید ز بوزینهٔ بُز سوار
به میدان گیو، آن یل ارجمند
که آرد سر دیو را در کمند
همان به که روباه مویینه پوش
سر خوبش دزدد، به سوراخ موش
خزف را، به گوهر چه جا می دهی؟
جفای خود و رنج ما می دهی
کبود است از شور سودا سرم
چو سنبل، شکنهاست در پیکرم
لبم مهر و دل ترجمان من است
شق خامه در استخوان من است
قلم درکفم، گرد زوبین به دوش
نفس بر لبم، آسمانی سروش
جوانی گذشت و چنانم دلیر
که در پنجه، پولاد سازم خمیر
فسون تو با شیر مردان خطاست
نی خامه ام را، دَمِ اژدهاست
چو بخرد نه ای، کار پاکان مگیر
نه ای نیک، راه نیاکان مگیر
به کردار دریاییان شگرف
مشو لجّه پیمای دریای ژرف
تو موری و داری گلوگاه تنگ
فراخ است پهنای کام نهنگ
چو با کبک پوید، ره راغ را
تک خود فرامش شود زاغ را
نه آن یاد گیرد، نه این پایدش
به این زیرکی، مویه می بایدش
سفالینه ات، در خور دید نیست
که هم سکّهٔ جام جمشید نیست
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۴ - خطاب به پادشاه در قبول صلح و ترک ستیز و اندرزی چند از حِکم
چو دشمن دَرِ صلح زد، در پذیر
مبادا به خصمی شود ناگزیر
ز خصم ار بسی دیده باشی گزند
به رویش دَرِ آشتی را مبند
به نیروی خود، سخت گیری مکن
رسا شد چو دستت، دلیری مکن
بسا دیده باشی که مور حقیر
زند پنجه با مغز شیر دلیر
بسی صعوه، در چشم شاهین و خاد
زند چنگ، چون کار با جان فتاد
اگر صلح خصم، از زبونی بود
به افتاده، پیکار دونی بود
وگر دوست گشته ست خود یار توست
سزاوار یاری، ز پیکار توست
نظام جهان گر نسازد ضرور
بود جنگ، جهل و فساد و غرور
جهاد از پی راحت عالم است
وگر نه، چه کین با بنی آدم است؟
به جنگ ار نبندد کمر، عقل و رای
چه خصمی کند کس به خلق خدای؟
چو عضوی شود گنده، باید برید
وگرنه، کند عضو دیگر پلید
چنین است حَدِّ سیاست بدان
به کف تیغ داری، به حکمت بران
هوا و هوس را مکن پیروی
که بختت جوان باد و دولت قوی
در آسایش خلق یزدان بکوش
مشو نیش، تا می توان گشت نوش
رسوم خدایی چو ندهی رواج
کلاه گدایی ست بهتر ز تاج
نباشد گرت پند ما، دلپذیر
حصیر فقیری، به است از سریر
تو دانی که در سروری رنجهاست
چنین رنج ها، نز پی گنج هاست
کشد رنج، بخرد به امّید خیر
وگرنه چه حاصل از این کهنه دیر؟
نماند کسی در جهان دژم
ولی نام نیکش بماند عَلَم
که دارد همان کهنه پیر جهان
به نیکی جوان، نام نوشیروان
مبادا به خصمی شود ناگزیر
ز خصم ار بسی دیده باشی گزند
به رویش دَرِ آشتی را مبند
به نیروی خود، سخت گیری مکن
رسا شد چو دستت، دلیری مکن
بسا دیده باشی که مور حقیر
زند پنجه با مغز شیر دلیر
بسی صعوه، در چشم شاهین و خاد
زند چنگ، چون کار با جان فتاد
اگر صلح خصم، از زبونی بود
به افتاده، پیکار دونی بود
وگر دوست گشته ست خود یار توست
سزاوار یاری، ز پیکار توست
نظام جهان گر نسازد ضرور
بود جنگ، جهل و فساد و غرور
جهاد از پی راحت عالم است
وگر نه، چه کین با بنی آدم است؟
به جنگ ار نبندد کمر، عقل و رای
چه خصمی کند کس به خلق خدای؟
چو عضوی شود گنده، باید برید
وگرنه، کند عضو دیگر پلید
چنین است حَدِّ سیاست بدان
به کف تیغ داری، به حکمت بران
هوا و هوس را مکن پیروی
که بختت جوان باد و دولت قوی
در آسایش خلق یزدان بکوش
مشو نیش، تا می توان گشت نوش
رسوم خدایی چو ندهی رواج
کلاه گدایی ست بهتر ز تاج
نباشد گرت پند ما، دلپذیر
حصیر فقیری، به است از سریر
تو دانی که در سروری رنجهاست
چنین رنج ها، نز پی گنج هاست
کشد رنج، بخرد به امّید خیر
وگرنه چه حاصل از این کهنه دیر؟
نماند کسی در جهان دژم
ولی نام نیکش بماند عَلَم
که دارد همان کهنه پیر جهان
به نیکی جوان، نام نوشیروان
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۴ - نخل بندی این دلگشا چمن به ستایش خاقان سخن
قلم اوّلین زادهٔ قدرت است
نگارندهٔ دفتر حکمت است
بدایع پدید آمد از حرف کن
مؤثّر خداوند و مبدع سخن
قلم نقش بند کلام اللّه است
زبان جدل زین سخن کوته است
قلم چهره پرداز حسن و جمال
قلم والی کشور ذوالجلال
دبستان حق را معلّم قلم
سخنور قلم، علم و عالم قلم
سخن جان معنیّ و معنی سخن
معانی نیابد بیان، بی سخن
جماد و نبات است و حیوان خموش
خلافت به انسان ز نطق است و هوش
سخن زندگی بخشد افسرده را
به رگ می زند نشتری مرده را
سخن دُرِّ غلتان عمّان دل
صفا پرور جیب و دامان دل
سخن گوهر افروز طبع ادیب
سخن حکمت آموز و دولت نصیب
سخن شور آشفته حالان عشق
سخن نیست غیر از نمکدان عشق
بود چشمهٔ زندگانی سخن
مسیحا سخن، یار جانی سخن
شنیدم سحر می سرایید نی
سخن نوبهار و خموشی ست دی
چه خوش گفت دوشینه گوینده ای
سخن جان بود گر نیوشنده ای
بلند است بس جایگاه سخن
کلام الله اینک گواه سخن
بسی کرده ام طی، نشیب و فراز
چه نسبت سخن را به عمر دراز؟
که آخر بود عمر را کوتهی
نگردد فروغ سخن منتهی
جهان سرورانند گویندگان
سخن شان به اقبال دل قهرمان
به هر ملک ناپایدار است حکم
سخن را مدام استوار است حکم
نوشتیم بر طاق فیروزه فام
کلام الملوک ملوک الکلام
درین پر فِتَن عصر آخر زمان
زمین شد چراگاه نابخردان
ز خر خصلتان، مشتی افسرده دم
نوازندهٔ کهنه طبل شکم
مسیحای وقتند از ابلهی
بم و زیرکوبند طبل تهی
دهنها به دعوی گشودند و لاف
بینباشتندی به ژاژ این شکاف
هم آوازگشتند با هم خران
بشوریده مغز خرد پروران
ازین مرده ذشکلان مالا کور
سراسیمه شد لفظ ومعنی نفور
برآشفته گردید کلک دبیر
که منکر صدایی ست صوت الحمیر
ز نیرنگ گردون نیلوفری
مگر دل به یزدان برد، داوری
درین اهرمن گاه وحشت فزای
پژوهیده دنیای آشوب زای
امید از خداوند دارم امان
هو المنعم الفضل و المستعان
به آیین فرزانگیّ و مِهی
خردمندیم می کند دلدهی
که گیتیست اضداد را انجمن
نشاید ازین غم پریشان شدن
چه عذب فراتش چه ملح اجاج
به جایی بود هر یکی را رواج
ز نکهت اگر پشک راند سخن
زیانی ندارد به مشک ختن
گر انکوزه اندازه را می شناخت
به گلشن سر از نازکی می فراخت
وگر جیفه هم داشتی آگهی
به پهلو ننازیدی از فربهی
گرفتی اگر خر، عیار نهیق
نگشتی به لحن مغنی رفیق
اگر می شد آگه، نکوهیده زاغ
نخوردی دل بلبل و گل به باغ
زغن گر شدی رنجه از صوت خویش
نخستی جگرهای مرغان به نیش
اگر حد خود پاس می داشت سیر
کجا فاش گشتی به عهد عبیر؟
گل آنجا که بند قبا کرده باز
نمی آمد از پرده بیرون، پیاز
خریدار سرگین بود گر جعل
چه کاهش رساند به شان عسل؟
چه شد گند نا، گر ز هر جا دمید؟
به عنبر زیانی نخواهد رسید
غم و رنج دنیا به ما سهل شد
چو با مصطفی چیره بوجهل شد
پلیدی مخنث ز فوج یزید
سر سبط خیرالبشر را برید
عوانان امیرند و عارف به قید
جُحی طبل خصمی زند با جنید
چو ابر جهالت شود منجلی
کجا فخر رازی کجا بوعلی؟
هزاران ازین گونه در روزگار
عیان است و داننده بی اختیار
ببین کارپردازی چرخ پیر
درین عبرتستان و عبرت بگیر
حزین، از دل افسردگی سود چیست؟
صریر نیت شکوه آلود چیست؟
اگر زشت و زیبا ببینی مرنج
به صورت میاویز و معنی بسنج
گل و خار در پرورش همسرند
درین خاکدان از یک آبشخورند
چرایی در اندیشهٔ دلخراش؟
فضولی ست اندیشه، تسلیم باش
خدایا برین بندهٔ بوالفضول
نبندی در فضل و جود و قبول
صباحی که زادم به بخت سعید
سیه بود موی من و رو سفید
کنون مویم از گردش روزگار
سفید است و روی من از جُرم، تار
ز روی من این تیرگی را بشوی
که از من بد و از تو آید نکوی
نگارندهٔ دفتر حکمت است
بدایع پدید آمد از حرف کن
مؤثّر خداوند و مبدع سخن
قلم نقش بند کلام اللّه است
زبان جدل زین سخن کوته است
قلم چهره پرداز حسن و جمال
قلم والی کشور ذوالجلال
دبستان حق را معلّم قلم
سخنور قلم، علم و عالم قلم
سخن جان معنیّ و معنی سخن
معانی نیابد بیان، بی سخن
جماد و نبات است و حیوان خموش
خلافت به انسان ز نطق است و هوش
سخن زندگی بخشد افسرده را
به رگ می زند نشتری مرده را
سخن دُرِّ غلتان عمّان دل
صفا پرور جیب و دامان دل
سخن گوهر افروز طبع ادیب
سخن حکمت آموز و دولت نصیب
سخن شور آشفته حالان عشق
سخن نیست غیر از نمکدان عشق
بود چشمهٔ زندگانی سخن
مسیحا سخن، یار جانی سخن
شنیدم سحر می سرایید نی
سخن نوبهار و خموشی ست دی
چه خوش گفت دوشینه گوینده ای
سخن جان بود گر نیوشنده ای
بلند است بس جایگاه سخن
کلام الله اینک گواه سخن
بسی کرده ام طی، نشیب و فراز
چه نسبت سخن را به عمر دراز؟
که آخر بود عمر را کوتهی
نگردد فروغ سخن منتهی
جهان سرورانند گویندگان
سخن شان به اقبال دل قهرمان
به هر ملک ناپایدار است حکم
سخن را مدام استوار است حکم
نوشتیم بر طاق فیروزه فام
کلام الملوک ملوک الکلام
درین پر فِتَن عصر آخر زمان
زمین شد چراگاه نابخردان
ز خر خصلتان، مشتی افسرده دم
نوازندهٔ کهنه طبل شکم
مسیحای وقتند از ابلهی
بم و زیرکوبند طبل تهی
دهنها به دعوی گشودند و لاف
بینباشتندی به ژاژ این شکاف
هم آوازگشتند با هم خران
بشوریده مغز خرد پروران
ازین مرده ذشکلان مالا کور
سراسیمه شد لفظ ومعنی نفور
برآشفته گردید کلک دبیر
که منکر صدایی ست صوت الحمیر
ز نیرنگ گردون نیلوفری
مگر دل به یزدان برد، داوری
درین اهرمن گاه وحشت فزای
پژوهیده دنیای آشوب زای
امید از خداوند دارم امان
هو المنعم الفضل و المستعان
به آیین فرزانگیّ و مِهی
خردمندیم می کند دلدهی
که گیتیست اضداد را انجمن
نشاید ازین غم پریشان شدن
چه عذب فراتش چه ملح اجاج
به جایی بود هر یکی را رواج
ز نکهت اگر پشک راند سخن
زیانی ندارد به مشک ختن
گر انکوزه اندازه را می شناخت
به گلشن سر از نازکی می فراخت
وگر جیفه هم داشتی آگهی
به پهلو ننازیدی از فربهی
گرفتی اگر خر، عیار نهیق
نگشتی به لحن مغنی رفیق
اگر می شد آگه، نکوهیده زاغ
نخوردی دل بلبل و گل به باغ
زغن گر شدی رنجه از صوت خویش
نخستی جگرهای مرغان به نیش
اگر حد خود پاس می داشت سیر
کجا فاش گشتی به عهد عبیر؟
گل آنجا که بند قبا کرده باز
نمی آمد از پرده بیرون، پیاز
خریدار سرگین بود گر جعل
چه کاهش رساند به شان عسل؟
چه شد گند نا، گر ز هر جا دمید؟
به عنبر زیانی نخواهد رسید
غم و رنج دنیا به ما سهل شد
چو با مصطفی چیره بوجهل شد
پلیدی مخنث ز فوج یزید
سر سبط خیرالبشر را برید
عوانان امیرند و عارف به قید
جُحی طبل خصمی زند با جنید
چو ابر جهالت شود منجلی
کجا فخر رازی کجا بوعلی؟
هزاران ازین گونه در روزگار
عیان است و داننده بی اختیار
ببین کارپردازی چرخ پیر
درین عبرتستان و عبرت بگیر
حزین، از دل افسردگی سود چیست؟
صریر نیت شکوه آلود چیست؟
اگر زشت و زیبا ببینی مرنج
به صورت میاویز و معنی بسنج
گل و خار در پرورش همسرند
درین خاکدان از یک آبشخورند
چرایی در اندیشهٔ دلخراش؟
فضولی ست اندیشه، تسلیم باش
خدایا برین بندهٔ بوالفضول
نبندی در فضل و جود و قبول
صباحی که زادم به بخت سعید
سیه بود موی من و رو سفید
کنون مویم از گردش روزگار
سفید است و روی من از جُرم، تار
ز روی من این تیرگی را بشوی
که از من بد و از تو آید نکوی