عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - چیستان بنام شمشیر و تخلص بمدح ملک عز الدین
چیست آن آخته آینه گون
نه صدف لیک بگوهر مشحون
بوده در تنگ یکی سنک نهان
مانده در حبس یکی جنس نگون
تندیش را اثر خاطر تیز
نرمیش را صفت طبع زبون
آتشی گشته مرکب با آب
لاجوردی که بلولو مقرون
روشن و پاک چو دست موسی
بزر و سیم چو گنج قارون
نقشها یافته بی خامه و رنگ
همه درهم شده چون بوقلمون
در نظر گوهر و رنگش بمثل
چون ستاره است بر اوج گردون
چون سیاوش و خلیل از پاکی
سرخ روی آمده زاتش بیرون
روی پر اشک و دلش پر آتش
همچو اندر غم لیلی مجنون
آتشی بوالعجب آمد گهرش
که شود تیزیش از آب فزون
وین عجب تر که چو آبش دادی
تشنه تر باشد آنگاه بخون
پوست باز آورد آنگه که شود
بدل خصم چو اندیشه درون
برق کردار همی بدرفشد
زابر دستی که فزون از جیحون
فخر میران جهان عز الدین
که کهین چاکر او افریدون
هنرش را نتوانگفت که چند
خردش را نتوان گفت که چون
خدمتش را متحرک شده اند
ساکنان همه ربع مسکون
باد عزمست بوقت حرکت
کوه حزمست بهنگام سکون
چرخ چون خیمه جاهش آمد
فارغ آمد ز طناب و زستون
عاجز از خاطر او بطلیموس
قاصر از نکته او افلاطون
ای کرم بر دل پاکت عاشق
وی سخا بر کف رادت مفتون
همه کار تو چو طبع تو لطیف
همه لفظ تو چو شکلت موزون
فلک پیر بصد دور ندید
یک فنی همچو تو در کل فنون
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
مددی یافته از کن فیکون
پیش رایت فلک اعلی پست
نزد قدرت شرف گردون دون
خرج یکروزه تو نیست هر آنچ
کرد خورشید بعمری مدفون
طالع تست سپهر مسعود
طلعت تست همای میمون
تا بر اشجار بنالند طیور
تا از اشجار ببالند غصون
از فلک کام تو بادا موصول
با ابد عمر تو بادا مقرون
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - چیستان بنام شمشیر و مدح اسپهبد مازندران
دولت بیدار دوش کرد زعقل امتحان
گفت بگو چیست آن گوهر روشن روان
آتش همرنگ آب آلت ضرب الرقاب
آیت فصل الخطاب غایت سبق الرهان
نشتر عرق امل شعله برق اجل
دایه بیم و امید مایه سود و زیان
قاعده رسم دین قائمه عرش ملک
حامله عز و ذل فاصله جسم و جان
مشعله شبروان مشغله لاف زن
منطقه لشگری بدرقه کاروان
آهن مسمار ملک آینه روی مرگ
ناخن چنگال حرب ناصیه آسیب جان
بازوی مردان کین باروی میدان دین
زینت تخت و نگین زیور تاج کیان
لعبت هشیار دل ملت را پیشوا
هندوی بیدار خسب دولت را پاسبان
درز گشای زره رخنه گذار سپر
فتنه البرز کن آفت بر گستوان
هیبت و او همنشین نکبت و او همنفس
دولت و اوهمعنان نصرت و او توأمان
صبح ازو خنده برق ازو شعله
مرگ از و قطره قهر از و یک نشان
کفر ازو در نهیب ظلم ازودر حجیب
آفت ازو در گریز فتنه ازو درنهان
چهره اوسیم رنگ حله اوزرنگار
کسوت او آب گون قطره او بهرمان
گاه برهنه همی لرزد بر خود چوبید
گه کمر زر کند دایره گرد میان
نرم ولیکن درشت چون شکم اژدها
ساده و لیکن بنقش راست چو آب روان
در کف شه روز رزم برق بود در سحاب
در زره دشمنش صاعقه در پرنیان
عقل چو بشنید از و خنده بزد زیر لب
گفت بگویم که چیست خنجر شاه جهان
شاه فریدون نسب شیر سکندر لقب
سرور گردون نشین عادل سلطان نشان
خسرو گیتی گشای صفدر لشگر شکن
مهر درخشنده تیغ کوه ستاره سنان
تاج ملوک اردشیر اختر پیروز بخت
گوهر دریا نوال قلزم گردون توان
پادشه بحر و بر مردم چشم ملوک
واسطه عقد ملک عاقله خاندان
مهر سپهر وغا جان جهان سخا
روی ملوک زین پشت سپاه گران
حاتم اقلیم بخش آصف البرز حلم
حیدر خیبر گشای رستم گیتی ستان
آنکه بمنشور اوست مملکت آن و این
وانکه بتدبیر اوست سلطنت این و آن
آنکه گه بزم و رزم بهر ولی و عدو
دارد از کلک و تیغ رزق و اجل در بنان
آنکه بپیکان تیر چون بگشاید زشست
در دل سندان کند صورت پنج آشیان
زحمت آسیب او بر تن افراسیاب
هیبت شمشیر او در دل طمغاج خان
در خم چوگان اوست نقطه گوی زمین
بر خط فرمان اوست دایره آسمان
ابلق ایام را تا در امرش خرام
توسن افلاکرا در کف حکمش عنان
سهمش اگر دور باش در دل کوه افکند
کوه زبیم اوفتد زلزله در استخوان
عرصه ملکی که نیست در نظر عدل او
غول درو رهنماست گرگ در و سر شبان
دست و دلش ایخدا چند ببخشند چند
آن نه دلست و نه دست پس چه بود بحر و کان
ای دهش دست تو آیتی از فیض رزق
وی روش امر تو نسختی از کن فکان
بخت تو تکیه زده در حرم لایزال
قدر تو خیمه زده بر طرف لامکان
تازگی حلم تو مزمن طبع زمین
بارگی عزم تو مسرع سیر زمان
عاجز از انعام تو عالم شیب و فراز
قاصر از ادراک تو دست یقین و گمان
دهر نیارد دگر شبه تورزم آزمای
چرخ نبیند دگر مثل تو صاحبقران
دست طبیعت نزد شق دهانرا شکاف
تا که نشد رزق را دست تو اندر ضمان
از کفت آموخت بحر بخشش تالاجرم
از همه جا بیش ریخت آب بمازندران
گردون نزل ترا ماحضری ساختست
وجه جواز سنبله برگ که از کهکشان
عشق ثنایت مرا کرد امیر سخن
صیت سخایت مرا خواند برون زاصفهان
حرص همیگفت خیز راه سپرهین و هین
عقل همیگفت باش پرده مدرهان و هان
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
کس بسر آسمان بر نشد از نردبان
لطف ملک گر کند از تو قبول اینسخن
سازد از ان روح قدس مدح تو ورد زبان
آه که بازار شعر دید کسادی عظیم
جز بتو نتوان فروخت این سخنان گران
تخت بر اجرام نه رخت بر افلاک بر
لایق تخت تو نیست عرصه این خاکدان
گردن رایان ببند چون دردونان بقهر
کشور ترکان گشای چون زمی دیلمان
ملک سلیمان ستان سد سکندر گشای
تاج فریدون ربای باج ز قیصرستان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در نکوهش روزگار
بنگرید این چرخ و استیلای او
بنگرید این دهر و این ابنای او
محنت من از فلک همچون فلک
نیست بیدار مقطع و مبدای او
میدهد ملکی بکمتر جاهلی
هست با من جمله استقصای او
نیست بی صد غصه ازوی شربتی
نیست بی صد خار یک خرمای او
همچو ترکان تنگ چشم آمد فلک
زان بود بر جان من یغمای او
مرد در عالم نه و آبستنست
ای عجب شبهای محنت زای او
می نگردد جز بآب چشم من
این سپهر آسیا آسای او
باش تا از صرصر قهر فنا
بر سرآید دور جان فرسای او
باش تا سهم قیامت بگسلد
چنبر این طارم مینای او
باش تا از موج دریای عدم
آب گیرد مرکز غبرای او
باش تا آرام گیرد عاقبت
جنبش این گنبد خضرای او
تا ز نفخ صور آخر بشکفد
گنبد نیلوفر دروای او
تا شود پژمرده زاسیب قضا
صد هزاران نرگس شهلای او
تا فرود افتد ز تأثیر زوال
آفتاب آسمان پیمای او
هر کجا بینی هنرمندی که هست
گوش گردون پر گهر زانشای او
از میان موج خون آید برون
نکته های نغز جان افزای او
تیره تر از پار مر امسال وی
بدتر از امروز مر فردای او
وای آن کو در هنر سعیی ببرد
وای آن مسکین حقیقت وای او
فضل چون شیر است و خذلانش دهن
علم طاوس است و حرمان پای او
هر که دارد ده درم افزون ترک
بیست مولانا سزد مولای او
صبح کوته عمر ارزان شد که نمود
از گریبانش ید بیضای او
سرو بی بر بود ازان آزاد گشت
یافت خلعت جامه دیبای او
نیشکر زو با هزاران بند ماند
شکرش نشکست هم صفرای او
مشتری گر طیلسان دارد چه سود
هندوئی بنشسته بر بالای او
ور عطارد خامه دارد چه شد
زیر پای مطربی شد جای او
بلبل اینک مفرش از گل ساختست
ورچه صد لحن است در آوای او
پیشه صید ار بدان آموخت باز
تا شود دست شهان ملجای او
لاجرم باشد همیشه گرسنه
دوخته هم نرگس بینای او
طوطی از منطق اگر دم میزند
شد حصار آهنین مأوای او
شد خروس سرد مولع تر زبان
گشته تاج او هم از اعضای او
هر که او را هست معنی کمترک
بیش بینم لاف ما و مای او
ماکیان را از برای خایه
بنگر آن آشوب و آن غوغای او
وانگهی می بین صدف را گشته گنگ
پیش چندین لؤلؤ لالای او
رو بخر طبلی و بشکن این قلم
نه عطارد رست و نه جوزای او
هر که او زد چنگ در نی داشتن
باد پیماید همیشه نای او
صبح چون حق گفت خورشید اندرو
میکشد تیغ ارچه کرد احیای او
ابر کتمان کرده حق آفتاب
میکشد قوس قزح طغرای او
شد عروس طبع من پیر ایدریغ
نیست کس را در جهان پروای او
گر چه بودم پیش ازین از دور چرخ
همچنو سرگشته از ایذای او
چون شهاب الدین نظر بر من فکند
نام من بردن بود یارای او؟
آنکه در آیینه گردون ندید
جز ز عکس او کسی همتای او
آنکه طوطی خرد جوید همی
وجه قوت از نطق شکرخای او
مهر یک ذره است از آثار او
چرخ یک قطره است از دریای او
ساخت دولت از پی دفع گزند
خال عارض مهره زیبای او
ملک چون دریاست از روی صفت
ذات پاکش عنبر سارای او
هست همچون نافه صحرای جهان
اوست مشک خوش دم بویای او
در دل و دیده سویدا و سواد
نقطه از نسخت سیمای او
زانکه اندر دولت و دین مقتداست
شد مفوض ملک و دین بر رای او
در جهان هر جا که صاحب معنییست
شد مقیم درگه والای او
چرخرا یکروزه خرج جوداوست
حاصل من ذلک و منهای او
از لطافت روح را ماند همی
عقل دیوانه است در سودای او
ایمن آبادست و باشد تا ابد
از حوادث حضرت والای او
پیش آن دست و دل گوهر فشان
بحر و کان هر دو شده رسوای او
هست در جلوه بنات فکر من
نیست کابینش مگر اصغای او
جان فزاید زین سخن زیرا که هست
جزءهای روح در اجزای او
تا درین موسم بود حجاج را
قصد سوی کعبه و بطحای او
روزگار او سراسر عید باد
وندرو قربان شده اعدای او
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲ - آفتاب راد نیست
من عجب دارم همی از شاعران
تا چرا گویند راد است آفتاب
گرد صحرا سال و مه گردد همی
تا کجا در یابد او یک قطره آب
برخورد آن آب و آنگه میدهد
تشنگان را ریشخندی از سراب
باز بر خوانش بقرضه از نجوم
میستاند زر و سیم بی حساب
آب او زانگونه باشد خشک نم
نان او زین گونه باشد تنگیاب
با چنین وصفی که من کردم ازو
راد میخوانند او را از چه باب؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳ - لغز شمشیر
چیست آن آتش با گونه آب
سربسر پر در و لولوی خوشاب
گوهرش ریخته بر صفحه سر
همچو بر روی زمرد سیماب
از نمایش گهر و رنگش راست
همچو بر آب زلالست حباب
از چه این آب فنا را سبب است
چون حیات همه کس هست از آب
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱ - تواضع
بر چو من بنده گر قیامی کرد
آنکه مطلق جهان مستوفاست
من بدین مکرمت بزرگ شدم
وز بلندی قدر او بنکاست
نکته دیگرست اینجا خرد
که بدان نکته آن قیام رواست
من بقد حقیر یأجوجم
بمن از بهر آن جهان برخاست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - هنر و حرمان
هر که را از هنر نصیبی هست
دان که بر قدر آنش حرمانیست
وان کش از روزگار حظی هست
دان که در خورد آنش نقصانیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۷ - موی سپید
موی سپید چیست ندانی زبان مرگ
زیرا که هر که دید ز خود ناامید شد
دی از زبان حال همیگفت با دلم
چیزی که جان ز ترس چو از باد بید شد
گفتا که برگ مرگ بساز ارنخفته
تا چند گویمت که زبانم سفید شد
اوحدالدین توئی آنکس که ملوک
از تو جز لطف کفایت نکنند
آن تنجنج بسخنهات کنند
که در اخبار و حکایت نکنند
بلبلان وقت گل از شاخ درخت
جز ثنای تو روایت نکنند
نه ز تقصیرست ار حق ترا
دوستان تو رعایت نکنند
آری آن از عدم توفیق است
از سر عقل و درایت نکنند
دوستان را چو نخواهید آزرد
جرم تا کرده خیانت نکنند
ورچه صد جرم کنند از سر عفو
شکر گویند و شکایت نکنند
چون نباشد گنه از حد بیرون
گله بیرون ز نهایت نکنند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۸ - خرابی بن و خلل سقف
هر که را شد فراخ سفره زیر
دانکه بر چشم او پدید آید
اصل دیوار چون خراب شود
خلل از سقف خانه بنماید
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۵ - طالع
نه بکوشش درست روزی خلق
یا بجد و بجهد دادستند
از تکاپوی رزق نفزاید
ورچه هر کس دران فتادستند
مانده بی برگ و بار سرو و چنار
ور چه صد دست برگشادستند
باز نرگس فکنده سر در پیش
تاج زر بر سرش نهادستند
تا بدانی که طالعست همه
هر کسی را بدانچه دادستند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - آدمی و دنیا
آدمی زینجا نخواهد برد هیچ
گر سکندر گردد و قارون شود
در جهان دیدی که چون آمد نخست
همچنان کامد چنان بیرون شود
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۳ - این قطعه از دیگری است در مدح جمال الدین
شعر مخدوم من جمال الدین
که چو گل بردم سحر گه بود
آنکه از ضبط یک دقیقه آن
عقل و ادراک نیک گمره بود
لفظ و معنیش چونگل دوروی
خوش و نغز و تر و موجه بود
معنی روشنش ز خط سیاه
صورت یوسف از دل چه بود
یا شبی بد بروز آبستن
یا کلف گشته برقع مه بود
عقل و جان بود از متانت و لطف
کز همه عیبها منزه بود
معنی آن چو موی و زاندیشه
خاطر مستمع مرفه بود
چون بخادم رسید خدمت را
صد کمر بسته همچو خر گه بود
خواندم آنرا وزان فضای همه
پر ز احسنت و پر زخه خه بود
مر ثنایش بصد زبان گفتند
وانچه گفتند هر یکی ده بود
لیکن از دامن معانی آن
دست ادراک بنده کوته بود
کردم آنرا جواب والله اگر
جانم از نیم حرفش آگه بود
نو عروسی چو ماه در جلوه
لیک مشاطه وی اکمه بود
حال این گفته و روایت من
راست طوطی و قل هوالله بود
این نه مدحست حسب حالست این
تا نگوئی که مردک ابله بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۶ - غم خان و مان
تا کی غم خان و مان و فرزند
چند انده نان و جامه تا چند
چندانکه درین جهانی ای شیخ
بر خویش گری و بر جهان خند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۸ - کیفر مجیرالدین بیلقانی در هجای اصفهان
زاول که نفس ناطقه را از شعاع عقل
ایزد بلطف خویش و برحمت بیافرید
پستان خویش در دهن شاعران نهاد
تا هر کسی بقدر فصاحت همی مکید
وز بهر اینکه دیرتر آمد مجیردین
شیرش نمانده بود پس اندر دهانش...
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۴ - فضل خواجه
ترا فضل بر دیگری بیش ازین نیست
که تو میدهی چیز و او می ستاند
چوندهی و نستاند آن فضل برخاست
تو اوئی و او تو چه رجحان بماند؟
طمع چون بریده شد از خیر خواجه
زنش غر که خود را کم از خواجه داند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - صبر
دوستی گفت صبر کن زیراک
صبر کار تو خوب زود کند
آب رفته به جوی باز آرد
کارها به از آنچه بود کند
گفتم ار آب رفته باز آید
ماهی مرده را چه سود کند؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۷ - ذم زاد بوم
چند گوئی مرا که مذمومست
هر که او ذم زاد بوم کند
آنکه از اصفهان بود محروم
چون تواند که ذم روم کند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - بحث علمی
اختلاف اهل علم از روی دانش رحمتست
زانکه کفر از حجت ایشان شدست اندر گریغ
یک مثل گویم درین معنی که روشن گرددت
همچو نور از جرم خورشید و چو برق از روی تیغ
تیغکوه و تیغ خورشید آنقوی اینرو شنست
لاجرم خون لعل گردد در میان هر دو تیغ
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۰ - مرگ
آه ازین دور چرخ و گوش افلاک
آه ازین اختران کجرو نا پاک
عبرت ازین روزگار و چرخ نگیری
تا بسواری چه چا بکند و چه چالاک
ابلق ایام بر تو پی سپرد گرم
چون سرت آویخته هزار بفتراک
صبح چو کوتاه عمر آمد ازینروی
هر نفس از دست چرخ جامه کند چاک
از پی کم عمریست اینکه بدینحال
لاله جگر سوختست و نرگس غمناک
کس نبرد جان بدر ز گردش ایام
کس نبرد سر برون ز چنبر افلاک
مرگ بفرسایدت اگر چه بزرگی
زانکه از و هم نرست سید لولاک
می نکند مرگ قصد جان تو! زنهار
دست اجل کی رسد بجان تو! حاشاک
این فلک بی هنر نگر که شب و روز
روی زمین میکند ز اهل هنر پاک
گر شکم آدمی ز خاک شود سیر
چون نشود سیر زادمی شکم خاک
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۱ - راست گوئی
مرد باید که راستگو باشد
ور ببارد بلا بر او چوتگرگ
نام مردی بر او دروغ بود
کش نباشد براست گفتن برگ
راستی را تو اعتدالی دان
که از و شاخ خشک گیرد برگ
سخن راست گومترس که راست
نبرد روزی و نیارد مرگ