عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۴
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۷
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۳ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۶ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۸ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱۴ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٩ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١٧ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١٨ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢۴ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣۴ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٨ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴٢ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵۵ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶۶ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٨ - ایضاً
أخلائی أنبئکم جمیعا
بان الله فعال لماشا
چو خواهد گشت واقع امر محتوم
چه در غربت چه در مأی و منشا
مکن شادی گرت گیتی بکامست
مخور غم گر بود کارت تراشا
چو گردانست گردون از میانه
کناری گیر و خوش میکن تماشا
مکن جز اهل معنی را تواضع
که خوش گفت انکه کرد این بیت انشا
و لست یواضع الا الیکم
و اما غیر کم کلا و حاشا
بان الله فعال لماشا
چو خواهد گشت واقع امر محتوم
چه در غربت چه در مأی و منشا
مکن شادی گرت گیتی بکامست
مخور غم گر بود کارت تراشا
چو گردانست گردون از میانه
کناری گیر و خوش میکن تماشا
مکن جز اهل معنی را تواضع
که خوش گفت انکه کرد این بیت انشا
و لست یواضع الا الیکم
و اما غیر کم کلا و حاشا
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲ - لغز باسم آب
آن جرم پاک چیست چو ارواح انبیا
چون روح بالطافت و چون عقل باصفا
از باد همچو جوشن و از آفتاب تیغ
از شبه همچو آینه وز لطف چون هوا
نازک دلی لطیف که از جنبش نسیم
رویش پر از شکن شود و چشم پر قذا
خالی ز نقش و رسم چو صوفی کبود پوش
فارغ زرنک و بوی چو پیران پارسا
گاهیچو سیم و گاه چو سیماب و گاه یشم
گاهی بلور ساده و گه در پر بها
گه یار نفس ناطقه از راه تربیت
گه جان نفس نامیه در نشوو در نما
هم مغز افرینش و هم مایه حیات
هم دایه شجرها هم مادر گیا
گه خوار و گه عزیز و گهی پست و گه بلند
گه تیره گاه صافی و گه درد و گه دوا
گردنده مطیع و خروشنده خموش
مردافکنی ضعیف وسبک قیمتی روا
ازعذب وازخوشی می و شکر نمایدت
وز تلخ و شور گوهر و عنبر دهد ترا
از قدر همچو مهرو ز قدرت چو آسمان
از رنک چون زمرد و از شکل اژدها
گاه از میان کوه گشاید همی کمر
گاهی عنان بسوی گلستان کند رها
گاهی زندبهر نفسی چنین بروی در
گاهی کند زدست خسی پیرهن قبا
خوشخوارتر زنعمت وشیرین تر ازامید
سازنده تر زدولت وروشن تراز ذکا
باچشم عاشقان و رخ دلبران قرین
وزچشم سلفگان ورخ مفلسان جدا
نقاش نیست ازچه نگاردهمی صور
حمال نیست بارگران میکشد چرا
همخانه نزد او نرسد جزبجوش و جنک
بیگانه اندر او نشود جز بآشنا
چشمش چو چشم مردم آزاده درفشان
زاسیب دور چرخ ولی چرخ آسیا
که همعنان باد صبا گشته در سفر
که در رکاب خاک زمین گشته مبتلا
راز دلش ز صفحه رویش بود پدید
هکچون زروی عاشق دلداده در هوا
گه در شمر زباد بزنجیر کرده پای
گاهی عنان او شده از دست او رها
خواننده نی و دارد پیوسته در کنار
گاهی سفینه گه ورقی چند بی نوا
گاهی غریب را بنماید طریق سیر
گاهی طیب را بنماید دلیل داء
چون حکم ایزدی سبب صحت و سقم
چون دور آسمان سبب شدت ورخا
پیوسته در حمایت او لشکر بلاد
همواره در رعایت او اهل روستا
مقصود جستجوی سکندر بشرق و غرب
مطلوب آرزوی شهیدان کربلا
گاهی دهد بتیع زبان رونق سخن
گاهی زبان تیغ بدو یابد انجلا
صافی دلست لیک شود چون منافقان
همرنک آنکه باشد با آنش التقا
دودی ازو بر آید وانگه شود عرق
هرگه که آفتاب فلک رفت در خبا
فرعون گشته ازدم او باطل الوجود
مانده ز شربت او دایم البقا
سنگین دلست مادر او ز ینسبب بود
سنگین دلی چو مادر خود گشته در نما
گاهی چو جبرییل بخاک آمده ز ابر
گاهی چو مصطفی زمین رفته برسما
گازر شده بگاه وجود مکونات
معبر شده بگاه کرامات اولیا
گاهی گداخته تنش از تیغ آفتاب
گاهی شکافته دلش از ضربت عصا
زو سر فراز گشته همه چیز در جهان
واوسر بشیب چون عدوی صدر مقتدا
مفتی شرع و خواجه عالم قوام دین
آن آفتاب دانش و آن عالم ذکا
بحر علوم و کوه و وقار و سپهر مجد
کان سخا و گنج کرم معدن حیا
بالفظ او چه فخر کند بحر از صدف
با دست او چه لاف زند ابر در سخا
علمش بجز بوقت مسائل نگفته لم
جودش بجز بلفظ شهادت نگفته لا
بر سائلان سخای کفش کرده زرفشان
با زایران صریر درش گفته مرحبا
لطفش بر آن نسق که سحر بگذرد نسیم
خلقش بدان صفت که بگل بروزد صبا
مسندازو منور چون ماه از آفتاب
منبر ازو مزین چون شمس ازضیا
احکام او دلائل تأیید ایزدی
الفاظ اوبقیت اعجاز مصطفا
برداست آفتاب زرای وی ارتفاع
کرداست روزگار بصد روی التجا
فرمان مطلقش شده هم پهلوی قدر
حکم روان او شده هم زانوی قضا
گر نیستی برای کف در فشان او
دریا گهر چه دارد و خورشید کیمیا
ای دام جهل را سخن عذب تو نجات
وی درد فقر را کف دربار تو شفا
با چرخ هم عنانی و با بخت هم رکاب
با عقل همنشینی و باغیب آشنا
هم از زبان کلک تو هر مشکلیست حل
هم از بنان راد تو هر حاجتی روا
از شرم گوهر تو ستاره است ناتوان
از قرص آفتاب از آن شد در احتما
ای ضدر صدر زاده وای خواجه جهان
ای معدن مکارم وای مرکز وفا
گردون که بنده تو بود آب من بریخت
من هم ز بندگانم از او باز خر مرا
خونشد دلم زبسکه ز گردونستم کشید
جانم بشد ز بسکه ز هر دون برم جفا
در عهد چون توئی چو منی مانده ممتحن
دائم نداری از کرم خویشتن روا
در حضرت تو لاف نیارم زدن ولیک
از روی شاعری ننمایم بکس قفا
هر چند شاعری بگدائی فتاده است
من شاعرم بنام ولی نیستم گدا
از نظم من تقاضا هرگز نخوانده کس
وز شعر نشان ندهد هیچکس هجا
چونانکه من برم بمعانی بکر راه
هرگز نبرده راه سوی آشیان قطا
انصاف من بده که همی خواهم از تو داد
زیرا که بر سخن توئی امروز پادشاه
اینگفته به بنزد تو با آنکه گفته اند
ای جوهر لطیف چه چیزی تو حبذا
هر دو قصیده است ولیک این مثال آن؟
هر دو ستاره است سهیل آنگه و سها؟
گر چه برنک هر دو یکی هست پیش چشم
خاصیت زمرد ناید ز گندنا
معنی ربوده ایم ولیکن تفاوتست
آهن ربا عزیز تر آخر ز کهربا
از من بر ندا گر چه بزرگند خوردها
آری ز خویشتن نبود کوه را صدا
هر چند منبع است خراسان وشاعران
پیوسته کرده اند بدان قوم اقتدا
اینجا سخن لطیف تر آیداز آنکه مشک
خوشدم تر است اینجا از تبت و خطا
هر چند خواجگان خراسان بیک مدیح
دادند بدره شان صلت وزرشان عطا
آن از پی صیانت عرض است و نام نیک
نزبهر فضل مادح و نز جودت ثنا
در دیده میکشد همه کس تو تیاولیک
از عز دیده باشد نز فضل توتیا
گویند گژ زبانم کج باش گو زبان
چون هست در معانی و لفظ استوا
طرف کلاه خوبان خود کژ نگوتر است
ابروی و زلف دلبر کژ بهتر و دوتا
نه ماه را ز قوت شمس است اعوجاج؟
نه شاخ را ز حمل ثما ر است انحنا؟
تو حاکم جهانی اگر دعویی کنم
نزد تو ا ین قصیده مرا بس بود گوا
کرد این عروس طبع مرا خطبه خاطبی
کز روی کفو گفتم باشد بدو سزا
مشاطه خرد چو بر او کرد جلوه
وزروی خوب معنی برداشتش غطا
خود جود بود عنین هنگام مکرمت
وانگه نه فرض داد و نه کابینش کردادا
چو نرفت چار فصل درین باب بعد ازان
فسخ نکاح فرمود استاد شعر ما
واینک بنات فکرم مانده هنوز بکر
از کس نهفته نیست حدیثی است برملا
مقصود از ین حدیث همین بود تا شود
معلوم هر کسی که چگونه است ماجرا
من جوهر ار نبردم نزدیک جوهری
خوردم کنون ز دست ملامت بسی قفا
پذیرفتم از خدای که نارم دگر بنظم
بیتی مدیح کس بجز کس از مدحت شما
تا دست انتها نکشد دامن ابد
تا از ازل نشان نتوان دادن ابتدا
پاینده باد همچو ازل جاه و حشمتت
عمرت چو مدت ابد ایمن ز انتها
محروس باد جاه تو از نکبت زوال
معصوم باد جان تو از آفت فنا
حال ولی و حال عدویت بخیر و شر
چونانکه رای عالی تو کرده اقتضا
چون روح بالطافت و چون عقل باصفا
از باد همچو جوشن و از آفتاب تیغ
از شبه همچو آینه وز لطف چون هوا
نازک دلی لطیف که از جنبش نسیم
رویش پر از شکن شود و چشم پر قذا
خالی ز نقش و رسم چو صوفی کبود پوش
فارغ زرنک و بوی چو پیران پارسا
گاهیچو سیم و گاه چو سیماب و گاه یشم
گاهی بلور ساده و گه در پر بها
گه یار نفس ناطقه از راه تربیت
گه جان نفس نامیه در نشوو در نما
هم مغز افرینش و هم مایه حیات
هم دایه شجرها هم مادر گیا
گه خوار و گه عزیز و گهی پست و گه بلند
گه تیره گاه صافی و گه درد و گه دوا
گردنده مطیع و خروشنده خموش
مردافکنی ضعیف وسبک قیمتی روا
ازعذب وازخوشی می و شکر نمایدت
وز تلخ و شور گوهر و عنبر دهد ترا
از قدر همچو مهرو ز قدرت چو آسمان
از رنک چون زمرد و از شکل اژدها
گاه از میان کوه گشاید همی کمر
گاهی عنان بسوی گلستان کند رها
گاهی زندبهر نفسی چنین بروی در
گاهی کند زدست خسی پیرهن قبا
خوشخوارتر زنعمت وشیرین تر ازامید
سازنده تر زدولت وروشن تراز ذکا
باچشم عاشقان و رخ دلبران قرین
وزچشم سلفگان ورخ مفلسان جدا
نقاش نیست ازچه نگاردهمی صور
حمال نیست بارگران میکشد چرا
همخانه نزد او نرسد جزبجوش و جنک
بیگانه اندر او نشود جز بآشنا
چشمش چو چشم مردم آزاده درفشان
زاسیب دور چرخ ولی چرخ آسیا
که همعنان باد صبا گشته در سفر
که در رکاب خاک زمین گشته مبتلا
راز دلش ز صفحه رویش بود پدید
هکچون زروی عاشق دلداده در هوا
گه در شمر زباد بزنجیر کرده پای
گاهی عنان او شده از دست او رها
خواننده نی و دارد پیوسته در کنار
گاهی سفینه گه ورقی چند بی نوا
گاهی غریب را بنماید طریق سیر
گاهی طیب را بنماید دلیل داء
چون حکم ایزدی سبب صحت و سقم
چون دور آسمان سبب شدت ورخا
پیوسته در حمایت او لشکر بلاد
همواره در رعایت او اهل روستا
مقصود جستجوی سکندر بشرق و غرب
مطلوب آرزوی شهیدان کربلا
گاهی دهد بتیع زبان رونق سخن
گاهی زبان تیغ بدو یابد انجلا
صافی دلست لیک شود چون منافقان
همرنک آنکه باشد با آنش التقا
دودی ازو بر آید وانگه شود عرق
هرگه که آفتاب فلک رفت در خبا
فرعون گشته ازدم او باطل الوجود
مانده ز شربت او دایم البقا
سنگین دلست مادر او ز ینسبب بود
سنگین دلی چو مادر خود گشته در نما
گاهی چو جبرییل بخاک آمده ز ابر
گاهی چو مصطفی زمین رفته برسما
گازر شده بگاه وجود مکونات
معبر شده بگاه کرامات اولیا
گاهی گداخته تنش از تیغ آفتاب
گاهی شکافته دلش از ضربت عصا
زو سر فراز گشته همه چیز در جهان
واوسر بشیب چون عدوی صدر مقتدا
مفتی شرع و خواجه عالم قوام دین
آن آفتاب دانش و آن عالم ذکا
بحر علوم و کوه و وقار و سپهر مجد
کان سخا و گنج کرم معدن حیا
بالفظ او چه فخر کند بحر از صدف
با دست او چه لاف زند ابر در سخا
علمش بجز بوقت مسائل نگفته لم
جودش بجز بلفظ شهادت نگفته لا
بر سائلان سخای کفش کرده زرفشان
با زایران صریر درش گفته مرحبا
لطفش بر آن نسق که سحر بگذرد نسیم
خلقش بدان صفت که بگل بروزد صبا
مسندازو منور چون ماه از آفتاب
منبر ازو مزین چون شمس ازضیا
احکام او دلائل تأیید ایزدی
الفاظ اوبقیت اعجاز مصطفا
برداست آفتاب زرای وی ارتفاع
کرداست روزگار بصد روی التجا
فرمان مطلقش شده هم پهلوی قدر
حکم روان او شده هم زانوی قضا
گر نیستی برای کف در فشان او
دریا گهر چه دارد و خورشید کیمیا
ای دام جهل را سخن عذب تو نجات
وی درد فقر را کف دربار تو شفا
با چرخ هم عنانی و با بخت هم رکاب
با عقل همنشینی و باغیب آشنا
هم از زبان کلک تو هر مشکلیست حل
هم از بنان راد تو هر حاجتی روا
از شرم گوهر تو ستاره است ناتوان
از قرص آفتاب از آن شد در احتما
ای ضدر صدر زاده وای خواجه جهان
ای معدن مکارم وای مرکز وفا
گردون که بنده تو بود آب من بریخت
من هم ز بندگانم از او باز خر مرا
خونشد دلم زبسکه ز گردونستم کشید
جانم بشد ز بسکه ز هر دون برم جفا
در عهد چون توئی چو منی مانده ممتحن
دائم نداری از کرم خویشتن روا
در حضرت تو لاف نیارم زدن ولیک
از روی شاعری ننمایم بکس قفا
هر چند شاعری بگدائی فتاده است
من شاعرم بنام ولی نیستم گدا
از نظم من تقاضا هرگز نخوانده کس
وز شعر نشان ندهد هیچکس هجا
چونانکه من برم بمعانی بکر راه
هرگز نبرده راه سوی آشیان قطا
انصاف من بده که همی خواهم از تو داد
زیرا که بر سخن توئی امروز پادشاه
اینگفته به بنزد تو با آنکه گفته اند
ای جوهر لطیف چه چیزی تو حبذا
هر دو قصیده است ولیک این مثال آن؟
هر دو ستاره است سهیل آنگه و سها؟
گر چه برنک هر دو یکی هست پیش چشم
خاصیت زمرد ناید ز گندنا
معنی ربوده ایم ولیکن تفاوتست
آهن ربا عزیز تر آخر ز کهربا
از من بر ندا گر چه بزرگند خوردها
آری ز خویشتن نبود کوه را صدا
هر چند منبع است خراسان وشاعران
پیوسته کرده اند بدان قوم اقتدا
اینجا سخن لطیف تر آیداز آنکه مشک
خوشدم تر است اینجا از تبت و خطا
هر چند خواجگان خراسان بیک مدیح
دادند بدره شان صلت وزرشان عطا
آن از پی صیانت عرض است و نام نیک
نزبهر فضل مادح و نز جودت ثنا
در دیده میکشد همه کس تو تیاولیک
از عز دیده باشد نز فضل توتیا
گویند گژ زبانم کج باش گو زبان
چون هست در معانی و لفظ استوا
طرف کلاه خوبان خود کژ نگوتر است
ابروی و زلف دلبر کژ بهتر و دوتا
نه ماه را ز قوت شمس است اعوجاج؟
نه شاخ را ز حمل ثما ر است انحنا؟
تو حاکم جهانی اگر دعویی کنم
نزد تو ا ین قصیده مرا بس بود گوا
کرد این عروس طبع مرا خطبه خاطبی
کز روی کفو گفتم باشد بدو سزا
مشاطه خرد چو بر او کرد جلوه
وزروی خوب معنی برداشتش غطا
خود جود بود عنین هنگام مکرمت
وانگه نه فرض داد و نه کابینش کردادا
چو نرفت چار فصل درین باب بعد ازان
فسخ نکاح فرمود استاد شعر ما
واینک بنات فکرم مانده هنوز بکر
از کس نهفته نیست حدیثی است برملا
مقصود از ین حدیث همین بود تا شود
معلوم هر کسی که چگونه است ماجرا
من جوهر ار نبردم نزدیک جوهری
خوردم کنون ز دست ملامت بسی قفا
پذیرفتم از خدای که نارم دگر بنظم
بیتی مدیح کس بجز کس از مدحت شما
تا دست انتها نکشد دامن ابد
تا از ازل نشان نتوان دادن ابتدا
پاینده باد همچو ازل جاه و حشمتت
عمرت چو مدت ابد ایمن ز انتها
محروس باد جاه تو از نکبت زوال
معصوم باد جان تو از آفت فنا
حال ولی و حال عدویت بخیر و شر
چونانکه رای عالی تو کرده اقتضا
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴ - شکایت از روزگار
دگر باره چه صنعت کرد باما
سپهر سر کش فرتوت رعنا
بیک بازی سوی تحت الثری برد
برونق رفته کاری چون ثریا
چو گفتم کاستقامت یافت کارم
زگردون شد چو گردون زیر وبالا
جوانمردی غم ما خواست خوردن
لگد بر کار زد این پیر رسوا
دریغا آنچنان آزاد مردی
که گردونش نخواهد دید همتا
چو کشتی امید آمد بساحل
بدو وا خورد ناگه موج دریا
فلک بااهل معنی خود بکین است
نه بر من میرود این ظلم تنها
دل ریشم از او مرهم طلب کرد
مر او داغی نهادش بی محابا
مگر کار دل از مرهم گذشتست
بداغیش میکند اکنون مداوا
ندانم چرخ را با چه کینست
مگر با زهره بگرفته است مارا
بغارت برد عمرم نحس کیوان
هم از ادبار این هندوی لا لا
مکن ای چرخ با ما هم نظر کن
که هرکس از تو در کاریست الا
اگر بر جاهلان وقفست خیرت
نیم من هم بدین حد نیز دانا
مرا دی بر گذشت از عمر و امروز
ز دی بدتر گذشت ای وای فردا
سرمن چون سر چرخست گردان
دل من دل مهرست دروا
نه اندر رسم این ایام انصاف
نه اندر طبع این مردم مواسا
چنان سیرم زجان کز غصه هر روز
کنم صدره گذر بر مرگ عمدا
مرا گویی چرا صابر نباشی
که بر عمر اعتمادی نیست زیرا
تو از من عمر یکروزه ضمان کن
که من سالی بوم آنگه شکیبا
قبای عمر چون بر تن بدرد
نشاید کردنش دیگر مطرا
منم در کام این ایام شکر
چرا بر من کند بیهوده صفرا
چرا از بهر دانش رنج بردیم
چرا بیهوده می پختم سودا
قلم را با قلم زن خاک بر سر
چرا نه چنک زن بودم دریغا
چو موی رو بهست و ناف آهو
وبال عمر ما این دانش ما
هنر عیبست و فضل آفت چه تدبیر
که با کفرست این هردو مساوا
نه حکمت رست و نه یونان حکمت
نه شد بر طور سینا پور سینا
چه نقص از جهل چون از جهل باشد
دل آسوده و عیش منها
چه سود از فضل چون از فضل دارم
همه اسباب نا کامی مهیا
سگان را حشمت و مارا تحسر
خران را دولت و ما را تمنا
وجاهت در دروغست و تقدم
برای العین میبین آشکارا
که از بهر دروغی صبح کاذب
ز پیش صبح صادق گشت پیدا
دو روئی کن که تا جاهی بیابی
نبینی اوج خورشید است جوزا
بدی کن تا توانی و ددی کن
که تا از تو بترسد پیر و برنا
همیشه همچو کژدم جان گزا باش
که تا باشد چو مارت جامه دیبا
تما شا کن در این چرخ مشعبد
که هستش مهره زرین حله مینا
ولی جان خواهد از تو وقت بازی
که اینجا رایگان نبود تماشا
فلک چون دست یابد در خلد نیش
تو خواهی جنک خواهی مدارا
تو از من ایدل این یک پند بشنو
اگر هستی بکار خویش بینا
چو گردون سفله پرور گشت و خس طبع
خس و سفله توانی بود؟ حاشا
برو ملک قناعت جوی از یراک
در آن عالم نبینی فقر اصلا
تو گردر کوی حکمت خانه سازی
نباشد با جهانت هیچ پروا
ترا چون هیچ حقی بر قضا نیست
نه زشتست از قضا کردن تقاضا؟
ز درویشی ده آب کشت حکمت
ز خاموشی حیات جان گویا
مکن بر چرخ نیک و بد حوالت
که این از هیچ عاقل نیست زیبا
فلک سر گشته و بی اختیار است
چرا با او همی گیری محاکا
فلک را بر خلاف حکم تقدیر
بسعد و نحس گشتن نیست یا را
نه فعل چرخ و سعی انجم است این
که هست این کار دانای توانا
سپهر سر کش فرتوت رعنا
بیک بازی سوی تحت الثری برد
برونق رفته کاری چون ثریا
چو گفتم کاستقامت یافت کارم
زگردون شد چو گردون زیر وبالا
جوانمردی غم ما خواست خوردن
لگد بر کار زد این پیر رسوا
دریغا آنچنان آزاد مردی
که گردونش نخواهد دید همتا
چو کشتی امید آمد بساحل
بدو وا خورد ناگه موج دریا
فلک بااهل معنی خود بکین است
نه بر من میرود این ظلم تنها
دل ریشم از او مرهم طلب کرد
مر او داغی نهادش بی محابا
مگر کار دل از مرهم گذشتست
بداغیش میکند اکنون مداوا
ندانم چرخ را با چه کینست
مگر با زهره بگرفته است مارا
بغارت برد عمرم نحس کیوان
هم از ادبار این هندوی لا لا
مکن ای چرخ با ما هم نظر کن
که هرکس از تو در کاریست الا
اگر بر جاهلان وقفست خیرت
نیم من هم بدین حد نیز دانا
مرا دی بر گذشت از عمر و امروز
ز دی بدتر گذشت ای وای فردا
سرمن چون سر چرخست گردان
دل من دل مهرست دروا
نه اندر رسم این ایام انصاف
نه اندر طبع این مردم مواسا
چنان سیرم زجان کز غصه هر روز
کنم صدره گذر بر مرگ عمدا
مرا گویی چرا صابر نباشی
که بر عمر اعتمادی نیست زیرا
تو از من عمر یکروزه ضمان کن
که من سالی بوم آنگه شکیبا
قبای عمر چون بر تن بدرد
نشاید کردنش دیگر مطرا
منم در کام این ایام شکر
چرا بر من کند بیهوده صفرا
چرا از بهر دانش رنج بردیم
چرا بیهوده می پختم سودا
قلم را با قلم زن خاک بر سر
چرا نه چنک زن بودم دریغا
چو موی رو بهست و ناف آهو
وبال عمر ما این دانش ما
هنر عیبست و فضل آفت چه تدبیر
که با کفرست این هردو مساوا
نه حکمت رست و نه یونان حکمت
نه شد بر طور سینا پور سینا
چه نقص از جهل چون از جهل باشد
دل آسوده و عیش منها
چه سود از فضل چون از فضل دارم
همه اسباب نا کامی مهیا
سگان را حشمت و مارا تحسر
خران را دولت و ما را تمنا
وجاهت در دروغست و تقدم
برای العین میبین آشکارا
که از بهر دروغی صبح کاذب
ز پیش صبح صادق گشت پیدا
دو روئی کن که تا جاهی بیابی
نبینی اوج خورشید است جوزا
بدی کن تا توانی و ددی کن
که تا از تو بترسد پیر و برنا
همیشه همچو کژدم جان گزا باش
که تا باشد چو مارت جامه دیبا
تما شا کن در این چرخ مشعبد
که هستش مهره زرین حله مینا
ولی جان خواهد از تو وقت بازی
که اینجا رایگان نبود تماشا
فلک چون دست یابد در خلد نیش
تو خواهی جنک خواهی مدارا
تو از من ایدل این یک پند بشنو
اگر هستی بکار خویش بینا
چو گردون سفله پرور گشت و خس طبع
خس و سفله توانی بود؟ حاشا
برو ملک قناعت جوی از یراک
در آن عالم نبینی فقر اصلا
تو گردر کوی حکمت خانه سازی
نباشد با جهانت هیچ پروا
ترا چون هیچ حقی بر قضا نیست
نه زشتست از قضا کردن تقاضا؟
ز درویشی ده آب کشت حکمت
ز خاموشی حیات جان گویا
مکن بر چرخ نیک و بد حوالت
که این از هیچ عاقل نیست زیبا
فلک سر گشته و بی اختیار است
چرا با او همی گیری محاکا
فلک را بر خلاف حکم تقدیر
بسعد و نحس گشتن نیست یا را
نه فعل چرخ و سعی انجم است این
که هست این کار دانای توانا