عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۶ - حکمت نظر کردن در چارق و پوستین کی فلینظر الانسان مم خلق
بازگردان قصهٔ عشق ایاز
کان یکی گنجی‌ست مالامال راز
می‌رود هر روز در حجره‌ی برین
تا ببیند چارقی با پوستین
زان که هستی سخت مستی آورد
عقل از سر شرم از دل می‌برد
صد هزاران قرن پیشین را همین
مستی هستی بزد ره زین کمین
شد عزرائیلی ازین مستی بلیس
که چرا آدم شود بر من رئیس؟
خواجه‌ام من نیز و خواجه‌زاده‌ام
صد هنر را قابل و آماده‌ام
در هنر من از کسی کم نیستم
تا به خدمت پیش دشمن بیستم
من ز آتش زاده‌ام او از وحل
پیش آتش مر وحل را چه محل؟
او کجا بود اندر آن دوری که من
صدر عالم بودم و فخر زمن؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۷ - خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق
شعله می‌زد آتش جان سفیه
کآتشی بود الولد سر ابیه
نه غلط گفتم که بد قهر خدا
علتی را پیش آوردن چرا؟
کار بی‌علت مبرا از علل
مستمر و مستقر است از ازل
در کمال صنع پاک مستحث
علت حادث چه گنجد یا حدث؟
سر آب چه بود؟ آب ما صنع اوست
صنع مغزاست و آب صورت چو پوست
عشق دان ای فندق تن دوستت
جانت جوید مغز و کوبد پوستت
دوزخی که پوست باشد دوستش
داد بدلنا جلودا پوستش
معنی و مغزت بر آتش حاکم است
لیک آتش را قشورت هیزم است
کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست
معنی انسان بر آتش مالک است
مالک دوزخ درو کی هالک است؟
پس میفزا تو بدن معنی فزا
تا چو مالک باشی آتش را کیا
پوست‌ها بر پوست می‌افزوده‌ یی
لاجرم چون پوست اندر دوده‌یی
زان که آتش را علف جز پوست نیست
قهر حق آن کبر را پوستین کنی‌ست
این تکبر از نتیجه‌ی پوست است
جاه و مال آن کبر را زان دوست است
این تکبر چیست؟ غفلت از لباب
منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب
چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند
نرم گشت و گرم گشت و تیز راند
شد ز دید لب جمله ی تن طمع
خوار و عاشق شد که ذل من طمع
چون نبیند مغز قانع شد به پوست
بند عز من قنع زندان اوست
عزت این جا گبری است و ذل دین
سنگ تا فانی نشد کی شد نگین؟
در مقام سنگی آن گاهی انا؟
وقت مسکین گشتن توست وفنا
کبر زان جوید همیشه جاه و مال
که ز سرگین است گلخن را کمال
کین دو دایه پوست را افزون کنند
شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند
دیده را بر لب لب نفراشتند
پوست را زان روی لب پنداشتند
پیشوا ابلیس بود این راه را
کو شکار آمد شبیکه ی جاه را
مال چون ماراست و آن جاه اژدها
سایهٔ مردان زمرد این دو را
زان زمرد مار را دیده جهد
کور گردد مار و ره‌رو وا رهد
چون برین ره خار بنهاد آن رئیس
هر که خست او گفته لعنت بر بلیس
یعنی این غم بر من از غدر وی است
غدر را آن مقتدا سابق‌پی است
بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند
جملگان بر سنت او پا زدند
هر که بنهد سنت بد ای فتی
تا در افتد بعد او خلق از عمی
جمع گردد بر وی آن جمله بزه
کو سری بوده‌ست و ایشان دم‌غزه
لیک آدم چارق و آن پوستین
پیش می‌آورد که هستم ز طین
چون ایاز آن چارقش مورود بود
لاجرم او عاقبت محمود بود
هست مطلق کارساز نیستی‌ست
کارگاه هست‌کن جز نیست چیست؟
بر نوشته هیچ بنویسد کسی؟
یا نهاله کارد اندر مغرسی؟
کاغذی جوید که آن بنوشته نیست
تخم کارد موضعی که کشته نیست
تو برادر موضعی ناکشته باش
کاغذ اسپید نابنوشته باش
تا مشرف گردی از نون والقلم
تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم
خود ازین پالوه نالیسیده گیر
مطبخی که دیده‌ام نادیده گیر
زانک ازین پالوده مستی‌ها بود
پوستین و چارق از یادت رود
چون در آید نزع و مرگ آهی کنی
ذکر دلق و چارق آن گاهی کنی
تا نمانی غرق موج زشتی‌یی
که نباشد از پناهی پشتی‌یی
یاد ناری از سفینه‌ی راستین
ننگری در چارق و در پوستین
چون که درمانی به غرقاب فنا
پس ظلمنا ورد سازی بر ولا
دیو گوید بنگرید این خام را
سر برید این مرغ بی‌هنگام را
دور این خصلت ز فرهنگ ایاز
که پدید آید نمازش بی‌نماز
او خروس آسمان بوده ز پیش
نعره‌های او همه در وقت خویش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۰ - معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوست‌تر داری یا مرا گفت من از خود مرده‌ام و به تو زنده‌ام از خود و از صفات خود نیست شده‌ام و به تو هست شده‌ام علم خود را فراموش کرده‌ام و از علم تو عالم شده‌ام قدرت خود را از یاد داده‌ام و از قدرت تو قادر شده‌ام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم هر که را آینهٔ یقین باشد گرچه خود بین خدای بین باشد اخرج به صفاتی الی خلقی من رآک رآنی و من قصدک قصدنی و علی هذا
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی کی فلان ابن الفلان
مر مرا تو دوست‌تر داری عجب
یا که خود را؟ راست گو یا ذا الکرب
گفت من در تو چنان فانی شدم
که پرم از تو ز ساران تا قدم
بر من از هستی من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست
زان سبب فانی شدم من این چنین
همچو سرکه در تو بحر انگبین
همچو سنگی کو شود کل لعل ناب
پر شود او از صفات آفتاب
وصف آن سنگی نماند اندرو
پر شود از وصف خور او پشت و رو
بعد از آن گر دوست دارد خویش را
دوستی خور بود آن ای فتا
ور که خود را دوست دارد او به جان
دوستی خویش باشد بی‌گمان
خواه خود را دوست دارد لعل ناب
خواه تا او دوست دارد آفتاب
اندرین دو دوستی خود فرق نیست
هر دو جانب جز ضیای شرق نیست
تا نشد او لعل خود را دشمن است
زان که یک من نیست آن جا دو من است
زان که ظلمانی‌ست سنگ و روزکور
هست ظلمانی حقیقت ضد نور
خویشتن را دوست دارد کافراست
زان که او مناع شمس اکبراست
پس نشاید که بگوید سنگ انا
او همه تاریکی است و در فنا
گفت فرعونی انا الحق گشت پست
گفت منصوری اناالحق و برست
آن انا را لعنة الله در عقب
وین انا را رحمةالله ای محب
زان که او سنگ سیه بد این عقیق
آن عدوی نور بود و این عشیق
این انا هو بود در سر ای فضول
ز اتحاد نور نز رای حلول
جهد کن تا سنگی‌ات کمتر شود
تا به لعلی سنگ تو انور شود
صبر کن اندر جهاد و در عنا
دم به دم می‌بین بقا اندر فنا
وصف سنگی هر زمان کم می‌شود
وصف لعلی در تو محکم می‌شود
وصف هستی می‌رود از پیکرت
وصف مستی می‌فزاید در سرت
سمع شو یک بارگی تو گوش‌وار
تا ز حلقه‌ی لعل یابی گوشوار
همچو چه کن خاک می‌کن گر کسی
زین تن خاکی که در آبی رسی
گر رسد جذبه ی خدا آب معین
چاه ناکنده بجوشد از زمین
کار می‌کن تو به گوش آن مباش
اندک اندک خاک چه را می‌تراش
هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدی کرد در جدی رسید
گفت پیغامبر رکوع است و سجود
بر در حق کوفتن حلقه‌ی وجود
حلقهٔ آن در هر آن کو می‌زند
بهر او دولت سری بیرون کند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۳ - حواله کردن پادشاه قبول و توبهٔ نمامان و حجره گشایان و سزا دادن ایشان با ایاز کی یعنی این جنایت بر عرض او رفته است
این جنایت بر تن و عرض وی است
زخم بر رگ‌های آن نیکوپی است
گرچه نفس واحدیم از روی جان
ظاهرا دورم ازین سود و زیان
تهمتی بر بنده شه را عار نیست
جز مزید حلم و استظهار نیست
متهم را شاه چون قارون کند
بی‌گنه را تو نظر کن چون کند
شاه را غافل مدان از کار کس
مانع اظهار آن حلم است و بس
من هنا یشفع به پیش علم او
لاابالی‌وار الا حلم او؟
آن گنه اول ز حلمش می‌جهد
ورنه هیبت آن مجالش کی دهد؟
خون بهای جرم نفس قاتله
هست بر حلمش دیت بر عاقله
مست و بی‌خود نفس ما زان حلم بود
دیو در مستی کلاه از وی ربود
گرنه ساقی حلم بودی باده‌ریز
دیو با آدم کجا کردی ستیز؟
گاه علم آدم ملایک را که بود؟
اوستاد علم و نقاد نقود
چون که در جنت شراب حلم خورد
شد ز یک بازی شیطان روی زرد
آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود
باز آن افیون حلم سخت او
دزد را آورد سوی رخت او
عقل آید سوی حلمش مستجیر
ساقی ام تو بوده‌یی دستم بگیر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۴ - فرمودن شاه ایاز را کی اختیار کن از عفو و مکافات کی از عدل و لطف هر چه کنی اینجا صوابست و در هر یکی مصلحتهاست کی در عدل هزار لطف هست درج و لکم فی القصاص حیوة آنکس کی کراهت می‌دارد قصاص را درین یک حیات قاتل نظر می‌کند و در صد هزار حیات کی معصوم و محقون خواهند شدن در حصن بیم سیاست نمی‌نگرد
کن میان مجرمان حکم ای ایاز
ای ایاز پاک با صد احتراز
گر دو صد بارت بجوشم در عمل
در کف جوشت نیابم یک دغل
ز امتحان شرمنده خلقی بی‌شمار
امتحان‌ها از تو جمله شرمسار
بحر بی‌قعراست تنها علم نیست
کوه و صد کوه است این خود حلم نیست
گفت من دانم عطای توست این
ورنه من آن چارقم وان پوستین
بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت
هر که خود بشناخت یزدان را شناخت
چارقت نطفه‌ست و خونت پوستین
باقی ای خواجه عطای اوست این
بهر آن داده‌ست تا جویی دگر
تو مگو که نیستش جز این قدر
زان نماید چند سیب آن باغبان
تا بدانی نخل و دخل بوستان
کف گندم زان دهد خریار را
تا بداند گندم انبار را
نکته‌‌یی زان شرح گوید اوستاد
تا شناسی علم او را مستزاد
ور بگویی خود همینش بود و بس
دورت اندازد چنانک از ریش خس
ای ایاز اکنون بیا و داده ده
داد نادر در جهان بنیاد نه
مجرمانت مستحق کشتن‌اند
وز طمع بر عفو و حلمت می‌تنند
تا که رحمت غالب آید یا غضب
آب کوثر غالب آید یا لهب
از پی مردم‌ربایی هر دو هست
شاخ حلم و خشم از عهد الست
بهر این لفظ الست مستبین
نفی و اثبات است در لفظی قرین
زان که استفهام اثباتی‌ست این
لیک در وی لفظ لیس شد قرین
ترک کن تا ماند این تقریر خام
کاسهٔ خاصان منه بر خوان عام
قهر و لطفی چون صبا و چون وبا
آن یکی آهن‌ربا وین کهربا
می‌کشد حق راستان را تا رشد
قسم باطل باطلان را می‌کشد
معده حلوایی بود حلوا کشد
معده صفرایی بود سرکا کشد
فرش سوزان سردی از جالس برد
فرش افسرده حرارت را خورد
دوست بینی از تو رحمت می‌جهد
خصم بینی از تو سطوت می‌جهد
ای ایاز این کار را زوتر گزار
زان که نوعی انتقام است انتظار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۵ - تعجیل فرمودن پادشاه ایاز را کی زود این حکم را به فیصل رسان و منتظر مدار و ایام بیننا مگو کی الانتظار موت الاحمر و جواب گفتن ایاز شاه را
گفت ای شه جملگی فرمان توراست
با وجود آفتاب اختر فناست
زهره که بود یا عطارد یا شهاب
کو برون آید به پیش آفتاب؟
گر زدلق و پوستین بگذشتمی
کی چنین تخم ملامت کشتمی؟
قفل کردن بر در حجره چه بود
در میان صد خیالی حسود؟
دست در کرده درون آب جو
هر یکی زایشان کلوخ خشک‌جو
پس کلوخ خشک در جو کی بود؟
ماهی‌یی با آب عاصی کی شود؟
بر من مسکین جفا دارند ظن
که وفا را شرم می‌آید ز من
گر نبودی زحمت نامحرمی
چند حرفی از وفا واگفتمی
چون جهانی شبهت و اشکال‌جوست
حرف می‌رانیم ما بیرون پوست
گر تو خود را بشکنی مغزی شوی
داستان مغز نغزی بشنوی
جوز را در پوست‌ها آوازهاست
مغز و روغن را خود آوازی کجاست؟
دارد آوازی نه اندر خورد گوش
هست آوازش نهان در گوش نوش
گرنه خوش‌آوازی مغزی بود
ژغژغ آواز قشری که شنود؟
ژغژغ آن زان تحمل می‌کنی
تا که خاموشانه بر مغزی زنی
چند گاهی بی‌لب و بی‌گوش شو
وان گهان چون لب حریف نوش شو
چند گفتی نظم و نثر و راز فاش
خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۶ - حکایت در تقریر این سخن کی چندین گاه گفت ذکر را آزمودیم مدتی صبر و خاموشی را بیازماییم
چند پختی تلخ و تیز و شورگز؟
این یکی بار امتحان شیرین بپز
آن یکی را در قیامت ز انتباه
در کف آید نامهٔ عصیان سیاه
سرسیه چون نامه‌های تعزیه
پر معاصی متن نامه و حاشیه
جمله فسق و معصیت بد یک سری
همچو دارالحرب پر از کافری
آن چنان نامه ی پلید پر وبال
در یمین ناید درآید در شمال
خود همین‌جا نامهٔ خود را ببین
دست چپ را شاید آن یا در یمین؟
موزهٔ چپ کفش چپ هم در دکان
آن چپ دانیش پیش از امتحان
چون نباشی راست می‌دان که چپی
هست پیدا نعرهٔ شیر و کپی
آن که گل را شاهد و خوش‌بو کند
هر چپی را راست فضل او کند
هر شمالی را یمینی او دهد
بحر را ماء معینی او دهد
گر چپی با حضرت او راست باش
تا ببینی دستبرد لطف هاش
تو روا داری که این نامه ی مهین
بگذرد از چپ در آید در یمین؟
این چنین نامه که پرظلم و جفاست
کی بود خود درخور اندر دست راست؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۳ - حکایت در بیان آنک کسی توبه کند و پشیمان شود و باز آن پشیمانیها را فراموش کند و آزموده را باز آزماید در خسارت ابد افتد چون توبهٔ او را ثباتی و قوتی و حلاوتی و قبولی مدد نرسد چون درخت بی‌بیخ هر روز زردتر و خشک‌تر نعوذ بالله
گازری بود و مر او را یک خری
پشت ریش اشکم تهی و لاغری
در میان سنگلاخ بی‌گیاه
روز تا شب بی‌نوا و بی‌پناه
بهر خوردن جز که آب آن جا نبود
روز و شب بد خر در آن کور و کبود
آن حوالی نیستان و بیشه بود
شیر بود آن جا که صیدش پیشه بود
شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد
مدتی وا ماند زان ضعف از شکار
بی‌لوا ماندند دد از چاشت‌خوار
زان که باقی‌خوار شیر ایشان بدند
شیر چون رنجور شد تنگ آمدند
شیر یک روباه را فرمود رو
مر خری را بهر من صیاد شو
گر خری یابی به گرد مرغزار
رو فسونش خوان فریبانش بیار
چون بیابم قوتی از گوشت خر
پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر
اندکی من می‌خورم باقی شما
من سبب باشم شما را در نوا
یا خری یا گاو بهر من بجوی
زان فسون‌هایی که می‌دانی بگوی
از فسون و از سخن‌های خوشش
از سرش بیرون کن و اینجا کشش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۴ - تشبیه کردن قطب کی عارف واصلست در اجری دادن خلق از قوت مغفرت و رحمت بر مراتبی کی حقش الهام دهد و تمثیل بشیر که دد اجری خوار و باقی خوار ویند بر مراتب قرب ایشان بشیر نه قرب مکانی بلک قرب صفتی و تفاصیل این بسیارست والله الهادی
قطب شیر و صید کردن کار او
باقیان این خلق باقی‌خوار او
تا توانی در رضای قطب کوش
تا قوی گردد کند صید وحوش
چو برنجد بی‌نوا مانند خلق
کز کف عقل است جمله رزق حلق
زان که وجد خلق باقی خورد اوست
این نگه دار ار دل تو صیدجوست
او چو عقل و خلق چون اعضا و تن
بستهٔ عقل است تدبیر بدن
ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی
قطب آن باشد که گرد خود تند
گردش افلاک گرد او بود
یاریی ده در مرمه ی کشتی‌اش
گر غلام خاص و بنده گشتی‌اش
یاری‌ات در تو فزاید نه اندرو
گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
همچو روبه صید گیر و کن فداش
تا عوض گیری هزاران صید بیش
روبهانه باشد آن صید مرید
مرده گیرد صید کفتار مرید
مرده پیش او کشی زنده شود
چرک در پالیز روینده شود
گفت روبه شیر را خدمت کنم
حیله‌ها سازم زعقلش بر کنم
حیله و افسون گری کار من است
کار من دستان و از ره بردن است
از سر که جانب جو می‌شتافت
آن خر مسکین لاغر را بیافت
پس سلام گرم کرد و پیش رفت
پیش آن ساده دل درویش رفت
گفت چونی اندرین صحرای خشک
در میان سنگلاخ و جای خشک
گفت خر گر در غمم گر در ارم
قسمتم حق کرد من زان شاکرم
شکر گویم دوست را در خیر و شر
زان که هست اندر قضا از بد بتر
چون که قسام اوست کفر آمد گله
صبر باید صبر مفتاح الصله
غیر حق جمله عدوند اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کی نکوست؟
تا دهد دوغم نخواهم انگبین
زانک هر نعمت غمی دارد قرین
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۵ - حکایت دیدن خر هیزم‌فروش با نوایی اسپان تازی را بر آخر خاص و تمنا بردن آن دولت را در موعظهٔ آنک تمنا نباید بردن الا مغفرت و عنایت و هدایت کی اگر در صد لون رنجی چون لذت مغفرت بود همه شیرین شود باقی هر دولتی کی آن را ناآزموده تمنی می‌بری با آن رنجی قرینست کی آن را نمی‌بینی چنانک از هر دامی دانه پیدا بود و فخ پنهان تو درین یک دام مانده‌ای تمنی می‌بری کی کاشکی با آن دانه‌ها رفتمی پنداری کی آن دانه‌ها بی‌دامست
بود سقایی مرورا یک خری
گشته از محنت دو تا چون چنبری
پشتش از بار گران صد جای ریش
عاشق و جویان روز مرگ خویش
جو کجا‌؟از کاه خشک او سیر نی
در عقب زخمی و سیخی آهنی
میر آخر دید او را رحم کرد
کاشنای صاحب خر بود مرد
پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال
کز چه این خر گشت دوتا همچو دال؟
گفت از درویشی و تقصیر من
که نمی‌یابد خود این بسته‌دهن
گفت بسپارش به من تو روز چند
تا شود در آخر شه زورمند
خر بدو بسپرد و آن رحمت‌پرست
در میان آخر سلطانش بست
خر ز هر سو مرکب تازی بدید
با نوا و فربه و خوب و جدید
زیر پاشان روفته آبی زده
که به وقت وجو به هنگام آمده
خارش و مالش مر اسپان را بدید
پوز بالا کرد کی رب مجید
نه که مخلوق توام گیرم خرم
از چه زار و پشت ریش و لاغرم
شب ز درد پشت و از جوع شکم
آرزومندم به مردن دم به دم
حال این اسپان چنین خوش با نوا
من چه مخصوصم به تعذیب و بلا؟
ناگهان آوازهٔ پیکار شد
تازیان را وقت زین و کار شد
زخم‌های تیر خوردند از عدو
رفت پیکان‌ها درایشان سو به سو
از غزا باز آمدند آن تازیان
اندر آخر جمله افتاده ستان
پای هاشان بسته محکم با نوار
نعل بندان ایستاده بر قطار
می‌شکافیدند تن‌هاشان به نیش
تا برون آرند پیکان‌ها ز ریش
آن خر آن را دید و می‌گفت ای خدا
من به فقر و عافیت دادم رضا
زان نوا بیزارم و زان زخم زشت
هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۷ - جواب گفتن خر روباه را
گفت از ضعف توکل باشد آن
ورنه بدهد نان کسی که داد جان
هر که جوید پادشاهی و ظفر
کم نیاید لقمهٔ نان ای پسر
دام و دد جمله همه اکال رزق
نه پی کسب‌اند نه حمال رزق
جمله را رزاق روزی می‌دهد
قسمت هر یک به پیشش می‌نهد
رزق آید پیش هر که صبر جست
رنج کوشش‌ها ز بی‌صبری توست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۸ - جواب گفتن روبه خر را
گفت روبه آن توکل نادراست
کم کسی اندر توکل ماهراست
گرد نادر گشتن از نادانی است
هر کسی را کی ره سلطانی است؟
چون قناعت را پیمبر گنج گفت
هر کسی را کی رسد گنج نهفت؟
حد خود بشناس و بر بالا مپر
تا نیفتی در نشیب شور و شر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۹ - جواب گفتن خر روباه را
گفت این معکوس می‌گویی بدان
شور و شر از طمع آید سوی جان
از قناعت هیچ کس بی‌جان نشد
از حریصی هیچ کس سلطان نشد
نان ز خوکان و سگان نبود دریغ
کسب مردم نیست این باران و میغ
آن چنان که عاشقی بر رزق زار
هست عاشق رزق هم بر رزق‌خوار
گرتو نشتابی بیابد بر درت
ور تو بشتابی دهد درد سرت
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۱ - جواب دادن روبه خر را و تحریض کردن او خر را بر کسب
گفت روبه این حکایت را بهل
دست‌ها بر کسب زن جهد المقل
دست دادستت خدا کاری بکن
مکسبی کن یاری یاری بکن
هر کسی در مکسبی پا می‌نهد
یاری یاران دیگر می‌کند
زان که جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حایکی
این به هنبازی‌ست عالم بر قرار
هر کسی کاری گزیند زافتقار
طبل‌خواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنی‌ست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۳ - مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن
آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا می‌آیی ای اقبال پی‌؟
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست در زانوی تو
مار موسیٰ دید فرعون عنود
مهلتی می‌خواست نرمی می‌نمود
زیرکان گفتند بایستی که این
تندتر گشتی چو هست او رب دین
معجزه‌گر اژدها گر مار بد
نخوت و خشم خدایی‌اش چه شد‌؟
رب اعلیٰ گر وی است اندر جلوس
بهر یک کرمی چی است این چاپلوس‌؟
نفس تو تا مست نقل است و نبید
دان که روحت خوشهٔ غیبی ندید
که علامات است زان دیدار نور
التجافی منک عن دار الغرور
مرغ چون بر آب شوری می‌تند
آب شیرین را ندیده‌ست او مدد
بلکه تقلید است آن ایمان او
روی ایمان را ندیده جان او
پس خطر باشد مقلد را عظیم
از ره و ره‌زن ز شیطان رجیم
چون ببیند نور حق ایمن شود
زاضطرابات شک او ساکن شود
تا کف دریا نیاید سوی خاک
کاصل او آمد بود در اصطکاک
خاکی است آن کف غریب است اندر آب
در غریبی چاره نبود ز اضطراب
چون که چشمش باز شد وان نقش خواند
دیو را بر وی دگر دستی نماند
گرچه با روباه خر اسرار گفت
سرسری گفت و مقلدوار گفت
آب را بستود و او تایق نبود
رخ درید و جامه او عاشق نبود
از منافق عذر رد آمد نه خوب
زان که در لب بود آن نه در قلوب
بوی سیبش هست جزو سیب نیست
بو درو جز از پی آسیب نیست
حملهٔ زن در میان کارزار
نشکند صف بلکه گردد کارزار
گرچه می‌بینی چو شیر اندر صفش
تیغ بگرفته همی‌لرزد کفش
وای آن که عقل او ماده بود
نفس زشتش نر و آماده بود
لاجرم مغلوب باشد عقل او
جز سوی خسران نباشد نقل او
ای خنک آن کس که عقلش نر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود
عقل جزوی‌اش نر و غالب بود
نفس انثیٰ را خرد سالب بود
حملهٔ ماده به صورت هم جری‌ست
آفت او همچو آن خر از خری‌ست
وصف حیوانی بود بر زن فزون
زان که سوی رنگ و بو دارد رکون
رنگ و بوی سبزه‌زار آن خر شنید
جمله حجت‌ها ز طبع او رمید
تشنه محتاج مطر شد وابر نه
نفس را جوع البقر بد صبر نه
اسپر آهن بود صبر ای پدر
حق نبشته بر سپر جاء الظفر
صد دلیل آرد مقلد در بیان
از قیاسی گوید آن را نز عیان
مشک‌آلوده‌ست الٰا مشک نیست
بوی مشکستش ولی جز پشک نیست
تا که پشکی مشک گردد ای مرید
سال‌ها باید در آن روضه چرید
که نباید خورد و جو همچون خران
آهوانه در ختن چر ارغوان
جز قرنفل یا سمن یا گل مچر
رو به صحرای ختن با آن نفر
معده را خو کن بدان ریحان و گل
تا بیابی حکمت و قوت رسل
خوی معده زین که و جو باز کن
خوردن ریحان و گل آغاز کن
معدهٔ تن سوی کهدان می‌کشد
معدهٔ دل سوی ریحان می‌کشد
هر که کاه و جو خورد قربان شود
هر که نور حق خورد قرآن شود
نیم تو مشک است و نیمی پشک هین
هین میفزا پشک افزا مشک چین
آن مقلد صد دلیل و صد بیان
در زبان آرد ندارد هیچ جان
چون که گوینده ندارد جان و فر
گفت او را کی بود برگ و ثمر‌؟
می‌کند گستاخ مردم را به راه
او به جان لرزان‌تر است از برگ کاه
پس حدیثش گرچه بس با فر بود
در حدیثش لرزه هم مضمر بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۴ - فرق میان دعوت شیخ کامل واصل و میان سخن ناقصان فاضل فضل تحصیلی بر بسته
شیخ نورانی ز ره آگه کند
با سخن هم نور را همره کند
جهد کن تا مست و نورانی شوی
تا حدیثت را شود نورش روی
هر چه در دوشاب جوشیده شود
در عقیده طعم دوشابش بود
از جزر وز سیب و به وز گردکان
لذت دوشاب یابی تو از آن
علم اندر نور چون فرغرده شد
پس ز علمت نور یابد قوم لد
هر چه گویی باشد آن هم نورناک
کاسمان هرگز نبارد غیر پاک
آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان بارش کند نبود به کار
آب اندر ناودان عاریتی‌ست
آب اندر ابر و دریا فطرتی‌ست
فکر و اندیشه‌ست مثل ناودان
وحی و مکشوف است ابر و آسمان
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد
خر دو سه حمله به روبه بحث کرد
چون مقلد بد فریب او بخورد
طنطنه ی ادراک بینایی نداشت
دمدمه ی روبه برو سکته گماشت
حرص خوردن آن چنان کردش ذلیل
که زبونش گشت با پانصد دلیل
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۷ - حکایت آن شخص کی از ترس خویشتن را در خانه‌ای انداخت رخها زرد چون زعفران لبها کبود چون نیل دست لرزان چون برگ درخت خداوند خانه پرسید کی خیرست چه واقعه است گفت بیرون خر می‌گیرند به سخره گفت مبارک خر می‌گیرند تو خر نیستی چه می‌ترسی گفت خر به جد می‌گیرند تمییز برخاسته است امروز ترسم کی مرا خر گیرند
آن یکی در خانه‌یی در می‌گریخت
زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت
صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همی‌لرزد تورا چون پیر دست‌؟
واقعه چون است‌؟ چون بگریختی‌؟
رنگ رخساره چنین چون ریختی‌؟
گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
خر همی‌گیرند امروز از برون
گفت می‌گیرند کو خر جان عم‌؟
چون نه‌یی خر رو تورا زین چیست غم‌؟
گفت بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گیرند هم نبود شگفت
بهر خرگیری بر آوردند دست
جدجد تمییز هم برخاسته‌ست
چون که بی‌تمییزیان‌مان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند
نیست شاه شهر ما بیهوده گیر
هست تمییزش سمیع است و بصیر
آدمی باش و ز خرگیران مترس
خر نه‌یی ای عیسی دوران مترس
چرخ چارم هم ز نور تو پر است
حاش لله کی مقامت آخر است‌؟
تو ز چرخ و اختران هم برتری
گرچه بهر مصلحت در آخری
میر آخر دیگر و خر دیگر است
نه هر آن که اندر آخر شد خر است
چه در افتادیم در دنبال خر‌؟
از گلستان گوی و از گل‌های تر
از انار و از ترنج و شاخ سیب
وز شراب و شاهدان بی‌حساب
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناور است
یا از آن مرغان که گل‌چین می‌کنند
بیضه‌ها زرین و سیمین می‌کنند
یا از آن بازان که کبکان پرورند
هم نگون اشکم هم استان می‌پرند
نردبان‌هایی‌ست پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگر است
هر روش را آسمانی دیگر است
هر یکی از حال دیگر بی‌خبر
ملک با پهنا و بی‌پایان و سر
این دران حیران که او از چیست خوش‌؟
وان درین خیره که حیرت چیستش‌؟
صحن ارض الله واسع آمده
هر درختی از زمینی سر زده
بر درختان شکر گویان برگ و شاخ
که زهی ملک و زهی عرصه‌ی فراخ
بلبلان گرد شکوفه‌ی پر گره
که از آنچه می‌خوری ما را بده
این سخن پایان ندارد کن رجوع
سوی آن روباه و شیر و سقم و جوع
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۰ - دوم بار آمدن روبه بر این خر گریخته تا باز بفریبدش
پس بیامد زود روبه سوی خر
گفت خر از چون تو یاری الحذر
ناجوانمردا چه کردم من تورا
که به پیش اژدها بردی مرا‌؟
موجب کین تو با جانم چه بود
غیر خبث جوهر تو ای عنود‌؟
همچو گزدم کو گزد پای فتی
نارسیده از وی او را زحمتی
یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست
بلکه طبعا خصم جان آدمی‌ست
از هلاک آدمی در خرمی‌ست
از پی هر آدمی او نسکلد
خو و طبع زشت خود او کی هلد‌؟
زان که خبث ذات او بی‌موجبی
هست سوی ظلم و عدوان جاذبی
هر زمان خواند تورا تا خرگهی
که در اندازد تورا اندر چهی
که فلان جا حوض آب است و عیون
که در اندازد به حوضت سرنگون
آدمی را با همه وحی و نظر
اندر افکند آن لعین در شور و شر
بی‌گناهی بی‌گزند سابقی
که رسد او را ز آدم ناحقی
گفت روبه آن طلسم سحر بود
که تورا در چشم آن شیری نمود
ورنه من از تو به تن مسکین‌ترم
که شب و روز اندر آن جا می‌چرم
گرنه زان گونه طلسمی ساختی
هر شکم‌خواری بدان جا تاختی
یک جهان بی‌نوا پر پیل و ارج
بی‌طلسمی کی بماندی سبز مرج‌؟
من تورا خود خواستم گفتن به درس
که چنان هولی اگر بینی مترس
لیک رفت از یاد علم آموزی‌ات
که بدم مستغرق دلسوزی‌ات
دیدمت در جوع کلب و بی‌نوا
می‌شتابیدم که آیی تا دوا
ورنه با تو گفتمی شرح طلسم
کان خیالی می‌نماید نیست جسم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۲ - جواب گفتن روبه خر را
گفت روبه صاف ما را درد نیست
لیک تخییلات وهمی خرد نیست
این همه وهم تو است ای ساده‌دل
ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل
از خیال زشت خود منگر به من
بر محبان از چه داری سؤ ظن‌؟
ظن نیکو بر بر اخوان صفا
گرچه آید ظاهراز ایشان جفا
این خیال و وهم بد چون شد پدید
صد هزاران یار را از هم برید
مشفقی گر کرد جور و امتحان
عقل باید که نباشد بدگمان
خاصه من بدرگ نبودم زشت‌اسم
آن که دیدی بد نبد بود آن طلسم
ور بدی بد آن سگالش قدرا
عفو فرمایند یاران زان خطا
عالم وهم و خیال طمع و بیم
هست ره‌رو را یکی سدی عظیم
نقش‌های این خیال نقش‌بند
چون خلیلی را که که بد شد گزند
گفت هٰذا ربی ابراهیم راد
چون که اندر عالم وهم اوفتاد
ذکر کوکب را چنین تاویل گفت
آن کسی که گوهر تاویل سفت
عالم وهم و خیال چشم‌بند
آن چنان که را ز جای خویش کند
تا که هٰذا ربی آمد قال او
خربط و خر را چه باشد حال او‌؟
غرق گشته عقل‌های چون جبال
در بحار وهم و گرداب خیال
کوه‌ها را هست زین طوفان فضوح
کو امانی جز که در کشتی نوح‌؟
زین خیال ره‌زن راه یقین
گشت هفتاد و دو ملت اهل دین
مرد ایقان رست از وهم و خیال
موی ابرو را نمی‌گوید هلال
وان که نور عمرش نبود سند
موی ابروی کژی راهش زند
صد هزاران کشتی با هول و سهم
تخته تخته گشته در دریای وهم
کمترین فرعون چست فیلسوف
ماه او در برج وهمی در خسوف
کس نداند روسپی‌زن کیست آن
وان که داند نیستش بر خود گمان
چون تورا وهم تو دارد خیره‌سر
از چه گردی گرد وهم آن دگر‌؟
عاجزم من از منی خویشتن
چه نشستی پر منی تو پیش من‌؟
بی‌من و مایی همی‌جویم به جان
تا شوم من گوی آن خوش صولجان
هر که بی‌من شد همه من‌ها خود اوست
دوست جمله شد چو خود را نیست دوست
آینه‌ی بی‌نقش شد یابد بها
زان که شد حاکی جمله نقش‌ها
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۱ - غالب شدن مکر روبه بر استعصام خر
خر بسی کوشید و او را دفع گفت
لیک جوع الکلب با خر بود جفت
غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف
بس گلوها که برد عشق رغیف
زان رسولی کش حقایق داد دست
کاد فقر ان یکون کفر آمده‌ست
گشته بود آن خر مجاعت را اسیر
گفت اگر مکر است یک ره مرده گیر
زین عذاب جوع باری وا رهم
گر حیات این است من مرده به ام
گر خر اول توبه و سوگند خورد
عاقبت هم از خری خبطی بکرد
حرص کور و احمق و نادان کند
مرگ را بر احمقان آسان کند
نیست آسان مرگ بر جان خران
که ندارند آب جان جاودان
چون ندارد جان جاوید او شقی‌ست
جرات او بر اجل از احمقی‌ست
جهد کن تا جان مخلد گرددت
تا به روز مرگ برگی باشدت
اعتمادش نیز بر رازق نبود
که بر افشاند برو از غیب جود
تاکنونش فضل بی‌روزی نداشت
گرچه گه‌گه بر تنش جوعی گماشت
گر نباشد جوع صد رنج دگر
از پی هیضه بر آرد از تو سر
رنج جوع اولیٰ بود خود زان علل
هم به لطف و هم به خفت هم عمل
رنج جوع از رنج‌ها پاکیزه‌تر
خاصه در جوع است صد نفع و هنر