عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
ای کاش آب بودم...
به مفتون امینی
وسواسِ مهربانِ شعر

ای کاش آب بودم
گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟

ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنند
به لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌یی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیده‌نابالیده را
حتا
هیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟)



می‌دانم می‌دانم می‌دانم
با اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.

آه
کاش هنوز
به بی‌خبری
قطره‌یی بودم پاک
از نَم‌باری
به کوهپایه‌یی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌داد
سرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.

۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
چشم‌های ديوار
چشم‌های دیوار چشم‌های دریچه چشم‌های در
چشم‌هایِ آب چشم‌های نسیم چشم‌های کوه
چشم‌های خیر و چشم‌های شر

چشم‌های ریجه و رَخت و پَخت
چشمِ دریا و چشمِ ماهی
چشم‌های درخت

چشم‌های برگ و ریشه
چشم‌های برکه و نیزار
چشمِ سنگ و چشم‌های شیشه
چشمِ رشک
چشم‌های نگرانی
چشم‌های اشک
بُهت‌زده در ما می‌نگرند
نه ازآنرو که تو را دوست می‌دارم من
ازآنرو که ما
جهان را دوست می‌داریم.

۱۱ آذرِ ۱۳۶۸

احمد شاملو : در آستانه
حجمِ قیرینِ نه‌درکجایی...
به واحد اسکندری

حجمِ قیرینِ نه‌درکجایی،
نادَرکجایی و بی‌درزمانی.

و آنگاه
احساسِ سرانگشتانِ نیازِ کسی را جُستن
در زمان و مکان
به مهربانی:

«ــ من هم اینجا هستم!»

پچپچه‌یی که غلتاغلت تکرار می‌شود
تا دوردست‌های لامکانی.



کشفِ سحابی‌ مرموزِ هم‌داستانی
در تلنگرِ زودگذرِ شهابی انسانی.

۱ مهرِ ۱۳۷۰

احمد شاملو : در آستانه
در آستانه
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.



بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.



دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

۲۹ آبانِ ۱۳۷۱

احمد شاملو : در آستانه
ما نیز...
به محمدجواد گلبن
ما نیز روزگاری
لحظه‌یی سالی قرنی هزاره‌یی ازاین پیش‌تَرَک
هم در این‌جای ایستاده بودیم،
بر این سیّاره بر این خاک
در مجالی تنگ ــ هم‌ازاین‌دست ــ
در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
در ایوانِ گسترده‌ی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوانِ بوران
در حجله‌ی شادی
در حصارِ اندوه

تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.



ما نیز گذشته‌ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از این‌جا که تو ایستاده‌ای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبک‌پای یا گران‌بار
آزاد یا گرفتار.



ما نیز
روزگاری
آری.

آری
ما نیز
روزگاری...

۲۲ مهرِ ۱۳۷۲

احمد شاملو : در آستانه
نه عادلانه نه زيبا بود...
نه عادلانه نه زیبا بود
جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.

به عدلِ دست‌نایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد.

۱۳۷۳

احمد شاملو : در آستانه
گدایانِ بیابانی
سربه‌سر سرتاسر در سراسرِ دشت
راه به پایان بُرده‌اند
گدایانِ بیابانی.

پای‌آبله
مُرده‌اند
بر دو راهه‌ها همه،
در تساوی‌ فاصله با تو ــ ای نزدیک‌ترین چای‌خانه‌ی اُتراق! ــ
از لَه‌لَهِ سوزانِ بادِ سام
تا لاه‌لاهِ بی‌امانِ سوزِ زمستانی
گدایانِ بیابانی.

۲۸ مردادِ ۱۳۷۴

احمد شاملو : در آستانه
طرح‌های زمستانی
۱
چرکمرد‌گیِ‌ پُرجوش و جنجالِ کلاغان و
سپیدی‌ِ درازگوی برف...


ته‌سُفره‌ی تکانیده به مرزِ کَرت
تنها حادثه است.

مردِ پُشتِ دریچه‌ی زردتاب
به خورجینِ کنارِ در می‌نگرد.

جهان
اندوه‌گن
رها شده با خویش.
و در آن سوی نهالستانِ عریان
هیچ چیز از واقعه سخنی نمی‌گوید.

۲۱ بهمنِ ۱۳۷۵


۲

آسمان
بی‌گذر از شفق
به تاریکی درنشست.

دودِ رقیق
از در و درزِ بام
بوی تپاله می‌پراکَنَد.

کنارِ چراغِ کلبه
نقلی ناشنیده می‌گوید بوته‌ی زرد و سُرخِ سَربند
و در تَویله‌ی تاریک
هنوز از گُرده‌ی یابوی خسته
بخار بر می‌خیزد.

۳۱ بهمنِ ۱۳۷۵

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
آشتی
«ــ اقیانوس است آن:
ژرفا و بی‌کرانگی،
پرواز و گردابه و خیزاب
بی آنکه بداند.

کوه است این:
شُکوهِ پادرجایی،
فراز و فرود و گردنکشی
بی اینکه بداند.

مرا اما
انسان آفریده‌ای:
ذره‌ی بی شکوهی
گدای پَشم و پِشکِ جانوران،
تا تو را به خواری تسبیح گوید
از وحشتِ قهرت بر خود بلرزد
بیگانه از خود چنگ در تو زند
تا تو
کُل باشی.

مرا انسان آفریده‌ای:
شرمسارِ هر لغزشِ ناگزیرِ تنش
سرگردانِ عرصاتِ دوزخ و سرنگونِ چاهسارهای عَفِن:
یا خشنودِ گردن نهادن به غلامی‌ تو
سرگردانِ باغی بی‌صفا با گل‌های کاغذین.

فانی‌ام آفریده‌ای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.

بر خود مبال که اشرفِ آفرینگانِ تواَم من:
با من
خدایی را
شکوهی مقدّر نیست.»



«ــ نقشِ غلط مخوان
هان!
اقیانوس نیستی تو
جلوه‌ی سیالِ ظلماتِ درون.
کوه نیستی
خشکینه‌ی بی‌انعطافیِ محض.
انسانی تو
سرمستِ خُمبِ فرزانگی‌یی
که هنوز از آن قطره‌یی بیش درنکشیده
از مُعماهای َ سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک می‌زند.

از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی‌گذری
و دایره‌ی حضورت
جهان را
در آغوش می‌گیرد.

نامِ تواَم من
به یاوه معنایم مکن!»

فروردینِ ۱۳۶۴

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
با تخلصِ خونينِ بامداد
مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمی‌داد ــ

گوش به بانگِ خروسان درسپردم
هم از لحظه‌ی تُردِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که پوپکِ زردخال
بی‌شانه‌ی نقره به صحرا سرمی‌نهاد ــ

به چشم، تاجی به‌خاک‌افگنده جُستم
هم از لحظه‌ی نگرانِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که کبکِ خرامان
خنده‌ی غفلت به دامنه سرمی‌داد ــ

به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
هم از لحظه‌ی گریانِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت می‌آراست ــ

چشم‌براهِ خزانِ تلخ نشستم
هم از لحظه‌ی نومیدِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که هَزارِ سیاه‌پوش
بر شاخسارِ خزانی ترانه‌ی بدرود ساز می‌کرد ــ

با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم
لحظه‌لحظه‌ی تلخِ انتظارِ خویش.

۲۷ آذر ۱۳۷۶

سهراب سپهری : حجم سبز
تا نبض خیس صبح
آه، در ایثار سطح ها چه شکوهی است !
ای سرطان شریف عزلت!
سطح من ارزانی تو باد!
یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
یک نفر آمد که نور صبح مذاهب
در وسط دگمه های پیرهنش بود.
از علف خشک آیه های قدیمی
پنجره می بافت.
مثل پریروزهای فکر، جوان بود.
حنجره اش از صفاف آبی شط ها
پر شده بود.
یک نفر آمد کتاب های مرا برد.
روی سرم سقفی از تناسب گل ها گشید.
عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد.
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
بعد، نشستیم.
حرف زدیم از دقیقه های مشجر.
از کلماتی که زندگی شان ، در وسط آب می گذشت.
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت.
نصفه شب بود، از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی کرد.
بعد در احشای خیس نارون باغ
صبح شد.
سهراب سپهری : حجم سبز
جنبش واژه زیست
پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
سهراب سپهری : حجم سبز
همیشه
عصر
چند عدد سار
دور شدند از مدار حافظه کاج.
نیکی جسمانی درخت بجا ماند.
عطف اشراق روی شانه من ریخت.
حرف بزن، ای زن شبانه موعود!
زیر همین شاخه های عاطفی باد
کودکی ام را به دست من بسپار.
در وسط این همیشه های سیاه
حرف بزن ، خواهر تکامل خوشرنگ!
خون مرا پر کن از ملایمت هوش .
نبض مرا روی زبری نفس عشق
فاش کن.
روی زمین های محض
راه برو تا صفای باغ اساطیر.
در لبه فرصت تلالو انگور
حرف بزن ، حوری تکلم بدوی !
حزن مرا در مصب دور عبادت
صاف کن.
در همه ماسه های شور کسالت
حنجره آب را رواج بده.
بعد
دیشب شیرین پلک را
روی چمن های بی تموج ادراک
پهن کن.
سهراب سپهری : حجم سبز
و پیامی در راه
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت.
جار خواهم زد: ای شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.
هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با عشق، سایه ها را با آب، شاخه ها را با باد.
و به هم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها.
بادبادک ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها، آب خواهم داد.
خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش
خواهم ریخت.
مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهد آورد.
خر فرتوتی در راه، من مگس هایش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای، شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
اکنون هبوط رنگ
سال میان دو پلک را
ثانیه هایی شبیه راز تولد
بدرقه کردند.
کم کم ، در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور
ساخته می شد.
حادثه از جنس ترس بود.
ترس
وارد ترکیب سنگ ها می شد.
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد.
از سر باران
تا ته پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود.
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
تنهای منظره
کاج های زیادی بلند.
زاغ های زیادی سیاه.
آسمان به اندازه آبی.
سنگچین ها ، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
آفتاب صریح.
خاک خوشنود.
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم هایی شبیه حیای مشبک ،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بید های لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
از آبها به بعد
روزی که
دانش لب آب زندگی می کرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر می کرد.
با نبض درخت ، نبض او می زد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
می خوابید.
نزدیک طلوع ترس، بیدار
می شد.
اما گاهی
آواز غریب رشد
در مفصل ترد لذت
می پیچید.
زانوی عروج
خاکی می شد.
آن وقت
انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه
تنها می ماند.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
سراب
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
در پس پردهٔی از گرد و غبار
نقطهٔی لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، می‌بیند
آدمی هست که می‌پوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی‌اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می‌پیماید
می‌کند فکر که می‌بیند خواب.
فروغ فرخزاد : اسیر
ناشناس
بر پرده های در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره ای که چو می جستمش به شوق
پیوسته می رمید و به من رخ نمی نمود


یک شب نگاه خستهٔ مردی به روی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشتهٔ نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند


نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا ، بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا می روی کجا


راهی دراز بود و دریغا میان راه
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست


زنجیرش بپاست چرا ای خدای من
دستی به کشتزار دلم تخم درد ریخت
اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
( زنجیرش به پاست که نتوانمش گسیخت )


شب بود و آن نگاه پر از درد می زُدود
از دیدگان خستهٔ من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
( کای مرد ناشناس بنوش این شراب را )


آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بستهٔ زنجیر دیگریست


لغزید گرد پیکر من بازوان او
آشفته شد به شانهٔ او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه کام تشنهٔ او بر لبان من


ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بستهٔ زنجیر دیگری است

فروغ فرخزاد : اسیر
حلقه
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقهٔ زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهرهٔ او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقهٔ خوشبختی است ، حلقهٔ زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزندهٔ او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهرهٔ او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقهٔ بردگی و بندگی است