عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۸ - انداختن اندرجت کمند را که برمها داده بود
کمندی داشت اندرجت عدو گیر
که چون حق نمک گشتی گلوگیر
دهان مار بود آن حلقه پر درد
که باد از وی نیارستی گذر کرد
چو زلف ماهرویان یکجهان دام
محبت برده گیرایی ازو وام
خیالش گر به چشم اندر گذشتی
نگه را، دیده زندانخانه گشتی
به یاد او شدی اندیشه درهم
بماندی مبتلای تنگی دم
به وصف بستنش گویم سخن چند
گره شد رشتۀ حرف از زبان بند
بیفکند آن کمندی مار پیکر
که میمون را گذر بندد به چنبر
به پرکاری جست و خیز میمون
رها گشته ز زهر مار افسون
نیاورده سر از مردی دران بند
برون جسته چو طفل از حلقۀ بند
ازان رو گردنش عفریت خونخوار
نکوهش کرد بر بخشنده بسیار
چو پشه گشته برمها از پی آن
نهانی گفت در گوش هنومان
کمند دشمنت بخشیدهٔ ماست
کنون ما از تو این داریم درخواست
دمی از بهر ما تن ده به زندان
عدو را بر دعای ما مخندان
سر اندر بند دشمن بایدت داد
که گر صد بند باشد هستی آزاد
برهمن شو بنه گردن به زنّ ار
تب مرگت ببندم از همان تار
شود بند کمندم بر ت و فی الحال
دوال دفع چشم زخم اطفال
چو از زلف بتان زو یابی آرام
نماند صید تو پیوسته در دام
منم ضامن خلاصت را ز هر چیز
که بگشایی کمند و قلعه را نیز
چو از برمها شنید این ماجرا را
به چشم انگشت بنهاده رضا را
ضرورت شد تن اندر بند دادن
که آسان بود بندش برگشادن
چو اندرجت برو بار دگر تاخت
کمندی مار پیچان بازش انداخت
خود اندر بند سرداد آن نکو نام
چو اندر طرهٔ سیتا دل رام
به بستن داد خود را آن ظفرور
مشعبد چون نهد خود سر به چنبر
چو در هنگامه افسون خوان به دعوی
گلوی خویش را در پیچد افعی
هنون ممنون برما ز ان گلوبند
شده هنگام رقص و خلق خرسند
نمود از چرب دستی دیو ملعون
به ضرب چوب ضرب رقص میمون
به گردن در فکنده رشته دشوار
گلو پیچیده دستار گنه کار
همی بردش کشان از کوی و برزن
دوان تا پیشگاه تخت راون
که چون حق نمک گشتی گلوگیر
دهان مار بود آن حلقه پر درد
که باد از وی نیارستی گذر کرد
چو زلف ماهرویان یکجهان دام
محبت برده گیرایی ازو وام
خیالش گر به چشم اندر گذشتی
نگه را، دیده زندانخانه گشتی
به یاد او شدی اندیشه درهم
بماندی مبتلای تنگی دم
به وصف بستنش گویم سخن چند
گره شد رشتۀ حرف از زبان بند
بیفکند آن کمندی مار پیکر
که میمون را گذر بندد به چنبر
به پرکاری جست و خیز میمون
رها گشته ز زهر مار افسون
نیاورده سر از مردی دران بند
برون جسته چو طفل از حلقۀ بند
ازان رو گردنش عفریت خونخوار
نکوهش کرد بر بخشنده بسیار
چو پشه گشته برمها از پی آن
نهانی گفت در گوش هنومان
کمند دشمنت بخشیدهٔ ماست
کنون ما از تو این داریم درخواست
دمی از بهر ما تن ده به زندان
عدو را بر دعای ما مخندان
سر اندر بند دشمن بایدت داد
که گر صد بند باشد هستی آزاد
برهمن شو بنه گردن به زنّ ار
تب مرگت ببندم از همان تار
شود بند کمندم بر ت و فی الحال
دوال دفع چشم زخم اطفال
چو از زلف بتان زو یابی آرام
نماند صید تو پیوسته در دام
منم ضامن خلاصت را ز هر چیز
که بگشایی کمند و قلعه را نیز
چو از برمها شنید این ماجرا را
به چشم انگشت بنهاده رضا را
ضرورت شد تن اندر بند دادن
که آسان بود بندش برگشادن
چو اندرجت برو بار دگر تاخت
کمندی مار پیچان بازش انداخت
خود اندر بند سرداد آن نکو نام
چو اندر طرهٔ سیتا دل رام
به بستن داد خود را آن ظفرور
مشعبد چون نهد خود سر به چنبر
چو در هنگامه افسون خوان به دعوی
گلوی خویش را در پیچد افعی
هنون ممنون برما ز ان گلوبند
شده هنگام رقص و خلق خرسند
نمود از چرب دستی دیو ملعون
به ضرب چوب ضرب رقص میمون
به گردن در فکنده رشته دشوار
گلو پیچیده دستار گنه کار
همی بردش کشان از کوی و برزن
دوان تا پیشگاه تخت راون
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۳ - جنگ رام با راون و بیهوش شدن راون به زخم تیر رام و گریزاندن بهلبان رت راون در قلعۀ لنکا
برادر را به میدان چون زبون دید
چو آتش کسوت آهن بپوشید
سلیمان درع داوودی به بر کرد
چو افسر مغفر همت به سر کرد
ندیده دیدهای زین ماجرا سخت
سلیمان بر زمین و دیو بر تخت
حریف یکدگر شد رام و راون
بجنبید از دو سو پولاد و آهن
به مرگ راون آمد آن زمان فال
که با عیسی مقابل گشت دجال
چو بگرفته کمان بر دست از دوش
ز شست او ظفر شد حلقه در گوش
خدنگ رام بر عفریت بی دین
تقدم جسته از زخم شیاطین
به سر در پیش رو افکنده ده سر
چو یاجوج از پس سد سکندر
به هر سو کرد رو آن صاحب اقبا ل
ظفر چون سایه می رفتی ز دنبال
ز دست برد او شد دیو بی پا
چو از ملسا زبان از نار ترسا
زبون شد اهرمن آخر ز جمشید
که شیر برف نارد تاب خورشید
نیارد ظلمت شب پیش خور تاب
ناستد رو به روی شعله سیماب
کجا با فربهی پهلو زد آماس
یخ دی کی تواند سفتن الماس
چو شد مدهوش راون رت بهلبان
گریزانده سوی لنکا ز میدان
گریزان شد بسان سایه از نور
چو درد سر ز می از طبع مخمور
چو دشمن شد گریزان رام آزاد
تعاقب کرد لختی باز استاد
ولی چون دید نیکو پیش و پس را
ندید از نامداران هیچ کس را
به گردش از سپهداران لشکر
ببیکن بود و هنونت ظفر ور
یقین دانست کایشان کشته گشتند
به خون آغشته بر هم پشته گشتند
به زاری باز پرسید از ببیکن
که گویی کشته شد امروز لچمن
ازین غم خون من در دل زند جوش
که چونست آن جوان؛ شیر ظفر کوش
به پالیدن در آمد کشتگان را
که بردارد تن هر خسته جان را
به خون پیمانه های عمر لبریز
اجل میخوار و ساقی خنجر تیز
برادر را به میدان یافت خسته
چو عهد ماهرویان دل شکسته
بجز نام ی نمانده در حیاتش
وجود بر عدم کرده بر آتش
پی تدبیر او درماند برجای
که بی لچمن چه باشد حال من وای
همی گفت از کمال مهربانی
که ما را بر سر آمد زندگانی
اگرچه بعد فتح شهر لنکا
شود آب حیاتم وصل سیتا
نخواهم زبست هرگز بی برادر
که بود او مر مرا با جان برابر
فدایم کرد جان نازنین را
نیارم تاب مرگ این چنین را
زدوده آه و افغان جگر سوز
شب آمد بر سر رامِ سیه روز
به گوشش گفت جامون و ببیکن
که چندین غم مخور از زخم لچمن
نه هر دردی دوایی دارد آخر؟
نه هر رنجی شفایی دارد آ خر؟
خردمندی، مشو دیوانه چون مست
مکن ماتم که جان اندر تنش هست
چو مردان در علاج او همی کوش
چو زن تا کی به گریه گم کنی هوش
دل دانا که در عقل سفت ه است
ز یک دم صد هزار امید گفت هاست
پی زخمش سراپا دل فگارم
به خاطر آنچه آید عرض دارم
علاج غیر ازین نبود که حالی
رود هنونت در کوه شمالی
گیاهایی که د ارد طبع تریاک
به آب زندگانی رسته زان خاک
بود جانداروی خسته بدنها
برآرد خود به خود پیکان ز تنها
اگر پیش از طلوع نور خورشید
بیارد آن گیاها ن هست امید
که زهر زخم را تریاک گردد
وگرنه خسته مشت خاک گردد
نشان آن گیاها ن هست مشهور
که در شب شمع سان باشند پر نور
چو آتش کسوت آهن بپوشید
سلیمان درع داوودی به بر کرد
چو افسر مغفر همت به سر کرد
ندیده دیدهای زین ماجرا سخت
سلیمان بر زمین و دیو بر تخت
حریف یکدگر شد رام و راون
بجنبید از دو سو پولاد و آهن
به مرگ راون آمد آن زمان فال
که با عیسی مقابل گشت دجال
چو بگرفته کمان بر دست از دوش
ز شست او ظفر شد حلقه در گوش
خدنگ رام بر عفریت بی دین
تقدم جسته از زخم شیاطین
به سر در پیش رو افکنده ده سر
چو یاجوج از پس سد سکندر
به هر سو کرد رو آن صاحب اقبا ل
ظفر چون سایه می رفتی ز دنبال
ز دست برد او شد دیو بی پا
چو از ملسا زبان از نار ترسا
زبون شد اهرمن آخر ز جمشید
که شیر برف نارد تاب خورشید
نیارد ظلمت شب پیش خور تاب
ناستد رو به روی شعله سیماب
کجا با فربهی پهلو زد آماس
یخ دی کی تواند سفتن الماس
چو شد مدهوش راون رت بهلبان
گریزانده سوی لنکا ز میدان
گریزان شد بسان سایه از نور
چو درد سر ز می از طبع مخمور
چو دشمن شد گریزان رام آزاد
تعاقب کرد لختی باز استاد
ولی چون دید نیکو پیش و پس را
ندید از نامداران هیچ کس را
به گردش از سپهداران لشکر
ببیکن بود و هنونت ظفر ور
یقین دانست کایشان کشته گشتند
به خون آغشته بر هم پشته گشتند
به زاری باز پرسید از ببیکن
که گویی کشته شد امروز لچمن
ازین غم خون من در دل زند جوش
که چونست آن جوان؛ شیر ظفر کوش
به پالیدن در آمد کشتگان را
که بردارد تن هر خسته جان را
به خون پیمانه های عمر لبریز
اجل میخوار و ساقی خنجر تیز
برادر را به میدان یافت خسته
چو عهد ماهرویان دل شکسته
بجز نام ی نمانده در حیاتش
وجود بر عدم کرده بر آتش
پی تدبیر او درماند برجای
که بی لچمن چه باشد حال من وای
همی گفت از کمال مهربانی
که ما را بر سر آمد زندگانی
اگرچه بعد فتح شهر لنکا
شود آب حیاتم وصل سیتا
نخواهم زبست هرگز بی برادر
که بود او مر مرا با جان برابر
فدایم کرد جان نازنین را
نیارم تاب مرگ این چنین را
زدوده آه و افغان جگر سوز
شب آمد بر سر رامِ سیه روز
به گوشش گفت جامون و ببیکن
که چندین غم مخور از زخم لچمن
نه هر دردی دوایی دارد آخر؟
نه هر رنجی شفایی دارد آ خر؟
خردمندی، مشو دیوانه چون مست
مکن ماتم که جان اندر تنش هست
چو مردان در علاج او همی کوش
چو زن تا کی به گریه گم کنی هوش
دل دانا که در عقل سفت ه است
ز یک دم صد هزار امید گفت هاست
پی زخمش سراپا دل فگارم
به خاطر آنچه آید عرض دارم
علاج غیر ازین نبود که حالی
رود هنونت در کوه شمالی
گیاهایی که د ارد طبع تریاک
به آب زندگانی رسته زان خاک
بود جانداروی خسته بدنها
برآرد خود به خود پیکان ز تنها
اگر پیش از طلوع نور خورشید
بیارد آن گیاها ن هست امید
که زهر زخم را تریاک گردد
وگرنه خسته مشت خاک گردد
نشان آن گیاها ن هست مشهور
که در شب شمع سان باشند پر نور
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۸ - در وصف شب تیره و جاسوسی گرفتن رام از افواه مردم شهر در باب پاکی سیتا
شبی تیره چو دود آه عشّاق
به هجر اندوده بام نیلگون طاق
شبی چون زنگیان آدمی خوار
سراپا زهر همچون سهمگین مار
شبی تاریک چون اسمان کافر
لباس راهبان افکنده در بر
شبی چون عاصی محشر سیه روی
شبی چون نامهٔ اعمال بدگوی
شب از ظلمت زده راه نظاره
تبه گشته درو درج س تاره
شبی ابر سیه بسته به زنجیر
چو زنگی غوطه زن در چشمهٔ قیر
ملال افزا چو رنگ رخت ماتم
عدو سیما تر از پیشانی غم
ز بس دیده درازی شب تار
غنوده خواب چشم نقش دیوار
رخ آیینهٔ مه وقف صد زنگ
به زلف شب خضاب ابر سیه رنگ
سیه دل گشته شام از کینهٔ صبح
نفس نامد برون از سینهٔ صبح
چو طفل کور دل گردون سبق خواند
ولی در سورة واللیل در ماند
اجابت شد دعای مرغ عیسی
برون نامد به معجز دست موسی
قوی دیدند مرغان کفر شب را
که از تکبیر بر بستند لب را
ز جنبش باد را پا ماند در گل
نفس راه دهان گم کرد در دل
هوا در چشم انجم کرد میلی
قفس شد زاغ ش ب را قرص نیلی
به نوعی عیش خواب از دست رفته
که دزد و پاسبان همخواب گشته
ز جاسوسی لبها گوش مایوس
چو شب گردان نظر در دیده محبوس
سیاهی کرد نور از دیده غار ت
چرا شد کُحل 2 شب دزد بصارت
شب از جادو گشاد آن سرمهٔ ناز
کزو کس را نبیند کس دگر باز
ز ظلم ظلمت شب خور به جان بود
مگر بخت سیاه بیدلان بود
سحر گشته عقیم از زادن خور
که از قطران شب زهدان شدش پر
جهان زیر نگین گشته سیاهی
کشید از ابر بر سر چتر شاهی
به حدی گشت گیتی ظلمت اندود
که نتوان فرق کرد از آتش و دود
گشاده شب دهان اژدهایی
فرو برده ز عالم روشنای ی
جهان تاری چو بخت تیره روزان
درونی شمع ن ی پروانه سوزان
ازان شد چون دل عاشق سیه فام
که فاسد گشت شب را خون اندام
سیاهی و درازی هیچ در هیچ
فرو نگذاشت از موی بتان پیچ
شکسته شب ز مستی سرمه دان را
حسد برده درون حاسدان را
چو هندو زن به ماتم سرگشاده
نشاط عالمی بر باد داده
گشاده آسمان ابر بلا بیز
ته برگستوان خنگ شب تیز
سیه رنگی شب تاریکی اندوز
چو افعی پوست افکنده همان روز
گلیم خرس شد ظلمت جهان را
که از بگذاشتن بگذاشت آن را
چو تابه تیره مانده قرصهٔ ماه
جهان زندانی آن در تک چاه
ز رفتن پای برجا مانده چون کوه
و زو سر زد هزاران کوه اندوه
خجل بر آسمان سیاره بی نور
چو بر نیلوفرستان فوج زنبور
ز مصحف آیت ستر زنان خواند
عروس صبح در پرده از آن ماند
به شب انگشت گر دوکان گشوده
نهاد انگشت بر هم توده توده
فلک چون نافهٔ تاتار مشکین
زمین چون دخمهٔ کفار بی دین
در آن تاریک شب رامِ نکو نام
ز حرف غیر آشفت آن دلار ام
به خلوت ره نداد آن شمع جان را
ز غم تاریک کرده خانمان را
هلال از نور آن شمع شب افروز
شده خود شمع و خود پروانهٔ سوز
چو در گرداب غیرت غرق در ماند
برادر را به خلو ت پیش خود خواند
که رشکم سوخت از پا ت ا به ناخن
برو در شهر همراه سترگن
شنو تا ذکر ما چون در جهان است
چه عنوان نام و ننگم بر زبانست
هم اکنون شو روان و پای در راه
به گوش هوش شو جاسوس افواه
نکونام است سیتا یا که بد نام
سزای آفرین یا وقف دشنام
هم آواز است خلق و هاتف غیب
هنرگوید هنر را ، عیب را عیب
همی گویند ز انسانی که بینند
که خلق و آینه با هم فریبند
به پیشم نقل کن پس بی کم و کاست
قسم دادم، نخواهی گفت جز راست
چو پیدا بشنوم راز نهان را
کنم فکری که باید کرد آن را
روان شد لچمن از پیشش سوی شهر
که از افواه بخشد گوش از بهر
به هجر اندوده بام نیلگون طاق
شبی چون زنگیان آدمی خوار
سراپا زهر همچون سهمگین مار
شبی تاریک چون اسمان کافر
لباس راهبان افکنده در بر
شبی چون عاصی محشر سیه روی
شبی چون نامهٔ اعمال بدگوی
شب از ظلمت زده راه نظاره
تبه گشته درو درج س تاره
شبی ابر سیه بسته به زنجیر
چو زنگی غوطه زن در چشمهٔ قیر
ملال افزا چو رنگ رخت ماتم
عدو سیما تر از پیشانی غم
ز بس دیده درازی شب تار
غنوده خواب چشم نقش دیوار
رخ آیینهٔ مه وقف صد زنگ
به زلف شب خضاب ابر سیه رنگ
سیه دل گشته شام از کینهٔ صبح
نفس نامد برون از سینهٔ صبح
چو طفل کور دل گردون سبق خواند
ولی در سورة واللیل در ماند
اجابت شد دعای مرغ عیسی
برون نامد به معجز دست موسی
قوی دیدند مرغان کفر شب را
که از تکبیر بر بستند لب را
ز جنبش باد را پا ماند در گل
نفس راه دهان گم کرد در دل
هوا در چشم انجم کرد میلی
قفس شد زاغ ش ب را قرص نیلی
به نوعی عیش خواب از دست رفته
که دزد و پاسبان همخواب گشته
ز جاسوسی لبها گوش مایوس
چو شب گردان نظر در دیده محبوس
سیاهی کرد نور از دیده غار ت
چرا شد کُحل 2 شب دزد بصارت
شب از جادو گشاد آن سرمهٔ ناز
کزو کس را نبیند کس دگر باز
ز ظلم ظلمت شب خور به جان بود
مگر بخت سیاه بیدلان بود
سحر گشته عقیم از زادن خور
که از قطران شب زهدان شدش پر
جهان زیر نگین گشته سیاهی
کشید از ابر بر سر چتر شاهی
به حدی گشت گیتی ظلمت اندود
که نتوان فرق کرد از آتش و دود
گشاده شب دهان اژدهایی
فرو برده ز عالم روشنای ی
جهان تاری چو بخت تیره روزان
درونی شمع ن ی پروانه سوزان
ازان شد چون دل عاشق سیه فام
که فاسد گشت شب را خون اندام
سیاهی و درازی هیچ در هیچ
فرو نگذاشت از موی بتان پیچ
شکسته شب ز مستی سرمه دان را
حسد برده درون حاسدان را
چو هندو زن به ماتم سرگشاده
نشاط عالمی بر باد داده
گشاده آسمان ابر بلا بیز
ته برگستوان خنگ شب تیز
سیه رنگی شب تاریکی اندوز
چو افعی پوست افکنده همان روز
گلیم خرس شد ظلمت جهان را
که از بگذاشتن بگذاشت آن را
چو تابه تیره مانده قرصهٔ ماه
جهان زندانی آن در تک چاه
ز رفتن پای برجا مانده چون کوه
و زو سر زد هزاران کوه اندوه
خجل بر آسمان سیاره بی نور
چو بر نیلوفرستان فوج زنبور
ز مصحف آیت ستر زنان خواند
عروس صبح در پرده از آن ماند
به شب انگشت گر دوکان گشوده
نهاد انگشت بر هم توده توده
فلک چون نافهٔ تاتار مشکین
زمین چون دخمهٔ کفار بی دین
در آن تاریک شب رامِ نکو نام
ز حرف غیر آشفت آن دلار ام
به خلوت ره نداد آن شمع جان را
ز غم تاریک کرده خانمان را
هلال از نور آن شمع شب افروز
شده خود شمع و خود پروانهٔ سوز
چو در گرداب غیرت غرق در ماند
برادر را به خلو ت پیش خود خواند
که رشکم سوخت از پا ت ا به ناخن
برو در شهر همراه سترگن
شنو تا ذکر ما چون در جهان است
چه عنوان نام و ننگم بر زبانست
هم اکنون شو روان و پای در راه
به گوش هوش شو جاسوس افواه
نکونام است سیتا یا که بد نام
سزای آفرین یا وقف دشنام
هم آواز است خلق و هاتف غیب
هنرگوید هنر را ، عیب را عیب
همی گویند ز انسانی که بینند
که خلق و آینه با هم فریبند
به پیشم نقل کن پس بی کم و کاست
قسم دادم، نخواهی گفت جز راست
چو پیدا بشنوم راز نهان را
کنم فکری که باید کرد آن را
روان شد لچمن از پیشش سوی شهر
که از افواه بخشد گوش از بهر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴ - باز استغفار کردن موسی علیه السلام و قبول کردن توبۀ او را خضر علیه السلام
باز با همدگر رفیق شدند
باز از جان و دل شفیق شدند
تا رسیدند در جزیره بحر
بر عمارت بزرگ همچون شهر
اندر آن جای یک پسر دیدند
روی او خوب چون قمر دیدند
خیره ماندند هر دو در رخ او
در حدیث و سؤال و پاسخ او
خواند او را خضر بسوئی برد
از پس کوه پیش جوئی برد
زیر بنهاد و حلق او ببرید
مرغ جان پسر ز تن بپرید
چون کلیم این بدید گفتش های
بازگو چیست این برای خدای
طفل معصوم را بکشتی زار
کی روا دارد این بگو زنهار
گفت من هی بگفتمت ز آغاز
که نخواهی تو فهم کرد این راز
زانکه در ظاهری فرو مانده
گرچه حقت کلیم خود خوانده
هرچه بینی ز من تو تا صد سال
کرد خواهی بر آن ز عجز سؤال
گفت عفوم کن این دوم بار است
بحق حق که با تو او یار است
کرد زاری بپیش او موسی
که ببخش این گناه را تاسه
چونکه سنت سه بار آمده است
تا ب س ه در شمار نامده است
گر کنم باز اینچنین جرمی
نبود جز فراق تو غرمی
بعد از آن عذر را مجال مده
هجر بگزین دگر وصال مده
گفت میگفتمت نمیشنوی
زانکه در شرع را سخی و قوی
بر تو ظاهر چو غالبست از آن
این لجاجت چنین قویست بدان
گر بدی مر ترا بمعنی راه
گفت من کی بدی بر تو تباه
پس ز اول که گفتمت که برو
همره من مشو ز من بشنو
پیروی آن بدی نه این که بمن
می روی هر طرف بظاهر تن
پیروی آن بدست در معنی
غیر این گمرهی است هم دعوی
باز از جان و دل شفیق شدند
تا رسیدند در جزیره بحر
بر عمارت بزرگ همچون شهر
اندر آن جای یک پسر دیدند
روی او خوب چون قمر دیدند
خیره ماندند هر دو در رخ او
در حدیث و سؤال و پاسخ او
خواند او را خضر بسوئی برد
از پس کوه پیش جوئی برد
زیر بنهاد و حلق او ببرید
مرغ جان پسر ز تن بپرید
چون کلیم این بدید گفتش های
بازگو چیست این برای خدای
طفل معصوم را بکشتی زار
کی روا دارد این بگو زنهار
گفت من هی بگفتمت ز آغاز
که نخواهی تو فهم کرد این راز
زانکه در ظاهری فرو مانده
گرچه حقت کلیم خود خوانده
هرچه بینی ز من تو تا صد سال
کرد خواهی بر آن ز عجز سؤال
گفت عفوم کن این دوم بار است
بحق حق که با تو او یار است
کرد زاری بپیش او موسی
که ببخش این گناه را تاسه
چونکه سنت سه بار آمده است
تا ب س ه در شمار نامده است
گر کنم باز اینچنین جرمی
نبود جز فراق تو غرمی
بعد از آن عذر را مجال مده
هجر بگزین دگر وصال مده
گفت میگفتمت نمیشنوی
زانکه در شرع را سخی و قوی
بر تو ظاهر چو غالبست از آن
این لجاجت چنین قویست بدان
گر بدی مر ترا بمعنی راه
گفت من کی بدی بر تو تباه
پس ز اول که گفتمت که برو
همره من مشو ز من بشنو
پیروی آن بدی نه این که بمن
می روی هر طرف بظاهر تن
پیروی آن بدست در معنی
غیر این گمرهی است هم دعوی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶ - استشهاد آوردن حکایت سلطان محمود که امیرانش از حسد میگفتند که چرا پیش سلطان ایاز از ما مقرب تر باشد و دریافتن سلطان ضمیر ایشان و بشکستن گوهر شب افروزشان امتحان کردن و ناشکستن ایشان گوهر را و تحسین کردن پادشاه و عاقبت بدست ایاز رسیدن و شکستن ایاز آن گوهر شب افروز را
همچنین بود قصۀ محمود
با ایاز گزیدۀ مسعود
باژگون نعل ها نگر بجهان
شاه اندر لباس بنده نهان
بنده بر تخت شسته همچو شهان
شاه هم چون غلام بسته میان
نی غلط گفتم این نبود نکو
که یک اند آن دو شه م بین شان دو
بگذر از جسم و بنگر اندر جان
همچو در صد وجود یک ایمان
بنده بر تخت پر ز صورت شاه
پس دو را یک ببین گذر ز کلاه
نام او بنده است و معنی شاه
گذر از ابر نام و بین رخ ماه
دارد این سرهای بیحد و عد
در دل و جان خود بجو ز احد
شاه محمود ایاز را چون جان
داشتی دوست آشکار و نهان
شب ز عشقش دمی نخفتی او
جز حدیثش سخن نگفتی او
گفته تا هم وزیر و جمله کبار
از چه از ما ایاز شد مختار
پیش شه به ز ماست یک مویش
ای عجب شه چه دید در رویش
شاه چون فهم کرد راز همه
کرد بر چنگ عشق ساز همه
خواند ایاز و وزیر را بسزا
جمله ارکان دولت خود را
چون همه نزد شاه جمع شدند
از امیر و وزیر و هرکه بدند
گوهر شب فروز پیش آورد
نوش بنمودشان و نیش آورد
شاه فرمود با وزیر که گیر
این گهر را که نیست هیچ نظیر
بشکنش خرد و پس برون انداز
دل خود را ز مهر در پرداز
گفت با شه وزیر کای سلطان
گرچه من چون تنم تو همچون جان
گرچه تو حاکمی و من محکوم
حکم تو آتش است و من چون موم
کی روا دارم اینکه گوهر را
شکنم گر بود خرد سر را
در جهان گر بدی چنین گوهر
سهل بودی بجستمی دیگر
دادمی زر خریدمی از جان
کردمی من فدای شاه جهان
کرد شاه آفرینش اندر حال
گفت از تست منتظر احوال
مهربانی و عاقل و خوش رای
خلق خلقت بود جهان آرای
هر امیری که بد بحضرت او
از که و از مه و بد و نیکو
هر یکی را بخواند و داد گهر
گفت این را تو بشکنش زوتر
گفت همچون وزیر شمع صدور
از شکستن شدند جمله نفور
همه را کرد شاه بس تحسین
هر یکی را نهاد صد تمکین
همه خوشدل شدند و شاد شدند
همه سرمست ا ر قباد شدند
شاه فرمود ایاز را پیش آ
چون تو کافر نئی سوی کیش آ
این گهر را بگیر و بشکن زود
بی توقف ز دست شاه ربود
زد بر آن گوهر او یکی سنگی
تا نماندش ز گوهری رنگی
کرد چون سرمه خرد آن در را
همچو سنگ آسیا جو و بر را
بعد از آنش چو گرد داد بباد
پیش شه بندگانه سر بنهاد
شاه گفتش بگوی حکمت این
چون شکستی بسنگ در ثمین
گفت او زانکه امر شه شکنم
بر در آن به بود که سنگ زنم
خود در امر شه است و آن سنگ است
بهر روپوش بروی آن رنگ است
تا از آن رنگ گوهرش دانند
بر سرش زر ز جهل افشانند
لیک آنکس که در امر شناخت
بهر آن صد هزار گوهر باخت
هرچه زاد از جهاان فنایش دان
گرچه باشد زر و در و مرجان
گونه گون جامه از بد و زیبا
همچو برد و بطانه و دیبا
همچنین هم طعامهای جهان
لون لون از برنج و از بریان
سرخ و زرد و سپید اندر خوان
ترش و شیرین بنزد هر مهمان
رسته از خاک دان تو این همه را
گشته مطلوب خلق چون رمه را
هرچه از خاک زاد خاکش بین
گر ترا هست بوی ز اهل یقین
گذر از رنگ و بوی و نقش و نشان
چون تو جانی برو سوی جانان
سوی بی سوی تازه چون مردان
جود کن خویش چون جوانمردان
مکن از بوی و رنگ ره را گم
کان بود عاریت چو می در خم
روشنی از خوراست نه از خانه
در تنت جان بود ز جانانه
زادۀ خاک اگر نه خاک بود
عاقبت از چه روی خاک شود
نیک و بد جمله اندر آخر کار
خاک گردند همچو اول بار
بیضۀ جوز را چو رنگ بود
طفل نادان پیش ز جهل دود
دهد افزون بها خرد آن را
کی پذیرد بگو خرد آن را
انکسی را که شد خرد پیشش
رنگ و بی رنگ یک بود پیشش
همچنین رنگهای خاک دژم
میفریبند خلق را هر دم
پس یقین دان که جمله خاک بدند
گرچه در رنگ ها نهفته شدند
خاک و باد است قوت نفس چو مار
کمترک خور از آن مخور بسیار
تا که مار چو مور اژدرها
نشود عاقبت از این دو هلا
پیش از آنکه شود چو کوه کلان
بکش او را بخنجر ایمان
زانکه چون نفس سرکشت از نان
جاه را میشود ز جان جویان
نان بود خاک و باد باشد جاه
جاه چاه است دور شو از چاه
زین دو شد سرکش و عدو فرعون
چون نبودش ز حق عنایت و عون
قوت مار است خاک و باد بدان
تو همان قوت میخوری بجهان
چونکه نان و خورش شود افزون
طلب جاه سر کند ز درون
سروری را طلب کنی از جان
بهر میری شوی غلام شهان
دان حقیقت غذای نفس اینست
نخورد زین دو آنکه حق بین است
غیر این لقمه خور گر انسانی
میل کم کن بقوت حیوانی
حکمت و علم اگر شود خور تو
نبود غیر عشق در خور تو
زان خورشها شوی ز سلک ملک
چون ملک بر روی ببام فلک
از چنان قوت قوتی زاید
که بدان روح تا ابد ب ا ی د
بی سلاحی مصافها شکنی
دشمنان را ز بیخ و بن بکنی
هرچه خواهی ترا شود مقدور
دائماً بی غمی روی مسرور
در ره عشق بی قدم پوئی
یار را در درون خود جوئی
خود نبینی برون خود چیزی
از تر و خشک و نیک و بد چیزی
همه باشی تو و دگر نبود
تا نمیری ز خود چنین نشود
چون شود در تو نیست وصف بشر
ذات تو بگذرد ز خیر و ز شر
زانکه این هر دو وصف اضداداند
سر زده از جهان اعدادند
ضد و ند و عدد بود اینجا
این دو را نیست در یکی گنجا
زانکه اعداد جمله لا گردند
چون در آخر سوی خدا گردند
زود گو لا اله الا اللّه
تا ز وحدت شوی تمام آگاه
چونکه از لا کنی تولا تو
شوی آگه ز سر الا تو
زانکه لا پرده است حق الا
پرده بر دار تا شوی اعلا
خورش و ج اه خاک و باد بود
مار نفس اژدها از این دو شود
چون از این دو همیخوری شب و روز
کی شوی همچو مقبلان پیروز
هم همین مار عاقبت کشدت
همچو کفار در س ق ر کشدت
همچو لقمان غذا ز حکمت خور
تا شوی عین نور همچون خور
چشمۀ نور لایزال شوی
معدن علم ذوالجلال شوی
علم و حکمت غذای املاک است
سفره و خوان آن بر افلاک است
گرد آن خاک پاک بی پایان
عاشقان اند نشسته جاویدان
پیششان بیشمار نقل وشراب
ساز و آواز و نای و چنگ و رباب
در چنان جنتی که هست در او
حوریان شکر لب و مه رو
چار جوی است اندر او چو روان
شهد و شیر و شراب و آب روان
زان نوا برگ و بر شده رقصان
گشته پر بار از آن هوا اغصان
طرب و ذوق و عشرتش باقی است
عاشقان را در آن خدا ساقی است
هرکه در خاک پاک را طلبید
اینچنین عیش را همیشه سزید
جنت و حور اجر او آمد
که ز جان رام امر هو آمد
هرکه در خویش دیدساقی را
یافت او نقد ملک باقی را
هر که او جان پاک در تن خاک
یافت رست از زیان و نقص و هلاک
در زمین دژم ز خاک رهید
بر فلک رفت و آن قمر را دید
کم خور از خاک تا نگردی خاک
ساز همچون فرشته قوت از پاک
تا شود نفس دون مطیع خرد
روح را از بلا و رنج خرد
چونکه غالب شود خرد بر تن
فرش و عرشت نماید اندر تن
بی حجابی جمال جان بینی
سر بنهفته را عیان بینی
وارهی زین جهان چون زندان
پا نهی در بهشت جاویدان
همچو عیسی روی فراز فلک
زیر پای تو سر نهند ملک
اولیا را که عاقل اند بدان
نفریبد نقوش کون و مکان
همه را آنچنانکه هست بعلم
دیده اند از بلند و پست بعلم
نبودشان نظر بظاهر کار
چون از ایشان نهان نشد اسرار
دیده در رنج گنجها مدفون
یافته در کمی نهفته فزون
شرح این راز بشنو از قرآن
آنچه مکروه تست خیرش دان
وانچه باشد بنزد تو محبوب
هست آن شر محض نامطلوب
پیش بینا بود بد و زیبا
همچو خورشید آسمان پیدا
شبه را از گهر شناسد او
کی بود یک برش بد و نیکو
علم حق را چو مظهر اند ایشان
پیششان رو که رهبر اند ایشان
بر تر اند از سما و عرش علا
همه هستند پر ز نور خدا
ببرندت ورای هفت فلک
تا شوی رشک جن و انس و ملک
هم فلک هم ملک شوند غلام
چونکه ایشان نهند آن سو گام
همه زان گام کامها یابند
چون مه و مهر و بی فلک تابند
پیش گفتارشان گهر چه بود
پیش رخسارشان قمر چه بود
آن جهان عکس نور ایشان است
گرچه بی جسم آن جهان جان است
آن جهان قدیم پاینده
کین جهان از وی است زاینده
عقل جزوی کجا رسد سوی آن
چونکه عقل کل است سرگردان
وصف مردان اگر کنم صد سال
بود از کانشان کم از مثقال
دامن شیخ را مهل از دست
تا شوی عالی و نمانی پست
تا برد او ترا ورای سپهر
تا زمهرش شوی چو چشمۀ مهر
امر او را مده بگوهرها
امر او را چو نیست هیچ بها
بشکن از بهر امر او چو ایاز
گوهر هستیت بسنگ نیاز
با ایاز گزیدۀ مسعود
باژگون نعل ها نگر بجهان
شاه اندر لباس بنده نهان
بنده بر تخت شسته همچو شهان
شاه هم چون غلام بسته میان
نی غلط گفتم این نبود نکو
که یک اند آن دو شه م بین شان دو
بگذر از جسم و بنگر اندر جان
همچو در صد وجود یک ایمان
بنده بر تخت پر ز صورت شاه
پس دو را یک ببین گذر ز کلاه
نام او بنده است و معنی شاه
گذر از ابر نام و بین رخ ماه
دارد این سرهای بیحد و عد
در دل و جان خود بجو ز احد
شاه محمود ایاز را چون جان
داشتی دوست آشکار و نهان
شب ز عشقش دمی نخفتی او
جز حدیثش سخن نگفتی او
گفته تا هم وزیر و جمله کبار
از چه از ما ایاز شد مختار
پیش شه به ز ماست یک مویش
ای عجب شه چه دید در رویش
شاه چون فهم کرد راز همه
کرد بر چنگ عشق ساز همه
خواند ایاز و وزیر را بسزا
جمله ارکان دولت خود را
چون همه نزد شاه جمع شدند
از امیر و وزیر و هرکه بدند
گوهر شب فروز پیش آورد
نوش بنمودشان و نیش آورد
شاه فرمود با وزیر که گیر
این گهر را که نیست هیچ نظیر
بشکنش خرد و پس برون انداز
دل خود را ز مهر در پرداز
گفت با شه وزیر کای سلطان
گرچه من چون تنم تو همچون جان
گرچه تو حاکمی و من محکوم
حکم تو آتش است و من چون موم
کی روا دارم اینکه گوهر را
شکنم گر بود خرد سر را
در جهان گر بدی چنین گوهر
سهل بودی بجستمی دیگر
دادمی زر خریدمی از جان
کردمی من فدای شاه جهان
کرد شاه آفرینش اندر حال
گفت از تست منتظر احوال
مهربانی و عاقل و خوش رای
خلق خلقت بود جهان آرای
هر امیری که بد بحضرت او
از که و از مه و بد و نیکو
هر یکی را بخواند و داد گهر
گفت این را تو بشکنش زوتر
گفت همچون وزیر شمع صدور
از شکستن شدند جمله نفور
همه را کرد شاه بس تحسین
هر یکی را نهاد صد تمکین
همه خوشدل شدند و شاد شدند
همه سرمست ا ر قباد شدند
شاه فرمود ایاز را پیش آ
چون تو کافر نئی سوی کیش آ
این گهر را بگیر و بشکن زود
بی توقف ز دست شاه ربود
زد بر آن گوهر او یکی سنگی
تا نماندش ز گوهری رنگی
کرد چون سرمه خرد آن در را
همچو سنگ آسیا جو و بر را
بعد از آنش چو گرد داد بباد
پیش شه بندگانه سر بنهاد
شاه گفتش بگوی حکمت این
چون شکستی بسنگ در ثمین
گفت او زانکه امر شه شکنم
بر در آن به بود که سنگ زنم
خود در امر شه است و آن سنگ است
بهر روپوش بروی آن رنگ است
تا از آن رنگ گوهرش دانند
بر سرش زر ز جهل افشانند
لیک آنکس که در امر شناخت
بهر آن صد هزار گوهر باخت
هرچه زاد از جهاان فنایش دان
گرچه باشد زر و در و مرجان
گونه گون جامه از بد و زیبا
همچو برد و بطانه و دیبا
همچنین هم طعامهای جهان
لون لون از برنج و از بریان
سرخ و زرد و سپید اندر خوان
ترش و شیرین بنزد هر مهمان
رسته از خاک دان تو این همه را
گشته مطلوب خلق چون رمه را
هرچه از خاک زاد خاکش بین
گر ترا هست بوی ز اهل یقین
گذر از رنگ و بوی و نقش و نشان
چون تو جانی برو سوی جانان
سوی بی سوی تازه چون مردان
جود کن خویش چون جوانمردان
مکن از بوی و رنگ ره را گم
کان بود عاریت چو می در خم
روشنی از خوراست نه از خانه
در تنت جان بود ز جانانه
زادۀ خاک اگر نه خاک بود
عاقبت از چه روی خاک شود
نیک و بد جمله اندر آخر کار
خاک گردند همچو اول بار
بیضۀ جوز را چو رنگ بود
طفل نادان پیش ز جهل دود
دهد افزون بها خرد آن را
کی پذیرد بگو خرد آن را
انکسی را که شد خرد پیشش
رنگ و بی رنگ یک بود پیشش
همچنین رنگهای خاک دژم
میفریبند خلق را هر دم
پس یقین دان که جمله خاک بدند
گرچه در رنگ ها نهفته شدند
خاک و باد است قوت نفس چو مار
کمترک خور از آن مخور بسیار
تا که مار چو مور اژدرها
نشود عاقبت از این دو هلا
پیش از آنکه شود چو کوه کلان
بکش او را بخنجر ایمان
زانکه چون نفس سرکشت از نان
جاه را میشود ز جان جویان
نان بود خاک و باد باشد جاه
جاه چاه است دور شو از چاه
زین دو شد سرکش و عدو فرعون
چون نبودش ز حق عنایت و عون
قوت مار است خاک و باد بدان
تو همان قوت میخوری بجهان
چونکه نان و خورش شود افزون
طلب جاه سر کند ز درون
سروری را طلب کنی از جان
بهر میری شوی غلام شهان
دان حقیقت غذای نفس اینست
نخورد زین دو آنکه حق بین است
غیر این لقمه خور گر انسانی
میل کم کن بقوت حیوانی
حکمت و علم اگر شود خور تو
نبود غیر عشق در خور تو
زان خورشها شوی ز سلک ملک
چون ملک بر روی ببام فلک
از چنان قوت قوتی زاید
که بدان روح تا ابد ب ا ی د
بی سلاحی مصافها شکنی
دشمنان را ز بیخ و بن بکنی
هرچه خواهی ترا شود مقدور
دائماً بی غمی روی مسرور
در ره عشق بی قدم پوئی
یار را در درون خود جوئی
خود نبینی برون خود چیزی
از تر و خشک و نیک و بد چیزی
همه باشی تو و دگر نبود
تا نمیری ز خود چنین نشود
چون شود در تو نیست وصف بشر
ذات تو بگذرد ز خیر و ز شر
زانکه این هر دو وصف اضداداند
سر زده از جهان اعدادند
ضد و ند و عدد بود اینجا
این دو را نیست در یکی گنجا
زانکه اعداد جمله لا گردند
چون در آخر سوی خدا گردند
زود گو لا اله الا اللّه
تا ز وحدت شوی تمام آگاه
چونکه از لا کنی تولا تو
شوی آگه ز سر الا تو
زانکه لا پرده است حق الا
پرده بر دار تا شوی اعلا
خورش و ج اه خاک و باد بود
مار نفس اژدها از این دو شود
چون از این دو همیخوری شب و روز
کی شوی همچو مقبلان پیروز
هم همین مار عاقبت کشدت
همچو کفار در س ق ر کشدت
همچو لقمان غذا ز حکمت خور
تا شوی عین نور همچون خور
چشمۀ نور لایزال شوی
معدن علم ذوالجلال شوی
علم و حکمت غذای املاک است
سفره و خوان آن بر افلاک است
گرد آن خاک پاک بی پایان
عاشقان اند نشسته جاویدان
پیششان بیشمار نقل وشراب
ساز و آواز و نای و چنگ و رباب
در چنان جنتی که هست در او
حوریان شکر لب و مه رو
چار جوی است اندر او چو روان
شهد و شیر و شراب و آب روان
زان نوا برگ و بر شده رقصان
گشته پر بار از آن هوا اغصان
طرب و ذوق و عشرتش باقی است
عاشقان را در آن خدا ساقی است
هرکه در خاک پاک را طلبید
اینچنین عیش را همیشه سزید
جنت و حور اجر او آمد
که ز جان رام امر هو آمد
هرکه در خویش دیدساقی را
یافت او نقد ملک باقی را
هر که او جان پاک در تن خاک
یافت رست از زیان و نقص و هلاک
در زمین دژم ز خاک رهید
بر فلک رفت و آن قمر را دید
کم خور از خاک تا نگردی خاک
ساز همچون فرشته قوت از پاک
تا شود نفس دون مطیع خرد
روح را از بلا و رنج خرد
چونکه غالب شود خرد بر تن
فرش و عرشت نماید اندر تن
بی حجابی جمال جان بینی
سر بنهفته را عیان بینی
وارهی زین جهان چون زندان
پا نهی در بهشت جاویدان
همچو عیسی روی فراز فلک
زیر پای تو سر نهند ملک
اولیا را که عاقل اند بدان
نفریبد نقوش کون و مکان
همه را آنچنانکه هست بعلم
دیده اند از بلند و پست بعلم
نبودشان نظر بظاهر کار
چون از ایشان نهان نشد اسرار
دیده در رنج گنجها مدفون
یافته در کمی نهفته فزون
شرح این راز بشنو از قرآن
آنچه مکروه تست خیرش دان
وانچه باشد بنزد تو محبوب
هست آن شر محض نامطلوب
پیش بینا بود بد و زیبا
همچو خورشید آسمان پیدا
شبه را از گهر شناسد او
کی بود یک برش بد و نیکو
علم حق را چو مظهر اند ایشان
پیششان رو که رهبر اند ایشان
بر تر اند از سما و عرش علا
همه هستند پر ز نور خدا
ببرندت ورای هفت فلک
تا شوی رشک جن و انس و ملک
هم فلک هم ملک شوند غلام
چونکه ایشان نهند آن سو گام
همه زان گام کامها یابند
چون مه و مهر و بی فلک تابند
پیش گفتارشان گهر چه بود
پیش رخسارشان قمر چه بود
آن جهان عکس نور ایشان است
گرچه بی جسم آن جهان جان است
آن جهان قدیم پاینده
کین جهان از وی است زاینده
عقل جزوی کجا رسد سوی آن
چونکه عقل کل است سرگردان
وصف مردان اگر کنم صد سال
بود از کانشان کم از مثقال
دامن شیخ را مهل از دست
تا شوی عالی و نمانی پست
تا برد او ترا ورای سپهر
تا زمهرش شوی چو چشمۀ مهر
امر او را مده بگوهرها
امر او را چو نیست هیچ بها
بشکن از بهر امر او چو ایاز
گوهر هستیت بسنگ نیاز
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۵ - در بیان آنکه هر سخن اگرچه مضحکه است و بیحاصل چون آنرا ولی خدا فرماید گفتن جد محض شود و آن سخن بیفائده پر فایده گردد و در تقریر آنکه خدای تعالی با پیغمبر فرمود که امت تو از همه امتها بهتر اند و عنایت در حق ایشان از هرچه بیشتر است از آنکه پیشنیان را بسبب انکارشان هلاک کردم بعضی را بطوفان بعضی را بباد و بعضی را بخسف تا امت تو این همه را بشنوند و ادب گیرند و آنچنان انکار نیارند امت مرحومه از این وجه اند.
آن شنیدی اگرچه مضحکه است
مضحکه ز اهل دل بجد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو بسو خشمگین چه میکشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید بمن دفینۀ زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم و زر هرچه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چونکه تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد بقهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زان سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده اند
زان مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
زامت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زانجهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من مرحوم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچگونه گناه
جمله گشتند رام مرد آله
هر کسی کو شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آن چه گشت بدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
طالب و عاشقان رب بودند
پاک از کین و از حسد بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جو لقای خدای در دلشان
سر بسر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی بغمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی بقول و بفعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد در جان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وانکه بودند مجرم و م حرو م
عاقبت هم شدند از او مرحوم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هرکه از جان ودل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جزمگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد بصدق مقر
مضحکه ز اهل دل بجد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو بسو خشمگین چه میکشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید بمن دفینۀ زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم و زر هرچه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چونکه تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد بقهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زان سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده اند
زان مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
زامت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زانجهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من مرحوم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچگونه گناه
جمله گشتند رام مرد آله
هر کسی کو شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آن چه گشت بدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
طالب و عاشقان رب بودند
پاک از کین و از حسد بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جو لقای خدای در دلشان
سر بسر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی بغمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی بقول و بفعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد در جان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وانکه بودند مجرم و م حرو م
عاقبت هم شدند از او مرحوم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هرکه از جان ودل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جزمگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد بصدق مقر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۵ - در بیان آنکه مصطفی صلی اللّه علیه و آله خبر داد که اولیاء وارثان من اند و ایشان را روز قیامت شفاعت باشد که ولهم شفاعة فی الناس والشیخ فی قومه کالنبی فی امته
شاه محمود یک شبی میگشت
بگروهی رسید اندر دشت
پس بگفتند شاه را که بگو
چه کسی ده خبر بهانه مجو
گفت او کز شما یکی ام من
هست همچون شما مرا این فن
آن یکی گفت هر یکی ز شما
باز گوئید صنعت خود را
گفت یک خاصیت مرا در گوش
باشد ای دوستان مکر فروش
من بدانم که سگ چه میگوید
سوی آن بانگ از چه میپوید
گفت آن یک مراست در بازو
نقبها میزنم قوی صد تو
گفت آن یک مراست در بینی
کنم از خاک زر ببو بینی
گفت آن یک مراست اندر دست
که کمند افکنم بلند از پست
گفت آن یک مراست در دیده
که هرانکو شبم شود دیده
روز بشناسمش که او چه کس است
شاه یا شحنه دزد یا عسس است
گفت شه که مراست اندر ریش
که بگاه گرفتن و تشویش
چون که من ریش را بجنبانم
همگان را ز قتل برهانم
همه گفتند قطب مائی تو
که دهی جمله را رهائی تو
بعد از آن جملگان روانه شدند
بسوی قصر شه دوانه شدند
چون سگی بانگ زد ز جانب راست
گفت میگوید این که شه با ماست
خاک بو کرد آن و گفت که هان
زیر این است مخزن سلطان
وان دگر بر سرا فکند کمند
گرچه بود آن سرا عظیم بلند
نقب زن نقب زد در آن مخزن
زر برون کرد و اطلس و ادکن
هر یکی هر چه خواستند از آن
برگرفتند و داشتند نهان
پادشه چون مقامشان رادید
خویشتن را از آن نفر دزدید
بامدادان نشست بر سر تخت
گفت احوال دزد و مخزن و رخت
پس بفرمود شه بسرهنگان
که فلان جا روید زو ترهان
هر که آنجاست جمله را گیرید
دست بندید و عذر مپذیرید
در زمان جمله را بیاوردند
دست بسته بشاه بسپردند
آنکه شب هرکرا که میدید او
بامدادش همیشناخت ز رو
دید بر تخت شاه را و شناخت
گفت با ما نه دوش این میتاخت
آنکه او داشت خاصیت در ریش
هست این و از اوست این تشویش
رو بشه کرد و گفت ای سلطان
هرچه گفتیم جمله کردیم آن
وقت آن شد که ریش جنبانی
زین بلامان بلطف برهانی
کرد آزاد شاهشان از جود
هیچ خلفی نکرد در موعود
بلکه بخشید مال و خلعتشان
بر سری آن شه عظیم الشان
شاه حق است در لباس بشر
نیست پوشیده زو نه خیر و نه شر
هست با ما در آنچه ما هستیم
هر یکی گر بلند و گرپستیم
سر جمله بر او چو خور پیداست
از بد و نیک و از فزون وز کاست
وهو معکم شنو تو بی تأویل
فهم کن در گذر ز قال و ز قیل
خلق هستند همچو آن دزدان
هر یکی را فنی است نیک بدان
آن فنون را گر آورم بشمار
گفتگویم شود قوی بسیار
هیچ آن دستگیر کس نشود
کار کس پیش از آن فنون نرود
لیک فنی که باشد از دیده
همچو آن تیز بین بگزیده
کو چو شب دیده بود آن شه را
روز بشناخت روی چون مه را
برهانید دید او همه را
آن ضعیفان خوار چون رمه را
همچنین هر کسی که حق را دید
در تن آب و گل ورا بگزید
در جهان شب آنکه دیده و راست
دید حق را اگرچه در بشر است
چون ببیند برون ار آب و گلش
هم گزیند بعشق جان ودلش
روز حشر و جزا جز او حق را
نشناسد کسی دگر آنجا
چون محمد شفیع گردد او
عاصیان را جهاند اوزان جو
دستگیر همه شود آن روز
نهلدشان در آتش و تف و سوز
همه را از جحیم برهاند
در سرای نعیم بنشاند
بینوایان از او غنی گردند
همه چون آسمان سنی گردند
گرچه ناراند جمله نور شوند
ورچه دیواند رشگ حور شوند
قدر فهم شماست این سخنم
ورنه از حال او چو شرح کنم
که چها بخشد او بخلق جهان
زهره درد گر آورم بزبان
همه را همچو خود کند والا
برد از لای نفی در الا
همه گردند حاکم مطلق
حکم جمله روان شود چون حق
پس یقین شد که اصل چشم بود
که بدان کار خلق پیش رود
هر کرا پیشوا شود دیده
او بود در جهان پسندیده
خنک آن کس که دامنش گیرد
پند او را بعشق بپذیرد
مقتدای خودش کند از جان
ندهد زو دمی بهر دو جهان
دایم از دل بود مراقب او
تا برد هر دم از مواهب او
هوس او کشد هوسها را
شکند مرغ جان قفس ها را
غیر را سر برد بخنجر لا
ره برد بی حجاب در الا
هر هوس پرده ایست اندر تو
تا ندری کجا کنی سر تو
ملک دنیا و تخت ادهم وار
ترک کن رو بملک عقبی آر
بگروهی رسید اندر دشت
پس بگفتند شاه را که بگو
چه کسی ده خبر بهانه مجو
گفت او کز شما یکی ام من
هست همچون شما مرا این فن
آن یکی گفت هر یکی ز شما
باز گوئید صنعت خود را
گفت یک خاصیت مرا در گوش
باشد ای دوستان مکر فروش
من بدانم که سگ چه میگوید
سوی آن بانگ از چه میپوید
گفت آن یک مراست در بازو
نقبها میزنم قوی صد تو
گفت آن یک مراست در بینی
کنم از خاک زر ببو بینی
گفت آن یک مراست اندر دست
که کمند افکنم بلند از پست
گفت آن یک مراست در دیده
که هرانکو شبم شود دیده
روز بشناسمش که او چه کس است
شاه یا شحنه دزد یا عسس است
گفت شه که مراست اندر ریش
که بگاه گرفتن و تشویش
چون که من ریش را بجنبانم
همگان را ز قتل برهانم
همه گفتند قطب مائی تو
که دهی جمله را رهائی تو
بعد از آن جملگان روانه شدند
بسوی قصر شه دوانه شدند
چون سگی بانگ زد ز جانب راست
گفت میگوید این که شه با ماست
خاک بو کرد آن و گفت که هان
زیر این است مخزن سلطان
وان دگر بر سرا فکند کمند
گرچه بود آن سرا عظیم بلند
نقب زن نقب زد در آن مخزن
زر برون کرد و اطلس و ادکن
هر یکی هر چه خواستند از آن
برگرفتند و داشتند نهان
پادشه چون مقامشان رادید
خویشتن را از آن نفر دزدید
بامدادان نشست بر سر تخت
گفت احوال دزد و مخزن و رخت
پس بفرمود شه بسرهنگان
که فلان جا روید زو ترهان
هر که آنجاست جمله را گیرید
دست بندید و عذر مپذیرید
در زمان جمله را بیاوردند
دست بسته بشاه بسپردند
آنکه شب هرکرا که میدید او
بامدادش همیشناخت ز رو
دید بر تخت شاه را و شناخت
گفت با ما نه دوش این میتاخت
آنکه او داشت خاصیت در ریش
هست این و از اوست این تشویش
رو بشه کرد و گفت ای سلطان
هرچه گفتیم جمله کردیم آن
وقت آن شد که ریش جنبانی
زین بلامان بلطف برهانی
کرد آزاد شاهشان از جود
هیچ خلفی نکرد در موعود
بلکه بخشید مال و خلعتشان
بر سری آن شه عظیم الشان
شاه حق است در لباس بشر
نیست پوشیده زو نه خیر و نه شر
هست با ما در آنچه ما هستیم
هر یکی گر بلند و گرپستیم
سر جمله بر او چو خور پیداست
از بد و نیک و از فزون وز کاست
وهو معکم شنو تو بی تأویل
فهم کن در گذر ز قال و ز قیل
خلق هستند همچو آن دزدان
هر یکی را فنی است نیک بدان
آن فنون را گر آورم بشمار
گفتگویم شود قوی بسیار
هیچ آن دستگیر کس نشود
کار کس پیش از آن فنون نرود
لیک فنی که باشد از دیده
همچو آن تیز بین بگزیده
کو چو شب دیده بود آن شه را
روز بشناخت روی چون مه را
برهانید دید او همه را
آن ضعیفان خوار چون رمه را
همچنین هر کسی که حق را دید
در تن آب و گل ورا بگزید
در جهان شب آنکه دیده و راست
دید حق را اگرچه در بشر است
چون ببیند برون ار آب و گلش
هم گزیند بعشق جان ودلش
روز حشر و جزا جز او حق را
نشناسد کسی دگر آنجا
چون محمد شفیع گردد او
عاصیان را جهاند اوزان جو
دستگیر همه شود آن روز
نهلدشان در آتش و تف و سوز
همه را از جحیم برهاند
در سرای نعیم بنشاند
بینوایان از او غنی گردند
همه چون آسمان سنی گردند
گرچه ناراند جمله نور شوند
ورچه دیواند رشگ حور شوند
قدر فهم شماست این سخنم
ورنه از حال او چو شرح کنم
که چها بخشد او بخلق جهان
زهره درد گر آورم بزبان
همه را همچو خود کند والا
برد از لای نفی در الا
همه گردند حاکم مطلق
حکم جمله روان شود چون حق
پس یقین شد که اصل چشم بود
که بدان کار خلق پیش رود
هر کرا پیشوا شود دیده
او بود در جهان پسندیده
خنک آن کس که دامنش گیرد
پند او را بعشق بپذیرد
مقتدای خودش کند از جان
ندهد زو دمی بهر دو جهان
دایم از دل بود مراقب او
تا برد هر دم از مواهب او
هوس او کشد هوسها را
شکند مرغ جان قفس ها را
غیر را سر برد بخنجر لا
ره برد بی حجاب در الا
هر هوس پرده ایست اندر تو
تا ندری کجا کنی سر تو
ملک دنیا و تخت ادهم وار
ترک کن رو بملک عقبی آر
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
خواب دیدن آژید هاک و تعبیر آن
چو شب شد به خوابید در قصر خویش
دلی شادمان داشت از عصر خویش
چنان دید در خواب آن شهریار
که از دوش او سر بر آورده مار
دو مار سیه بر شد از دوش او
سر خویش را کرده در گوش او
بگفتند : گوچیسث کبر و غرور
چرا گشته ای از خداوند دور
خدا داد بر تو چنین اقندار
هم او خواست تا تو شوی تاجدار
تو مغرور بر خویشتن گشته ای
ندانی ز یک کودک آشفته ای
ندانی که باشد شکست تو هم
که دستی است بالای دست تو هم
سراسیمه از خواب بیدار شد
پریشان و افسرده و زار شد
دو چشمش به بستر ز هم باز کرد
سخن گفتن خویش آ غاز کرد
بگفتا مغان را خوانید زود
که گویند تعبیر خوابم چی بود؟
مغان بوسه داند روی زمین
بگفتند کای شاه با آفرین
چه بودت که آشفته گشتی چنین
نباشد کسی را بتو خشم و کین
چو از مارو از خواب دوشینه گفت
همان راز بیرون کشید از نهفت
بگفتند شاها ترا خواب دوش
خبر میدهد از هزاران خروش
گزندت رسد از جهان کهن
نگوئیم دیگر از این ره سخن
بود دشمنت دشمن خانگی
بتازد بتو او بفرزانگی
نباشد وی از خیل همسایگان
ستاند ز تو کشورت رایگان
چو بشنید پشثش بلرزید شاه
ندانست خود کیستش کینه خواه
یکی دختری داشت چون نو بهار
ببالا چو سرو و برخ چون نگار
ورا نام بد ماندانای نکو
وزو بود در شهر بس گفتگو
بدو بد گمان گشت آژید هاک
هم از دختر خویش شد بیمناک
بگفتا کنم دور ، گر دخترم
نیاید گزندی از او در برم
اگر چند از نوجوانان ماد
زمردان نام آور و نیکزاد
ز جان و ز دل خواستارش بدند
بجان خواستار وفایش شدند
ولیکن از آن خواب آژید هاک
چنان بود آشفته و بیمناک
که از دخت و از دادن او بشوی
بیک باره بر ست او گفتگوی
چو در پارس کامبو زیابود امیر
نجیب و جوانمرد و پاک و دلیر
بیاورد کامبوزیا را بماد
بدو دختر خویشتن را بداد
چو او را نجیب و ملایم بدید
گمان بدی زو نبودش پدید
بداداش و را دخت چون ماه را
که آسوده سازد دل شاه را
برفت او زماد و بهمراه برد
سوی پارس او دخترشاه برد
دگرباره آن شاه خوابی بدید
کز آن بیش آمد شگفتی پدید
چنان دید کز اشکم دخترش
یکی تاک سرزد بگردون سرش
بگسترد بر آسیا شاخ و برگ
نه بادی بر او کارگر نه تگرگ
هر اسان و لرزنده بیدار شد
مغان را شتابان طلبکار شد
بگفتا که خوابی بدیدم گران
وزان خواب گردیده ام سرگران
ز تاک و ز دختر همه باز گفت
همه راز دل بر کشید از نهفت
بتعبیر گفتند او را مغان
ز خشم و ز بیمش ستایش کنان
که آید یکی کودک از دخترت
که شاید بد آید از آن بر سرت
چنان دان که دخت توزاید پسر
که گیتی مسخر کند سر بسر
بترسید از بختش آژید هاک
شد از دختر خویشتن بیمناک
رسولی فرستاد بر دخترش
که از پارس آرد ورا در برش
چو دخت شه آمد بنزد پدر
ببوسید روی زمین را بسر
بگفتا پدر جمله فرمان تو راست
که امر تو آسایش جان ماست
بفرمود کای دختر خوب رو
برم باش واز شوهر خودمگو
بپاسخ چنین گفت دختر بشاه
که ای خسرو عادل نیکخواه
توشاهی و من کمترین بنده ام
بفرمان ورأیت سر افکنده ام
دلی شادمان داشت از عصر خویش
چنان دید در خواب آن شهریار
که از دوش او سر بر آورده مار
دو مار سیه بر شد از دوش او
سر خویش را کرده در گوش او
بگفتند : گوچیسث کبر و غرور
چرا گشته ای از خداوند دور
خدا داد بر تو چنین اقندار
هم او خواست تا تو شوی تاجدار
تو مغرور بر خویشتن گشته ای
ندانی ز یک کودک آشفته ای
ندانی که باشد شکست تو هم
که دستی است بالای دست تو هم
سراسیمه از خواب بیدار شد
پریشان و افسرده و زار شد
دو چشمش به بستر ز هم باز کرد
سخن گفتن خویش آ غاز کرد
بگفتا مغان را خوانید زود
که گویند تعبیر خوابم چی بود؟
مغان بوسه داند روی زمین
بگفتند کای شاه با آفرین
چه بودت که آشفته گشتی چنین
نباشد کسی را بتو خشم و کین
چو از مارو از خواب دوشینه گفت
همان راز بیرون کشید از نهفت
بگفتند شاها ترا خواب دوش
خبر میدهد از هزاران خروش
گزندت رسد از جهان کهن
نگوئیم دیگر از این ره سخن
بود دشمنت دشمن خانگی
بتازد بتو او بفرزانگی
نباشد وی از خیل همسایگان
ستاند ز تو کشورت رایگان
چو بشنید پشثش بلرزید شاه
ندانست خود کیستش کینه خواه
یکی دختری داشت چون نو بهار
ببالا چو سرو و برخ چون نگار
ورا نام بد ماندانای نکو
وزو بود در شهر بس گفتگو
بدو بد گمان گشت آژید هاک
هم از دختر خویش شد بیمناک
بگفتا کنم دور ، گر دخترم
نیاید گزندی از او در برم
اگر چند از نوجوانان ماد
زمردان نام آور و نیکزاد
ز جان و ز دل خواستارش بدند
بجان خواستار وفایش شدند
ولیکن از آن خواب آژید هاک
چنان بود آشفته و بیمناک
که از دخت و از دادن او بشوی
بیک باره بر ست او گفتگوی
چو در پارس کامبو زیابود امیر
نجیب و جوانمرد و پاک و دلیر
بیاورد کامبوزیا را بماد
بدو دختر خویشتن را بداد
چو او را نجیب و ملایم بدید
گمان بدی زو نبودش پدید
بداداش و را دخت چون ماه را
که آسوده سازد دل شاه را
برفت او زماد و بهمراه برد
سوی پارس او دخترشاه برد
دگرباره آن شاه خوابی بدید
کز آن بیش آمد شگفتی پدید
چنان دید کز اشکم دخترش
یکی تاک سرزد بگردون سرش
بگسترد بر آسیا شاخ و برگ
نه بادی بر او کارگر نه تگرگ
هر اسان و لرزنده بیدار شد
مغان را شتابان طلبکار شد
بگفتا که خوابی بدیدم گران
وزان خواب گردیده ام سرگران
ز تاک و ز دختر همه باز گفت
همه راز دل بر کشید از نهفت
بتعبیر گفتند او را مغان
ز خشم و ز بیمش ستایش کنان
که آید یکی کودک از دخترت
که شاید بد آید از آن بر سرت
چنان دان که دخت توزاید پسر
که گیتی مسخر کند سر بسر
بترسید از بختش آژید هاک
شد از دختر خویشتن بیمناک
رسولی فرستاد بر دخترش
که از پارس آرد ورا در برش
چو دخت شه آمد بنزد پدر
ببوسید روی زمین را بسر
بگفتا پدر جمله فرمان تو راست
که امر تو آسایش جان ماست
بفرمود کای دختر خوب رو
برم باش واز شوهر خودمگو
بپاسخ چنین گفت دختر بشاه
که ای خسرو عادل نیکخواه
توشاهی و من کمترین بنده ام
بفرمان ورأیت سر افکنده ام
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲
آن مرکب که خاص حضرت پادشاه بود و رکاب او را شایسته هرکه پای در رکاب آن مرکب آرد رقم بیحرمتی بر وی کشند باشد که به سیاستی گرفتار شود اما اگر رکاب دار در اوان آنکه پادشاه به میدان بود و گوی مرادش در چوگان برای آنکه مرکب به زودی به میدان برد بر آن مرکب سوار شود در مذهب جهان داری روا بود. معشوق پادشاه است و روح مرکب و عشق رکاب دار اگر رکاب دار عشق بر مرکب روح سوار شود و به سوی میدان مراد معشوق تازد تا به واسطۀ آن گوی هوابحال گاه رضا رساند عیبی نبود.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۶
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۶
شیخ گفت قصد زیارت پیر بوعلی کردیم، و اندیشهای در پیش بود، چون به نزدیک تربت وی رسیدیم جویی آب بود و سنگی بر لب آن جوی، بر آن سنگ وضو ساختیم و دو رکعت نماز کردیم. کودکی دیدیم کی گاو میراند و زمین میشورید، و پیری با کنار تخم ارزن میپاشید، چون مدهوشی، و هر ساعت روی بسوی این تربت کردی و نعرۀ بزدی، ما را در سینه اضطرابی پدید آمد. آن پیر فراز آمد و بر ما سلام کرد و گفت: باری ازین پیر برتوانید داشت؟ گفتیم ان شاء اللّه. گفت این ساعت بر دل ما گذر میکند که اگر خداوند تعالی این دنیا را کی بیافرید، در وی هیچ خلق نیافریدی و آنگه این دنیا پر ارزن کردی، از شرق تا غرب، و از آسمان تا زمین، و آنگاه مرغی بیافریدی و گفتی هر هزار سال یکدانه ازین رزق تست، و یک کس را بیافریدی و سوز این معنی در سینۀ وی نهادی، و باوی خطاب کردی کی تا این مرغ ازین ارزن پاک نکند، تو بمقصود نخواهی رسید و درین درد و سوز خواهی بود، هنوز زود کاری بودی. شیخ گفت واقعۀ ما از آن پیر حل شد و کار بر ما گشاده گشت.
چون به سر خاک بوعلی رسیدیم خلعتها یافتیم، پس قصد نسا کردیم. چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز به ولایت نسا رسید، بر کنار شهر دیهیست که آن را اندرمان گویند، خواست که آنجا منزل کند، پرسید که این دیه را چه گویند؟ گفتند: اندرمان! شیخ گفت: اندر نرویم که تا اندر نمانیم. و در آن دیه نرفت و منزل نکرد و به شهر نسا نشد و بزیر شهر بران دیهها بگذشت و به ده ردان منزل کرد و روی بییسمه نهاد.
و در آن وقت شیخ احمد نصر که از کبار مشایخ بوده است، در شهر نسا بود، در خانقاه سراوی که بر بالای شهرست، بر کنار گورستان. بر آن کوه که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست و استاد ابوعلی دقاق قدس اللّه روحه العزیز خانقاهی بنا کردست باشارت مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه آمد و آن خط کی مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کشیده بود همچنین بر زمین ظاهر بود، و همگان بدیدند و استاد هم بر آن خط و بعد از آن اقدام بسیار عزیزان و مشایخ بدان بقعه رسید، و اساس آن امروز باقیست و ظاهر، و در گورستان براه کوه کی در پهلوی این خانقاه است تربت چهارصد پیرست از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا. و بدین سبب صوفیان نسا را شام کوچک گویند که چندانک بشام تربت انبیا است، در نسا تربت اولیا است. و خاک نسا خاکی سخت عزیز است، و پیوسته بوجود مشایخ کبار و ارباب کرامات و اصحاب مقامات آراسته بوده، و مشایخ گفتهاند که هر کجا در خراسان بلایی و فتنهای کی باشد چون روی بنسا نهد و در عهد ما بکرات، این معنی مشاهده کردهایم که درین مدت سی و اند سال که این فتنها و غارت و تاراج و کشتن و سوختن بوده است، هر بلا و فتنه کی روی بدانجا نهاده است دفع کرده است. چه هنوز درین عهد کی قحط دین است و نایافت مسلمانی، خاصه در خراسان که از تصوف نه اسم ماند و نه رسم و نه حال و نه قال، آنجا مشایخ نیکو روزگار و پیران آراسته باوقات و حالات، سخت بسیار و باقیاند، که باقی بادند بسیار سال، لاجرم اثر بِهِمْ یُرْزَقُونْ وَبِهِمْ یُمْطَرُونْ هرچ ظاهرتر پدید میآید. و بسیار عزیزان پوشیده دران ولایت مقیماند که در بسیار ولایتها یکی از آن یافته نشود، اگرچه بیشتر اولیا در پس پردۀ تَحْتَ قِبابی لایَعرفُهم غَیری محتجباند، از ابصار عوام، اما آثار روزگار و برکات انفاس ایشان سخت بسیار است.
چون به سر خاک بوعلی رسیدیم خلعتها یافتیم، پس قصد نسا کردیم. چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز به ولایت نسا رسید، بر کنار شهر دیهیست که آن را اندرمان گویند، خواست که آنجا منزل کند، پرسید که این دیه را چه گویند؟ گفتند: اندرمان! شیخ گفت: اندر نرویم که تا اندر نمانیم. و در آن دیه نرفت و منزل نکرد و به شهر نسا نشد و بزیر شهر بران دیهها بگذشت و به ده ردان منزل کرد و روی بییسمه نهاد.
و در آن وقت شیخ احمد نصر که از کبار مشایخ بوده است، در شهر نسا بود، در خانقاه سراوی که بر بالای شهرست، بر کنار گورستان. بر آن کوه که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست و استاد ابوعلی دقاق قدس اللّه روحه العزیز خانقاهی بنا کردست باشارت مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه آمد و آن خط کی مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کشیده بود همچنین بر زمین ظاهر بود، و همگان بدیدند و استاد هم بر آن خط و بعد از آن اقدام بسیار عزیزان و مشایخ بدان بقعه رسید، و اساس آن امروز باقیست و ظاهر، و در گورستان براه کوه کی در پهلوی این خانقاه است تربت چهارصد پیرست از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا. و بدین سبب صوفیان نسا را شام کوچک گویند که چندانک بشام تربت انبیا است، در نسا تربت اولیا است. و خاک نسا خاکی سخت عزیز است، و پیوسته بوجود مشایخ کبار و ارباب کرامات و اصحاب مقامات آراسته بوده، و مشایخ گفتهاند که هر کجا در خراسان بلایی و فتنهای کی باشد چون روی بنسا نهد و در عهد ما بکرات، این معنی مشاهده کردهایم که درین مدت سی و اند سال که این فتنها و غارت و تاراج و کشتن و سوختن بوده است، هر بلا و فتنه کی روی بدانجا نهاده است دفع کرده است. چه هنوز درین عهد کی قحط دین است و نایافت مسلمانی، خاصه در خراسان که از تصوف نه اسم ماند و نه رسم و نه حال و نه قال، آنجا مشایخ نیکو روزگار و پیران آراسته باوقات و حالات، سخت بسیار و باقیاند، که باقی بادند بسیار سال، لاجرم اثر بِهِمْ یُرْزَقُونْ وَبِهِمْ یُمْطَرُونْ هرچ ظاهرتر پدید میآید. و بسیار عزیزان پوشیده دران ولایت مقیماند که در بسیار ولایتها یکی از آن یافته نشود، اگرچه بیشتر اولیا در پس پردۀ تَحْتَ قِبابی لایَعرفُهم غَیری محتجباند، از ابصار عوام، اما آثار روزگار و برکات انفاس ایشان سخت بسیار است.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۶
درویشی بود در نشابور و او را عظیم میلی بدنیا بود و برجمع ادخار عظیم رغبت نمودی. یک شب دزد در خانۀ او راه یافت و هرچ بود برداشت، مگر مرقعی که نقدوی در آنجا بود بماند. دیگر روز درویش عظیم مهجور و شکسته به مجلس شیخ آمد و با کس نگفت. شیخ در میان سخن روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش:
آری جانا دوش ببامت بودم
گفتی دزدست دز نَبُد من بودم
درویش فریاد درگرفت و به خدمت شیخ آمد و آن نقد کی مانده بود در میان آورد. شیخ گفت چنین باید کی همه در میان باشد.
آری جانا دوش ببامت بودم
گفتی دزدست دز نَبُد من بودم
درویش فریاد درگرفت و به خدمت شیخ آمد و آن نقد کی مانده بود در میان آورد. شیخ گفت چنین باید کی همه در میان باشد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۵
روزی یکی از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ در حقّ من دعایی کن. بگفت:
وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست
و این بیت بر لفظ مبارک شیخ بسیار رفته است.
شیخ گفت اگر درست شود آنکه از امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه روایت میکنند که او بر مرده پنج تکبیر کرده است در نماز جنازه، ازآن چهار تکبیر بر مرده بوده باشد و پنجم تکبیر بر جملۀ خلق.
روزی یکی در مجلس شیخ برخاسته بود و از مردمان چیزی میخواست و میگفت من مردی فقیرم. شیخ گفت چنین نباید گفت باید گفت که من مردی گداام برای آنکه فقر سرّیست از سِرّهای حقّ جل جلاله.
وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست
و این بیت بر لفظ مبارک شیخ بسیار رفته است.
شیخ گفت اگر درست شود آنکه از امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه روایت میکنند که او بر مرده پنج تکبیر کرده است در نماز جنازه، ازآن چهار تکبیر بر مرده بوده باشد و پنجم تکبیر بر جملۀ خلق.
روزی یکی در مجلس شیخ برخاسته بود و از مردمان چیزی میخواست و میگفت من مردی فقیرم. شیخ گفت چنین نباید گفت باید گفت که من مردی گداام برای آنکه فقر سرّیست از سِرّهای حقّ جل جلاله.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۳
وقتی درویشی در پیش شیخ خانقاه میرُفت، شیخ گفت ای اَخی چون گوی میباش در پیش جاروب، چون کوهی مباش در پس جاروب.
: یک روز شیخ با جمعی صوفیان بدر آسیایی رسیدند، اسب باز داشت و ساعتی توقف کرد، پس گفت میدانید کی این آسیا چه میگوید؟ میگوید کی تصوف اینست کی من دارم درشت میستانم و نرم باز میدهم و گرد خود طواف میکنم، سفر خود در خود میکنم تا آنچ نباید از خوددور میکنم. همۀ جمع را وقت خوش شد ازین رمز.
: یک روز شیخ با جمعی صوفیان بدر آسیایی رسیدند، اسب باز داشت و ساعتی توقف کرد، پس گفت میدانید کی این آسیا چه میگوید؟ میگوید کی تصوف اینست کی من دارم درشت میستانم و نرم باز میدهم و گرد خود طواف میکنم، سفر خود در خود میکنم تا آنچ نباید از خوددور میکنم. همۀ جمع را وقت خوش شد ازین رمز.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۱
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۸
شیخ گفت عزیزتر از سلیمان نیاید و ملک از وی عظیمتر نیامد با این همه بدست وی جز بادی نبود. وَلِسُلَیمانَ الرّیحَ آنگه قدر ملکتش بوی نمودند کی او را از تخت فروآوردند و صخرجنی را بر جای او نشاندند تا همان ملک که وی را بود وی نیز براند آنگه سلیمان را بوی باز نمودند که این مملکت کرای آن نکند کی بوی باز نگری،این را استحقّاق آن نیست که تو گویی هَب لی مُلکَّالا یَنْبَغی لِاَحدٍ مِنْ بَعْدی.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۱۷
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶۱
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۷
در آن وقت کی شیخ ما قدس اللّه روحه به نشابور بود درویشی فرا پیش شیخ آمد پای افزار پوشیده و گفت بمیهنه میشوم خدمتی هست؟ شیخ گفت تا فرزندان را چیزی نویسم، بنوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم.
هیچ صورتگر بصد سال ازبدایع وز
آن نداند کرد و نتواند کی یک باران کند
روی تازه و پیشانی بکار گشاده و ز میهمان چاره نی والسلام.
بسم اللّه الرحمن الرحیم.
هیچ صورتگر بصد سال ازبدایع وز
آن نداند کرد و نتواند کی یک باران کند
روی تازه و پیشانی بکار گشاده و ز میهمان چاره نی والسلام.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۴ - حکایت
اندرین معنی بگویم قصه ای
تا برد هر طالبی زو حصه ای
داشتم یاری که یار شوق بود
عارف حق بین و صاحب ذوق بود
در حضر چون جان و تن با هم بدیم
در سفر با هم مصاحب می شدیم
اتفاقاً سوی تبریز آمد ی م
قرب شش ماهی بهم آنجا بدیم
هر زمان بودیم در جای دگر
دیده هر دم در تماشای دگر
اتفاق افتاد روزی از قضا
هر دو با هم از سر ذوق و صفا
در محله صاحب آبادی برون
سیر می کردیم با ذوق درون
از عقب دیدیم میآ مد دوان
یک جوانی خوب رویی همچو جان
او ز تعجیلی که در ره می دوید
عقل حیران ماند کاین خواهد پرید
در تعجب تا که او را حال چ یست
کاین دویدن بی سبب البته نیست
یار با ما گفت باید ایستاد
تا بپرسیمش چکارت اوفتاد
زانکه خالی نیست از حکمت یقین
بی سبب او را دویدن اینچنین
چون دوان آم د به نزد ما رسید
ره ز ما گرداند و زان بهتر دوید
گفتمش بهر خدا یکدم بایست
این دویدن راست گو از بهر چیست
او جواب ما نگفت و یک نظر
هم به سوی ما نکرد اندر گذر
او دوان و ما همه حیران که چیست
او گریزان اینچنین از بهر کیست
زود همچون برق از ما درگذشت
در تعجب ما همه زین سرگذشت
در عقب ما جمله نظاره کنان
تا چه خواهد بود حال این جوان
بود آنجا چشمۀ آبی روان
چون رسید آنجا بیفتاد آن جوان
در زمان رفتیم تا پرسیم حال
تا شود معلوم کارش را مآل
چون رس ی د م دیدم او بیهوش بود
از شراب بیخودی مدهوش بود
صبر کردم تا بهوش آید مگر
گوید از احوال خود ما را خبر
لحظه ای شد یافت از خود آگهی
چشم را بگشود آن سرو سهی
وانشست و خاک از رو پاک کرد
برکشید از سوز دل او آه سرد
جمله گفتیمش که بی روی و ریا
تو بیان کن شرح حال خود به ما
زانکه ما حیران حالت گشته ایم
خود از این معنی به خون آغشته ایم
از تو چون جستیم ما در ره خبر
تو نکردی هیچ سوی ما نظر
ما نمیدانیم احوال تو چیست
بازگو این حال بی حکمت چو نیست
گفت یکدم پیش از این آنجا بدم
ساعتی اینجای آسوده شدم
پس روان گشتم به سوی خانه زود
چون به خانه آمدم کفشم نبود
یک زمان در فکر آن بودم که تا
در کجا من کفش خود کردم رها
عاقبت یاد آمدم کاین جایگاه
کفش را بگذاشتم رفتم به راه
من ز خانه سوی جست و جوی کفش
می دویدم زین قبل بر سوی کفش
در طلب ما را نبود از خود خبر
خود چه حاجت گفتگوی خیر و شر
من نبودم واقف از گفت شما
عذر من بپذیر از بهر خدا
چون بدینجا آمدم ز ینسان دوان
یافتم مطلوب خود را در زمان
چون بدیدم کفش خود را من بجا
بر سر کفش اوفتادم جابجا
من ز شادی گشتم از خود بی خبر
از خودی دیگر ندیدم من اثر
اینچنین باید طلب ای مرد کار
تو نه ای طالب برو شرمی بدار
گر تویی جویای حق ای خواجه تاش
کمر از جویای کفش آخر مباش
آن چنان از بهر کفشی می دوید
ترک جمله کرد تا مطلوب دید
جان طالب واصل مطلوب شد
دل نثار وصل آن محبوب شد
در نگر آخر که او از بهر کفش
آنچنان که گفته شد میراند رخش
می نمایی دعوی درد و طلب
چون کلوخ از جا نمی جنبی عجب
هر که در راه طلب او پا نهاد
نفس خود را یکدم آسایش نداد
تا که گردد واصل جانان خویش
می کند هر دم فدا صد جان خویش
طالبان را در دو عالم کار نیست
در دل طالب بغیر از یار نیست
هر ک ه سودای طلب در سر گرفت
دل ز فکر هر دو عالم برگرفت
بهر تفهیم است این تمثیل من
تا مگر طالب کند فهم سخن
گر چه گستاخیست این نوع مثال
لیک دیدم این مثل را شرح حال
رهروا این منزل تنبیه دان
که ز هر چیزی شوی اسرار خوان
صورتش منگر سوی معنی نگر
می طلب معنی ز صورت در گذر
ترک مال و عشرت و جا ه و جلال
کرد از بهر جمال ذوالجلال
رنگ سرخش اندرین ره زرد شد
دین و دنیا بر دل او سرد شد
گر هم عالم شود محکوم او
یا علوم جمله شد معلوم او
خنده رفت و گریه شد او را شعار
بینوایی شد نوای دوستدار
او نمی جوید به غیر از وصل دوست
زانکه مطلوب دلش دیدار اوست
از هوای خود گذشتند این گروه
در بلا گشتند ثابت همچو کوه
چون اسیر لشکر عشقش شدند
آتش اندر خرمن هستی زدند
عقل و شادی می نجوید بیش و کم
جملگی دردند و سوز و عشق و غم
از غبار هستی خود خانه را
رفته اند ایشان به جاروب فنا
چون به پیش یار دل در بند شد
پیش ایشان زهر همچون قند شد
از سر ج ان و جهان برخاستند
بزمی اندر نیستی آراستند
زهر قاتل نوش دارو ساختند
تا به عشق او علم افراختند
ملک و مال و دولت و فرزند و زن
در ره حق چیست غیر از راهزن
در تو گر درد طلب آید پدید
آنچه می گویم عیان خواهی تو دید
دشمن جان تو گردد ملک و مال
بر تو فرزند و عیال آمد و بال
خان و مان و باغ و فرزند و سرا
سازدت از وصل جانان بینوا
نیست چیزی در جهان بیفایده
تونصیب خویش جو زین مایده
هر چه بینی محض خیر و حکمت است
گر ترا زو راحت و گر زحمت است
زانکه ناید فعل باطل از حکیم
فعل حق باطل نباشد ای سلیم
من طریق راست بهر طبع کج
می گذارم نیست بر اعمی حرج
دایماً با جست و جو همراه باش
همره دل زندۀ درگاه باش
در طریق جست و جو یکروی باش
با دودل جوینده گو هرگز مباش
باش در راه طلب ثابت قدم
تا بیابی بوی اسرار قدم
هر که دارد در جهان گنج طلب
خود نبیند بینوایی و تعب
دنیی و عقبی حجاب طالبست
کفر آمد هر چه در ره حاجبست
طالبا بیرون کن از دل فکر غیر
محو کن از صفحۀ جان ذکر غیر
جز خیالش در دل خود جا مده
در دل و جان بار غیر او منه
هر چه مشغولت کند از یاد دوست
از علی بشنو که طاغوت تو اوست
هر چه مانع آیدت از وصل یار
بی شک او را در طریقت بت شمار
پاکبازی شیوۀ رندان بود
هر که را این شیو ه شد رند آن بود
هر کرا درد طلب دامان گرفت
ترک خان و مان وترک جان گرفت
ترک فرزند و زن و احباب گفت
روز و شب او ترک خورد وخواب گفت
ترک ناز و لذت وعیش و طرب
گفت و تن در داد در رنج و تعب
اطلس و زربفت و کمخاب و قصب
نیست غیر از پرده اندر راه رب
اشتران و استر و اسب بدو
چون شود رهزن نمی ارزد دو جو
آتشی از عشق جانان برفروز
چون حجاب است این همه کلی بسوز
هر چه غیر از دوست آ ید دشمن است
در ره حق سالکان را رهزن است
گر به حق خواهی که گردی آشنا
بایدت بیگانه گشتن از هوی
هر چه در راه خدا آمد حجاب
زو تبرا طالبان را شد ثواب
تا برد هر طالبی زو حصه ای
داشتم یاری که یار شوق بود
عارف حق بین و صاحب ذوق بود
در حضر چون جان و تن با هم بدیم
در سفر با هم مصاحب می شدیم
اتفاقاً سوی تبریز آمد ی م
قرب شش ماهی بهم آنجا بدیم
هر زمان بودیم در جای دگر
دیده هر دم در تماشای دگر
اتفاق افتاد روزی از قضا
هر دو با هم از سر ذوق و صفا
در محله صاحب آبادی برون
سیر می کردیم با ذوق درون
از عقب دیدیم میآ مد دوان
یک جوانی خوب رویی همچو جان
او ز تعجیلی که در ره می دوید
عقل حیران ماند کاین خواهد پرید
در تعجب تا که او را حال چ یست
کاین دویدن بی سبب البته نیست
یار با ما گفت باید ایستاد
تا بپرسیمش چکارت اوفتاد
زانکه خالی نیست از حکمت یقین
بی سبب او را دویدن اینچنین
چون دوان آم د به نزد ما رسید
ره ز ما گرداند و زان بهتر دوید
گفتمش بهر خدا یکدم بایست
این دویدن راست گو از بهر چیست
او جواب ما نگفت و یک نظر
هم به سوی ما نکرد اندر گذر
او دوان و ما همه حیران که چیست
او گریزان اینچنین از بهر کیست
زود همچون برق از ما درگذشت
در تعجب ما همه زین سرگذشت
در عقب ما جمله نظاره کنان
تا چه خواهد بود حال این جوان
بود آنجا چشمۀ آبی روان
چون رسید آنجا بیفتاد آن جوان
در زمان رفتیم تا پرسیم حال
تا شود معلوم کارش را مآل
چون رس ی د م دیدم او بیهوش بود
از شراب بیخودی مدهوش بود
صبر کردم تا بهوش آید مگر
گوید از احوال خود ما را خبر
لحظه ای شد یافت از خود آگهی
چشم را بگشود آن سرو سهی
وانشست و خاک از رو پاک کرد
برکشید از سوز دل او آه سرد
جمله گفتیمش که بی روی و ریا
تو بیان کن شرح حال خود به ما
زانکه ما حیران حالت گشته ایم
خود از این معنی به خون آغشته ایم
از تو چون جستیم ما در ره خبر
تو نکردی هیچ سوی ما نظر
ما نمیدانیم احوال تو چیست
بازگو این حال بی حکمت چو نیست
گفت یکدم پیش از این آنجا بدم
ساعتی اینجای آسوده شدم
پس روان گشتم به سوی خانه زود
چون به خانه آمدم کفشم نبود
یک زمان در فکر آن بودم که تا
در کجا من کفش خود کردم رها
عاقبت یاد آمدم کاین جایگاه
کفش را بگذاشتم رفتم به راه
من ز خانه سوی جست و جوی کفش
می دویدم زین قبل بر سوی کفش
در طلب ما را نبود از خود خبر
خود چه حاجت گفتگوی خیر و شر
من نبودم واقف از گفت شما
عذر من بپذیر از بهر خدا
چون بدینجا آمدم ز ینسان دوان
یافتم مطلوب خود را در زمان
چون بدیدم کفش خود را من بجا
بر سر کفش اوفتادم جابجا
من ز شادی گشتم از خود بی خبر
از خودی دیگر ندیدم من اثر
اینچنین باید طلب ای مرد کار
تو نه ای طالب برو شرمی بدار
گر تویی جویای حق ای خواجه تاش
کمر از جویای کفش آخر مباش
آن چنان از بهر کفشی می دوید
ترک جمله کرد تا مطلوب دید
جان طالب واصل مطلوب شد
دل نثار وصل آن محبوب شد
در نگر آخر که او از بهر کفش
آنچنان که گفته شد میراند رخش
می نمایی دعوی درد و طلب
چون کلوخ از جا نمی جنبی عجب
هر که در راه طلب او پا نهاد
نفس خود را یکدم آسایش نداد
تا که گردد واصل جانان خویش
می کند هر دم فدا صد جان خویش
طالبان را در دو عالم کار نیست
در دل طالب بغیر از یار نیست
هر ک ه سودای طلب در سر گرفت
دل ز فکر هر دو عالم برگرفت
بهر تفهیم است این تمثیل من
تا مگر طالب کند فهم سخن
گر چه گستاخیست این نوع مثال
لیک دیدم این مثل را شرح حال
رهروا این منزل تنبیه دان
که ز هر چیزی شوی اسرار خوان
صورتش منگر سوی معنی نگر
می طلب معنی ز صورت در گذر
ترک مال و عشرت و جا ه و جلال
کرد از بهر جمال ذوالجلال
رنگ سرخش اندرین ره زرد شد
دین و دنیا بر دل او سرد شد
گر هم عالم شود محکوم او
یا علوم جمله شد معلوم او
خنده رفت و گریه شد او را شعار
بینوایی شد نوای دوستدار
او نمی جوید به غیر از وصل دوست
زانکه مطلوب دلش دیدار اوست
از هوای خود گذشتند این گروه
در بلا گشتند ثابت همچو کوه
چون اسیر لشکر عشقش شدند
آتش اندر خرمن هستی زدند
عقل و شادی می نجوید بیش و کم
جملگی دردند و سوز و عشق و غم
از غبار هستی خود خانه را
رفته اند ایشان به جاروب فنا
چون به پیش یار دل در بند شد
پیش ایشان زهر همچون قند شد
از سر ج ان و جهان برخاستند
بزمی اندر نیستی آراستند
زهر قاتل نوش دارو ساختند
تا به عشق او علم افراختند
ملک و مال و دولت و فرزند و زن
در ره حق چیست غیر از راهزن
در تو گر درد طلب آید پدید
آنچه می گویم عیان خواهی تو دید
دشمن جان تو گردد ملک و مال
بر تو فرزند و عیال آمد و بال
خان و مان و باغ و فرزند و سرا
سازدت از وصل جانان بینوا
نیست چیزی در جهان بیفایده
تونصیب خویش جو زین مایده
هر چه بینی محض خیر و حکمت است
گر ترا زو راحت و گر زحمت است
زانکه ناید فعل باطل از حکیم
فعل حق باطل نباشد ای سلیم
من طریق راست بهر طبع کج
می گذارم نیست بر اعمی حرج
دایماً با جست و جو همراه باش
همره دل زندۀ درگاه باش
در طریق جست و جو یکروی باش
با دودل جوینده گو هرگز مباش
باش در راه طلب ثابت قدم
تا بیابی بوی اسرار قدم
هر که دارد در جهان گنج طلب
خود نبیند بینوایی و تعب
دنیی و عقبی حجاب طالبست
کفر آمد هر چه در ره حاجبست
طالبا بیرون کن از دل فکر غیر
محو کن از صفحۀ جان ذکر غیر
جز خیالش در دل خود جا مده
در دل و جان بار غیر او منه
هر چه مشغولت کند از یاد دوست
از علی بشنو که طاغوت تو اوست
هر چه مانع آیدت از وصل یار
بی شک او را در طریقت بت شمار
پاکبازی شیوۀ رندان بود
هر که را این شیو ه شد رند آن بود
هر کرا درد طلب دامان گرفت
ترک خان و مان وترک جان گرفت
ترک فرزند و زن و احباب گفت
روز و شب او ترک خورد وخواب گفت
ترک ناز و لذت وعیش و طرب
گفت و تن در داد در رنج و تعب
اطلس و زربفت و کمخاب و قصب
نیست غیر از پرده اندر راه رب
اشتران و استر و اسب بدو
چون شود رهزن نمی ارزد دو جو
آتشی از عشق جانان برفروز
چون حجاب است این همه کلی بسوز
هر چه غیر از دوست آ ید دشمن است
در ره حق سالکان را رهزن است
گر به حق خواهی که گردی آشنا
بایدت بیگانه گشتن از هوی
هر چه در راه خدا آمد حجاب
زو تبرا طالبان را شد ثواب