عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۰
آورده‌اند کی شیخ را بازرگانی کنیزکی ترک آورده بود و آن کنیزک خدمت شیخ می‌کرد و کنیزکی نیکو اعتقاد بود. شیخ کنیزک را بخواجه بوطاهر داد، کنیزک بخدمت شیخ آمد و بگریست و گفت ای شیخ من هرگز ندانستم کی تو مرا از خدمت خویش دور گردانی! شیخ گفت بوطاهر هم پارۀ ازماست،ترا بحکم او می‌باید بود، ما ترا از خدمت خویش دور نمی‌کنیم. آنگه آن کنیزک بخدمت بوطاهر می‌بود و خدمتهای شیخ بدست خود می‌کرد و در راه دین اعجوبۀ گشت و او را حالتی نیکو بود چنانک یک روز شیخ وی را گفت:
از ترکستان کی بود آرندۀ تو
گو رو دیگر بیار مانندۀ تو
و آن کنیزک والدۀ خواجه بوالفتح شیخ بود.
از سخنان شیخ بوسعیدست کی گفت:
ما می‌شدیم تا بحد کوهستان بدیهی رسیدیم کی آنرا طرق خوانند. آنجا فرود آمدیم و گفتیم اینجا هیچ کس بوده است از پیران؟ گفتند بلی یکی بوده است کی او را دادا گفته‌اند. بسر خاک آن پیر آمدیم و زیارت کردیم و آسایشی تمام یافتیم. جماعتی از دیه بیرون آمدند، گفتیم کسی باید که دادا را دیده بود. گفتند کی پیریست دیرینه، او دیده است. کس فرستادیم تا او را آوردند. مردی بود بشکوه، از وی پرسیدیم که ای پیر دادا را دیدی؟ گفت کودک بودم کی او را دیدم. گفتیم که از وی چه شنیدی؟ گفت مرا پایگاه آن نبود که من سخن او را دانستمی لکن یک سخن یاد دارم از آن او. گفتیم برگوی. گفت روزی مرقع داری درآمد به نزدیک او و سلام گفت و گفت پای افزار بیرون کنم ایها الشیخ کی بتو بیاسایم کی در همه عالم گشتم هیچ نیاسودم و نه نیز آسودۀ را دیدم. دادا گفت ای غافل، چرا از همگی خویش دست بنداشتی تا هم تو بیاسودیی و هم خلقان بتو بیاسودندی؟ ما گفتیم تمام سخنی گفته است، مقصود ما برآمد، رنجه شدی. بازجای شو. آنگاه شیخ روی با یکی از قوم کرد و گفت: ماکلّ هذا الّا نفسکَ اِنَّ قَتَلْتَها واِلّا قَتَلَتْکَ و اِنْ صَدَمْتَها و اِلّا صَدَمَتْکَ و اِنْ شَغَلْتَها وَ اِلَّا شَغَلَتْکَ. پس شیخ گفت: لا یَصلُ الْمَخْلُوقُ اِلَی الْمَخْلُوِقِ اِلّا بِالسَّیر اِلَیْه وَلایَصلُ المَخْلوقُ اِلَیَ الخالِقِ اِلّا بالصَّبْرِ عَلَیه وَ الصَّبرُ عَلَیه بِقَتْل النَّفْسِ وَ الْهَوی فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْه حقّا.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۴۳
شیخ گفت روزی در میان مجلس که: این تصوف عزّیست در ذُلّ، توانگریست در درویشی، خداوندیست در بندگی، سیریست در گرسنگی، پوشیدگیست در برهنگی، آزادیست در بندگی، زندگانیست در مرگ، شیرینیست در تلخی. هرکه در این راه آید و بدین صفت نرود هر روز سرگردان‌تر باشد.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۲
شیخ ما را پرسیدند که یا شیخ کیف الطریق؟ شیخ گفت: الصدق و الرفق، الصدق مع الحقّ و الرفق مع الخلق و قداتفق المشایخ انّ المروءَةاحتمال زلل الاخوان ولایسود الرجل حتی یکون فیه خصلتان الیأس عما فی ایدی الناس وَالتغافل عما یکون منهم.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۵
شیخ گفت هفتصد پیر از پیران طریقت سخن گفته‌اند اول همان گفت که آخر، اما عبارت مختلف بود و معنی یکی بود کی التصوف ترک التکلف. و هیچ تکلف ترا بیش از تو نیست کی چون به خویش مشغول شدی ازو بازماندی.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۲۱
شیخ گفت حقّ سبحانه و تعالی باک ندارد کی صدهزار صاحب نفس را فدای صاحب دلی کند.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۵۵
شیخ را سؤال کردند کی یا شیخ هر چند تدبیر می‌کنیم درین معنی نمی‌رسیم شیخ گفت التدبیر تدمیر تدبیرکار بی‌خبران بود و هیچ راه زن عظیم‌تر از تدبیر نیست، ایشان گفته‌‌اند:اطلبوا اللّه بترککم التدبیر فان التدبیر فی هذا الطریق تزویر.
آنگه گفت ابله‌ترین کسی بود که در دوست با دشمن تدبیر کند، این تدبیر از قلت معروف بود. پیری بوده است که این دعا بسیار گفته است اللّهم اشکو الیک من قلّة معرفتی بک.
آنگه گفت: سعیدة الصوفیة از ناسکات این طریق بوده است و شیخ بو عبدالرحمن او را در طبقات ناسکات آورده است، جمعی ازین طایفه به تبرّک به سلام بدر حجرۀ وی شدند و گفتند دعایی بگوی ما را، آن موفقه گفته است: قطع اللّه عنکم کل قاطع یقطعکم عنه.
آنگه شیخ گفت: المتکلف محجوب به تدبیره مقطوع بدعواه فی جمیع اموره.
شیخ در آخر عهد گفت ما بوالفضل حسن را به خواب دیدم و گفتیم ما از دوستان دست واداشتیم گفت نیکو دوستانا کی داشتی آنگه کی داشتی و نیکوتراکنون کی دست بازداشتی.
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲ - در مدح و اندرز ولی عهد
ای خسرو فرخنده که گردنده به حکمت
دور شب و روزست مدار مه و سال است
اینک به ره کعبه درگاه شهنشاه
امروز به حکم تو مرا شد رحال است
این نیز یقین است که دارای جهان را
از رزم تو و بزم تو زین بنده سوال است
پاسخ چه دهم دادگرا خود تو بفرما ی
زین بنده چه زیبنده به جز صدق مقال است؟
بد کیشم اگر پوشم در ملک تو هر جا
باشد خللی گرچه به مقدار خلال است
از جیش تو و عیش تو گر پرسد گویم:
شه دشمن مال است و سپه دشمن مال است
وز گنج تو و رنج تو، گر جوید، گویم:
گنجش به فراق اندر و رنجش به وصال است
وز ملک تو گر پرسد، گویم که : وجودش
در ملک جهان مبداء خیرات و فعال است
هر فعل و اثر کاید از آن مبداء فیاض
با عافیت عاقبت و حسن مآل است
جز آن که درین ملک مگر خون فقیران
بر هر که زجا جست و جفا جست حلال است
ترکی است درین کوچه به همسایگی ما
کز مهر فروزنده فزون تر ز جمال است
دل دزدد، و خون ریزد، و جان گیرد و گوید:
کاین شیوه ماشمه از غنج و دلال است
گر هندوئی از هندوی شه نیست پس از چیست
کو نیز به قتل اندر چون این به قتال است
انصاف من ای شاه ز همسایه من خواه
کانصاف شهان را همه فرخنده به فال است
از ترک من امروز مگر با دلم آن رفت
کز دست تو بر گنج تو در روز نوال است
ورنه ز چه در ملک تو ویرانه دو خانه است
کاین خانه مهر تو، و آن خانه مال است
شاها! به خدائی که ز یک پرتو لطفش
شاهی چو ترا این همه جاه است و جلال است
کاین بخشش بی حدرا، حدی بنه آخر
جود تو مگر جود خدای متعال است؟
کس ریگ بیابان نکند خرج بدین سان
گیرم به مثل مال تو افزون ز، رمال است
تا کف کف فضل تو از بذل حرام است
مال تو به هر کس که طمع کرد حلال است
وین طرفه که از گنج تو هر خام طمع را
مال است و منال است و مر او زر و وبال است
فرداست که چون کیسه تهی شد همه گویند
کاین عامل بی صرفه سزاوار نکال است
روزی که به حکم تو من و مدعیان را
دیوان جدل نسخه میدان جدال است
کتاب ترا فکر حساب است و کتاب است
حساد مرا مکر و فسادست و حیال است
یک طایفه را زمزمه از بارز و حشواست
یک طایفه را همهه از ماضی و حال است
این طرد مرا جوید و جویای طرادست
وان نزل ترا خواهد و خواهان نزال است
هم باصره از دیدن این طایفه کورست
هم ناطقه از گفتن این واقعه لال است
هم واهمه چون اشتر بگسسته مهارست
هم عاقله چون باره بر بسته عقال است
عقل است که با جهل مرکب به جهادست
جهل است که با عقل مجرد به جدال است
گه کلک و بنان تیز به تحریر جواب است
گه نطق و بیان گرم به تقریر سئوال است
هم تندتر از رمح سنان رمح لسان است
هم کندتر از حد قلم، حد نبال است
تیر فلک افتد به تزلزل که دگر بار
در فرقه کتاب چه قیل است و چه قال است
برجیس همی گوید: کای وای فلانی است
بی چاره درین مخمصه بی خواب و خیال است
بینید و بسی عبرت گیرید که چون او
عالی نسبی با چه گروهی به جوال است
در شهر شما شمس شما را چه فتادست
امروز که با ذوذنبی چند همال است
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
این بنده در آن ورطه هایل به چه حال است
آن کیست که گوید گنه از جود ملک بود
کابنای زمانش همه مانند عیال است
وان کیست که گوید طلب از اهل طمع خاست
کاین طایفه را فرض شبع عین محال است
وان کیست که گوید خود ازین بخشش بی حد
سیم و زر من بیش تر از سنگ و سفال است
بالله همه گویند که این عامل جاهل
در داد و ستد نقص وجودش به کمال است
وان کس که فزون تر خورد از مال تو آن روز
برتر به مقام است و فزون تر به مقال است
زان مردک آهسته سخن گوی حذر کن
کو مارک نرمی است که بس خوش خط و خال است
در دفتر کتاب نه بینی قلمی راست
تا خامه تهمت را بر، نامه مجال است
بر مال خود و جان من ای شاه به بخشای
اکنون که مرا جان و ترا مکنت و مال است
من گفتم و رفتم و گر این گفته گناه است
بگذر تو که بر قاعده سین بلال است
من بی گنه و خدمت دیرینه شفیع است
وز داد تو بیداد بعید است، بدیع است
گو: هر چه تواند بد ما گوید بد گوی
آن جا که نیوشنده بصیرست و سمیع است
یک خدمت و صد تهمت آن خواجه کز آغاز
در قهر بطی آمد و در عفو سریع است
بالله که نیندیشم ازیرا که چه آسیب
از واحد موهوم به موجود جمیع است
گر عفو کند ورنه کند خواجه مطاع است
ور قهر کند یا نه کند بنده مطیع است
جز جاده کوی تو نه دانم، نه شناسم
راهی به خدا، ملک خدا گر چه وسیع است
سی سال تمرع نه توان کرد فراموش
سالی که دو مرعی نه در آن ربع مریع است
اصحاب تو گر جمله بر اعتاب تو جمعند
وین بنده درین بلده وحیدست و ودیع است
این دوری و نزدیکی ازین گردش گردون
نه قاعده تازه و نه رسم بدیع است
بوبکر و عمر بین که به اعناب رسولند
موسی و حسن بین که به بغداد و بقیع است
دیروز به کام از تو مرا شهد و شکر بود
امروز به کام دگران سم نقیع است
زین نیش پس از نوش تو هرگز نخورم غم
چون فصل خریف از پی هر فصل ربیع است
خورشید فلک را به شب ارقعر حضیض است
غم نیست که چون روز شود اوج رفیع است
زودست که چون شام بلا را سحر آید
آن قلب شریف آگه ازین وضع وضیع است
مصباح رجال الحق تا صبح فروزد
نه زیت عجوزی که هجوعش به هیجع است
خود شعشه صدق من است آن که به عالم
ساطع شده چون غره غرای سطیع است
آن طلعت شیداست که طالع شود از شیر
نه هردم کژدم که هزیرش به هزیع است
بالله که به دربان تو عارست که گویند:
باهندوی افلاک قرین است و قریع است
ما را چه که در مدح و هجا باز شماریم
کاین خواجه منوع آمد و آن خواجه منیع است
یازید امین است و فزون تر زامین است
یا عمر و رفیع است و فراتر ز رفیع است
یا شربت این صاف خم و ناب نبیدست
یا قسمت آن لای غم و درد نجیع است
در ملک ملک هم چو منی را چه رجوع است
گر عدل عمیم است و گر قتل ذریع است
بالله که مرا بس بود این بحث که بالفعل
وارد شده در مسئله غبن مبیع است
هم نام من گم نام آن خواجه که شاید
کو شیخ رئیسش به نظر طفل رضیع است
با بنده مصارع بود امروز و تو دانی
کش چرخ بلند از یک آسیب صریع است
آن جامع اضداد که با پاکی دامن
رسوای دو عالم به تولای ربیع است
من در تعب از این که طعینیم لعین است
او در طرب از این که صنیعیش سنیع است
فرق است میان دو ابوالقاسم کورا
احرار قرین این را اشرار قریع است
او روز و شب اندر بر خدام وجیه است
این دم به دم اندر دم صمصام وقیع است
یک روز نباشد که من گوشه نشین را
تهمت نه ز هر گوشه به صد امر فظیع است
گر عدل شهنشه نبود حال من امروز
صدره بتر از حال پسرزاد و کیع است
لیکن به خدا شکر که در درگه اعلی
من بی گنه و خدمت دیرینه شفیع است
روز عیش و طرب و وقت نشاط و شعف است
شادی از هر جهت است و طرب از هر طرف است
شمس را نوبت تحویل به برج حمل است
شاه را نیر اقبال به برج شرف است
چشم گردون همه بر شعشعه سیم و زرست
گوش گیتی همه بر زمزمه نای و دف است
ساقی بزم صبوح است که هنگام صباح
لعل رخشان به لب و کان بدخشان به کف است
جنس جان ها همه در طره ساقی گرو است
نقد کان ها همه از بخشش شاهی تلف است
بخشش شاهی بخشنده، که ذرات وجود
حفظ او را همه از فضل خدا در کنف است
نامور خسرو خصم افکن عباس شه آنک
خصم او ناوک آفات جهان را هدف است
آن که از دست گهربارش در جمله جهان
لعل و یاقوت به ارزانی سنگ و خزف است
وان که امروز به دربارش از خیل شهان
پیش کش های ملوکانه روان هر طرف است
یک طرف خازن و هنگامه بذل نعم است
یک طرف عارض و دستوری عرض تحف است
آسمان بر درش افتاده به سر دم به دم است
خسروان در برش استاده به پا صف به صف است
زهره معجر ز سرافکنده و سر برکرده
بهر نظاره این بزم زنیلی غرف است
چرخ اگر مهر و مه و اخترش آرد به نثار
نه شگفت است که هر پیر کهن را خرف است
زان که هر ثابت و سیاره که باشد به فلک
جمله بر خاک رهش هم چوهشیم و حشف است
دست شاه آن کند امروز که عالم گویند
بالله این بذل و سخانیست که بذر و سرف است
شاه در خنده که خود شیمه والای شهان
جمله با شیوه ابنای جهان مختلف است
طبع دون را به درم داری حرص و طمع است
دست ما را به درم بخشی شوق و شعف است
خاصه امروز که کم باشد اگر بذل کنیم
هر چه در بحر و بر از حاصل کان و صدف است
نه از آن رو که ستاره شمران می گویند
کافتاب فلک امروز به بیت الشرف است
یا ازین راه که آرایش بزم نوروز
یادگاری است که از عهد ملوک سلف است
بل به شکرانه این نعمت عظمی کامروز
روز دارائی سلطان سریر نجف است
خسروا! بنده حدیثی به اجازت گویم:
گر چه بر رای تو خود راز جهان منکشف است
عید خدام تو روزی است که از همت تو
خارکین یک سره از گلبن دین مقتطف است
نه یکی روز نو از سال که در هر در و دشت
روز افزونی و انبوهی آب و علف است
عیدی امروز اگر هست مر آن سائمه راست
که چرا و سمن از بعد هزال و عجف است
نه گروهی که نشینند و به بینند که کفر
برق خاطف بود و دین خدا مختطف است
عید اگر کف ید از دفع اعادی شاید
همه را عید و عید و همه را کف و کف است
نه مگر ننگ بود این که به ملک اسلام
روس رو کرده چو کرکس به هوای جیف است
شاهدان گرچه لطیفند و ظریفند، ولی
این نه هنگام لطایف نه مقام ظرف است
مگر آن گاوک بی شاخ به زاهد ماند
کش نه یک دم تهی از کاه و علف معتلف است
از جهادش همه اعراض و تجافی است ولی
در صلوتش به تصنع همه میل و جنف است
گرنه تقدیم جهاد افتد ازین صوم و صلوه
چه ثواب است که این طایفه را مقترف است
خود تو غواصی و ما جمله شناگر که ترا
در و گوهر به کف و ما همه را لای و کف است
آب بحر ار چه فزون است ولی هر کس را
در خور وسعت و گنجایش کف مغترف است
توئی آن شاه موید که به تایید خدای
درع دینت به بر و تیغ جهادت به کف است
هر کجا رایت صفین مقابل گردد
شاه چون فارس صفین همه جا پیش صف است
جای دارد که همی نازد و بر خود بالد
سلفی کو را مانند تو فرخ خلف است
خوانمت مهر، نه مهری که به چرخ از فلک است
دانمت ماه، نه ماهی که به رنج از کلف است
همه از نعمت تو جمله پی خدمت تست
هر چه در صلب و رحم کون و حصول نطف است
توئی ای شاه جهان آن که دل و جان ترا
مهر سلطان نجف ملتزم و موتلف است
به خدا شیر خدا گر نظری با تو نداشت
هم درین ثغر که صد دشمنش از هر طرف است
با چنین ملک محقر که نه بر وفق حساب
در میان تو و همسایه تو مننصف است
این دو همسایه پر مایه که در مذهب من
وصفشان نیز وبالی است که بر من وصف است
کی چنین عاجز و مقهور شدندی کامروز
هر دو را سر به کتف در شده هم چون کشف است
لیک درنده چو ذیب است و به کین کرده کمین
نه گله محترم است و نه رمه مکتنف است
گرگ با گله قرین است چه جای طرب است
کفر را رخنه به دین است چه جای شعف است
راستی این که نه دین دار و نه دولت خواه است
هر که امروز به تعطیل و کسل متصف است
زان که از کشور اسلام کنون چندین شهر
به ستم مغتصب است و به جفا معتسف است
هر کجا صومعه و مسجد و معبد می بود
همه بت خانه و می خانه و داراللطف است
ما همه واقف ازین قصه و دانای نهان
واقف نیت و فعل و عمل من وقف است
جمله از لطف تو مغرور وز خدمت غافل
اول این بنده که خود هم به خطا معترف است
زان که از چاکر دیرینه نشاید غفلت
بعد سی سال که بر درگه شه معتکف است
عفو کن عفو برین بنده که هم اکنون نیز
اقتصارش به همین حرفت شعر از حرف است
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹ - در نکوهش حاجی میرزا آقاسی
زاهد چه بلائی تو که این رشته تسبیح
از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد
خلق ار همه دنبال تو افتند عجب نیست
یک بره ندیدم که ز سلاخ گریزد
حرف از دهن تست کزین سان بجهد تیز
یا تیز که از معده نفاخ گریزد
هر کو به تو همسایه شود در چمن خلد
از جنت و از چشمه نضاخ گریزد
آنی تو که چون نظم دری خوانی و تازی
نظم از سخن عمعق و شماخ گریزد
من از تو گریزانم ازیرا که روا نیست
گر صاحب تقوی نه ز اوساخ گریزد
ورنه نتوان گفت که در جرگه شاهان
شاهین ز حمامات و زافراخ گریزد
در مذهب من از سگ گر باشد کمتر
شیری که چو گاوش بزند شاخ گریزد
مردی که زصد تیزی صمصام نترسد
شاید که از یک ریزه صملاخ گریزد
آن غوک غدیرست که از روده بترسد
وان موش بیابان که ز سلاخ گریزد
وان دل که زصد نرگس جماش نه لغزد
باشد که ز یک ناکس جماخ گریزد
نبود عجب از مرد کشاور که به دی ماه
از باغ برون آید و در کاخ گریزد
بس راکب و راجل که چو دی در رسد از دشت
زی شهر به شملال و به شرواخ گریزد
بلبل که بود عاشق رخسار گل از گل
در باغ شود زاغ چو گستاخ گریزد
سار است و چکاوک که ز بستان به زمستان
هم چون ملخ از بدوی ملاخ گریزد
با این همه عبدی که به مولا بودش انس
بالله که به صد ناله و صد آخ گریزد
برفاخته نسبت نه توان داد که آسان
از جلوه گه سرو به جلواخ گریزد
مرغی که همه ساله خورد دانه ز یک تاک
حاشا که ز عنقود وز شمراخ گریزد
چون باد خزان بار رزان جمله فرو ریخت
آسیمه به هر لانه و هر لاخ گریزد
بی چاره چوزین باغ به در راه ندارد
ناچار ازین شاخ به آن شاخ گریزد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹ - قطعه
صاحبا ای که به میدان سخن دانی
چون تو یک مرد ندیدم که سوار آید
به هنر فخر نمایند و تو آن ذاتی
که هنر را به وجود تو فخار آید
چون لب لعل تو خواهد گهر افشانی
در دریای معانی به کنار آید
قلم است این به بنان دگران اندر
چون به دست تو رسد اژدرو مار آید
این چه کلک است به دست تو نگارنده
که به یک لحظه دو صد صفحه نگار آید
یا چو ماری است قوی چنگ ور باینده
که سوی لفظ و معانی به شکار آید
گر چه سحر است خط میر ولی هرگز
دیده ای سحر که با معجزه یار آید؟
گر به هر سال به یک بار و به یک هفته
گل به یک بار در ایام بهار آید
طبع تو پاک بهاری است که اندردی
صد هزاران گل هر لحظه به بار آید
داد معنی به مدیح تو همی دادم
اگر اوصاف تو در حد شمار آید
عاجزم من زثنا خوانی تو هر چند
در دلم خیل معانی به قطار آید
هم ثنای تو ثنائی به بیان آرد
مدحت مشک هم از مشک تتار آید
صاحبا هم ملکا نه به خدا دانم
که ترا این لقب و نسبت عار آید
دانی ای زبده احرارچه ها بر من
که همی زین فلک حادثه بار آید؟
من که فرسوده ایام خزانستم
چند گوئی که دگر فصل بهار آید؟
بی قراری است شعار فلک گردان
با من ار بر سر پیمان و قرار آید
روز و شب شعبده باز ندهمی با من
تا چه ها بر من ازین لیل و نهار آید؟
نخورم خمرش زین روی که سر تاسر
لذت خمرش با درد خمار آید
نچنم گل ز گلستانش زیرا
که گلش دائم با زحمت خار آید
تا که از گردش دوران جهان اندر
روز روشن را در پی شب تار آید
به دل روشنت ای روشنی دل ها
از غم دهر مبادا که غبار آید
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ای خواجه که جان عالی زنده تست
تو بنده شاهی و جهان بنده تست
چون شاه جهان گیرد و دستور توئی
فرهنگ جهانگیری زیبنده تست
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۶
جلایر: از دعایش سود بینی
مگر دیرست کاخر زود بینی
ولی بدبختیت از جهل باشد
همه کارت بعید از عقل باشد
نمک خوردی نمکدان را شکستی
به بین کز جهل در بر عقل بستی
چنین کاری ندارد هیچ کس یاد
نکردی گوئیا خدمت به استاد
حسام السلطنه نشیند یک سر
مقال یحیی خان با حرف هر خر
بگفتا: جملگی صدق است و مضبوط
چه داند آن که باشد مست و مبهوت؟
چو تیره بختیش از حد فزون است
تو گوئی کاسه عقلش نگون است
که یحیی خان بگفت حرفم تمام است
روانه شو نه ماندن را مقام است
بگفتا: من نیایم سوی تبریز
اگر بری سرم با خنجر تیز
جوابش گفت یحیی خان که: ای مرد
بکوبیدم بسی من آهن سرد
تو قابل نیستی برم سرت را
کشم در خاک و در خون پیکرت را
بگیرم ریشت ای بزغاله شیطان
برم پایین ز کوهت تا بیابان
بیندازم براهت ای بد اندیش
برم سالم ترا دیگر میندیش
گرفت آن ریش و آوردش سر راه
حکایت شد تمام و قصه کوتاه
همه اهل قلمرو شاد گشتند
ز ظلم و جور او آزاد گشتند
دعا کردند بر ذات شهنشاه
که دست ظلم او گردیده کوتاه
بیاوردند اردو ظالمی را
رهانیدند جان عالمی را.
ولی عهد شهنشاه نکو فال
ازو تا این زمان ناخسته احوال
ولی قائم مقام پادشاهی
یقین دارم نمودش عذرخواهی
به خرگاه خودش منزل بداده
در مهر و وفا بروی گشاده
کمال حرمتش منظور فرمود
چو مهمان عزیزش داشت چون بود
بلی ذاتی که پاک است این چنین است
همه کارش پسند آن و این است
دعای خیر خواهی بر شهنشاه
ازین کارش همه خوبست ودل خواه
جلایر: نیست لایق بیش گفتن
در طبع گران این گونه سفتن
برو ختم سخن کن بر دعایش
دعا گوی و بکن حمد و ثنایش
خداوندا به حق کردگاری،
کزو افلاک را باشد قراری،
مرام شاه خاطرخواه این باد
جهان را شهریار و شاه این باد
حسودش خون دل و خونین کفن باد
مدامی خوار در هر انجمن باد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۴
جلایر: رو دعا کن ختم عرض است
دعای اوست چون بر جمله فرض است
خداوندا وجودش را مسلم،
بداری از همه آفات عالم
همیشه کامیاب و کامران باد
بقای عمر و جاهش جاودان باد
حسودش را به خواری مبتلا کن
همیشه حامل رنج و بلا کن
ثنا خوان بر ولی عهد شهنشاه
نخست او لایق تاج آمد و گاه
بیا در ره گذار او بگردان
سزاوارست جان سازیش قربان
بود عباس شه با فر و فرهنگ
که میل او کند بر هر چه آهنگ
اگر نابود گردد بود گردد
عدم گر باشد او، موجود گردد
ز مهر اوست خارا مهر رخشان
زقهرش سوزد این جاتا بدخشان
برجودش بود، یم قطره نم
بر حلمش جبال از خردلی کم
ز تیغ آب دارش ملک معمور
کمین از چاکرش خافان فغفور
بکن عرضی که از دل غم زداید
نشاط آرد ، مسرت ها فزاید
تو چیزی نظم کن ناگفته باشد
دری آور که او ناسفته باشد
حقیقت گر دلی نشنیده باشد
پسندد هر که اهل دیده باشد
جلایر: هر چه بینی یا نگاری
بگو حالش که ماند روزگاری
بود بهجت فزا و هم طرب خیز
چو زلف دل بران باشد دلاویز
اگر هم شعر جنسش از دروغ است
چراغ کذب دائم بی فروغ است
چو میل شاه باشد بر حکایت
به ذوق و شوق کن عرض روایت
خدا سازد که مقبول شه آید
بدین غم خانه تارت سرمه آید
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۷ - این مکتوب را معلوم نیست که قائم مقام به کی نوشته است
ماللتراب و رب الارباب.
ای جفای تو ز راحت خوب تر
انتقام تو ز جان محبوب تر
نیش تو این است، نؤشَت چون بود
ذیل عفو جرم پوشت چون بود
شروحی چند که بر حسب فرمایش در طی نگارش آمده بود زیارت شد. آنچه نوشته بودید آفت هوش بود و هر چه فرموده بودید آویزه گوش. خاطر همایون سلطانی مهبط حکمت‌های سبحانی است که بنده ناتوان را برحمت بی کران مژدة مرحمت بدهد، لطمه تربیت بزند، زخم و مرهم با هم فرستد و درد و درمان توام. سبقت غضبه رحمه و وسعت کل شیئی نعمه. مهر و قهرش را معنی یکی است و بصورت فرق اندکی. چوب ادیب اگر چه درد آرد، عین درمان است، داروی طبیب اگر چه تلخ باشد نغز و شیرین است.
چه خوش گفت آن مرد داروفروش
شفا بایدت داروی تلخ نوش
این بنده هر چند نادان و ناشناس باشد. چندان ناشکر و ناسپاس نیست که شفا از جفا نداند و کرم از الم نشناسد. کلک الهام سلک شما کار جبرئیل امین داند که هم آیت و عید آرد و هم مژدة امید. لاجرم ظاهر رقومش در هر خط، خطائی از من است و در هر نقطه نکتة ها بر من ولی چون پرتو لحظ از پرده لفظ بچهره معنی افتد هر چه بینی مراحم کریمانه است و مواعظ حکیمانه. ادبنی ربی فاحسن تأدیبی بحمدالله از وصول این نامة وحی و نسخه الهام دل‌های خاص و عام بیمن همت خسروی چندان قوی گشت که خرمن دشمن را بیک پر کاه نگیرند و عالمی بدخواه بیک کف خاک در حساب نیاید. نه رنگی از سودا بر صفحه سویدا ماند؛ نه زنگی از وسواس بر آینه حواس. همانا رأی اشرف همایون را با راز عالم بیچون مطابقت بود که تا این معانی نغز بر مجاری لفظ گهربار یار گشت، امداد دور گردون مقوی شد و مسلمین داغستان را دیگر باره مجموع و متفق ساخت که با عزم راسخ در مقابل هجوم روس ثابت و قائم شوند و ناکسی چند از اهل آق قوشه را که هر یک مشتی وجه نقد گرفته جانب کفر رفته بودند بکلی از بیخ و بن برانداخته عبرت دیگران سازند.
یرملوف از این معنی بحسرت مألوف است، و قوم روس بدهشت مانوس، غافل از این که بخت شاهنشاه روی زمین سدهای آهنین در مقابل خصم کشیده است و طرف همت بر حفظ ملک و دین گشاده، بهر سو رو کنند نیز طالع همایون طالع شود و اختر رایت منحوس منکوس گردد.
به کینش اندر بینی عنقا و زحمت و رنج
به مهرش اندر یابی عطا ونعمت و مال
حواله کرد بدیوان مهر و کینش مگر
خدای قسمت آجال و نامة آمال
دیگر در باب مقرب الخاقان میرزا موسی که ضعف نفس و عرض جزئیات و وقوع او را در مواقع معاتبات برد کتاب از این ضعیف محمول داشته اند، بر شماخود که از مطاوی اخبار و سیر آگاه و مستحضرید واضح تر خواهد بود که: نه این بدعت من آوردم بعالم. موسی علی نبیناً و علیه السلام را در قدیم الایام پیوسته رسم و آئین چنین بود که هر وقت از حجت قوم بتنگ می آمد بطرزی بر دامن سو آل چنگ می‌زد که گاهی برق جلالش می‌سوخت و گاه پاسخ عنایت می‌شنید، عالی جاه میرزا موسی نیز اگر در حضرت اعلی عرضی کرده و ضربی خورده، شاید که از انتساب اسمی باشد، نه اکتساب رسمی. بلی، امثال او را از زمره چاکران که بخدمت ثغور مأمورند واجب عینی است که امر جزئی را سخت کلی گرفته هرچه بینند و شنوند بی تأمل در معرض آرند و یک دقیقه مهمل نگذارند، رأی سلطان را سزد که تأیید مهر انور کند. ثوابت و سیار را سخت مختصر گیرد، ولی فرقه بندگان را که بخودی خود مانند چراغ عجایز است، کجا جایز باشد که جرم سها را در نور و بها خرد شمارد، و از برق ضعیفی در جو هوا احتیاط روا ندارد، دریای محیط که بر گرد بسیط است هزاران قلزم و عمان از هر کران بران ریزد که جزر و مدی نخیزد و شور، شیرین نیامیزد؛ بل جمله موج ها این جا ساکن شود و هر چه شور است شیرین گردد و خلاف آب‌های خرد و چشمه ساز ضعیف که بفیضی اندک در جوش آیند و بغیضی جزئی خاموشی، گاه تاری و مکدر شوند، گاه صافی و منور.
شاه بحر ژرف جمله آب خورد
جمله را از شاه باید یار برد
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰۶ - خطاب به میرزا ابوالقاسم همدانی
مخدوم من، جان من، تیمور من، قاآن من: آرام چرا داری؟ پر طالع و کم همت مباش، گردن برافراز، توزک بنویس، لشکر بکش، دشمن بکش، آماده رزم شو، بایزید بشکن؛ قرایوسف تعاقب کن، دشت قبچاق برو، مرز خزر بتاز. این بی دین ها را که تفلیس و گنجه گرفته اند و صدرک و ککچه میخواهند، جای خود بنشان.
اولا وقایع نگار را از سفارت بیهوده فارغ ساز، گنج قارون چیست؟ چرخ وارون کیست؟ از اینجا تا گاو و ماهی و از آنجا گاو و ماهی؛ هر قدر بالا و پائین برویم درهم و دینار و ثابت و سیارشان را بر یک کفه میزان بگذاریم حاشا و کلا که با یک کنج از یک گنج تو هم سنگ شود. چرا با این طالع ادعای پادشاهی نمیکنی؟ عقلت منم ادعای خدائی کن، تخت و کرکس بخواه، تیر و ترکش ببند رو ببالا برو. علی آباد و ساری همسایه هستند. کل شیئی یرجع الی اصله. اگر مصر عالم عزیزی دارد توئی الیس لی ملک مصر بگو ریش و سبیل بعقدالآل بیارا، هامان بیار، طرح صرح ببند ازلعلی اطلع الی آل موسی. بفرما استغفرالله با ایچ آقاسی برانداز، تلافی پارسال را از آن گیلانی در آر. اگر خسرو پرویز نیستی پس چه چیزی که مخدوم عزیزم بتعجیل صبا و سرعت شمال رو به آن طرف حامل گنج است و متحمل رنج. اگر من جای تو بودم بطالب آملی طاووس و حضرت ملانظر علی قانع میشدم. باربد و نکیساکو؟ اثنی عشر الف قینه مغنیه کجاست؟ تار و ترانه بخواه، چنگ و چغانه بیار، کوه و صحرا و راه و بی راه عود وعنبر بسوز، رو و بربط بساز. کاتب فراهانی کیست، حسن خسروخانی چه کاره است/ عاشق شیرین شو، بی دل و بی دین باش. شابور بارمن بفرست، تمثال بگلبن بیاویز. عوانان چه سگند؟ رزم بهرام بجوی، خون بسطام بریز. تو کجا و توق کرمانشاه؟ مگر مداین خراب است، از عقبه بگذر، در تنگ را بگذار، سر میل را بردار. طاق بستان را بساز، آن شکسته دیگر را درست کن. اگر پیغمبر ص در عرب نیست اولادش در عجم هست و اینکه بتو نامة کرده و نصیحت فرستاده؛ نامة را بدر و نصیحت را مشنو، هر چه دلت خواهد بکن. امروز در قلمرو زر دست دست تست، قلمرو علیشکر نیست که ملوک الطوایف باشد، خودتی و خودت. وحده لاشریک له.
جمشید و فریدونی، نه بابک اردوان؛ ای کاش در این گرسنگی میمردیم. دیروز بود که پای درخت بید و کنار نهر آب سهراب و رستم بود. تو سهراب یاد آن عهد بکن؛ شکر ولیعهد بجا آر.
ان الانسان لیطغی ان ر آه استغنی
یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم
سکوت چرا داری، قصیده و غزل را همین برای فصل ربیع و بیاد وصل ربیع خوب میگوئی حیا بفهم، خجالت بکش، حق شناس باش، ناسپاس مشو. حالا که ضیاع تو و عقار ترا، نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال. باری خدائی و پادشاهی پیشکش تو، شاعری و ساحری را که از دستت نگرفته اند؟ چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست. بسم الله، دستی بزیر چونه بزن؛ زوری بطبع و خاطر بیار، دندان بدندان فرو کن، مژگان بمژگان بیفشار. نبض را مضطرب ساز قبض را منبسط خواه، خود بخود گفتگو کن، دم بدم جستجو کن. شعر و شکر بهم برفاف. پس ای ملک بس ای ملک بگو. اگر واقعا بست باشد و این قدر چشمت سیر شود که زحمت دل ریشان ندهی و جبه درویشان نخواهی؛ بنده قانعم و راضی دیگران خود دانند.
خوب خدا عمر داده تو با این مال زیاد و گنج خداداد چرا شمشیر با غر ترکی نمیخری؟ صمصامه عمر و معدیکرب نمیخواهی؛ همین چشمت بر چاقوی لکاته من است، دور نیست که وقتی که مخدوم اجل دسته برواه لم یصل را از جیب و بغل در آرند هم باز حرص و آز تودنبال جبه دعوائی و چاقوی تقاضائی دراز شود، فرصت ندهی که چکمه باشد، اول بپرسی فلانی بمن چه داده و با تو چه فرستاده؟ آخر ای اشعب طماع و ابودلائه شاعر، مگر فلانی همان ممتحن نیست که در سلطانیه و طهران دیدی و هزار از این حرف ها زدی و جواب شنیدی؟ ای بی دین تو مرا رسوای عالم کردی؛ در چادر آصف الدوله چرا داستان بخل و امسالک مرا بر گرفته بلبل مجلس شده بودی، که خدام آن سرکار مثل تو کاتم الحقد و فراموشکار، یا یادشان رفته که همین بابا که سفیر دارالدوله است پارسال در رکاب دارالخلافه بنده را چطور بوسعت ذیل وکثرت خیر ستود. امواج کرم و افواج همم گفت و امنای دیوان مقبول داشتند و وزرای طهران انکار نمودند. چرا کم حافظه هستی؟ بلی آن وقت نه چندان شور گیلان بر سرت بود که ÷روای کار دیگرت باشد.
باری حالا جبه و چاقو هیچ، این شتلی که تازه از این جازدی و بردی بیا برادرانه رسد کنیم تا من و میرزا صادق هر دو ترک حسد کنیم.
ان الکرام اذا ما سهلو اذکروا
من کان یالفهم فی المنزل الخشن
آن روز را یاد بیار که من مثل کنیز حارث گریبانت را از دست فراش رهاندم و زنخدان میرزا فضل الله را بگیر دادم، هر دو سوار شدیم چار پاشنه بچادر امین سرازیر شدیم؛ و میرزا صادق آن وقت در آن سرکار آنقدر خوب مینوشت که خودش هم خوابه طبل و اسبش همسایه اصطبل بود و بآسمان کبود هی میزد.
انظر ینی ببابه ثم قولی
اناام انت فی محل رفیع
و بامین اعتراض میکرد که این همه با میرزا محمدتقی چرا یک بنده تو بیشتر نداری؛ آن روز گویا فراموشت شده سنقرئک فلاتنسی قدر خوبی بدان، پاس دوستی باز حق محبت بنشاس. مثل مردان باش، خوی مردان بگیر. بیچاره میرزا صادق این خب را که بشنود نامرد است اگر از پنبگ و تفلیس بلندن و پاریس نرود؛ با این آبرو چه طور بایران بر میگردد که شش ماه شهر بشهر برودو کو بکو بدود و آب زنگی بخورد و روس جنگی ببیند و با مایور هشت و مشت شود و از مور نرم و درشت بشنود و در کار دولت بکوشد و تقدیم خدمت بخواهد؟
بعد از همه سعی و حک و اصلاح آیا یک قوطی انفیه و یک صره الفیه دست و پا بکند یا نکند. تو که هیچ کار نکردی و کذب و مین آوردی؛ مثل خواجه حافظ شیرازی که خودش از دروازه شیراز بیرون نرفته و شعرش سمرقند و بخارا را گرفته بود؛ این گنج شایان را بمفت و رایگان ببری و بخوری. پر خام طمع مباش؛ رسد رفقا را منظور بدار، اگر نه پس فردا است که برمی گردد ان شاءالله نشانت خواهم داد. والسلام
قائم مقام فراهانی : دیباچه‌ها
دیباچه دویم
بسم الله الرحمن الرحیم
چون نوع انسان، خاصه آنان را که روز و شب بقدم ادب در حضرت سلطان جویای نام وپویای مقامند، سلب رذایل و جلب فضایل، لازم ذات و ملازم صفات است و کسی را این سعادت مقدور تواند بود که از عبارات و استعارات دلفریب ارباب نظم و نثر، کسب آداب بی حد و حصر کند؛ خاطر را دفتر حکمت و ضمیر را مکمن معرفت نماید. لهذا در این سفینه و باین خزینه از لآلی منظومات صنیعه و دراری منشورات بدیعه، هر شطری در سطری مبین نهاد و هر بیتی بخانه معین جای داد و هر عبارتی را بعمارتی نشانید و هر اشارتی را ببشارتی رسانید تا مجموعه شود جامع هر گونه تحف و صحیفه از حشو و زواید مصحف و رساله شامل هر مقاله، بصورت جنگی و بمعنی گنجی، بل از ریاض فروس تازه ترنجی.
رسم ترنج است که هر نوبهار
پیش دهد میوه پس آرد بهار
در بدو شروع آن را بنام گرام حضرت مقرب سلطان پاشاخان بلغه الله باعلی مدارج الیقین و العرفان مصدر گردانید و ابتدات بسم الله الحمید المجید انه فعال ما یشاء و یرید والسلام
قائم مقام فراهانی : رساله‌ها
شمایل خاقان - قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
سبحانک لااحصی ثناء علیک ازنت کما اثنیت علی نفسک، ذات واجب عین کمال است و وصف امکان نقص و وبال، مایة نقص خود چه داند که از عالم کمال سخن راند، بنده نفس را نزیبد که بر حضرت قدس ثنا خواند. معانی چند که در طی لفظ آیند و از طبع بلحظ گرایند، غایت خیال انسانی است نه بالغ ثنای ربانی. طبع ناقص چه زاید که نعت کمالش توان خواند نه وهم و خیال، نطق قاصر چه گوید که حمد و سپاسش توان گفت نه وهم و قیاس. پای دانش کجا و پایه ستایش نتایج خیال کجا؟ و معارج کمال عقل بشر محجوب و محبوس است و ذات خدا معقول و محسوس نیست. اگر از محبس طبع بخلوت غیب راه بودی یا دیده حس بر منظر قدس نظر گشودی، شایستی راه عرفان رفتن و نعت یزدان گفتن. ولی اکنون جای شرم و انصاف است که در محبس طبع و حس با این قوة عقل وفکر دفتر حمد و شکر گشوده، نطق ابکم در بیان آریم و کلک ابتر در بنان. حمد احد بفکر و خرد گوییم و شکر نعم بنوک قلم.
هیهات! هیهات! نه در عالم نقص و عیب عالم سر غیب توان شد، نه نادیده و ناشناخت را وصف و نعت توان گفت. نخست تمهید معرفت باید، آن گاه تقدیم محمدت شاید، که ذات بی چون را بفکر و دانش ستودن یا بنادانی دعوی معرفت نمودن چنان است که مزکوم و ضریر از بدر منیر و مشک و عبیر سرایندو مهر روشن وعطر گلشن ستایند. زندانی آب و خاک را با عالم جان پاک چه کار است و اعمی و مزکوم را با مرئی و مشموم چه بازار؟ تعالی شانه عما یقولون.
عجز از حمد عین محمدت است و اقرار بجهل غایت معرفت.
حضرتی را ستایش سزد و پرستش باید که در نعت وجود و شرح شهودش از عجز و قصور گزیری نیست و در قدس جمال و عز جلالش شبیه و نظیری نه.
وجودی بی چون و چند، مبرا از مثل و مانند، بری از شبه و انباز، بر، از انجام و آغاز، نه کس داننده اوست نه چیزی ماننده او. لایفارقه الخیر لایقاس بالغیر لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر.
عین وجودش نفس وجوب شد و انحای عدم از او مسلوب؛ تا حقیقت بسیطه آمد. تعالی شانه عن ذلک بل احاط علما و قدرا وهویت محیطه. نقص امکان با کمال وجوب مقابل افتاد تا سلب نقایص کرد و ثبت خصایص.
لم یلد و لم یولد یکن له کفوا احد.
و چون جمله صفات خوب از نشات وجوب بود خود بذاته عین صفات شد و جامع جمیع کمالات، فهوالعلم کله والقدره کلها.
علمش تقاضای معلومات نمود، عالم صفات پدید آورد، معنی قدرت بروز کرد، پس از تجلی ذات در آئینه صفات حقایق صورت اسماء جلوه گر گردید.
هوالاول والآخر و الباطن و الظاهر. ذاتش عین وجود است، غیبش عین شهود جلوه کمال وحدت از عشوه شهود کثرت است و قوام نفس کثرت بدوام ذات وحدت، عرش رحمن بر قوایم اربع قرار گرفت، نور یزدان از هیاکل امکان ظهور یافت. الرحمن علی العرش استوی و هو بالافق الاعلی، از اطلاق بتقیید آمد، از احاطه بتحدید رسید، نسیم فیض از مهب فضل در جنبش افتاد، شعاع وجود بر بقاع شهود تابش گرفت، عوالم امر وخلق پیدا شد، حقایق جزو و کل هویدا گشت. الاله الخلق والامر فتبارک الله احسن الخالقین.
گوهر عقل از عالم امر پدید آورد و مایة نفس از سایه عقل شهود یافت، طبع ظل نفس شد جسم از طبع حاصل آمد. طبایع اجسام بحکم ضرورت از هیولی وصورت ترکیب یافت و عوالم ایجاد بدین وضع اسلوب نظم و ترتیب پذیرفت قوس نزول بواسطه رحمت شد قوس صعود بضابطه حکمت امتزاج اجسام و ازدواج طبایع و اجرام منتج موالید سه گانه شد و موجب انتظام زمانه. پس از جمله موالید ثلاث جنس حیوان اکل اجناس شد که قوة احساس داشت و نوع انسان اشرف انواع گشت که علت ابداع بود.
و بالجمله چون اراده ازلی برین بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید، حقیقت انسانی موجود کرد و کنز مخفی مشهود گشت و او خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات، جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید.
عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند، آئینه صفات کمال گردید وگنجینه جمال و جلال عشوه جمالش رهبری و پیشوائی شد، جلوه جلالش سروری و پادشاهی گشت ره بران پاک بعالم خاک تشریف دادند. سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند، پیشوایان هادی راه دین گشتند، پادشاهان حامی خلق زمین. بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته و در هر عهد و عصر هم چنان پیشوائی خلق خاص پیغمبری بود و پاسداری ملک با خدیوی و سروری؛ تا انوبت نبوت بخواجه کائتات و اشرف موجودات رسید و علت خلق کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید، دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو، قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ و بن قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما برکشید و چون وقت آن رسید که میوه زیب وفر دهد و رونق برک و برفزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم.
ره بران پیش که راه آئین و کیش بخلق جهان نمودند بمنزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنظیف بساط ایوان دهد، پس چون پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج وگاه آراسته گشت، خسرو ملک هدی و پرتو نور خدا و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثناء که مهتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل، پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بقدم جلالت بیاراست. دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون، اعم از نیک و بد چنان در حد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و تربیت، جز بوجودی اتم و اکمل و شهودی اجل و اجمل، صورت نمیبست. لاجرم حکمت خدائی و رحمت کبریائی مقتیضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر. حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه وکلمه تامه؛ پادشاهی ظاهر با پیشوائی باطن قرین ساخت و ریاست نبوی با سیاست خسروی جمع فرمود. رسم دوئی وجدائی که از دیرباز مابین جنبه جلالی جمالی بود برانداخت. قهرش عین رحمت شد ومهرش محض حکمت. لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی. بنفس طاهر در ملک ظاهر، سلطنت عدل کردی و بحکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبوی؛ تا قانون معاش ومعاد و اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی و دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست اعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت، سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور وسع خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد. کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه دق و نقاف غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه تربیت ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک در کات هاویه. فریق فی الجنه و فریق السعیر. قومی پاداش شرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر براتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق را از ماء معین حقایق در خور وسع ممتلی ساخت، وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد.
و زان پس چندی که خسرو بارگاه ولایت، کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت ومنت رهبری و حمایت بر خلق زمین؛ باز سلطنت باطن و ظاهر مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال وجلال مرفوع، ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده، سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد، چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید، اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب. بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ائمه طاهرین صلوت الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و صفدر دشت غزا و قلاب قدر و قهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بر حسب اقتضای زمانه از تخت ملک کرانه گزیده بمملکت باطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا.
نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر برافشانده، حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق. پس مسند خلافت از آل طالب بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست ناس با آل امیه و عباس بود.
صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت، التزام غیبت فرمود، امارت ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود ملعبه ترک وتازی شد ونام و ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد، گاه شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم؛ نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان. ملک عجم راه عدم گرفت، خیل عرب حفظ ادب نکرد، لشکر ترک فتنة سترگ پدید آورد، هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد وبهره خودسری برد و هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست. مردم بی ادب را حرص و طمع بجائی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوند گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد. ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مسند خواجگان نشستند، کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن. زاغ و زغن در باغ و چمن راه یافت، دور زمن با رنج و محن خو گرفت، کار گیتی در اضطراب آمد، ملک و ملت در اختلال افتاد. دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع میفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب جلوه ظهور نماید که بحکم جامعیت و کمال، نزاع جلال و جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاجداری ظاهر جمع. خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنئی و عقبی و وارث حق ملک و ملت و باعث نظم دین و دولت صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها سوادی این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی اقتضا کرد که بار دیگر را بر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزرع ارواح و اجسام بارد، پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته، از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده، مشکوه پرتو ذاتش کردند و مرآت عالم صفات، شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود، عشوه خودنمائی کرد و قامت دلربائی بیفراخت. رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت، سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت. گلشن طور گلبن نور بپرورد، وادی ایمن نخله روشن بیاورد، شمع احسان در جمع انسان بیفروخت، آب حیوان در جوی امکان بیامد، نور یزدان از عرش رحمن بتابیدف جنت موعود شاهد و مشهود شد. رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت، شهریار زمان و زمین، مرزبان دنیا و دین، پرتو ذات حق، صورت جمال مطلق، آیت قدس وجود، غایت قوس صعود، سلطان انفس و آفاق، عنوان مصحف اخلاق، سایه لطف خدا، مایة جود وندی، آیه فتح و علی فتحعلی شاه قاجر که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد، مقدم پاک بعالم خاک نهاده، بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست.
الیوم انجزت الآمال ما وعدت
و کوکب المجد فی افق العلی صعدا
جهان و خلق جهان را کام دل حاصل شد، زمین و دور زمان را عیش و طرب شامل گشت، قدر مرکز خاک از اوج طارم افلاک درگذشت، عالم حس و تکوین بر عالم قدس و تجرید بنازید، مزاج زمانه تغییر کرد، جهان خراب تعمیر یافت، چرخ فرتوت را عهد جوانی تازه شد، زال گیتی چهره صباحت غازه کرد؛ گلبن دهر گل های امل ببار آورد، گلشن روزگار را موسم نوبهار آمد، شاخ شوکت که برگ ریزان داشت عطر بیزان گشت، باغ دولت که عرضه برد بود عرصه ورد گردید. دامان ملک و ملت از دست غیر در آمد، غوغای زاغ از صحن باغ بیفتاد، باغ گل خاص بلبل شد و شاخ سوجای تذرو؛ و اختران را چندان پرتو روشنائی بود که مهر رخشان فروغ دهد، خسروان را چندان دعوی پادشائی بود که شاه گیتی ظهور کند.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید بجلوه سرو صنوبر خرام ما
اکنون زیور تاج و گاه، بجله فرو جاه خدیوی است که شاه همه عالم است و ماه بنی آدم، مهتر خسروان است و خسرو نیکوان وخواجه تاجداران و خاتم شهریاران. دور فلک بنده اوست، جان جهان زنده باوست، مطلع قدر را بدر تمام است، صاحب عصر را نایب عام؛ نیابت امام کند حراست انام فرماید، خنگ گردون رام سازد، توسن دهر در لگام آرد.
حضرتش نسخه صفات کمال است و جامع جلال و جمال، پایه سروری داشت، مایة ره بری جست، منع انداد را کرد، جمع اضداد فرمود، مظهر مهر و قهر شد و مصدر لطف و عنف و مطلع رافت و سطوت و مشرع نعمت و نقمت، طبیعت دور عالم را که بعد از سید بنی آدم از حد اعتدال میل و انحراف بود و تدبیر آن با وصف کهولت امکان سهولت نداشت، بداروهای تلخ و درمان های خوشگوار چنان مورد تنقیه و تقویت ساخت که باز بحال اول رجوع کرد رونق شاب موفق یافت، جنبه جلالش آتش سوزان بود و جنبه جمالش گلشن فروزان، ذات مسعودش نوبت جامعیت کوفت و دولت تابعیت یافت که بار دیگر چون عهد نبی باز این دو صف را با وصف قدمت، نزاع حالت اجتماع پدید آمد، قهر و تأدیبش عین لطف و تحبیب شد، حرب و ضربش با حلم و سلم معانق گشت. چوب ادیب اگرچه درد آرد عین درمان است، داروی طبیب اگرچه تلخ باشد نغز و شیرین است، سرو گلشن را ابر نیسان برطرف بستان جلوه دهد، جرم آهن را پتک و سندان در نار و نیران صدمه زند، قامت سرو از رشحه ابر ببالد، آهن سخت از صدمه پتک بنالد و چون نیک بینی منظور مربی کل از این هر دو یکی است و مقصود اصلی جز تربیت و ترقی نیست.
خواجه خسروان که واقف کنه حقایق است و عارف سر خلایق تدبیر حال هر کس در خور نفس او کند وچاره هر عیب و علت باندازه ضعف و شدت نماید، عهد معهودش دور گیتی را نوبت کمال و نقطه اعتدال بود که تعدیل عالم کون و تکمیل عامه خلایق بذات همایونش مخصوص گشت و او خود نیری ساطع و گوهری جامع است که از اوج فراز عقل تا قعر حضیض هیولی در تحت ظل رعایت و ذیل حمایت اوست. نیز عقلش طلوعی خواست فحول افاضل پیدا شدند، فنون فضایل هویدا شد، گوهر نفسش ظهوری یافت صدور و وزیران ظاهر شدند، نفوس دبیران کامل آمد، جوهر روحش جلوه انبساط گرفت، آیت جهانداری مشهور شد، طلعت ملک زادگان مشهود گردید. پس جسم پاک و عنصر تابناکش آغاز نشر فیض و بسط فضل فرمود و پرتو تربیت بعالم اجرام و ساحت اجسام انداخت. چرخ اطلس را که عرض اقدس گویند خدمت میران بزرگ و امیران سترگ فرمود که مالک زمام زمانند و حافظ جهات جهان، خاصان حضرت را که خدام خلوت نامند در مقام ثوابت قائم و ثابت داشت که محرم جوار عرش اند و مظهر نگار و فش.
کیوان را تربیت عشایر داد، برجیس تقویت اکابر گرفت، بهرام اختر بخت ترکان شد، خورشید چاکر تخت سلطان گشت، تیر تدبیر اهل ادب خواست، زهره ترتیب بزم طرب داد، که اینک دوره ماه گردون بدولت شاه کیهان دور تکمیل تام است و عهد تربیت عام، حکمت جناب باری گوهر وجود شهریاری را مایة شکوه و پایه کمالی داده که نسخه عالم کبیر است و فهرست کتاب تقدیر مکمل انواع خلقت و مربی ارباب نوع، همه اوکل است و جز او جزء؛ همه او اصل است و جز او فرع. مثال انوار مهر برین که اقطار سطح زمین را از هر خط شعاعی بهره و انتفاعی خاص دهد، هر یک از اجزای شهود و اعضای وجودش عوالم قدس و مشاهد انس را بهره جداگانه بخشد و رحمت کریمانه باشد هر عضوش مبدء کمال اصلی است و هر جزوش منشا خواص کلی، نه هر که مستمعی فهم کند این اسرار.
کمال قدرت حق از جمال طلعت ذاتش ظاهر است و صفات و اسمای بی چون را جوارح و اعضای همایونش در مقام مظاهر.
نه هر که دیده میسر شودش این دیدار.
حمامه جرعی حومه الجندل اسجعی
فانت بمرئی من سعاد و مسمع
بنده آثم جانی ابوالقاسم حسینی فراهانی را با فقد بصیرت و نقص طبیعت نشاید که چشمی در خور دیدار جان گشاید و نطقی کاشف راز نهان، ولی چون عادت بندگی را پایه اولین نیستی و نابودی است و پستی و بی جودی، شاید که ظلمت ذات خود را در شروق جلال و فروغ جمال خلافت نیست، دیده هر چه بیند بنور قدسی باشد نه چشم حسی و هر چه گوید از عرض اعظم آید نه نطق ابکم.
مثال اهل توحد که ذات خود را در هست حق نیست کرده بسر منزل فنا رسند و سرمایه غنی گیرند تا بشارت بی یسمع آید و اشارت بی یبصر در رسد، پس هر چه بینند بنور سرمد باشد و هر چه گویند نه از خود.
و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی.
بنده پست را با نسبت هست چه کار است و پستی خاک را با هستی پاک چه بازار؟
چو او هست حقا که ما نیستیم. طلعت بدر را در شب قدر اگر احول دو بیند یا اعمی نبیند از عیب حول و عمی است، نه نقصی بر بدر سما.
با وجودش ز من آواز نیاید که منم. این بنده خود کیست و مایة او چیست که در عوالم بالا و خصایص والا، بنفس خویش از کم و بیش حرفی تواند گفت و رائی تواند جست، افاضه ذات همایون که مانند اشعه مهر تابان خاک تیره را زر کند و سنگ خاره را گوهر؛ عجب نیست که بی وجودی چون این بنده را که از خار و خاک و خاره و خاشاک بی قدرتر و ناچیز است دیده جستجوئی دهد و منطق گفتگوئی گشاید که از سر ذات نشان جوید و در کنه صفات سخن گوید، کاشف حقایق آثار شود، راوی دقایق افعال گردد.
فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
و بالجمله بطرزی که در اوراق پیش تقدیم ذکر رفت چون حاصل خلق کیهان جلوه کنز پنهان بود وجود مسعود پادشاهی مظهر سر الهی گشت و بر هر که هست لازم افتاد که در خور طاقت و اندازه لیاقت چشم تماشا باز کند و دست تمنا دراز تا خازن نقد عرفان شود و واقف گنج پنهان.
فانحصر الخلق فی صنفین موصوفه بوصفین، فریق فی جنه الحضور و حضره السرور و اخری فی سعیر الغیاب و الیم العذاب.
رحمت عمیم خاطر اقدس که حاوی هر نفس وشامل هر کس است جانب محرومان غایب گرفت و انصاف فرمود که باری چون الم مهجوری دارند ستم محرومی نبینند و با رنج و عذاب غیبت در ستر و حجاب خیبت نمانند؛ لاجرم باملای کتابی مبین اشارت رفت که موضوع آن نفس وجود همایون باشد ودر خور افهام خلق، اعلام رمز خفی کند و اعلان کنز مخفی نماید، محرمان غافل را مایة هوش شود و محرومان غایب را آویزه گوش.
پس به تقدیر خدای بی چون و ایمای حضرت همایون قرعه تنظیم این عقد و تقدیم این امر بنام بنده که از فقد بضاعت شرمنده است افتاد و از حضرت اعلی بشمایل خاقان ومخایل سلطان موسوم آمد و این قطعه غرا که چون نکهت صبای خلد و پرتو صبای مهر عالم جان را گلشن کند و ساحت جهان را روشن. از بوستان طبع و آسمان کلک استاد عهد و سلطان نظم، ملک الشعرا فتحعلی خان که تا اسم سخن بر زمان آمده و رسم سخن سنجی در میان شبه و مثالش در فضل و کمال عدیم است و دهر و لود از کفو وجودش عقیم؛ برای سال تاریخ بموقف عرض رسید وصیت تحسین بپایه عرش؛ اکنون بفال نیک و وقت مسعود نوبت شروع بمقصود است و اینک بعون خدای ودود و فر خداوند محمود فهرست کتاب وترتیب فصول و ابواب را در سلک تنظیم وکلک ترقیم آریم، مایة شهود سلطانی سایه وجود سبحانی است و ظل ظلیل را از شخص جلیل مجال تخلف نیست؛ پس چون حضرت قدس و مبداکل را در ظرف تعبیر نطق و تحلیل عقل ذاتی و صفتی و فعلی و اثری است؛ تشبها بالشخص و تنزها عن النقص بنای این خجسته کتاب بر مقدمه و سه باب شد که مقدمه در شرح اموری چند است که علم آن قبل از شروع بمطلب برای تشخیذ ذهن طالب و تسهیل درک مطالب لازم و واجب است.
باب اول
در نمایش نور وجود و تجلی ذات مسعود که شارق عنایت یزدانی است و شامل سه جلوه روحانی:
جلوه اول: در طلوع نیر ذات و سیر مدارج مفارقات.
جلوه دوم: در توجه ذات مسعود از عالم امر و تجرید بساحت خلق و تقیید.
جلوه سوم: در وصف حلیه و شمایل اقدس و اعضاء و جواح مقدس.
باب دوم
در شهود صفات کمال و شئون جلال و جمال که در ذیل چهار نمایش طراز نگارش خواهد یافت:
نمایش اول: در علم و عرفان و دین و ایمان.
نمایش دویم: در عدل و انصاف و ستر و عفاف.
نمایش سیم: در جود و فتوت و حلم و مروت.
نمایش چهارم: در عزم و شجاعت و حزم و مناعت.
باب سوم
در ذکر آثار و افعال و شرح اخبار و احوال که در ضمن هفت نگارش پیرایه هفت گزارش خواهد گرفت:
نگارش اول: در مویدات طالع همایون و فتوحات دولت روزافزون.
نگارش دوم: در سلوک خداوند مان با سلاطین جهان و مآثر تاج بخشی و باج ستانی و مراودات شهریاری و معاهدات خسروانی.
نگارش سوم: در خوارق عادت و شوارق سعادات.
نگارش چهارم: در وصف حال و شرح خصال قوایم عرض خلافت و دعایم قصر جلالت.
نگارش پنجم: در شرح حال وزرای عظام و امرای گرام و امنای دولت جاوید مقام.
نگارش ششم: در ذکر عالمان عادل و عارفان کامل و ادبای عهد و شعرای عصر.
نگارش هفتم: در تفاصیل حصون و قلاع رفیعه و قصور و بقاع بدیعه.
مقدمه
از لوازم ترسل و تصنیف است که در هر فن قبل از اقدام و شروع، ذکر فایده و موضوع نمایند و چون موضوع این فن شریف وجود مسعود شاهنشانی است و کما اشرنا الیه مبنای این کتاب بر ذکر و شرح و حمد و مدح ذات و صفات و افعال و آثار همایون خواهد بود.
لهذا لازم آمد که فصلی چند در بیان وجود و تعریف ذات و تقریر سایر اصطلاحات مرقوم گردد.
فصل اول
تعریف وجود بتالیف حدود نشاید و اثبات آن را حجت و برهان نباید، شاهد وجود شیداتر از آن است که جلبات حجاب پوشد و جلوه صباح پیداتر از آن که محتاج سراج باشد، حد و برهان را چه حد و یارا که بی رنگ وجود بی رنگ شهود یابند، ماه تابان را چه حای امکان که بی پرتو هور جلوه ظهور گیرد؟ الغیرک من الظهور مالیس لک شمع رخشان در لیل مظلم بکار آید و حد و برهان در امر مبهم، گوهر وجود است که در عالم شهود بنفس خویش پیداست و جمله جهان از او هویدا. شهود هر شیء بنور او است و ظهور هر ذات بظهور او، همه با او هستند و هر چه بی او نیست نه بی او از حذ و رسم حرف و اسم ماند، نه برهان و دلیل ایضاح سبیل تواند، قیوم فرع و اصل را بتالیف جنس وفصل تعریف نمودن بدان ماند ارائه وجه صباح باضافه نور مصباح شود و نمایش مهر جهان تاب بتابش کرم شب تاب. عمیت عین لاتراک، اشعه مهر تابان است که سرتاسر جهان را فرو گرفته، بهر جائی نمایش اوست و ظهور هر چیز بتابش او، کرم شب تاب که با او تاب شهود نیارد و جر شب تابش و بود ندارد کجا خود در خلال روز مجال بروز تواند یافت تا موجب نمود غیر شود و مظهر فروغ مهر گردد. شمع سوزیم و آفتاب بلند، حد که بحقیقت محدود است کجا تحدید حقیقت وجود تواند نمود که اولش را بدایت نیست و آخرش را نهایت نه و برهان که حاصل انتاج قیاس است و صفت نساج حواس چه سان بر گوهر بسیطش شامل و محیط تواند شد که از هر چه هست اجل واجلی است و بر جمله اعم و اعلی. آفتاب آمد دلیل آفتاب.
فالوجود احق و ابین مما تری العیون و یشاهد بالعیان و یجری علیه الحدو البرهان فکیف یجری علیه ماهو اجراه و یعود فیه ماهو ابداه فالحد حد من حدوده و الرسم رسم بوجوده و البرهان لایبرهن الا بو الججه لاتتقوم الا منه.
شعر
فلیس له جنس و لیس له فصل
و لیس له رسم و لیس له حد
یکون بلا فقد و فقر لغیره
و لیس لکون الغیر من کونه بد
فصل ثانی
جمهور حکما و اعلام قدما را از لفظ وجود دو معنی مقصود است:
یکی مفهوم عام مصدری که مصنوع قوة فکراست و موجود عالم ذهن و دیگری مابه التحقق اشیاء که مناط تاصل خارج است و ملاک تحصل ساذج.
پس وجود بمعنی او صورتی بدیع است که نقاش نفس از خامة فکر آرد و بر صفه ذهن نگارد و اصلا تعین واقع و تحقق خارج ندارد، گوهری صاف ساده است و باب تقاضا گشاده، نه از خود رنگی دارد نه با کس جنگی. مثال چاکران مخلص که ترک مراد خویش و هوای نفس گفته در آستان ملوک التزام سلوکی نمایند که با جمله بیک سان باشند و از جمله بیک سو هم چنان نسبت کون عام با جمیع عوالم کمال و نقص و مراتب غنا و فقر یکی است و با همه هست و بخود هیچ نیست چه خود بذاته اعتباری بی اصل است و انتظاری بی وصل.
شعر
یصد عن الاشیاء طرا بکنه و لیس لشیء قط عن کونه صد
فلیس له وصل هجر و لیس له وصل و لیس له قرب و لیس له بعد
خلاف وجود بمعنی ثانی و گوهر بدیع نورانی که بخویش تحقق یابد و بر جمله تفوق دارد با لذات بسیط است و بر کل محیط، دارائی ملک کون باوست و پیدائی نقش و لون ازو. گاه در حد وجوب وقوف یابد که عالم عز و علاست و هستی بشرط لاوگاه در بدو شمول شهود گیرد که جلوه لایشرط است و اول قبض و بسط؛ پس از صرف به میز خصوص گراید که نوبت شرط شیء است و عالم ظل وفی؛ و بلاجمله حمل وجود بر هر یک از مراتب ثلاث صادق است و با واقع و نفس الامر مطابق ولی مابین هر یک از این مراتب فرق کردن واجب آید که لعل و حصبا هر دو را سنگ گویند، دمع و صهبا هر دو یک رنگ باشند.
شاه را خنگ فلک در زین بود
کودکان را اسبکی چوبین بود
گر بیک اسم این دو آمد بر زبان
فرقشان هست از زمین و آسمان
و له المثل الاعلی جملگی با عز و جلال و قدس جمالش افتقار محض اند و اعتبار و فرض. این الصانع من المصنوع و الحاد من المحمدود و الرب من المربوب و القادر من المقدور لیس کمثله شیء و هوالسمیع العلیم
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران در ره سودای توخاک قدمند
باب اول
در نمایش نور وجود و تجلی ذات مسعود.
جلوه اول: در طلوع نیر ذات و سیر مدارج مفارقات.
ذات بی چون از پرده نهان جلوه شهود نمود گوهری وحید پدید آمد که ذاتش صاف نو بود وکنهش صرف ظهور، نه رنگ و صفت داشت نه نام و نشان تا بعالم صفات و اسماء رسید از هر صفتی سمتی گرفت و از هر اسمی رسمی برداشت، تکمیل خلقت از اخلاق الهی نمود اعضاء و جوارح از آیات و مظاهر یافت. قلبش مظهر علم شد، صدرش مصدر حلم، چهرش آیت رحمت، طبعش مایة حکمت. لعل لب از چشمه حیات گرفت و پای و پی از پایه ثبات.
جسم شریف از اسم لطیف برداشت و قد و قامت از عدل و استقامت یافت. دیدگانش از عالم نور پرتو ظهور جست، دست و بنان از غایت جود، آیت وجود گزید. شاهد علی چهره گشود، تارک مبارک مشهود شد، پنجه قدرت نیرو نموده پنجه و بازو موجود گشت. پرده گوش مظهر سمع شد، جلوه بصر دیده نظر باز کرد، عالم امر عیان شد قوة نطق در بیان آمد، هم‌چنین پیکر وجودش در مشیمه مشیت صورت میگرفت و در عوالم تسعه ابداع سیر و سلوک میفرمود تا ترکیب اعضائ ترتیب کامل یافت و نوبت ولادت در رسید. پس ملایک مقرب، ارایک مهذب مرتب داشته مشاغل نور در محافل سور افروخته شد و مجامع عیش در صوامع عرض اراسته گشت، فضل و رحمت تمهید بساط میکرد و دست قدرت ترتیب قماط میداد، حظابر قدس پرور و نشاط بود و عوالم علو در وجد و انبساط آمد تا مقدم پاک جنین در محفل قدس چنین زیور کشور ابداع شد و برتر از اجناس و انواع.
پس چون وقت فطام رسید و چون ماه تمام گردید از پرده مهد بحلقه درس خرامیده عمری در مکتب عقل کل هم درس انبیای رسل بود تا رموز هستی بیاموخت و کنوز دانیش بیندوخت، سر حلقه بزم تقدیس شد معلم جان ادریس گشت، دانای راز توحید آمد، بینای رسم تمهید گشت، طیر گلشن جبروت بود، سیر عالم ملکوت میکرد.
گاه در حضرت ذات میدید که بزم خلوت است و صرف وحدت، هر چه هست خیر است و هر چه نیست غیر و گاه بر عالم ذوات نظر داشت که مجمع خلق است و محفل فرق و مبداء راه سیر ومقسم کعبه و دیر. فیها یفرق کل امر حکیم وجه حقایق مشهود ساخت کنه طبایع معلوم کرد، خواص هر ذات دریافت، تقاضای هر طبع بدانست طینت خوب و زشت جدا کرد، مردم دوزخ و بهشت فرق نمود، دم بدم راه ترقی میسپرد و اوج ترفع میگرفت تا در ملک تجرید حق تکمیل ادا شد و وقت آن آمد که از گلشن امر بعالم ملک آید و حال معنی در کمال صورت نماید.
هبطت الیک من المحل الارفع
ورقاء ذات تعزز و تمنع
جلوه دوم: در توجه ذات مسعود از عالم امر و تجرید به عالم خلق و تقییذ.
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد
نور اول که از مشرق ازل بتابید گوهر شریف عقل بود و چون پرتو پاکش بر ساحت وجود تابناک آمد، نخست بر جانب جناب حق دید، پس بر چهره جمال خود که آن همه عز و استغناء بود و این همه عجز و استدعا.
شاهد حسن از آن مشهود شد، شحنه عشق ازین موجود گشت، حسن دلکش عادت ناز گرفت و عشق سرکش جانب نیاز. دلفریبی آن موجود ناشکیبی این بود و جانگدازی این بر عشوه سازی آن میفزود. تا یکی شهره بشیدائی شد و یکی چهره بزیبائی گشوده، حسن را رأی تجلی آمد؛ عشق را جای تسلی نماند. جیب تحمل چاک زد، دست تولا بر آورد، خواست در دامن وصالش چنگ زند شحنه جلالش بانگ زد که: ایاک ان تدنو الینا فتحرق، لاجرم در ورطه اضطرار افتاد و جنبشی بی اختیار کرد که چندین عالم بی قیاس از پرده غیب جلوه شهود نمود، ممالک وسیعه پیدا شد و خلایق بدیعه هویدا؛ پس بحکم حکیم ازل، وجود خدیوی اجل لازم آمد که از عهد عمارت این ملک و امارت این خلق بر آید ذات انسان را در ملک امکان قابل انتخاب دیده از نشاه قدس برانگیختند و با نشوه انس برآمیخته، از اجزای مختلف معجون کردند و بر جمله شئونات مشحون که اعدای قدیم را هر چند در جای خویش جنگ و خصومت بیش باشد در حضرت ملوک، هستی خود را یاد رود و کینه دیرینه بر باد. گوهر وجود انسان خسرو سریر کیهان شد و مژدة این خبر در تمام عوالم منتشر گشت تا بعالم ملکوت رسید، اهل آنجا را مستبعد آمد که این خود انباز توده خاک است چه سان هم راز عالم پاک گردد؟ قالوا: اتجعل فیها من یفسد فی الارض ویسفک الدماء ونحن نسبح بحمدک و نقدس لک.
عاقبت صورت این حال بر رأی خسرو حسن که صاحب آن ملک بود عرضه کردند و اوخود جویای بهانه بود که پرده مستوری باز کند و پرده معشوقی ساز، عزم تماشا جزم کرد و مرکب کبریا برنشست، همه جا قطع مسالک میکرد و سیر ممالک مینمود تا بسرحد سماوات رسید، عکسی از نور جبینش در مهر برین افتاد که خسرو سیارگان شد و مهتر ستارگان. سایر نجوم را نیز از یمن قدوم پرتو نوری و جلوه ظهوری بخشیده، از عوالم فلکی بممالک عنصری توجه کرد و عشق مفتون تاب جدائی نیاورده شتابان در موکب جلالش میراند و این بیت بر حسب حال میخواند:
دنبال آن مسافر از ضعف و ناتوانی
برخیزم ونشینم چون گرد تا بمنزل
خسرو حسن، لشکر ناز بکشور طبایع در آورد و چون بر چرخ اثیر گذشت عنصر نار از شعله نازش نشانی گرفت که طبع والا یافت و سوی بالا شتافت. عادت سرافرازی جست و شیوه جانگذازی. لمعه روشنائی گزید و پرتوره نمایی.
گاه در وادی طور هادی نور گردید و گاه در شعله و نیران لاله و ریحان برآورد،شمع را آفت پروانه کرد، سمندر را عاشق و دیوانه ساخت.
پس موکب حسن را منزل ثانی در عرصه هوای روحانی شد و بر وجه لطف نظری فرمود که جمله را پیرایه لطافت گشت و سرمایه نظافت. رقت هوا از دقت هوی یاد داد، نکهت صبها از نزهت صبی نشان یافت، نسایم نجد شمایم وجد بیاورد، شمایل خلد خمایل روح بپیر است، گاه از جانب یمن میوزید، گاه نکهت پیرهن میرساند، روح و ریحان با خود قرین داشت و ریح رحمن در آستین. قاصد پیر کنعان شد و حامل تخت سلیمان.
پس چون از منزل ثانی عزم رحیل شد لجه ژرف فرا پیش آمد حسن زورق خودنمائی در آب افکند؛ آب رونق روشنائی در خود بدید ناگهان قابل عکسی گشت که مایة زندگی شد و پایه پایندگی داد. حیات گوهر روح آمد و نجات کشتی نوح، گاه شربت حیات بخشید، گاه پرده ظلمات پوشید. خضر را زنده جاوید کرد، سکندر را تشنه و نومید ساخت، در تابان از بحر عمان بیاورد، غیث رحمت بر خلق کیهان ببارید. از آن پس محمل حسن پاک بمحفل جرم خاک در آمد، جهانی تیره و تنگ دید، مجال قرار و درنگ نیافت، عنان عزیمت برتافت و میل معاودت فرمود.
عشق را با خاکساری نسبتی بود، با خاکساران الفتی یافت. تخم هوی در مزرع خاک ریخت، آتش شوق در وجود خاکیان زد. جملگی بی خود و بی قرار بحضرت حسن التجا بردند و دست دعا بر آورده، نالشی عاشقانه کردند و خواهشی عاجزانه که: چندی در ملکشان توقف کند و قدری بر حالشان تلطف.
گر خانه محقر است وتاریک
بر دیده روشنت نشانم
ناز سرکش را از قبول این خواهش امتناعی بود، رأی خسرو حسن منحرف ساخت. خاکیان در دامن تضرع آویختند که چون سلطان را عزم مراجعت است و کیهان را حد ممانعت نیست؛ باری از راه ملک ما کوچ دهد که بمقصد اقرب است و تا شهربند خلافت سه روزه مسافت بیش نیست و جای مخافت و تشویش نه. حسن را غرق رافت بجنبید و عرض ضعیفان پذیرفت.
روز اول که عازم نهضت گردید، مسلکی سخت و منزلی صعب دید که عالم سنگ و خاک بود و عادم حس و ادراک. نه قوت نشو و نما داشت نه نزهت آب وگیاه بهر سو جلوه میکرد بهر جا عشوه میساخت، نه چشمی عاشق دیدار دید، نه کس را طالب و خریدار. برقع دیدار گشود، دیده بیدار نبود، طلعت رخسار نمود، مردم هشیار ندید. جمله را غافل و مدهوش یافت و خفته و خاموش. نه اسمی از شوق و طلب بود، نه رسمی از وجد وطرب.
یک ناله مستانه درین جا نه شنیدیم
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد
حسن عرضه ملالت گردید، عشق صورت این حالت بدید، شعله آهی برآورد که در دل سنگ اثر کرد و خاره را خانه شرر ساخت، هنگامه شوق گرم شد؛ و دل های سخت نرم آمد. سختی آهن نرمی موم گشت و قوت بازوی عشق معلوم، ستون حنانه را فغان مستانه آموخت، پاره سنگ سیاه را زینت بیت الله کرد. مشت حصبا را نطق فصیح داد و ذکر تسبیح سنگ خارا آئینه روی یار شد و شایسته عکس رخسار. حسن قاهر جنبه عزت ظاهر نمود که از خاک زر ناب آورد و از خاره گوهر نایاب. یکی را معشوق جهان کرد، یکی را مخصوص شهان ساخت. پس از آن جا مرکب عز وناز بکشور نما باز رانده نفس نبات را آب حیات داد و فصل ربیع را نقش بدیع بخشید.
گاه بر طرف کهسار خیمه میزد، گاه در صحن گل زار جلوه میکرد، سبزه را خرم وتازه کرد، لاله را سرخی غازه داد. رنگ شقیق از سنگ عقیق گرو بود، برگ مینا از طور سینا نشان یافت، چشم نرگس پرخمار شد، زلف سنبل تاب دار.
سوسن بسان عیسی یک روزه گشت ناطق
غنچه بسان مریم دوشیزه گشت حامل
چهره گلگون از جیب گلبن برافروخت، جوشن غلغل از جان بلبل برآورد، دامن دشت بخرمن و کشت بیاکند. عرصه باغ بشمع و چراغ بیار است، باغ و بستان را اردی‌بهشت آورد و دشت و هامون را بوی بهشت. سرو موزون را آزادگی آموخت، بید مجنون را افتادگی. شجر را مایة برگ و بر داد و سایه زیب و فر، ثمر را روزی خلایق ساخت و رونق حدائق. طبع خشب طعم رطب زاد، خوشه عنب توشه طرب داد. تاک مادر میشد و شکر زاده نی گشت. سیب نکهت طیب اندوخت، نار شعله نار افروخت. نارین مجمر آتش شد، نارون خرم و دلکش گشت. نفس نباتی را بحدی پایه ترقی داد که نخل خشکی بقوت اعجاز زبان تکلم باز کرد و شاخ نخلی در عرصه خودنمائی دعوی خدائی نمود.
پس رایت عزم سامی از کشور نامی بجانب ملک حیوان افراخته وجودی آلوده دید و گروهی آسوده، ملکشان ویران و خراب جمله شان فتنة خورد و خواب. شهر و بازار آشفته، کوی و برزن نارفته، همه جا خانه لوث بود، همه را حامل روث یافت. لاجرم دامن پاک در کشید و بسرعت برق میگذشت، عشق بر ساقه عساکر بود و صورت ماجرا دید و دانست که مردم ملک قدس را با عالم لوم و لوث مجال موانست نیست؛ خواست تا قدرت خویش ظاهر کند، حسن خود کام را جلوه خرام رخش در مربع و کاس وحش بود که: ناگاه از پی دوان آمد و در پی آهوان افتاد، شوق و صبی در جوق ظباء افکند، قلوب آرام را قرار و آرام نماند، بهر سو بی خود دویدن گرفتند و از هر چه جز دوست رمیدن.
حسن را این صفت پسند آمد و دیده التفاتی گشود که چشمشان ره زن هوش شد و نوعشان مهتر و حوش. وزان پس سایر وحشیان را لشکر عشق در میان گرفت و آن روز بر رسم ترکان صید جرکه فرمود، جوش و خروش از خیل وحوش برخاست، شور نشار در جرک طیور افتاد، قمری و عندلیب را قدرت صبر و شکیب نبود، شهپر بی خودی باز کردند و زخمه عاشقی ساز. حسن چون آیت طلب بدید، چهره طرب گشوده قمریان را مقری بستان کرد و بلبلان را همدم مستان. نغمه هزاردستان زخمه هزاردستان زد و ناله مرغ شب خوان، رونق بزم گلستان شد. کبک جلوه خرام گرفت، طوطی منطق کلام گشود، جلوه چتر طاووس غیرت چهر عروس گشت و حلقه زلف حقار چون خم گیسوی یار، هما را سایه سعادت بخشید و عادت قناعت، عنقا را خلعت خلافت داده در ملک طیور پادشاه کرد و قله قافش تخت گاه.
جیش ملکوت که عمری رنج سفر کشیده بودند و اهل وطن ندیده، پرواز مرغان چمن را مانند یاران وطن دیده، بیاد یاران در اهتزاز آمدند و در جرک مرغان بپرواز، باز و شاهین با ناز و تمکین انباز شد که دیده این بعزیزی دوخته گشت و چنگل آن بخون ریزی آموخته. یکی لایق دست شاه آمد، یکی صاحب طوق و کلاه. تاثیر صحبت ناز است که منقار و مخلب باز را بخون خواری باز دارد و بجان شکاری دراز، اگر عز و تمکین نمیبود، جای شاهین در بزم شاهان کجا بود و مرغ دشتی را این فرو آئین چرا؟
شاه خوبان در ملک حیوان خرامان میرفت تا بوادی سباع رسید، شیر را شیوه شجاعت بخشید و پایه جلالی داد که از گم نامی محض مطلق بهم نامی شیر حق فایز آمد. دارائی آن حدود مخصوص وجود او گشت تا بر رسم ملوک قانون سلوک نهاده سرکشان را مقهور قوت کند و عاجزان را منظور مروت، طبع پلنگ خوی غرور گزید که تند و غیور گردید، چنگال ببر بدلیری آخته شد و یال هزبر بتهور افراخته، عشق جافی رجلان و حافی بود و هر جا بر روی خاره و خار و کام و عقرب و مار چنان سرخوش و مست مییافت که یاران نازپرورد را بر روی بساط ورد بدان سان یارای گذشتن نیست و اصحاب سیر گل گشت را بر نطع سبزه دشت مجال رفتن و گشتن نه.
یمشی علی الاین والحیات مختفیا
نفسی فداوک من سار علی ساق
حسن را از چالاکی عشق و بی باکی او شگفت آمد و گفت: فردا موعد ورود دار خلافت است و میزبان را تمهید رسوم ضیافت باید، همان بترکه اکنون چابک و چست جانب شهر شتافته، نخست از وضع آن ملک استعلام کنی و زان پس عموم خلق را از قدوم ما اعلام. عشق مسکین که در مدت التزام رکاب هرگز مورد خطاب نگشته بود و پیوسته دل در بند حیرت بسته داشت و دست از دامن امید گسسته، بیک بار از استماع این امر در حال وجد آمد وبر غور و نجد میرفت تا سواد باره بدید و بر در دروازه رسید، شتابان داخل شهر شد و در کوی و برزن همی گشت، ارکان شهر از صدمت گام و تندی خرام او تزلزل یافت و هر سو ولوله افتاد که اینک زلزله آمد. شهر مشرف بخراب شد؛ شهریان عرصه اضطراب، عشق چندان که گردش مینمود و پرسش میفزود مردمی محو و مدهوش میدید و منطقی از جواب خاموش، نه هوشی در خور اعلام حال بود نه گوشی قادر فهم سوال، لاجرم در ورطه تعجب ماند که این قوم را باعث درماندگی کیست و موجب آشفتگی چه؟ گاه سودا و تفکر داشت گاه در تاب تحیر بود تا طلیعه رایات حسن نمودار شد و صف های سپاه بر گرد حصار برآمد، همانا پیک نسیم شمال بوی امید وصالی رساند که بار دیگر سرتاسر شهر از راحت و امن بهر یافت و والی روح را نوبت فتح آمد؛ خواست تقدیم رسوم استقبال کند پای رفتارش نمانده بود مانند طفلان بسینه می رفت و افتان و خیزان میشتافت تابه باب حصار رسید و رخصت بار گرفت؛ شاه خوبان در حایط مدینه داخل شد و آیت سکینه نازل گشت. گوهر وجود آدم را نسخه تمام عالم یافت، سر این راز از پیر خرد باز جست. گفت: کشور خلافت را از سایر ممالک نوع امتیازی بایست که هر چه در هر جا هست فرد کامل آن بر وجه احسن بیک جا مجموع باشد و در آنجا موجود.
لیس علی الله بمستنکر ان یجمع العالم فی واحد
بالجمله طبع سلطان با وضع آن ملک موافق افتاده همه را بگذاشت و آن جا خانه گرفت. چون تو دارم و همه دارم دگرم هیچ نباید. اهل ملکوت که جلوه جمال آدم دیدند دست حیرت بدندان گزیده جمالش را سجده بردند و جنابش را قبلة کرده، خدیو کیهان گفتند و مقام طاعت گرفتند؛ الا ابلیس ابی و استکبر و کان من الکافرین.
رسم عصیان تا آن روز در جمله کیهان نبود و این خود بدعت اولین بود و مبدا کفر و کین؛ لاجرم شیطان رانده و زشت شد و آدم شاهد بهشت گشته، یک چند بی وجود غیر در شهود خویش سیر میکرد و خود را مجمع حسن و عشق میدید، دم بدم عشوه میساخت و خود بخود عشق میباخت؛ هم زبانش یاران قدس بودند، میزبانش حوران فردوس. نه یاری از ملک انس داشت نه کاری با نوع و جنس. خرامان در خلد همی رفت و خندان با خویش همی گفت:
انا من اهوی و من اهوی انا
نحن روحان حللنا بدنا
دیدم بسی بخویش و ندیدم بغیر یار
کردم بخویش جلوه معشوقی اختیار
مثال نیر شمس که چون چهر جمیل پاک با جرم ثقیل خاک مقابل سازد محرق و سوزان شود و مشرق و فروزان گردد، لمعه جمال حسن نیز که در منظر وجود آدم چهره تجلی میگشود عشق را سورت التهاب افزون میشد و شعله اشتیاق برتر میرفت تا مجال شکیبائی نماند و طاقت تنهائی نیاورد، لاجرم حکمت حکیم یکتا گوهر وجود حوا را از پرده نهان بعرصه عیان در آورده، جفت جناب آدم کرد و حسن دل کش را میل تماشا افتاد، بنائی دل کش دید سرتاسر آن بگردید، منظر رخسار را قابل انتخاب دیده همان جا رایت تجلی بیفراخت. عشق محزون در قلب آدم صفی مخزون ومختفی بود که: ناگاه از عزم موکب حسن آگاه گشته بهر سو راه چاره میجست و جای نظاره میخواست، تا بروزن چشم گذر یافت و در منظر یار نظر کرده آتش شوق بیفروخت و خرمن صبر فروسوخت.
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز وصل شکیبد نه دیده از دیدار
شوق وزن در خلد برین یار و قرین گشتند و عمری در کشور اصل همسر وصل بودند، تا مگر فتنة شیطان عیان شد، یا حکمت بی چون چنان بود که خوردن گندم بهانه گردد و جانب غبرا روانه گردند.
جفت از شوی طاق شد و عشق از حسن در فراق ماند، سال ها بی کس و فرد با محنت و درد بسر بردند تا مژدة رحمت از حضرت عزت در رسید و دولت ایام وصل باز آمد؛ حضرت بوالبشر را دیگر باره بر چهره جفت نظاره افتاد، دایم دل در بند وصال داشت و دیده در آئینه جمال؛ تا طلعت منیر حوا را مطلع کلمات و اسماء دید بالهام الهی دریافت که نحل وجودش بارور است و شاخ امکان را نوبت برگ و بر. طبع رادش از مژدة وجود فرزند بغایت خرسند گشت و تازه نهالان را با یکدیگر پیوند میداد تا نسل پاکش در ملک خاک منتشر گشت و مظاهر حسن در ممالک انس منشعب گردید ولیکن غالب مظاهر را قالب ظاهر از عرض جمال حسن قاصر بود.
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی تلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را
درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کردست گوئی خاک آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گوئی یکنفس دم را
فلک می آورد ما را برون از کوره محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را
بنرمی چاره داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را
علاج دیده بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید روئی چشم بی نم را
نبینی پایه پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را
بغیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
علاج عاشق دلگیر سیر بستان نیست
بچشم تنگدلان غنچه کم ز پیکان نیست
ز استخوان شهیدان اگر نخیزد دود
دلیل راهروان کس درین بیابان نیست
زبهر تن زرهی نیست به زنقش حصیر
برای سر سپری بهتر از گریبان نیست
حدیث تلخ از آن لب برون نمی آید
که شور طوفان در طبع آب حیوان نیست
بدور حسن تو گل از نظر چنان افتاد
که چشم رخنه دیوار بر گلستان نیست
ز راه پرخطر عشق زین عجب دارم
که سیل ریگ روانش بفکر طوفان نیست
مرا ز صحبت مینای باده شد روشن
که راز هر که تنک ظرف گشت پنهان نیست
زباد دامن، بر هم خورد محبتشان
میان شعله و شمع اتحاد چندان نیست
یکیست خانه زنجیر و خانه دنیا
درین دو خانه فراغت نصیب مهمان نیست
چگونه پای بدامان عافیت پیچی
کلیم آبله ها گر فراخ دامان نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
پای بی کفش از سری کاید بسامان بهترست
زخم مرهم گیر از چاک گریبان بهترست
از جهان بی بهره را نبود شمار عمر خضر
روز کوتاه از برای روزه داران بهترست
آب با خود دارد این جاروب در راه وفا
آستان دوست را رفتن بمژگان بهترست
دارم از خضر این وصیت را که در راه طلب
جای مژگان دیده را خار مغیلان بهترست
بر سیه بختان بود داغ وفا زیبنده تر
شب چو تاریکست از بهر چراغان بهترست
سخت بیدردیست بار خاطر بلبل شدن
سیر گل از رخنه دیوار بستان بهترست
گر درین میخانه از بیداد دوران چون قدح
دل ز خون لبریز باشد چهره خندان بهترست
با توان دلخوش باین بودن که در خاکست گنج
خانه ویران بر سر اسباب و سامان بهترست
نیست جز ترک تکلف زینت روشندلان
گر لباس اطلس است آئینه عریان بهترست
از حیات جاودان خضر نزد اهل دل
تشنه مردن در کنار آبحیوان بهترست
هر کجا نسبت فزونتر ربط چسبانتر کلیم
دل که آشفتست در زلف پریشان بهترست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
عاقل سپر زخم زبان گوش گران یافت
گر عقل بود این سپر از پنبه توان یافت
شیطان چه تمتع برد از اهل تجرد
رهزن چه درین بادیه از ریگ روان یافت
دنیاطلب، از موی میانان نشد آگاه
بس دیده که او حسن کمر در همیان یافت
ما را هدف ناوک بیداد نوشتند
آنروز که ابروی بتان شکل کمان یافت
نازم بخرابات که از هر در خانه
آبی که سیاهی برد از بخت توان یافت
از فقر و فنا می برد آلوده دنیا
فیضی که شکم بنده ز ماه رمضان یافت
سرگشته کلیم از پی آنم که درین راه
هر کس بطریق دگر از دوست نشان یافت