عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۲ - حکایت استاد و شاگرد
بود استادی به غایت پرهنر
داشت شاگردی چو شیطان حیله گر
خیره و بی شرم و دزد و بوالفضول
اوستاد از فعل او دایم ملول
از قضا آن مرد مسکین را هوس
شد که شیرینی خورد بی خرمگس
در دکانش کاسه ای پر شهد بود
خاطرش هر لحظه رغبت می نمود
خواست تا آواره گرداند رقیب
بعد از آن یابد ملاقات حبیب
گفت با شاگرد: کای ناسازگار
موسم عیشست و ایام بهار
هیچ کس امروز در بازار نیست
موسم عیشست و وقت کار نیست
آن پسر دانست کان استاد فرد
در تکیف پنبه کاری پیشه کرد
لیک خدمت کرد از تزویر و زرق
گفت: کای جان در کرمهای تو غرق
میل خاطر داشتم با این مراد
کز کرامت کرد ظاهر اوستاد
اهل کشفی،مقتدایی،مأمنی
گرچه استادی ولی شیخ منی
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
پیش فرمان تو از جان چاکرم
همچو تو شیخ مکاشف کس ندید
فخرداری بر جنید و بایزید
از برون این گفت و می گفت از درون:
کای خرف نااوستادی سر نگون
پیری،اما عمر ضایع کرده ای
ای حرامت باد هر چه خورده ای
صوفییی آیا که شهدی یافتی؟
در شهادت هم چنین بشتافتی
زاهدی،آیا که شاهد دیده ای؟
یا مرا نادان و زاهد دیده ای؟
مرد دقاقی،که داری این هوس؟
یا تو در غایت خری، من خرمگس؟
در درون این گفت لیکن از برون
منقبت می گفت از غایت فزون
پس برفت از پیش و گفتا: خیر باد!
چون دکان را دید خالی اوستاد
کاسه را بنهاد پیش خویشتن
گفت: عیاری نباشد همچو من
خواست تا عیشی کند با انگبین
کز کمین گه در میان جست آن لعین
السلام علیک ای استاد کار
در امان باشی ز جور روزگار
در رهم ناگاه درد سر گرفت
از قضا در جانم آتش در گرفت
طوف نیک و نیست در طالع مرا
زان سبب گشت این مرض واقع مرا
گوشه دکان و کنج خویشتن
بهتر از آوارگی در انجمن
اوستاد خسته چون رویش بدید
از تعجب رنگ از رویش پرید
سختش آمد،لیک درمانش نبود
حیله ای می کرد و شفقت می نمود
که:مخور غم،نیک گردی عاقبت
ایزدت بخشد شفا و عافیت
بعد از آن برخاست قصد خانه کرد
گفت با شاگرد: کای داننده مرد
کاسه پر زهرست،خود را هوش دار
خون خود را خود نریزی زینهار!
گرچه می ماند عسل را نیست آن
مهلک جانست و جان زو بی روان
کودک این بشنید،خدمت کرد زود
حیلها کرد و تواضعها نمود
گفت:با زهرم چه کار؟ ای خرده دان
طالب الغالب که بیزارم ز جان
اوستاد ایمن شد و رفت از دکان
کز عسس کردم عسل را در امان
از برای حفظ پیه و دنبه را
پوز بندی ساختم آن گربه را
چونکه شاگردش ازین سان دید کار
گفت:وقت فرصتست و اقتدار
بی توقف شخص شوم ناسزا
برد مقراضش به پیش نانوا
در گرو بنهاد،یک من نان ستد
با عسلها در زمان پاکش بزد
چون زمانی رفت،آمد اوستاد
دید کان شاگرد در بانگست و داد
گریه دارد،دست بر سر می زند
آتش اندر چرخ واختر می زند
گفت با شاگرد استاد:ای پسر
چیست حالت؟ قصه بر گو مختصر
در زمان شاگرد در خاک اوفتاد
خاک بر سر کرد و گفت:ای اوستاد
ساعتی این جایگه خوابم ربود
چون شدم بیدار مقراضت نبود
سخت ترسیدم ز چوب بی امان
زهر خوردم تا بمیرم در زمان
خود نمردم،این چنین تقدیر بود
نیست با تقدیر او تدبیر سود
ای تو خود را اوستادی کرده نام
خاص کی کردی؟چو هستی دون عام
دانش شاگرد چون دستت نداد
کی توانی بود آخر اوستاد؟
تو چنان پنداری،ای مرد دغل
می توانی کرد با شیطان حیل؟
این گمانهای غلط انگیز اوست
گر بدین مغرور گردی نانکوست
غافلت سازد بفکر ناصواب
تا بدزدد آنچه داری درجراب
آنکه شاگردش تصور داشتی
بود استادت،غلط پنداشتی
در هوای خویش بیمار آمدی
بنده تزویر و پندار آمدی
از عفونت زرد شد سیمای تو
گر درین حالت بمانی،وای تو!
گر تو ترک خود کنی مردی شوی
بگذری از خار غم، وردی شوی
دوست تر دار از خود آن محبوب را
طالب رب شو،بهل مربوب را
خود برای یار خواهی کاملی
یار بهر خود مجو از جاهلی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱
ای رفیقان بشنوید این داستان
بشنوید این داستان از راستان
پادشاهی بود در ملک جهان
مالک الملک جهان و ملک جان
جمله شاهان غاشیه گردان او
جمله را سر بر خط فرمان او
آستانش پادشاهان را پناه
بود او سالار و دیگرها سپاه
در گلستان بود او را طوطیی
دلگشا ونغز و زیبا طوطئی
طوطئی خوش لهجه ی فرخ لقا
طوطئی شیرین زبان و جان فزا
آشیانش کنگره ی قصر رفیع
طوفگاهش عرصه‌ی ملک وسیع
جای او گاهی گلستان ارم
گاه در دامان شاه محترم
می نخوردی لقمه جز از دست شاه
جز ز دست پادشاه نیکخواه
قند و شکر می نهادش بر دهان
روز و شب از دست خود آن ارسلان
چونکه گشتی تشنه شاه مستطاب
دادیش از جام خاص خویش آب
درگه و بیگه انیس شاه بود
جان او با جان شه همراه بود
سرگذشتی تا لب طوطی نگفت
گاه خفتن دیده ی سلطان نخفت
صبحدم تا نطق آن گویا نشد
چشم شه از خواب نوشین وانشد
با کسی جز شاه طوطی رام نی
شاه را بی او دمی آرام نی
هر دو تن در عاشقی گشته سمر
هر یکی معشوق و عاشق آن دگر
جمله معشوقان عشاق ای پسر
حالشان را اینچنین دان سر بسر
هرکه شد معشوق عاشق نیز هست
در دل او عشق شورانگیز هست
عشق عاشق هم زجذب عشق اوست
گشته پیدا وین کشاکش هم ازوست
کهربا عاشق بود لیک ای عمو
کاه را بنگر که آید سوی او
این سخن را گر همی خواهی بیان
رو یحبهم و یحبونه بخوان
گر نبودی حشمت سلطان حسن
وان مناعتهای بی پایان حسن
کبر و ناز و بی نیازیهای آن
دورباش خودنمایی های آن
خوبرویان پرده برمی داشتند
ناله ها از سینه می افراشتند
پرده بر خود می دریدندی همه
سوی عاشق می دویدندی همه
رویشان بودی ز عاشق زردتر
آهشان از آه او پر دردتر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵ - به جزیره فرستادن شاه طوطی را
یک جزیره بود در اقلیم شاه
بود تا پاتخت شه شش ماه راه
یک جزیره پرگیاه و پر علف
پردرخت میوه دار از هر طرف
مجتمع از اهل هر شهر و دیار
اندر آنجا آنچه ناید در شمار
گشته جمع آنجا ز اهل هر زبان
خلق انبوه و گروه بیکران
وندران پیری و پیر زنده ای
پیر از علم و ادب آکنده ای
پیر دانشمند و دانش پروری
دانش آموزی و دانش گستری
نکته دانی آگهی از هر زبان
نکته آموزی رفیقی مهربان
در زبان آموزی آن پیر جلیل
بی زبانان را همه گشته دلیل
شد قرار پادشاه بی نظیر
کاو فرستد طوطی خود نزد پیر
سوی آن پیله فرستد مرغ خود
تا بیاموزد زبان نیک و بد
پس همه اسباب راهش ساز کرد
بر وی از رحمت دو صد در باز کرد
کرد با او لطفها زاندازه بیش
پس ز رحمت خواند او را نزد خویش
دستها مالید بر بال و پرش
بوسه زد از مهربانی بر سرش
داد او را از عنایت مایه ها
خواند بر او هم ز رحمت آیه ها
پس بگفت ای مرغ خوش آواز من
ای انیس و همدم و همزار من
ای نوایت بینوایان را نوا
ای همایون بال برتر از هما
دوریت را من نمی کردم خیال
ور همی کردم گمان کردم محال
روز هجرت را به خواب ار دیدمی
یا حدیث دوریت بشنیدمی
دیده را از نشتر غم خستمی
گوش خود را از شنیدن بستمی
دیده چون از روی یاران دور شد
گرچه صد نورش بود بی نور شد
گوش محرم از حدیث دلبران
صد صدا گر بشنود کر باشد آن
شرح ایام فراق دوستان
آنچه من گویم تو صد چندان بدان
نامه ام را عالم ار پهنا بود
شرح هجران را کجا گنجا بود
سوز هجران را اگر سازم رقم
هم به کاغذ آتش افتد هم قلم
ور بگویم شمه ای از سوز آن
هم زبان سوزد مرا و هم دهان
ای صفایی بگذر از این گفتگو
حال شاهنشاه و طوطی را بگو
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴ - رجوع به داستان گرگ و خر و ذلت عاقبت طمع کاری
ناگهان گرگی ز گرد ره رسید
اندر آن صحرا خری افتاده دید
نعره ی شادی برآورد از جگر
کی دو دیده طالع میمون نگر
کوکبت اکنون برآمد از وبال
آمد اینک روزی پاک حلال
شاد زی ای بخت میمون شاد زی
از تهی دستی کنون آزادزی
هم از این خر میخور و هم مایه کن
دورش از چشم بد همسایه کن
آمد از حرص و شره نزدیک خر
کرده دندان تیز و خواهش تیزتر
دیده بگشاد آن خر و دیدش ز دور
بر سر او گشت بر پا نفخ صور
دید بر بالین خود گرگی کهن
دید مرگ خود به چشم خویشتن
گفت با خود تا بود جان در بدن
بایدم خود را رهانیدن به فن
چونکه مردم هرکه درد گو بدر
ارث ما را هرکه خواهد گو ببر
تن که باشد خاک راهی عاقبت
زنده کو باشد بود زان منفعت
گو نباشد تن چو تن را جان نماند
گو نماند تخت چون سلطان نماند
جان چو از تن رفت گو تن خاک شو
خاک چون شد خاک آن بر باد رو
قیمت کالای تن از جان بود
آسیای تن ز جان گردان بود
پس سلامی کرد و گفت ای پیر وحش
از کرم بر این تن لاغر ببخش
تا مرا در تن بود این نیم جان
رحمتی فرما و مشکن استخوان
گرچه من درکار و بار مردنم
ماهی افتاده اندر برزنم
لیک دارم جان و جان شیرین بود
گرچه جان این خر مسکین بود
بگذر از این مشت پشم و استخوان
زر خالص در عوض از من ستان
صاحب من بود صاحب مکنتی
مکنت بسیار و وافر نعمتی
بر من از رحمت نظرها داشتی
چون خر عیسی مرا پنداشتی
آخورم از سنگ مرمر ساختی
جای من از خار و خس پرداختی
کردیم پالان پرند رنگ رنگ
تو بره کردی ز دیبای فرنگ
نعل کردی از زر خالص مرا
حاضر اینک نعل زر بر دست و پا
نعلها برکن ز دست و پای من
بگذر از جسم هلال آسای من
نعلها از سم این بیچاره خر
برکن و از قیمتش صد خر بخر
چون شنید آن گرگ این راز آن ستور
دیده ی داناییش گردید کور
آری آری از طمعها ای پسر
چشمها و گوشها کور است و کر
پس زبانهای سخن سنج و دراز
لال والکن گشته اند از حرص و آز
از طمع شد پاره دامان ورع
ای دو صد لعنت بر این حرص و طمع
ای بسا تاج از طمع معجر شده
ای چه مردانی ز زن کمتر شده
ای بسا درنده گرگ کهنه کار
از طمع لاغر خری را شد شکار
آنکه مردان را درآورده به بند
آنکه گردان را کشیده درکمند
دیدمش آبستن فوجی لوند
از طمع گشته زبون خیره چند
شیر نر گردد چو روبه از طمع
من طمع ذل و عز من قنع
ماده گردند از طمع شیران نر
از طمع چیزی نمی بینم بتر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷ - بیان بقیه ی تمرد شیطان از امر حق تعالی و مردود شدن آن
همچو آن دیو رجیم کشتنی
کو گذشت از حد خود از رهزنی
پا ز حد خویش بالاتر نهاد
راه و رسم بندگی از دست داد
شعله ی غیرت سراپایش بسوخت
آتش لعنت به جانش بر فروخت
رانده شد از عالم کروبیان
در زمین افتاد خوار و مستهان
سالهای بیشمار اندر سپهر
آن بقامت بدقرین ماه و مهر
بر فراز آسمان پرچم زدی
با ملایک بال و پر برهم زدی
چون نکرد او سجده ی آدم قبول
کوکب بختش فتاد اندر افول
خوار و زار و رانده ی درگاه شد
از فراز مه به قعر چاه شد
عزو تمکینش همه برباد رفت
علمهایش سربسر از یاد رفت
آری آری ظلمت و دود گناه
خانه ی دل را کند تار و سیاه
در قفا هر ظلمتی را ظلمتی ست
هرگنه نساج و پرده غفلتی ست
علم را در دل ملک می آورد
چون سیه شد کی ملک داخل شود
دل تورا آیینه ی نورانی است
وز خدای عالم ربانی است
دل چو مرآت است و صورتهای غیب
منعکس گردد در آن بی شک و ریب
لیک تا آیینه زنگاری بود
کی در آنجا صورتی ساری بود
پاک کن آیینه ی دل را ز زنگ
عکسها بنگر در آن پس رنگ رنگ
پاک کن از روی دل زنگار را
کن تماشا عالم اسرار را
زنگ از دل ای برادر دور کن
وانگهی سیر جهان نورکن
دل اگر چه زنده ی آب و گل است
جانب چپ زین ره او را منزل است
چون یمین زیبنده تر بود از یسار
شد در اقلیم یمین آنجا قرار
سینه راهست از یمین راهی نهان
سوی ملک نور و شهر لامکان
لحظه ای گر شرح صدری دیده ای
آنچه من گفتم نکو فهمیده ای
آنچه می بینی ز نور انبساط
جمله را اندر یمین بینی بساط
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۸ - ادامه ی داستان طوطی و شاه و رفتن به جزیره
باز گردم بر سر آن داستان
داستان طوطی و شاه جهان
منتظر ایستاده آن طوطی براه
تا چه فرماید دگر آن پادشاه
پادشه فرمود کای شیرین کلام
آنچه باید گفت من گفتم تمام
وقت رفتن شد کنون پرواز کن
چشم و هوش و گوش خود را باز کن
بال و پر زد طوطی و از دست شاه
کرد پرواز و نمود آهنگ راه
راهها طی کرد و منزلها برید
تا پس از قرنی به آن بنگه رسید
سبزه دید و آب صاف و مرغزار
باغ و بستان پر درخت میوه دار
هر طرف مرغان رنگین پر و بال
طایرانی جملگی پر خط و خال
طوطی مسکین شکسته بال و پر
دیده بس آسیب و محنت در سفر
گه فراز کوه و گاهی قعر چاه
گه غم منزلگه و گه بیم راه
روزها شب کرده از کهسارها
شامها سر برده اندر غارها
پس پریده در هواهای عفن
بس بریده راههای بس خشن
دیده بس بالا و پستی در طریق
زین مضیق افتاده اندر آن مضیق
رفته از یادش شه و دوران او
وسعت درگاه بی پایان او
چشمه اندر چشمه اندر زندگیش
وه چه چشمه هریک از صد دجله بیش
جدول اندر جدول از آب حیوة
وه چه جدول رشک جیحون فرات
گلشن اندر گلشن خلوتگهش
گلستان در گلستان درگهش
وان همه مرغان خوش الحان او
طایران کنگر ایوان او
طوطیان نغمه ساز خوش بیان
وان کبوترهای قدسی آشیان
ناز طاووسان باغ ناز او
نغمه ی مرغان خوش آواز او
شکرستانهای شربت خانه اش
خانه ها و نعمت شاهانه اش
زین ره آمد آن جزیره جلوه گر
پیش چشم طوطی صاحبنظر
گل شمرد آن خارهایش سربسر
بارکینش کوثر آمد در نظر
تنگنایی را گمان کرد و فراخ
آغلی را هم شمرد ایوان و کاخ
جغد شومش چون هما میمون گرفت
ماند از رفتار و زاغش در شگفت
گرگها دید و گمان کرد او غزال
غولها را هم رفیق ماه و سال
حال طوطی نیک باشد ای پسر
همچو حال پادشاه باختر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۹ - گرفتار شدن پادشاه به دست زنگیان
پادشاهی بود در مغرب زمین
جملگی مغرب زمینش در نگین
کشورش معمور و گنجش بیکران
حکم او نافذ بر اقطار جهان
روز و شب در فکر صهبا و سرود
فارغ از بازیچه ی چرخ کبود
نوبتی آن پادشاه کامکار
راند لشکر سوی ملک زنگبار
ساحت آن ملک را تاراج کرد
باج گیران را به زیر باج کرد
هم ز سرداران ایشان سرگرفت
هم ز بی پا و سرانشان زر گرفت
ساخت آنجا پشته ها از کشته ها
برد از آنجا هم ز زرها پشتها
زان سفر چون شد مظفر بازگشت
باز با عیش و طرب انباز گشت
ساغر مینا وشاقان را بکف
می شدندی با شهنشه هر طرف
گه کنار جویباران گه به باغ
گه به طرف کوهساران گه به راغ
داشت باغی رشک فردوس برین
در کنار شهر آن شاه گزین
یکشبی از شهر آمد سوی باغ
تا ز غوغا لحظه ای یابد فراغ
بزم عشرت را در آنجا ساز کرد
مرغ غم از باغ دل پرواز کرد
ساقیان از هر طرف ساغر بکف
مولیان در رقص بازی هر طرف
مطربان در نغمه پردازی همه
شاهدان در ناز و طنازی همه
هر طرف صد مشعله افروختند
پرنیان اندر مشاعل سوختند
از فروغ مشعل و نور چراغ
روزوش گردیده روشن صبح باغ
شه در آن شب باده چندان نوش کرد
کز خود و عقل و خرد فرموش کرد
وانگه از شور شراب آن کیقباد
مست و لایعقل در آن محفل فتاد
دیگران هم جمله کردند آن سلوک
آری الناس علی دین ملوک
حاجب و دربان ندیم و شیخ و شاب
جمله افتادند مدهوش و خراب
چون ز شب پاسی گذشت آن شاه مست
بر درختی تکیه فرمود و نشست
دیده بر اطراف باغ افکند و دید
نخل و شمشاد و صنوبر سرو بید
غنچه و گل یاسمین و نسترن
لاله زار و سنبلستان و چمن
پرتو شمع و فروغ مشعله
طلعت جام و صفای هلهله
شوق گشت و سیر باغ و گلستان
شاه را از جا برآورد آن زمان
مست و لایعقل برآمد شه ز جای
فارغ از کید سپهر دیرپای
پس خرامان شد به طرف بوستان
شد بر اطراف چمن دامن کشان
یاورانش جمله مدهوش از مدام
شد به طرف باغ تنها در خرام
می خرامید اینچنین آن شاه راد
تا گذارش بر در باغ اوفتاد
در گشاده حاجب و دربان بخواب
هم بخواب و هم ز شور می خراب
شه در آمد مست از باغ ارم
نه از خدم با او کسی نی از حشم
سوی صحرا شد روان بیهوش و مست
گاه می رفت و زمانی می نشست
دشت بی پایان و بی اندازه راه
راه او بیخویش و شب تار و سیاه
ره همی پویید و مقصودی نبود
مایه می داد از کف و سودی نبود
مرد دنیا جوی ای مرد گزین
هست حالش بی تفاوت اینچنین
یادها از حب دنیا کرده نوش
حب دنیا برده از وی عقل و هوش
راه دنیا روز و شب بگرفته پیش
می رود آگه نه از کس نی ز خویش
مست و بیخود در تکاپو سال و ماه
فرق نشناسد میان راه و چاه
می نوردد روز و شب این راه ژول
می نگردد یکدم از رفتن ملول
می رود مستانه این ره را همی
می نیاساید از این رفتن دمی
گر نه مستی ای رفیق خوبروی
مقصدت باشد کجا با من بگوی
بازگو با من که مقصودت کجاست
اینرهت را در چه منزل انتهاست
هیچ عاقل دیده استی ای رفیق
کو نداند مقصد و پوید طریق
مقصد از آمد شد هر روزه ات
از در شاه و گدا دریوزه ات
این دویدنهای صبح و شام تو
ره نوردیهای بی انجام تو
سعی بی اندازه ی سال و مهت
رنج بی پایان گاه و بیگهت
هیچ می دانی چه باشد ای فتی
کی فراغت یابی از رنج و عنا
طی شود ره در کدامین مرحله
کی به منزل می رسد این قافله
تا بکی در روز و شب خواهی دوید
کی به مقصد زین سفر خواهی رسید
آخرین منزل کدام است ای پسر
ای مسافر کی سرآید این سفر
تا چه منزل راه پیمایی بگو
راه بی منزل نباشد ای عمو
گر بگویی مقصدم باشد معاش
می کنم بهر معاش اینجا تلاش
این بدن هر روزه روزی بایدش
هر دم از نو احتیاجی زایدش
بام و ایوان بایدش مرداد و تیر
نی بدی از کاخ کانونش گزیر
در تموزش توری و کتان خرم
پوستینش بهر بهمن آورم
در سفر از اسب و استر چاره نیست
در وطن بیگاه و بستر کس نزیست
گویمت ای آنکه عشر هفت و هشت
اندرین الاحق از عمرت گذشت
دیگرت امید چندان زیست نیست
خود امیدت غیر ده یا بیست نیست
باشدت در هر طرف صد مزرعه
گله ها هم مرتعه در مرتعه
باغ و بستان بیحساب از هر کنار
درهم و دینار افزون از شمار
گر کنی سرمایه صرف ای مرد صاف
سالهای بیحدت باشد کفاف
روز و شب دیگر چرا جان می کنی
گرد خود چون عنکبوتان می تنی
ور بگویی می کنم من احتیاط
می فریبی خویش را از احتیاط
آخر این احتیاطت را بگوی
منزل آخر بجوی و ره بپوی
در چه منزل می شوی فارغ ز بیم
تاکجا همراهت آید این عزیم
چند گردد مایه ات یابد ثبات
کی رهد از دستبرد حادثات
ای برادر آنچه می ترسی از آن
بیش و کم در پیش آن یکسان بدان
چونکه افتد سیل آن وادی به راه
نمی بماند کوه در راهش نه کاه
چون بجنبد صرصر این کوهسار
برکند هم برج از جا هم حصار
بهر فرزند ار ذخیره مینهی
مغز خر پس خورده ای و ابلهی
تا چه حد از بهر فرزند ای عمو
می روی این راه را با من بگوی
هیچ پایان دارد آیا این سفر
هرگز آیا این سفر آید بسر
دارد ار پایانی این راه دراز
بازگو با مخلص ای مخلص نواز
گر نباشد این سفر را آخری
پس روی اندر کجا گر نه خری
دشت بی پایان و راه بیکران
شام تاریک و تو لایعقل در آن
بیدلیل و رهنما و بی رفیق
کورکورانه همی پویی طریق
سخت می بینم که چون آن پادشاه
روزگارت عاقبت گردد تباه
هیچ دانی حال شاه مستطاب
کو همی می رفت بیهوش و خراب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۴ - دنباله داستان شاه و گرفتاری او به دست زنگیان
زنگیان را چون تصور کرده شاه
دوستان مهربان نیکخواه
گفت با ایشان سخنهای نهفت
آنچه را نتوان بغیر از دوست گفت
سرّ پنهان شهنشاه جهان
زنگیان را زان سخنها شد عیان
رشته ی آزرم خود بگسیختند
فاش و بی پروا به شه آویختند
شد اسیر زنگیان آن شاه راد
ای سپهر از جور بیداد تو داد
گردنش را پالهنگ انداختند
دست او بستند و محکم ساختند
گردنش را پالهنگ پالهنگ
گرده اش وقف درفش عار و ننگ
می کشیدندش به روی خار و خاک
می زدندش حربه های سوزناک
او خیو بر روی او انداختی
وین به قتلش دم بدم پرداختی
گه به چوبش می زدند و گه به سنگ
اینچنین راندند او را تا به زنگ
پس در آنجا از پس اشکنجها
در چهی کردند سلطان را رها
چاهی آن را قعر و پایان ناپدید
نی فرج زان کام و نه رستن امید
پس روان گشتند سوی باختر
سوی ملک آن شه والاگهر
آتش ظلم و ستم افروختند
هرچه دیدند اندر آنجا سوختند
سرنگون شد تخت شاه مستطاب
قصرها ویران شد ایوانها خراب
هم رعیت هم سپه برباد رفت
نام شاه و کشورش از یاد رفت
آسمان بارید بر باغش تگرگ
ریخت از هم نخل او را شاخ و برگ
رسته گزها جای سرو و نسترن
خار و خس رویید جای یاسمن
رفت فرخ فر هما زان مرز و بوم
آشیانش شد مقام بوم شوم
عندلیب از بوستان پرواز کرد
زاغ زشت آنجا سخن آغاز کرد
شد چراگاه غزالان تتار
جوغ گوران و گوزنان را قرار
ای رفیقان حال ما بی اشتباه
سخت می ماند به حال پادشاه
می رویم از باده ی غفلت خراب
در ره دنیا به صد شور و شتاب
حزب شیطان از یسار و از یمین
بهر صید ما نشسته در کمین
هان و هان ای راهرو هشیار شو
دورتر زین راه ناهنجار شو
ای تو در اقلیم امکان پادشاه
بلکه صد شه در درونت با سپاه
ای تو زینت بخش اقلیم وجود
ای ملایک کرده در پیشت سجود
ای کمینه چاکرت چرخ بلند
گردن گردن کشانت در کمند
ای طفیل هستیت هم ماه و مهر
ای برای خدمتت گردان سپهر
ای زمینت جای چرخت زیر پای
ای سرت کوتاه و فرقت عرش سای
ای گرامی گوهر بحر وجود
ای تو محرم در غرقگاه شهود
الله الله قیمت خود را بدان
خویش را مفروش ارزان ای جوان
الله الله زود از این ره بازگرد
ساعتی با عقل و هوش انباز گرد
زنگیان اند اندرین ره در کمین
می روی تا کی بگو غافل چنین
حیف باشد چون تویی در دست زنگ
حیف باشد چون تویی در چاه تنگ
حیف باشد چون تو در قید اسار
حیف باشد چون تو گردد خاکسار
گو چه خوردستی که مستی اینچنین
آسمان را می ندانی از زمین
داروی بیهوشیت آیا که داد
قفلها بر چشم و بر گوشت نهاد
کاین چنین غافل روی ره روز و شب
می نیندازی نگاهی در عقب
نی پس ره بینی و نی پیش را
نی کسی بشناسی و نی خویش را
باز گرد ای جان از این ره باز گرد
لحظه ای با عقل خود دمساز گرد
عقل می گوید مرو این راه را
چنگ زنگی در میفکن شاه را
از کف خود ملک جاویدان مده
ملک جاویدان زکف ارزان مده
دولت سرمد تورا آماده است
خوان نعمت تا ابد بنهاده است
رو از این دولت متاب ای خوبروی
دست از این نعمت بکش ای نیکخوی
خود تو می دانی که این ره راه نیست
ور بود پایان آن جز چاه نیست
لیک شیطان دانشت از یاد برد
دفتر داناییت را باد برد
چند گویی باز گردم بعد از آن
سالها بگذشت و می گویی همان
هرچه رفتی راه برگشتن دراز
می شود کی می توانی گشت باز
راه گردد دور تن سست و ضعیف
می شود مرکب تورا لنگ و نحیف
تا بکی فردا و پس فردا کنی
خویش را رسوا از این سودا کنی
روزگاری شد که فردا گفته ای
باز در جای نخستین خفته ای
من ندانم کی بود فردای تو
وای تو ای وای تو ای وادی تو
هین مگو فردا و پس فردا دگر
بلکه آید عمر تو فردا بسر
قدر عمر خود چرا نشناختی
ضایعش کردی و مفتش باختی
مایه ی عمری که ندهی صد جهان
گر دهندت در بهای نرخ آن
اندک اندک نی بها و نی ثمن
می فروشی جمله را ای بوالحسن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۹ - حکایت در سیر و سلوک بسوی حق
آن یکی را داد سلطان عزیز
دست جلادی که خونش را بریز
هین بریزش خون به تیغ آبدار
هم سرش را زود نزدیک من آر
جست از جا ترک جلاد و دوید
دست او بگرفت بیرونش کشید
ترک می رفت آن اسیرش از عقب
هر طرف می دید از بهر هرب
ناگهانش چاهی آمد در گذار
خویش را افکند در چه بیقرار
کورهای بیحد اندر چاه بود
هریکی را سوی چاهی راه بود
مردک بیچاره در آن چه خزید
از جفای ترک بی پروا رهید
ترکک آمد بر سر آن چه نشست
از ندم می سود دست خود بدست
نی توانایی که اندر چه رود
ور رود او را کجا پیدا کند
سر فرو کرد اندر آن چاه و بگفت
ای برادر باش با انصاف جفت
این چه انصافست کز بهر سری
آبرویم نزد سلطان می بری
بهر یک اشکنبه ای مرد گزین
پیش شه مپسند ما را شرمگین
از برای جرعه ای خون عفن
چون پسندی بر من آن گفت خشن
هی بیا بیرون بریزم خون تو
باشم آنگه تا ابد ممنون تو
راست ماند این حکایت ای گزین
با حدیث نفس و نفس خویش بین
خویش بینی چشم عقلت کور کرد
خودپرستی از خدایت دور کرد
جنبه ی خود چون نباشد از عدم
می کند دور از خدایت دمبدم
جنبه ی دیگر تورا گفتم که هست
جنبه ی ربطت به سلطان الست
بگذر از خود مرتبط با ربط شو
فارغ از هر لغزش و هر خبط شو
می کشد ربطت به مربوط الیه
ان هذا الربط موقوف علیه
چون به او پیوستی ای تابنده چهر
سوی خویشت می کشد هردم به مهر
گرگ بازی می کند آن دلنواز
جان فدای آن نگار گرگ باز
رشته گرداند دراز از امتحان
از برای آزمودن گرگ جان
گر ز سویش شد به خاک اندازدش
ور به سویش شد بجان بنوازدش
رو بسویی تا کشاند سوی خویش
پس ببخشاید تورا هم خوی خویش
ای برادر خوی او دانی که چیست
آن بقایی کز قفایش نیست نیست
چون بسوی او شوم هردم تورا
باز می آید که هان بالاتورا
ادن منی هر قدم آید خطاب
مر تورا از آن جناب مستطاب
چون نهی یک گام بالا ای پسر
زاید از آن مرتبه گام دگر
گام دیگر گام دیگر را سبب
می شود بی رنج و اندوه و تعب
همچنین پیوسته باشی در صعود
جانب باغ و گلستان وجود
از عدم هر لحظه گردی دورتر
هم ملالت می شود پرنورتر
تا ابد پیوسته در این نردبان
می رود بالا بسوی لامکان
لیک تا پاتخت سلطان وجود
چون نهایت نیست ره را با صعود
از ازل پویی اگر ره تا ابد
می نیابی راه را پایان و حد
هر قدم لیکن از آن ره مقصدیست
کاندران عیش و نشاط بیحدیست
راه بینی گلستان در گلستان
گلستانها غیرت باغ جنان
راه نبود گلشن اندر گلشن است
هر قدم از گل هزاران خرمنست
زیر هر برگ گلی زان عالمی
هر گلش را هفت دریا شبنمی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۵ - مرد عارفی که شنید مکالمه ی زن را با شوهر
عارفی می رفت روزی در رهی
با دل دانا و جان آگهی
ناگهش آمد به گوش از روزنی
کاین سخن می گفت با شوئی زنی
بگذرانم از تو گر نان ناریم
تشنه و بی آب و نان بگذاریم
هم اگر شبها نیاری روشنی
هم اگر ندهی مرا پوشیدنی
جمله اینها بگذرانم ای عزیز
از تو اینها من نخواهم هیچ چیز
لیک اگر بر من گزینی دیگری
یا به رخسار دگر زن بنگری
نگذرانم از تو هرگز این گناه
نیکی از من دیگر ای شوهر مخواه
مرد عارف این سخن را چون شنید
نعره ای بی اختیار از جان کشید
زد گریبان چاک و بیهوش اوفتاد
جوی اشک از دیدگان بر رو گشاد
جمع شد بر گرد او برنا و پیر
هین چه دیدی ای تو بینا و خبیر
این بنای عقل و هوشت از کجاست
آتشی پیدا نه جوشت از کجاست
گفت آتش هم نهان هم ظاهر است
چشمتان اما ز دیدن قاصر است
نغمه ی داود از هرسو بلند
گوشتان لیکن کرند و انجمند
حس جسمانی همه قشر است و پوست
جسمهای روح مغز و لب اوست
تا زبان روح تو گویا نشد
چشم او بینا و شم بویا نشد
ذوق و لمس و سمع او دانا نشد
دست او گیرا و پا پویا نشد
حس تو بیمغز باشد بی سخن
لفظ بیمعنی و ضرع بی لبن
هم گلابی بوی شمع بیفروغ
هم سبوی خالی از دوشاب دوغ
قشر باشد جز به قشرش راه نیست
هیچ اوصافی ز مغز آگاه نیست
آنچه هست اینجا چو جوهر چو عرض
زشت با زیبا و صحت با مرض
جملگی قشرند مغز صافشان
در ورای این جهان باشد عیان
چون حواست را نباشد مغز نغز
کی رسد اینها بسوی لب و مغز
جز به قشر آن را نباشد رابطه
می نفهمند غیر آن زین واسطه
زین سبب فرمود آن بیچند و چون
می نداند غیره والراسخون
چشم جای بگشای ای جان عمو
تا ز هر چیزی ببینی مغز او
پس ز مغز او ز اصلش پی بری
پس ز مغز مغز اصلش بنگری
مارایت شیئا الا ومعه
قدرایت ربه و مبدعه
چشم جان بگشای و بنگر بی حجاب
هر طرف در جلوه سیصد آفتاب
دیده ی جان پرده ها را بر درد
در نهاد قشرها لب بنگرد
در درون هریکی بیند عیان
گشته صد خورشید نورافکن نهان
در درون آن دگر دارد وطن
اهرمن در اهرمن در اهرمن
پرده بینی این یکی را در بهشت
دوزخ آن یک را نهفته در سرشت
گر گشایی گوش جان تیزهوش
می نیابی در جهان چیزی خموش
راز من شیئی والا بشنوی
کشته ی امید خود را بدروی
مغز هر حرفی بگوش آید تورا
مرغ جان زان در خروش آید تورا
هم بر این منوال باقی حواس
همچو نطق و شامه و ذوق و مساس
پاک گردی ره به پاکانت دهند
جان شوی آغوش جانانت دهند
صافیان از تو نفور و دردمند
هر گروهی جنس خود را طالبند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
حبس در حبس و مضیق اندر مضیق
صحبت دباغ و عطار ای رفیق
مرد عارف گفت گوش جان من
مغز و لب نشنید از گفتار زن
آمد از غیبم به گوش جان خطاب
کای تو مانده وز پس نهصد حجاب
گر نکو نبود نماز و روزه ات
ور نباشد طاعت هر روزه ات
گر گنه آری سوی من کوه کوه
زانچه آید هر دو عالم زان ستوه
من بیامرزم ز فیض عام خود
خوانده ام غفار مطلق نام خود
مغفرت مر معصیت را طالبست
اهل عصیان را سوی خود جاذبست
مغفرت آری بود عصیان طلب
چونکه عصیان شد ظهورش را سبب
همچنانکه ذات خلاق جهان
بود غیب مطلق و راز نهان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۹ - حکایت عارفی که شب به گدایی و دریوزه رفت
بود در شهری یکی مرد خدای
از در هر نیک و بد ببریده پای
از جهان و اهل آن وارسته ای
در به روی زشت و زیبا بسته ای
روزها در بندگی کردی به شام
هم به شب تا صبحگاهان در قیام
روزیش هر روز می آمد ز غیب
می رسیدش راتبه بیشک و ریب
در رواتب او بر اندر شام و چاشت
راتبه زان مطبخ پرنوش داشت
مطبخی خالی ز دود و دردسر
نی در آن آتش نه هیزم را گذر
کار فرمایش همه قدوسیان
از ثریا تا ثری شان میهمان
چون بجز آن مطبخ پرنوش و قند
جای دیگر ره نبرد آن ارجمند
می رسیدش مائده هر روز و شب
بی صداع و کسب بی رنج و طلب
چون ندارد پای رفتن خاربن
امر آید سوی او از امر کن
آنکه او بشناخت باز و کلند
بایدش با صد تعب کاریز کند
می کشاند آب را دهقان به زور
تا به پای خوشه ها از راه دور
دید اندر گاو و خر چون پای راه
بردشان با چوب لت تا آبگاه
دست کودک تا دهانش را ندید
شیر از پستان مادر می مکید
تا دکان نانوا را ره نبرد
نان بجز از سفره بابا نخورد
بود در طاعت چه او بیغش و ریب
راتبه بودش ز شهرستان غیب
از قضا یکشب برای امتحان
نامدش آن راتبه زان شارسان
ای خدا زان امتحانها داد داد
امتحان بس خانه ها برباد داد
آن ابلیس از امتحان مردود شد
طاعت صدقرن او نابود شد
امتحان بلعام را از پا فکند
ساخت در تیه و به آتش آسمند
ز امتحان برصیص عابد شد هلاک
سجده آورد از برای آن نعاک
ای پناه بی پناهان جهان
می گریزم در پناهت ز امتحان
من کجا و امتحانت ای خلیل
پشه ی لاغر کجا و بار پیل
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۷ - خوردن لقمان میوه ی تلخ را از دست خواجه ی خود
بود لقمان نیکبختی را رفیق
خدمتش را ملتزم در هر طریق
آن یکی در خدمت این پی سپر
این مرآن را مهربانتر از پدر
خواجه را ناطور روزی بهر خوان
یک گوارا میوه آورد ارمغان
میوه ی چند از گواران ذوالمنن
داد لقمان را بدست خویشتن
گرچه انعام تو جان پرور بود
گر ز دست خود دهی خوشتر بود
بلکه تیغ از دست تو بر سر مرا
خوبتر از تاج و از افسر مرا
زخم از دستت ز مرهم خوبتر
زهر از تریاق جان محبوبتر
خورد لقمان میوه ها را با نشاط
هر یکی خوردی فزودی انبساط
از نشاطی کز جبین او نمود
خواجه را در میوه صد رغبت فزود
رغبت هم کاسه رغبت زاستی
اندرین پنهان در آن پیداستی
چون یکی زان میوه برد اندر دهن
شد مزاق خواجه زان تلخ و وژن
دیگری برداشت دیدش تلختر
طعم حنظل پیش طعمش نیشکر
یک گوارا میوه ای در آن گوار
می ندید آن خواجه بهر خواجه یار
گفت لقمان را که ای شمع وثاق
چون فرو بردی تو این زهر از مذاق
ای عجب ای زهر خوردی چون شکر
نی بر ابرو چین و نی بر رخ اثر
چون چشیدی با نشاط این صبر را
آفرین این طاقت و این صبر را
گفت لقمان سالیان بس دراز
من شکرها خوردم از دست نیاز
گر یکی تلخی از آن دستان چشم
کی روا باشد که رو درهم کشم
کام من شیرین از آن کف سالهاست
لحظه ای هم تلخ اگر باشد رواست
خورده ام شیرینی از دستت مدام
گو یکی تلخی خورم زان ای همام
بس حلاوت از تو در کامم بود
زهر اگر آنجا رسد شیرین شود
این دهانم از تو شد کان شکر
حنظلی بخشد کجا آنجا اثر
الغرض آن مرد عارف در طلب
بر دری برداشت دست آن نیم شب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۸ - در بیان قطع شدن دست عارف در آن شب
کدخدای خانه دادش یک دو نان
نانها بگرفت و چابک شد روان
از قضای آسمان آن چند روز
سرکشیده دزدهای خانه سوز
دزدها شبها به بیداری همه
سر برآوردی به عیاری همه
خانه ها برچیده در شبها بسی
آتش افکنده به جان هرکسی
بوده شاه شهر از این ره خشمناک
میرشب در جستجو در هر مغاک
با عسس هم شاه در خشم و غضب
هم عسس از بیم در جد و طلب
اتفاقاً عارف اندر رهگذار
گشت با فوجی ز شب گردان دچار
عارف اندر جامه منکر روان
چشم آنها کور از دیدار جان
جان عاری هست خورشید جهان
چشم ظاهر دیده ی خفاش دان
دیده ی خفاش کی دید آفتاب
زین سبب شد چون عسس شب با شتاب
چون عسسها جمله شبکوران بدند
لاجرم از دید جان کوران بدند
عابد صد ساله را نشناختند
رو بسوی او ز هر سو تاختند
دزد عارف را ندادند امتیاز
سوی او کردند ترکان ترکتاز
کی ز عیاریت شهری پر ستوه
ما طلبکار تو اندر شهر و کوه
چند سوزی مردمان را خانمان
چند آتش افکنی بر هر دکان
حلم یزدان گرچه ستاری کند
آبرویت را نگهداری کند
لیک تا نگذشته از حد کار خود
لطف و حلم تو بود ستار خود
پرده برگیرد چه از حد بگذرد
دست قهرش پرده ها را بردرد
هیچ دزدی را خدا رسوا نکرد
تابهای دست استیفا نکرد
جمع شد چون قیمت دستان او
فاش می گردد سرّ پنهان او
خانمان مردمان را سوختی
تا بهای دست خود اندوختی
کامشبت قهر خدا رسوا نمود
هم گرفتارت به چنگ ما نمود
دستت اکنون هست بر تن بی بها
بایدش کردن به حکم حق جدا
پس کشیدندش بسوی میرشب
کاین همان دزدی که می کردی طلب
این همان خانه برانداز جهان
این همان ویران کن هر خانمان
میر شب را چون برآن افتاد چشم
شعله ور گشتش سعیر قهر و خشم
همچو آن دوزخ که گردد شعله ور
مجرمان را چون بر آن افتد گذر
داد فرمان بی توقف آن امیر
تا جدا کردند دست آن اسیر
دست او را از بدن کردند دور
کاین بدن صابر بود این کفور
دست خود بگرفت آن مرد خدا
دورافکندش چه شد از تن جدا
هین برو ای کف ازین تن دور شو
چون بسوی غیر رفتی هان برو
چون بسوی مردگان گشتی بلند
باش مرداری کف ناارجمند
چون گرفتی طعمه از این ناکسان
طعمه باید باشی از بهر سگان
هین برو ای بیوفا دست از برم
هین مزن دیگر تو حلقه بر درم
ما شهنشاهیم و شاهانمان گدا
جز شهان را نیست ره بر خوان ما
از گدایانت گدایی عار نیست
بعد از اینت بر در ما بار نیست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۲ - حکایت مدرسی که به جهت حضور شخصی که او را عالم تصور کرد درس نگفت
جمله شاگردانش اندر حاشیه
بود او چوپان و ایشان ماشیه
از در آمد ناگهان باکش و فش
یک هیولایی موقر شیخ وش
بر سرش عمامه ای چون گرز سام
در برش هم جبه ای کافور فام
آمد از در چست و بر مسند نشست
رنگ از روی مدرس رخت بست
کاین حریف من مگر رسطاستی
یا ابونصر است یا قسطاستی
از پی تعظیم او از جای جست
هر دو زانو را دوته کرد و نشست
هم خبر هم مبتدا فرموش کرد
پس زبان از کیف و کم خاموش کرد
از ادب با بیم ترک درس گفت
لب فرو بستند از گفت و شنفت
چون به استادی رسی خاموش باش
لب ببند و پای تا سر گوش باش
دم مزن در نزد استاد هنر
پیش جالینوس نام طب مبر
از شجاعت در بر حیدر ملاف
بی محابا پا منه اندر مصاف
در بر لوطی تو رقاصی مکن
با نهنگ بحر غواصی مکن
تا حریف خویش نشناسی درست
حمله سوی او مکن چالاک و چست
آن مدرس ساعتی خاموش بود
هم ز رنج و درد پا در جوش بود
عاقبت رو کرد سوی آن حریف
سر فرو افکند با نطق لطیف
گفت مولینا چرا دارد سکوت
می نبخشد روح ما را هیچ قوت
نیست قوت روحها قوت خلیص
زینت جان نی سراویل و قمیص
روحها را شد حیات از فضل و علم
زیور آنها حیا و جود و حلم
گفت گویم از چه ای شیخ جهان
گفت دانی آنچه روشن کن بیان
ما همه گوشیم بر فرمان تو
تشنه لب بر جرعه ی عنوان تو
گفت مولینا که ای استاد فرد
روزه را کی می توان افطار کرد
گفت هنگام غروب آفتاب
هست افطار صیام آنگه صواب
گفت آیا چیست حکم آن جناب
تا سحرگه گر کسی ماند بخواب
گفت باید روزه بودن تا سحر
کاشکی کردی سخن سر زودتر
گفت آیا با چنین فضل و کمال
شیخ ما را در چه باشد اشتغال
گفت من شرع شریف ساوه ام
با همه فضل اندر آنجا یاوه ام
گفت اندر کمره ام شرع شریف
با همه فضل و هنر آنجا نحیف
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۱ - حکایت شخصی که به چاه رفت و در ته چاه اژدها دید
سخت ماند داستانت ای عمو
قصه ی آن را که در چه شد فرو
در بیابان آن یکی می رفت فرد
شیر مستی دید او را حمله کرد
هرکه او تنها سفر کرد ای رفیق
صد خطر پیش آمد او را در طریق
کی تواند دید او جز یک جهت
از جهان دیگرش آید سمت
آن جوان بگریخت از شیر غرین
با دل صد بیم وحشت را قرین
رشته امید او بگسیخته
دید در چاهی رسن آویخته
آن رسن بگرفت و اندر چاه شد
تا لب چه شیرش از همراه شد
بر سر چه شیر نر بنشست و او
قطره آسا اندر آن چه شد فرو
نیم راه چه چو طی کرد آن پسر
بر نشیب چاه افتادش نظر
اژدهایی دید بگشوده دهان
منتظر تا طعمه سازد آن جوان
هوشش از سر رفت و رنگ از رخ پرید
خون دل از دیده اش بر رخ دوید
ناگهانش آمد آوازی به گوش
سوی بالا دید و دید آنجا دو موش
از پی قطع رسن اندر جدل
تقطعان الحبل جذه بالعجل
ریسمان را می بریدند ای ودود
رشته عمرش همی برند زود
آه تا بینی رسن بگسیخته
خون این بیچاره در چه ریخته
آه تا بینی فتد در قعر چاه
طعمه گردد اژدها را آه آه
چونکه دید آن ماجرا را آن جوان
ماند مسکین زار و حیران در میان
داد از حیرت خدایا داد داد
حیرتم زنجیرها بر دل نهاد
حیرتوست آن کو جگرها خون کند
عقل را حیرت ز سر بیرون کند
آنکه شد تا سوی مقصد شاد شد
آنکه شد مأیوس هم آزاد شد
آن یکی بیمار و او رست از مرض
جان او شد شاد و حاصل شد غرض
وان دگر مردش مریض آزاد شد
شد دو روزی هم غمش از یاد شد
ماتم آن دارد که اندر حیرت است
نی مریضش را اجل نی صحت است
زین سبب بیمار داری ای پسر
نزد دانا شد ز بیماری بتر
وان یکی فهمید معنی را درست
لاله های شادیش از سینه رست
وان دگر مأیوس از فهمیدن است
فارغ است و در پی خوابیدن است
آنکه نی فهمید و نی مأیوس شد
سینه اش زندان صد مفروس شد
نی مزه از خواب بیند نی ز خور
خون خورد از اول شب تا سحر
آن یکی بگرفت تخت و شاه شد
بی تحیر بر فراز کاه شد
وان دگر یک ترک تاج و تخت کرد
فکر کار آب و نان و رخت کرد
هریکی را بهره ای از راحت است
وان آن مسکین که اندر حیرت است
زین سبب آن افتخار عالمین
قال ان الیأس احدی الراحتین
هرکه باشد در میان خوف و بیم
باشدش پیوسته دل از غم دونیم
همچو آن مسکین که اندر چاه شد
ز اژدها و موشها آگاه شد
مانده مسکین واله اندر کار خویش
با دلی صد چاک و جانی ریش ریش
در میان چه نگون آویخته
جای اشک از دیده ها خون ریخته
دید ناگه خیل زنبور عسل
در کمرگاه چه ایشان را محل
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۱ - حکایت شوریده ای که به کلیسای نصاری رفت
بود یک شوریده در شهر هری
از بد و از نیک این عالم بری
رسته ای از دام ننگ و قید و نام
خودپرستی را بخود کرده حرام
گه گاهی در خراباتش گذر
گاه دیگر میکده او را مقر
خلوت او سردم رندان پاک
منزل او محفل هر سینه چاک
از قدوم او فقیهی نیکنام
داد تشریف هری با احتشام
اهل شهر اندر لقایش سربسر
می ربودندی سبق از یکدگر
هم وضیع و هم شریف از هر طرف
ره سپر سویش پی درک شرف
شد روان آن مردک شوریده نیز
تا زیارتگاه آن شیخ عزیز
گوهری آرد به کف از آن صدف
تا ز فیض خدمتش یابد شرف
چونکه شیخ از مقدمش آگاه شد
جان او با صد غضب همراه شد
گفت ای ناپاک ضایع روزگار
ای که دارد دین اسلام از تو عار
با مسلمانانت آمیزش ز چیست
رو که این محفل مقام چون تو نیست
با نصاری بایدت آمیختن
خون تو اندر کلیسا ریختن
هین برو ای گبر از مسجد برون
هین برو سوی کلیسا ای زبون
رو برون راه کلیسا پیش گیر
زمره ی نصرانیان هم کیش گیر
هست ز امثال تو دین خوار و ذلیل
هست مسجد در حنین و در عویل
چونکه آن شوریده بشنید این سخن
بی سخن آمد برون زان انجمن
زمره ی یاران خود آواز کرد
ساز رفتن تا کلیسا ساز کرد
دور خود خاصان خود را گرد کرد
شد به آهنگ کلیسا ره نورد
گفت ای یاران بزرگی را سخن
بر زبان بگذشته اندر انجمن
واجب آمد امتثال امر او
کی بود مرد خدا بیهوده گو
گفته ی ارباب دین افسانه نیست
تا ببینم سر این فرموده چیست
پس به عزم آن کلیسا شد روان
بود آن شوریده در شهر ازمهان
چونکه ترسایان از این آگه شدند
در کلیسا جملگی جمع آمدند
راهب تثلیث و موسائی تمام
پادری و مادری و خاص و عام
زیور و پیرایه بیحد خواستند
زان در و دیوار دیر آراستند
وندران هم زنگ و هم ناقوسها
در خروش آورده بر ناموسها
یکطرف بر طاقها با فر و زیب
خاجها بنهاده از یکسو صلیب
صورت عیسی و مریم در فراز
آن دو صورت دیر ایشان را طراز
آن دو تمثال اندرین محفل به صدر
چون میان اختوران تابنده بدر
جمله توراسایان رده اندر رده
در برابرشان ستاده صف زده
صورتی از نسخ اصنام و ظلام
سوی آنها روی آن قوم لئام
صورتی پا تا به سر در انفعال
انفعال فعل قوم بدفعال
صورتی از شرم و خجلت در عرق
تا چرا خواندندشان مالیس حق
صورتی از جنس ما هم ینحتون
زمره ی نصرانیانش یعبدون
یعبدونها وهی بالقول الصریح
حیث یسمع من له السمع الصحیح
با زبانی کو شناسد اهل دل
نشنود آن را بغیر از گوش دل
نشهد ان الله ربی ما ولد
لا و لا کان له کفوا احد
بی زبانان جهان را صد زبان
نی سخن در پرده نی فاش و عیان
این گواهی را همه گویاستند
زین گواهی زنده و برجاستند
هیچ ذره در جهان پیدا نشد
گر به توحید خدا گویا نشد
از عدم چیزی نیامد در وجود
کو گواهی صدق بر وحدت نبود
برگها و سبزه های بوستان
هر ورق را سوره ی توحید دان
هر گیاهی کز زمین سر بر زند
فاش گوید قل هوالله احد
در فلک بین اختوران بیشمار
نور وحدت از جبین شان آشکار
هر سو مویی که بینی در جهان
جملگی باشد نشان زان بی نشان
کثرت ما شاهد یکتاییش
ربط با هم آیت داناییش
ای بزرگ آن پادشاه بی نشان
کش بود هرچیز می بینی نشان
من چه گویم این دهانم چاک باد
بر سر و مدح و ثنایم خاکباد
بی نشان ماییم و هستی های ما
وین عدمهایی که شد هستی نما
نی کسی یابد نشان از بودمان
آتشی نی گرمی و نی دودمان
نی نشانی در خود از هستی پدید
اینچنین هستی بگو یا رب که دید
ما نه خود هستیم و نی خود نیستیم
می ندانم کیستیم و چیستیم
هست اگر بودیم کی فانی شدیم
کی اسیر جهل و نادانی شدیم
کی به زندان مکان بودیم بند
کی زمان کردی بگردنمان کمند
هست را با این گرفتاری چه کار
هست را با ذلت و خواری چه کار
هست را کی نیستی تاری شود
چیزی از خود چون شود عاری شود
در عدم هستیم برگو از کجاست
این بیا و این برو این داد خواست
اینهمه فریادهای و هو زکیست
این بگیر و این بده از بهر چیست
ور بگویی شد مخمر از حکم
این نمایش از وجود و از عدم
عقل باور کی کند زیرا که نیست
ماحصل در هر مزاج هست و نیست
گر بود چیزی ورای این سه است
گرچه گویندش پی تفهیم هست
من نمی دانم ولی خود چیست آن
هرچه هست از صنع یزدانی ست آن
من نمی دانم نه تو ای یار من
این نه کار تو بود نی کار من
این مقام حیرت اندر حیرتوست
حیرت اینجا عین علم و حکمت است
این خنک آنکو بحیرت باز شد
فارغ از اوهام و از پندار شد
پای استدلال و برهان را شکست
از کمند سست و استدلال جست
لنگ باشد پای برهان و دلیل
مستدل خود زار و رنجور و علیل
مستدل رنجور و زار و مبتلا
چوب استدلالش اندر کف عصا
می رود با این عصا گامی سه چار
می فتد گاه از یمین و گه یسار
می رود افتان و خیزان چند گام
گاه باشد در قعود و گه قیام
عاقبت آید به بستر باز پس
خسته و پیچیده در حلقش نفس
نی ز سیرش منزلی گردیده طی
نی بسویش مقصد از آن برده پی
نی ز میدان برده گویی زین عصا
نی سبق بگرفته بر پیری دوتا
با خری گر سبقت اندیشی گرفت
آن خر لاغر بر آن پیشی گرفت
بایدت گر سوی مقصد تاختن
باید از کف این عصا انداختن
ترک کردن تکیه بر این چوب سست
دفع رنجوری ز خود کردن نخست
چیست رنجوری تو اوصاف تو
تیره زانها گشته آب صاف تو
بحث ما ز امراض پنهانی بود
وان مرض حمای جسمانی بود
از هوای نفس و آن طبع عفن
کشته است اخلاط نفسانی بتن
گشته وهم و شهوت و خلط و غضب
محترق از آن هوای مکتسب
نفس را عارض شده سوءالمزاج
الله الله کوششی کن در علاج
نفس بیمار است پرهیزش بده
رحم کن حلوا به نزد او منه
نفس تو مهموم و محرور است و زار
بهر حق خرما ز بهر او میار
بر سر طبع و هوایش خاک کن
نفس را ز اخلاط فاسد پاک کن
زاید از این خلطها بیحد و مر
کرمها در اندرونت ای پسر
کرم نی بل اژدهای هفت سر
هر سری را صد سر دیگر ببر
هان و هان از خلط خود را پاک کن
اژدها و کرم را در خاک کن
نفس نبود اینکه داری ای فتی
غار در غاری بود پر اژدها
نفس نبود بلکه غار اژدهاست
اندر آن از اژدها انبارهاست
هر که زین اخلاط خود را پاک کرد
سینه و طبع و هوا را چاک کرد
ای خوش آن جانی کزین اهوا برست
رستن از اینها جهاد اکبر است
نفس را کردی چه فانی زین مواد
فارغش کردی ز امراض و فساد
ده غذا او را ز اخلاق نکو
تا که گردی شیر مرد و زفت او
تا توانی شو به وی یکتا و فرد
زورمند و پهلوان و شیرمرد
وانگهی بر رخش شرعش کن سوار
هم عنانش را به بینایی سپار
پس سوی مقصد برانگیزان تو رخش
رخش سرعت می رساند تا به عرش
بر براق شرع اگر بندی رکاب
این براقت بگذراند از حجاب
از شریعت کن طریقت ای رفیق
تا حقیقت می رسی از این طریق
از شریعت رو حقیقت را ببین
ربک فاعبد فیأتیک الیقین
چون از این ره رفتی ای زیبا جوان
می شناسی آنچه دانستن تو آن
می شناسی خویش را بیتاب و پیچ
هیچ بن هیچ ابن بن هیچ بن هیچ
ای که دانستی که هستی بی نشان
نی کسی کو هم نهان شد هم عیان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۴ - در بیان حکایت میرفندرسکی و کفار روم و فرنگ
آن شنیدستی که میرفندرسک
کش بود یا رب ختام روح و مسک
در سیاحت بود در پهنای هند
تا به شهری آمد از اقصای هند
شهر آبادان چه فردوس نعیم
ساکنانش لیک سکان جحیم
سجده بت می نمودند آشکار
بت پرستی اهل آنجا را شعار
اندر آن بتخانه های زرنگار
خارج از تعداد و افزون از شمار
چون به آن شهر آمد آن میرسترگ
کرد آمیزش بهر خرد و بزرگ
آشنایی با همه بنیاد کرد
راجه و رای بر همن شاد کرد
روزی از بهر تماشا رفت پیر
جانب بتخانه ی اعظم دلیر
قبه ای دید از رصاص و از رخام
بر ستونهای سراسر سنگ خام
قبه ای چون قبه ی گردون رفیع
ساختش چون پهنه ی هامون وسیع
مانده برجا دیرگاه از داستان
محکم آسایش چو عهد راستان
سقف آن را تا فلک افراشته
از طلا و لاجورد انباشته
کرده بنیادش ز فولاد رصین
جمله درها و شباکش آهنین
در و یاقوت آنچه آنجا رفته کار
از حساب افزون و بیرون از شمار
همچو فرعونش برون زیب و بها
واندران آکنده از قهر خدا
از اکابر خلقی انبوه اندر آن
بهر خدمت بسته دامان برمیان
خلق دیگر از سر عجز و نیاز
از برای بت در آنجا در نماز
اندر آمد میر با تمکین نشست
پشت کفر از بار تمکینش شکست
بت پرستان دور او گشتند جمع
همچو آن پروانه اندر گرد شمع
پس سخن از هر طرف آغاز شد
گفتگوها در ز هرسو باز شد
تا سخن آمد به آیین و علل
هر طرف گفتند برهان دلل
بت پرستان را ز بس فرمود میر
شد بلند از بت پرستان وای ویر
یک برهمن زان میان لب باز کرد
پس به این نکته سخن آغاز کرد
جمله فرسادان پیشین و پسین
آمد استمرار برهان متین
واقعیت حافظ است هرچیز را
زود گردد چیز بی منشأ هبا
سالها افزون بود از دو هزار
تا که این بیت الصنم شد استوار
از مرور دهر و دوران کس ندید
در بنایش رخنه ای آمد پدید
مسجد اسلامیان پنجاه و شصت
بگذرد آید بنایش را شکست
بودی ار حق دین اسلام این بنا
کی شدی از گردش دوران فنا
ور نبودی اصل آنها سست و مست
همچو آن بتخانه ها ماندی درست
پاسخش داد اینچنین میر جلیل
عکس می بخشد نتیجه این دلیل
زانکه آن نامی که گر خوانی به کوه
ریزد از هم کوه با فر و شکوه
بر بسیط خاک اگر خواهد جلال
نی از آن ماند دها و نی تلال
از جلالش آسمان در اضطراب
مهر نورافشان از آن در التهاب
بشکند پشت و کمر افلاک را
کی گذارد مشت و خشت و خاک را
طاعتی کان را فلک ناورد تاب
کوه از تحمیل آن کرد اضطراب
کی تواند سنگ و گل آن را کشید
مسجد و محراب زان نیرو خمید
کی شود بر پشه ای پیلی سوار
کی توان کردن به موری کوه بار
این شکست مسجد و محرابها
باشد از نام جلال کبریا
ان ذا القرآن لو کان نزل
من قباب الکبریاء للجبل
لرأیته قد تصدع خاشعاً
ضارعا من خشیة الله خاضعا
نور این نام گران بر طور تافت
طور را تا پشت ماهی برشکافت
رود نیل این نام نامی چون شنید
سینه او را نهیبش بردرید
آتش سوزان از این نام جلیل
سرد و سالم ماند از بهر خلیل
احمد از این نام گردون را شکافت
در شب معراج و ره بر عرش یافت
ماه را شق کرد ازین نام آن جناب
رو نمود از سطوت آن آفتاب
با چنین نامی بگو ای هوشیار
مسجد و محراب کی گیرد قرار
سنگ و خشتی را توانایی کجا
تا بماند با چنین نامی بجا
کوه را قرآن فرو ریزد ز هم
مسجدی را گر شکست آرد چه غم
ای بزرگان نام با عز و جلال
هم جلال از او هویدار هم جمال
می ستاند جان و هم جان می دهد
می رساند درد و درمان می دهد
اضطراب از او و اطمینان ازو
بحر را آرام ازو توفان ازو
می شکافد قله ی کهسار را
مطمئن سازد دل هشیار را
بلعم باعور را مردود کرد
نوح را شایسته ی معبود کرد
آن کند در کسوت قهر و جلال
این کند در پرده ی مهر و جمال
آنچه گویند از ثنا و آفرین
زیر هر لطفی بود کوهی دفین
قطره ی اشکی که ریزد چشمشان
دارد اندر بر دو صد گنج گران
آهها کاید ز دل آنجا برون
هر یکی صد شعله اش دارد فزون
چون بتابد خاک و چوب ای نیکبخت
نزد کوه و شعله ی توفان سخت
ای برهمن گو که این بیت الصنم
کاندر آنجاها نباشد در نژم
هیچ نام حق در آنجا شد بلند
عابدی سجاده ای آنجا فکند
شد جبینی اندر آنجا خاکمال
بهر تعظیم خدای ذوالجلال
هیچ قدی بهر حق آنجا خمید
ناله ای از دل بگردون سرکشید
آنچه گویند اندر این بتخانه ها
نی ورا قدری نه وزنی نی بها
لفظ بیمعنی و مشک بی شراب
دود بی آتش سؤال بی جواب
هیچ باشد هیچ هرگز هیچ هیچ
هیچ چیزی نفکند در تاب و پیچ
کی خری لنگیده از یک پر کاه
کی شکسته اشتر از بار نگاه
نام حق بتخانه هاتان گر شنود
یاکس آنجا بهر حق سجده نمود
یا در آن از سینه ی یک ارجمند
نعره ی الله اکبر شد بلند
یا در آنجا کس بگوید نام حق
یا کسی یاد آورد زایام حق
یا سری آید فرو در طاعتش
یا کفی بالا رود در حضرتش
وانگهی ماند بجا بیت الصنم
هم نریزد سقف و بنیادش ز هم
هم نگردد گنبد این واژگون
چار دیوارش نیفتد سرنگون
آن زمان می باید این گفت و شنو
تا نه بینیش این چنین غره مشو
جنگ با مردان نکرده در مصاف
از دلیری در بر مردان ملاف
تا نگردی از خود ایمن ای عمو
خوبی خود زشتی کس را مگو
تا بود در خانه خاتونت جوان
ای پسر کس را نگویی قلتبان
آن برهمن گفت کرد او را حضور
باشد از همدان ز ما دور است دور
ملک اسلام از چه نبود این دیار
دین اسلام از چه نبود آشکار
مسلمی چون تو در آن دارد گذار
و اندر آن بیت الصنم هم برقرار
با تو همره آن لب تکبیر گوی
در دهانت آن زبان نام جوی
خیز و تکبیر بلند آغاز کن
تا توانی رب خود آواز کن
گفت ببر بالا و سرآور فرود
هرچه خواهی کن رکوع و کن سجود
تا محیط آه از دل کن روان
اشک چشم خویش تا مرکز رسان
بت پرستان جمله از جا خاستند
این سخن را شاخ و برگ آراستند
تا دل مرد بزرگ آمد به جوش
غیرت اسلامش آمد در خروش
پس ز راه دین و پاک اعتقاد
کرد او بر غیرت حق اعتماد
تا رسد الهامش از یزدان پاک
لاتخف من سحرهم والق عصاک
هست آری سینه ی ارباب دین
مهبط الهام رب العالمین
گفت فردا موعد ما و شماست
روز سوگ ماتم بتخانه هاست
نام یزدان سازم اینجا آشکار
هم بت بتخانه اندازم ز کار
ریزم از هم لات و عزی و منات
آتش اندازم بجان سومنات
این بگفت و سوی منزل باز شد
با خدای رازدان در راز شد
کی خدا من می شناسم خویش را
می شناسم عجز این درویش را
من گرفتار بت نفسم هنوز
مانده ام در دست آن زار عجوز
ای خدا نفسم بتی در آذر است
وین تنم بتخانه و من بت پرست
کی توانم گفت بت خواهم شکست
یا کنم بتخانه را ویران و پست
من اگر می بودمی خود بت شکن
نفس خود بشکستمی چون کوهکن
من اگر بتخانه ویران کردمی
کی تن خود را چنین پروردمی
با برهمن آنچه من گفتم تمام
من نگفتم گفت توحید آن کلام
سر توحید از سویدای نهفت
سر برآورده بگفت او آنچه گفت
الغرض آورد آن شب را به روز
در نیاز و عجز و آه و درد و سوز
قاصد اهش پیاپی تا سَماک
کای خدا گفتی توام الق عصاک
پیک اشکش متصل سوی سمک
که تو فرمودی بزن خود بر محک
مست و سرشار آمدم از جاه تو
پس فکندستم عصا بر نام تو
روز دیگر چون خور از مشق دمید
اهل آن شهر از سیاه و از سفید
از بزرگ و کوچک و برنا و پیر
عالم و عامی و سلطان و وزیر
جمله بسپردند با طبل و علم
جانب بتخانه ی اعظم قدم
پس به توری و به دیبا و حریر
هم به در و گوهر و مشک و عبیر
آن بت بتخانه را آراستند
پس به پیش بت بپا برخاستند
بوسها دادند بر اجزای او
سجده آوردند پیش پای او
طوفها کردند گرد آن صنم
چون مسلمانان که بر گرد حرم
آفرنی خواندند او را و سپاس
خارج از تصویر و افزون از قیاس
اهل آن شهر از نساء و از رجال
در تزلزل اندر آنجا تا زوال
چشمشان بر راه پیر نیک رای
کز درآمد لب پر از ذکر خدای
قامتش خم گشته از بار خضوع
دیده اش رودی ز سیلاب دموع
پس به صدق نیت و دین درست
کرد تجدید وضو اندر نخست
رفت بر بام و اذان آغاز کرد
صد در رحمت در آنجا باز کرد
چونکه گفت الله اکبر گشت فاش
بر در و دیوار آن شهر ارتعاش
ارتعاش و شادی و وجد و نشاط
ارتعاش و شوق و رقص و انبساط
مردمان از هر طرف بی اختیار
نغمه ی تکبیر گفتند آشکار
هر تنی از هر کناری سر کشید
نعره ی الله اکبر بر کشید
پس به توحید خدا لب را گشاد
غلغل و غوغا در آن شهر اوفتاد
بلبل وحدت نوا آغاز کرد
زاغ کفر از انجمن پرواز کرد
مرغها در آشیانها ز اهتزاز
پر زدند و نغمه ها کردند ساز
کودکان پستان فکندند از دهان
محو در توحید خلاق جهان
استوران اسبان گاوان و خران
گوسفندان آهوان و اشتوران
برکشیدند از نشاط و از شعف
جملگی آوازها از هر طرف
از بهار وحدت رب مجید
اندر آن ساحت نسیمی بر وزید
هر گیاهی آمد اندر اهتزاز
لاله و نسرین شکفتن کرد باز
غنچه خندید و گلاب از گل چکید
سرو رقصید و صنوبر قد کشید
بید شد واله چنار افراخت قد
گل به تخت شاخساران تکیه زد
شد زبان سوسن از آن آزاده باز
چشم نرگس باز شد از خواب ناز
عطرافشان شد هوا بر باغ و راغ
شد زمین حزم ز هر صورت ز باغ
آبها صافی شد و عذب و زلال
بر سر هر شاخ پیدا شد یسال
آری آری هرچه آید در وجود
نور توحیدش قرین و یار بود
ابتداع جمله بر توحید او است
مغز شد توحید جز توحید پوست
شد ولی از ظلمت ظلمانیان
نور وجدت از سویداها نهان
چونکه ظلمتها قرین نور شد
نورها از چشم و دل مستور شد
سر وحدت چون بظاهر شد عیان
سر برآرد نور وحدت از نهان
چونکه گردد آشکارا نور حق
یا به یاد آرد کسی ز ایام حق
نور پنهان سر برآرد از افق
افکند بر ظاهر و باطن تتق
پرتو اندازد به اجزای وجود
پرتوش از غیب آید در شهود
مست وحدت همچو آتش در نهاد
نام حق این سنگها را چون زناد
وحدت آمد مرغی اندر آشیان
نام حق باشد صفیر همزبان
چون صفیر همزبان را بشنود
بال و پر در آشیان برهم زند
سر برارد افکند هرسو نظر
از شعف بگشاید از هم بال و پر
وحدت آن تخم است در خاکش قرار
یاد حق باران و باد نوبهار
هست توحید اندرو لعل و گهر
کرده شب پنهانشان از هر نظر
یاد حق آن صبح روشن شد که گشت
روشن از آن خانه و صحرا و دشت
غنچه باشد نور توحید الاه
یاد حق آمد نسیم صبحگاه
از اذان چون فارغ آمد آن بلال
شد مهیا از پی فرض زوال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۲ - حکایت جوانی که پدرش او را زن داد و گریختن داماد شب زفاف
کرد داماد آن نیای مهربان
نوجوانی بس ظریف و نکته دان
در ز گنج و گوهر زر باز کرد
وان پسر را با زنی انباز کرد
در شب دامادی آن پاک پور
داد داد از عشرت و عیش و سرور
در نثارش ریخت بس مرجان و در
کرد قربانی بسی گاو و شتر
چونکه آوردند در خلوت عروس
خاست از شش سو غریو و بانگ کوس
هم درآوردند در خلوت پسر
دستشان دادند دست یکدگر
آن پسر آمد بر دختر نشست
دیده اش بر روی او دستش به دست
دید در رویش زمانی تند تند
زیر لب با خویشتن در لند لند
دست برد و بند شلوارش گشاد
گوش خود را بر در فرجش نهاد
گوش داد آنجا زمانی تیز تیز
جست از جا رو نهاد اندر گریز
می دویدی و نگاهش در عقب
که مبادا کس کند او را طلب
رفت و کنج مسجدی آن شب خزید
از گریز خویش وجدش در مزید
شکرها می کرد و حق را می ستود
که چه خوش جستم ازین قوم لدود
شب تمام شب پدر در جستجو
هم برادر در طلب در دشت و کو
مادرش آسیمه اندر کوچه ها
خواهرانش اینَ گویان در قفا
تا صباح او را به مسجد یافتند
سوی او از هر طرف بشتافتند
جمله در تعییر و توبیخ و ملام
کاین چه بود ای روزها از تو به شام
راه تو آیا کدامین دیو زد
یا که جادویی ز مکر و ریو زد
آن یکی خواندش اعوذ وان یکاد
این یکی بستش به بازو سیمناد
آن یکی بر آتش افکندی سپند
از عطوفت آن یکی دادیش پند
گفت ای یاران از اینها هیچ نیست
در دلم از سحر و جادو هیچ نیست
آنچه من بشنیدم از آن غار تنگ
بشنود هرکس گریزد تا فرنگ
ای دریغا گوشتان شنوا بدی
تا به سوز جان من دانا بدی
یارب این فرج است یا دربند روم
غلغل روم است در آن مرز و بوم
فرج خود یا باب الابوابست این
در درون یأجوج و مأجوج لعین
فرج این یا ثقبه مور و ملخ
فرج این یا حلقه ی دام است و فخ
فرج یا دروازه ی شهر عدم
قافله در قافله دنبال هم
بار از آنجا بسته بهر جان من
رو به سوی خانه ویران من
می شنیدید ای دریغا زان کنام
آنچه من بشنیدم از غوغای عام
من نهادم گوش بر سوراخ در
از نهیب نعره شد چاکم جگر
خلقی اندر نعره کی مرد سلیم
آمدیم و آمدیم و آمدیم
هان و هان کو این ره پوکان کجاست
آمدیم اینک بگو آستان کجاست
آن یکی گفتا پدر کو دایه ام
وان یکی می گفت کو سرمایه ام
آن یکی می گفت بابا نان بیار
وان دگر یک درد بی درمان بیار
آن یکی می گفت کو بابا زنم
وان دگر کو خانه و کو مسکنم
آن یکی می گفت شویم دیر شد
آخر این دختر به خانه پیر شد
آن یکی می گفت کو بابا طبیب
از مرض دیگر نماندستم شکیب
بسکه زین غوغا شنیدم از مغاک
از نهیبش زهره ام شد چاک چاک
چون ندیدم جای آویز و ستیز
خود گرفتم لاجرم راه گریز
خوش از آن گودال جستم تللی
از غم و ادبار رستم یللی
خوش گریزی کردی احسنت ای جوان
در دل ما هم نهادی آزمان
من هم از آنجا گریزی می زنم
بر سر اصل حکایت می روم
می روم بر باقی این داستان
داستان آن امام راستان
داستان آن شعیب نیک زاد
کز خدایش صد ستایش بیش باد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۰ - مکالمه حضرت موسی ع با آن پیر گبر و ایمان آوردن گبر
دید موسی کافری اندر رهی
پیره گبری کافری و گمرهی
گفت ای موسی از این ره تا کجا
می روی و با که داری مدعا
گفت موسی می روم تا کوه طور
می روم تا لجه ی دریای نور
می روم تا راز گویم با خدا
عذر خواهم از گناهان شما
گفت ای موسی توانی یک پیام
با خدای خود ز من گویی تمام
گفت موسی هان پیامت چیست او
گفت از من با خدای خود بگو
که فلان گوید که چندین گیرودار
هست من را از خدایی تو عار
گر تو روزی می دهی هرگز مده
من نخواهم روزیت منت منه
نی خدایی تو نه من هم بنده ام
نی ز بار روزیت شرمنده ام
زین سخن آمد دل موسی بجوش
گفت با خود تا چه گوید حق خموش
شد روان تا طور با حق راز گفت
راز با یزدان بی انباز گفت
اندر آن خلوت بجز او کس ندید
با خدا بس رازها گفت و شنید
چونکه فارغ شد در آن خلوت ز راز
خواست تا گردد بسوی شهر باز
شرمش آمد از پیام آن عنود
دم زند از آنچه ز او بشنیده بود
گفت حق گو آن پیام بنده ام
گفت موسی من ازان شرمنده ام
شرم دارم تا بگویم این پیام
چون تو دانایی همه دانی تمام
گفت از من رو بر آن تندخو
پس ز من او را سلامی بازگو
پس بگو گفتت خدای دلخراش
گر تورا عار است از ما عار باش
ما نداریم از تو عار و ننگ نیز
نیست ما را با تو خشم و جنگ نیز
گر نمی خواهی تو ما را گو مخواه
ما تورا خواهیم با صد عز و جاه
روزیت را گر نخواهی من دهم
روزیت از سفره ی فضل و کرم
گر نداری منت روزی ز من
من تورا روزی رسانم بی منن
فیض من عام است فضل من عمیم
لطف من بی انتها جودم قدیم
خلق طفلانند و باشد فیض او
دایه ی بس مهربان و نیک خو
کودکان گاهی بخشم و گه بناز
از دهان پستان بیندازند باز
دایه پستانشان گذارد بر دهن
هین مکن ناز ای انیس جان من
سر بگرداند دهان برهم نهد
دایه بوسه بر لبانش می دهد
هین مگردان رخ ز من پستان بگیر
جوشد از پستان من بهر تو شیر
چونکه موسی بازگشت از کوه طور
طور نی بل قلزم ذخار نور
گفت کافر با کلیم اندر ایاب
گو پیامم را اگر داری جواب
گفت موسی آنچه حق فرموده بود
زنگ کفر از خاطر کافر زدود
جان او آیینه پرزنگ بود
آن جوابش صیقل خوش رنگ بود
بود گمراهی ز راه افتاده بس
آن جوابش بود آواز جرس
جان او آن شام یلدا دان جواب
مطلع خورشید و نور آفتاب
سر به زیر افکند و لختی شرمگین
آستین بر چشم و چشمش بر زمین
سر برآورد آنگهی با چشم تر
با لب خشک و درون پرشرر
گفت با موسی که جانم سوختی
آتش اندر جان من افروختی
من چه گفتم ای که روی من سیاه
واحیا آه ای خدا واخجلتا
موسیا ایمان بر من عرضه کن
کودکم من بر دهانم نه سخن
موسیا ایمان مرا بر یاد ده
ای خدا پس جان من بر باد ده
موسی او را یک سخن تعلیم کرد
آن بگفت و جان بحق تسلیم کرد
ای صفایی هان و هان تا چند صبر
یاد گیر ایمان خود زان پیر گبر
گرچه گفتار تو ایمان پرور است
هم سخنهایت همه نغز و تر است
ریزد از نطفت مسلمانی همه
هست گفتار تو سلمانی همه
لیک ز اعمال تو دارد عار و ننگ
کافر بتخانه ترسای فرنگ
طعنه می زد آن یکی از اهل دین
عارفی را با هزاران خشم و کین
کان فلانکس را نباشد اعتقاد
نی به دوزخ نی به جنت نی معاد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۵ - ستمکار دیگر و سوء عاقبت ظالم
هم به سالی پیش ازین در این حدود
مرد کی پا کار استمکاره بود
زر ز مردم می گرفت از بهر میر
شد گریبان گیر درویشی فقیر
زر ازو می خواست با صد اشتلم
حمله می کرد و علم می کرد دم
چون نبودش مرد مسکین دست رس
تا شبانگه بود نزدش مقتبس
گفت اگر فردا نیاری زر بگاه
واژگونت می دراندازم به چاه
گفت آخر ز امت پیغمبرم
رحم برمن کن نباشد چون زرم
هر که هستی گفت فردا ای زبون
گه بخوردت می دهم من سرنگون
نیم شب آن مرد پرکین و ستیز
بر لب بامی نشست از بهر میز
پای او لغزید تا دیده گشاد
سرنگون در چاه مبرز اوفتاد
نی توانایی که خود آید بدر
نی کسی ز احوال او دارد خبر
سرنگون می خورد گه تا جان سپرد
جان ز دستش مردک بیچاره برد
بی ادب اینجا زنی گر یکنفس
گه بخوردت می دهند چندانکه بس
نی همین این لطف با انسان بود
از ثریا تا ثری یکسان بود
هرچه پیدا گشته از آغاز جود
هرچه هست و بود خواهد نیز بود
جمله اینها برده اند و چاکرند
تن به زیر بار فرمان اندرند
جمله ی شاهان شه ما را غلام
شاه ما را شاهی آمد اختتام
نگذرم از حق چو از حق نگذری
دم مزن جز او نباشد دیگری
هست کیوان پیر دهقان درش
طفل ابجد خوان روش در مکتبش
چارکی بهرام روز رزم او
تنقطاری مهر اندر بزم او
هرچه از عیوق تا تحت الثری است
جمله در فرمان سلطانان ماست
سر نپیچد کس ز امر و نهیشان
بر جهان از لطفشان و قهرشان