عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۶
گل گفت که من ظریف و شهر آرایم
از دست چرا فتاده اندر پایم
با او به جواب این قدر می گویم
خود بینان را من اینچنین برسایم
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۱۵
هر کاو زخری سبزک آید خورشش
بر مرگ مفاجا بود آخر کنشش
آن کس که همی می هلد و سبزه خورد
بر گردن من خون چنان کس بکشش
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۶۶
جا[ئ]ت سلیمان یوم العرض قبّرةٌ
اتت برجل جراد کان فی فیها
ترنّمت بلطیف القول اذ نطقت
انّ الهدایا علی مقدار مُهدیها
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۶۷
از جهل بود زیره به کرمان بردن
یا قطره به نزد آب عمّان بردن
لکن چو مروّت است فرمود خرد
پای ملخی نزد سلیمان بردن
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۷۰
گفتم چشمم گفت سرابی کم گیر
گفتم جگرم گفت کبابی کم گیر
گفتم که دلم گفت درین شهر شما
صد خانه خراب است خرابی کم گیر
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۲
نفس سره ام همّت گردون نکشد
رگ از تن من به جز فریدون نکشد
سالوس نمی کنم ولی گر بکنم
سالوس کنم که گاو گردون نکشد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۳
در کوزه نشست گل چو رخسارش دید
تا خون دلش در دل قاروره چکید
او نیز نشست از سر طنز و طرب
خون دل گل در رخ چون گل مالید
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۷
قصّاب چو گوشت از سر دست بداد
در پهلوی دل زد که خریدار افتاد
سالی به امید گرد ران بر در او
خوردم جگر و عاقبتم گردن داد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۸
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
اندر دهن و لب چو شکر گیرد
گر بار دگر به پهلوی کشته نهد
از بوی لبش زندگی از سر گیرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۳۱
قیصر که زمین به پای حشمت فرسود
قصرش به بلندی زفلک برتر بود
ای کیخسرو که جاش داری بنگر
کو قصر کجا قیصر گویی که نبود
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲۷
عیسی به فلک رسید خر خشم گرفت
داود زبور خواند کر خشم گرفت
از بیشه به بازار بیامد شیری
موشی به دکان پیله ور خشم گرفت
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۶
بر زمین آن درخت چیست که او
همنژاد سرمناره بود
برو برگش زمرّد و لعل است
مگر اصلش زسنگ خاره بود
بر سر او نشسته مرغی سبز
سبز مرغی که مار خواره بود
همه آن مار میخور[د] کاو را
در دهان ماه یا ستاره بود
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۱ - طلب نمودن پادشاه دختر را و انعام نمودن آن
طلب کرد آن بت کافر لقب را
به کوثر بار داد آن تشنه لب را
به فرمان شه آمد آتش آلود
چو سرکش شعله ای پیچیده دردود
خرامان شد چو گل بر تخت آتش
به دستی جان به دستی لخت آتش
قد چون شعله بر تعظیم خم داد
زمین سجده را فیض ارم داد
شه از لطفش به پای تخت بنشاند
جواهرهای لب بر فرقش افشاند
کشیدش از نوازش دست بر سر
سر او تخت و دست شاه افسر
تسلی دادش از مسکین نوازی
به شیرین بزمهای لعب و بازی
به فرزندی خود داد اختصاصش
به عصمتگاه خلوت کرد خاصش
به هر کشور خطاب را نیش داد
به ملک هند فرمان را نیش داد
هزارش اسب تازی داد و صد فیل
متاع خزو دیبا میل در میل
هزارش از کنیزان ختائی
دماغ آزاد خوی آشنایی
هزارش حقه از یاقوت و گوهر
هزارش نافه پر از مشک اذفر
ز هر جنسیش از مه تا به ماهی
کرامت کرد غیر از پادشاهی
و لیکن آن زن مردانه صولت
شکر لب طوطی پروانه همت
ز صد عالم تمنا بر تمنا
نمی شد جز به جان دادن تسلا
لبش جز گوهر آتش نمی سفت
به غیر از سوختن حرفی نمی گفت
چو عاجز شد شه از دلجوئی او
عنان بر تافت ز آتش خویی او
اجازت گونه ای دادش نه از دل
ز شادی برپرید آن نیم بسمل
هنوز از حرف رخصت لب تهی جام
که شوقش بود مرغ شعله آشام
لبش با شاه در افسانه گفتن
مژه سرگرم آتشخانه رفتن
به آخر آن سپهر دانش و داد
قرار چاره بر بیچارگی داد
اشارت کرد با پور جوان بخت
که ای چشم و چراغ افسر و تخت
ببر این شعله را تا کان آتش
بیفکن آتشی در جان آتش
به دلجوئیش چون شیر و شکر شو
چو خورشیدش به آتش راهبر شو
اگر نرمی پذیرد یاورش باش
وگر سوزد در آتش بر سرش باش
به خرمن عود و صندل بر فروزان
به رسم دخت رایانش بسوزان
گل بخت و بهارستان اقبال
مراد انس و جان شهزاده دانیال
چراغ دودمان شهریاری
فروغ جبههٔ امیدواری
به حکم شاه فرمان تماشا
روان شد همره آن ناشکیبا
جهانی کرده وقف از هر کناره
متاع جان به تاراج نظاره
شهش در هر نظر دادی پیامی
به هرگامی روا کردیش کامی
تمام ره برو افسانه می خواند
دلش می داد و رخش آهسته می راند
ولی او از دوعالم بیخبر بود
به جانش شوق آتش کارگر بود
به افسون، را دل نرمی نمی شد
هوس دل سرد آن گرمی نمی شد
به جان آمد زبس افسون پرستی
فغان برداشت از وسواس هستی
به شه گفتا مرا بد نام کردی
به افسون روز عیشم شام کردی
ز صبرم رنجه خواهد گشت یارم
بخواهد مرد آتش ز انتظارم
دلم سرگرم واشوقاه عشق است
بن هر مویم آتشگاه عشق است
من آن خاکستر آتش نهادم
که از بال و پرپروانه زادم
اگر صد ره شوم از سوختن پست
همان بازم به اصل خود رجوع است
به نزد عشق هر کو اهل عشق است
به آتش زنده رفتن سهل عشق است
به آخر چون شه از خجلت فروماند
گلاب یاس بر سوز دل افشاند
اجازت داد کاتش بر فروزند
در آتش هر دو را با هم بسوزند
خیالی بخارایی : مفردات
شمارهٔ ۱
گفتمش صد قدم توانی رفت
نفسی رفت و بی قدمتر گشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
عشق خونریز که شیر مست است
به دل از تیر تو در نی بست است
هر کجا راهزنی برخیزد
با تو چون دزد حنا همدست است
حذر از فتنه ی آن چشم سیاه!
تیغ دارد به کف و بدمست است
این چه بالاست، که در طرف چمن
سرو چون سبزه به پیشش پست است
جای زر در کف آزاده سلیم
چون زر داغ به پشت دست است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
نه همین از تو مرا گرد غم از سینه رود
از تماشای تو زنگ از دل آیینه رود
رشکم آید به گدایی که به دریوزه ی می
بر در میکده ها در شب آدینه رود
گر در آتش فکنم همنفسان، ممکن نیست
که مرا داغ می از خرقه ی پشمینه رود
طور از شعله ی دیدار تو همچون طفلان
پی آتش به در خانه ی آیینه رود
غیر را مصلحتی هست ز دیوان سلیم
دزد، کی بهر تماشا سوی گنجینه رود؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
جز خم می کو کسی تا چاره ی پیری کند
عقل افلاطون در اینجا سست تدبیری کند
عقل جاهل می کند دلگیری ام را بیشتر
کو جنون کاملی تا رفع دلگیری کند
باهنر کی می توان کار جهان از پیش برد
بهر اسکندر کجا آیینه شمشیری کند
چون کسی کو آشنایی بیند و در بر کشد
پیر کنعان، گرگ یوسف را بغل گیری کند
در پریشانی خطر دارند اهل دل سلیم
رهروان را دزد در تنگی عنانگیری کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
در قفس از هر نسیمی عیش گلشن می کنم
چشم یعقوبم، چراغ از باد روشن می کنم
تنگ می آید به چشم من فضای روزگار
بر جهان گویی نگاه از چشم سوزن می کنم
رفته از آشفتگی فکر لباس از خاطرم
اشک در چشمم چو آید، یاد دامن می کنم
بیستون را برگرفتن آن قدرها کار نیست
کوهکن زین کار اگر عاجز شود، من می کنم
از محبت دوست کردم دشمن خود را، که من
سنگ را از چرب نرمی موم روغن می کنم
گوهر و لعلی که شاهان زیب افسر کرده اند
گر بود در دست من، سنگ فلاخن می کنم
داغ عشق خوبرویانم، حذر از من سلیم
می گریزد راحت از جایی که مسکن می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
عاشقم، از ناله نتوانم زمانی تن زنم
گر کنند از ناله منعم، بر در شیون زنم
در ره این دوستان، صد خار در پایم شکست
نیست در دستم گلی تا بر سر دشمن زنم
داغ دست خود نمایم، داغ سازم لاله را
آستینی بشکنم، بر آتشی دامن زنم
تا بداند باغبان کز باغ او چون رفته ام
پنجه ی خونین خود را بر در گلشن زنم
جوهر روح از شراب کهنه ماند با صفا
تا نگیرد زنگ، این آیینه را روغن زنم
تیره بختان را رسد از روی دل تسکین سلیم
آب چون آیینه بر خاکستر گلخن زنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
صفای گلشن کشمیر را تماشا کن
درین چمن من دلگیر را تماشا کن
ز شوق گلشن ایران، به هند در قفسم
اجازتم ده و شبگیر را تماشا کن
به جرم یک نگه از آتش فراقم سوخت
قصاص عاشق و تقصیر را تماشا کن
فلک چو شعله گرفتار دود آه من است
کمند بنگر و نخجیر را تماشا کن
قد خمیده چه نقصان به طبع راست دهد
مبین به سوی کمان، تیر را تماشا کن
چو آب و آینه در دیر، ساده لوحانند
برو به صومعه، تزویر را تماشا کن
جنون رواج دگر یافت در زمانه ی ما
صفای کوچه ی زنجیر را تماشا کن
کمان ابروی او را کشیدن آسان نیست
خیال خامه ی تصویر را تماشا کن
بود دلیل شهادت، خیال وصل بتان
به خواب بنگر و تعبیر را تماشا کن
جهان به جنگ فکنده ست تاجداران را
خروس بازی این پیر را تماشا کن!
سلیم خواهی اگر سرنوشت ما دانی
سواد جوهر شمشیر را تماشا کن