عبارات مورد جستجو در ۱۷۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
کی به فریب سبزه دل مایلِ کشت میکنم
در چمن خط تو من سیر بهشت میکنم
با سر کویت ار کنم یاد بهشت جاودان
بر در کعبه می‌روم سیر کنشت می‌کنم
آینه‌ام چه می‌کنم دیدن زاهد آرزو!
صورت خوب خویش را بهر چه زشت می‌کنم!
میل رخ نکو بود لازمة سرشت من
کی به نصیحت تو من ترک سرشت می‌کنم
چند چو فیّاض نهم دل به وفای این جهان
ترک علاقه بعد از این زین دو سه خشت می‌کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
جدا از من بهر کس خواستی مهر و وفا کردی
مرا از دام خود سر دادی و خود را رها کردی
چه کردی بی‌مروّت بی‌حقیقت بی‌وفا با من
که در دامم درآوردی و با دامم رها کردی
چه می‌گویم؟ ز ذوق آن چنان وصلم برآوردی
چه می‌پرسی؟ بحال این چنینم مبتلا کردی
وفا و مهربانی نام کردی کام دشمن را
ستم بر مهربانی، بر وفاداری جفا کردی
بر غم من بجای غیر کردی هر چه بیجا بود
کنون آن چشم هم داری که گویم من بجا کردی!
خطا باشد گمانِ جز صواب از دلبران اما
صوابست اینکه می‌گویم خطا کردی خطا کردی
تو هم طرفی نبستی گر مرا رسوا برآوردی
مرا بدنام کردی لیک خود را بی‌وفا کردی
ز من گیرند (دارو) عشقبازانِ تو، حکمت بین
که درد یک جهان عشاق را از من دوا کردی
بدل با دشمنم کردی دریغ از قدردانی‌ها
چه دلّالی که آتش را به خاکستر بها کردی!
شکر هر جا که می‌بیند مگس ناچار بنشیند
چرا با غیر لب را با تبسّم آشنا کردی
به پیشم می‌نشستی با رقیبم وعده می‌کردی
ترا بی‌شرم چون گویم مرا هم بی‌حیا کردی
عجب رسم نوست و طرز نو با مهربانی‌ها
که با من وعده‌ها کردی و با دشمن وفا کردی
نگهبانت ز بد چون سایة بال هما بودم
مرا از سر گمان دردسر کردی و واکردی
نکردی کاهلی تا گردم از هستی برآوردی
فلک را چشم روشن شد که خاکم توتیا کردی
به من جادوگری‌های تو ای ایام ظاهر شد
پس از آمیزش از هم شیرو شکر را جدا کردی
تو فیّاض این غزل فرموده گفتی لیک می‌دانم
که در دل داشتی حرفی بدین تقریب ادا کردی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
دلم خوشست اگر شکوه‌گر دعا بنویسی
که هر چه تو بنویسی بمدعّا بنویسی
چو شکوة تو بهست از دعای هر که بجز تست
چه لازمست که زحمت کشی دعا بنویسی
هزار ساله وفای مرا بسست که گاهی
کنی وفا و مرا نام بیوفا بنویسی
تراست خامة جادو زبان عجیب نباشد
اگر شکایت بیجای من بجا بنویسی
تو گر شمایل خوبی رقم کنی بتوانی
که هم کرشمه نگاری و هم ادا بنویسی
کتاب درد دلم مشکلست و مشکل مشکل
اگر تو گوش کنی تا بَرو چه‌ها بنویسی
از آن به من ننویسی تو نکته‌ای که مبادا
خدا نخواسته درد مرا دوا بنویسی
امید هست که تحریک لطف گوشة چشمی
کند اشاره که از بهر من شفا بنویسی
مروّتی که تو داری عجب ز خویش نداری
که خون بریزی و آنگاه خونبها بنویسی!
ترا که شیوة اخلاصم از قدیم عیانست
بغیر شکوة بیجا بمن چرا بنویسی؟
قبول کرده‌ام ای دوست جرم‌ها که نکردم
مگر تو هم خط بطلان ما مضی بنویسی
عجب ز طالع فیّاض ناامید ندارم
که در کتابت دشنام او دعا بنویسی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۰
آب و تاب دوستی در سنبل موی تو نیست
رنگ و بوی آشنایی بر گل روی تو نیست
شیوه عهد و وفا در چشم جادوی تو نیست
یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست
از وصال خویش با من هر زمان دم می زنی
دم به دم بر آتشم آبی چو شبنم می زنی
چشم می پوشی و عالم را به عالم می زنی
می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست
آخر از دست تو پا بر دین و ایمان می نهم
دل به طاق کوچه آتش پرستان می نهم
از غم زلف تو سر در کوی گبران می نهم
پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
بر سرم می آیی و افگنده در خون می روی
همره اغیار با رخسار گلگون می روی
هر طرف مانند شاخ بید مجنون می روی
بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست
می روی با غیر و می سوزی من دیوانه را
می کنی با آشنا ترجیح هر بیگانه را
مست میایی و آتش می زنی کاشانه را
از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندیی خوی تو نیست
تا یکی باشد تو ای پیمان شکن ناآشنا
آستانت کرده ام عمریست با خود متکا
ای مه من گوش کن امروز حرف سیدا
آفتاب من عزیزش دار تا روز جزا
غیر صایب خاکساری بر سر کوی تو نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
یار بی پرده عبث پرده ز عارض نگشاید
رونما جان طلبد تا ندهی رخ ننماید
از وفا نام مبر در بر آن شوخ که با وی
هر چه مهر تو شود بیش جفایش بفزاید
لاف از عقل و دل و دین بر آن مه نتوان زد
که بیک غمزهٔ چشم سیه این هر سه رباید
هر نفس می‌طلبم کام خود از یار و لیکن
ترسم آخر نفسم در عوض کام برآید
منکه در عشق توام خون جگر آب وضو شد
جز بمحراب دو ابروی توام سجده نباید
نیست انصاف که یار دگری بر تو گزینم
که بود در تو ز حسن آنچه ترا باید و شاید
شب غم روز جنون زاد برای تو صغیرا
می ندانم دگر ا ین روز برای تو چه زاید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
آن جفا پیشه که آیین وفا نشناسد
تا به سویم نگرد، کاش مرا نشناسد
دیده از زخم خدنگ تو ببستم که ترا
از پی دعوی خون، روز جزا نشناسد
غایت ناکسی‌ام بین، که به این رسوایی
اگر از یار بپرسند، مرا نشناسد
دارم اندیشه بسیار ز بدخویی غیر
گرچه آن طفل هنوزم ز حیا نشناسد
بخت بدبین که به میلی نکند غیر جفا
خردسالی که جفا را ز وفا نشناسد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
وفای وعده گمان از تو بی‌وفا داریم
کمال ساده‌دلیهاست اینکه ما داریم
ز هم برای چه بیگانه‌وار می‌گذریم
اگر نه بیم سخنهای آشنا داریم
ز آشنایی ما عالمی خبر دارند
ازین ملاحظه دیگر چه مدعا داریم
حجاب عشق چنان جا گرفته در دل ما
که با کمال جنون، غایت حیا داریم
خوش آنکه یاد کنی چون امیدواران را
ز ناامیدی میلی ترا به یاد آریم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
دگر دل ربود از کفم دلربایی
مه بی‌وفایی، بلای خدایی
کشد جذبه شوق، بی‌اختیارم
به سوی ستم‌پیشه بی‌وفایی
مکن رو چو آیینه سوی رقیبان
حذر کن که آهی کشد مبتلایی
به کوی تو از بس که بی‌اعتبارم
گریزم چو پیدا شود آشنایی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
چنین به اهل وفا خشمگین چرا شده‌ای
سگ توایم،‌ به ما این چنین چرا شده‌ای
حدیث مدعیان گر نکرده‌ای باور
به تازه بر سر بیداد و کین چرا شده‌ای
سر وفا چو نداری، چرا نمی‌گویی
که آفت دل و آشوب دین چرا شده‌ای
تو بر سر غضبی با من و درین فکرم
که رنجه از من اندوهگین چرا شده‌ای
اگر نه میل فراغت بود ترا میلی
به کنج غم، به اجل همنشین چرا شده‌ای
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
در مدرسه عشق، به نادانی من کو؟
آشفته دماغی به پریشانی من کو؟
در غمکده دهر، غم افتاده فراوان
لیکن چو غم بی سروسامانی من کو؟
در مصر، عزیزان وطن رانکند یاد
بویی ز وفا با مه کنعانی من کو؟
مهمان خودم کرد قضا، لیک به خواری
جز دامن من، سفره مهمانی من کو؟
گفتی که پریشان شده ای نیست چو زلفم
با زلف تو، سامان پریشانی من کو؟
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۷
ها نَپرسنی حالْ ره مه دیر بسوتی
دُونّی دَرْدِ مهرْ دْکاشتْ‌ای غم اَندُوتی
دلْ با تو هزارْ غمْ خرنهْ، سَهلْ بَئیتی (بئو تی)
پنهُونْ نَکردی، قَولْ به رقیبْ بَئوتی
هٰا دونستیمی که قولِ درُو گُوتی
گرونْ بَخری دُوستْ ره اَرزونْ بَروتی
سخنِ هر کَسونْ دارْنه بوی خوتی
همیشه تنه عَیبْ گتمهْ به رُوتی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۴
ای نقش چکل چوگل محدث
لم تحلف ان تفی و تحنث
از هجر رخ تو تلخ کامم
عن منطق المنی تحدث
تنیت لی الشباب عمری
لوفزت بشعرک المثلث
ای آنکه قیامتی ز قامت
من هجرک کم اموت ابعث
عاید بتو است هر ضمیری
ان ذکر لهجنا وانت
هرچند مقصریم رحم آر
حتی تم علی الفراق امکث
هنگام تفرج است برخیز
الریح مع الغصون یعبث
پیمان شکن است یار اسرار
بالوصل معاهد و نیکث
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۰
روزم از هجران شب دیجور شد بار دگر
لاله سان شد دل، ز داغ لاله رخسار دگر
بر دل از بیداد چرخم بود چندان بار غم
داغ غربت بر سر هر بار شد بار دگر
چنگ شد قامت ز درد دوری و از خون دل
تا قدم پیوسته شد بر هر مژه تار دگر
چاک خواهم زد گریبان را چو گل زین غم که شد
نو گل گلزار جانم زیب دستار دگر
غمگسار خویشتن را بی جهت بگذاشتم
مثل هرگز کجا یابیم غمخوار دگر
بیوفائی با وفاداران نه طور عاقلی است
خاصه یاری نیست مانندش وفادار دگر
در خرامش گر ببیند یک نظر کبک دری
تا بود هرگز نخواهد رفت رفتار دگر
پیش مه رویان شوی خالد به رسوائی علم
دل مده زنهار هر ساعت به دلدار دگر
نهج البلاغه : خطبه ها
نكوهش ياران نافرمان
و من خطبة له عليه‌السلام في ذم العاصين من أصحابه
أَحْمَدُ اَللَّهَ عَلَى مَا قَضَى مِنْ أَمْرٍ وَ قَدَّرَ مِنْ فِعْلٍ وَ عَلَى اِبْتِلاَئِي بِكُمْ أَيَّتُهَا اَلْفِرْقَةُ اَلَّتِي إِذَا أَمَرْتُ لَمْ تُطِعْ وَ إِذَا دَعَوْتُ لَمْ تُجِبْ
إِنْ أُمْهِلْتُمْ خُضْتُمْ وَ إِنْ حُورِبْتُمْ خُرْتُمْ
وَ إِنِ اِجْتَمَعَ اَلنَّاسُ عَلَى إِمَامٍ طَعَنْتُمْ
وَ إِنْ أُجِئْتُمْ إِلَى مُشَاقَّةٍ نَكَصْتُمْ
لاَ أَبَا لِغَيْرِكُمْ مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ وَ اَلْجِهَادِ عَلَى حَقِّكُمْ
اَلْمَوْتَ أَوِ اَلذُّلَّ لَكُمْ
فَوَاللَّهِ لَئِنْ جَاءَ يَومِي وَ لَيَأْتِيَنِّي لَيُفَرِّقَنَّ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ
وَ أَنَا لِصُحْبَتِكُمْ قَالٍ وَ بِكُمْ غَيْرُ كَثِيرٍ
لِلَّهِ أَنْتُمْ أَ مَا دِينٌ يَجْمَعُكُمْ وَ لاَ حَمِيَّةٌ تَشْحَذُكُمْ
أَ وَ لَيْسَ عَجَباً أَنَّ مُعَاوِيَةَ يَدْعُو اَلْجُفَاةَ اَلطَّغَامَ فَيَتَّبِعُونَهُ عَلَى غَيْرِ مَعُونَةٍ وَ لاَ عَطَاءٍ
وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ وَ أَنْتُمْ تَرِيكَةُ اَلْإِسْلاَمِ وَ بَقِيَّةُ اَلنَّاسِ إِلَى اَلْمَعُونَةِ أَوْ طَائِفَةٍ مِنَ اَلْعَطَاءِ فَتَفَرَّقُونَ عَنِّي وَ تَخْتَلِفُونَ عَلَيَّ
إِنَّهُ لاَ يَخْرُجُ إِلَيْكُمْ مِنْ أَمْرِي رِضًى فَتَرْضَوْنَهُ وَ لاَ سُخْطٌ فَتَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ
وَ إِنَّ أَحَبَّ مَا أَنَا لاَقٍ إِلَيَّ اَلْمَوْتُ
قَدْ دَارَسْتُكُمُ اَلْكِتَابَ وَ فَاتَحْتُكُمُ اَلْحِجَاجَ
وَ عَرَّفْتُكُمْ مَا أَنْكَرْتُمْ وَ سَوَّغْتُكُمْ مَا مَجَجْتُمْ
لَوْ كَانَ اَلْأَعْمَى يَلْحَظُ أَوِ اَلنَّائِمُ يَسْتَيْقِظُ
وَ أَقْرِبْ بِقَوْمٍ مِنَ اَلْجَهْلِ بِاللَّهِ قَائِدُهُمْ مُعَاوِيَةُ وَ مُؤَدِّبُهُمُ اِبْنُ اَلنَّابِغَةِ