عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
یاران تمیز هستی بدخو نکرده‌اند
از شمع چیده‌اند گل و بو نکرده‌اند
آیین حسن جوهر سعی بصیرت است
کوران تلاش وسمهٔ ابرو نکرده‌اند
وارستگان ز شرم نی بوریای فقر
نقش قبول زینت پهلو نکرده‌اند
خودسنجی از دکانچهٔ سودای شهرت است
ما را نشان تیر ترازو نکرده‌اند
آیینه چند تهمت خودبینی‌ات کشد
ارباب شرم جز به عرق رو نکرده‌اند
توفیق کعبهٔ دل از این سرکشان مخواه
یک سجده نذر خدمت زانو نکرده‌اند
خاصان چو شمع ناظر این محفلند، لیک
جز پیش پا نگاه به هر سو نکرده‌اند
چین جبین به وصف تبسم بدل‌ کنند
شکر لبان اهانت لیمو نکرده‌اند
هرجا شکست دل ادب‌آموز منصفی است
تصویر چینی از قلم مو نکرده‌اند
گرد عبارتیم‌، به معنی‌ که می‌رسد
ما را هنوز در طلبش او نکرده‌اند
بیدل به خود جنون‌ کن و صد پیرهن ببال
بی‌چاک جامهٔ هوس اتو نکرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
بر من فسون عجز در ایجاد خوانده‌اند
چون‌گل به دامن آتش رنگم نشانده‌اند
خواهد عبیر پیرهن عافیت شدن
خاکبببتری کز اخگر طبعم دمانده‌اند
کس آگه از طبیعت عصیان‌پرست نیست
بر روی خلق دامن‌ تر کم تکانده‌اند
دود دماغ نشو و نمای طبایع است
چون شمع ریشه ‌ای همه در سر دوانده‌اند
از هر نفس‌که ما و منی بال می‌زند
دستی‌ست کز امید سلامت فشانده‌اند
باید چو شمع چشم ز خود بست و درگذشت
بر ما همین پیام تسلی رسانده‌اند
ممنون دستگیری طاقت که می‌شود
ما را ز آستان ضعیفی نرانده‌اند
بانگ جرس شنو ز پی‌کاروان مدو
هرجا رسیده ‌اند رفیقان نمانده ‌اند
بیدل درین هوسکده مگذر ز پاس دل
آیینه را به مجلس‌کوران نخوانده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
اهل معنی ‌گر به گفت‌وگو نفس فرسوده‌اند
هم به ‌قدر جنبش‌ لب دست‌بر هم سوده‌اند
آبرو می‌خواهی از اظهار حاجت شرم دار
این ترنم را ز قانون حیا نسروده‌اند
بگذر از دعوی‌که در خلوتگه عشق غیور
محرمان خانه‌، بیرون در نگشوده‌اند
نقش ما آزادگان بی‌شبههٔ تحقیق نیست
خامهٔ تصویر ما کمتر به رنگ آلوده‌اند
قدردانیهای راحت نیست در بنیاد خلق
چون نفس یکسر هلاک‌ کوشش بیهوده‌اند
بیخبر مگذر ز ماکاین سبزه‌های پی‌سپر
یکقلم در سایهٔ مژگان ناز آسوده‌اند
هیچکس از نور عالمتاب دل آگاه نیست
خانهٔ خورشید ما را پر به‌گل اندوده اند
راه دیگر وانشد برکوشش پرواز ما
بی‌پر و بالان همین چاک قفس پیموده‌اند
مشت خاکیم از فضولی شرم باید داشتن
جز ادب‌ کاری‌ که باب ماست‌ کم‌ فرموده اند
زیر سنگ است از من و ما دامن آزادی‌ام
آه ازبن رنگی‌ که بر بوی گلم افزوده‌اند
بیدل این‌عیش و غم و عجزو غرور و مهر وکین
در ازل زینسان ‌که موجودند با هم بوده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
آنها که رنگ خودسری شمع دیده‌اند
انگشت زینهار ز گردن کشیده‌اند
داغ تحیرم‌که نفس مایه‌های وهم
زپن چار سو امید اقامت خریده‌اند
جمعی ‌کزین بساط به وحشت نساختند
چون اشک شمع لغزش رنگ پریده‌اند
خلقی به اشتهار جنونهای ساخته
دامن به چین نداده گریبان دریده‌اند
گوش و زبان خلق به وضع رباب و چنگ
بسیار گفتگوی سخن کم شنیده‌اند
تحقیق را به ظاهر و مظهر چه نسبت است
افسون احولی‌ست ‌که آیینه دیده‌اند
مردان ز استقامت و همت به رنگ شمع
از جا نمی‌روند اگر سر بریده‌اند
بر دوش بید مصلحتی داشت بی‌بری
کز بار سایه نیز ضعیفان خمیده‌اند
رنج بقا مکش‌ که نفس‌های پر فشان
درگلشن خیال نسیمی وزیده‌اند
غم شد طرب ز فرصت هستی ‌که چون حباب
بر طاق عمر شیشه نگونسار چیده‌اند
رنگ بهارشرم ز شوخی منزه است
بیدل مصوران عرق می کشیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۱
لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیده اند
زعفرانی هست کاینها بر وفا خندیده اند
زین گلستانم به گوش آواز دردی می رسد
رنگ و بویی نیست اینجا بلبلان نالیده‌اند
برغرور فرصت ما تا کجا خندد شباب
آسیاها نیز اینجا رنگ گردانیده‌اند
سرنگونی با همه نشو و نما از ما برفت
ناتوانان همچو مو پر منفعل بالیده‌اند
به که غلتانی نخواند برگهر افسون ناز
موجها بیتاب بودند این دم آرامیده‌اند
خواه برگردون سحر شو خواه در دریا حباب
در ترازوی نفس جز باد کم سنجیده‌اند
منکر وضع ندامت غافلست از ساز عیش
دستها اینجا دو برگ ‌گل به هم ساییده‌اند
نیست تدبیر وداع درد سر کار کمی
بی‌تمیزان عقل‌کامل را جنون نامیده‌اند
کل شوی تا دورگردون محرم عدلت‌ کند
جزوها یکسر خط پرگار را کج دیده‌اند
از ادب تا یاد آن نرگس نچیند انفعال
خانهٔ بیمار را دارالشفا نامیده‌اند
حیرتی را مغتنم‌گیریدو عشرتها کنید
محرمان از صد بهار رنگ یک‌ گل چیده‌اند
پیش هر نقش قدم ما را سجودی بردن است
کاین به خاک‌افتادگان پای کسی بوسیده‌اند
بی‌ادب بی دل به خاک نرگسستان نگذری
شرمناکان با هم آنجا یک مژه خوابیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
حاضران از دور چون محشر خروشم دیده‌اند
دیده‌ها باز ست لیک از رگوشم دیده‌اند
با خم شوقم چه نسبت زاهد افسرده را
میکشان هم یک دو ساغروار جوشم دیده‌اند
سابه زنگ‌کلفت آیینهٔ خورشید نیست
نشئهٔ صافم چه شد گر درد نوشم دیده اند
صورت پا در رکابی همچو شمع استاده‌ام
رفته خواهد بود سر هم‌گر به دوشم دیده‌اند
در خراباتی که حرف نرگس مخمور اوست
کم جنونی نیست یاران‌ گر به هوشم دیده‌اند
تهمت‌آلود نفس چندین گریبان می‌درد
چون سحر عریانم اما خرقه‌پوشم دیده‌اند
کنج فقرم چون شرار سنگ بزم ایمنی‌ست
مصلحتها در چراغان خموشم دیده‌اند
فرصت نازگلم پر بیدماغ رنگ و بوست
خنده بر لب در دکان گلفروشم دید‌ه اند
حال می‌پندارم و ماضی است استقبال من
در نظر می‌آیم امروزی که دوشم دیده‌اند
شبنم‌آرایی‌ست بیدل شوخی آثار صبح
هرکجا گل کرده باشم شرم‌کوشم دیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
محرمان‌ کاثار صنع از عشق پر فن دیده‌اند
بت اگر دیدند نیرنگ برهمن دیده‌اند
وحشت‌ آهنگان‌ چو شمع از عبرت‌ کمفرصتی
آستین تا چیده گردد چین دامن‌دیده‌اند
از خیال عافیت بگذر که در زیر فلک
گر همه‌کوه است سنگش در فلاخن دیده‌اند
بار دنیا چیست تا نتوان ز دل برداشتن
غافلان قیراط را قنطار صد من دیده‌اند
فرصت جانکاه هستی خلق را مغرور کرد
شمعها تاریکی این بزم روشن دیده‌اند
زین نگینهایی‌ که نقشش داد شهرت می‌دهد
عبرت‌آگاهان دل از اسباب‌کندن دیده‌اند
گر تو نگشایی‌ ز خواب‌ ناز مژگان‌ چاره چیست
از همین چشمی که داری نور ایمن دیده‌اند
عشوهٔ دنیا نخوردن نیست امکان بشر
غیرت مردان چه سازد صورت زن دیده‌اند
سر به‌ پستی دزد و ایمن زی‌ که مغروران چوکوه
تیغ بر فرق از بلندیها گردن دیده‌اند
جز همین‌نان‌ریزهٔ‌خشکی‌که‌بی‌آلایش است
لکه در هرکسوت از تاثیر روغن دیده‌اند
از شرار کاغذم داغی است کاین وارسته‌ها
بر رخ هستی عجب دندان‌نما خن دیده‌اند
بیدل افکار دقیق آیینهٔ تخقیق نیست
ذره‌ها خورشید را در چشم روزن دیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
در عشق آنکه قابل دردش ندیده‌اند
حیزی‌ست کز قلمرو مردش ندید‌ه اند
گل ها که بر نسیم بهار است نازشان
از باد مهرگان دم سردش ندیده‌اند
خلقی خیال باز فریبند زیر چرخ
خال زیاد تختهٔ نردش ندیده‌اند
وامانده‌اند خلق به پیچ و خم حسد
کیفیت حقیقت فردش ندیده‌اند
بر سایه بسته‌اند حریفان غبار عجز
جولان کوه و دشت نوردش ندیده‌اند
سامان نوبهار گلستان ما و من
رنگ پریده‌ای‌ست که گردش ندیده‌اند
از گاو آسمان چه تمتع برد کسی
شیر سفید و روغن زردش ندیده‌اند
ای بی‌خبر، ز شکوه ی‌گردون به شرم‌کوش
آخر ترا حریف نبردش ندیده‌اند
بیدل درین بساط تماشاییان وهم
از دل چه دیده‌اند که دردش ندیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۵
در غبار هستی اسرار فنا پوشیده‌اند
جامهٔ عریانی ما را ز ما پوشیده‌اند
ای نسیم صبح از دم‌سردی خود شرم دار
می‌رسی بیباک وگلها یک قبا پوشیده‌اند
غنچه‌ها راتا سحرگه برق خرمن می‌شود
در ته دامن چراغی کز هوا پوشیده‌اند
بر نفس‌گرد عرق تا چند پوشاند حباب
اینقدر دوشی که دارم بی‌ردا پوشیده‌اند
گرهمه عنقا شوم شهرت‌گریبان می‌درد
عالم عریانی است اینجا کرا پوشیده‌اند
رازداری های عشق آسان نمی‌باید شمرد
کوهها در سرمه‌گم شد تا صدا پوشیده‌اند
نیستم آگاه دامان‌ که رنگین می‌کنم
خون ما را در دم تیغ قضا پوشیده اند
با دوعالم جلوه پیش خویش پیدا نیستیم
فهم باید کرد ما را در کجا پوشیده‌اند
هیچ چشمی بی‌نقاب از جلوه‌اش آگاه نیست
داغم از دستی‌ که در رنگ حنا پوشیده‌اند
ای هما پرواز شوخی محو زیر بال ‌گیر
اینقدر دانم که زیر نقش پا پوشیده‌اند
از قناعت نگذری‌ کانجا ز شرم عرض جاه
دستها در مهر تنگ گنجها پوشیده‌اند
در سواد فقرگم شو زنده جاوید باش
در همین خاک سیاه آب بقا پوشیده‌اند
دوستان عیب و هنر ازیکدگر پنهان‌کنند
دیده‌ها باز است اما بر حیا پوشیده‌اند
بیدل ازیاران‌کسی بر حال ما رحمی نکرد
چشم این نامحرمان‌کور است یا پوشیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
یاران فسانه‌های تو و من شنیده‌اند
دیدن ندیده و نشنیدن شنیده‌اند
نامحرمان انجمنستان حسن و عشق
آواز بلبل آنسوی گلشن شنیده‌اند
غافل ز ماجرای دل و وحشت نفس
بسمل به پیش چشم و تپیدن شنیده‌اند
خلقی نگشته محرم ناموس آبرو
نام چراغ در ته دامن شنیده‌اند
گرفیض اشک حاصل موی سفید نیست
از شیر صبح بوی چه روغن شنیده‌اند
جز شبههٔ حضور به دوران چه می‌رسد
زان بت که نام او ز برهمن شنیده‌اند
عشاق سرنوشت ‌کلیم و نوای طور
از خامشان قصهٔ ایمن شنیده‌اند
رمز تجرد به فلک رفتن مسیح
مستان ز بیزبانی سوزن شنیده‌اند
لب‌خشک می‌دوند حریفان ز ساز جسم
هرچند شش جهت همه تن‌تن شنیده‌اند
هرجا نوای عین و سوا می‌خورد به ‌گوش
از پردهٔ تو یا ز لب من شنیده‌اند
صور است شور دهر و کسی را تمیز نیست
یکسر کران ترانهٔ الکن شنیده‌اند
افسانه نیست آینه‌دار مآل شمع
آثار تیرگی همه روشن شنیده‌اند
جمعی نبرده راه به حرمانسرای عمر
آتش گرفته دامن خرمن شنیده‌اند
بیدل شهید طبع ادب را زبان ‌کجاست
حرف سر بریده ز گردن شنیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
بیقراران تو کز شوق فنا دیوانه‌اند
هرکجا یابند بوی سوختن پرونه‌اند
کو دلی‌کزشوخی حسنت‌گریبان چاک نیست
یکسر این آیینه‌ها در جلوه‌گاهت شانه‌اند
غافل ازکیفیت نیرنگ حال ما مباش
گبردش‌آرایان رنگ عافیت پیمانه‌اند
از محبت پرن حال خاکساران وف
کاین غبارآلودگان گنجند یا ویرانه‌اند
مو به‌موی دلبران تکلیف زنار است و بس
این قیامت جلوه‌ها سر تا قدم بتخانه‌اند
عالم‌ کثرت طلسم اعتبار وحدت است
خوشه‌ها آیینه‌دار شوخی یک دانه‌اند
گر خطایی‌ سر زد از ما جای‌ عذر بیخودی‌ست
ناتوانان نگاهت لغزش مستانه‌اند
هوش ممکن نیست سر دزدد ز فکر نیستی
بی‌گریبانان این غفلت‌سرا دیوانه‌اند
زاهدان حاشا که در خلد برین یابند بار
چون عصا این خشک‌مغزان باب آتشخانه‌اند
این امل‌فرسودگان مغرور آرامند لیک
زیر سر چنگ هوس یک ریش و چندین شانه‌اند
جز شکستن نیست سامان بنای اعتبار
رنگهای این چمن صهبای یک پیمانه‌اند
دوستان کامروز بهر آشنا جان می‌دهند
گر بیفتد احتیاج از خویش هم بیگانه‌اند
نقد امداد عزیزان تا کجا باید شمرد
هرکلیدی راکه قفلش بشکند دندانه‌اند
صرف معنی نیست بیدل فطرت ابنای دهر
یکقلم این خوابناکان مردهٔ افسانه‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹
معنی‌سبقان‌گر همه صد بحر کتابند
چون موج ‌گهر پیش لبت سکته جوابند
رحم است به حال تب وتاب نفسی چند
کاین خشک‌لبان ماهی دریای سرابند
بیش وکم خلق آیت بیمغزی وهمست
صفر آینه‌داران عدم در چه حسابند
جز هستی مطلق ز مقیّد نتوان یافت
اشیا همه یک سایهٔ خورشید نقابند
عبرت‌نظران در چمن هستی موهوم
چون شبنم صبح از نفس سوخته آبند
مستی به خروشی است در این بزم که از شرم
مستان همه گر آب شوند اشک کبابند
پیری تو کجایی‌ که دهی داد هوسها
این منتظران قد خم پا به رکابند
چون کاغذ آتش زده این شوخ‌نگاهان
تسلیم غنودنکدهٔ یک مژه خوابند
فرصت‌شمرانیم چه رایی و چه مریی
موج وکف پوچ آینه در دست حبابند
زبرفلک از منعم ودروبش مپرسید
گر خانه همین است همه خانه خرابند
بیدل مشکن ربط تأمل که خموشان
چون کوزهٔ‌ سربسته پر از بادهٔ نابند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
چشم چون آیینه برنیرنگ عرض نازبند
ساغر بزم تحیر شو لب از آواز بند
موج آب‌ گوهر از ننگ تپیدن فارغ است
لاف عزلت می‌زنی بال و پر پرواز بند
غنچه دیوان در بغل از سر به زانو بستن است
ای بهار فکر مضمونی به ابن انداز بند
خارج آهنگ بساط‌ کفر و ایمانت ‌که‌ کرد
بی‌تکلف خویش را چون نغمه برهرسازبند
خرده‌گیران ‌تیغ‌برکف پیش‌ و پس استاده‌اند
یک‌نفس چون‌شمع خامش‌شو زبان‌گاز بند
برطلسم غنچه تمهید شکفتن آفت است
عقده‌ای از دل اگر واکرده باشی باز بند
نام هم معراج شوخیهاست پرواز ترا
همچو عنقا آشیان در عالم آواز بند
بی‌نیازی از خم و پیچ تعلق رستن است
از سر خود هرچه واگردی به دوش ناز بند
موج از بی‌طاقتیها کرد ایجاد حباب
بسمل ما را تپش زد بر پر پرواز بند
وصل حق بیدل نظر بربستن است از ماسوا
قرب‌شه خواهی ز عالم‌چشم چون شهباز بند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند
یک نفس از خامشی هم رشته‌ای بر ساز بند
خود گدازی‌ کعبهٔ مقصود دارد در بغل
کم ز آتش نیستی احرام این انداز بند
عاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق
آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بند
نیست غیر از خاکساری پرده‌دار راز عشق
گرتوانی مشت خاکی شو لب غماز بند
با خراش قلب‌، ممنون صفا نتوان شدن
خون شو ای آیینه راه منت‌پرداز بند
موج می‌باشدکلید قفل وسواس حباب
عقدهٔ دل وانمی‌گردد به تار ساز بند
ننگ آزادی‌ست بر وهم نفس دل بستنت
این‌گره را همچو اشک از رشته بیرون تاز بند
زان لب خاموش شور دل‌گریبان می‌درد
حیف باشد غنچه‌ها را بر قبای ناز بند
ناله می‌گویند پروازش به جایی می‌رسد
ای اثر مکتوب ما بر شعلهٔ آواز بند
دستگاه ما و من بر باد حسرت رفته‌ گیر
هرچه می‌بندی به خود چون رنگ بر پرواز بند
بیدل این‌جا یأس مطلب فتح باب مدعاست
از شکست دل‌گشادی بر طلسم راز بند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۲
ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند
یکتاست رشته‌ات به هر آواز پا مبند
تمثال غیر و آینه‌ات این چه تهمت است
رنگ شکسته بر چمن ‌کبریا مبند
ای بی‌نیاز کارگه اتفاق صنع
بار خیال بر دل بی‌مدعا مبند
پرکوته است سعی امل با رسایی‌ات
ای نغمهٔ بلند به هر رشته پا مبند
بیگانگی ز وضع جهان موج می‌زند
آیینه جز مقابل آن آشنا مبند
بست و گشاد حکم قضا را چه چاره است
نتوان خیال بست‌که مگشای یا مبند
دارد دل شکسته در این دیر بی‌ثبات
مضمون عبرتی‌ که برای خدا مبند
سامان شبنم چمنت آرمیدگی‌ست
این محمل وفاق به دوش هوا مبند
ناموس آبروی تنزه نگاه دار
رنگ عرق تری‌ست به سازحیا مبند
زان‌دست بی‌نگارکه در آستین توست
زنهار شرم دار خیال حنا مبند
این‌ عقده امید که دل نقش بسته‌است
بیدل به رشته‌ ای‌ که توان‌ کرد وامبند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳
ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند
آشیان جز در فضای نالهٔ بلبل مبند
شوق آزادی تعلق اختراع وهم تست
از خیال پوچ چون قمری به‌گردن غل مبند
مجمع دلها تغافلخانهٔ ابرو بس است
غافل از شور قیامت بر قفا کاکل مبند
بزم‌خاموشی‌ست از پاس‌نفس غافل مباش
بر پر پروانه تشویش چراغ گل مبند
دورگردونت صلاها سزندکای بیخبر
تا نفس داری ز گردش پای جام مل مبند
سرگذشت‌عبرت‌مجنون‌هنوز افسانه‌نیست
محشر آسوده‌ست بر زنجیر ما غلغل مبند
زندگی تاکی کشد رنج تک و تاز هوس
پشت‌ خر ریش ‌است ای ‌گاو از تکلف جل ‌مبند
از شکست موج آزاد است استغنای بحر
تهمت نقصان اجزا بر کمال ‌کل مبند
نیست بی‌آرایش عشاق استعداد شوق
موی سرکافیست بر دستار مجنون‌ گل مبند
تا دم حاجت مبادا بگذری از آبرو
اندکی آگاه باش از چشم بستن پل مبند
پیری و لاف جوانی بیدل آخر شرم دار
شیشه چون‌ شد سرنگون‌ جز بر عرق‌ قلقل‌ مبند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۴
مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند
بهر این ‌یک ‌قطره خون‌، ‌صد رنگ ‌توفان ریختند
زین گلستان نی خزان در جلوه آمد، نی بهار
رنگ وهمی از نوای عندلیبان ربختند
خار‌بستی کرد پیدا کوچه‌باغ انتظار
بسکه مشتاقان بجای اشک مژگان ریختند
تهمت دامان قاتل می‌کشد هرگل ز من
چون بهار از بسکه خونم را پریشان ریختند
از سر تعمیر دل بگذر که معماران عشق
روز اول رنگ این ویرانه ویران ریختند
نیستی عشاق را رفع ‌کدورت بود و بس
از گداز، این شمعها گردی ز دامان ربختند
بیش از این نتوان خطا بستن بر ارباب‌ کرم
کز فضولی آبروی ابر نیسان ریختند
سجده‌گاه همت اهل فنا را بنده‌ام
کابروی هرچه هست این خاکساران ریختند
شبنم ما را درین‌ گلشن تماشا مفت نیست
صد نگه شد آب ‌تا یک چشم حیران پختند
از گداز پیکرم درد تو گم کرد آشیان
شد ستم برناله ‌کاتش در نیستان ریختند
دست و تیغی از ضعیفی ننگ قتلم برنداشت
خون من چون اشک برتحریک مژگان ریختند
قابل آن آستان کو سجده تا نازد کسی
کز عرق آنجا جبین بی‌نیازان ربختند
نقد عمر رفته بیرون نیست از جیب عدم
هرچه از کاشانه کم شد در بیابان ریختند
تا توانم گلفروش چاک رسوایی شدن
چون سحر بیدل ز هر عضوم گریبان ریختند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
تا به عالم‌، رنگ بنیاد تمنا ریختند
گرد ما را چون نفس در راه دلها ریختند
واپسی زین‌ کاروان چندین ندامت بار داشت
هرکه رفت ازپیش خاکش برسرما ریختند
گنج‌ گوهر شد دل قومی ‌که از شرم طلب
آبرو در دامن خود همچو دریا ریختند
ماتم مطلب غبارانگیز چندین‌جستجوست
آرزو تا خانه ویران‌ گشت دنیا ریختند
صورت واماندگان آیینه‌ای دیگرنداشت
عجز ما بی‌پرده شد نقش‌ کف پا ریختند
قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت
خون ما چون ‌گل همان در دامن ما ریختند
عیش این ‌محفل نمی‌ارزد به اندوه شکست
بیدماغان هم به طبع سنگ مینا ریختند
انفعال آرمیدن بسکه آبم می‌کند
سیل جوشید از کف ‌خاکم به هرجا ریختند
حیرت آیینه‌ام با امتیازم ‌کار نیست
صورت بنیادم از چشم تماشا ریختند
این گلستان قابل نظاره ی الفت نبود
آبروی‌ شبنم‌ ما سخت‌ بیجا ریختند
بیدل از دام شکستِ دل ‌گذشتن، مشکل است
ریزهٔ این شیشه در جولانگه ما ریختند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
کار دنیا بس که مهمل‌ گشت عقبا ریختند
فرصت امروز خون شد رنگ فردا ریختند
بوی یوسف از فسردن پیرهن آمد به عرض
شد پری بی‌ بال و پر چندان‌ که مینا ریختند
سینه‌چاکان را دماغ سخت‌جانی‌ها نبود
از شکست رنگ همچون ‌گل سراپا ریختند
ترک خودداریست عرض مشرب دیوانگی
رفت ‌گرد ما ز خود جایی‌ که صحرا ریختند
در غبار عشق دارد حسن دام سرکشی
طرح آن زلف از شکست خاطر ما ریختند
هیچکس از گریهٔ من در جهان هشیار نیست
بیخودی فرش است هرجا رنگ صهبا ریختند
بی‌دماغی محفل‌‌آرای جنون شوق بود
سوخت‌ حسرت ها نفس تا شمع سودا ریختند
رنگ تحقیقی نبستم زان‌ حنای نقش پا
این قدر دانم ‌که خونم را همین جا ریختند
ریزش ابر کرم در خورد استعداد ماست
کشت بسمل تا شود سیراب ‌، خون ها ریختند
عاقبت بویی نبردیم از سراغ عافیت
ساحل ‌گم گشتهٔ ما را به دریا ریختند
تا نفس باقیست همچون شمع باید سوختن
کز فسون هستی آتش بر سر ما ریختند
اشک ما بیدل ز درد نارسایی خاک شد
ریشه‌ای پیدا نکرد این تخم هر جا ریختند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۷
آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند
گرد راهش جوش زد آثار اعیان ریختند
شاهد بزم خیالش تا درد طرف نقاب
آرزوها شش جهت یک‌چشم حیران ریختند
تا دم‌ کیفیت مجنون او آمد به یاد
سینه‌چاکان ازل صبح از گریبان ریختند
آسمان زان چشم شهلا چشمکی اندیشه کرد
از کواکب در کنارش نرگسستان ریختند
حیرتی زد جوش از آن نقش قدم در طبع خاک
تا نظر واکرد بر فرقش گلستان ریختند
از هوای سایهٔ دست کرم دربار او
ابرها در جلوه آوردند و باران ریختند
طرفی از دامانش افشاندند هستی زد نفس
وز خرامش یاد کردند آب حیوان ریختند
از حضور معنی‌اش بی‌پرده شد اسرار ذات
وز ظهور جسم او آیینهٔ جان ریختند
نام او بردند اسمای قدم آمد به عرض
از لب او دم زدند آیات قرآن ریختند
از جمالش صورت علم ازل بستند نقش
وز کمالش معنی تحقیق انسان ریختند
غیر ذاتش نیست بیدل در خیال‌آباد صنع
هرچه این بستند نقش و هر قدر آن ریختند