عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۲
ای بخت مرا سوخته خرمن کردی
بی جرم دو پای من در آهن کردی
در جمله مرا به کام دشمن کردی
با سگ نکنند آنچه تو با من کردی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۳
در پیش گل وصال ما را بویی
وز پس همه ساله عیب ما را جویی
هر چند رخ وفای ما را شویی
کس نشنودا آنچه تو ما را گویی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۹
ای چرخ همه کار به پرگار زدی
گر مهر درش مگر به مسمار زدی
ای شب تو ردای خویش بر قار زدی
ای تیغ زدوده صبح زنگار زدی
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
دلم فریفتهٔ آن شمایل عربیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست
خیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیست
بکشت فتنهٔ چشمش مرا و می‌بینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیست
مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست
مخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیست
مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیست
کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیست
ز جام لم یزلی جرعه‌ای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیست
مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیست
برو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ما را به جای آب اگر از دیده خون رود
چون رفت جان هرآینه صبر و سکون رود
از گوشه ی جگر نرود داغ او مرا
آری ز سینه داغ جگرگوشه چون رود
سیماب آه من بکند چرخ را سیاه
گر آه من به گنبد سیمابگون رود
برکوه اگر نهند تحمل نیاورد
آنچه از غم تو بر دل زار و زبون رود
تریاک روزگار نباشد دوا رسان
انرا که زهر داغ تو اندر درون رود
چون دل به قوت ملکیّت برد شکیب
صبر از دریچه ی بشریّت برون رود
عقل جنون گرفته فروشد به کوی غم
ترسم که عقل درسرکارجنون رود
هردم زچشم من بچکد اشک لاله رنگ
درچشم کان خیال رخ لاله گون رود
کوروکبود چرخ که از جور روزگار
برمن هر آنچه می رود از چرخ دون رود
ابن حسام از در دولت پناه دوست
بر وعده ی پناهگه آخر برون رود
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
چه افتادت ای ترک خرگاه من
که بر من نمی تابی ای ماه من
بدین سر بلندی که در سرو تست
بدو کی رسد دست کوتاه من
ز وجهی که نیکوست روی تو خواست
دل رو شناس نکو خواه من
ره صومعه دوش دیدم به خواب
بیا مطرب امشب بزن راه من
چو آیینه گر نیستی سخت دل
اثر کردی اندر دلت آه من
به جز تو نخواهم من اندر دو کون
گواه سخن حسبی الله من
تویی هم حجاب تو ابن حسام
چرا بر نمی خیزی از راه من
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
در دست و دوا هست طبیب من کو؟
فریاد رس حال عجیب من کو؟
جودت به تمام مردم شهر رسید
انعام چو عام شد نصیب من کو؟
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و هفتم - سُئِلَ عِیْسی عَلَیْهِ یَا رُوْحَ اللهِّ اَیُّ شَیْیءِ اَعْظَمُ
سُئِلَ عِیْسی عَلَیْهِ یَا رُوْحَ اللهِّ اَیُّ شَیْیءِ اَعْظَمُ وَمَا اَصْعَبُ فِي الدُّنْیا وَالْآخِرَةِ قَالَ غَضَبُ اللهِّ قَالوا وَمَا یَنْجِی عَنْ ذلِکَ قَالَ اَنْ تَکْسِرَ غَضَبَکَ وَ تَکْظِمَ غَیْظَکَ طریق آن بود چون نفس خواهد که شکایت کند خلاف او کند و شکر گوید و مبالغه کند چندانی که در اندرون خود محبّت او حاصل کند زیرا شکر گفتن به دروغ از خدا محبت جستن است، چنين مي فرمايد مولاناي بزرگ قدس الله سرهّ كه اَلشِّکَایَةُ عَنِ الْمَخْلُوْقِ شِکَایَةٌ عَنِ الْخَالِقِ و فرمود دشمنی و غیظ در غیبت تو بر تو پنهانست همچون آتش چون دیدی که ستارهٔ جست آن را بکش تا بعدم باز رود از آنجا که آمده است و اگر مدد کنی بکبریتِ جوابی و لفظ مجازاتی ره یابد و از عدم دگر و دگر روان شود و دشوار توان آن را بازفرستادن بعدم اِدْفَعْ بِالَّتِيْ هِیَ اَحْسَنُ تا قهر عدو کرده باشی از دو وجه یکی آنک عدو گوشت و پوست او نیست اندیشهٔ ردیست چو دفع شد از تو ببسیاری شکر هر آینه ازو نیزدفع شود، یکی طبعاً که اَلْاِنْسَانُ عَبِیْدُ الْاِحْسَانِ و دومّ چو فایده نبیند چنانک کودکان یکی را بنامی میخوانند او دشنام میدهد ایشان را رغبت زیادت میشود که سخن ما عمل کرد و اگر تغیير نبیند و فایدهٔ نبیند میلشان نماند، دومّ آنک چو این صفت عفوی در تو پیدا آید معلوم شود که مذمتّ او دروغست کژ دیده است، او ترا چنانک توی ندیده است، و معلوم شود که مذموم اوست نه تو و هیچ حجّتی خصم را خجل تر از آن نکند که دروغی او ظاهر شود پس تو بستایش در شکر او را زهر میدهی زیرا که اظهار نقصانی تو میکند تو کمال خود ظاهر کردی که محبوب حقیّ که وَالْعَافِیْنَ عَنِ النَّاسِ وَاللهُّ یَحِبُّ الْمُحْسِنیْنَ محبوب حق ناقص نباشد چندانش بستاکه یاران او بگمان افتند که مگر با ما بنفاقست که با اوش چندان اتفّاقست: برکن بر وفق سبلتشان گرچه دولتند بشکن بحکم گردنشان گرچه گردنند وَفَقنَّااللهُّ لِهذا.
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح صدرالدین علی وزیر
تا کی کند حوادث گیتی مرا طلب ؟
کز دست آن طلب شدم آواره طرب
من با عزیمت هرب و فتنه از قفا
من با هزیمت ضرر و چرخ در طلب
گه مالدم بعربدها دهر بوالفضول
گه بنددم بشعبدها چرخ بوالعجب
هر جا که من روم عقب من رود عقاب
هر جا که من بوم تبع من بود تعب
از بس که جور روز و شب آمد بروی من
چونان شدم که روز ندانم همی ز شب
هر روز چرخ حادثه‌ای آردم عجیب
هر لحظه دهر واقعی ای زایدم عجب
گویند: هر رجب عجبی آورد جهان
پس عمر من شدست سراسر همه رجب
با من سپهر نرد محالات باخته
برده هزار گنج مرا در یکی ندب
اکنون ز درد بردمنم مانده در فغان
و اکنون ز رنج گنج منم مانده در شغب
دایم بدان سبب ز فلک در شکایتم
کزمن فلک دمار برآورد بی سبب
جرمی دگر نکرده جز از رادی و وفا
عیبی دگر ندارم جز دانش و ادب
معنی معجز من و لفظ بدیع من
سرمایهٔ عجم شد و پیرایهٔ عرب
با پاک زادگی من آزادگیست نیک
و آن به که ضم شود نسب پاک با حسب
کانیست طبع من که بود دانشش گهر
نخلیست جان من که بود حکمتش رطب
فخرم پس آنکه در صفت صدر دین حق
« لی منطق تحیر عن حدتی شطب»
چرخ علو علی که بنازد لقب بدو
گر سروران عصر بنازد بر لقب
صدری، که هست مرجع او از بلا
صدری، که هست مجلس او مأمن از نوب
بر صحن صدر او ز اکابر نشان رخ
بر پشت دست او ز افاضل نشان لب
فرزند حیدرست و خداوند مفخرست
چون او کراست منتسب امروز و مکتسب؟
فارغ شدست دولتش از خوف انتقال
آمن شدست حشمتش از بیم منقلب
از فتنهٔ سیاست او چرخ در هراس
وز حملهٔ مهابت او دهر در هرب
قدرش سپهر جاه و معالی درو نجوم
کفش درخت جود و ایادی برو شعب
از قدر او مراتب عیوق منتسحل
وز صدر او مطایب فردوس منتخب
ای ناصحت خزانهٔ رحمت چو بوتراب
وی حاسدت نشانه لعنت چو بولهب
منسوخ نفس صدق تو شد آیت ریا
مقهور آب عفو تو شد آتش غضب
مهر تو جرم مهر و نکوخواه تو گهر
جاه تو طبع ماه و بداندیش تو قصب
دوزخ بود ز تف نهیب تو یک شرار
کوثر بود ز آب عطای تو یک حبب
شخص ترا ز عصمت مردانگی لباس
جان ترا ز حکمت فرزانگی سلب
از خدمت جوار تو احباب در حرم
و ز ضربت نهیب تو حساد در ضرب
نزدیک خاص و عام بقدر و بمرتبت
تو چون ذوابه ای و عدوی تو چون ذنب
حاشا که گویمت چو تو خصمت کجا بود
«سیف من الحدید کسیف من الخشب»؟
از خدمت بساط تو حاصل شود نشاط
از قربت جناب تو زایل شود کرب
اولی تری بمجد و معالی ز کل خلق
«کالنمل بالورانة و الجار بالعصب»
جود تو طالبان عطار است مرتجی
عفو تو راکبان خطا راست مرتجب
دین را باجتهاد تو واضح شده طریق
حق را باعتقاد تو محکم شده سبب
داری ذهب برای عطا و سخای خلق
در مذهب تو نیست دفین کردن ذهب
ملک از جمال جاه تو خرم چنان که باغ
از عارض شکوفه و از دیدهٔ عنب
تا نام نیک خاطب ابکار نظم شد
جود تو شد صداق و ثنای تو شد خطب
منت خدای را که در ایام تو نماند
ابکار نظم بیوه و نام نکو عزب
هر کو تعصب تو گزیند ببردش
گردون بتیغ حادثه هم رسغ و هم عصب
بدگوی تو چو حاطب لیلست و عاقبت
اسباب ویل خویش ببیند در آن حطب
تو اندرین بلاد و سخای تو در حجاز
تو اندرین دیار و ثنای تو در حلب
تا در امور شرع فریضه است و نافله
تا در بحور شعر سریعست و مقتضب
بادا همیشه دولت تو ناظر الریاض !
بادا همیشه همت تو عالی الرطب!
ماه صیام آمد و آوردت از بهشت
خلعت ردای رحمت و تحفه رضای رب
صوم تو با صیانت و فطر تو بی شبه
فعل تو با امانت و قول تو بی ریب
روز قضا مقام تو در ظل مصطفی
و آن عدو چو بولهب اندر تف لهب
باد آن زمان نصاب کرامت نصیب تو
و آنگاه از نصیب تو بدخواه در نصب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح ملک اتسز
ای در مصاف رستم دستان روزگار
با باس تو هدر شده دستان روزگار
مقهور دستبرد تو اجرام آسمان
مجبور پای بند تو ارکان روزگار
پیش براق و هم تو هنگام کر و فر
تنگ آمده مسافت میدان روزگار
نقل عطیت تو شکسته بگاه وزن
درهم عمود و کفهٔ میزان روزگار
روی ولیت کعبهٔ تأیید ایزدی
چشم عدوت جعبهٔ پبکان روزگار
در قبهٔ جلال تو تحویل آفتاب
در عرصهٔ کمال تو جولان روزگار
اندک بر بنان تو بسیار مکرمت
پیدا بر بیان تو پنهان روزگار
سیارگان چرخ نهاده چو دایگان
در دولت مراد تو پستان روزگار
از نسج دولت تو خرامنده هر زمان
با گونه گون نوا تن عریان روزگار
در بارگاه حادثه از سفرهٔ عنا
حسرت خورد عدوی تو بر خوان روزگار
تیزست از خصال تو بازار محمدت
کندست با جلال تو دندان روزگار
اندر سداد سیرت و اندر جلال قدر
سلمان عالمی و سلیمان روزگار
گر روزگار سر بکشد از هوای تو
آن را شناس غایت خذلان روزگار
ای طالع تو رایت تمکین مشتری
وی طلعت تو آیت امکان روزگار
آن کس که در سفینهٔ اقبال تو نشست
شد ایمن از بلیت توفان روزگار
دور از تو مدتی من مسکین، نه از خرد
بودم بخوان حادثه مهمان روزگار
گاهی کشیده ضربت دندان مستخف
گاهی چشیده شربت زندان روزگار
اخوان من، که بود بر ایشان امید من
گشتند بر جفای من اخوان روزگار
دل تنگم از جنایت اجرام آسمان
رخ زردم از خیانت اعیان روزگار
با این همه چو من دگری پشت کی نهد
بر مسند کمال در ایوان روزگار
در صد هزار سال بتأثیر آفتاب
لعلی چون من نخیزد از کان روزگار
آثار من ستارهٔ گردون مفخرت
و اخبار من شکوفهٔ بستان روزگار
از فضل من فزوده عدد ذات اختران
وز نثر من گرفته مدد جان روزگار
با این همه فضیلت، از آنجا که راستیست
باشم دریغ در کف احزان روزگار
غبنی بود، اگر بکساد اندر اوفتد
این پربها متاع بد کان روزگار
آخر هم پس از مضرت و حرمان بی قیاس
آید بمن مبرت و احسان روزگار؟
روزی کند سپهر مفوض برای من
تدبیرحل و عقد بدیوان روزگار ؟
گردم بدان صفت که نباشد بشرق و غرب
بی یاد من مجالس اعیان روزگار
تا هست از شرایط سامان آدمی
تا هست بر طبایع بنیان روزگار
بادا بمهر همه میثاق آسمان
بادا بحکم تو همه پیمان روزگار
قسم عدوت محنت انواع حادثات
بخش ولیت نعمت الوان روزگار
این رفته در حدیقهٔ افضال ایزدی
و آن مانده در مفازهٔ حرمان روزگار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - نیز در مدح اتسز
چه حیله سازم ؟ کز من گسست یار سلام
چه چاره ورزم ؟ کز من برید دوست پیام
گرفت دامن من هجر ، نابرآورده
هنوز سر ز گریبان وصل دوست تمام
بریده گشت و گسسته دل از برم ، تا دوست
بریده کرد پیام و گسسته کرد سلام
چو زر پخته شد از تف سینه چهرهٔ من
ز دست فرقت آن سینهٔ چو نقرهٔ خام
ز ناله نیست مرا راحت و نشاط و طرب
ز گریه نیست مرا لذت شراب و طعام
از آن دوچشم ، که دارند خون خلق حلال
همیشه هست مرا بر دو چشم خواب حرام
بسان پسته دل تنگ من شکافته شد
ز تیر غمزه آن چشم های چون بادام
برفت سر بسر آرام از دلم ، تا گشت
اسیر دام سر آن دو زلف بی آرام
دو زلف اوست چون دام و دل منست چو صید
چگونه آرام باشد صید را در دام؟
تنم نبیند راحت همی ز جامهٔ عیش
دلم نیابد رامش همی زجام مدام
ز روزگار بنالم ، که روزگار بقصد
همی ز کام دلم را جدا کند ناکام
بجام و جامه چو جانان موافقت نکند
مرا چه راحت و رامش بود ز جامه و جام ؟
دریق باشد در دست روزگار مقیم
دلی ، که کرد درو مدح شهریار مقام
علاء دولت و دین ، پادشاه عالی رأی
که کار دولت و دین را ز رأی اوست نظام
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هم ظهیر انامست و هم نصیر امام
سپهر قدر ، دریادلی ، خداوندی
که گشته اند مرو را ملوک عصر غلام
خجسته خدمت او عهدهٔ صغار و کبار
ستوده حضرت او کعبهٔ خواص و عوام
بلند گشت هدی را باقتدارش قدر
بزرگ گشت هنر را باختیارش نام
ز بهر اوست وجود تبایع و افلاک
ز سعی اوست نظام شرایع و احکام
مجددست بعونش مراسم ایمان
ممهدست بجاهش قواعد اسلام
ز نایبات جهان جاه او امان ملوک
ز حادثات فلک صدر او پناه کرام
کنند جلوه بصدرش عرایس افکار
برند تحفه بنزدش بدایع افهام
نهاده گیتی اقلام ملک در دستش
تظاهرست اقالیم را بدان اقلام
نوشته گردون ارقام خیر در وصفش
تفاخرست تواریخ را بدان ارقام
خدایگانا ، قدر تو از جلال رسید
بغایتی که بدانجا نمی رسد اوهام
تویی ، که هست بیان تو مایهٔ اعجاز
تویی ، که هست بنان تو صورت اکرام
بجز صلاح نباشد ز ایزدت تلقین
بجز صواب نباشد ز دولتت الهام
زمانه جز بهوای تو بر نیارد دم
ستاره جز برضای تو بر ندارد گام
کمین رأی تو پیرایهٔ هزار فلک
کهینه جود تو سرمایهٔ هزار عمام
ز چرخ طبع تو تابد کواکب افضال
ز بحر دست تو زاید جواهر انعام
بعلم روح تو گشتست اشرف الارواح
بدان صفت که فلک هست اشرف الاجرام
ز هیبت تو چو سیماب ، در قبایل کفر
همی نیابد نطفه قرار در ارحام
چو بر فروخته گردد بکار زار سیوف
چو برفراخته گردد بحشرگاه اعلام
ز طعن و ضرب پر از زلزله شود آفاق
ز دار و گیر پر از ولوله شود ایام
ز هول صاعقهٔ تیغ های چون ارواح
فرو گزارند ارواح صحبت اجسام
بمعرکه جگر تشنهٔ دلیران را
دهند آب ، و لیکن ز چشم های حسام
کند هراس تو آن لحظه سرکشان را نرم
کند نهیب تو آن وقت تو سنان را نرام
چو صبح تیغ تو پیدا شود ز مطلع غمد
ز بیم گردد صبح مخالفان چون شام
یلان شوند ز تیغ تو منهزم چو نانک
ز تیغ صبح شود منهزم سپاه ظلام
با موافقت حربا ! که بر دریدی تو
برمح سینه شکاف و بتیغ جان انجام
گهی بدشت سمرقند و گه بصحن عراق
گهی بخطهٔ جند و گهی ببقعهٔ سام
ز بهر نشر فتوح مبارک تو مقیم
ز بهر شرح رسوم خجستهٔ تو مدام
مجمزیست بهند و مشربیست بترک
مشرحیست بروم و مصنفیست بشام
همیشه تا که بود میل از سر تحقیق
فقیه را بنجوم و حکیم را بکلام
گهی بمسند فتح و ظفر درون بنشین
گهی بعرصهٔ عز و شرف درون بخرام
برغم انف بداندیش هر زمانی باد
ز چرخ مملکت را بشارتی بدوام
بعید اضحی بادت ولایتی تازه
چنانکه چند مسلم شدت بماه صیام
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح ملک اتسز
ز عشقت ، ای عمل غمزهٔ تو خون خواری
بسی کشید تن مستمند من خواری
مراست عیش دژم تا شدی ز دست آسان
چگونه عیشی ؟ با صد هزار دشواری
بدان دو چشم دژم عیش من دژم خواهی
بدان دو زلف سیه روز من سیه داری
طلب همی کنی آزار من ، خداوندا
روا بود که مرا بی گنه بیازاری ؟
کسی که پای تو بوسد چگونه دل دهدت
که همچنین بگزافش ز دست بگذاری ؟
بنفشه قد و سمن موی و لاله اشکم از آنک
بنفشه جعد و سمن ساق و لاله رخساری
گهی بگریم بر یاد تو بصد حسرت
گهی بنالم در عشق تو بصد زاری
اگر هزار چو من در فراق خود بکشی
از آنت باک نیاید ، زهی ستمگاری!
مکن برنج گرفتار بیش ازین دل من
کزان بود بقیامت ترا گرفتاری
ز دست جور توام کشته گیر ، اگر ندهد
مرا عنایت عدل خدایگان یاری
علاء دولت ، شاهی ، که دولت تیغش
ببرد از سر بدخواه باد جباری
خدایگانی کاجرام چرخ را با او
منازعت نرسد در بلند مقداری
بعهد دولت او در جوار افضالش
برست دیدهٔ فتنه ز رنج بیداری
بدوست طایفهٔ شرع را قوی دستی
وز وست قاعدهٔ شرک را نگونساری
چو ابر بارد هنگام مکرمت کف او
ولیک عادت او نیست جز گهرباری
مظفرا ، تویی از خسروان ، که در گیتی
بدانچه یافته ای ، از علو ، سزاواری
نجوم چرخ نیارند زد همی ز حیا
بپیش کثرت فضل تو لاف بسیاری
ستاره را نرود با تو هیچ بوالعجبی
زمانه را نرود با تو هیچ مکاری
کسی که با تو طریق مخالفت سپرد
بیک زمانه بدو چنگ فناش بسپاری
بتیر تیز ، فلک را اگر بخواهی تو
ز سقف دایرهٔ آسمان فرود آری
بپایگاه و برفعت تو سپهر تأثیری
بدستگاه و بحشمت زمانه آثاری
حریم صدر تو احرار از آن گزیدستند
که از جفای زمانه پناه احراری
همیشه تا که جهان راست فعل بد عهدی
همیشه تا که فلک راست پیش غداری
امانت باد ز دست فنا و قهر ، که تو
فنای مبتدعانی و قهر کفاری
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح ملک اتسز
یار با من همی وفا نکند
تا تواند بجز جفا نکند
اوستادیست در جفا، که بحکم
یک دقیقه همی خطا نکند
نگذرد ساعتی بر آن رعنا
که دلم خستهٔ عنا نکند
بدعا خواستم غم عشقش
هیچ عاقل چنین دعا نکند
حاجتم هست ازو جواب سلام
زین قدر حاجتم روا نکند
بحدیثی مرا کند شادان
چو زیان نیستش چرا نکند ؟
حالت درد من کجا داند؟
تا همین حالتش سزا نکند
هم روا دارم این همه محنت
گر جهانش ز من جدا نکند
کند از من زمانه یار جدا
چه کنم با زمانه تا نکند ؟
کشت خواهد مرا بجور ولی
عدل خوارزمشه رها نکند
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
ای برخ ماه آسمان گشته
وی بقد سرو بوستان گشته
کوی تو با نعیم دولت تو
خوشتر از خلد جاودان گشته
همچو جان عزیز انده تو
آفت صد هزار جان گشته
تو پریچهر ای نه ای ، که پری
هست از شرم تو نهان گشته
بی بر همچو پرنیانت مرا
شخص چون تار پرنیان گشته
بی رخ همچو ارغوانت مرا
اشک همرنگ ارغوان گشته
پشتم از بیم تیر غمزهٔ تو
خم گرفته تر از کمان گشته
چون روانی بلطف و در غم تو
خونم از دیدگان روان گشته
من سبک دل زعشق و بر دل من
بار تیمار تو گران گشته
دیدهٔ من گهر فشان ز غمت
همچو دست خدایگان گشته
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
ای خجل گشته آفتاب از تو
خانهٔ صبر من خراب از تو
چند تابی دو زلف مشکین را؟
ای دل و جان من بتاب از تو
چو رخ تو ز شرم خوی گیرد
طیره گردد گل و گلاب از تو
در خوشی و کشی برند حسد
سرویازان و مشک ناب از تو
نمکی جمله و بر آتش عشق
دل خلقی شده کباب از تو
لب تو شکرست و من دایم
مانده ام چون شکر در آب از تو
از سر مهر چون سؤال کنم
نشنوم جز بکین جواب از تو
تو همه راحتی ، چه معنی راست
بهرهٔ من همه عذاب از تو ؟
بی حظابی که آمدست از من
نیست چندین جفا صواب از تو
داد من بی خلاف بستاند
خسرو مالک الرقاب از تو
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
ای ز عزمت خجل شهاب فلک
رأی تو رشک آفتاب فلک
بعلو جلال و رفعت قدر
خاک صدر تو برده آب فلک
نفس پاکت مشاهده کرده
هر چه رازست در حجاب فلک
امر عالیت را بخیر و بشر
سمع و طاعت شده جواب فلک
ناصحت صاحب نعیم جنان
حاسدت عاجز عذاب فلک
وقت هیجا خیال خنجر تو
برده آرام دهر و خواب فلک
هست از عدلت اعتدال جهان
هست از حربت اضطراب فلک
حزم تو منشاء درنگ زمین
عزم تو مبدأ شتاب فلک
با وفاق تو انتظام نجوم
وز خلاف تو اجتناب فلک
از برای شکار جان عدوت
باز کردست پر عقاب فلک
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
جز دلت علم را قوام نداد
جز کفت جود را نظام نداد
آنچه دست تو داد وقت عطا
ببهار اندرون غمام نداد
هر که با تو مسالمت نگزید
دولتش پاسخ سلام نداد
دشمنت را خدای عز و جل
در مقام طرب مقام نداد
جز مذلت برو سلام نکرد
جز شقاوت بدو پیام نداد
صبح او همچو شام گشت و قضا
عمرش از صبح تا شام نداد
لفظ اقبال بر سریر جلال
جز ترا مژدهٔ دوام نداد
تا ندیدت زمانه در خور ملک
مملکت را بتو زمام نداد
شکر حق را که هر چه داد بتو
از همه نوع جز تمام نداد
فضلا را بشرق و غرب درون
جز نوال تو نان و نام نداد
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
بخت بر درگهت مقیم شده
کار شرع از تو مستقیم شده
بر بداندیش تو زهیبت تو
صحن آفاق چون جحیم شده
کین تو فرصت عذاب شده
قهر تو مایهٔ نعیم شده
همه اطفال بدسگالانت
از سر تیغ تو یتیم شده
با بیان تو وقت کشف علوم
مشکلات جهان سلیم شده
خلق تو در صفا و در رقت
روضهٔ ملک را نسیم شده
ناصحت با طرب قرین گشته
حاسدت با ندم ندیم شده
چرخ از زادن چو تو شاهی
تا بروز قضا عقیم شده
از پی دفع سحر مکاران
رمح تو معجز کلیم شده
از حسامت بگونهٔ پرگار
قالب سر کشان دو نیم شده
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
دهر از خدمت تو خالی نیست
چرخ با همت تو عالی نیست
باطن و ظاهر ترا زیور
جز معانی و جز معالی نیست
همچو اخلاق تو ریاحین نیست
همچو الفاظ تو لئالی نیست
هر کجا صدر تست ، دولت را
مستقر جز در آن حوالی نیست
نیست یک تن ز خسروان ، که ترا
از ممالیک و از موالی نیست
ملک و دین را بجز تو حافظ نیست
بحر و بر را بجز تو والی نیست
روزگارت بجز متابع نیست
و آسمانت بجز متالی نیست
یک زبان از ثنات فارغ نیست
یک ضمیر از هوات خالی نیست
در هلاکش کند سپهر غلو
هر که در دوستیت غالی نیست
خادمان را مگر ز مجلس تو
سعی جاهی و عون حالی نیست
جز تو امروز در ولایت فضل
چون نکو بنگریم و الی نیست
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
نام و نان داد شهریار مرا
خدمتش کرد بختیار مرا
از سحاب مکارمش بشکفت
بخزان اندرون بهار مرا
وز عطای یمین او بفزود
بیمین اندرون یسار مرا
کام دل شد شکار من ، تا شاه
برد با خود سوی شکار مرا
رفتم اندر غبار مرکب او
کیمیا گشت آن غبار مرا
کرد صدق عنایت جاهش
بر همه کام کامگار مرا
راه دولت بمن نبود ، آنگه
مرکبی داد راهوار مرا
دست انعام او بلطف نهاد
همه لذات در کنار مرا
بر چنین اسب در نیاید نیز
خیل احداث روزگار مرا
نکند قصد من ، چو بیند چرخ
بر چنان باره ای سوار مرا
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
این نه اسبست چرخ گردانست
مرکب خاص شاه گیهانست
تند کوهی بوقت آرامش
گرد بادی بوقت جولانست
فعل او هست چون هلال ، و لیک
جبهتش آفتاب تابانست
صحن آفاق با توسع او
یک تگش را کمینه میدانست
سوی بالا دعای پیغمبر
سوی پستی قضای یزدانست
هست دریا گذار و از دریا
وهم را عبره کردن آسانست
سم او سنگ خاره را بشکست
چه شگفت ؟ آن نه سم که سندانست
گوش او سینهٔ سپهر بخست
چه عجب ؟ کان نه گوش ، پیکانست
لایق زین گر این براق آمد
که ز وصفش عقول حیرانست
بور بیژن سزای گردونست
رخش رستم برای پالانست
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
خسروا، دولتت مسخر باد
عالم از جاه تو منور باد
کردگارت معین و ناصر گشت
روزگارت مطیع و چاکر باد
دشمنت را زرمح چون مارت
همچو کژدم دو دست بر سر باد
رأی و در مراسم اسلام
بحلال و حرام داور باد
یک پیام تو بهز قهر عدو
عمل صد هزار لشکر باد
یک غلام ترا بموقف حرب
اثر صد هزار سرور باد
طوع حکم تو هفت گردونست
صیت مهر تو هفت اختر باد
هفت اندام تو بحل و بعقد
سبب نظم هفت کشور باد
تا قضا از جهان روان باشد
امر تو با قضا برابر باد
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۷ - در حق حمیدالدین
با جمال تو ، ای حمیدالدین
رونق ماه و آفتاب نماند
در جهان با مکارم دستت
نام و آوازهٔ سحاب نماند
پیش الطاف تو ز غایت لطف
آب را هیچ قدر و آب نماند
طلعت فضل و چهرهٔ دانش
از ضمیر و در حجاب نماند
تا تو معمار گشته ای، یک گام
در جهان هنر خراب نماند
بی تو ما را ، بحق نعمت تو
در دل و دیده صبر و خواب نماند
تا من از تو جدا شدم بخطا
در دلم فکرت صواب نماند
جامهٔ عیش را تراز برفت
خیمهٔ لهو را طناب نماند
شخص آمال را حیات بشد
جام لذات را شراب نماند
در فراق تو چرخ را با من
جز بلفظ جفا خطاب نماند
هر چه خواهد کنون تواند گفت
که مرا قدرت جواب نماند
بی تو در جمله روزگار مرا
هیچ راحت ز هیچ باب نماند
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۵ - در حق شمس الدین
شمس دین ، کدخدای خاص ملک
ای درت کعبهٔ عوام و خواص
رأی تو گنج عقل را گنجور
طبع تو بحر فضل را غواص
چرخ در خمت تو با رغبت
دهر در طاعت تو با اخلاص
کان و دریا حسود دست تواند
آری «القاص لایحب القاص»
سرورا ، چرخ شخص من بگداخت
در تف حادثات همچو رصاص
آنچه من دیدم از ازمانه ، ندید
فرع بو طالب از نتیجهٔ عاص
پست ناکشته دیده رنج خمار
مرد ناکشته دیده هول قصاص
ندهد از جفای چرخ مرا
جز کمال عنایت تو خلاص
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - در حق ملک اتسز
ای شاه ، بی سفینهٔ جود تو مانده ام
از چشم و دل در آتش و توفان صاعقه
دیدستم از مفارقت صدر تو همانک
بیند تن از مفارقت نفس ناطقه
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۱ - در مدح پادشاه
خدایگانا ، آنی که دشمنان ترا
دریده نیزه و تیر تو سینه و حدقه
نجاح تو بمعالی هزار چون جراح
رباح تو ببزرگی هزار چون صدقه
منم ، که رقت احوال من بدان درجه است
که مانده ام متحیر در انده نفقه
طمع بریده ام از جامگی ، از آن امروز
مرا نکایت دشمن فگند ازان طبقه
تبارک الله ! از جامگی چو در گذری
نه عادت صله ماند و نه سنت صدقه
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۷ - در شکایت
ز آن روز که گفتی : پس ازین جور کنم کم
بسیار بیفزودی و کم هیچ نکردی
گفتم : نکنم با تو وفا ، ترک کنی ، زانک
هر چیز که گفتی : نکنم ، هیچ نکردی
گفتی : چو بمیری بسر خاک تو آیم
آن نیز بکردیم و تو هم هیچ نکردی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۶ - در حق مجدالدین
اجل مجد دین ، در بلا و عنا
ز ناله چو نالم ، ز مویه چو موی
تو دانی که : در حسن رأی ملک
چه آید ز احداث ما را بروی ؟
اگر هیچ دانی ، شود ممکنت ؟
فراغ دل من بنوعی بجودی
بآب شفاعت ، که مقبول باد
ز رخسار من گرد محنت بشوی
نکو گفتن آیین پیران بود
تویی پیر دولت ، نکویی بگوی
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۷ - در مدح وزیر
شطرنج وزارت تو فرزین طلبست
کمتر کرم تو واری ذهبست
در پیش تو شاهرخ نهادم ببساط
از اسب پیاده ماندنم زین سببست