عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
تشنه‌ام تا بکی آخر بده آبی ساقی
فی حشای اضطرمت نایرة الا شواق
عمر باقی بر صاحب‌نظران دانی چیست
آنچه از بادهٔ دوشینه بماند باقی
عنت الورق علی قلقلة الاقداح
و لنا القرقف فی بلبلة الاحداق
گر گل از گل بدمد بیدل جان افشانرا
صحف تکتب بالدمع علی‌الاوراق
ایکه هستی ز نظر غایب و حاضر در دل
فی‌الکری طیفک ما غاب عن اماق
تو اگر فتنه دور قمری نادر نیست
که به رخسار چو مه نادرهٔ آفاقی
گرچه روزی به نهایت رسد ایام بقا
فی‌الهوی لا تتناهی طرق العشاق
سر برای تو که هم دردی و هم درمانی
جان فدای تو که هم زهری و هم تریاقی
ان للمغرم فی‌النشوة صحوا رفقا
لا تلوموا واعینوا زمرا لفساق
دلق ازرق به می لعل گرو کن خواجو
که مناسب نبود عاشقی و زراقی
جام می گیر که بر بام سماوات زنیم
علم مرشدی و نوبت به اسحاقی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
دلکم برد بغارت ز برم دلبرکی
سر فرو کرده پری پیکرک از منظرکی
نرگس هندوک مستک او جادوکی
سنبل زنگیک پستک او کافرکی
بختکم شورک از آن زلفک شورانگیزک
سخنش تلخک و شیرین لبکش شکرکی
چشمم از لعلک در پوشک او در پاشک
لیکن از منطقکش هر سخنی گوهرکی
دلکم شد سر موئی و چو موئی تنکم
تا جدا ماند کنارم ز میان لاغرکی
بر دلم عیب نگیرید که دیوانککیست
چه کند نیست گزیرش ز پری پیکرکی
قدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکی
رخکم گشت چو زر در غم سیمین برکی
از تو ای سرو قدک کیست که بر خواهد خورد
گر چه از سرو خرامان نخورد کس برکی
سرک اندر سرک عشق تو کردم لیکن
با من خسته دلک نیست ترا خود سرکی
غمکت می‌خورم و نیست غمت غمخورکم
هیچ گوئی که مرا بود گهی غمخورکی
خواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه بگوش
زانکه عیبی نبود گر بودت چاکرکی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
دوش بر طرف چمن گلبانگ می‌زد بلبلی
می‌فکند از ناله هر دم در گلستان غلغلی
کانکه زیر گنبد نیلوفری دارد وطن
از گلندامی ندارد چاره و ما از گلی
محمل ما را درین وادی کجا باشد نزول
زانکه در راه محبت کس نیابد منزلی
هیچ بادی بر نمی‌آید در این طوفان و موج
که افکند از کشتی ما تخته‌ئی بر ساحلی
منکر مستان نباشد هر که باشد هوشیار
زانکه باشد بی‌جنون هر جا که باشد عاقلی
عالمی کو در خرابات فنا ساغر کشد
پیش ما فاضلتر از صد ساله زهد جاهلی
هیچ دل بر کشتگان ضربت عشقت نسوخت
زانکه زلف دلکشت نگذاشت در عالم دلی
حاصلی در عشق ممکن نیست جز بی‌حاصلی
چون توان کردن چو ما را نیست زین به حاصلی
خیز خواجو چون ز زهد و توبه کارت مشکلست
باده پیش آور که بی می حل نگردد مشکلی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
راه بی پایان عشقت را نیابم منزلی
قلزم پر شور شوقت را نبینم ساحلی
نیست در دهر این زمان بی گفت و گویت مجمعی
نیست در شهر این نفس بی‌جست و جویت محفلی
مهر رویت می‌نهد هر روز مهری بر لبی
چشم مستت می‌زند هر لحظه تیغی بر دلی
چون کنم قطع منازل بی‌گل رخسار تو
لاله‌زاری گردد از خون دلم هر منزلی
بر سر کوی غمت هر جا که پایی می‌نهم
بینم از دست سرشک دیده پایی در گلی
رنگ رخسارت نمی‌بینم ببرگ لاله‌ئی
بوی گیسویت نمی‌یابم ز شاخ سنبلی
کی بدست آید گلی چون آن رخ بستانفروز
یا سراید در چمن مانند خواجو بلبلی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
یا من الیک میلی قف ساعة قبیلی
بالدمع بل ذیلی هذا نصیب لیلی
هر شب که باده نوشم وز تاب سینه جوشم
تا صبحدم خروشم هذا نصیب لیلی
از اشگ دل گدازم پیدا شدست رازم
لیکن چه چاره سازم هذا نصیب لیلی
از بند باز کن خو وزو دوست کام دل جو
زلفش بگیر و میگو هذا نصیب لیلی
هر شب به جست و جویش گردم بگرد کویش
گریم در آرزویش هذا نصیب لیلی
بلبل ز شاخساران با نالهٔ هزاران
گوید بنوبهاران هذا نصیب لیلی
تا روز از دل و جان چون بلبل سحر خوان
گویم دعای سلطان هذا نصیب لیلی
خواجو مگو فسانه در کش می شبانه
بر گوی این ترانه هذا نصیب لیلی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
یا ملولا عن سلامی انت فی‌الدنیا مرامی
کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی
گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد
کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی
طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی
مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی
پخته‌ئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا
کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی
صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی
دانهٔ خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی
درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق
وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی
گر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشد
زانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی
عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی
قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی
تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی
پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی
ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد
زانکه در بیت‌الحرام اندیشه نبود از حرامی
بت پرستان صورتش را سجده می‌آرند و شاید
گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی
که آفتاب بلندی چو بر کنارهٔ بامی
کنون تو سرو خرامان بگاه جلوهٔ طاوس
هزار بار سبق برده‌ئی بکبک خرامی
گرم قبول کنی همچو بندگان بارادت
بدیده گر بنشینی بایستم بغلامی
اگر چه غیرتم آید که با وجود حریفان
مثال آب حیاتی که در میان ظلامی
اگر چراغ نباشد مرا تو چشم و چراغی
ور آفتاب نباشد مرا تو ماه تمامی
ز شام تا بسحر شمع‌وار پیش وجودت
بسوختیم ولیکن دلت نسوخت ز خامی
مگر تو باغ بهشتی نگویمت که چو حوری
مرا تو جان و جهانی ندانمت که کدامی
براه بادیه ما را بمان بخار مغیلان
شب رحیل که گفتیم ترک جان گرامی
محب دوست نیندیشد از جفای رقیبان
ترا که شوق حرم نیست غم بود ز حرامی
چه باشد ار به عنایت نظر کنی سوی خواجو
چرا که لطف تو عامست و آن ستم زده عامی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
روی تو گر بدیدمی جان بتو بر فشاندمی
صبرم اگر مدد شدی دل ز تو واستاندمی
چون تو درآمدی اگر غرقهٔ خون نبودمی
بس که گهر بدیدگان در قدمت فشاندمی
کاج نراندی ای صنم توسن سرکش از برم
تا ز دو دیده در پیت خون جگر نراندمی
پای دل رمیده گر باز بدستم آمدی
ترک تو کردمی و خویش از همه وا رهاندمی
نوک قلم بسوختی از دل سوزناک من
گرنه ز دیده دمبدم آب برو چکاندمی
ضعف رها نمی‌کند ورنه ز آه صبحدم
شعله فروز چرخ را مشعله وانشاندمی
خواجو اگر چو دود دل دست در آه من زدی
گر بزمین فرو شدی بر فلکش رساندمی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
بادهٔ گلگون مرا و طلعت سلمی
شربت کوثر ترا و جنت اعلی
صحبت شیرین طلب نه حشمت خسرو
مهر نگارین گزین نه ملکت کسری
دیو بود طالب نگین سلیمان
طفل بود در هوای صورت مانی
چند کنی دعوتم بتقوی و توبه
خیز که ما کرده‌ایم توبه ز تقوی
از سرمستی کشیده‌ایم چو مجنون
رشتهٔ جان در طناب خیمهٔ لیلی
زلف کژش بین فتاده بر رخ زیبا
راست چو ثعبان نهاده در کف موسی
عقل تصور نمی‌کند که توان دید
صورت خوبش مگر بدیده معنی
موسی جان بر فراز طور محبت
دیده ز رویش فروغ نور تجلی
بوی عبیرست یا نسیم بهاران
باغ بهشتست یا منازل سلمی
یاد بود چون تو در محاوره آئی
با لب لعلت حکایت دم عیسی
راه ندارد بکوی وصل تو خواجو
دست گدایان کجا رسد بتمنی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
ای از حیای لعل لبت آب گشته می
خورشید پیش آتش روی تو کرده خوی
در مصر تا حکایت لعل تو گفته‌اند
در آتشست شکر مصری بسان نی
شور تو در سر من شوریده تا بچند
داغ تو بر دل من دلخسته تا بکی
در آرزوی لعل تو بینم که هر نفس
جانم چو جام می به لب آید هزار پی
صبحست و ما چو نرگس مست تو در خمار
قم واسقنا المدامة بالصبح یا صبی
دلرا که همچو تیر برون شد ز شست ما
سوی کمان ابرویت آورده‌ایم پی
از ما گمان مبر که توانی شدن جدا
زانرو که آفتاب نگردد جدا ز فی
مجنون گرش بخیمه لیلی دهند راه
تا باشدش حیات نیاید برون ز حی
گل را چه غم ز زاری بلبل که در چمن
او را هزار عاشق زارست همچو وی
خواجو بوقت صبح قدح کش که آفتاب
مانند ذره رقص کند از نشاط می
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی
چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی
به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی
به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی
دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
خرامنده سروی به رخ گلستانی
فروزنده ماهی به لب دلستانی
بهشتی به رخسار و در حسن حوری
جهانی به خوبی و در لطف جانی
نه حور بهشت از طراوت بهشتی
نه سرو روان از لطافت روانی
به بالا بلندی به یاقوت قندی
به گیسو کمندی به ابرو کمانی
ز مشک ختن بر عذارش غباری
ز شعر سیه بر رخش طیلسانی
در آشفتگی زلفش آشوب شهری
لبش در شکر خنده شور جهانی
به هنگام دل بردن آن چشم جادو
توانائی و خفته چون ناتوانی
چو هندو سر زلفش آتش نشینی
چو کوثر لب لعلش آتش نشانی
سفر کرد خواجو ز درد جدائی
فرو خواند بر دوستان داستانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
ایا صبا خبری کن مرا از آن که تو دانی
بدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانی
چو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستی
نزول ساز در آن خرم آشیان که تو دانی
چنان مران که غباری بدو رسد ز گذارت
بدان طرف چو رسیدی چنان بران که تو دانی
چو جز تو هیچکس آنجا مجال قرب ندارد
برو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانی
همان زمان که رسیدی بدان زمین که تو دیدی
سلام و بندگی ما بدان رسان که تو دانی
حکایت شب هجران و حال و روز جدائی
زمین ببوس و بیان کن بدان زبان که تو دانی
به نوک خامهٔ مژگان تحیتی که نوشتم
بدو رسان و بگویش چنان بخوان که تو دانی
وگر چنانک توانی بگوی کای لب لعلت
دوای آن دل مجروح ناتوان که تو دانی
مرا مگوی چه گوئی هر آن سخن که تو خواهی
ز من مپرس کجائی در آن مکان که تو دانی
چو از تو دل طلبم گوئیم دلت چه نشان داشت
من این زمان چه نشان گویم آن نشان که تو دانی
دلم ربائی و گوئی ز ما بگو که چه خواهی
ز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانی
خبری بر ز من خسته بیاری که تو دانی
چون گذارت بسر کوی دلارام من افتد
خویش را در حرم افکن بگذاری که تو دانی
آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد
بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی
چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی
خیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانی
و گر آهنگ شکارش بود آنشاه سواران
گو چو کشتی مده از دست شکاری که تو دانی
لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد
که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی
عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما
مرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانی
بر نگیری ز دلم باری از آنروی که دانم
نبود بار غم عشق تو باری که تو دانی
سر موئی نتوان جست کنار از سر کویت
مگر از موی میان تو کناری که تو دانی
خرم آنروز که مستم ز در حجره درآئی
وز لبت بوسه شمارم بشماری که تو دانی
همچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارم
از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی
گر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآید
از من خستهٔ دلسوخته کاری که تو دانی
در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو
دارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانی
وردت اینست که بیگانهٔ خویشم خوانی
پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند
برنگیرند دل از معتقدان جانی
گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد
آستین بر من دلسوخته چند افشانی
دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا
پرده اکنون که دریدی ز چه می‌پوشانی
ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید
هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی
چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست
چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی
هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی
هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی
یک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیز
همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی
عار دارند اسیران تو از آزادی
ننگ دارند گدایان تو از سلطانی
هیچ دانی که چرا پسته چنان می‌خندد
زانکه گفتم که بدان پسته دهن می‌مانی
ای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداع
که نه دردیست محبت که تو درمان دانی
چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست
ترک درمان دلم کن که در آن درمانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
به سر ماه فکنده طیلسانی
در سرو کشیده پرنیانی
بر چشمهٔ آفتاب بسته
از عنبر سوده سایبانی
رخساره فراز سرو سیمین
مانند شکفته گلستانی
حوری و چو کوثرش عقیقی
سروی و چو غنچه‌اش دهانی
نی حور بعینهٔ بهشتی
نی سرو براستی روانی
دیدم چو هزار خرمن گل
وقت سحرش ببوستانی
گفتم نظری کن ای جهانرا
جانی و ز دلبری جهانی
همچون تن من همای عشقت
نادیده شکسته استخوانی
جز ناله و سایه‌ام درین راه
نی همنفسی نه همعنانی
آخر بشنو حدیث خواجو
کز عشق تو گشت داستانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
گهم رانی و گه دشنام خوانی
تو دانی گر بخوانی ور برانی
من از عالم برون از آستانت
نمی‌دانم دری باقی تو دانی
چه باشد گر غریبی را بپرسی
چه خیزد گر اسیری را بخوانی
ز بس کز نالهٔ من در فغانست
کند کوه گرانم دل گرانی
چو من دور از تو بر آتش نشستم
تو می‌خواهی که بر خاکم نشانی
بزد راهم سماع ارغنونی
ببرد آبم شراب ارغوانی
بیا تا با جوانان باده نوشیم
که بر بادست دوران جوانی
زهی رویت گل باغ بهشتی
خط سبزت مثال آسمانی
ترا سرو روان گفتن روا نیست
که از سر تا قدم عین روانی
چو نام شکرت گفتم خرد گفت
ندیدم کس بدین شیرین زبانی
خضر گر چشمهٔ نوشت بدیدی
بشستی دست از آب زندگانی
بهر سو گو مرو چشم تو زانروی
که بر مردم فتد از ناتوانی
بیاد لعل در پاش تو خواجو
کند گاه سخن گوهر فشانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
اروض الخلدام مغنی الغوانی
اضؤ الخد ام برق یمانی
رخست از آفتاب عالم افروز
درفشان در نقاب آسمانی
خدود الغید تحت الصدغ ضاهت
حدایق طرزت بالضیمران
چو آن هندو ندیدم هیچ کافر
سزاوار بهشت جاودانی
نشق الجیب من نشر الخرامی
نحط الرجل فی ربع الغوانی
چه باشد گر دمی در منزل دوست
بر آساید غریبی کاروانی
اری فی وجنتیها کل یوم
جنانی طار فی روض الجنان
نباشد شکری را این حلاوت
نباشد صورتی را این معانی
یغرد فی‌المغارید المغنی
سلام الله ما تلی المثانی
ز خواجو بگذران جامی که مستست
ز چشم ساقی و لحن اغانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
بدینسان که از ما جهانی جهانی
که با کس نمانی و با کس نمانی
تو آن شهریاری و آن شهرهٔاری
که خسرو نشانی و خسرو نشانی
تو آنی که قتلم توانی و دانم
که هر دم برآنی که خونم برانی
خوشا طرف بستان و دستان مستان
می ارغوانی به روی غوانی
دل یاغی باغیم باغ و دائم
تو در باغ بانی و در باغبانی
ندانم کدامی که دامی دلم را
ز نسل کیانی که اصل کیانی
چو ماهی که ماهیتت کس نداند
چه کانی که از لعل گوهر چکانی
تو جان و جهانی و جان جهانی
تو نور جنانی و حور جنانی
سزد کاردوان رخ نهد پیش اسبت
اگر باز داری سمند ار دوانی
ترا نار پستان به از نار بستان
که سیب از ترنجت کند بوستانی
تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو
دل از خون چو خانی و رخ زر خانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
مگر بدیده مجنون نظر کنی ورنی
چگونه در نظر آید جمال طلعت لیلی
حدیث حسنت و ادراک هر کسی بحقیقت
جمال یوسف مصریست پیش دیدهٔ اعمی
مقیم طور محبت ز شوق باز نداند
شعاع آتش مهر از فروغ نور تجلی
کمال معجزهٔ حسن بین که غایت سحرست
شکنج زلف چو ثعبان نهاده بر کف موسی
حکایتیست ز حسنت جمال لعبت چینی
نمونه‌ئیست ز نقشت نگارخانهٔ مانی
رخ منور و خال سیاهت آتش و هندو
خط معنبر و زلف کژت زمرد و افعی
کجا بصورت و معنی بچشم عقل درآئی
که هست حسن و جمالت ورای صورت و معنی
چو حسن منظر و بالای دلفریب تو بینند
که التفات نماید بحور و جنت و طوبی
بجام باده صافی بشوی جامهٔ صوفی
چرا که باده نشاند غبار توبه و تقوی
چو چشم مست تو فتوی دهد که باده حلالست
بریز خون صراحی چه حاجتست بفتوی
بیاد لعل تو خواجو چو در محاوره آید
کند بمنطق شیرین بیان معجز عیسی