عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر
و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر
چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت
همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر
گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر
روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر
همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده
وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر
خون دل خور چون صراحی و به آب آتشی
آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر
رخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیح
و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر
تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را
مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر
بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی
گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر
همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانهات
شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر
و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر
چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت
همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر
گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر
روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر
همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده
وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر
خون دل خور چون صراحی و به آب آتشی
آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر
رخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیح
و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر
تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را
مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر
بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی
گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر
همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانهات
شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
کار من شکسته بسامان رسید باز
درد من ضعیف بدرمان رسید باز
شاخ امید من گل صد برگ بار داد
مرغ مراد من بگلستان رسید باز
از بارگاه مکرمت عام خسروی
تشریف خاص بین که بدربان رسید باز
آدم که آب کوثرش از دیده رفته بود
چون گل به صحن گلشن رضوان رسید باز
دیوان کنون حکومت دیوان کجا کنند
کانگشتری بدست سلیمان رسید باز
یکساله ره ز طرف چمن دور بود گل
لیکن بکام دوست ببستان رسید باز
یعقوب کو به کلبه احزان مقیم بود
نا گه بوصل یوسف کنعان رسید باز
بی تاج مانده بود سرتخت سلطنت
و اکنون چه غم که سنجق سلطان رسید باز
ای دل مباش طیره که جانم ز تیرگی
همچون خضر بچشمهٔ حیوان رسید باز
چندین چه نالی از شب دیجور حادثات
روشن برآ که صبح درفشان رسید باز
خواجو مسوز رشتهٔ جان را ز تاب دل
کان شمع شب فروز به ایوان رسید باز
درد من ضعیف بدرمان رسید باز
شاخ امید من گل صد برگ بار داد
مرغ مراد من بگلستان رسید باز
از بارگاه مکرمت عام خسروی
تشریف خاص بین که بدربان رسید باز
آدم که آب کوثرش از دیده رفته بود
چون گل به صحن گلشن رضوان رسید باز
دیوان کنون حکومت دیوان کجا کنند
کانگشتری بدست سلیمان رسید باز
یکساله ره ز طرف چمن دور بود گل
لیکن بکام دوست ببستان رسید باز
یعقوب کو به کلبه احزان مقیم بود
نا گه بوصل یوسف کنعان رسید باز
بی تاج مانده بود سرتخت سلطنت
و اکنون چه غم که سنجق سلطان رسید باز
ای دل مباش طیره که جانم ز تیرگی
همچون خضر بچشمهٔ حیوان رسید باز
چندین چه نالی از شب دیجور حادثات
روشن برآ که صبح درفشان رسید باز
خواجو مسوز رشتهٔ جان را ز تاب دل
کان شمع شب فروز به ایوان رسید باز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
پیش عاقل نیاز چیست نماز
نزد عاشق نماز چیست نیاز
نغمه سازی بنالهٔ دلسوز
صبحدم میزد این غزل برساز
کای بدل پرده سوز شاهد روز
وی بجان پرده ساز مجلس راز
اگرت بر سرست سایهٔ مهر
سایهئی بر سر سپهر انداز
تا ترا عاقبت شود محمود
همچو محمود شو غلام ایاز
دل دیوانگی بمهر افروز
سر فرزانگی بعشق افراز
مشو از منعمان جاه اندوز
مشو از مفلسان چاه انداز
یا بیا در غم زمانه بسوز
یا برو با غم زمانه بساز
ترک این راه کن که نبود راست
دل بسوی عراق و رو بحجاز
اگرت ساز نیست سوز کجاست
ورت آواز هست کو آواز
خیز خواجو که مرغ گلشن دل
در سماعست و روح در پرواز
باز کن چشم جان که طائر قدس
نشود صید جز بدیده باز
نزد عاشق نماز چیست نیاز
نغمه سازی بنالهٔ دلسوز
صبحدم میزد این غزل برساز
کای بدل پرده سوز شاهد روز
وی بجان پرده ساز مجلس راز
اگرت بر سرست سایهٔ مهر
سایهئی بر سر سپهر انداز
تا ترا عاقبت شود محمود
همچو محمود شو غلام ایاز
دل دیوانگی بمهر افروز
سر فرزانگی بعشق افراز
مشو از منعمان جاه اندوز
مشو از مفلسان چاه انداز
یا بیا در غم زمانه بسوز
یا برو با غم زمانه بساز
ترک این راه کن که نبود راست
دل بسوی عراق و رو بحجاز
اگرت ساز نیست سوز کجاست
ورت آواز هست کو آواز
خیز خواجو که مرغ گلشن دل
در سماعست و روح در پرواز
باز کن چشم جان که طائر قدس
نشود صید جز بدیده باز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
معنی این صورت از صورتگران چین بپرس
مرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرس
کفر دانی چیست دین را قبلهٔ خود ساختن
معنی کفر ار نمیدانی ز اهل دین بپرس
چون تو آگه نیستی از چشم شبپیمای من
حال بیداری شبهای من از پروین بپرس
گر گروهی ویس را با گل مناسب مینهند
نسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرس
گر چه خسرو کام جان از شکر شیرین گرفت
از دل فرهاد شور شکر شیرین بپرس
حال سرگردانی جمعی پریشان موبمو
از شکنج سنبل پرچین چین بر چین بپرس
باغبان دستان بلبل را چه داند گو برو
شورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرس
قصهٔ درد دل تیهو کجا داند عقاب
از تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرس
شعر شورانگیز خواجو را که بردست آب قند
از شکر ریزان پرشور سخن شیرین بپرس
مرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرس
کفر دانی چیست دین را قبلهٔ خود ساختن
معنی کفر ار نمیدانی ز اهل دین بپرس
چون تو آگه نیستی از چشم شبپیمای من
حال بیداری شبهای من از پروین بپرس
گر گروهی ویس را با گل مناسب مینهند
نسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرس
گر چه خسرو کام جان از شکر شیرین گرفت
از دل فرهاد شور شکر شیرین بپرس
حال سرگردانی جمعی پریشان موبمو
از شکنج سنبل پرچین چین بر چین بپرس
باغبان دستان بلبل را چه داند گو برو
شورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرس
قصهٔ درد دل تیهو کجا داند عقاب
از تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرس
شعر شورانگیز خواجو را که بردست آب قند
از شکر ریزان پرشور سخن شیرین بپرس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوش
قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش
من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم
گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش
چون ننالم که چو از پرده برون آید گل
نتواند که شود بلبل بیچاره خموش
با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد
خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش
آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست
تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش
یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند
که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش
چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر
چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش
حلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر ترا
شد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوش
اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو
دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش
قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش
من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم
گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش
چون ننالم که چو از پرده برون آید گل
نتواند که شود بلبل بیچاره خموش
با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد
خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش
آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست
تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش
یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند
که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش
چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر
چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش
حلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر ترا
شد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوش
اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو
دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
طفل بود در نظر پیر عشق
هرکه نگردد سپر تیر عشق
دل چه بود مخزن اسرار شوق
جان که بود شارح تفسیر عشق
هر که ندارد خبری از سماع
کی شنود زمزمهٔ زیر عشق
دم بدم از گوشهٔ میدان جان
میشنوم نعرهٔ تکبیر عشق
دایهٔ فطرت مگر آمیختست
خون من سوخته با شیر عشق
تیغ مکش بر سر مقتول مهر
دام منه بر ره نخجیر عشق
ترک خرد گیر که تدبیرعقل
عین جنونست بتقریر عشق
دست من و سلسلهٔ زلف یار
پای من و حلقهٔ زنجیر عشق
سالک مجذوب دلم در سلوک
از نظر تربیت پیر عشق
نرگس جادوی تو دیدن بخواب
فتنه بود خاصه بتعبیر عشق
آب زر از چهرهٔ خواجو برفت
از چه ز خاصیت اکسیر عشق
هرکه نگردد سپر تیر عشق
دل چه بود مخزن اسرار شوق
جان که بود شارح تفسیر عشق
هر که ندارد خبری از سماع
کی شنود زمزمهٔ زیر عشق
دم بدم از گوشهٔ میدان جان
میشنوم نعرهٔ تکبیر عشق
دایهٔ فطرت مگر آمیختست
خون من سوخته با شیر عشق
تیغ مکش بر سر مقتول مهر
دام منه بر ره نخجیر عشق
ترک خرد گیر که تدبیرعقل
عین جنونست بتقریر عشق
دست من و سلسلهٔ زلف یار
پای من و حلقهٔ زنجیر عشق
سالک مجذوب دلم در سلوک
از نظر تربیت پیر عشق
نرگس جادوی تو دیدن بخواب
فتنه بود خاصه بتعبیر عشق
آب زر از چهرهٔ خواجو برفت
از چه ز خاصیت اکسیر عشق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
مرا که راه نماید کنون به خانهٔ دل
که خاک راهم اگر دل دهم به خانهٔ گل
من آن نیم که ز دینار باشدم شادی
اگر چه بنده باقبال میشود مقبل
چو سرو هر که برآورد نام آزادی
دلش کجا بسهی قامتان شود مائل
مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ
مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل
به راه بادیه مستسقی جمال حرم
بود لبالبش از آب دیدگان منزل
ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل
به حکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل
اگر چه بر گذرت سائلان بسی هستند
چو آب دیدهٔ ما نیست در رهت سائل
بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید
مقیم عالم دیوانگی شوای عاقل
چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک
ازین حجاب برون آی تا شوی واصل
مفارقت متصور کجا شود ما را
که نیست هر دو جان در میان ما حائل
کسی که در حرم جان وطن کند خواجو
بود هر آینه از ساکنان کعبهٔ دل
که خاک راهم اگر دل دهم به خانهٔ گل
من آن نیم که ز دینار باشدم شادی
اگر چه بنده باقبال میشود مقبل
چو سرو هر که برآورد نام آزادی
دلش کجا بسهی قامتان شود مائل
مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ
مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل
به راه بادیه مستسقی جمال حرم
بود لبالبش از آب دیدگان منزل
ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل
به حکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل
اگر چه بر گذرت سائلان بسی هستند
چو آب دیدهٔ ما نیست در رهت سائل
بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید
مقیم عالم دیوانگی شوای عاقل
چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک
ازین حجاب برون آی تا شوی واصل
مفارقت متصور کجا شود ما را
که نیست هر دو جان در میان ما حائل
کسی که در حرم جان وطن کند خواجو
بود هر آینه از ساکنان کعبهٔ دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
هردم آرد باد صبح از روضهٔ رضوان پیام
کاخر ای دلمردگان جز باده من یحیی العظام
ماه ساقی حور عین و جام صافی کوثرست
خاصه این ساعت که صحن باغ شد دارالسلام
پختگان را خام و خامان را شراب پخته ده
حیف باشد خون رز در جوش و ما زینگونه خام
بر سر کوی خرابان از خرابی چاره نیست
نام نیکو پیش بدنامان بود ننگی تمام
گر مرید پیر دیری خرقه خمری کن بمی
زشت باشد دلق نیلی و شراب لعل فام
کام دل خواهی برو گردن بناکامی بنه
در دهان شیر میباید شدن بر بوی کام
عار باشد نزد عارف هر که فخر آرد بزهد
ننگ باشد پیش عاشق هر که یاد آرد ز نام
آنکه در خلوتگه خاصش مجال عام نیست
لطف او عامست و عشق او نصیب خاص و عام
باد بر خاک عراق از دیدهٔ خواجو درود
باد بر دارالسلام از آدم خاکی سلام
کاخر ای دلمردگان جز باده من یحیی العظام
ماه ساقی حور عین و جام صافی کوثرست
خاصه این ساعت که صحن باغ شد دارالسلام
پختگان را خام و خامان را شراب پخته ده
حیف باشد خون رز در جوش و ما زینگونه خام
بر سر کوی خرابان از خرابی چاره نیست
نام نیکو پیش بدنامان بود ننگی تمام
گر مرید پیر دیری خرقه خمری کن بمی
زشت باشد دلق نیلی و شراب لعل فام
کام دل خواهی برو گردن بناکامی بنه
در دهان شیر میباید شدن بر بوی کام
عار باشد نزد عارف هر که فخر آرد بزهد
ننگ باشد پیش عاشق هر که یاد آرد ز نام
آنکه در خلوتگه خاصش مجال عام نیست
لطف او عامست و عشق او نصیب خاص و عام
باد بر خاک عراق از دیدهٔ خواجو درود
باد بر دارالسلام از آدم خاکی سلام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم
از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم
چون بمهمانخانهٔ قدسم سماع انس بود
آسمان را سبزهای برگوشهٔ خوان یافتم
باغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیست
شاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتم
عقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوست
درمقام بیخودی طفل دبستان یافتم
خضر خضراپوش علوی چون دلیل آمد مرا
خویشتن را بر کنار آب حیوان یافتم
طائر جان کوتذرو بوستان کبریاست
در ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتم
چون در این مقصورهٔ پیروزه گشتم معتکف
قطب را در کنج خلوت سبحه گردان یافتم
در بیابانی کزو وادی ایمن منزلیست
روح را هارون راه پور عمران یافتم
بسکه خواندم لاتذر بر خویش و گشتم نوحه گر
خویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتم
گر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنی
کاندرین ره کافری را عین ایمان یافتم
چشم خواجو را که در بحرین بودی جوهری
در فروش رستهٔ بازار عمان یافتم
از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم
چون بمهمانخانهٔ قدسم سماع انس بود
آسمان را سبزهای برگوشهٔ خوان یافتم
باغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیست
شاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتم
عقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوست
درمقام بیخودی طفل دبستان یافتم
خضر خضراپوش علوی چون دلیل آمد مرا
خویشتن را بر کنار آب حیوان یافتم
طائر جان کوتذرو بوستان کبریاست
در ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتم
چون در این مقصورهٔ پیروزه گشتم معتکف
قطب را در کنج خلوت سبحه گردان یافتم
در بیابانی کزو وادی ایمن منزلیست
روح را هارون راه پور عمران یافتم
بسکه خواندم لاتذر بر خویش و گشتم نوحه گر
خویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتم
گر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنی
کاندرین ره کافری را عین ایمان یافتم
چشم خواجو را که در بحرین بودی جوهری
در فروش رستهٔ بازار عمان یافتم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
چو برکشی علم قربت از حریم حرم
ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم
ندانم این نفس روح بخش روحانی
شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم
رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند
کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم
مسخرت نشود تختگاه ملک وجود
مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم
مرا که گنج غمت هست در خرابهٔ دل
چرا به آبی در می سرزنش کنی چو درم
بدور باش فراقم ز خویش دور مدار
اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم
کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب
کجا بساحل شادی رسم ز ورطهٔ غم
چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست
که هیچکس نکند قصد آهوان حرم
چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو
غبار خاطر او را به آب چشم قلم
ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم
ندانم این نفس روح بخش روحانی
شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم
رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند
کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم
مسخرت نشود تختگاه ملک وجود
مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم
مرا که گنج غمت هست در خرابهٔ دل
چرا به آبی در می سرزنش کنی چو درم
بدور باش فراقم ز خویش دور مدار
اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم
کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب
کجا بساحل شادی رسم ز ورطهٔ غم
چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست
که هیچکس نکند قصد آهوان حرم
چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو
غبار خاطر او را به آب چشم قلم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
آید ز نی حدیثی هر دم بگوش جانم
کاخر بیا و بشنو دستان و داستانم
من آن نیم که دیدی و آوازهام شنیدی
در من بچشم معنی بنگر که من نه آنم
گر گوش هوش داری بشنو که باز گویم
رمزی چنانکه دانی رازی چنانکه دانم
من بلبل فصیحم من همدم مسیحم
من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم
من بادپای روحم من بادبان نوحم
من رازدار غیبم من راوی روانم
گاه ترانه گفتن عقلست دستیارم
در شرح عشق دادن روحست ترجمانم
عیسی روان فزاید چون من نفس برآرم
داود مست گردد چون من زبور خوانم
در گوش هوش پیچد آواز دلنوازم
وز پردهٔ دل آید دستان دلستانم
بی فکر ذکر گویم بیلهجه نغمه آرم
بی حرف صوت سازم بیلب حدیث رانم
پیوسته در خروشم زیرا که زخم دارم
همواره زار و زردم زانرو که ناتوانم
اکنون که صوفی آسا تجریدخرقه کردم
بنگر چو بت پرستان زنار برمیانم
ببریدهاند پایم در ره زدن ولیکن
با این بریده پائی با باد همعنانم
معذورم ار بنالم زیرا که میزنندم
لیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانم
وقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرم
اکنون که پیر گشتم همدست کودکانم
خواجو اگر ندانی اسرار این معانی
از شهر بی زبانان معلوم کن زبانم
کاخر بیا و بشنو دستان و داستانم
من آن نیم که دیدی و آوازهام شنیدی
در من بچشم معنی بنگر که من نه آنم
گر گوش هوش داری بشنو که باز گویم
رمزی چنانکه دانی رازی چنانکه دانم
من بلبل فصیحم من همدم مسیحم
من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم
من بادپای روحم من بادبان نوحم
من رازدار غیبم من راوی روانم
گاه ترانه گفتن عقلست دستیارم
در شرح عشق دادن روحست ترجمانم
عیسی روان فزاید چون من نفس برآرم
داود مست گردد چون من زبور خوانم
در گوش هوش پیچد آواز دلنوازم
وز پردهٔ دل آید دستان دلستانم
بی فکر ذکر گویم بیلهجه نغمه آرم
بی حرف صوت سازم بیلب حدیث رانم
پیوسته در خروشم زیرا که زخم دارم
همواره زار و زردم زانرو که ناتوانم
اکنون که صوفی آسا تجریدخرقه کردم
بنگر چو بت پرستان زنار برمیانم
ببریدهاند پایم در ره زدن ولیکن
با این بریده پائی با باد همعنانم
معذورم ار بنالم زیرا که میزنندم
لیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانم
وقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرم
اکنون که پیر گشتم همدست کودکانم
خواجو اگر ندانی اسرار این معانی
از شهر بی زبانان معلوم کن زبانم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
این چه بویست که از باد صبا میشنوم
وین چه خاکست کزو بوی وفا میشنوم
گر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردست
این چه مرغیست کزو حال سبا میشنوم
از کجا میرسد این قاصد فرخنده کزو
مژده آنمه خورشید لقا میشنوم
ای عزیزان اگر از مصر نمیآید باد
بوی پیراهن یوسف ز کجا میشنوم
میکنم ناله و فریاد ولی از در و کوه
سخن سخت بهنگام صدا میشنوم
نسبت شکل هلال و صفت قامت خویش
یک بیک زان خم ابروی دوتا میشنوم
این چه رنجست کزو راحت جان مییابم
وین چه دردست کزو بوی دوا میشنوم
ای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامت
بصفت راست نیاید که چها میشنوم
باد صبح از من خاکی اگرش گردی نیست
هر نفس زو سخن سرد چرا میشنوم
سخن آن دو کمانخانهٔ ابروی دو تا
نه باندازهٔ بازوی شما میشنوم
هر گیاهی که ز خون دل خواجو رستست
دمبدم زو نفس مهر گیا میشنوم
وین چه خاکست کزو بوی وفا میشنوم
گر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردست
این چه مرغیست کزو حال سبا میشنوم
از کجا میرسد این قاصد فرخنده کزو
مژده آنمه خورشید لقا میشنوم
ای عزیزان اگر از مصر نمیآید باد
بوی پیراهن یوسف ز کجا میشنوم
میکنم ناله و فریاد ولی از در و کوه
سخن سخت بهنگام صدا میشنوم
نسبت شکل هلال و صفت قامت خویش
یک بیک زان خم ابروی دوتا میشنوم
این چه رنجست کزو راحت جان مییابم
وین چه دردست کزو بوی دوا میشنوم
ای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامت
بصفت راست نیاید که چها میشنوم
باد صبح از من خاکی اگرش گردی نیست
هر نفس زو سخن سرد چرا میشنوم
سخن آن دو کمانخانهٔ ابروی دو تا
نه باندازهٔ بازوی شما میشنوم
هر گیاهی که ز خون دل خواجو رستست
دمبدم زو نفس مهر گیا میشنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
خیز تا باده در پیاله کنیم
گل روی قدح چو لاله کنیم
بی می جانفزای و نغمه چنگ
تا بکی خون خوریم و ناله کنیم
هر دم از دیدهٔ قدح پیمای
بادهٔ لعل در پیاله کنیم
شاد خواران چو مجلس آرایند
دفع غم را بمی حواله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
دعوی عمر شصت ساله کنیم
چون به خوان وصال دست بریم
دو جهان را بیک نواله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خواجو بنام میخواران
مرغ دل را بخون قباله کنیم
گل روی قدح چو لاله کنیم
بی می جانفزای و نغمه چنگ
تا بکی خون خوریم و ناله کنیم
هر دم از دیدهٔ قدح پیمای
بادهٔ لعل در پیاله کنیم
شاد خواران چو مجلس آرایند
دفع غم را بمی حواله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
دعوی عمر شصت ساله کنیم
چون به خوان وصال دست بریم
دو جهان را بیک نواله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خواجو بنام میخواران
مرغ دل را بخون قباله کنیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
هندوی آن کاکل ترکانه میباید شدن
یا چو هندو بندهٔ ترکان نمیباید شدن
ماه بزم افروز و عالم سوز من چون حاضرست
پیش شمع عارضش پروانه میباید شدن
تا مگر گنجی بدست آید ترا عمری دراز
معتکف در کنج هر ویرانه میباید شدن
ملک جانرا منزل جانانه میباید شناخت
وانگه از جان طالب جانانه میباید شدن
از سر افسانه و افسون همی باید گذشت
یا به عشقش در جهان افسانه میباید شدن
تا شود بتخانه از روی حقیقت کعبهات
با هوای کعبه در بتخانه میباید شدن
هر چه میبینی برون از دانه و دام تو نیست
فارغ از دام و بری از دانه میباید شدن
بابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخور
زانکه شادی خوردهٔ پیمانه میباید شدن
گفتم ار شکرانه میخواهی به جان استادهام
گفت خواجو از پی شکرانه میباید شدن
یا چو هندو بندهٔ ترکان نمیباید شدن
ماه بزم افروز و عالم سوز من چون حاضرست
پیش شمع عارضش پروانه میباید شدن
تا مگر گنجی بدست آید ترا عمری دراز
معتکف در کنج هر ویرانه میباید شدن
ملک جانرا منزل جانانه میباید شناخت
وانگه از جان طالب جانانه میباید شدن
از سر افسانه و افسون همی باید گذشت
یا به عشقش در جهان افسانه میباید شدن
تا شود بتخانه از روی حقیقت کعبهات
با هوای کعبه در بتخانه میباید شدن
هر چه میبینی برون از دانه و دام تو نیست
فارغ از دام و بری از دانه میباید شدن
بابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخور
زانکه شادی خوردهٔ پیمانه میباید شدن
گفتم ار شکرانه میخواهی به جان استادهام
گفت خواجو از پی شکرانه میباید شدن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
به عقل کی متصور شود فنون جنون
که عقل عین جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو
که کل عقل عقیلهست و عقل کل جنون
بنور مهر بیارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر بنور درون
جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال
ولی خیال نماید بعین عقل جنون
بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق میبندند
بب دیده طهارت کنند و غسل بخون
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد
بجای آب کند خاک من بخون معجون
حیات چیست بقائی فنا درو مضمر
ممات چیست فنائی بقا درو مضمون
اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار
و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد
مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون
اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست
نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
که عقل عین جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو
که کل عقل عقیلهست و عقل کل جنون
بنور مهر بیارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر بنور درون
جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال
ولی خیال نماید بعین عقل جنون
بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق میبندند
بب دیده طهارت کنند و غسل بخون
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد
بجای آب کند خاک من بخون معجون
حیات چیست بقائی فنا درو مضمر
ممات چیست فنائی بقا درو مضمون
اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار
و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد
مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون
اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست
نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
خط زنگاری نگر از سبزه بر گرد سمن
کاسهٔ یاقوت بین از لاله در صحن چمن
یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار
چشم روشن میشود نرگس ببوی پیرهن
نو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صبا
هر نفس میافکند در سنبل مشکین شکن
طاس زرین مینهد نرگس چمن را بر طبق
خط ریحان میکشد سنبل بر اوراق سمن
سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز
همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن
زرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گل
باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن
گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ
زانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن
ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست
آب را در سایهٔ او بین روانی بی بدن
غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست
کز لطافت در دهان او نمیگنجد سخن
نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند
نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن
مرغ گویا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگوی
باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن
کاسهٔ یاقوت بین از لاله در صحن چمن
یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار
چشم روشن میشود نرگس ببوی پیرهن
نو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صبا
هر نفس میافکند در سنبل مشکین شکن
طاس زرین مینهد نرگس چمن را بر طبق
خط ریحان میکشد سنبل بر اوراق سمن
سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز
همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن
زرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گل
باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن
گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ
زانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن
ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست
آب را در سایهٔ او بین روانی بی بدن
غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست
کز لطافت در دهان او نمیگنجد سخن
نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند
نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن
مرغ گویا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگوی
باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
هرکه شد با ساکنان عالم علوی قرین
گو بیا در عالم جان جان عالم را ببین
ایکه در کوی محبت دامن افشان میروی
آستین برآسمان افشان و دامن بر زمین
چنگ در زنجیر گیسوی نگاری زن که هست
چین زلفش فارغ از تاب و خم ابرو ز چین
رخت هستی از سرمستی بنه برآستان
دست مستی از سرهستی مکش در آستین
بگذر از اندوه و شادی وز دو عالم غم مدار
یا چو شادی دلنشان شو یا چو انده دلنشین
میکشد ابروی ترکان برشه خاور کمان
میکند زلف بتان بر قلب جانبازان کمین
کافرم گر دین پرستی در حقیقت کفر نیست
کانکه مومن باشد ایمانش کجا باشد بدین
گر کشند از راه کینش ور کشند از راه مهر
مهربان از مهر فارغ باشد و ایمن ز کین
حور و جنت بهر دینداران بود خواجو ولیک
جنت ما کوی خمارست و شاهد حور عین
گو بیا در عالم جان جان عالم را ببین
ایکه در کوی محبت دامن افشان میروی
آستین برآسمان افشان و دامن بر زمین
چنگ در زنجیر گیسوی نگاری زن که هست
چین زلفش فارغ از تاب و خم ابرو ز چین
رخت هستی از سرمستی بنه برآستان
دست مستی از سرهستی مکش در آستین
بگذر از اندوه و شادی وز دو عالم غم مدار
یا چو شادی دلنشان شو یا چو انده دلنشین
میکشد ابروی ترکان برشه خاور کمان
میکند زلف بتان بر قلب جانبازان کمین
کافرم گر دین پرستی در حقیقت کفر نیست
کانکه مومن باشد ایمانش کجا باشد بدین
گر کشند از راه کینش ور کشند از راه مهر
مهربان از مهر فارغ باشد و ایمن ز کین
حور و جنت بهر دینداران بود خواجو ولیک
جنت ما کوی خمارست و شاهد حور عین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده
فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده
نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی
و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده
کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع
باز با مرغ صراحی در مناجات آمده
روح قدسی در هوای مجلس روحانیان
صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده
عقل با زلف چلیپا از تنازع دم زده
روح با راح مصفا در مقالات آمده
گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام
عاشقانرا گوشهٔ مسجد خرابات آمده
عارفان را نغمهٔ چنگ مغنی ره زده
صوفیان را باده صافی مداوات آمده
شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی
رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده
یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین
بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده
فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده
نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی
و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده
کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع
باز با مرغ صراحی در مناجات آمده
روح قدسی در هوای مجلس روحانیان
صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده
عقل با زلف چلیپا از تنازع دم زده
روح با راح مصفا در مقالات آمده
گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام
عاشقانرا گوشهٔ مسجد خرابات آمده
عارفان را نغمهٔ چنگ مغنی ره زده
صوفیان را باده صافی مداوات آمده
شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی
رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده
یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین
بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
ای خوشه چین سنبل پرچینت سنبله
وی بر قمر ز عنبر تر بسته سلسله
وی تیر چشم مست تو پیوسته در کمان
وی آفتاب روی تو طالع ز سنبله
بازار لاله بشکن و مقدار گل ببر
برلاله زن گلاله و برگل فکن کله
در ده شراب روشن و در تیره شب مرا
از عکس جام باده برافروز مشعله
فصل بهار و موسم نوروز خوش بود
در سر نوای بلبل و در دست بلبله
گل جامه چاک کرده و نرگس فتاده مست
وز عندلیب در چمن افتاده غلغله
در وادی فراق چو خواجو قدم زند
از خون دل گیاش بروید ز مرحله
وی بر قمر ز عنبر تر بسته سلسله
وی تیر چشم مست تو پیوسته در کمان
وی آفتاب روی تو طالع ز سنبله
بازار لاله بشکن و مقدار گل ببر
برلاله زن گلاله و برگل فکن کله
در ده شراب روشن و در تیره شب مرا
از عکس جام باده برافروز مشعله
فصل بهار و موسم نوروز خوش بود
در سر نوای بلبل و در دست بلبله
گل جامه چاک کرده و نرگس فتاده مست
وز عندلیب در چمن افتاده غلغله
در وادی فراق چو خواجو قدم زند
از خون دل گیاش بروید ز مرحله
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی
کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی
سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی
غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی
گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج
ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی
راه آدم زنی و روضهٔ رضوان جوئی
عیب مجنون کنی و خیمهٔ لیلی طلبی
خاک گوسالهٔ زرین شوی از بی آبی
وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی
تا که برطور جلالت نبود منزل قرب
از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی
خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی
راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی
نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی
ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی
کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی
سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی
غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی
گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج
ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی
راه آدم زنی و روضهٔ رضوان جوئی
عیب مجنون کنی و خیمهٔ لیلی طلبی
خاک گوسالهٔ زرین شوی از بی آبی
وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی
تا که برطور جلالت نبود منزل قرب
از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی
خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی
راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی
نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی
ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی